باید مقاومت میکردم

0 views
0%

سلام لطفا قبل از نظر دادن فقط یه لحظه خودتون رو در شرایط من قرار بدین و بعد نظرتونو ارسال کنید من و سینا هر دو فروردینی هستیم و تولدمون دو روز فاصله داره و 6 سال اختلافِ سن داریم زندگی نسبتا خوبی هم داریم سینا مردِ خوش اخلاق و مهربون و خیلی خوبیه که من واقعا دوستش دارم و اگه کمبود و نقصی هم تو زندگی داشته باشه در برابرِ خوبیهاش قابلِ توجه نیست تیپ و هیکلش هم معمولیه یعنی با 175 سانت قد حدودِ 85 کیلو وزن داره و تقریبا کمی شکم داره من هم تقریبا معمولی هستم و هرچند بعضی ها از قیافه و هیکلم تعریف میکنن ولی به نظرِ خودم مبالغه میکنن 169 سانت قد دارم و حدود 64 کیلو وزن سایزِ سینه هام 80 و فقط باسنم نسبتا بزرگه و تو مانتو ساده هم شاید کمی جلبِ توجه کنه سینا سالهاست که ناراحتی قلبی داره و حتی دو بار سکته خفیف کرده و تحتِ مراقبت هست و همیشه یکی دو جور قرص همراهشه 5 سال از ازدواجم با سینا میگذشت مدتی بود به دلیل مشغله کاری سینا مسافرت نرفته بودیم اواخر فروردین 95 فرصتی پیش اومد و تصمیم گرفتیم چند روزی به کیش سفر کنیم سینا طوری برنامه ریزی کرد که روزِ جمعه که تولدِ من بود کیش باشیم و روزِ تولد خودش یعنی یکشنبه به تهران برگردیم من 31 ساله میشدم و سینا 37 ساله با پرواز سه شنبه ظهر حرکت کردیم و عصر تو هتل مستقر شدیم تا قبل از شام استراحت کردیم و شب هم رفتیم اسکله تفریحی و کمی قدم زدیم و شب به هتل برگشتیم وقتی از پذیرش کلید اتاقِ 315 رو گرفتیم دو نفر که جلویِ پیشخوان بودن شماره اتاقِ 312 رو گفتن و بعد از گرفتنِ کلید پشت سرِ ما سمتِ آسانسور اومدن ناخودآگاه سنگینی نگاهِ اونها رو روی خودم حس کردم داخلِ آسانسور هم نگاهم به سینا بود و سکوتی حاکم بود ولی کاملا میفهمیدم که اونها زیرچشمی سر تا پایِ منو نگاه میکنن با اینکه لباسِ من بد نبود و یه مانتو شکلاتی پوشیده بودم که نه تنگ بود و نه کوتاه و شلوارِ کتانِ قهوه ای و شالِ کِرِمی رنگ ساده یکی از اونها که بعدا فهمیدم اسمش امیرِ خیلی درشت بود و تقریبا 15 سانتی از سینا بلندتر بود و اندامِ ورزیده و ورزشکاری داشت اون یکی هم تقریبا هم هیکلِ سینا بود ولی اصلا شکم نداشت و بعدا فهمیدم اسمش ابراهیمِ وقتی سینا مشغولِ باز کردنِ درِ اتاق بود یه لحظه امیر نگاهی به من کردو لبخندی زد که اصلا خوشم نیومد و با اخم صورتمو برگردوندم از نگاه هاشون بدم اومد و سریع رفتم داخلِ اتاق و رو تخت دراز کشیدم عصرِ روزِ بعد قرار بود بریم جت اسکی و پاراسل واسه همین یه مانتو آبی آسمونی کوتاهتر که تا بالایِ زانو هام بود و شلوارِ لیِ چسبون و کفش اسپرت پوشیده بودم و رفتیم کافی شاپِ هتل که نوشیدنی بخوریم و بعد بریم ساحلِ مرجان وقتی نشستیم دیدم دو تا میز دورتر امیر و ابراهیم و یه نفر دیگه نشستن و صحبت میکنن و بستنی میخوردن جهتِ نشستنِ ما و اونها جوری بود که سینا پشتش به اونها بود و امیر روبرویِ من بود و منو نگاه میکرد خیلی معذب بودم ولی نمیتونستم چیزی بگم و ناچار تحمل میکردم و اصلا توجه نمیکردم هنوز سفارشِ ما رو نیاورده بودن که دیدم سینا ناراحته و رنگش پریده و گفتم چی شده که دستشو گذاشت رو قلبش و دندوناشو به هم فشار میداد سریع بلند شدم و صداش زدم و از سر و صدایِ ما چند نفر اطرافمون جمع شدن و سینا رو رویِ کاناپه ای که اونجا بود دراز کردن و من سریع قرصشو زیر زبونش گذاشتم و پرسنل هتل زنگ زدن اورژانس و خیلی سریع آمبولانس اومد و سینا رو منتقل کردن من هم سوارِ آمبولانس شدم دیدم که امیر با مأمورِ اورژانس صحبت میکنه و ظاهرا میپرسید کجا میبرن وقتی رسیدیم بیمارستان و سینا رو منتقل میکردن امیر رو دیدم که خودشو رسونده بود واسه کمک و خدائیش هر جا لازم بود کمک میکرد و از این بخش به اون بخش میرفت و خیلی کمک من میکرد تو اون شلوغی ها دو سه بار برخوردِ فیزیکی داشتیم و تنِ امیر به باسن و بازو و پهلوم تماس داشت که به نظرم کاملا اتفاقی بود و چندان اهمیتی ندادم خلاصه کارهایِ درمانی سینا انجام شد و اونو به بخشِ سی سی یو منتقل کردن و هرچه اصرار کردم که پیشش با داخلِ بیمارستان بمونم اجازه ندادن نمیدونستم چکار کنم با دلشوره و نگرانی که داشتم میخواستم اونجا بمونم ولی گفتن خطر رفع شده و مشکلی نیست ولی باید سینا تحتِ مراقبت ویژه باشه و خودش هم که با مسکن و آرامبخش تا فردا خوابه و نیازی به همراه نداره تو سالنِ بیمارستان نشسته بودم که امیر اومد پیشم گفت خانمِ مسلمی خداروشکر خطری آقا سینا رو تهدید نمیکنه و بهتره شما هم برگردید هتل و اینجا کاری از دستتون برنمیاد و نیازی هم نیست یه لحظه جا خوردم از اینکه اسم و فامیلِ سینا رو میدونه ولی یادم اومد که همه جا همراهمون بوده و قطعا دیده و شنیده بود گفتم خیلی زحمت کشیدید و لطف کردید و تشکر کردم که گفت نه وظیفه بوده و کار خاصی نکرده و از این حرفها و در ادامه گفت با اجازه تون من تاکسی بگیرم و بریم هتل که من هم دیدم اونجا کاری ندارم سری تکون دادم و گفتم زحمتتون میشه و اون باز هم تعارف کرد و گفت خواهش میکنم این چه حرفیه تو تاکسی صندلی عقب کنارِ هم بودیم و ساکت نشسته بودیم که امیر پرسید قبلا هم سابقه داشته و بعد که با سر تأیید کردم گفت نگران نباشید ان شالله فردا میبینید که حالش خوب شده شنیدید که دکتر و پرستارها گفتن چیزِ خاصی نبوده و خطر رفع شده شما هم بهتره دیگه خودتونو ناراحت نکنید و در ادامه لبخندی زد و من هم در جوابش سرمو تکون دادمو با لبخند گفتم ان شالله و باز هم ازش تشکر کردم وقتی رسیدیم هتل رستوران تعطیل شده بود و بعد از کمی تعارف و تشکر و این حرفها رفتیم اتاق هامون خیلی خسته بودم و ذهنم درگیرِ سینا و وضعیتِ بیماریش بود نگاهی به اطرافِ اتاق کردمو از تنهایی و جایِ خالیِ سینا بغضم گرفت شالمو باز کردمو رویِ تخت ولو شدم و چشمامو بستم غرق در افکارم بودم و وقتی به قرارهامون واسه روزِ تولدمون فکر میکردم با خودم میگفتم که کاش به این سفر نیومده بودیم که صدایِ پیامکِ گوشیم اومد شماره ناشناس بود سلام بیدارید هر چی فکر کردم نشناختم جوابش نوشتم شما منتظرِ جواب بودم ولی جوابی نیومد و بعد از چند دقیقه دیدم صدایِ در میاد با تعجب رفتم سمتِ در و گفتم بله که از پشتِ در صدایی اومد امیر هستم با اینکه صدا آشنا بود ولی باز هم پرسیدم امیر که گفت امروز بیمارستان همراهتون بودم گفتم آهااا ببخشید تو رو خدا شالمو سریع سر کردمو رفتم در رو باز کردم امیر بود دستش چندتا جعبه پیتزا و یه پاکت سس و نوشابه بود و با لبخندی سلام کرد و گفت ببخشید یادم نبود خودمو معرفی نکرده بودم خواهش میکنم شما خیلی امروز به زحمت افتادید واقعا خدا شما رو رسوند این چه حرفیه زحمتی نبوده و هر کاری کردم وظیفه بوده راستش رستوران که بسته بود و به شام نرسیدیم سفارش پیتزا دادم واسه شما هم گرفتم ای وااای چرا زحمت کشیدید تورو خدا اینقدر منو شرمنده نکنید راستش من اصلا فکر نکنم غذا از گلوم پائین بره راضی به زحمت شما هم نبودم بخدا خواهش میکنم اصلا زحمتی نبوده در ضمن با شام نخوردنِ شما هیچ مشکلی حل نمیشه تازه خدایِ نکرده ممکنِ حالتون بد بشه تو این اوضاع و نتونید کمکی هم به آقاسینا کنید اصلا نمیدونستم باید چی بگم و چکار کنم تو دلم راضی نبودم قبول کنم از طرفی هم گرسنه بودم هم اینکه گفتم شاید حمل بر بی ادبی بشه ناچار گفتم چی بگم آخه اسبابِ زحمت و اذیتِ شما شدیم ما برایِ شما حرفمو قطع کرد و با لبخندی گفت چه زحمتی بابا شما که امشب تنهایید و مطمئنن تو فکرِ سینا هستید و خودِ این خیلی سختِ لازم نیست دیگه گرسنگی و خستگی و رو هم اضافه کنید تازه بهتره شما امشب اصلا تنها نمونید که فکر و خیال شما رو اذیت نکنه در این موقع کمی نزدیکتر اومد و ادامه داد اگه اجازه بدید شامو با هم بخوریم یه دفعه شوکه شدم نمیدونستم چکار کنم اصلا فکرشو نمیکردم چنین پیشنهادی بده با تعجب و لحنِ کشدار گفتم آاااخههه حرفمو قطع کرد اتاق ما اونجاست 315 تشریف بیارید اونجا هاج و واج با تعجب نگاهش میکردم و مونده بودم چه عکس العملی باید بکنم و مبهوت نگاهش میکردم ولی نمیدونم اون چه برداشتی کرد که با لبخندی شدیدتر گفت خب اگه اینجا راحت تر هستید ما میائیم در حالتِ عادی محال بود قبول کنم و حتما برخوردِ بد و سختی با اون میکردم ولی تو اون شرایط نمیتونستم درست تصمیم بگیرم امیر خیلی برایِ ما زحمت کشیده بود و میترسیدم رفتار نامناسبم یه جورایی قدرنشناسی و بی ادبی باشه و از طرفی اونجور که اون صحبت میکرد حس کردم داره ابرازِ لطف و مرحمت میکنه و حسن نیت داره تو این افکار بودم که یه دفعه امیر با لبخندی گفت غذا ها سرد شد و داره از دهن میفته تعارف نمیکنید بیام توو ناخودآگاه و علیرغم میلم لبخندی بِهِش زدم و کنار رفتم و آهسته گفتم بفرمائییییید امیر در حالی که با لبخندی به من نگاه میکرد وارد اتاق شد و ضمن گفتن ببخشید جعبه ها و پاکت رو گذاشت رو میز و با موبایل شماره گیری کرد و گفت سلام اِبی ما اتاقِ 312 هستیم زود بیا که غذا سرد شد بعد مشغولِ چیدنِ میز شد من مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چکار کنم و فقط نگاه میکردم خیلی زود صدایِ در اومد و امیر در رو باز کردو ابراهیم یا همون اِبی اومد داخل و بعد از سلام کردن امیر اون و منو معرفی کرد با لبخندِ سردی سری تکون دادمو گفتم بفرمایید خوش اومدید زود مشغولِ شام شدیم با اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم زمانی تو این شرایط قرار بگیرم و برام سخت بود و خیلی معذب بودم هر جور بود نصفِ پیتزا رو خوردم و اومدم کنار و تشکر کردم که امیر گفت عههه چرا نمیخورید نکنه دوست نداشتید خانم نه اتفاقا خیلی پیتزا پپرونی دوست دارم و واقعا ایندخیلی خوب و خوشمزه بود ولی کلا من کم غذا میخورم با این حال زیاد خوردم باز هم ممنون اِبی رو به امیر کرد و با لبخند گفت کلا خانمها خیلی مراقبِ رژیمِ غذایی هستن و به تیپشون اهمیت میدن برعکسِ مااا امیر رو به من ادامه داد تازه ما که کم و بیش ورزش هم میکنیم راستش ما دو تا بوکس کار میکنیم بقیه پیتزایِ منو تقسیم کردنو مشغول شدن من هم با نگاه و تکونِ سر حرفشو تأیید کردم بعد از خوردنِ شام و جمع کردن نششته بودیم و هر از گاهی حرفی رد و بدل میشد که بیشتر امیر میگفت و بیشتر در موردِ سینا بود امیر ان شالله که فردا خبرهایِ خوبی میدنو آقا سینا زود سلامتیشو به دست میاره راستی شما تا کِی قرار بود کیش بمونید راستش ما برایِ شنبه عصر بلیط داریم خب به سلامتی تا اون موقع هم آقا سینا مرخص شده دیگه نمیدونم والله ان شالله خانم مسلمی خیلی افسرده ای اینجوری که کاری درست نمیشه کمی بخندید ما اومدیم که تنها نباشید جمله آخر رو با تأکید گفت راستش یه چیزی هست نمیدونم بگم یا نه از رویِ کنجکاوی گفتم خب بگید راستش من که اخمِ شما رو بیشتر از این چهره افسرده دوست دارم اااخخخخم متوجه منظورتون نمیشم شما مگه اخمِ منو دیدید آره خب دیشب دمِ درِ اتاق وقتی سینا داشت در رو باز میکرد و لبخندِ مرموزی زد یاد ماجرایِ شبِ قبل افتادم و ناخودآگاه خنده ام گرفت و نتونستم جلو خنده خودمو بگیرم و گفتم آهاااااا امیر ادامه داد خب حالا شد این خنده که دیگه عالیه و از اون اخم هم بهتره کم کم داشت سنگینی فضا و محیطِ اتاق برایِ من کم میشد شاید چون در برابرِ عملِ انجام شده قرار گرفته بودم با شرایط کنار اومده بودم امیر ادامه داد خب خانمِ راستی شما اسمتونو نگفتید مونده بودم چکار کنم بگم یا نه نمیدونستم با اینکار صمیمی تر میشن یا نه و اصلا اینکار درسته یا نه که ناخودآگاه گفتم اسمم لیلیِ به به چه قشنگ و ادامه داد لیلی خانم میشه بگید چرا دیشب به ما اخم کردید نتونستم جلویِ خنده امو بگیرم و گفتم خب دیگه لازم بود حتما چرا آخه میشه دلیلشو بدونیم یعنی شما نمیدونیییید با لبخند نه اذیت نکن مطمئنم که میدونید من که نمیدونم ابی تو میدونی ابی گفت باور کن نه نمیدونم تو این مدت من با اینکه خجالت میکشیدم ولی دائم لبخند میزدم امیر ادامه داد حالا شما دلیلشو بگوووو بدونیم آخه از لابی هتل و داخل آسانسور تا جلوی اتاق خیلی به من نگاه میکردید و چشم برنمیداشتید آخه نمیشد نبینیم یعنی چی که نمیشد آخهههه نمیدونم چه جوری بِهِت بگم لیلی اولین بار بود که منو به اسم و بدونِ القاب و اسمِ جمع خطاب میکرد نمیدونستم این خوب بود یا بد ولی پیشِ خودم گفتم دیگه از اینکه تنها با دو تا مردِ نامحرم تو اتاق هستم که بدتر نیست و ناخواسته شرایطی پیش اومده بود که در برابرِ عمل انجام شده قرار گرفته بودم وایه همین خیلی عادی گفتم خب بگید راحت باشید راستش لیلی ما وقتی چهره زیبا و اندامِ قشنگتو دیدیم نتونستیم جلو خودمونو بگیریم از اینکه داشت از من تعریف میکرد خوشم اومده بود با اینکه میدونستم درست نیست ولی ناخودآگاه یه حسی از درونم میگفت کاری کن که بیشتر بگه واسه همین یه اخمِ مصنوعی کردم و گفتم یعنی چی امیر که متوجه رفتارِ مصنوعیِ من شده بود اومد لبِ تخت کنارم نشست و لبخندی زد و گفت آخه لیلی جون هم قیافه ات مهربون و قشنگ و جذابِ هم اندامِ خیلی توپپپ و معرکه ای داری کمی خودمو جابجا کردم و با اخم نگاهش کردم و سکوت کردم دوست داشتم که حرف ها و تعریف هاش ادامه داشته باشه امیر همینطور که نزدیکِ من نشسته بود دستشو گذاشت رو دستم و چشم در چشم نگاهم میکرد و لبخند میزد و من کماکان بهت زده و مردّد با اخم سکوت کرده بودم و نگاهش میکردم نمیدونم چرا واکنشی نشون ندادم و هیچ مقاومت و مخالفتی نکردم همون حسِ درونی منو کنجکاو کرده بود و قدرتِ مقاومت و هر واکنشِ تندی رو از من گرفته بود امیر کاملا متوجه شرایطِ ذهنیِ من شده بود و دستمو نوازش میکرد و گفت لیلی جون باور کن وقتی دیشب هیکلِ نازتو دیدم آرزو کردم کاش بتونم لمست کنم آخه خیلی معرکه ای همون موقع به اِبی هم گفتم ببین این حوری بهشتی اینجا چه میکنه با تعریف هاش از خود بیخود شده بودم و احساس میکردم بدنم داره شل و بی حس میشه دوست داشتم باز هم ادامه بده تو این موقع امیر با یه دستش دستمو نوازش میکرد و دستِ دیگه رو گذاشته بود روی پامو رونمو نوازش میداد بدنم احساس مور مور شدن داشت و از خود بیخود شده بودم انگار نه انگار که تو چه شرایطی هستم نمیتونستم و شاید هم نمیخواستم تموم بشه اون حسِ درونی میگفت بذار پیش بره ببین چی میشه هر چند پایانِ کار معلوم بود امیر همینطور که داشت دست و رونمو نوازش میکرد دستشو آورد سمتِ سرم و شالمو باز کرد من هم سرمو تکون دادمو موهامو باز کردم و ریخت رویِ شونه هام که امیر خیلی خوشش اومد و صورتشو آورد جلو و بوسم کرد و بعدش لبشو گذاشت رو لبم من اول بی حرکت بودم ولی چیزی نگذشت که همراهیش کردم و لبِ همدیگه رو میخوردیم همزمان امیر دستشو گذاشت رو سینه هام و از رویِ مانتو یواش یواش اونها رو میمالید بعد از مدتی مکثی کردو با نگاهش به اِبی اشاره کرد و اون هم اومد کنارم نشست حسِ عجیبی داشتم بینِ دو تا مردِ قوی هیکل نشسته بودمو خودمو به دستِ تقدیر سپرده بودم میدونستم کارم دریت نیست ولی دیگه کار از کار گذشته بود و راهِ برگشتی نداشتم همین موقع امیر مشغول باز کردنِ دگمه هایِ مانتوم شد و کم کم مانتو و بعد تاپ و شلوارمو از تنم درآوردن واااای خدایِ من با یه شرت و سوتینِ مشکی که ست بودن وسط اونها بودم و داشتن رون و سینه هامو میمالیدن کم کم من هم دستمو به سر و گردن و جلویِ اونها میکشیدم و چند بار کیرشونو لمس کردم امیر به ابی اشاره ای کرد و اِبی دو دستی سینه هامو میمالید و امیر پاشد و لباسشو درآورد و با شرت جلویِ من ایستاد و مشغولِ مالیدنِ سینه هام شد همزمان اِبی هم لخت شد و نشست جلوم و به رونهام زبون میکشید من دیگه تو آسمونها سِیر میکردم ابی منو بلند کرد و جلوش ایستادم و بغلم کرد و لب به لب شدیم و اِبی هم نشسته بود بغلِ پام و با رونهام بازی میکرد و میمتلید و میلیسید من هم دستمو بردم داخلِ شرتِ امیر و کیرشو گرفتم به نظرم خیلی بزرگ میومد نمیدونم چند سانت بود ولی خیلی بزرگتر از کیرِ سینا بود شاید نزدیکِ دو برابر اِبی خیلی خوب رون هاپو میمالید و میلیسید با گرفتنِ کیرِ امیر پاهام سست شد و با فشارِ امیر رویِ شونه هام و هدایتِ اون جلوش زانو زدم اِبی هم ایستاد و حالا هر دو مقابلِ من ایستاده بودن آروم شرتِ امیر رو کشیدم که یه دفعه کیرش مثل فنر پرید بیرووون وای چقدر بزرگ بود گرفتم تو دستم و با اون دستم شرتِ ابی رو درآوردم کیرِ ابی هم دستِ کمی از امیر نداشت و اگرچه کمی کوتاهتر بود ولی خیلی کلفت بود همزمان دوتا رو گرفته بودم دیتمو میمالیدم که امیر کیرشو کشید و سمتِ دهانم هدایت کرد با تعجب نگاهش میکردم و نمیدونستم باید چکار کنم امیر گفت لیلی جون برام ساک بزن دیگه که گفتم بلد نیستم نگاهی به هم کردنو با خنده پرسید مگه تا حالا نخوردی خب نه اِبی رو کرد به امیر و گفت دمت گرم امیر عجب تیکه بِکری پیدا کردی ا آروم آروم کیرِ امیر رو زبون زدم و امیر دستشو گذاشت پشتِ سرم و کمکم کرد تا کیرشو بخورم همزمان با اون دستم واسه ابی رو میمالیدم چند بار حس کردم دندونام گیر کرد به کیرِ امیر و دردش گرفت ولی به رویِ خودش نیاورد و سرِ منو عقب جلو میکرد بعد جایِ کیرهاشونو عوض کردمو واسه اِبی رو خوردم ناله هر دوشون بلند شده بود یه دفعه زیرِ بازوهامو گرفتن و من ایستادم وسطِ اونها دوتایی با یه دست یکی از سینه هامو میمالیدنو با دستِ دیگه کونمو و بعد بلندم کردنو رو تخت خوابوندنم امیر اومد پاهامو باز کرد و سرشو گذاشت بینِ پاهام و رونها و اطرافِ کسمو میلیسید و ابی هم اومد بالا سرم و کیرشو گذاشت رو لبم و سینه هامو محکم میمالید من هم با دستام موهایِ امیر و نوازش میکردمو کیرِ ابی رو میخوردم امیر که کسِ منو میخورد داشتم دیوونه میشدم تا حالا چنین تجربه ای نداشتم واسه خودم تو آسمونها بودم آخه سِکسِ منو سینا خیلی ساده و تکراری بود و بدون هیچ خوردن و لیسیدن و تازه خیلی هم کوتااه ناله من بلند شده بود که اِبی به امیر گفت امیر جون دیگه فکر کنم وقتشه لیلی جون رو سیر کنیم امیر هم با اشاره حرفشو تأیید کرد و نگاهی به من کرد و بینِ پاهام نشست و پامو داد بالا و گذاشت رو شونه هاش و دوتا رونمو تو دستش گرفت و کیرشو کشید رو کسم آهِ بلندی کشیدم که امیر گفت جااااااان و کیرشو فشار داد تو کسم خب کسم تنگ بود و به سختی رفت داخل و دردم گرفت لبمو گاز گرفتمو ناله میکردم و امیر بلند گفت جااااااااااان فدایِ کسِ تنگت لیلیییی و محکمتر فشار داد و تا ته فرو کرد تو کسم خیلی دردم گرفت و ناله ای کردم که امیر متوجه شد دارم درد میکشم و مکث کرد اِبی هم داشت با سینه هام بازی میکرد کم کم وجود کیرِ امیر تو کسم عادی شد و از دور برایِ امیر بوس فرستادم و اون هم کیرشو آروووم عقب و جلو میکرد اِبی هم سرمو به بغل چرخوند و همینطور که سینه هامو میمالید کیرش کرد تو دهانم کم کم سرعتِ تلمبه زدنِ امیر بیشتر میشد و من هم محکمتر کیرِ ابی رو میمکیدم امیر هم همزمان دو طرفِ کونم رو میمالید حس کردم امیر خسته شده و به ابی اشاره کرد و جاشونو عوض کردن ابی رفت و کیرشو فرو کرد تو کسم و چون کلفت تر از امیر بود باز هم دردم اومد ولی دیگه یاد گرفته بودم چه کنم با ناله ای بِهش فهمووندم که دردم گرفته و اون هم کمی مکث کرد تا بهش عادت کردم و بعد شروع کرد آروووم عقب و جلو کردن امیر موهام و سینه هامو نوازش میکرد و میمالید و سرمو خم کرد سمتِ کیرش ولی چون کیرش تو کسم رفته بود دوست نداشتم بخورم واسه همین با دست کیرشو مالیدم و امیر هم متوجه شد خوشم نمیاد و اصرار نکرد کم کم سرعتِ ابی بیشتر شد و کیرشو کشید بیرووون و دوتایی دوطرفِ من ولو شدن باورم نمیشد اینهمه وقت داشتن با من سکس میکردن ولی ارضا نشده بودن و آبشون نیومده بود هر چی بود من با سکسِ خودم و سینا مقایسه میکردم کمی بعد دوباره شروع کردن دستشونو رو بدنِ من کشیدن و سینه هامو مالیدن امیر خم شد رو منو چند تا بوسم کرد و چند باری اسممو صدا زد و قربون و صدقم رفت بعد دستشو آورد پشتمو سعی کرد منو بچرخونه متوجه منظورش شدم و با اینکه اصلا تجربه سکس از پشت نداشتم مقاومتی نکردم به شکم خوابیدمو امیر کونمو میمالید اِبی همینطور که دراز کشیده بود گفت امیر دقت کردی کونِ لیلی خیلی محشره امیر آره با اینکه تمامِ بدنِ لیلی معرکه است ولی کونش چیزه دیگه است و واقعا خواستنیه با این حرفاشون خیلی خوشم اومده بود و دوست داشتم بیشتر تعریف کنن و بذارم هر کاری خواستن بکنن امیر اومد بینِ پاهام نشست و حسابی با کونم بازی میکرد و من هم تو اوجِ لذت بودم کم کم سرشو آورد پائین و لایِ کونمو باز کرد و زبون میکشید دیگه دیوونه شده بودم دست هایِ منو گرفت و گذاشت روی دو طرفِ کونم و گفت بذار دستات همینجا بمونه و کاری نکن من هم انجام دادم که امیر جاااانی گفت و کیرشو میکشییید به لایِ کونم بعد خم شد یه بوسم کرد و درِ گوشم گفت لیلی جووووون فدات بشم تو معرکه ای بعد دستاشو برد زیر شکمم و منو کشید بالا و گفت لیلی 4 دست و پاشو و کمک کرد همینطور که دو طرفِ کونمو گرفته بود و رو زانوهاش نشسته بود به اِبی گفت اِبی کیرت کثیفه و لیلی جون دوست نداره اینجوری بخوره برو بشور و بیاااا بعد دستشو به کسم کشید و با آبِ کسم کونِ منو کیرِ خودشو خیس کرد و با انگشت با سوراخم ور میرفت اِبی هم رفته بود دستشویی یه دفعه امیر کیرشو گذااااشت دمِ سوراخِ کونمو فشار داد سرش که رفت داخل تمامِ تنم تیر کشید و داد زدم واااااای امیر دستشو گذاشت جلوی دهانم و سرمو داد سمتِ بالش و من بالشو گاز میزدم اِبی سریع اومد بیرون و گفت امیر چه کردی با این ناناز و اومد کنارم نشست و پشتمو بازو هامو نوازش میکرد امیر هم ثابت مونده بود کم کم با دردش کنار اومدم و سرمو کمی آوردم بالا امیر که متوجه شده بود دوباره کیرشو فشار داد و مقداری دیگه فرو کرد داخل و دوباره دردم اومد خلاصه با مکث و فشار کم کم همه کیرشو فرو کرد بعد از کمی مکث و دو بار عقب جلوو کردن دیگه درد نداشتم و بیشتر حال میکردم و خودمو دادم عقب و سرمو آوردم بالا همین موقع اِبی اومد روبروووی من و کیرشو کرد تو دهانم و اون هم آرووم عقب و جلووو میکرد همزمان هر دو داشتن تلمبه میزدن که احساس کردم سرعتِ امیر داره زیاد میشه کیرِ ابی رو بیرون دادم و شروع کردم آه و ناله کردن چند بار گفتم جووون جِرَم بده که امیر وحشی شد و محکم تلمبه میزد و یه دفعه با دوتا تکونِ محکم حس کردم آبشو تو کونم خالی کرد و ولووو شد روووم بعد که بلند شد اِبی رفت پشتم که یه لحظه تصورِ کیرِ کلفتشو کردم و اینکه خیلی دردم میااااد و گفتم اِبی کیرِ تو خیلی کلفته اون هم گفت پس برگرد و منو چرخوند و سریع فروو کرد تو کسم و چند تا تلمبه محکم زد و کیرشو کشید بیرووون و گرفت تو دستش و با یکی دوتا تکووون آبشووو ریخت رو سینه هام هر سه بی حال افتادیم رو تخت و دراز کشیده بودیم کمی منو دستمالی کردن و قربون صدقه من میرفتن نگاهی به ساعت کردم نزدیکِ 3 بود لباس هاشونو پوشیدنو منو بوسیدن چند دقیقه صحبت کردیم و رفتن اتاقشون بعد رفتنِ اونها همونطور لخت دراز کشیده بودم و به اتفاق هایی که افتاده بود فکر میکردم و اینکه چطور شد من راضی به اینکار شدم و در برابرِ عمل انجام شده قرار گرفتم با اینکه خیلی حال کرده بودم و لذت برده بودم ولی ناراحت بودم و پشیمون و میگفتم کاش پیشنهاد شام رو قبول نکرده بودم فردایِ اون روز پنجشنبه بود صبح رفتم بیمارستان و گفتند حالِ سینا رو به بهبودِ و به بخشِ پُست سی سی یو منتقل شد با دکترش صحبت کردم و گفت موردی نیست و بهتره یکی دو روز بیمارستان بمونه ظهر امیر زنگ زد و جویایِ حالِ سینا شد و جالب اینکه نه اون و نه من در موردِ شبِ قبل و اتفاقی که افتاده بود چیزی به رویِ خودمون نیاوردیم امیر گفت بعد از ظهر بلیط دارن و میخوان برن تهران ولی اگه کمکی لازم هست میتونه بلیط رو کنسل کنه و بمونه ولی من ترسیدم با موندنِ اونها اتفاقِ شبِ قبل تکرار بشه با اصرارِ من خداحافظی کرد و رفتن نوشته

Date: April 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *