قسمت قبل بخش دوم ساعت چهار شد رسیدم آتلیه ستاره توی راه پله نشسته بود با دیدنم بلند شد گفتم ببخشید که دیر اومدم گفت شما به موقع رسیدین من زود اومدم همانطور که در را باز میکردم گفتم از شانستون امروز کسی هم نبود که در رو باز کنه بری داخل بشینی گفت طوری نیست همش یه ربع زودتر رسیدم رفتیم داخل آتلیه آتلیه در واقع آپارتمانی بود در طبقه ی اول یک مجتمع مسکونی در یوسف آباد که سالها پیش از دوستی اجاره کرده بودم هم دفتر کارم بود هم آتلیه هم جایی که گاهی کلاسهای نورپردازی را در آنجا برگزار میکردم روزهایی هم که داشتم از لیلا جدا می شدم یکی از اطاقها را مرتب کرده بودم و خانه م بود و شبها همانجا میخوابیدم کامپیوتر را روشن کردم معمولا مشتری ها روبرویم می نشستند و عکسها را روی تلویزیون پنجاه اینچ دیوار کناری نگاه میکردند نمایش بزرگ عکسها و رنگهای زنده ی تلویزیون همیشه تاثیر بیشتری روی مشتری ها میگذارد تلویزیون را روشن کردم و عکسهای ادیت نشده ی ستاره را نشان دادم بادیدن عکسی که داشت میخندید و ناگهانی گرفتم ایستاد جلوی تلویزیون رفت ساکت بود و با دقت نگاه میکرد گفت همیشه عکسهای یهویی تون اینقدر خوب میشن خیلی عالیه این عکس اولش اصلا باورم نشد که این منم فکر کردم مدل خارجیه لبخندی زدم و گفتم ماشالا کم از مدلهای خارجی ندارین شما همه چی توی چهره تون به حد ایده آل زیبا و متناسبه توی دلش غنج رفت و ذوق کرد از این تعریف من همه ی عکسهایش که کلا بیست فریم بود را سیاه و سفید کار کرده بودم این کار خودش بسیار تاثیر گذار و حرفه ای بود کمتر عکاسی میاید رنگین کمان چهره ی زنانه را خاموش کند و تکیه بر تنهای خاکستری و سیاه و سفید کند قهوه ای چشمهایش کمند گیسوهای طلایی ش رژ خوشرنگ روی لبهایش همه چیزهایی بودند که عکس را پر رنگ و تماشایی میکرد با تحسین نگاه میکرد گفت ازتون راضیم آقای احمدی واقعا کارتون عالیه حق دارین کلاس بذارین و بگین وقت ندارین من سورپرایز شدم و چیزی برای گفتن ندارم عکسها حس خاصی دارن واقعا دلم میخواد مدتها بشینم و تماشاشون کنم این سیاه و سفید چرا اینقدر جلوه گر شده چرا اینقدر حسش خوب شده گفتم با وجود مدل زیبایی مثل شما من چاره ای نداشتم جز اینکه عکسهای خوب بگیرم عکس پرتره رنگی در واقع نقاشی چهره ی شماست ولی عکس پرتره ی سیاه و سفید نشون دهنده ی شخصیت و درون شما عکسهای شما حس عمیق صمیمیت و سادگی و زیبایی رو همراه داره برای همین قشنگ شدن گفت میشه یه چیزی بخوریم گفتم مثلا خندید گفت منو دارین گفتم شما بفرمایین چی میل دارین بنده مهیا میکنم بلند خندید از همان خنده های توی عکس گفت الان دلم شراب و سیگار میخواد خندیدم گفتم ناقلا رفتی کمد ما رو دید زدی باز بلند خندید گفت بخدا اتفاقی بود اون دفعه که عکس میگرفتیم رفتم لباس بپوشم چشمم خورد بهشون بخدا من فضول نیستم خندیدم گفتم بیخیال بابا چه حرفیه پس خودت برو یکیشون رو بیار تا منم دوتا جام بردارم بیارم مانتو و شالش رو در آورد و رفت تو اتاق با یک بطری شراب برگشت شراب ها کار مهدی بود از دوستهای خوب و امین قدیمی موزیک آرامی گذاشتم گفتم ساقی خودت باش نشستیم روی مبلهای روبروی هم یک پاکت مارلبرو و فندک دوتا جام و یه بطری شراب یک زن زیبا و لوند و من تمام عناصر عصری عاشقانه و دلپذیر در یک قاب تماشایی کنار هم بودند حس تازه ای در من جان میگرفت و همراه با گرمای شراب حرفهایمان هم گرم تر و صمیمی تر میشد دیگر تعارفهای مرسوم میان مان نبود و ساده تر و راحت تر حرف میزدیم از سکس گریزان نیستم اما دلم نمیخواست که من آغازگر این ماجرا باشم همانطور روبروی هم نشسته بودیم چشمم روی چهره و اندام ستاره میچرخید گردن باریکی که خیلی زیبا ارتباط میان سر و تنه را برقرار کرده بود شانه های پهن و کتفهایی که عقب تر نشسته بودند تا برجستگی سینه هایش بیش از هرچیزی زیباتر جلوه کند سوپر مدل نبود اما تماشایی بود پایین سینه هایش با شیب اندکی جمع میشد و کمرش را به نقطه ثقل بدنش تبدیل میکرد و قوس تماشایی و خواستنی باسنش را را به نمایش میگذاشت دستها و پاهای بلندی داشت که تشنه ی لمس و نوازش بود میدانستم که دست درازی به ستاره حتا اگر منجر به سکس هم بشود نتیجه ای جز از دست دادن ستاره برای همیشه ندارد اینجا باید صبر میکردم و با جلب اعتماد ستاره نتیجه ی بهتر و مطلوب تری را میافتم شراب خوردیم و سیگار کشیدیم گفتیم و خندیدیم و ساعتهای خوشی را بی هیچ لمس و نوازشی سپری کردیم انگار که ستاره دانسته مرا در بوته ی ازمایش گذاشته بود و حالا در لحظه های پایانی نتیجه ی مطلوب و دلخواهش را گرفته بود موقع خداحافظی لباسهایش را که پوشید دست داد و بوسه ای روی گونه ام زد و گفت عالی بودی بهنام واقعا در کنارت احساس امنیت و آرامش دارم مثل یه دوست قدیمی و مهربون بهم حس اعتماد رو دادی واقعا ازت ممنونم دلم میخواد باز هم رو ببینیم دستهاش که هنوز توی دستم بود رو بالا آوردم و بوسیدم گفتم نظر لطفته مهربون به امید دیدار تا نشستم پشت میزم نوشین آمد گفت خانوم معتمدی از صبح سه بار زنگ زده باهات کار داشت نگفت در چه موردیه دقیقا نه محسن بیشتر در جریانه رفتم پیش محسن داشت با تلفن حرف میزد نشستم لیوان چایی م همراهم بود و جرعه جرعه سر میکشیدم چند لحظه بعد قطع کرد و روبه من گفت آنیتا یکی از مجموعه دارها رو راضی کرده تا یه گزارشی از گالری اختصاصی و آنتیکش تهیه کنه برای ساعت سه امروز قرار گذاشته کار خودته میدونم عکاسی از نقاشی خیلی سخته چهار ساعت وقت داری تا حاضر شی و وسایلات رو جمع کنی این سوییچ ماشینم اینم موبایل آنیتا گفتم میشه چاییم رو بخورم بعد برم خندید گفت آره بخور عزیزم نوشین یه چایی هم به من بده شماره موبایل آنیتا را توی گوشی ذخیره کردم رفتم توی تلگرام عکسش را دیدم خوشگل بود زنگ زدم گوشی را برداشت سلام کردم گفتم بهنام هستم از مجله سلام بهنام شماره ت رو داشتم اما روم نشد زنگ بزنم بهت ای بابا اومدی و نسازی با ما یعنی چی روم نشد گفت حالا دیدمت میگم ساعت چند میای گفتم کجا باید بریم گفت سعادت آباد پایین میدون کاج از پایین میشه سمت چپ خیابون یه موزه خصوصی هست که البته کسی رو بدون هماهنگی راه نمیدن ولی اسمت رو دادم هماهنگه قرار ساعت سه بود درسته بله گفتم باشه من برم آتلیه چند تا فلش و لنز و دوربین بردارم بیام پرسید آتلیه ت کجاست گفتم یوسف آباد خیابون چهل و پنجم فکری کرد و گفت خوبه اگه زحمتی نیست سرراهت بیا دنبالم گفتم نه زحمتی نیست کجا بیام گفت من شهرک غرب خیابون گلستانم گفتم قرارمون دو ونیم جلوی پاساژ گلستان با شوخی گفتم مانتوت چه رنگیه گفت نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم مگه مهمه با خنده گفتم نه میخواستم باهات ست کنم هماهنگ بشیم تازه متوجه شوخی م شده بود و بلند خندید من به خنده ها حساسم خنده های از ته دل دلم را خالی میکند هری میریزد پایین فردایش از ستاره خبری نشد همه ی عکسهایش را گفت چاپ کنم لپ تاپ جلویم باز بود و عکسهایش را ادیت میکردم سیگار م روشن بود و گهگاه کام عمیقی میگرفتم ادیت عکسهایش کار زیادی نداشت کمتر از نیم ساعت طول کشید عکسها را روی دی وی دی رایت کردم و فرستادم چاپخانه فردا صبح که بیدار شدم روی موبایلم چند پیام و تماس از دست رفته دیدم ستاره دوبار زنگ زده بود محسن پیام داده بود میدانست گوشی روی سکوت است ستاره نوشته بود زنگ بزن از تخت بلند شدن سخت ترین کار دنیاست دوش گرفتم و آماده شدم زدم بیرون از خانه شماره ستاره را گرفتم سه چهار بار زنگ خورد تا برداشت برای عصر قرار گذاشتیم پنجشنبه بود و مجله نمیرفتم کلاس داشتم میآمدند برای نورپردازی چهره یازده نفر بودند چاپخانه سر راهم بود ولی زنگ زدم که مطمئن شوم عکسها حاضر است حاضر نبود گفتم تا چهار بفرستند آتلیه هوا خیلی خوب بود ابر بود و باران کمی میبارید به محسن زنگ زدم گفت فایل عکسها را تا شب برایش بفرستم گفتم عکسها پیش نوشینه گفت نوشین خونه ست امروز نیومد باهام گفتم طوری شده گفت نه همون اتفاقات ماهانه و اسپاسم و اینجور چیزها خوش به حالت از این درگیریها نداری خندیدم با خودم گفتم لعنتی اون شبهایی که ترتیبش رو میدی چی خوش به حال کیه قطع کردم رسیدم آتلیه ساعت دو دانشجو ها میآمدند کمی صبحانه آماده کردم کامم تلخ بود از سیگار صبحگاهی چای هم گذاشتم صدای ابی توی آتلیه پخش میشد بیشتر خاطراتم با ابی همراه بود در شادی و غم در هشیاری و مستی در جاده و کوه و بیابان بخش بزرگی از لحظه هایم را مدیون ابی هستم بطری شراب را از کمد توی اتاق برداشتم آرام آرام شروع کردم مزه کردن شراب و کم کم حالم خوش شد صدای زنگ آمد پیک آتلیه بود عکسها را آورده بود عکس تا چاپ نشود دیده نمیشود واقعا زیبا شده بود عکسها را گذاشتم توی اتاق باز سیگاری گیراندم دانشجوها آمدند هفت دختر و چهار پسر دخترها شلوغ تر بودند و پسرها توی خودشان تلاش داشتند تا جلوی دخترها بهترین باشند و تورشان کنند دخترها بعد از آموزش معمولا می رفتند سراغ عکاسی کودک و پسرها هم اگر لیاقتش را داشتند وارد عکاسی مجالس و در بهترین حالت مدلینگ میشدند بعضی ها هم که کلا بیخیال عکاسی می شدند و می رفتند پی شغل و یا تفریح دیگه ای کلاس به عکاسی گذشت یکی از دخترها مدل شد و بقیه از او عکس گرفتند باید مواظب پسرها میشدم اصرار داشتند که نیلوفر دکمه ی یقه ش را باز کند به یکی هم قانع نبودند نیلوفر دکمه ها را باز کرد اما چون فاصله ی دکمه ها کم بود چیزی معلوم نبود من می خندیدم یاد خودم افتادم که چنین لحظه های هیجان انگیز و پر التهابی را گذرانده بودم ستاره آمد نزدیک ساعت چهار بود که رسید کلاس کمی بهم ریخت آمدن مشتری عجیب نبود اما ستاره تماشایی بود دخترها زود جمع و جور کردند پسرها محو تماشا با شاگردهایم خداحافظی کردم و عکسها را از کمد آوردم گذاشتم روی میز کوتاه جلوی پای ستاره و روبروی ستاره پشت میز نشستم عکسها را برداشت نگاه سطحی کرد و برگرداند داخل پاکت گفت عکسها فعلا اینجا باشه یه روز دیگه میام میبرم توی چشمهایش غمی داشت حالی بود که خواستنی ترش میکرد سیگارم را برداشتم دونخ روی لبم گذاشتم و روشن کردم و سمت ستاره گرفتم برداشت به دود غلیظی که از سیگار بلند میشد نگاه میکرد چشمهاش فروغ آنروز را نداشت گفت میخوام یه سری دیگه ازم عکس بگیری چجوری بگم میخوام که بیشتر بدنم مشخص باشه چی میگین شما بهش گفتم منظورت مدلینگه مکث کرد و گفت نه نمی دونم چطور بگم منظورم رو گفتم مدلی چیزی از عکسی که میخوای داری موبایل ش را از کیفش بیرون آورد و بازش کرد گفت چند تا نمونه دارم تو گوشی م اصلا حواسم نبود عکسها را نگاه کردم متوجه منظورش شدم گفتم منظورت بادی آرته واقعا میخوای برهنه عکس بگیری چشمهاش را بست و با تکان دادن سر تایید کرد بعد از مکث طولانی گفتم چندتا سوال دارم اول چرا دوم چرا من سیگار دیگری برداشت روشن کرد نگاهش را از اطراف جمع کرد و زل زد به من گفت من طبع هنری ندارم واقعا سر در نمیارم اما از زیبایی لذت میبرم به نظرم برای لذت بردن نباید سبکهای هنری یا تاریخچه ی هنر رو دونست من از خودم و بدنم لذت میبرم دلم میخواد این زیبایی و این حس توسط یه هنرمند ثبت بشه فکر کنم جواب هر دو سوالت رو دادم آنیتا جلوی پاساژ گلستان ایستاده بود کفش پاشنه بلند پوشیده بود همان تم سنتی اما فاخر تر شیشه ماشین را پایین دادم و گفتم ببخشید خانوم خیابون ایران زمین کجاست آمد که بگوید جلوتر متوجه من شد و لبخندی زد و سوار شد شانل زده بود بوی عطر ش زود تر آمد دست دادیم گفتم خیلی وقته منتظری گفت سه چهار دقیقه ای هست عادت دارم زودتر بیام سر قرار گفتم از دخترهای امروزی بعیده خندید و گفت من امروزی نیستم نمی بینی چادر چاق چور کردم شال ترکمنی بستم گفتم نه متاسفانه محو سیما شدیم ندیدیم انرژی خوبی داشت حالم را جا آورد می خواستم سیگار روشن کنم اما حالم اینقدر خوب شد که لازم نشد رسیدیم به موزه ی خصوصی رفتیم داخل پارکینگ وسایلم را نمی شد تنهایی آورد آنیتا گفت فقط دوربین ت رو فعلا بیار بقیه ی وسایل رو می فرستیم بیارن سوار آسانسور شدیم رفتیم طبقه ی آخر آقایی کت و شلواری کراوات زده به استقبال مان آمد آنیتا را می شناختند رفتیم داخل دفتر باشکوه و بزرگی که آخرش مردی با موهای سفید نشسته بود ما که آمدیم کتاب ش را بست و بلند شد با آنیتا دست داد و رو به من ایستاد بعد آنیتا گفت آقای جابری ایشون آقای احمدی هستند بهنام احمدی از هنرمندان خوب این مملکت بعد با اظهار خوشبختی باهم دست دادیم آقای جابری گفت من وقتتون رو نمی گیرم کاری که قراره از ش عکس بگیرید طبقه ی پایینه فقط لطفاً نور مستقیم استفاده نکنید هرچند که عکسهای شما هم برای ما و اهالی هنر بسیار ارزشمند ه این آثار سالهاست که دور از چشم دیگران نگهداری شده اگر ارادتم به خانم معتمدی نبود هنوز در دفینه بودند آمدیم طبقه ی پایین آنیتا به مردی که همراهمان بود گفت که وسایل عکاسی را از ماشین بیاورند نقاشی از آثار مدرن و شبیه کارهای جکسون پولاک بود اما تا حالا ندیده بودم به آنیتا گفتم این کاره پولاکه سر تکون داد و گفت بله سال ۵۶ این کار به همراه کار جاودان پولاک تو حراج خریداری شد ولی اون کار مال بنیاد پهلوی بود و این رو خود جابری خرید از اون سال تاحالا اینجا ست می دونی چقدر ارزش داره حدود دویست میلیون دلار می ارزه من یاد اد هریس تو فیلم پولاک افتادم موقعی که تیوب رنگ را برمی داشت و میکشید روی بوم چند روز بعد جرات نداشتم به ستاره زنگ بزنم معلوم نبود چه اتفاقی افتاده فکر میکردم که به کاهدون زدم و ستاره با تصویری که من ازش داشتم متفاوت بود به عکسهاش نگاه میکردم به خنده ش به خط باریک کنار لب ش چهار روز طول کشید تا زنگ زد من پر از استرس بودم ستاره راحت بود کلی سوال داشتم اما داشتم می شنیدم اون آقا اسمش صابر بود همه کاره ی مهران مهران شوهرمه باید بهت میگفتم که تنها نیستم اما واقعا ترسیدم که از دست بدمت و نخوای منو ببینی نمی دونستم چکار کنم پنجشنبه از صبح آماده بودم که بیام ولی مهران انگار بو برده بود ماشین منو فرستاد گارانتی بعد به صابر گفت همراهم باشه همه جا پولم بهم نداد که مجبور باشم صابر رو بیارم تو آتلیه عمدا هم قیمت عکسها رو بالا گفتم تا یه جوری انتقام بگیرم اما پول اصلا براش مهم نیست این واقعیت زندگی من بود و هست خیلی چیزها رو نگفتم و خیلی چیزها رو هم نمیشه گفت فقط بگم که پشت این ظاهر شیک یه آدم داغون و بیچاره ست که هیچ شادی و خوشبختی تو زندگی ش نداره کاش توی شرایط بهتری میدیدمت ولی اجازه بده که یه بار دیگه ببینیم همدیگه رو بذار رو در رو حرف بزنیم من که هیچ غروری ندارم که از خرد شدن پیش تو بترسم نمی توانستم به حرفهایش گوش بدهم از یک جایی به بعدش را اصلا نشنیدم گیج بودم گفتم ستاره تو که من رو نمیشناسی منم یه مردی هستم مثل بقیه حتا بدتر کثیف تر اگه میخوای از مهران انتقام بگیری من آدمش نیستم که وارد تسویه حساب های زناشویی شما بشم من خودم داغون و زخمی م عشق و علاقه ای در من نیست که بخوای بخاطرش خطر کنی و زندگی خرابت رو خراب تر کنی یه راه اساسی و درست انتخاب کن تصمیم بگیر که میخوای چکار کنی روی من نمیشه حساب کرد من اگه مرد وابستگی و پابند شدن بودم که زندگی خودمو نگه میداشتم باور کن حال ماجراجویی و روابط پنهانی رو هم ندارم تو که میگی مهران بهت شک داره خوب حتما بو برده که چه خبره دلم نمیومد که بیشتر نامیدش کنم همین قدر کافی بود قطع کردم شماره ش را توی بلک لیست گذاشتم سیگار لازم شدم زدم بیرون از مجله نوشین دنبالم آمد کتم را فراموش کرده بودم ادامه دارد نوشته
0 views
Date: April 19, 2019