بگم زیاد سکسی نیستو فقط فیلم سکسی چون جایی را نداشتم مطرح کنماومدم
اینجاهر چند دارم داستان زندگیم را از روز اول مینویسم تا یک رمان بنویسم سکسی اما این بخش جزوء حذفیات اونهداستان
از شاه کس اونجا شروع شد که ترم اول من با بچه
های کلاسمون بصورت غیر قانونی رفتیم کونی اردو…توی اردو خیلی اتفاقاتی افتاد راستش من ادم شوخی بودم وبیشتر کارم خندون بچه
ها جنده بود.یه جورایی از بین حرفاشون فهمیدم که برام یک
اسم مستعار انتخاب کرده بودند به پستون نام دلقکزیاد خوشم نمیومد اما از اینکه میدیدم واسشون مهمم و همه از اینکه
چند ثانیه کوس باهام حرف بزنند شادند راضی بودم.توی همین اردو
بود که یکی از دخترا بدجوری به دلم نشست.نمیدونم چه حسی بوداما انگار الکی الکی بهش دل بسته بودم چون وقتی باهام سکس داستان حرف میزد حجب
و حیا داشت شاید همین دلیل باعث شده ایران سکس بود این
حس را بهش پیدا کنم.روزگار قانون طبیعی خودش یعنی سپری شدن را طی میکرد و من جرات این را پیدا نمیکردم که برم جلو و بهش بگم من دوست دارم باهات اشنا بشم.زمان خیلی زود گذشت تا اینکه من رسیدم به ترم سوم و با یک ترم مشروطی.یه روز دیدم حسین(یکی از سه پسر کلاسمون)داره با یکی از بچه های همشیهریش صحبت میکنه رفتم جلو سلام کنم دیدم گفت شرمنده گلم ما یه بحث خصوصی داریم اگر ممکنه ما را تنها بذار منم با بی اعتنایی بلند شدم برم که شنیدم دارند در مورد سحر(همون کسی که توی اردو بود)صحبت میکنند.رفتم پیگیر شدم تا ببینم موضوع از چه قراره و بعد از کلی کلنجار رفتن و یه دستی زدن به حسین و دوستش فهمیدم دارند دنبال خونه خالی میگردند برای یک سکس با سحرتنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که سحر را ببینم و بهش بگم اما از بخت بدم این ترم باهم کلاسی نداشتیم.از یکی از دختران کلاس که باهام خوب بود شماره سحر را گرفتم و بهش زنگ زدم و گفتم باید ببینمتبعد از کلی سوال جواب راضی شد که توی فردا همدیگه را قبل از یکی از کلاساش ببینیموقتی دیدمش با هزار جور کلمه بازی و ورر رفتن با کلمات تونستم بهش بفهمونم که حسین قصد داره بهش تجاوز کنه و اون باید تا میتونه ازش فاصله بگیره و اگر هم زمانی به کمکم احتیاج پیدا کرد حتما منو خبر کنهبرای چند دقیقه ساکت نشست و رفت توی فکر منم سکوت کردم و کنارش نشسته بودم که یهو زد زیر گریه و دوان دوان ازم دور شداصلا نفهمیدم چرا یهو این کار را کردپیش خودم گفتم حتما تا الان داشته توی ذهنش راست و دروغ حرفام را حلاجی میکرده.دو روز بعد بهم زنگ زد و گفت همون جای قبلی میخوام ببینمت.منم که از خدام بود شده حتی یک ثانیه باهاش صحبت کنم مثل برق گرفته ها خودم را به محل مورد نظر رسوندموقتی منو دید دست کرد توی کیفش و یک پاکت نامه بهم داد و سریع بدون یک کلمه رفتمغزم یخ زده بود اما دستام مثل فرفره پاکت را باز کرد.دیدم توی پاک پر از برگ گله و یه کاغذکاغذ را باز کردم اول با دو بیت شعر شروع کرده و بود و در انتها با یک طومار بلند بالاکه اگه بخوام خلاصه اش کنم نوشته بود ممنونم از اینکه جونم را نجات دادی و همیشه ارزوم بود یکی مثل تو توی زندگیم باشه و انگار خدا ارزوم را براورده کردهوقتی نامه را خوندم سریع یک اسمس عاشقانه براش ارسال کردم و گفتم منم از روز اردو میخواستم بهت بگم دوستت دارم اما نتونستم اما الان توی این پیام کوتاه بهت میگم دوستت دارم.تا پایان این ترم با هم بودیم و عصر ها میرفتیم توی شهر میگشتیم و شوخی و شادی بود و …از صمیم دلم دوسش داشتم یه وبلاگ زدم و کس شعر های عاشقانه ای براش میگذاشتم توی وبلاگ اون میخوندشونکارمون شده بود همین ها و تا ساعت 4-5 صبح اسمس دادن بهم.ترم سومم هم به خاطر اینکه همش به دنبال هم بودیم دوتایی مشروط شدیم.اما هر دوتامون غممون نبود که مشروط شدیمتا اینکه ترم جدید شروع شد.همون روزای اول بود که حسین اومد کنارم و بهم گفت این ابری که داری براش نماز بارون میخونی ابر بارون زا نیست…گفتم چی میگی مثل ادم حرف بزن والا زبونتو نمیفهممگوشیش را داد بهم و گفت از قدیمی ترین پیامش شروع کن به خوندن و بیا بالا…بدون هیچ سوالی شروع به خوندن کردم و دیدم تمام اسمس هاش از خط سحر بهش داده شده.وقتی تمام پیامهاش را با خون دل خوندم فقط تونستم بهش بگم ممنونتم که روشنم کردی و ازت عذر میخوام که بهت نامردی کردم.اونم یک تو گوشی بهم زد و گفت نیازی نیست ازم عذرخواهی کنی چون جبران شد.وقتی پیامک هاش را میخوندم فهمیدم که این سحر بوده که دنبال سکس با حسین بوده نه حسین دنبال سکس با اوناون بهش پیام داده بود که میدونه یک ایه هست که میخوننش و زن میگه قُبلت و این جوری صیغه میکنن و باهم به راحتی کارشون را میکنن. بعد از اون ماجرا کلا داغون شده بودم باورم نمیشد این همه مدت داشته منو به بازی میگرفته که به کسی نگم.بهش زنگ زدم و مثل همیشه یه قرار بیرون دانشگاه توی یکی از پارکای کرمون باهم گذاشتیم.منتظر موندم تا بیاد.وقتی اومد بهش گفتم میدونی من خیلی دوست دارم و اون گفت منم با تمام وجودم دوست دارم مثل همون توگوشی که از حسین خورده بودم بهش زدم.با تعجب داشت بهم نگاه میکرد و معلوم بود که داره سعی میکنه که گریه نکنه.بهم گفت چرا؟گفتم تمام پیامایی که به اون اشغال دادی خوندم.یه خنده مخلوط با بغض کرد و بهم گفت مگه چی شده تو میخواستی منو داشته باشی که چی بشه؟میخواستی باهام سکس داشته باشی خوب منم اماده ام.برگشتم و یک تف انداختم تو صورتش و رفتم.فرداش دیدم با یکی از پسرای ترم بالایی رشته ی دیگه ای اومده سر کلاس و از اول کلاس تا اخر کلاس دست هم را گرفته بودند.من هر شب تا صبح به مدت یک ماه فقط کارم شده بود گریه و اینکه فکر میکردم اخه چرا من؟ترم تموم داشت تموم میشد که از بچه ها شنیدم قراره تابستون امسال عروسی سحر با اون یارو باشه.وقتی امتحانات تموم شد و نمره ها را دیدم.فهمیدم برای سومین بار پیاپی مشروط شدم و از دانشگاه اخراج شدم.انگار بدترین عذاب الهی تازه ناذل شده بود به سرم و اون پدرم بود که منو از خونه انداخت بیرون و گفت من این همه مدت خرجت کردم که بعد دوسال درس خوندن اخراج بشی؟برو همون قبرستونی که بودی…منم اومدم کرمون و دقیقا چند کوچه بالاتر از خونه سحر یه اتاق کرایه کردم.بعد یک هفته زنگ زدم به سحر و بهش گفتم میخوام واسه اخرین بار ببینمت و باهات خداحافظی کنم.گفت کجا بیام؟بهش گفتم من تصادف کردم و نمیتونم جابجا بشم ادرس خونمو بهش دادم و بهش گفتم درب را برات باز میگذارم خودت بیا تو به صاحبخونه میگم خواهرمی.اونم بی خبر از همه جا قبول کرد و با یک دسته گل به دیدنم اومد.از درب که اومد تو سریع درب را بستم چون پشت درب پنهان شده بودم.دیدم ترسیدهگفتم من باهات کاری ندارم فقط میخواستم ببینمت و میدونستم فقط اگر بفهمی من حالم خرابه میایی بهت دروغ گفتم.صبر کردم تا بتونه یک تصمیم بگیرهدعوتش کردم توی اتاقمساعت نزدیک دوازده میشد که اومده بودوتا ساعت 4 از هر دری سخن گفته بودیم و جوری باهاش رفتار کردم تا احساس امنیت بکنه.دیگه داشت بلند میشد که برهبا عصبانیت بلند شدم جلوش ایستادم و گفتم کجا؟تازه میهمونی شروع شدهبهش گفتم میدونی که این محل نزدیک خونه خودتونه و اگر داد بزنی و کسی بیاد اینجا تو رو میشناسندو ابروت تو این محل میره.فوق فوقش منو از این خونه میکنند بیرون که مطمئن باش خودم میرم.پس خفه خون بگیر .درب را قفل کردم و اوردم داخل و گفتم مگه تو دنبال سکس نبودی خوب منم اماده ام؟شروع کرد به قسم دادنم.من نامزد دارممن نمیتونم بهش خیانت کنمقراره فردا این هفته بریم ازمایش بدیم اگه من دست خورده باشم باهام ازدواج نمیکنه.گفتم چه بهتر اون وقت من باهات ازداج میکنم.خواست دوباره چیزی بگه که دستمو با عصبانیت گذاشتم جلوی دهانش و کلا لختش کردم و اون فقط داشت گریه میکردهر چی فیلم سوپر تا حالا دیده بودم روی اون انجام دادمداشتم از کمر درد و خستگی میمردم اما وقتی اشک اون را میدیدم دوباره جون میگرفتم.تا ساعت 7 شب روش کار کردمتمام پاهاش خونی شده بود و فکر کردم از حال رفته بود چون دیگه گریه نمیکردبرش گردوندم دیدم چیزی نمیگهحول وروم داشته بود.اب اوردم و ریختم روی صورتش وقتی دیدم چشماشو باز کرد دوباره شدم همون ادم قبلی.بهش گفتم حالا میتونی گورتو گم کنی…به زحمت راه میرفت و ته دلم یه بغض لونه کرده بود.وقتی درب را بست و رفت. زدم زیر گریه و از خودم بدم اومد که چرا این کارو باهاش کردم.و هنوز که هنوزه یاد اون ماجرا میفتم نمیدونم کاری که باهاش کردم حقش بود یا نه؟چون اون عشقش رهاش کرد و پدرش اونقدر زده بودنش که تا یک ماه بیمارستان بستری بود…………..من داستان دیگری ندارم که مثل بقیه بگم اگر خوشتون اومد بگید داستان بعدیم را بگذارم.فقط بهم بگید کارم درست بود یا نه؟؟؟؟؟؟؟