برادرانه ۱

0 views
0%

توجه فاقد صحنه های سکسی تن پر دردمو به سختی حرکت میدم راه رفتن بیشتر اذیتم میکنه و اخمام خود به خود توهم میره کنار خیابون منتظر تاکسی می مونم توقع زیادی بود اگه برام آژانس می گرفت پوزخندی به فکرم میزنم آخه من کِی مهم بودم دستامو تو جیبم میذارم وجودِ پولو توی جیب سمت چپم حس میکنم لبخند تلخی میزنم بخاطر چنتا از همین اسکناسا به اینجا رسیدم بالاخره تاکسی که مسیرم بهش بخوره پیدا میشه موقع نشستن دردم بیشتر میشه و لب میگزم با هر تکون تاکسی می میرم و زنده میشم و دم نمی زنم نباید بزنم بالاخره به محله های آشنا می رسم جایی نزدیک خونه نگه میداره حساب میکنم و پیاده میشم از میوه فروشی برای سمانه توت فرنگی میخرم که عاشقشه بین راه قرضمون از سوپری رو میدم و یه بسته پاستیل هم برمی دارم بالاخره سر کوچه میرسم چون شب شده خبری از بازی بچه ها نیست ولی محله شلوغه و شب و روزم نمی شناسه سعی میکنم جوری راه برم که کفشم از گندآبی که وسط کوچه روونه کثیف نشه نگام به درِ ضد زنگ خورده ی خونس زنگو میزنم و منتظر می مونم صدای لخ لخ دمپایی های سمانه رو می شنوم باید یه فکری هم برای این زنگ قدیمی کنم _کیه _وا کن درو _اِ تویی داداش بلافاصله در باز میشه و هیکل ریزه میزش کنار میره تا وارد بشم پلاستیک توت فرنگی و پاستیلو دستش میدم ذوق نگاهش بدجور به دلم میشینه و یه لحظه دردم فراموش میشه سلامشو نه چندان گرم جواب میدم رمقی تو تنم نمونده پرحرفی سمانه راجب همکلاسیش که عصر اینجا بوده رو قطع میکنم و حینی که از حیاطِ بهم ریخته میگذرم می پرسم _عزیز کجاس مغموم از اینکه وسط حرفش اومدم لب میزنه _کجا باشه تو اتاقشه دیگه بعدم روشو با قهر ازم می گیره وارد حالِ جمع و جور خونه میشم خود به خود مقایسه میکنم خونه ای که چند ساعت پیش بودم کجا و این لونه موش کجا ولی حاضر بودم تا ابد همین جا می موندم و هیچ وقت پام به اون خونه باز نمیشد راه میگیرم طرف کوچیک ترین اتاق مالِ عزیزمه مادربزرگی که آلزایمر داره و حتی منو یادش نیست ولی مهم اینه که من یادشم میدونم عاشق پاستیله بعدم عاشق برنامه ی مستند که با ذوق دونه دونه حیوونا رو نشونم بده و حرفای گوینده رو برام تکرار کنه در اتاق عزیز مکث می کنم مرددم برم تو یا نه روی نگاه کردن بهشو ندارم راهمو چپ می کنم طرف اتاقِ مشترکم با سمانه و اول در میزنم _بیا تو بابا خوبه اتاق خودشم هس غر زدن زیر لبیش لبخند کمرنگی رو لبم میاره اولین لبخندم از صبح شایدم از اول هفته کتابی تو دستش گرفته و درحالی که با خودش حرف میرنه از اتاق بیرون میره حوله و لباسِ تمیز توی سبد میذارم دستی به صورتم می کشم و یه ژیلت هم از کمدم برمی دارم باید دوش بگیرم باید پاک شم لباسامو میکَنم و توی ماشین لباسشویی قدیمی کنار حموم پرت میکنم وارد حموم میشم اول آب سردو باز میکنم و زیر دوش میرم گرمای تابستون و داغِ دلم دست به دست هم میدن تا دوش آب سرد بگیرم کم کم آبو ولرم میکنم و تنمو میشورم کبودیای سینه و شکممو می بینم و نگاه میدزدم ازشون تو آینه ی حموم خیره ی صورتم میشم چشمای کشیده ی میشی پیشونی بلند پوست گندمی و موهای بور که خیسیِ آب از روشنیشون کم کرده بینی متناسب حتی با وجود دوران بلوغ و لب های ظریف و بی رنگ دستی به موهای نرم روی چونه و پشت لبم میکشم و با وجود اینکه دوسشون دارم شیو میکنم شیوِ نه چندان ماحرانم کار دستم میده و چونمو خراش میدم شکافِ کم عمقش یکم می سوزه با چشم قطره ی آبی که روی زخمِ چونم سُر میخوره رو دنبال میکنم باریکه ی خوناب تا گردنم راه پیدا میکنه آینه مدام بخار می گیره و من مجبورم هربار پاکش کنم کلافه صورتمو زیر آب می گیرم و دوباره تو آینه زخمو بررسی میکنم خونش بند اومده نگاهمو میدم به تیغه های ژیلت و در حد چند ثانیه دلم میخواد تیغ بکشم روی مچ دستم و خلاص شم ژیلتو راهی سطل آشغالِ حموم میکنم ضعفم حالمو بهم میزنه کف حموم روی زانو می شینم قطره های آب رو بدنم فرو می ریزن ولی حسه پاکی بهم نمیدن روح و تن خورد شدمو بغل میکنم سرمو به طرف سقف می گیرم تو دلم فریاد میزنم و برای روح مُردم چند قطره اشکِ درد میریزم سمانه توی حال مشغول سفره پهن کردنه با وجود گرسنگی میلی به خوردن ندارم وارد اتاق میشم که میگه _داداش بیا شام پوفی میکشم و حولمو از سبد بیرون میارم حینی که دارم آویزونش میکنم به در کمد تا خشک بشه میگم _نمیخورم سمان میخوام بخوابم لامپو خاموش میکنم و روی تشکِ سفتم میخزم پتو مسافرتی خنکی هم کنارم میزارم که اگه سردم شد روم بکشم روی شکم میخوابم تا یه وقت دردم نیاد سعی میکنم به هیچی فکر نکنم حتی تخت گرم و نرمی که امروز چند ساعتی مهمونش بودم چشام گرم نشده در اتاق باز میشه و سایه ی جلال میوفته تو اتاق سر جام میشینم تو تاریک و روشن اتاق بهم خیره میشه و میگه _تا کی پیشش بودی سکوت میکنم و نگامو میدم به فرش لاکی رنگِ کهنه ی اتاق یه قدم میاد تو و لامپو روشن میکنه و درو می بنده از هجوم نور چشمامو می بندم و با تاخیر باز میکنم بغض میکنم حتی بغض هم کلمه ی کوچیکیه برای توصیف حالم دارم خفه میشم از پدرنبودنش _کرده تو گوشت مگه کر شدی استرس و خجالت خوره میشن و به جونم میوفتن ترس از اینکه سمانه فوضولی کنه و پشتِ در باشه باعث میشه زبون وا میکنم _تا ساعت ۷ لبخندشو حس میکنمو دلم میپوکه از بی رحمیش به چی میخنده با تمام خودداریم یه قطره اشک رو گونم میچکه دست نمیبرم پاکش کنم شاید دلش بسوزه برام کنارم میشینه و دستشو زیر چونم میبره و سرمو بالا میاره من هنوزم به جایی جز صورت کبود و عملیش خیرم نچ نچ میکنه همه ی واکنشش به اشکم همینه شایدم به زخم چونم نمی دونم _چقد سوسولی تو من بیشتر از اینا روت حساب کرده بودم مگه نگفتی مرد شدی کو پَ آه میکشم و لب میزنم _نامرد خودتی من بلاکش تو نیسم _بلاکش سمانه و عزیز چی میخوام چیزی بگم که نمیذاره _خفه ببینم نکنه هارت و پروتاتو یادت نی هان از این به بعد هرجا بخوام و هر ساعت بخوام میری فهمیدی یا بفهمونمت اینبار پر نفرت بهش چشم میدوزم و با گستاخی میتوپم _بفهمون ببینم اول آروم میخنده و کم کم خندش شدت میگیره قهقهه میزنه دندونای زرد و کثیفش بین لبای کبودش مشخص شده و حالمو بیشتر ازش بهم میزنه گوشه ی چشمایِ چین افتادش میگه خندش واقعیه نه از حرص یا عصبانیت بریده بریده میگه _آخه فسقله کونی من تو رو بفهمونم که زنده نمیمونی مسعودخان مراعاتتو کرده و تو اینجوری پس افتادی تازه میفهمم منظورش چیه شرمم میشه از حرف بابام از خودم از خدام از سمانه و عزیزی که شاید شنیده باشن دراز میکشم و پتو رو پهن میکنم اشک از گوشه ی چشمم پایین میچکه و از شقیقم رد میشه تو بالشم فرو میره _پس فردام میری خونه مسعود خان خیلی ازت خوشش اومده فعلن فعلنا هم که حسابم باهاش تسویه نمیشه جوابی بهش نمیدم و پتو رو سرم میکشم که ادامه میده _هووم خیالی نیس نمیخوای نرو تعجب و شوک تو تنم وول میخوره ولی فرصت شادی بهم نمیده و میگه _سمانه رو میفرسم به شدت پتو رو کنار میزنم و نیم خیز شده می غرم _آخه نامرد به توام میگن بابا منو بی حیثیت کردی به درک سمانه دختره حالیته همینطور که بلند میشه تا بیرون بره میگه _کم زر زر کن خودتم میخاریدی که پیشنهادشو رو هوا زدی فعلا مسعودخان ازت راضیه بی صدا میری و میای تا کاری به آبجیت نداشته باشم اشکاتم پاک کن زشته برا این چیزا گریه کنی مردم از خداشونه برن تو همچین خونه هایی و حال کنن دلم میخواد بهش بگم من میخاریدم من من فقط راهی نداشتم بگم از خدام نیس و دیگه نمیرم ولی ضعیفم ترسوام نمیخوام جِریش کنم خواهر دارم و یه برادرم تو سکوت خیره ی رفتنش از اتاق می مونم با صدای هق هقی پلکام میلرزه و نیمه هوشیار میشم سرمو می چرخونم حجم رخت خواب سمانه رو تو تاریکی تشخیص میدم که تقریبا دومتر اون طرف تر از منه و صدای گریه هم از همون سمت میاد از ترسِ اینکه اون ناپدر ازش چیزی خواسته باشه خواب از سرم میپره و سریع تو جام میشینم آروم صداش میزنم _سمانه هق هقش یهویی ساکت می شه ولی صدای نفسای بریده بریدشو میشنوم خودمو طرفش میکشم و سعی میکنم پتوشو کنار بزنم تو تاریکی چیزی ازش صورتش مشخص نیست ولی حدس میزنم که الان چونش داره می لرزه و بی صدا اشکش می ریزه کنارش دراز میکشم و دستمو دورش میندازم تقریبا هم هیکلیم با وجود اینکه سمانه یک سال ازم کوچیکتره هیچی نمیگه و نمیگم کاری که کرده بودمو قبول نداشتم شاید چاره یِ دیگه ای بود ولی نه تو کوتاه مدت اونم برای بی پناهی مثلِ من بالاخره یکی از ما باید فدا می شد جلال اول قرار بود سمانه رو بفرسته پیش مسعودخان وقتی سمانه با گریه گفت بابا میخواد منو بفروشه خون جلو چشامو گرفت نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به پاتوقی که با رفیقاش اونجا جمع میشن یخَشو گرفتم و گفتم حق نداره سمانه رو معامله کنه جثه ای نداشتم کتکم زد و بیرونم کرد با اینکه معتاد بود ولی زور و هیکلش می چربید گوشه ی لبم پاره شده بود و اخمام توهم بود فقط یه چیزو میدونستم اینکه به هیچ وجه نمیذارم دست کسی به خواهرم بخوره دمِ پاتوقشون رو زمین نشسته بودم و خیال کوتاه اومدن نداشتم که یه ماشین بزرگ و سیاه رنگ جلوم ترمز کرد و ازش یه مرد خوش پوشِ چهل و چندساله پیاده شد و نگاه سرسری بهم کرد و بعدم رفت داخل صدای جلال و یه مرد به گوشم خورد که داشتن راجب سمانه حرف می زدن سمانه در ازایِ ۳۰ تومن بدهکاری مرد زیاد راضی بنظر نمیومد و داشتن قیمتو بالا پایین می کردن قیمتِ یه آدم یه دختر با وجود کتکی که خورده بودم نتونستم تحمل کنم و برگشتم تو این بار به طرف مرد حمله کردم و هولش دادم همون مرد خوش پوش جلال سعی کرد مهارم کنه ولی عصبانیتم زورمو زیاد کرده بود کنارش زدم و طرف مرد یورش بردم تو صورتش هواز زدم که حق نداره به خواهرم نزدیک بشه که باید از رو جنازم رد شه نفهمیدم برق چشمای مرد برای چی بود تو یه لحظه کل تنمو بین دستایِ قوی و بزرگش اسیر کرد و گفت کاری به خواهرت ندارم ولی به یه شرط سرشو تو گوشم برد و نفسای داغش یه مشت کثافت به خورد گوشام داد انگار همون جمله کلِ توانمو ازم گرفت عصبانیتم شد بهت و سرگردونی چشمام دو دو زد و وا رفته تو بغلش لب زدم چی جوری که انگار تا حالا همچین چیزی نشنیدم مرد خندید و جلال از خندش ذوق کرد و چشمکی به مرد زد و گفت حله مسعود خان حالا یه هفته از اون روز گذشته و من خواهرمو تو بغل گرفتم و عجیب دلم میخواد یکی هم منو بغل کنه تنش بین دستام می لرزه و با گریه میگه _کاش لال میشدم و بهت نمی گفتم آروم موهای نرمشو نوازش میکنم _هیش گریه نکن بالاخره که می فهمیدم تو غصه نخور همه چی درست میشه خودم درستش میکنم فین فینی میکنه و پچ پچ وار میگه _آخه با این کارا که درست نمیشه اگه مریض بشی چی تازه گناهم داره لب میگزم و خجالت میکشم حس می کنم گونه و گوشام داغ شده خوبه که اتاق کاملا تاریکه و تغییر رنگ صورتمو نمی بینه لرزون میگم _بهش فک نکن خواهری یه راهی پیدا میکنم دستشو دور کمرم سفت میکنه و سرشو رو سینم میذاره _تو بخاطر من دوباره هق هق میکنه بغضمو با آب دهنم قورت میدم و زمزمه میکنم _تقصیر تو که نیس آب بینیشو بالا می کشه و آروم میگه _اصلا بیا فرار کنیم شنیدم پس فردام باید بری پیشه اون بیا دوتایی بریم تا وقت هس نفسی میگیرم و ناراحت میگم _کجا بریم کیو داریم عزیزِ بیچاره رو ول کنیم پیشه جلال پامونو از اینجا بذاریم بیرون صدتا بدتر جلال به پستمون میخوره فراری می شیم دیگه نه امیدی می مونه نه آینده ای اینجا اگه سختم بگذره حداقل یه امیدی هست سرشو از سینم بلند میکنه و سعی میکنه چشمامو نگاه کنه _امید کدوم امید آخه چهار روز بعد برا یه بدهی دیگش منو کادو پیچ حرفشو قطع می کنم و سرشو رو سینم برمی گردونم _نمیذارم حق نداره نزدیکت بشه تو درستو بخون دکتر شو منم میخوام وکیل شم موفق می شیم این میشه آینده و امیدمون _قول میدی قول میدم و باور ندارم که درستش میکنم قول میدم و حتی امید ندارم به فردام قول میدم و نمی دونم تا کجا میتونم تحمل کنم قول میدم و من فقط ۱۷ سالمه ادامه کم و کاستی هاشو ببخشید قلمِ اوله راستی اگه نقدهاتون در قالب توهین یا فحش هم هست به شخصِ خودم باشه نه خانوادم مرسی از وقتتون نوشته

Date: June 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *