برادرانه ۳

0 views
0%

قسمت قبل مشت سنگین مرد که برای بار سوم سمت چپ صورت مسعودخان میشینه تازه به خودم میام باید برم وگرنه آب دهنمو قورت میدم و سعی میکنم بدون جلبِ توجهش سمت خروجی برم قدمایِ آروم و بلند سمتِ در برمیدارم و صداشو میشنوم که فحشای پدرمادر داری نثارِ مسعودخان میکنه نیم نگاهی طرفشون میندازم داره مسعودخانِ هنگ کرده رو زیر دست و پاش میکوبه لعنتی کاش میشد بمونم و تماشا کنم نامردیه اگه بگم دلم خنک میشه بعد از رسیدن به در با بیشترین سرعت ممکن درو باز میکنم و پا به فرار میذارم نفس نفس زنون وسطایِ کوچه میرسم که فریادِ وایسا ببینم بچه کونیِ مرد دوتا پایِ دیگه بهم قرض میده تا با آخرین سرعت خودمو به خیابون برسونم صدایِ فحشاش دور و دور تر میشه و من مطمئنم اگه مسابقه ی دو بود حتما مقام میاوردم سرِ ظهره و تقریبا خلوت ولی از شانس خوبم یه موتوری میبینم و با بدختی و التماس راضیش میکنم فقط بره پولش مهم نیس فقط دور شم از اینجا کافیه ضربان قلبم روی هزاره دهنم خشکه خشکه و نفس کشیدن از گلو حسِ خراشیده شدنشو میده پهلوهام حسابی درد گرفتن از فرط دویدن باورم نمیشه تموم این اتفاقا در عرض ۱۰ دیقه افتاده باشن اصلا چی شد کی بود کلید داشت چرا مسعودخانو زد پوفی میکشم و بعد از اینکه حس میکنم به اندازه ی کافی دور شدم میگم نگه داره ۲۰ تومن ازم میخواد واسه من زیاده ولی با رضایت کامل تقدیمش میکنم راه میوفتم تا به ایستگاه اتوبوسی که اون اطراف دیده بودم برسم صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند میشه همین طور که چشمم دنبالِ ایستگاهه از جیبم درش میارم و پیامو باز میکنم سمانس نوشته کجایی گاهی همین کلمه ی کوچولو به اندازه ی یه کتاب پشتش نگرانی خوابیده و چقد به موقع نگران میشه این عزیزتر از جون تایپ میکنم دارم میام و دکمه ی اِرسالو فشار میدم نفسِ راحتی میکشم و بعد از یک ماه خداروشکر میکنم زنگِ درو میزنم که بلافاصله باز میشه از حیاط رد میشم و میبینمش که دمِ حال وایساده و چادر سفیدش سرشه زیادی معصوم شده تو این حالت گفته بودم نمیدونم از کارم پشیمونم یا نه ولی پشیمون نبودم من حاضر بودم بمیرم و این فرشته رو پاک نگه دارم _سلام _علیکِ سلام قبول باشه لبخند شیرینی میزنه و راه میوفته سمت اتاق پا میذارم تو حال که عزیزو محو تلوزیون میبینم کنارش میشینم عاشق گیسای بلند و سفیدشم _سلام عزیز بر میگرده سمتم و ای وای گویان روسری که رو شونش افتاده رو سر میکنه _جَوون یه یا اللهی چیزی بگو مشکوک نگام میکنه و میگه _ببینم تو محرمی لبخند میزنمو با سر میگم آره میپرسه _کی هسی _نَوَتم سعید نگام میکنه ولی یادش نمیاد سری تکون میده و به تلوزیون اشاره میکنه _میدونی اینا چین فلامینگوهایی که تو ساحل حرکت میکننو میبینم و میگم _نه چقد قشنگن برام از چیزایی که راجبشون شنیده میگه تظاهر به تعجب میکنم و قیافمو کج و کوله میکنم تا بخنده عزیزه مهربونم خندوندونش کمترین جبرانه این زن سالها زحمتمونو کشیده بعد از رفتن مادری که شاید حق داشت از دست جلال سر به بیابون بذاره این زن بود که با کلفتی و رَخت شوری من و سمانه رو بزرگ کرد اسطوره ی صبر بود مریض که شد خیلی غصه خوردیم باورمون نمیشد که عزیز گاهی وقتا مارو یادش نیاد ولی کم کم کنار اومدیم با همه چی دوش گرفته سر سفره میشینم و از کته گوجه ای که سمانه برام کشیده میخورم جلال ساکته و برعکس هر دفعه که از خونه ی مسعودخان میام دُرشت بارم نکرده نمیدونم داستانِ ظهر رو فهمیده یا نه نمیدونم بگم یا نه لعنتی قاشقِ زیادی پُر شدمو تو دهنم میچپونم و هرچی حرص دارم سرِ دونه هایِ برنج و گوجه خالی میکنم سیر که میشم تشکرِ کوتاهی از سمانه میکنم و پناه میبرم به اتاقم نگاهی به گوشیم میندازم تماس بی پاسخ از یه شماره ی ناشناس دارم حسِ کجکاوی تو وجودم وول میخوره شاید اشتباه شده شمارمو کسی جز جلال و سمانه نداره شونه ای بالا میندازم و تو تشکم دراز میکشم و برای فراموشی موقتی هم که شده سرگرم ماربازیِ گوشیم میشم با امتیاز نسبتا خوبی میبازم حتی اگه تو این بازی امتیازمم بالا باشه باز بازنده منم مثلِ الان افکارِ فرسایشی دوباره به مخم حمله ور میشن و مجبوری گوشیو کنار میذارم روانی نشم خوبه درِ اتاق که باز میشه چشمامو میبندم تا اگه جلاله فکر کنه خوابم و راحتم بذاره با حسِ کشیده شدن پتو رویِ تنم چشمامو باز میکنم سمانه کنارم میشینه و با غم نگام میکنه غمِ نگاهشو دوس ندارم این چشما شادشون خیلی قشنگ تره دستشو بین موهام میبره و نوازش میکنه و من ذره ذره آروم میشم صداش به گوشم میرسه _خوبی سعید وقتی دستایِ کوچیکت اینجوری موهامو ناز کنه خوبم همه چیزم اینا حرفای دلمه ولی فقط به یه سرتکون دادن اکتفا میکنم _چرا اینقد کم حرف شدی خودتو تو آینه دیدی درست و حسابی غذا نمیخوری نگرانتم به خدا دیگه باهام دردُ دل نمیکنی مگه ما جز هم کیو داریم _خوبم سمان اینقد سُست گفتم که خودمم باورم نشد آخه من چیو برات دردُ دل کنم چی بگم که روحِ لطیفت اذیت نشه وقتی منی که پسرم اینطور دارم از پا درمیام وای به حالِ تو چشماش پر آب میشه و میپرسه _تا کی باید بری پیشش خجالت زده گوشه ی لب پایینمو میگزم سمانه فقط خواهرم نبود مادرمم بود تنها کسی که داشتمم بود سخته جلو تنها کست خُرد بشی _تا هروقت سَفته های جلالو بهش پس بده اشکاشو به زور پس میزنه و لبخندِ زورکی تحویلم میده _سعید من بجز تو هیچ کسو ندارم میدونی که با سر تایید میکنم که ادامه میده _پس خیلی مواظبِ خودت باش تو اگه خوب نباشی منم نیستم حالا منم که چشمام پر آبه و سعی میکنم اشکامو پس بزنم دستشو از موهام در میارم و فشارِ کوچیکی بهش میدم و برای تموم شدنِ بحث چشمامو میبندم که آروم پیشونیمو میبوسه و میگه _خیلی واست دعا میکنم داداش استراحت کن و من با حسِ خوبی که به جونم ریخته میخوابم ساعت ۸ و پنج دقیقه یِ صبحو نشون میده خمیازه ای میکشم بعد از یه روز غیرطبیعی و پر از کِشمکش وفکر و جنجال احساس راحتی میکنم و این عجیبه از یخچال یه سیب کوچولو برمیدارم و بعد از شستنش گاز میزنم صدای پایی از پشت سرم میشنوم و برمیگردم قدم تا سرشونش میرسه و درعجبم که چطور با این هیکل که تو زورخونه ساخته اینطور معتاد و پست شده از جلوی سینک کنار میرم دست و صورتشو همونجا میشوره دستاشو با شلوارش خشک میکنه سمت یخچال میره که نگامو ازش میگیرم و آشغالِ سیبو تو سطل میندازم قصد رفتن میکنم که با صداش متوقفم میکنه _روزایی که پیش مسعودخان نیسی بیا قهوه خونه علافی تا کی به پاتوق اَرازِلای محل میگه قهوه خونه جایی که خودش و رفیقاش هرکاری توش انجام میدن بجز کاری که باید از معامله ی مواد و مشروب و زن گرفته تا کتک کاری و شرّ درست کردن عمرا اگه پامو بذارم _نمیام پیشِ مَشَدی مشغولم تو کابینت دنبال چیزی میگرده و با کلی تلق تلوق ماهی تابه رو پیدا میکنه و میگه _یه جوری میگه مشغولم انگار وزیرِ مملکته و ما خبر نداریم پیشِ اون پیرخرفت مشغولِ کون شوری هسی لبامو رو هم فشار میدم تا جوابشو ندم ماهی تابه رو روی گاز میذاره و زیرشو روشن میکنه یه غالبِ کوچیک کره توش میندازه حینی که تکونش میده و میگه _میای لج نکن با من بیشتر از اون مَشَدیت پول میدم حقت اون چندرغازی که میذاره کف دستت نیس پسر حمالی نون نداره بویِ کره ی آب شده پیچید که بینیمو چین دادم و گفتم _پولات ارزونیه خودت و رفیقات من نیستم دوتا تخم مرغ تو ماهی تابه شکوند و گفت _خوبه والا خودتو اون آبجی و عزیزت اینجا دارین بخور بخواب میکنین مُفت مُفت بعد پولم ارزونی رفیقام بچه پُررو میگم بیا بگو چشم دهنِ منو وا نکن _خرج بخور بخوابمونو از همون چندرغاز پولی که درمیارم میدم تازه توام ازش میخوری مُفت مُفت با کف دستش محکم روی گاز میکوبه که ماهی تابه روش جا به جا میشه و صدای بلندی میده گازو خاموش میکنه و دستگیره ای رو موکت آشپزخونه پرت میکنه و بعد ماهی تابه رو میذاره روش سمانه ترسیده وارد میشه با اومدنش دیگه حرفی نمیزنم دلم نمیخواد واسه بحثامون نگرانی کنه به اندازه ی کافی نگران و ناراحتِ من هس تا سفره رو پهن کنه منم از یخچال کره و مربا میارم کنارش یه لقمه هم خودم میخورم و بلند میشم مشغول لباس عوض کردنم که در اتاق باز میشه _کجا شال و کلاه کردی اول صبح بی حرف تی شرتمو تن میکنم که صداش بلند میشه _مگه با تو نیسم خِفت کردنت کاره یه دیقمه بچه بنال بینم _میرم بیرون _نه بابا خوب که گفتی فک کردم داری میری داخل نفهم جون میگم کجا فکر ول شدن و بردن آبروم تو محلو از سرت بیرون میکنی سعید نشنوم به بچه محلا چراغ سبز نشون دادیا نشنوم که پسرِ جلال شده سوراخِ جدید محل که اون موقع رحمی ندارم به نفع همتونه که نشنوم خر فهمه دندونامو محکم روهم فشار میدم ساکتم فقط خیره نگاش میکنم خستم از اولتیماتوماش از حرفای دُرشتش آخه لامذهب من با یه نفرم و دارم دیوونه میشم برم با بچه محلا کنارش میزنم که بازومو میگیره با اینکه بازوم از دیروز کبود نشده ولی درد داره و اخمام تو هم میره _مسعودخان دیروز شمارتو خواست حواست باشه زنگ زد جواب بده یادم به شماره ی ناشناس میوفته دیروز دو بارِ دیگه هم تماس گرفت ولی من حوصله ی یه اتفاقِ جدیدو نداشتم و بیخیالِ جواب دادنش شده بودم حتما خودش بوده سر تکون میدم که ولم میکنه تو حال که میام سمانه رو میبینم کِز کرده کنار دیوار نگاه عصبی به جلال میکنم و کنار سمانه زانو میزنم اشک صورتشو خیس کرده حتما حرفای جلالو شنیده اشکشو پاک میکنم تا میام حرفی بزنم در اتاقِ عزیز باز میشه و سمانه سریع خودشو جمع و جور میکنه و میره طرفش عزیزِ گیج شده رو هدایت میکنه و با گرفتن دستش اونو به آشپزخونه میبره تا صبحونه بده جلال با پوزخند نگام میکنه هیچوقت نفهمیدمش چطور میتونه اسم خودشو مرد بذاره سری از روی تاسف براش تکون میدم که خندش بیشتر میشه از خونه میزنم بیرون و سعی میکنم فکرمو مشغولِ هیچی نکنم میخوام حسِ خوب اول صبحمو دوباره زنده کنم و بعد از یک ماه احساس راحتی روحمو تو خودش حل کنه روی چمنای پارک نشستم و به بازی بچه ها نگاه میکنم چقد بیخیال و سرخوشن دلم بچه شدن میخواد هرچند الانم سنی نداشتم ولی دلم روزایی که با سمانه و عزیز میومدیم پارک و عزیز برامون پشمک میخریدو میخواد بازیایِ بچگی و قُلدر بازی سر بچه های دیگه وقتی نزدیکِ سمانه میشدن نگاهم به الاکلنگ میوفته که دوتا دخترکوچولو روش نشستن و پر سروصدا بازی میکنن چقدر با سمانه الاکلنگ بازی میکردیم وسیله ی محبوبمون بود تو گذشته غرقم که گوشیم زنگ میخوره شماره ی ناشناس یا مسعودخانه _بله _سلام خوبی _سلام ممنون مکث کوتاهی میکنه و میگه _نمیخوای حالمو بپرسی چشمامو روهم فشار میدم و بی حال میگم _خوبین _آره خوبم نگران نباش زبونی در میارم عمرا اگه نگرانت باشم _سعید داستانِ دیروزو فراموش کن باشه بالاخره سرِ حرفو باز کرد مونده بودم چطور ازش بپرسم _واقعا فکر کردین میتونم اصلا اون مردِ کی بود _شخصِ خاصی نبود الانم من خوبم و مشکلی ندارم پس بیخیالش شو _مسعودخان آدم خونه ی همچین کسی قرار میذاره اگه لومون بده میدونین چی میشه اصن تا الان کجا بود که یهو بعدِ یک ماه پیداش شد دیروز اگه فرار نمیکردم منو میکشت _آخ قربونه صدای تو بشم من بالاخره بعدِ یک ماه در حد چن جمله حرف زدی بی انصاف صدا به این قشنگی داری و قسطی حرف میزنی اخم میکنم و ساکت میشم من تو چه فکریم و اون تو چه فکری سکوتم دوباره به حرف میاردش _بد عُنُق اصلا حرف نزن خوبه در رابطه با اون موضوع مدرکی نداره ازمون مگه نگفتم بیخیالش شو مسعودخان جایی نمیخوابه که زیرش آب بره قرارامونو جایِ دیگه میذاریم مطمئن باش این بار خونه ی خودمه اوکی واسه اولین بار دلم میخواد حرف بزنه و روشنم کنه گیج شده بودم و هیچی با منطقم جور در نمیومد مسعودخانم که نَم پس نمیداد پس فقط میگم _اوکی _آفرین پس قرار بعدی یکشنبه هفته ی آینده آدرسشم اس میکنم _باشه _میبوسمت قطع میکنم و گوشیو روی پام میذارم و به صفحه ی کوچیکش خیره میشم منتظر پیامش میمونم و فکر میکنم آخرِ این قصه قرار بود چی بشه من چندسال باید تحمل میکردم تا سِفته هارو پس بده اصلا پس میداد وقتی دانشگاه قبول بشم چی یعنی اون موقع هنوزم گرفتارِ مسعودخانم این روزا به فکر فروش کلیه هم افتادم یعنی ۳۰ تومن میخریدن گروه خونیم چی بود مثلا اگه منفی باشه شاید گرونتر بفروشم هنوز درگیرم که سنگینی نگاهی رو حس میکنم و سرمو میچرخونم به اون سمت دو تا دختر نوجَوون و تقریبا هم سن و سال خودم با شیطنت نگام میکنن صورتاشونو آرایش که نه بنظر میاد نقاشی کردن این آرایش غلیظ اصلا به صورتِ دخترونشون نمیاد نگاهمو که طرف خودشون میبینن میخندن و یکم نزدیک تر میان اونی که موهاشو به شکلِ جالبی بافته میگه _چه جیگریه پدرسوخته لبام خود به خود کش میاد از حرفش ولی بعد لبخندمو میخورم و محلی به تیکه های دیگشون نمیدم نه که مغرور یا عابد و زاهد باشم اتفاقا دلم شادی و شیطنت میخواست ولی سمانه چی وقتمو تلفِ دختر مردم بکنم که آینده ای هم باهاش ندارم اونوقت خواهرم تو تنهاییِ خونمون در و دیوارو نگاه کنه یا با عزیزی که چیزی یادش نیس حرف بزنه انصاف نبود زنگ پیامِ گوشیِ سادم بلند میشه و نگاه هر سه مون بهش میوفته وقتی برش میدارم تا پیامو بخونم یکیشون میگه _ولش کن آیدا بیا بریم وقتمونو حرومِ یه هیچی ندارِ بی فرهنگ کردیم عوضی چه کلاسی هم میذاره با اون گوشیِ عهدِ بوقیش آهی میکشم تا دو دیقه پیش جیگر بودم و الان یه هیچی ندارِ بی فرهنگ شونه ای بالا میندازم و به این فکر میکنم که همیشه برایِ سمانه داداش بودم همین کافی بود پیامو باز میکنم و آدرس جدیدو از نظر میگذرونم ادامه نوشته

Date: June 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *