برادرانه ۴ و پایانی

0 views
0%

8 8 8 1 8 7 8 8 1 8 7 9 86 9 87 3 قسمت قبل جلوی عمارت مسعودخان ایستادم و پای رفتن داخلو ندارم بی جون زنگو میزنم که سرایدارش درو باز میکنه توجهی به حیاطِ عمارت نمیکنم و وارد میشم دلم میخواد هرچه زودتر تموم شه و انگار اینبار شانس بامنه نه تعارفی واسه نشستن و نه پذیرایی منتظرمه و زیادی بیقرار زیادی حریص و زیادی خشن مثل اینکه دیگه بازی با شکارشو دوس نداره خبری از بوسه و نوازش نیس بهتر چون حالمو بهم میزنن هُلم میده تو اتاقِ شاهانش و خَمم میکنه رو تخت یکم کمربندمو شل میکنه و شلوار و شرتمو تو یه حرکت پایین میکشه صدای نفسای بلندش تنها صدای اتاقه تا اینکه چند بار با کف دست محکم به باسنم میکوبه دستام ملافه رو چنگ میکنن و اخمام توهم میرن موبایلش زنگ میخوره محلی نمیده و درِ گوشم پچ پچ میکنه _شُل کن لبامو میگزم از برخوردِ یکباره ی انگشتش به تنم وقتی تلفنش دوباره زنگ میخوره لعنتی میگه و ازم فاصله میگیره نفسی میگیرم و سرمو برمیگردونم طرفش کاندومِ باز شده ای که کنارمه باعث میشه دلم بهم بپیچه چشمامو رو هم فشار میدم و بعد از باز کردنِ دوبارش خیره به مسعودخان میشم سمت چپ صورتش کبوده و یکم وَرم داره عجب ضربه شستی داشت اون مرد موبایلشو از رو میز توالت برمیداره و جواب میده _مگه نگفتم تا ظهر مزاحم نشی حرف تو کلت نمیره _تته پته نکن کامی مثلِ آدم حرف بزن عصبی و اخمو به گوشه ای خیره میشه و بعد از چن ثانیه چنان دادی میزنه که جا میخورم خودمو جمع وجور میکنم صاف می ایستم و شورتمو بالا میکشم من از عصبانیت این مرد میترسم _چی چی زِر زدی خفه شو حینی که شورتشو بالا میکشه میتوپه _عرضه نداری که بمون تا بیام شلوارشم بالا میکشه و موبایلو تو جیبش میچپونه یخه ی پیراهنشو با یه حرکت صاف میکنه نگاهی بهم میندازه و میگه _جمع کن بریم تا جایی و برگردیم _کجا تمرکزی رو بستن دکمه های بالاییِ پیراهنش نداره و این نشون از استرس یا عصبانیت شدیدشه _را بیوفت اینجا ولت کنم که چی بیا زود کارم تموم میشه برمیگردیم فکرشم نکن ازت بگذرم سریع لباسامو مرتب میکنم و میگم _من میرم خونه عصر میام چشم غره ای میره و اشاره میکنه دنبالش برم سری تکون میدم و به این فکر میکنم که هرجا هم ببرتم بهتر از اون اتاق و تخت لعنتیشه با عجله رانندگی میکنه و دائما ساعتو نگاه میکنه گوشیشو از جیب شلوارش در میاره و شماره ای میگیره _الو بنال ببینم حرفشون چیه _سگِ کی هسن که اینجوری واسم هار شدن _بارا صحیح و سالم باید برسه تاخیرمون مشکوکه _اینجا دیگه بحثِ اعتماد بالاییاس باید زودتر راه بیوفتین الان میرسم معامله رو هرجور شده جوش میدم _کم ک س بگو من الان نیام که خودشون شناسناممو باطل میکنن احمق با شک نگاهی بهش میندازم گوشیو قطع میکنه و پرتش میکنه قسمت جلویی ماشین بالاییا دیگه چه صیغه ایه معامله نه آب دهنمو قورت میدم نگاهی بهم میندازه و پوزخندی میزنه _هان زرد کردی نترس سرمو تکون میدم بارا چی بودن مواد مشروب اعضای بدن دختر سعید بدبین نباش لباسه موبایله لعنتی ضربان قلبم بالا میره و استرسم به اوج خودش میرسه از مرکز شهر زیادی فاصله گرفتیم بعد از طی کردن جاده ی فرعی کنارِ یه کارگاهِ متروکه سرعتشو کم میکنه و بعد از دری که فقط یه لنگش بازه میگذره وارد که میشیم یه طرف دوتا ماشین و کنارش سه تا مرد نسبتا هیکلی هستن و روبه روشون یه کامیون که حدس میزنم بارا داخلش باشه مردی که از هیکل تُپل و سیبیلاش مشخصه راننده کامیونه هم کناری ایستاده و سیگار میکشه نزدیکشون که میرسیم نگه میداره و ماشینو خاموش میکنه نفس عمیقی میکشه ماسکِ ریلکس بودن به صورتش میزنه و با لبخند برمیگرده طرفم بُهتمو نمیتونم پنهون کنم عجب بازیگریه _تا نگفتم از ماشین بیرون نیا لرزون میپرسم _چرا بیام اصن به من ربطی نداره چشکمی میزنه و میگه _شاید لازمم شدی میتونی شیرینی معامله باشی عسلی دیگه کی بدش میاد از عسل پلکایِ بهم چسبیدمو چندباری روهم فشار میدم تا بتونم بازشون کنم نصف صورتم رو بالشه و حس میکنم زیادی داغم محیط نا آشناس ولی کسی که رو به رومه نه چشمای بازمو که میبینه سریع از کنار تخت کنده میشه و از اتاق خارج میشه هنوز گیجم میخوام تکون بخورم که درد وحشتناکی تو کمرم میپیچه و نفسمو بند میاره آخی میگم که در اتاق باز میشه و نگاهِ اشکیه آشناترین آشنایِ دنیا تو نگام میشینه آروم کنارم میاد و صداش از بغض و غم میلرزه _داداش همین یه کلمه کافیه تا کلِ این دو هفته رو بیاد بیارم دو هفته ای که کم از جهنم نداشت دو هفته ی پر از وحشت پر از استرس از آینده ی ناملعوم پر از بی پناهی _خوبی نفسی میکشه و زیر گریه میزنه زبون سنگینمو تو دهنم میچرخونم و با اینکه نیستم خوبمی زمزمه میکنم فوری خم میشه رو صورتمو چند بار صورتمو میبوسه _الهی خدا ازشون نگذره ببین باهات چیکار کردن مردِ اخمو پشت سرش ایستاده و سعی میکنه آرومش کنه _سمانه خانوم گریه نکن الان دکترش میاد طوریش نشده که دستم تو دست سمانس که دکتر میاد و پانسمانِ کمر و زخمامو بررسی میکنه تاسفی که تو چهرشه یعنی میدونه چرا اینجام ظاهرا وضعیتم بد نیست و فردا مرخصم باید تا فردا صبر کنم بعد میتونم برگردم به امنِ خونمون امنِ اتاق مشترکم دو هفته موندن تو بازداشتگاه بین آدمایِ حیوون صفتی که تو هر موقعیت دستمالیم میکردن دو هفته شب بیداری از ترسِ تجاوز دوهفته سیاهیِ مطلق سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم تولدم تولد ۱۸ سالگیم تو بازداشت گذشت و حتی نتونستم با سمانه تماس بگیرم مرد اخمو میگفت باید بجای اعتراف کردن اونم ۶ بار ساکت میموندم ولی مگه من حالیم بود که چیکار میکنم مگه از قانون چی میدونستم فقط به این فکر میکردم که باید خودمو از دارو دسته ی مسعودخان جدا کنم آهی میکشم ۶۰ ضربه شلاق برایِ مفعول بودن باورم نمیشد عدالتشون در همین حد بود اگه با فیلم اجبارِ رابطم با مسعودخان ثابت نمیشد داستان فرق میکرد آتیش پرت کردن از ارتفاع سنگسار اعدام نفس عمیقی میکشم و دستمو یکم جا به جا میکنم به پهلو دراز کشیده بودم که کمرم اذیت نشه تا ضربه ی ۲۹ طاقت آورده بودم مثلِ دیوونه ها میشمردمشون ضَجه میزدم و میشمردم درد شلاق یه طرف صدای شکافِ هوایی که شلاق ازش عبور میکنه و روی تن میشینه هم یه طرف بعد ۲۹ اُمین ضربه دیگه چیزی نفهمیدم از حال رفته بودم پلکامو رو هم فشار میدم حتی فکرشم لرز به تنم مینشوند همه چی تموم شده بود بخشیده شده بودم بخاطر مردی که کنارم ایستاده بود و هنوزم نمیدونستم فیلمِ اولین رابطم با مسعودخان رو از کجا آورده _سعید چشمامو باز میکنم و سرمو تکون میدم نایی واسه حرف زدن ندارم پس دستی که تو دستمه رو فشار میدم و با زبون بی زبونی جانمی نثارش میکنم _کمپوت میخوری برات باز کنم ضعف کردم و بدنیس اگه یکم حالم جا بیاد وقتی نگاه منتظرمو میبینه با عجله سمت یخچالِ گوشه ی اتاق میره و کمپوت آناناسی بیرون میاره بازش میکنه و کنارم میشینه اول آبشو تو لیوان میریزه و دستم میده دوست ندارم کمپوت گیلاسو ترجیح میدم مردِ اخمو انگار از قیافم فهمید که گفت _بخور واسه زخم خوبه مجبوری و با هزار زحمت نیم خیز میشم و نصف لیوان از آب و دوتا تیکه از آناناسو میخورم خیلی زود حسِ ضعفم از بین میره و خنکیش یکم از داغی تنم کم میکنه سمانه از کنارم بلند میشه تا باقیِ کمپوتو داخل یخچال بذاره که مرد اخمو جاشو کنارم پر میکنه و میگه _کمرت داغونه بچه دستی به سرم میکشه و نگاه مهربونی بهم میندازه _ولی خوب میشه چطور هنوزم بهش میگفتم مردِ اخمو این مرد کم از فرشته نداشت شاید اولین چیزی که تو چهرش جلب توجه میکرد اخمِ عمیق بین دو ابروش بود ولی فامیلش خیلی بیشتر بهش میومد صالحی مردی که یه روز بخاطر فرار ازش خداروشکر کردم و امروز برایِ وجودش کنارم _دیگه تموم شد اگه درد کشیدی بجاش اثری از مسعود و جلال تو زندگیت نیس پایان شبِ سیه سپید بود میخوام بگم درد من ربطی به جلال و مسعودخان نداره درد من درد بی عدالتیه که حس میکنم در حقم شده درد پوزخند پلیسی که تو بازجویی گفت اگه میذاشتی خواهرت بره پیش مسعودخان الان دردسر نداشتی دردم دسبندیه که داغ یه تودهنی بهشو به دلم گذاشت اینقد درده که ساکتم کنه ولی پایانِ این قصه هنوزم پایانِ این سیاهیو باور ندارم اینقد این مدت کشیدم که باور آسایشم سخته حکم اعدام مسعودخان و ۱۰ سال زندان برای جلال پوفی میکشم هنوز درک نکردم چی شد و چطور شد لبخندی مهمونِ حالتِ گیجم میکنه و رو به سمانه میگه _بهتره ببرمت خونه خودم پیش سعید میمونم سمانه میخواد حرفی بزنه که نمیذاره و سریع میگه _نگرانش نباش کاری که میگمو بکن دخترِخوب نگاه سمانه ناراحته منم دلتنگشم منم میخوام کنارم باشه ولی نمیخوام شبو اینجا بمونه و هی اشک بریزه انگار نگاهمو میخونه که سری تکون میده و بعد از بوسیدن گونم و سفارش به اینکه مواظب خودم باشم همراهِ آقای صالحی راهی میشه این دو هفته خودش و عزیز خونه ی مَشَدی بودن بعد از خلاص شدنم حتما باید واسه تشکر برم پیششون چشمامو رو هم میذارم و سعی میکنم تا اومدنِ آقای صالحی استراحت کنم ولی ذهنم برمیگرده به دو هفته قبل ۵ دیقه از پیاده شدن مسعودخان گذشته بود هنوز بحث و جنجال بین مردا ادامه داشت مسعودخان دائما به کامیون اشاره میکرد و چیزایی میگفت وحشت داشتم از اینکه بخواد ازم تو این معامله مایه بذاره هیچ جوره نمیتونستم خودمو آروم کنم دستی به یخم کشیدم و از گردنم دورش کردم داشتم خفه میشدم قطره ی عرق از شقیقم تا رو گردنم سُر خورد و حالم از قبل بدتر شد فقط یه کلمه تو دلم تکرار میشد خدا هنوز درگیر بودن ولی راننده ی کامیون سوار شد راه نیوفتاده بود که یهو مامورای پلیس مثلِ مور و ملخ وارد کارگاه شدن شوکه شده تو ماشین بودم که درِ سمتم باز شد و به وحشیانه ترین شکل ممکن بیرون کشیده شدم چنتا ضربه به شکم و پهلو و بعد افتادنم روی زمین دستبندی که به دستام زده شد و رسیدنم به اداره ی پلیس اعتراف کردنِ مو به مویِ ماجرا از اولین دیدارم با مسعودخان و رابطم باهاش تا لو دادن پاتوق جلال تشکیل دادگاه و حکمِ حد شرعی کلا ۲ هفته طول کشید آقای صالحی برام وکیل گرفت و با دادن اون فیلم تونست نجاتم بده تا موقع دادگاه نمیدونستم کیه که پشتم دراومده آخه من هیچوقت پشت نداشتم ولی خوشحال بودم که یکی هست یکی که وکلیم میگفت تنها امیدم واسه بخششه تو دادگاه که دیدمش باور نمیکردم که ناجی و حامیم اون باشه ولی بود صدای باز شدن در اتاق که میاد چشمامو باز میکنم آقای صالحیه صورتمو که میبینه میگه _فکر کردم خواب باشی که در نزدم نگاهی به ساعت دستش میندازه _ساعت ۱۱ ۳۰ شده نمیخوای بخوابی یکم جا به جا میشم و میگم _خوابم نمیاد میشه حرف بزنیم سری تکون میده و کنار تخت روی صندلی میشینه _میدونم ذهنت پر سواله ولی اگه حالت خوب نیس استراحت کن وقت بسیار سری بالا میندازم و میگم _میخوام بدونم از اولش نگاهشو به گوشه ی اتاق میده و بعد از مکثِ کوتاهی شروع میکنه _منم مثلِ تو یه خواهر داشتم ولی بزرگتر از خودم خوشکل تحصیل کرده پدر مادرمونو زود از دست دادیم تو تصادف فروغ ۲۵ سالش بود و نمیخواست بریم پیش فامیل زندگی کنیم اون موقع یه جوون ۲۰ ساله بودم آب دهنشو قورت میده و میگه _عاشق مسعود شد یه مرد ۳۰ ساله و جذاب برام مهم نبود فروغ با کی ازدواج میکنه یا مسعود قبلا یه ازدواج ناموفق داشته به خیالِ خودم با ازدواج اون راحت تر میتونستم سهم الارثمو بگیرم و مستقل شم اوایل همه چی خوب بود روز به روز راضی تر بودن از هم تا اینکه یه روز خواهرم با گریه زاری اومد خونم تقریبا ۴ سالی از ازدواجشون گذشته بود دو هفته موند و گفت مسعودو راه ندم دلم میخواس زودتر بره فکرِ قرارایِ کنسل شدم با دوست دخترم و مهمونیایِ آخر هفتم بودم نفسی میگیره و زمزمه میکنه _خیلی احمق بودم خیلی بلندتر ادامه میده _پیگیرِ مشکلش نشدم فقط در حد معمولی از اوضاعشون پرسیدم مثل یه غریبه یا حتی بدتر سردی من فروغو نا امید کرد شاید دلش به برادرش و حمایتش خوش بود که اومده بود پیشم ولی من ساکت و متعجب خیره ی چهره ی گرفتشم _با اصرار من و التماسای مسعود دوباره برگشت پیشش سال به سالم همو نمیدیم اون زنگ میزد دورادور دلتنگی میکرد ولی من حتی گاهی وقتا حوصله ی جواب دادن تماسشم نداشتم غرق دوستام و زنای رنگارنگ دورم بودم سفرای خارجی مهمونی و کار اینقد پست بودم که مشکلِ خواهرمو آب شدنشو نبینم ولی پایِ دردُ دل دوست دخترام تا صبح بیدار بمونم و آرومشون کنم نگاهی سمتم میکنه و پوزخندی میزنه _باورت نمیشه مگه نه سرمو که به چپ و راست تکون میدم نگاهشو به گوشه ی تخت میده و میگه _به خودم که اومدم دیدم خواهرم خودکشی کرده اشک چشماشو پر میکنه برق چشماشو میتونم ببینم _نجاتش داده بودن ولی با مُرده ها فرقی نداشت وقتی دیدمش بغض اذیتش میکنه واسه نریختن اشک نفس عمیقی میکشه ومیگه _دنیا رو سرم خراب شد خواهرم لام تا کام با کسی حرف نمیزد مشاوره رفتنم فایده نداشت بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک اون نامرد معلوم نبود چیکار کرده بود که خواهرم از جونِ خودش سیر شد حالِ فروغ روز به روز بدتر میشد نمیتونستم بذارمش پیش مسعود میترسیدم اوضاعش بدتر بشه به هر زوری بود پیش خودم نگهش داشتم همراهِ دوستِ وکیلم همونی که این مدت وکیل توام بود مازیار پیگیر ماجرا شدم خودم زیاد وقت نداشتم ولی مازیار تونست کمکم کنه اول از همه شک به خیانتِ مسعود داشت ولی اصلا رد پایی از زن تو زندگیش نبود تو صِنف مسعود پول حتی سنگم آب میکرد بر خلاف نظر مازیار با رشوه و پول تونستم بفهمم چیکار میکنه و مدارک نسبتا خوبی دستم اومد تو کار قاچاق بود اوایل کالا و بعد دارو و اخیرا هم مواد میدونستم فروغ هم فهمیده بود که به من پناه آورد ولی اینکه چرا باهام صحبت نکرد و چرا روشنم نکرد هم تقصیر من بود و هم اون بیشتر من آهی میکشه دردِ آهشو حس میکنم و به باقی حرفاش گوش میدم _تحملِ اینکه بخواد پایِ فروغو به خلافاش بکشونه نداشتم گفتم طلاقشو بگیرم و از ایران بریم ولی مسعود کوتاه نمیومد مازیار میگفت دوتا گزینه بیشتر ندارم یا باید مدارکو وسیله ی تهدید مسعود کنم تا فروغو طلاق بده یا مدارکو بدم به پلیس و مازیارو بفرستم برای رفع اتهام از فروغ از جاش بلند میشه پشت بهم قدمی برمیداره و ادامه میده تصمیمم طلاقِ فروغ بود نمیخواستم از دستش بدم دیگه نه رفتم در خونه ی مسعود تا سر این مسئله باهاش مذاکره کنم ولی نبود سرایدارش گفت احتمال میده خونه ی پدریم رفته باشه همون خونه ای که زندگی مشترکشونو اونجا شروع کردن وقتی رسیدم تو از در اومدی بیرون یادته با دیدنت ذهنم شروع کرد به اخطار دادن نمیخواستم فکر کنم چرا اونجایی به خودم میگفتم دزدی یا چه میدونم هرچیزی که به مسعود ربط نداشته باشی سرمو پایین میندازم مسعودخان با زندگی چند نفر بازی کرده بود _کتکش زدم وقتی لخت دیدمش رو مبلی که سلیقه ی خواهرم بود وقتی دیدم تنِ لَشش از لذتِ هم خوابگیش با یه پسر بچه اینجوری آروم گرفته و خواهر بدبخت من با هزار جور قرص و دارو آروم میشه دیوونه شدم اگه تو فرار نمیکردی و دنبالت نمیومدم صد درصد میکشتمش حرصم از خودمم بود از بی توجهیم از اینکه فروغو تو سیاهی ول کرده بودم و خودم خوشه عالم بودم وقتی برگشتم خبری ازش نبود به طرفم که برمیگرده آروم و دلجویانه میگم _خیلی ترسیده بودم نمیدونسم بمونم و نگاه کنم یا در برم انگار در رفتن گزینه ی بهتری بوده لبخندِ دردآلودی میزنه با بیاد آورون اون فیلم سریع میپرسم _فیلمو از کجا آوردین اصلا کی گرفته بودش اخمی میکنه و جواب میده _یه جورایی خودِ مسعود آدمی که به خودش و کاراش شک نداره خیلی زود گاف میده دوربینایِ خونه رو از کار ننداخته بود بعد از رفتنتون گشتم و گشتم تا یه مدرک پیدا کنم دلم میخواست ازش شکایت کنم و ببینم که تقاص کاراشو پس میده لحظه ی آخر دوربینایِ خونه به چشمم اومد فقط تو بعضی از اتاقا دوربین بود باید شانسمو امتحان میکردم دلِ دیدن فیلما رو نداشتم و سپردمشون به مازیار وقتی گفت بعضی مورداش بدون رضایت و یه چیزی تو مایه های تجاوز بودن تعجب کردم مشخصاتتو که دادم گفت این آخرین مورد بوده همین چند هفته پیش میخواستم فیلمارو بدم دست قانون مدرکارو هم ولی مازیار میگفت نباید بخاطر انتقام از مسعود چشممو رو بیگناهی و جَوونی بقیه ببندم حرفاش تا حدودی قانعم کرد رفتم پیش پلیس تو اون مدارکِ به نظر ساده سرنخایی بود که تونست کمک کنه تا واسطه های کارِ مسعود شناسایی بشن و بعدم ردشونو زدن خبر دستگیریشو که دادن اومدم کلانتری وقتی فهمیدم توام تو ماجرا گیری راستش دلم واست سوخت نگاهشو به چشمام میدوزه _دلم نیومد تَلف بشی حیف بودی بچه میدونی با اینکه سنی نداری ولی خیلی مردی لااقل مرد تر از ۲۰ سالگیایِ منی آروم سمت تخت قدم برمیداره و از پارچ لیوانِ آبی میریزه و قُلپی ازش میخوره که میپرسم _الان خواهرتون کجاست مشکلی براش پیش نیومد _خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رهاش کردن بخاطر سابقه بیماری اعصاب و خودکشیش مازیار تونست ازش رفع اتهام کنه هرچند الان بستریه تحملِ استرس و فشارای این مدت واسش سخت بود ساکتم و سعی میکنم تموم این یکماهو تو ذهنم تداعی کنم فهمیدن این همه پیچیدگی واسم سخت و زمان بره آروم پتو رو تا سرشونم میکشه و میگه _میدونی وقتی یه نقشی تو خانوادت داری مثل بابا داداش شوهر یا پسر کارت خیلی سخت میشه خیلی اصلا انگار کلِ غیرت و مردونگیتو باید پایِ همین نقشت خرج کنی نفس عمیقی میکشه و ادامه میده _حالا فک کن که یه مرد از اولش با همین نقش بدنیا میاد یعنی از اولش کارت سخته مرد بودن و مرد موندن سخته حق با اونه مرد بودن واقعا سخته اگه این زورِ بازویِ مردونه که بهمون داده شده واسه محافظت از عزیزامون نباشه واسه همون نقشایی که داریم یا قراره داشته باشیم نباشه پس برا چیه هنوز درگیرم که آروم روی صندلی میشینه _بخواب دیگه ساعت از یکم گذشت _باشه ممنون لبخندی بهم میزنه یه لبخند واقعی شبیه لبخند یه برادر به برادر نوشته

Date: June 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *