بغلم کن ۱

0 views
0%

من تو نبودت جز اشک و حسرت جز گریه کردن کاری ندارم بی تو نمیشه بی تو نمیخوام حتی یه روزم دووم بیارم بی تو چجوری با خاطراتت روزا و شب ها رو بگذرونم خاطره هامون از خاطرت رفت اما هنوزم دلتنگشونم من بی تو نابودم ببین زندم ولی دنیای من مُرده تو دنیای من بودی ولی دوریت منو از پا در آورده همونطور که روی نیمکت حیاط نشسته بودم و آرنج هامو رو زانوهام تنظیم و دستامم تو هم قفل کرده بودم داشتم با هندزفری آهنگ های گوشیمو گوش میکردم که واسه بار دوم اومد کنارم و با طعنه گفت من موندم چجوری رو این آهن سرد یخ نمیزنی واقعا عجیبه ها البته بار دوم تو اون روز وگرنه یه مدت میشد که پیله کرده بود بهم و دست از سرم برنمیداشت تا نگاهش کردم دیدم کنارم نشست و بوی عطر ایفوریاش بود که به سمت دماغم هجوم آورد نوک دماغش به قرمزی میزد به پایینتر نگا کردم و چشمم به خالِ ریزی که زیر لبش داشت افتاد بخار دهنش شروع به بازی تو هوا کرد و ادامه داد ها راستی سلام عادت داری همیشه تنها و گوشه گیر باشی تموم فکر و ذهنم شد اینکه اگه مهسا سر برسه و ببینه یه دختر کنارم نشسته چه واکنشی نشون میده البته به این بد شانسی ها عادت داشتم اما دلیل نمیشد که عصبی نشم نگاهمو ازش گرفتم و به رد پای دانشجو ها رو برفِ محوطه چشم دوختم و خونسرد و معمولی گفتم برو پی کارت تو دلم گفتم یه لطفی کن برو پی کارت چون وضعیت قرمزه یه کم سکوت کرد و سنگینی نگاهشو رو نیم رخم پهن کرد و بعد گفت واقعا تو فکر کردی کی هستی هان فکر کردی رهبری چیزی هستی فکر کردی چون یه کت و شلوار و پالتو تنت کردی دیگه چشمامو از فرط کلافگی چند لحظه بستم و بعد به چشماش نگاه کردم انگار ناراحت بود یا شاید هم شد نگاهی به سر تا پاش هم انداختم که باعث شد تعجب کنه با لحن تندی گفت هی چته چیو نگا میکنی نفس عمیقی کشیدم و گفتم مشکلِ تو چیه از من چی میخوای دختر جون هر چی هم قیافه سه در چارتو میبینم یادم نمیاد جایی دیده باشمت پدر کشتگی ای با هم داریم تا جایی که فهمیدم دهنش با حرفام قفل شد میرفت که به تته پته کردن بیوفته اما صداشو کنترل کرد و گفت نه و لطفا توهین هم نکن لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم خوبه حالا برو با عصبانیت جواب داد نمیرم میخوام اینجا بشینم مگه صندلی توعه چه گیری دادیا صدای اعلان تلفنم بود که بلند شد پیام مهسا بود که بازش کردم و نوشته بود تا یه دیقه دیگه پیشتم تا خوندمش مثل گلوله ی آتیش شدم و با خشم رو به اون دختر غریبه گفتم آره این مکان و این نیمکت متعلق به منه همه ی این دانشگاه همه ی دانشجو ها همه ی استادا و همه و همه و همه اینو میدونن و حالا هم تو اینو بدون بازوشو گرفتم و همونطور که مثل یه قوطی کنسرو از رو نیمکت بلندش میکردم ادامه دادم حالا هم دست از سرم بردار و برو پی کارت با صدای دردناکِ ساختگی ای گفت دستمو ول کن دردم گرفت ولش که کردم یه کم بازوشو مالید و گفت آخرین بارت باشه که تاچم میکنی به خاطر کلمه ی تاچ چشمام ریز شد و جواب دادم اطرافم آفتابی نشو که دیگه تاچت نکنم با حرص نگاهی بهم انداخت و راه افتاد حدس هم زدم به سمت در دانشکده ای میره که تا چند دقیقه دیگه کلاس من اونجا برگزار میشد چند قدم که رفت با یه آهای متوجهش کردم وایسه وقتی برگشت سمتم با لبخند غلیظی که زده بودم گفتم من بازوتو گرفته بودم عقلِ کل نه دستتو بعد دستمو به معنی اینکه کم داره کنار جمجمه م چرخوندم و بلند خندیدم بازم با حرص نگاهی بهم انداخت و راهشو رفت که شکلش باعث شد خنده هام بلندتر شه قدم هاشو تندتر و بلندتر کرد و دیگه به عقب هم نگاهی نکرد همینطوری از نگا کردنش دست برنمیداشتم که یه چیز نچندان سفتی به سرعت خورد به بازوم و صدایی مثل از هم پاشیدن به گوشم خورد به بازوم نگا کردم و ته مونده های برف سفیدو دیدم که رو پالتوی سیاهم جا مونده بود نگاهی به اطراف انداختم و مهسا رو دیدم که داشت برف رو تو دستاش مشت میکرد لبخند غلیظش کار دستم داد چشمام بسته شد و یاد گذشته افتادم تصویر زنی که با دستکش های چرمش برف رو واسه پرتاب کردن سمت من گلوله میکرد تو اون تاریکی جلو چشمم اومد همون روزی که زمین سفید رنگ بود و رو درختا هم از این سفیدی به چشم میخورد حتی رو ماشین ها رو سقف کافه ای که میخواستیم بریم و با قهوه های محشرش گرم شیم حتی رو صندوق صدقه ی رو به رو روی کافه حتی رو موهای من حتی رو همه جا خواستم ادامه بدم ببینم دیگه چی یادم میاد اما ضربه ی بعدی مهسا که به رانم خورد چشمام باز شد با خنده که به سمتم میومد دستاشو هم ها میکرد نزدیک که شد اخمی کرد و پرسید خوبی تو به موهای نسکافه ای رنگش ابروهای کمانی اما کوتاهش چشمای قهوه ایش دماغ عملی و سر به بالاش لبای پروتز شده ش یه نگاهی انداختم و گفتم خوبم سر کلاس ذهنم فقط مشغول برنامه شبم با مهسا بود استرس داشتم که کار میخواست چطوری پیش بره اگه اتفاقی میوفتاد یا اگه اشتباهی میکردیم یا در کل اگه چیزی میشد معلوم نبود چه عواقبی میداشت البته دفعه ی اول نبود اما بازم هیجان دفعه ی اول رو داشت تو حیاط باهاش حرفامو زدم گفتم که تو سکس به هیچ وجه حرف نمیزنم و اونم نباید حرف بزنه گفتم که شب هر صدایی از جمله ناله جیغ میتونه از خودش در بیاره به جز حرف زدن ازم خواست چشماشو نبندم اما قبول نکردم یعنی نمیشد که قبول کنم باید چشماشو میبستم اگه نمیبستم که برنامه پیش نمیرفت دلیلشو هم که پرسید گفتم از سر علاقه اس اینجور سکس ها از مورد علاقه هامن بالاخره بعد از کلی حرف رفت خونه تا شب که میومد خونه ی من مشغول خودم بودم و یه جورایی اصلا نمیشنیدم که استاد داره چی میگه یا چی مینویسه که یهو انگار یه سوزن رو تا ته فرو کردن تو پهلوی چپم انقد دردم گرفت که با یه صدای عجیب مثل آخ از جام تقریبا پریدم همه به علاوه استاد با تعجب بهم نگاه کردن و با زبون بی زبونی پرسیدن چی شد استاد با لبخند دندون نماش درِ ماژیک قرمز رنگِ تو دستشو بست و گفت آقای شاهرخِ خندان درست گفتم آقای خندان چیزی میخواستید بپرسید یه کم دستپاچه شدم و با تته پته گفتم نه استاد چیزه یه لحظه یعنی نه حرفی ندارم عذر میخوام با تعجب شونه ای انداخت بالا و به تدریسش ادامه داد هنوز پهلوم میسوخت نشستم و شروع کردم به مالیدنش و به این فکر کردم که چه اتفاقی افتاد وقتی به اطراف نگاهی کردم و بعد به پشت سرمم نگاه کردم حدس زدم که اون غریبه یه بلایی سرم آورده همون دختری بود که تو حیاط دیدم با یه پوزخندِ کمرنگ همونطور که به تخته نگا میکرد داشت با بازیگوشی در خودکارشو هم میبست و باز میکرد بعدِ اینکه یه کم دیدش زدم و اونم زیر چشمی نگاهایی انداخت مطمئن شدم که اون بوده با اینکه صندلی های اونا یه مقدار از ما فاصله داشت و از هم جدا بودیم اما مطمئن بودم که اون یه کاری کرده انقد از این کارش بدم اومد و عصبی بودم که میخواستم همونجا بزنم زیر گوشش با صدای آروم اما خشمگینی گفتم چه غلطی کردی تو پوزخندش غلیظتر شد و بی اعتنا به دید زدن تخته ادامه داد اما یه کم که سنگینی نگاهم اذیتش کرد بهم نگا کرد و خیلی ریلکس گفت منم تو حیاط همینطوری دردم اومد و حالا هم بی حساب شدیم خواستم حتی جلوی اون چند دختر دیگه ای که بحث ما رو گوش میکردن محکم بگم هرزه که حرفمو بین دندونام فشار دادم چون به چهرش نمیخورد نمیدونستم چرا ولی در اصل این کلمه مناسبش نبود یه چیزی توی صورتش بود که با این کلمه لکه دار میشد بغل دستیم چند بار به ساعدم زد و وقتی رو بهش شدم مودبانه گفت میشه هر بحثی هست رو بزارید برای بیرون از کلاس میخوام درسو گوش کنم لطفا سرمو بالا پایین کردم و گفتم عذر میخوام نفس عمیقی کشیدم و بیخیال رو به تخته شدم یه کم که گذشت درد پهلومم تا حدودی ساکت شد به دستخط قشنگ استاد نگاه میکردم که آروم گفت آقای خننندان بعد خنده ی آروم و تمسخر آمیزی کرد بی اعتنا بودم چون توی کلاس بودیم و هر حرفی که دلش میخواست میگفت تا آخر هم از تیکه انداختن هاش و خنده های زورکیش گذشتم و اهمیت ندادم بعد از کلاس دست تو جیب جلوی دانشگاه منتظر پژمان بودم که بیاد ماشینم دست اون بود چون ماشین خودش تعمیرگاه بود ساعت یه مقدار بعد از دو رو نشون میداد و برف هم بند اومده بود اما سرما همچنان پابرجا انقد سرد که دندونام میرفت واسه به هم خوردن و تق تق صدا دادن بالاخره از دور ماشینشو دیدم که برف پاک کنش هم به راست و چپ میچرخید و برفو از رو شیشه ش کنار میزد نفسی از رو راحتی کشیدم و تا جلوم وایساد و تا درو باز کردم صدای اون دختر غریبه رو از پشت شنیدم که گفت فامیلیتو عوض کن بزار اخموی بی اعصاب خندان اصلا بهت نمیاد و بازم خنده ی از رو مسخره کردنش بی اعتنا سوار شدم و گرمای دلپذیر ماشین بود که به دادم رسید نمیخواستم هیچ کاری کنم یا حرفی بزنم فقط میخواستم گرم شم پژمان با حالت خاصی گفت این خانم دیگه کی بود کی همین که الان رفت از پنجره به بیرون نگاه کردم و گفتم چه میدونم یه روانی و پُر روی وراج که مثل کنه چسبیده بهم دستمو گرفت و فشار داد دستش گرم بود نگاش کردم و لبخندشو دیدم و بعد گفت خونسرد باش دوست من چه لزومی داره اعصابتو واسه این چیزای کوچیک خراب کنی ها فقط شب باشه به حرفش که فکر کردم دیدم حق باهاشه سرمو بالا پایین کردم و اوهومی گفتم که با یه ایول کابل ای یو ایکس رو به گوشیش زد و با پخش شدن آهنگ هر بار این دروی ماکان بند حرکت کرد تو راه به بیرون نگا میکردم و ساکت بودم تا اینکه پشت چراغ قرمز وایسادیم جایی وایساده بودیم که یه دکه دقیقا چند متر عقب تر از ماشین ما قرار داشت و ناخواسته از آینه بهش نگا میکردم یه دختر بلند قد هم تقریبا خم شده بود و داشت از پنجره کوچیک دکه با فروشنده حرف میزد دید زدنم که طولانی شد پژمان با کنجکاوی پرسید چی تو آینس که نمیتونی از نگا کردنش دس بکشی با حرفش به خودم اومدم گفتم چیزی نیست و دیدم اون دختر انگار خریدش تموم شد و به سمتی که ما بودیم راه افتاد پژمان صدای پخشو کم کرد و گفت بیخیال مرد مطمئنم یه چیزی هست نکنه به اون دختره نگا میکنی جوابی ندادم و وقتی به صورت دختره دقت کردم یه جورایی شوکی بهم وارد شد و ابروهام یه کم بالا رفت با اینکه نزدیک نبود و سرش پایین بود و داشت خریدشو تو کیفش میزاشت بازم شناختنش سخت نبود شناختمش یاد سیلیش افتادم که وقتی میگفتم برو و ضجه میزد زد تو صورتم التماس هاش نفرین هاش فحش هاش ضربه زدن هاش تو سینم همه شون یاداوری شد نگاهمو از آینه گرفتم و به چراغ نگا کردم که سبز شده بود بوق ماشین پشتی هم بلند شد و به پژمان گفتم حرکت کنه اما نرفت بهش نگا کردم و با لحن تندی گفتم تکون بخور دیگه اما بی اعتنا از پنجره ی سمت من بیرونو نگا میکرد تا اینکه یه جور ذوق تو صورتش به پا شد و گفت ها پس اونو میدیدی بازم به بیرون نگا کردم و فهمیدم که فهمیده دارم شادی رو دید میزنم خنده ی آرومی کرد و بالاخره راه افتاد یه کم که رفتیم بازم خندش شروع شد و باعث شد نگاش کنم به ریش پر پشت و مشکیش که وقتی دندونای سفیدش نمایان میشد تضاد قشنگی رو به نمایش میزاشت به تتوی ایکس کنار گردنش هم که نگا کردم یادم افتاد که ممکنه بزودی دیگه این خنده رو نبینم و نشنوم دستمو تو جیب پالتوم دنبال سیگارم تکون دادم و گفتم بس کن لطفا پژمان خنده شو قطع کرد و گفت من اگه بچه ی این شادی بودم تا چهل سالگی ممه میخوردم از حرفش خندم گرفت و یه لبخند کج که زدم با یه نه بازم بلند خندید بین خنده هاش ادامه داد تو عمرم همچین چیزی رو نکردم مرد گرم تنگ وای چی بود اصن شیشه رو یه کم پایین زدم و یه سیگار آتیش کردم و گفتم بحثو تموم کنه چون راجع به شادی بود گفتم بس کنه وگرنه اگه راجع به اون هفت تای دیگه بود هیچی نمیگفتم شادی دختر خوبی بود بقیه نه اما شادی حیف بود حیفم اومد که اون کارو باهاش کردم حقش نبود پکی به سیگار زدم و سرمو به شیشه ی سرد تکیه دادم میخواستم بخوابم اما پژمان اجازه نداد و با تکون دادنم گفت که رسیدیم از هم خداحافظی کردیم و قرارمون شد ساعت هفت به سمت خونه ی خودم راه افتادم و بعد از پارک کردن ماشین تو حیاط رفتم داخل و با همون وضع رو مبل دراز کشیدم انقد خسته و بی حوصله بودم که گرسنگی رو ترجیح میدادم به اینکه ناهار آماده کنم یا حتی سفارش بدم و بخورم چشمامو بستم و ساعدمو گذاشتم رو پیشونیم اون شب میشد نُه نه دختر نه فیلم نه نمایش نه نمونه نه دلشکستن نه آه نه نفرین نه در آمد نُه خوابیدم تا وقتی که صدای زنگ بیدارم کرد خوابیدم دینگ دینگ دینگ دینگ پشت سر هم تکرار میشد و از خواب بیدارترم میکرد با بیحالی و گیجی و منگی دکمه ی آیفون رو زدم و در حیاطو باز کردم بعد همونطور که صورتمو میمالیدم رفتم جلوی در هال انقد تو چرت بودم که یادم رفت بازش کنم و با در زدنش متوجه این شدم سرم پایین بود و مشغول مالیدن چشمام که دیدم پژمان خیلی داره کشش میده با صدای خوابالودم گفتم چرا نمیای تو و نگاش کردم با تعجب از کنارم رد شد و اومد تو چند پلاستیکِ تو دستشو گذاشت رو میز جلوی مبل ها و نشست و طلبکارانه پرسید الان بیدار شدی شاهرخ نه یعنی واقعا تا الان خواب بودی جوابی ندادم و رفتم تو آشپزخونه در یخچالو که باز کردم با همون لحن گفت شام گرفتم بیا بشین اینجا در یخچالو بستم و رفتم نشستم کنارش همونطور که جعبه ها رو از پلاستیک در میاورد گفت پیتزا که میخوری آقای شاه آره میخورم بجمب مثل خرس گرسنم دستمو بالا گرفتم و ساعتو که دیدم متوجه شد و گفت خوب شد زودتر اومدم وگرنه مثه گاو تا هفت و هشت هم میخوابیدی و برنامه رو سرویس میکردی هر کدوم یکی یه تکه از پیتزا رو برداشتیم خواستم وارد دهنم کنم و گاز بزنم که نوکِ پیتزاشو چسبوند به نوک پیتزای من و با لبخند گفت به سلامتی امشب پوزخندی زدم و گاز زدیم و مشغول خوردن شدیم به وسطای پیتزا که رسیدیم یه قلپ از نوشابه شو سر کشید و گفت میدونی شاهرخ منتظر به نیمرخش نگا کردم تو خیلی قابل اعتمادی یعنی جدا از پولی که میدم بهت بازم خیلی قابل اعتمادی اصن فکر نمیکردم یه روز به اینجا برسیم ما با هم قرار گذاشتیم اره میدونم اونو ولی در کل رو بهم شد و با یه محبت خاصی گفت فدایی داری مرد اولین باری بود که انقد احساساتی میدیدمش ته چشماش میخوندم که واقعا ازم ممنونه لبخندی زدم و به خوردن ادامه دادم که چشمم به اون یکی پلاستیکِ رو میز افتاد یه پارچه داخلش بود که به نظر میرسید پس زمینش سفیده با ستاره ستاره های بنفش رنگ چشمامو ریز کردم و پرسیدم اون پارچه دیگه چیه نگاش کرد و گفت مثه همیشه رو تختی واسه امشب دستاشو با دستمال پاک کرد و شروع کرد به در آوردن وسایل داخل پلاستیک همون پارچه یه چشم بند خواب یه نقاب بالماسکه و همون دوربین همیشگی نوشابه رو کامل سر کشید و با نگرانی مصنوعی گفت پاشیم خونه رو جمع کنیم که دیر نشه آشغال ها رو جمع کردیم خونه رو آماده ی آماده کردیم و بعد یکی یکی رفتیم دوش گرفتیم مسواک زدیم و بعد یه مقدار شراب هم خورد به گفته خودش با خوردن چند جرعه شراب تو سکس بهتر عمل میکرد آدامس پرتقالی هم گذاشتیم دهنمون همه چی که آماده ی آماده شد همین موقع هم زنگ خونه زده شد و یه مقدار استرس تو من به جریان افتاد پژمان چند پیس از ادکلنمو زد و رفت تو اتاق مخصوصی که همیشه اونجا میموند منم ادکلن زدم و دستی به سرو روم کشیدم و بعد از نگاه گذاریی که واسه تخت شدن خیالم به خونه انداختم رفتم سمت در اول در حیاطو باز کردم و قبل از باز کردن در هال نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند مصنوعی بازش کردم مهسای خوش پوش بود که با یه جعبه شکلات لبخند به لب وایساده بود بر عکسِ دانشگاه که مقنعه سر میکرد اینبار یه شال سرش بود که تا فرق سرش هم عقبش برده بود نگاهی به سر تا پاش انداختم و به دروغ سوتی از سر تشویق کشیدم با عشوه و ناز چرخی زد و گفت چطورم اگه امکان داشت میگفتم حالم ازت به هم میخوره اما با انگشت اشاره و شستِ یه دستم حلقه ای درست کردم و گفتم عالی خنده ای کرد و اومد داخل جعبه شکلاتو که تعارف کرد و گرفتم پالتوی کرمی رنگشو کند و بدن پُرش بود که نمایان شد بافت مشکی جذب که تا بالاتر از باسنش بود و ساپورت طرح جینِ جذب و باسن بر اومده و سینه های گرد و سر بالا و به قول پژمان مخصوصِ همین کار بود تعارف کردم بشینه و رفتم دو تا چایی ریختم سابقه نداشت چای هام آلبالویی در بیاد اما اینبار شد آلبالویی با این رنگِ چای بازم گذشته برام زنده شد و پلک هام رفت رو هم یاد چای های آلبالویی گذشته افتادم اینبار همون زن بود که با لبخند نگام میکرد داشت تو اشپزخونه داخل قوریِ خالی چند تکه چوب دارچین میریخت که با چای دم کنه منم از رو مبل تماشاش میکردم با حال خوش و بازم صدای مهسا بود که گفت چه خونه ی قشنگی داری و چشمامو باز کرد سوالم از خودم این بود که چرا اینطوری شد نه آخه چرا این خونه ی مقدس شد جای کثافت کاری این خونه یه روز حرمت داشت این خونه یه خانوم داشت شبا مردش همونطور که از پشت بغلش کرده بود پشت گردن اونو بو میکرد و میخوابوندش و صُبا هم اون از پشت پشت گردن مردشو بو میکرد و بیدارش میکرد آخه چرا اینطوری شد تو دلم آهی کشیدم هر ثانیه که مهسا تو خونه ام بود من عذاب میکشیدم سر هشت مورد قبلی هم همینطوری بود جز نفرت چیزی توم پیدا نمیشد اما چاره ای هم نداشتم داشتم از کلافگی دیوونه میشدم دلم میخواست یه پُفِ محکم بکشم اما حق اونم نداشتم چون سریع میپرسید چی شده سینی رو برداشتم و رفتم کنارش نشستم بوی عطرش از اونا بود که خوشم نمیومد و حالمو خراب میکرد خیلی تند بود و منفور طوری که تابلو نشه جلو دماغمو گرفتم اما فایده نداشت نگاهی به اطراف انداخت و گفت خونت خیلی نقلیه عزیزم ولی باید کامل نشونم بدیش ها یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم چاییتو بنوش بعد نشونت میدم اوهوع چی شد خیلی مودبانه حرف زدی به حرفش خندید و استکانو برداشت پرسیدم شام خورده که جواب مثبت داد و پرسید تو خوردی نگاهی به هیکلش انداختم و گفتم خوردم اما تا یه کم دیگه یه شام حسابی دیگه هم میزنم انگار که منظورمو فهمیده باشه پشت چشمی نازک کرد و گفت میخوای چی بخوری دستمو گذاشتم رو ران نرمش و فشارش دادم و گفتم تو رو خنده ای کرد و با عشوه باشه ای گفت یه مقدار خجالت داشت اما زیاد جدی نبود در واقع فقط اداشو در میاورد با اینکه نمیخواستم اما باید این بازی رو ادامه میدادم سرمو بردم سمت پیشونیش و شبیه عاشق های کهنه کار پیشونیشو بوسیدم که حس کردم قند تو دلش آب شد دختریه ساده هنوز رانش تو دستم بود و با دست دیگه چای میخوردم کیف نارنجی رنگشو برداشت و پاکت سیگار اسی بلک رو از توش در آورد یه نخ روشن کرد و طوری رو مبل ولو شد که پشتش چسبید به گوشه اش و همه ی اندامش رو به من شد خیلی وقت بود که دیگه هیچ بدنی منو جذب نمیکرد و بدن مهسا هم هیچ جذابیتی برام نداشت با اینحا از عمد به بین پاهاش که تنگی ساپورت برجسته ترش کرده بود نگا کردم پکی به سیگار زد و دودو فرستاد سمتم و گفت شاهرخ به چشماش نگا کردم و گفتم بله یه کم مکث و فکر کرد و پرسید با چن نفر تو دانشگاه رابطه داشتی با چن نفر بودی تعجب کردم از حرفش و رفتم تو فکر حس کردم حرفش یه جوریه در اصل مشکوک بود و هی با خودم میگفتم نکنه کسی چیزی بهش گفته یا نکنه دستمو خونده یا در کل نکنه یه اتفاقی افتاده باشه وقتی دید رفتم تو فکر صدام زد و به خودم اومدم خیلی خونسرد پرسیدم چرا اینو میپرسی که گفت همینطوری کنجکاوی خیالم که راحت شد جواب دادم نمیخوام بهت دروغی بگم با چند نفری ارتباط داشتم ولی نه اونطور ارتباطا اگه بخوام برات خلاصه کنم اونا با من بودن نه من با اونا چون هیچ حسی بهشون نداشتم و اونا هم اونا فقط واسه هوس باهام بودن شروع کردم به ناز کردن رانش و گفتم تا اینکه تو رو دیدم و برعکسِ بقیه واقعا ازت خوشم اومد خواستم با هم باشیم آب دهنمو قورت دادم و از خودم بیشتر متنفر شدم که انقد حرفه ای دروغ میگم با یه ای کره خر به پام زد و خنده ای کرد چپ چپ نگاش کردم و با لحن نسبتا تندی گفتم مراقب حرف زدنت باش با دستپاچگی سرفه ای کرد و گفت ببخشید معذرت میخوام از دهنم در رفت از اینکه اخطار دادم پشیمون شدم چون امکان داشت ناراحت بشه و ناز کردنای مسخره اش شروع بشه دست خودمم نبود با حرفش شدم خودم شدم همونی که با منت کشیدن و چاپلوسی بیگانه بود اما یادم نبود که باید خودم نباشم بازم باید نقش بازی میکردم لبخندی زدم و گفتم شوخی کردم به دل نگیر دستشو گذاشت رو قفسه سینه اش و همونطور که مثلا نفس نفس میزد گفت وای خدا قلبم اومد تو حلقم گفتم الانه که بزنیم ریز خنده ی دروغی ای کردم و جوابی ندادم بعد از خوردن چای هامون بلند شدیم و یه چرخی توی هال زدیم و راجع به بعضی وسایل مثل تابلوهای رو دیوار حرف زدیم خونه چیزی واسه تماشا نداشت و فقط هالو نشونش دادم بعد رفتم دوباره بشینم که از پشت صدام زد تا برگشتم انگشتِ اشاره گرفت سمت در اتاقی که پژمان توش بود و گفت اتاق خودتو که نشونم ندادی لااقل اینجا رو ببینیم دستگیره رو که گرفت انگار یکی هم ریه های منو تو مشتاش گرفت و فشار داد نفسام داغون شد یه نگا به در یه نگا به مهسا یه نگا به دستش و یه نگا به دستگیره ی در همینطوری چشمام مشغول بود و دعا میکردم تا من میرسم پیشش نره تو اتاق اگه میرفت مثل همیشه همه چیزو پشت لبخندم قایم کردم و رفتم سمتش که دیدم دستگیره رو فشار داد سرعت قلبم رفت بالاتر و بالاتر و حس کردم از رو یه سرسره سر خوردم پایین درو که یه کم باز کرد تقریبا دویدم و صداش زدم که بلافاصله برگشت با تعجب پرسید چی شده جوجو دستمو به نشونه گذاشتم پشتش و دست دیگه رو گرفتم سمت در ریز خنده ای کردم و بینش گفتم آخه اینجا یه ریز خنده ی دیگه و گفتم اینجا مهسا دلم میخواد اینجا رو نشونت بدم من مشکلی ندارم ولی میدونی چیه با نگرانی پرسید چی شده شاهرخ رنگت چرا پریده نترسونم ریز خنده ی دیگه ای کردم و ادامه دادم نترس چیزیم نیست ببین این اتاق اولا بیشتر انباری به حساب میاد دوما تو این اتاق چند تا از اون مار و عقرب هایی که میزارن تو الکل و شیشه از پدربزرگم برام مونده سریع نفس صداداری تو سینه حبس کرد میگم شاید با دیدن اونا یه وقت بترسی یا همچین چیزی اگرم نمیترسی تا بریم داخل منفورترین چیزی که میشناختم دروغ بود اما حالا چقد ماهرانه ازش استفاده میکردم با یه نه خودشو عقب کشید با ترسِ تو صداش گفت نه نه نه ممنون عزیزم بهتره نبینم و بازم ریز خنده ای کردم و گفتم نترس من اینجام وقتی که خودشو لوس کرد و مثل بچه ها گفت چه خوبه که هستی عشقم اون عشقمش بند بندم رو گلوله بارون کرد تحملم تموم شد و خواستم هر چه زودتر این کار تموم شه دلمم نمیخواست کاری کنم چون بد و بدتر هیچکدومشون خوب نیست اما فشارش دادم سمت خودم سرمو بردم نزدیک و لباشو بوسیدم تا دستاشو گذاشت رو شونه هام بوس بعدی رو روی لباش جا گذاشتم و به قصد گردنش خمش کردم طوری که نقش زمین نشه به سمت عقب خمش کردم و محکم نگهش داشتم و سرمو تو گردنش گم کردم نفس نفس زدن هاش شروع شد و تو بغلم سست شد هر بار که گردنشو بوس میکردم شونه هامو با دستاش بیشتر فشار میداد و اما بعد از هر بوسه اون زن که از ظهر دست از سرم بر نمیداشت آهسته آهسته به سراغم اومد چشمامو بستم و دیدم خودشه دیدم مثل بچه ها شدیم و دارم دور خونه رو دنبالش میدوم دیدم اون با خنده من با وایسا های دستوری بعد دیدم گرفتمش آره گرفتمش و همینطوری خمش کردم و شروع کردم به بوس کردن گردنش محکم میبوسیدم و اونم با جیغ و خنده صدام میزد و منم بدتر میبوسیدمش اما مثل همیشه مهسا از گذشته بیرونم کشید با صداش که یه کم هم لرزش داشت گفت نریم تو اتاق بی اعتنا بوسه هامو ادامه دادم و دستمو بردم زیر باسنش یه جوری رفتار میکردم که انگار از آخرین سکسمون صد ساله که میگذره باسنشو تو دستم گرفتم و شروع کردم به مالیدنش و اینبار آهِ ریزی کشید عطر لعنتیش داشت برام سرگیجه میاورد میخواستم آب دهنمو تف کنم اما نمیشد تو یه چشم به هم زدن یه دستمو انداختم زیر زانوهاش و دست دیگه هم پشتش و بلندش کردم ذوق زده دستشو دور گردنم قفل کرد و همونطور که با بازیگوشی پاهاشو تو هوا تکون میداد با ریتم شروع کرد به خوندن من رو دستای عِش قَ مم می خواد منو ببره و بُ کُ نِ من تو بَ غَلِ عِش قَ مم می بَره منو که بِ گاد با خنده جمله هایی مثل اینو تکرار میکرد تا اینکه رسیدیم به اتاقم اتاقم که چراغش خاموش بود گذاشتمش روی تختم و ازش فاصله گرفتم نگاه گذرایی به دور تا دور اتاق انداخت و بعد از یه کم دقت واسه پیدا کردن صورتم گفت چراغ نداره لباسامو که در میاوردم گفتم فعلا نه داشته باشه هم به چه درد تو میخوره تو که قراره چشمات بسته شه یه کم فکر کرد و انگار که حق با من باشه راست میگی ای گفت نگاهی به گیتار کنار تخت انداخت و گفت کی میزنی برام یه لبخند زدم و گفتم الان وقتش نیست و بعد گفتم لباس هاشو در بیاره و حین این کارش همه چیزو براش توضیح دادم اینکه اول قراره چه کارایی بکنیم بعد از حرکات اولیه چه پوزیشنیه پوزیشن های بعدی چیه و همینطوری از اول تا آخر رو براش توضیح دادم بعد از اینکه همه چیزو فهمید و لباس هاشو در آورد با دست به سمت پا تختی اشاره کردم و گفتم چشم بند و نقاب رو بزنه بی هیچ حرفی هر دو رو برداشت و اول چشم بند و بعد هم نقاب رو زد با اون نقاب بالماسکه که رو قسمت بالاییش یه چیزهایی مثل پر داشت با کنجکاوی مثل کور ها سرشو به اینور اونور میچرخوند و انگار که استرس داشت با یه ترس خاصی صدام زد و گفت اینجایی رفتم کنارش وایسادم سینه ی چپشو تو دستم گرفتم و گفتم اینجام عزیزم تو خوبی قلبت خوبه آماده ای دو کلمه گفت خوبم آره اوهومی گفتم و نفس عمیقی کشیدم قبل از اینکه از اتاق برم بیرون یه بار دیگه همه چیزو براش توضیح دادم و بعدش از اتاق رفتم بیرون کم کم داشتم داغ میشدم و عرق میکردم نه از تحریک و نه هیچی بلکه از فشاری که روم بود محتاطانه رفتم سمت اتاق پژمان و درو باز کردم تا منو دید آدامس جویدنشو قطع کرد نگاهی به بدن تماما لختم انداخت و تو چهرش یه جور احساس راحتی فعال شد سرشو سوالی و به نشونه اینکه وضعیت چطوره تکون داد و دستاشو آماده کرد که لباس هاشو در بیاره پلک هامو به نشونه اوکی بستم و با سر اشاره کردم که راه بیوفته شروع کرد به در آوردن لباس هاش و حین این کارش خیلی آروم فقط یه چیزو بهش گفتم اینکه همه چیزو برای مهسا توضیح دادم و برنامه باید طبق قرارمون پیش بره با یه لبخند سرشو بالا پایین کرد و بعد از اینکه پاشو آورد بالا پاچه ی شلوارشو گرفت و کامل درش آورد و دیگه کامل هم لخت شد دوربین تو کشوی یه میز بود و رفتم برداشتمش لحظه لحظه عرقِ رو پیشونیمو حس میکردم که داره بیشتر و بیشتر میشه فشاری که روم بود یه مشت سوال رو هی تکرار میکرد که مثلا اگه اتفاقی بیوفته و اگه بیوفته بعدش چی حالا با این دستای لرزون چطوری میخوای فیلمو خوب در بیاری نمیدونستم چرا اما این بار از اولین بار که سختترین بود هم سختتر بود دلشوره ی بدی داشتم و دیگه به نفس نفس افتاده بودم که یهو پژمان جلوم سبز شد و بازوهامو تو دستاش گرفت رو به روی هم بودیم یه بازومو ول کرد و به نشونه آروم بودن و خونسرد بودن شروع کرد به بالا پایین کردنِ همون دستش و نفس عمیق کشید بهم فهموند منم بکشم تند تند نفس عمیق میکشید و بوی آدامس پرتقالیش بود که وقتی به مشام میرسید یه جور شادابی و آرامش میاورد یه کم که گذشت با اشاره سر بهش فهموندم همه چی حله و بریم چشمکی زد و دستشو گرفت سمت در راه افتادم و خیلی معمولی درو باز کردم مهسا که اون طرفِ تخت و پشت به من نشسته بود لبه اش مثل قبل کنجکاوانه و با دقت به اطراف نگاهایی انداخت که مثلا ببینه کجام هر چند که خودشم میدونست نتیجه ای نمیگیره واسه اینکه تمرکز کافی واسه حس کردن وجود پژمان نداشته باشه شروع کردم به حرف زدن و گفتم کوچولوی من در چه حاله حالش خوبه خوش میگذره بهش با دست به پژمان اشاره کردم سریع بیاد داخل اومد داخل و همونطور که چشمش به مهسا بود خودشو کشید یه گوشه بعد رو به مهسا شدم و فهمیدم نیم رخش رو به منه و لبخند غلیظی زده چون دندونای سفیدش کاملا تو تاریکی برق میزد حس میکردم خیالش هم راحت شده چون از جنب و جوشِ چند لحظه پیشش خبری نبود دست به سینه شد و بعد از یه خنده ی ریز گفت خوبم فقط یه کوچولو استرس دارم عزیزم دستمو بردم رو کلید کنار در و گفتم اونم درست میشه عسل و چراغو روشن کردم یه لحظه چشمم به باسن و بدن و پوست و خلاصه اندامش افتاد اما سریع نگاهمو ازش گرفتم حتی اگه تحریک شده ترین مرد رو زمین میشدم امکان نداشت باهاش کاری کنم پس بدون اینکه نگاهش کنم تختو دور زدم و رفتم کنارش یه کم کنجکاوانه سرشو چرخوند و دستشو دنبال دستم چرخوند خودم دستشو گرفتم و نشستم کنارش لبه ی تخت فقط به صورتش که نصفش هم پوشیده شده بود نگا میکردم که یه وقت جای دیگه ای رو نبینم و با دیدنش اذیت شم لبخندی زدم و دستشو آوردم بالا و بوسیدمش و بعد که دستمو گذاشتم رو رانش گفتم تا من هستم استرس معنایی نداره نگران هیچی نباش لباشو که محکم و عاشقانه بوسیدم دستمو بردم رو به بالا و گذاشتم رو کُسش لرزید و آهِ خفه ای کشید یه بار دایره ای دستمو روش چرخوندم و انگشت وسطیمو کردم تو سوراخش که در جا وایِ کشیده ای گفت همونطور که میمالیدمش گفتم از این به بعد دیگه حرف بی حرف دیگه حق حرف زدن نداره بعد پرسیدم توضیحاتمو یادشه که جواب مثبت داد با یه اوهوم گفتم شروع کنیم یه بار دیگه که دستمو بین پاهاش چرخوندم جونمـِ غلیظی گفت و لبشو گاز گرفت به خاطر این اتفاق ها موهای بدنم سیخ شده بود و مزه ی دهنم تلخ داشت حالم به هم میخورد داشت حالم از اون شاهرخِ قدیمی به هم میخورد داشتم ته مونده هاشو بالا میاوردم سوالم ازش این بود که کجا رفت اون شاهرخ کجا رفت چشمامو بستم و سعی کردم به حال فکر نکنم به این که دارم چیکار میکنم و نمیکنم که یه وقت تحریک نشم تو این نه بار فقط یه بارشو تحریک شدم و راست کردم اونم واسه شادی بود چون سنگ تموم گذاشت فکر میکرد منم و سنگ تموم گذاشت بلند شدم و رو به پژمان با دست اشاره کردم بیاد گوشه ی اتاق بی معطلی آروم آروم که راه افتاد تا کمر خم شدم و دوباره لبای مهسا رو چسبیدم و از عمد صداهایی مثل اوم های کشیده از خودم در آوردم تا تمرکزش به هم بخوره اونم همونطور که با لبای گرمش مشغول من بود دو دستشو گذاشت رو کمرم اگه یه کوچولو زور میکرد امکان داشت بیوفتم روش از گوشه چشم نگا کردم و فهمیدم پژمان سر جاشه پس سریع صاف وایسادم و پشت به پژمان شدم بازم استرس اینکه یه وقت سوتی ای نداده باشیم اینکه یه وقت یه اتفاق فقط یه اتفاق کوچیک نیوفته مزه دهنمون شبیه هم بود پرتقالی عطرمون عطر من بود میموند حرارت بدن هامون که شاید من الان خنک باشم پژمان داغ یا برعکس یا هیچکدوم خلاصه هزار فکر و خیال کردم و آخر سر با یه نفس عمیق شروع کردم به سمت عقب قدم برداشتن رفتم و رفتم تا اینکه با پژمان شونه به شونه شدیم سفیدی چشماش خون بود و معلوم بود شراب کار خودشو کرده کامل حس میکردم که چقد داغ کرده و تحریک شده دوربینو ازش گرفتم و بعد بلافاصله با سر اشاره کردم بره دوربینو آوردم تنظیم کردم و ضبط از پشتِ پژمان شروع شد که به سمت مهسا میرفت یعنی اولِ فیلم از پشتِ پژمان شروع میشد که کلِ فضا رو پوشونده بود و با فاصله گرفتنش بقیه جاها هم معلوم شد رفت واسه نمایش سرعت ضربان قلبم طوری شد که انگار داشتن داخلش چکش کاری میکردن این لحظه خیلی حساس بود اگه الان شک نمیکرد دیگه تا آخرش هم شکی نمیکرد همش با دقت منتظر بودم پژمان تا کمر خم شد و شروع کرد به بوسیدن مهسا از سر فشار چشمامو بستم و سرا پا گوش وایسادم ببینم اتفاقی میوفته یا نه دلم میخواست مالچ و مولچ دهنشون هی قطع نشه و این روند ادامه داشته باشه انقد این لحظات حساس بودن که چشمامو محکم به هم فشار داده بودم هی صبر کردم و چیزی جز مالچ و مولچ و کم کم آه به گوشم نخورد چشمامو که باز کردم مهسا رو دیدم که به پشت رو تخت دراز کشیده و پژمانی که پایینِ تخت زانو زده بود دستاشو دور ران های مهسا قفل و لبه تخت تنظیمش کرده بود و تو این حالتِ قشنگ دیوونه وار کُسشو میخورد با هر لیس زدنش و حرارتی که از دهنش پخش میشد مهسا مثل مار به خودش میپیچید و سر سینه هاشو تندتر بازی میداد تو دو مورد خوب عمل میکرد خوردن و پوزیشن داگی با این دو تا طرفشو به فضا پرتاب میکرد حالا کم کم داشت همین بلا رو سر مهسا میاورد با نوک زبونش تند تند به چوچولش ضربه میزد و مهسا هم دیگه داشت سینه هاشو چنگ میزد دیدن این صحنه ها داشت اذیتم میکرد و بدنم داشت یه حرارت خاصی میگرفت خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم که واکنشی نشون ندم دوربینو تو همون حالت نگه داشتم و به نقاشی سیاه و سفید رو دیوار نگا کردم یه زن با چهره ی کاملا شرقی رو یه چهار پایه نشسته بود و با یه لبخندِ شبیه پوزخند گیتار میزد تنها رنگی که به جز سیاه و سفید داشت رنگِ صورتی لاکش بود یاد روزی افتادم که همون زن بعد از اینکه با انگشتای ظریفش که اونا هم لاکشون صورتی بود آخرین پونز رو به آخرین گوشه ی اون برگه چسبوند از رو تخت پایین اومد و با خوشحالی گفت تموم شد آهِ شبیه جیغ مهسا رو که شنیدم بهشون نگا کردم و دیدم پژمان سینه هاشو هم گرفته و داره میمالتشون دوربینو زوم کردم رو صورت مهسا داشت لب پایینیشو گاز میگرفت داشت لذتش بیشتر و بیشتر میشد پژمان که بلند شد دوربینو به حالت اولش برگردوندم کنار تخت وایساد و دو دست مهسا رو گرفت با یه اشاره نیم خیزش کرد و در آخر کمک کرد بشینه لبه تخت دو دستی چنگ زد تو موهاش و آروم آروم رفت نزدیکتر و کیرشو چسبوند به لباش مهسا هم با یه دست کیرشو گرفت و دست دیگه رو گذاشت رو یه لپ باسنش بعد شروع کرد به ساک زدن با احتیاط یه کم جهتمو عوض کردم تا دید دوربین بهتر شه اینطوری همه چی بیشتر معلوم بود معلوم بود که پژمان وقتی کیرش تا نزدیک به ته میره تو و در میاد داره لذت میبره که اینطوری با چشمای بسته رو به سقف شده وقتی نوک کیرش توسط مهسا مکیده شد آه غلیظی کشید با این آه مهسا انگار یه چیزیش شد قلبم باز شروع کرد به تند تند زدن دلم میخواست یکی ازم عکس بگیره ببینم چه شکلی شدم نفسمو حبس کرده بودم و بدون پلک زدن منتظر نگا میکردم وقتی تو صورت پژمان هم یه نگرانی ای دیدم فهمیدم اونم فهمیده که آهش دردسر ساز شده مهسا با حالتی که معلوم بود داره به چیزی دقت میکنه سرش پایین بود و به اینور اونور میچرخوندش داشتم کم کم کنترل دستامو از دست میدادم که مهسا با کشیدن زبونش زیر تخم هاش باعث شد چشمامو ببندم و نفس راحتی بکشم خیلی آروم و با حوصله نوک زبونشو رو تخم های پژمان میکشید و پژمان هم که معلوم بود داره جلوی خودشو میگیره تا بازم صدایی ازش در نیاد لباشو محکم به هم فشار داده بود هی با خودم میگفتم مگه تا حالا با چند نفر سکس داشته که اینطوری حرفه ای میخوره که اینطوری رضایت مرد کار کشته ای مثل پژمان رو جلب کرده پوزخندی زدم و دلم خواست زودتر این نمایش تموم شه تا به حسابش برسم پژمان نتونست تحمل کنه و سر مهسا رو محکم گرفت و خودش شروع کرد به عقب جلو کردن تو دهنش تند تند عقب جلو میکرد و نعره های ریزی هم میکشید و یهو کیرشو تقریبا تا آخر جا داد و تو دهنش نگه داشت مهسا سرشو واسه فرار کردن از خفگی عقب کشید و وقتی کیر پژمان در اومد عوق زد بلافاصله چرخید و لبه تخت داگی وایساد چشمم که به کُسش افتاد سریع به جای دیگه ای نگا کردم چند ثانیه جلو چشمم بود اما کم کم ناپدید شد به دستای پژمان نگا کردم که درازشون کرد و لپ های باسن اونو گرفت محکم چنگ زد و شروع کرد به سیلی زدن پشت سر هم یه طرفو سیلی میزد و صدای ناله های مهسا و سیلی ها با هم قاطی شد یه لحظه حس کردم کیرم تکونی خورد و آب دهنمم زیاد شد به پایین نگا کردم و دیدم که نیمه راست تلاش میکنه کامل راست شه تقصیر خودم بود سیلی زدن روی باسن خیلی تحریکم میکرد و نباید نگا میکردم نفس عمیقی کشیدم و دوربینو با یه دست نگه داشتم و کف دست دیگه مو گرفتم جلوی دهنم و فوت کردم که یه مقدار خنک شه از گرما عرق کرده بود نمیخواستم نگاشون کنم اما هر چقد تلاش میکردم بیشتر کم میاوردم اینبار که نگا کردم اول چشممو رو قوس کمر مهسا سُر دادم تا رسیدم به باسن بزرگش پژمان دو لپشو گرفته بود و کیرشو روی خطش عقب جلو میکرد تا تخم هاش سُر میداد و بر میگردوند و یه کم بعد تو یه ثانیه کیرشو گرفت و تا ته وارد کرد دقیق تا تخم هاش رفت و بلافاصله مهسا با یه آهِ محکم قنبل تر شد و تشکو چنگ زد پژمان امون نداد و شروع کرد به عقب جلو محکمو تا ته ضربه میزد و ماهیچه هاش به خاطر زور کردن با باسن مهسا داشتن خود نمایی میکردن طولی هم نکشید که صدای مهسا در اومد از صداش میشد فهمید که درد نداره و داره لذت میبره محکم و شالاپ شالاپ کنان ضربه میخورد و صدای نفس هاش واضح شنیده میشد چند دقیقه که همینطوری گذشت پژمان کیرشو اون تو نگه داشت خم شد روش و دو دستی سینه هاشو گرفت پشت گردنشو هم به دهن گرفت سینه هاشو میمالید و پشت گردنشو میخورد و من نتونستم تحمل کنم بازم رفتم به گذشته بازم اون زن این بار منو اون تو همین حالت قرار گرفته بودیم همونطور که نفس نفس میزدیم سینه هاشو تو دستام فشار داده بودم و با نوک انگشتای اشاره و شست سینه هاشو میمالیدم وقتی اون جملش با جیغ مهسا که به خاطر گاز گرفته شدن گردنش بود قاطی شد اون جمله ی با التماسش که گفت شاهرخ ادامه بده عشقتو بگا همزمان شوکی بهم وارد شد تکون خیلی بدی خوردم و نتونستم دستامم کنترل کنم و دوربین دوربین لعنتی از این اتفاق سوءاستفاده کرد و شروع کرد به دردسر ساختن از دستم در رفت مثل یه ماهیِ لیز از دستم در رفت که بخوره زمین ادامه نوشته

Date: March 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *