قسمت قبل نه امشب که هرشب که حالم خرابه یه جزیرم که دورم یه دریا سرابه من عادت نکردم به شب های سردم به اینکه نباشی نه عادت نکردم قسم خورده بودم اگه از تو جدا شم دیگه حتی یه لحظه تو فکرت نباشم ولی دیدم نمیشه نمیشه نمیشه که فکرت نباشم نه دیروز و نه امروز و نه فردا همیشه مثل همیشه من بودم و یه اتاق با فضای سنگینش و چند آهنگ سنگینتر یه اتاق پراندوه ساکت بی روح همه ی وسایلش به خاطر تاریکی بی روح بودن تب داشتم نه اینکه مریض باشم اما انگار تب داشتم و داغ بودم هر وقت فضای خونه اینطوری میشد اینطوری میشدم و دلم میگرفت همونطور که رو تخت زانوهامو بغل کرده بودم گوشیو گذاشتم کنار تخت و بی هدف سری چرخوندم و چشمم به نقاب که اونطرف تر رو تخت افتاده بود افتاد برداشتم و گرفتمش جلوی چشمام به چشم های خالیش که نگاهی انداختم صورت مهسا یادم افتاد و بلافاصله مثل دیوونه ها پرتش کردم رو به دیوار محکم خورد بهش و افتاد زمین از تخت رفتم پایین و لباس هامو پوشیدم رفتم کنار پنجره و چشمم به آسمون افتاد که داشت روشن تر و روشن تر میشد اصلا نتونستم بخوابم دست به سینه شدم که گوشیم شروع کرد به ویبره رفتن رفتم برداشتمش و اسم مهسا رو دیدم دکمه ی قرمزو زدم و اشغال کردم چون حرفی نداشتم بزنم چی میگفتم هیچ حرفی واسه گفتن نبود چند بار که زنگ زد و اشغال کردم دفعه ی بعدش دیگه از فرط کلافگی جواب دادم با صدای ناراحت و عصبی و پر از حس های مختلفش که معلوم بود حسابی هم گریه کرده اول نفرین کرد بعدش با گریه ادامه داد من دوسِت داشتم عوضی الان دلت خنکه منو سوزوندی خودت خنک شدی با من دیگه چرا با این کارا چی گیرت میاد دل یه دخترو خون کنی چی گیرت میاد اصن خودتم میدونی گناهم چیه خدا لعنتت کنه نامرد خدا کمرتو بشکنه تاوانشو میدی قسم میخورم تاوانشو میدی انتقام این بازی دادنمو ازت میگیرم انتقامِ دکمه ی قرمزو زدم و دوباره رفتم کنار پنجره بیخیال به برف های بی روح تو کوچه نگا کردم بیخیال نمیبودم چیکار میکردم دل میسوزوندم زنگ میزدم دلداریش میدادم کار من از این حرفا گذشته بود یادم نمیرفت که چه بلاهایی سر خودم اومد و چه دورانی داشتم یه کم همینطوری کوچه رو دید زدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم یعنی ولو شدم قرار بود برم پیش پژمان یه چرت که زدم راه افتادم و بین راه شماره شو هم گرفتم با اینکه میرفتم پیشش اما خیلی نگران و معذب بودم و میخواستم همین اول بفهمم که گندی که دیشب زدم رو پاک کرده یا نه تا خیالم راحت شه جواب که داد بی هیچ حرف اضافه ای گفتم چیکار کردی پژمان درستش کردی خنده ای کرد که باعث شد یه کم عصبی بشم و بگم به چی میخندی تو این وضعیت علیک سلام چرا انقد نگرانی عزیزم این موضوع خیلی رفته رو مخم میخوام بدونم چیکار کردی نمیخوای جواب بدی یه درصد فکر کن درستش نکرده باشم با این حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم خوبه حالا بیا اینجا خودت میبینی سرمو بالا پایین کردم و تا خواستم بگم باشه انگار چرخ جلویی و عقبی سمت راست محکم فرو رفتن تو چاله ای چیزی و ماشین تکون بدی خورد و نزدیک بود سرم بخوره به شیشه وقتی ازش گذشتم و یه کم دور شدم از آینه اون سمت نگا کردم و چشمم به یه دختر افتاد که تو پیاده رو انگار داشت با شلوارش ور میرفت یه لحظه چشمامو محکم بستم و باز کردم و حدس زدم با کارم حمومش دادم معلوم بود آب زیادی روش پاشیده وایسادم و دنده عقب که میرفتم پژمانِ از همه جا بی خبر با یه حالتی مثل فکر کردن گفت شاهرخ تمرکز کافی واسه حرف زدن نداشتم گفتم اوضاع خوب نیست و بعدا حرف بزنیم که قبول کرد و سریع قطع کردم با خجالتی ای که به جونم افتاده بود یه جوری که نصفم تو ماشین بود و نصفم رو زمین پیاده شدم و دیدم اون دختر مثل قبل تا کمر خم شده و پاچه ی شلوارشو تکون میده و انگار زیر لب چیزایی میگفت با لحنی که بتونه شرمندگیم رو برسونه گفتم معذرت میخوام خانوم یه لحظه حواسم نبود و اینطوری شد تا نگاهم کرد گوشت صورتم از شوک و تعجب یه جوری شد انگار وا رفتم همون دختری بود که روز قبل باهاش بحثم شد با اخم درو محکم به هم کوبیدم و به سرعت ماشینو دور زدم بهش که رسیدم با لحن تندی که میرفت کلماتم به هم بریزه گفتم من از این کلیشه های مسخره که طرف بزنه تو یه گند آب و بریزه رو دختر قصه و بعدش از فرط محبت یا هر چی دختره رو برسونه و عاشق هم بشن و این مزخرفات متنفرم انگشت تهدید که بالا گرفتم با تعجبی که چشماشو چند برابر کرده بود به انگشتم نگا کرد و گفتم دیگه سر راهم پیدات نشه بدون اینکه منتظر جواب بمونم خواستم راهمو برگردم و سوار شم که از پشت با صدای بلندی گفت هییییی آقای به اصلاح محترم یه کم آرومتر با هم بریم گند زدی به لباسام دو قورت و نیمتم باقیه دختر قصه و کلیشه و اینا دیگه چه صیغه ایه آخه کی سر راه تو سبز شده اصن اصن من از کجا بدونم میخوای از اینجا رد شی ادامه حرفشو خورد و با ناراحتی ادامه داد حالا چه خاکی تو سرم بریزم برگشتم و دیدم بازم داره با شلوارش ور میره یه کم که فکر کردم دیدم بد شانسیمه که بازم دسته گل به آب داده و میون این همه جا دقیق اومده کنار این گودال آب و برف وایساده که من بزنم خیسش کنم دیدم حق با اونه و عصبانیت چشم منطقمو کور کرده چند نفس عمیق کشیدم و آرومتر که شدم گفتم خیله خب حق با توعه زود قضاوت کردم خدانگهدار درو که باز کردم همونطور مثل قبل صدام زد و دوباره برگشتم سمتش هی داشتم این وضعیت خسته کننده و سرمای اعصاب خورد کن که داشت پوست صورتمو جمع میکرد رو تحمل میکردم همچنین نگاه کنجکاو و شرم آور مردمی که اونطرف پیاده رو تو پاساژ و فست فود کنارش ما رو تماشا میکردن بی حوصله گفتم چی میخوای همونطور که به طرف سمت راست ماشین راه میومد با تمسخر گفت اولا خواهش میکنم به خدا نیازی به معذرت خواهی نیست چیزی نشده که کم عذرخواهی کنید آقای به اصلاح محترم چپ چپ نگاش کردم که با حرص ادامه داد دوما الان لباسای من کثیفه و با این وضعیت حتی یه ثانیه هم نمیتونم بیرون بمونم خودمو میکشم اگه زودتر نرم خونه باید زودتر منو برسونی خونه لحنش خیلی جدی و قاطع بود دستمو گذاشتم رو سقف سرد ماشین چند باری آروم روش ضربه زدم و به این فکر کردم که چیکار کنم اونم بالاخره غروری داشت و بد میشد که مردم اینطوری ببیننش و غرورش لطمه بخوره مقصر هم که بودم و باید جبران میکردم آخرش صلاح و در واقع حقش دونستم که برسونمش به چشمای منتظرش نگا کردم و گفتم اوکی اما من یه کار کوچیک دارم که قبلش باید انجام بدم اگه میخوای بیا اگه نمیخوای یه فکر دیگه بکن تاکسی بگیر خیلی خونسرد گفت میام و در سمت صندلی شاگردو باز کرد بلافاصله گفتم هی و جلوی نشستنشو گرفتم نگام که کرد دستمو گذاشتم رو سقف صندلی عقب و گفتم عقب چپ چپ نگام کرد با حرص درو به هم کوبید و گفت بد اخلاق تو راه حرفی نزد و همین باعث تعجب و خوشحالیم شد چون بیش از حد حرف میزد فقط گهگاهی از آینه به همدیگه نگا میکردیم وقتی رسیدم به آدرس پژمان ماشینو تو کوچه پارک کردم درو که باز کردم و خواستم پیاده شم با نگرانی خاصی گفت میخوای منو اینجا تنهام بزاری و بری نترس نمیخورنت خب باشه ولی از آینه نگاش کردم و گفتم ولی با صدای مظلومی گفت میشه زود برگردی سعیمو میکنم پیاده شدم و به سمت در بزرگ و شیک حیاطش راه افتادم و وقتی رسیدم دکمه ی آیفون رو فشار دادم انگار که از آیفون دیده باشه منم بدون حرف درو باز کرد وقتی رفتم داخل دیدم با یه دست لباس اسپرت پشت میز مشغول خوردن صبحونه اس یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم و نشستم خیلی گرسنم بود و دیدن اون همه خوردنی روی میز وسوسم کرد که چیزی بخورم پژمان با لحن گرمش گفت خوش آمدی دوستم صبحونه خوردی با برداشتن یکی از نون های تست تو ظرف فهمید که نخوردم همونطور که با مربای خوشرنگ آلبالو آمادش میکردم گفت خب شاهرخ جان چه خبرا عزیزم حال احوالمون چطوره خبر خاصی نیست فقط یه کم پیش مهسا زنگ زد عه خب چی میگفت گریه و زاری و نفرین و این حرفای همیشگی بعدش هم تهدید کرد که انتقام میگیره انتقام هه تهدید نکنه چیکار کنه عزیزم بزار یه دلخوشی داشته باشه شونه مو گرفت و با پوزخند گفت یه الاغ حتی اگه بارش اسلحه باشه بازم یه گرگ به راحتی میدرتش چند بار روی شونم زد و با یه جور شیطنت گفت از سوژه ی جدید که خبری نیست نه چپ چپ نگاش کردم بزار عرق اونجات خشک بشه بعد میریم سراغ بعدی خنده ای کرد و بعد از قورت دادن یه قلپ از چایش گفت دست خودم نیس آخه این آخریشه حسابتو چک کردی که مطمئن شی دستمزدت واریز شده یا نه نه اول اومدم پیش تو وقتی برم چک میکنم خوبه ای گفت و ساکت شدیم یه لحظه به دیشب فکر کردم که اگه شانس باهام یار نبود شایدم شانس نبود نمیدونم اسمشو چی بزارم اون پول مال من نمیشد و تازه اتفاق های بدتری هم میوفتاد پژمان که شروع کرد به حرف زدن راجع به یه موضوع نچندان مهم به رو میزی بنفش خیره شدم و یاد دیشب و اتفاقاتش افتادم بعضی وقتا از افتادن یه اتفاق مطمئنی نود و نه درصد مطمئنی که اون اتفاق میوفته در عین نا امیدی و ناراحتی میبینی اون یک درصد کار خودشو میکنه یک تنه اون نود و نه تا رو میکشه دوربین داشت میرفت که بخوره زمین و از هم بپاشه یعنی سقوطش حتمی بود که خیلی الکی خیلی خیلی الکی و ناامیدانه دستمو بردم یعنی واسه گرفتنش پرت کردم که خیلی خیلی الکی تر از الکی انگشتم دور بندش قفل شد محکم قفل شد و اجازه نداد اون چند سانتِ باقی مونده رو هم بره و بشکنه و خیلی بی صدا بین زمین و هوا موند انقد هم این اتفاق بی صدا افتاد که حتی پژمان هم به زور فهمید بعد نفسی که خیلی وقت بود تو سینم حبش کرده بودم رو بی صدا بیرون دادم گیج بودم و هنوزم باورم نمیشد که سقوط نکردیم چشمامو بستم و از خوشحالی یه لبخند زدم حسی که داشتم رو نمیشه تو کلمات توصیف کرد دوربینو دوباره آوردم بالا و به فیلمبرداری از پژمانی که به پشت دراز کشیده بود و مهسایی که رو به من و پشت به اون رو کیرش بالا پایین میپرید ادامه دادم شالاپ شالاپ و صدای ناله های مهسا داشت کرم میکرد پژمان که فقط پایین تنه ش معلوم بود و بقیه ش پشت مهسا پنهون میشد دو دستی پهلوهاشو گرفته بود و با هر بالا پایین نعره ی آرومی میکشید مهسای بیقرار که معلوم بود این پوزیشن یه کمم خستش کرده سینه هاشو دو دستی تا زیر چونه اش بالا داده بود و سعی میکرد نوک زبونشو به سرشون بزنه محکم و تند بالا پایین میپرید و نفس های محکم و ناله هاش با هم قاطی بود بعد از اون اتفاق خیلی حواسمو جمع کردم و با دقت بیشتری به کارم ادامه دادم هر چند که خونسرد بودن و کنترل کردن سخت بود فوق العاده سخت اینکه یه زن خوش اندام جلوت باشه در حال سکس باشه بناله بیقراری کنه و بی اعتنایی کردن کار سختیه دیگه داشتم کم میاوردم یه ریز آب دهنمو قورت میدادم و نفس کشیدنم مثل کسایی بود که چند کیلومتر دویده باشن اما بیصدا یه پلک محکم زدم و دوربینو زوم کردم روی بین پاهاشون روی کیر و تخم های پژمان و کُسِ فوق العاده تمیز مهسا که حدس میزدم به جز ترشحاتش حتی گرد و غبار هم روش نباشه تا سر کیر پژمان بالا میرفت و به سرعت تا تخم هاش برمیگشت و با کیرش پُر میشد یه کم که این صحنه رو گرفتم دوربینو بردم بالاتر از شکمش رد شدم و رسیدم به سینه هاش که داشت با نوک زبون بازیشون میداد و واسه همینم خیس و براق بودن تا اینکه ولشون کرد و آویزون موندن اما این روند زیاد ادامه نداشت و با بالا پایین هاش سینه هاشم بالا پایین میشد از حالت زوم خارجش کردم و اینطوری مثل قبل هر دو تو صفحه کاملا مشخص بودن حالا پژمان بود که از اون زیر شروع کرد به تلنبه زدن و به اون اجازه داد استراحت کنه اما چه استراحتی فقط اسمش استراحت بود بالا تنه شو به طرف عقب خم کرد و دستاشو رو سینه های پژمان گذاشت و ستون بدنش کرد و بی حرکت وایساد که ضربه بخوره سرشم تا جایی که ممکن بود عقب داده بود و با دهن کاملا باز مینالید انقد تلنبه های پژمان تند بود که داشت مثل گریه کردن ناله میکرد انگار داشت گریه میکرد البته گریه از سر لذت یه گریه مثل گریه ی خوشحالی تن صدای نازکش و اون ناله های کشیده پدر آدمو در میاورد لحظه شماری میکردم که تموم کنن و تموم هم کردن بعد از پوزیشن آخر که به پهلو خوابیده بودن و بالاخره بعد از کلی زد و خورد پژمان با حرکاتش به مهسا فهموند که بلند شه سریع بلند شد و رو زانوهاش وایساد سینه هاشو دو دستی گرفت و منتظر موند پژمان که معلوم بود رو به انفجاره جلوش وایساد و کیرشو گرفت یه کم رو زانوهاش خم شد که کیرش با سینه هاش میزان شه و به سرعت شروع کرد به عقب جلو کردن کیرش با دست انقد سریع عقب جلو کرد که بلافاصله چشماشو بست و شروع کرد به خالی کردن آبش آه آه کنان آبش مثل فراری ها رو قسمت های مختلف سینه های مهسا میریخت و من زوم کردم که این صحنه هم پایان زیبای این سکس باشه کاملا که خالی شد حلقه ی دستشو از ته به طرف سر کیرش فشار داد و قطره ی آخرو هم به سینه هاش مالید فیلمبرداری رو قطع کردم و منتظر موندم که پژمان بیاد پایین تا سریع دست به کار شم یه کم که آروم گرفت و از اون حال و هوای خاص در اومد از تخت پایین اومد و به سمت من راه افتاد دوربینو ازم گرفت و با هم آروم و بی صدا به سمت در اتاق رفتیم چشمم به مهسا بود که داشت سینه هاشو به هم میمالید و روی اون آب سفید دست میکشید دستگیره رو که گرفتم و همزمان که فشار دادم و در باز شد رو به مهسا با صدای بلندی گفتم هوه چه شبی شد امشب فوق العاده بود و پژمان از اتاق خارج شد درو واسه صدا ندادن کامل نبستم بعد همونطور که برمیگشتم کنار تخت یه کم از آب دهنمو ریختم کف دستم و به کیرم مالیدم کیرمو کامل باهاش خیس کردم که اگه دید شکی نکنه چشم بند و نقاب رو تا روی سرش بالا برد و با چشمایی که عرق کرده بودن از جعبه دستمال رو میز کنار تخت چند برگ برداشت و مشغول پاک کردن سینه هاش شد لباس هامو که نصفه نیمه پوشیدم گفتم چطور بود خوش گذشت لبخندی زد و با صدای بیحالش گفت آره عشقم معلومه خیلی تجربه ی خوبی بود دیدی گفتم خوش میگذره آره تو یه دختر شیطون و سکسی ای اووووهوممممم چند برگ دیگه دستمال برداشت و همونطور که بین پاهاشو پاک میکرد گفت یه چی دیگه هم هستم چی با لبای غنچه شده و لحنی که آتیش ازش میبارید گفت کسده و جنده ی توام عزیزم خنده ای کرد و من با این حرفش اون لبخندِ دروغی رو لبامم محو شد انگار پرتم کرد تو اقیانوس عصبانیتم چطور ممکن بود یه زن راجع به خودش اینطوری حرف بزنه باورم نمیشد تو سکس هم اگه میگفتش حتی اون موقع هم من باید سوالی میپرسیدم یا حرفی میزدم نه اینکه سر خود نفس های داغم که از بینیم رو بالای لبام پخش میشد اوج داغ کردنمو نشون میداد دقیقا وسط اون اقیانوس بودم و واسه خلاص شدن حالا حالا ها زمان میخواستم کار لباس هام که تموم شد دست به کمر به سقف نگا کردم خوب که فکر کردم دیدم به جز داغون شدن اعصابم بهونه خوبی هم واسه تموم کردن رابطه دستم داد به سقف که نگا میکردم خونسرد گفتم مگه تا حالا با چند نفر بودی که میگی جنده و بهش نگا کردم دیدم اونم لبخندش داره محو و محوتر میشه نگاهی به اندام لختش انداختم و با یه لحن خاص که آتیشش بزنه ادامه دادم مگه به چند نفر دادی چند نفر از این بدن استفاده کردن دختر جون حرکت دستش که سینه هاشو پاک میکرد آروم و آرومتر شد تا جایی که وایساد با اخمی که کرده بود لباش جنبید و خواست حرفی بزنه که هیسسسسی کشیدم و گفتم زود لباساتو بپوش و از اینجا برو من با جنده ها کاری ندارم به سمت در اتاق راه افتادم که از پشت صدام زد و من بی اعتنا راهمو میرفتم از اتاق رفتم بیرون و نشستم روی مبل سرمو تو دستام گرفتم و ادای آدمای عصبی رو در آوردم یه کم بعد با لباس از اتاق در اومد و با نگرانی اومد جلوم زانو زد زانوهامو تو دستاش گرفت و با بغض سنگینی که داشت گفت منو ببخش شاهرخ به خدا از دهنم در رفت عمدی نبود قسم میخورم عمدی نبود وقتی دید واکنشی نشون نمیدم زانوهامو تکون تکون و ادامه داد خواهش میکنم اینطوری نکن باهام میدونی که چقد عاشقتم التماس میکنم بد نشو باهام گه خوردم غلط کردم دیگه نمیگم گریه هاش شروع شد و خیلی هم از ته دل اشک ریخت به چشماش که نگا کردم دیدم پشیمونی ازشون میریزه هر چند مشکل من که اون حرفش نبود بودن یا نبودن اون کلمش واسه من فرقی نمیکرد من فقط یه بهونه میخواستم که گیرمم اومد مثل بچه ای که دوچرخه یا عروسکشو ازش گرفته باشن گریه میکرد سرمو از تو دستام ول کردم و دستمو گرفتم سمت در چشمامو بستم و گفتم برو بیرون مهسا خواهش میکنم یه لحظه به من گوش کن نمیخوام گوش کنم برو بیرون از جلو چشمام دور شو و دیگه هم نبینمت وقتی دیدم بی فایدس بازوشو گرفتم و کشیدمش سمت در تا برسیم هم همش التماس کرد اما گوش من بدهکار نبود درو باز کردم و با یه اشاره انداختمش بیرون که بلافاصله شروع کرد به در زدن و صدا زدنم بی اعتنا برگشتم سمت مبل ها که دیدم کیفش جا مونده برداشتم و بردم بهش دادم که از فرصت استفاده کرد و خواست حرفی بزنه اما بازم با هیس اجازه ندادم و با اشاره دست بهش فهموندم که بره اومدم داخل و نشستم صدای گریه و التماس هاش هنوز تو گوشم بود و اشکاش که رو گونه هاش سر میخوردن هم جلو چشمام یه سیگار روشن کردم تا این حال و هوای گرفته رو برام جر بده تند تند پک میزدم و دیدم خیلی زود به فیلتر رسید یه سالمشو جایگزین کردم و با آتیش همون سیگار قبلی آتیشش زدم ولو شدم رو مبل هیچ حس خوبی توم پیدا نمیشد هیچ حس خوبی که مثلا بگی این حس یه حس خوبه فقط حس های بد بود چشمامو که بستم بازم صدای در زدن مهسا اومد در میزد و با التماس میگفت شاهرخ خواهش میکنم درو باز کن شاهرخ التماست میکنم شاهرخ شاهرخ شاهرخ شاهرخ شاهرخ شاهرخ گفتن های پژمان از فکر درم آورد و تکونی هم خوردم دهنم که خشک شده بود رو خیس کردم و گفتم بله چی شده خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت کجایی تو مرد میگم صبحونت تمومه جمع کنم سرمو بالا پایین کردم و گفتم آره بعد از جمع کردن میز ازش خواستم فیلمو نشونم بده که خیالم راحت شه لب تاپشو آورد و فیلمو پخش کرد به جز ویرایش هایی که رو کُلِ فیلم پیاده کرده بود خیلی تمیز و بی نقص قسمتی که دوربین افتاد رو هم ویرایش کرده بود مشغول نگا کردن که بودیم یادم افتاد که اون غریبه تا حالا از ترس سکته کرده دلم میخواست حالا حالاها پیش پژمان بمونم اما باید میرفتم بلند شدم و گفتم باید برم که با تعجب فکر کرد شوخی میکنم بالاخره بعد از کلی بهونه تراشیدن و تعارف و خواهش از خونه اومدم بیرون واسه اینکه رو برف لیز نخورم آروم آروم به سمت ماشین رفتم و وقتی رسیدم با آستینم شیشه رو پاک کردم و نگاهی به داخل انداختم و دیدم دست به سینه داره مثل بچه هایی که نزدیک به خیس شدنن نگاهم میکنه از وضعیتش خندم گرفت اما جلوی خنده مو گرفتم و سوار شدم استارت زدم و بخاری رو بردم بالا که با طعنه و گله گفت تو اون خونه ی گرم و نرم میموندی واسه خودت چرا برگشتی تو این ماشین سرد منم که خدا رو شکر خیلی خوبم نه سردمه نه میترسم نه تنهام از آینه بهش نگاهی کردم و پرسیدم خونت کجاست یه ضربه به صندلیم زد و با لحن تندی گفت اصن حواست هست من چی میگم یا میشنوی و بیخیالی میگی من چیکار کنم خانوم به اصطلاح محترم خب ببینید آقای به اصطلاح محترم اولا حرفای خودمو به خودم نگو دوما یه کم وجدان یه کم رحم یه کم نگرانی یه کم دل یه کم اهمیت هم بد نیس با کلافگی گفتم اوکی حتما حالا آدرستو بگو آدرسشو که گفت بی معطلی حرکت کردم تا زودتر از شر این سر تا پا وِر خلاص شم انقد حرف میزد که وقتی ساکت میشد آدم لذت میبرد یه کم که رفتم صدای گوشیش اومد آهنگ هاشو که یکی یکی رد میکرد بی دلیل از آینه بهش نگاهی انداختم که اونم نگام کرد و گفت چیه خب حوصلم سر رفته میخوام یه چیزی گوش کنم بی اعتنا جوابی ندادم که ادامه داد اصن یه روز به موسیقی گوش نکنم سرم درد میگیره نه که معتادش باشم و مثلا روزی ده ساعت گوش کنما نه فقط باهاش آروم میشم و انرژی خاصی میگیرم البته بماند که بعضی شبا با همون هندزفری تو گوشم خوابم میبره صُبم که پامیشم میبینم وای هندزفری پیچیده دورم و میخواد پاره شه مثه خل و چلا نمیدونم چجوری از خودم جداش کنم اصن بلند بلند به حرفش خندید و من که داشتم از فرط حرف زدنش کلافه میشدم بازم از آینه بهش نگا کردم وقتی دید نمیخندم حس کردم حسی مثل ضایع شدن بهش دست داد و با ناراحتی و لحن نسبتا تندی گفت میدونستی خیلی رو مخی خواستم بگم فعلا که تو داری مخ منو میخوری اما از ترس وراجی های بعدش چیزی نگفتم که ساکت هم نشد و ادامه داد تو چرا انقدر اینجوری نه حرف میزنی نه میخندی نه حتی یه لبخند میزنی آقای خندان مشکل تو چیه پوفی کشیدم و گفتم یه نصیحتی بهت میکنم سعی کن بهش عمل کنی چه نصیحتی بابابزرگ همیشه سعی کن کم حرف بزنی هر چقد که زیاد حرف بزنی ابهتت بیشتر پایین میاد حس کردم ناراحت شد از حرفم چون مدت زیادی از آینه بهم خیره شد اما اعتماد به نفسشو حفظ کرد و واسه کم نیاوردن گفت خیله خب دیگه ساکت دیگه به موسیقی گوش کنیم زیر لب گفتم خودتم که میخوای ساکت بشی تلفنت باید مغزمونو بخوره که با کنجکاوی پرسید چیزی گفتی و با نه جواب دادم دیگه هیچ حرفی نزدیم و منم با تمرکز بیشتری به رانندگیم ادامه دادم تا اینکه چشمم به عابر بانکِ اونطرف خیابون افتاد فقط یه نفر داشت ازش استفاده میکرد و اونم که انگار کارش تموم شد و مشغول چک کردن رسیدش شد یه جای مناسب پارک کردم و بی اعتنا نسبت به سوال هاش پیاده شدم ماشین های در حال عبور از دو طرف خیابون رو با احتیاط رد کردم و تا رسیدم کارتو وارد خودپرداز کردم مبلغ زیادی رو انتقال دادم و راهو که برمیگشتم اون غریبه رو دیدم که از پشت شیشه نگاهم میکرد جالب بود که وقتی سوار شدم نه حرفی زد و نه سوالی پرسید و نه هیچی در واقع انقد حرف میزد که وقتی ساکت میشد هم آدم تعجب میکرد حرکت که کردم شماره ی ماهرخ رو گرفتم ناخواسته از آینه به صندلی عقب نگاهی کردم و دیدم با حالتی که نه ناراحته و نه خوشحال و در واقع یه حالت معمولی به بیرون تماشا میکنه انگار که ماهرخ چشم به راه تماسم باشه بعد از یکی دو بوق با یه دنیا ذوق با یه دنیا خوشحالی جواب داد سلام داداشی خوبی قربونت برم کی بر میگردی صدای خواهر چقد خاصه لبخندی زدم و گفتم تو قربون من نرو خرگوش کوچولو بزار من قربون تو برم خنده ی نازی کرد و گفت خوبی برنمیگردی پیشمون خوبم عزیز دلم شماها خوب باشید منم خوبم فعلا که اینجا مشغول دانشگاهم میدونی که اما هر وقت سرم خلوت تر شه میام سکوت کرد و جوابی نداد سرعت ماشینو کم کردم و همه ی دقتمو جمع کردم تو گوش هام و با نگرانی گفتم عزیزم چی شدی بلافاصله صدای گریه شو شنیدم که خیلی هم دلگیر و غمگین و از ته دل به نظر میرسید شبیه هقهق بین گریه هاش بریده بریده گفت د دلم خیلی ب برات تنگ شده داداشی صدای گریه هاش موهامو سیخ کرد تحمل نداشتم حتی یک ثانیه ناراحتیشو ببینم با یه عصبانیت دروغی گفتم نشد که منو ببین خرگوش جون اول صبی زنگ نزدم گریه کنی ها زنگ زدم برام بخندی حالا بخند یه اُممممی کشیدم و ادامه دادم دختر مثانه ای کار مگه گریه میکنه مثانه بود کلیه بود کبدی بود چی بود اسم ورزشت خنده و گریه ش قاطی شد و گفت واقعا که داداش آها بخند همینطوری بخند بخند دختر کبدی و روده ای کار گریه هاش شد خنده و با التماس گفت عه داداش کبدی از صدای خنده های نازش منم رو لبام لبخند اومد و گفتم فقط بخند با محبت خاصی گفت چشم ولی خرگوشک و اینا نگو بهم دیگه با لحن بچگونه ای من که دیگه بچه نیستم خو نوزده سالمه اشتب میکنی کوچولو تو هنوزم واسه من همون دختر کوچولویی دیگه گریه نکن قربونت برم فقط بخند باشه خدانکنه چشم فقط میخندم نفس عمیقی کشیدم و طوری که ناراحتیم از صدام معلوم نباشه که یه وقت اونم ناراحت شه گفتم عزیز دلم چطوره حالش خوبه مامان هم خیلی بهتره مرتب داروهاشو میخوره و چشم انتظار توعه راستی میگه براش عکس بفرستی دلش خیلی برات تنگ شده هی میگه زودتر بیا میفرستم براش من که دلم میخواد بیام اما گفتم که درس و دانشگاه و زندگی ای دارم اینجا نمیشه که همه رو ول کنم ولی شرایط که اوکی باشه حتما میام آهی کشید و گفت باشه وقتی دیدم شرایط نرماله گفتم ببین عزیزم جونم یه کم پیش براتون پول فرستادم خرج دانشگاهت لباست شارژت خرج ورزشت خرج خونه دارو و دکتر و خلاصه هر چی که لازم هست و نیستو باهاش حل کن با خوشحالی و لحنی که شک نداشتم لبخند زده گفت پولی که اون بار فرستادی کافی بود و چشم حتما دست گلت درد نکنه نمیدونم چجوری تشکر کنم من یکی که خیلی بهت مدیونم خودتو لوس نکن و به حرفای بعدیم دقت کن عه وا بداخلاق ببین گلکم هر چه زودتر هم برو دمبال یه خونه بگرد یه خونه ی خوب پیدا کن و بعدش به من خبر بده تا پول بفرستم نفس صداداری تو سینه حبس کرد و با ذوق و تعجب گفت واقعا داداش جدی میگی به خاطر واکنشش یه لبخند غلیظ زدم و گفتم اوهوم جدی میگم وای الهی قربونت برم خدا منو قربونت کنه داداشی گلم وای باورم نمیشه از خوشحالی شروع به خندیدن کرد و منم هر بار از خوشحال تر شدنش خوشحال تر میشدم دلم میخواست بغلش کنم اما نبودش دیدم اگه بیشتر از این ادامه بدیم بدتر اذیت میشم بهونه ای آوردم و گفتم باید برم و اونم قبول کرد و قطع کردیم تا تلفنو گذاشتم روی داشبورد اون غریبه از پشت خیلی خیلی معنادار گفت وااااااای خدای من یعنی درست دیدم و شنیدم این آقای خندان ما بود که داشت شوخی میکرد قربون صدقه میرفت وای لبخند زده بود خدایا خودتو لوس نکن و خونسرد باش یه جور فشار به صندلیم رو حس کردم و چند لحظه که برگشتم دیدم دو صندلی جلو رو گرفته و سرشو آورده بین فضای خالیشون با همون لحنش که ازش بدم میومد گفت این کیه که انقد باهاش عیاقی ها نمیشه واسه منم از این حوصله ها به خرج بدی و یه لبخند بزنی اصلا از حرفاش سر در نمیاوردم نمیدونستم منظورش چیه حتی از تعجب اخم کردم و گفتم نمیفهمم منظورت از این حرفا چیه منظورم اینه همه ما آدمیم من حیوون که نیستم چرا با من بدرفتاری میکنی و از این برخوردای چند لحظه پیش نمیکنی دیدم با هاااااا یِ کشیده ای صندلی ها رو ول کرد و رو صندلی عقب ولو شد دستاشو به هم کوبید و گفت فهمیدم دوس دخترت بود مگه نه اون بود که اینطوری گرم بودی باهاش خیلی خونسرد گفتم مجبور نیستم چیزی رو واست توضیح بدم حالا هم ساکت باش با لحن خشمگین و خیلی تندی گفت هه ماشینو نگه دار میخوام پیاده شم زود باش نگه دار مثل دیوونه ها شروع کرد به تکرار نگه دار نگه دار یه لحظه که از آینه نگا کردم دیدم واقعا هم عصبیه هر چند فکر نمیکردم اندازه من باشه عاجز شدم از دستش نمیدونستم از دست این زلزله چه خاکی تو سرم بریزم حس کسی رو داشتم که بخواد از دست یه نفر خودشو بکشه ماشینو به کنار خیابون هدایت کردم و تا زدم رو ترمز با همدیگه اون درو باز کرد و من با خشمی که از سر و کول صدام بالا میرفت گفتم شرررررت کم دختر جون که بلافاصله با کیفش هم به من و هم به صندلی زد و گفت بی شخصیت من بچه نیستم که اینطوری باهام حرف میزنی من بیست و پنج سالمه بار آخرت باشه میگی دختر جون بی تربیت اسمم پریچهره حالا تو شرت کم درو به هم کوبید و من مات و مبهوت هی اسمشو تو سرم تکرار میکردم پریچهر پریچهر پری چهر پریچهر پری پری چهر این اسم چه تیر خلاصی بود که خورد تو سینه ی چپم و تا تهِ قلبم رفت این اسم اسم کی بود اسم اونی نبود که منو به این روز انداخت چرا خودش بود اسم همونی بود که منو به خاک سیاه نشوند همون که باعث شد هر کی ازم بپرسه کشتی هات غرق شدن در جوابش بگم آره کشتی های خوشحالی زندگیم غرق شدن باعث شد از جنس زن متنفر شم با همه رفاقطع کنم و از همه دور شم وقتی اون که بتم بود باهام اون کارو کرد از بقیه چه انتظاری میرفت یادش افتادم سرم رفت رو به پایین رفت رو فرمون پیشونیم چسبید بهش مشغول افکارم شدم یاد اون شب افتادم اون شب که شاهرخ یه شاهرخ دیگه شد مدیر رستوران که چند دقیقه پیش به اتاق مخصوص استراحتش رفته بود تا شام بخوره بهم زنگ زد جواب که دادم با نگرانی و هیجان خاصی که تو صداش بود گفت خسته نباشی شاهرخ جان به بچه های آشپزخانه بگو غذای مخصوص آقا نادر رو آماده ی آماده کنن بگو آقا نادر خودشون میدونن آماده که کردین بیا به اتاقم تا آدرسو بگم تا زودتر راهی شی لطفا عجله کن با اینکه شغل من پیک نبود اما فکر کردم حتما دلیلی داره که به من میگه قطع کردیم و خیلی سریع کاری که گفت رو انجام دادم و کارگرای آشپزخونه غذا رو آماده کردن وقتی به اتاقش رفتم خیلی نگران و مضطرب به نظر میرسید آدرسو که گفت بعدش با صدای آرومتری ادامه داد میدونم کار شما چیز دیگه ایه شاهرخ جان ولی این مشتری یه مشتریِ خاصه از دوستای صمیمی منه و واسه این بهت گفتم چون شما با بقیه کارگرا فرق داری میدونی که به فکر زرنگی و انعام و اینان و میرن اونجا و آبرومو میبرن پس لطفا خودت زحمتشو بکش فقط عجله کن که خیلی منتظره با لبخند قبول کردم و رفتم غذا رو گذاشتم تو صندوق موتور و حرکت کردم باد اشکمو در آورد و نمیشد هم اروم برم مجبور بودم که سریع برم بعد اما سرعتمو کم کردم چون دیدم وقت مناسبی واسه حرف زدن با پریچهره چون ساعات کاری استفاده از گوشی یه جورایی ممنوع بود بهش زنگ زدم و بار اول جواب نداد همیشه دفعه ی اول جواب میداد اما چند وقتی میشد که بعد از چند بار زنگ زدن جواب میداد بازم شماره شو گرفتم و تو آخرین بوق ها جواب داد سلام لحنش زد تو ذوقم سردیش بیشتر از سرمای هوا اذیتم کرد با اینحال با لحن گرمی گفتم سلام از ماست خانوم خانوما حالت چطوره خوبم مرسی تو خوبی این صدای چیه منم خوبم عزیزم رو موتورم زنگ زدم حالتو بپرسم و یه کم اذیتت کنم خنده ی بی روحی کرد و گفت خوب کردی ولی الان اصلا وقتش نیس چطور مگه جایی هستی نه نه سرما خوردم حالم زیاد خوب نیس شاید بدترم بشم تازه الان خونم دراز کشیدم خوابم میاد این خبر خجالتم داد که از لحن سردش تو دلم گله کردم زود قضاوت کردم امیدوارم زودتر خوب شی عزیزم مرسی منم امیدوارم حالا هم بخواب استراحت کن به هم شب خوش گفتیم و قطع کردیم اما چه شب خوشی نه شب اون خوش میبود و نه شب من من بیشتر چون حتی طاقت اینکه بدونم وقتی دراز کشیده و به خاطر مریضی از تهِ چشماش اشک پایین میاد رو نداشتم پکر شدم با حال ناخوش گاز دادم و به آدرس نادر رسیدم و دکمه ی آیفون کنار در رو فشار دادم از سوز و سرمایی که میومد بیزار بودم چون همون بود که عشق منو مریض کرد داشتم از سرما سرمو تو یقه ام مچاله میکردم و نادر هم جواب بده نبود یک بار دیگه دکمه رو فشار دادم و چند لحظه بعد صداش پخش شد که گفت بله خیلی مودبانه گفتم شبتون بخیر شامتونو آوردم آهان بله ممنون لطفا چند لحظه منتظر باشید صدای گذاشتن گوشی که اومد از آیفون یه کم فاصله گرفتم و رو به در منتظر موندم چند لحظه بعد لبخند به لب درو باز کرد نگام به گردنش بود که رد رژ لب قهوه ای رنگِ روش از لای یقه ی سوییشرتش معلوم بود و در واقع ذوق زده شدم و فهمیدم امشب قراره شب خاصی رو بگذرونه واسه جلب توجه نکردن نگاهمو از گردنش گرفتم لبخند مصنوعی ای زدم و جعبه ی غذا رو گرفتم سمتش بلافاصله اخمی کرد و انگار که چیزی یادش افتاده باشه جعبه رو با یه دست گرفت و دست دیگه رو آروم به پیشونیش کوبید و گفت ای وای از دست من معذرت میخوام انقد عجله کردم که کیفم یادم رفت انقد مهربون به نظر میرسید که خطاشو اصلا به چشم نیاوردم با لبخندم گفتم بحثی نیست منتظر میمونم اگرم میخواید بعدا حساب کنید مشکلی نیست نه نه همین الان میارم واقعا شرمنده لطفا بفرمایید داخل حیاط تا حسابتونو بیارم لزومی نداره همینجا منتظرم اصلا ممکن نیس خواهش میکنم بفرمایید داخل جلوی در خوبیت نداره بفرمایید بالاخره بعد از کلی اصرار قبول کردم و وارد حیاط شدم فکر مریضی پریچهر ناراحتم کرد و حالا هم از فرط معطل شدن داشتم کلافه میشدم از سر تاسف واسه این شرایط سری تکون دادم و رسیدیم به در چوبی و شیک سالن که رنگ قهوه ای سوخته ش به دسته ی طلاییش خیلی میومد و نیمه باز هم بود با لبخند همیشگیش که انرژی خاصی رو منتقل میکرد تعارف کرد برم داخل و تا خواستم تشکر کنم صدای یه زن اومد که انگار داشت نزدیک هم میشد و گفت عشقم چی شد یهو انقد با عجله مگه کی بود و بعد اولش به گوشام گفتم که ساکت شن و هی نگن این صدا صدای خودشه اما به چشمام هم میتونستم چیزی بگم عشق من بود که به اون مرد گفت عشقم پریچهر من بود پریچهر مریض من که دراز کشیده بود و میخواست بخوابه یه نگا به سر تا پاش انداختم با شلوارک و یه تیشرت و موهای باز بازوهای لخت خط سینه ها و و نفسم حبس شد و به دپ دپ کردن قلبم دقت کردم نمیدونستم صدای ضربانشه یا صدای شکستنش با چشم هم به چشماش که هر چقد نادر به خاطر تیپش بهش دو پهلو مانند تذکر میداد بره تو حتی پلک هم نمیزد چه برسه به توجه کردن حس عجیبیه اینکه کسی که مرهم رو زخمهاته خودش زخمت کنه اون لحظه که با کس دیگه ای میبینیش هر چی که بینتون گذشته از جلوی چشمات رد میشه که یه کلمه هم امضاشه دروغ چرا با من آخه چرا گُر گرفتم همون حسی که بعد از رفتنش همیشه به سراغم میومد تب داشتم سنگینی نگاه نادر میگفت به چیزی مشکوکه اما من فقط به پریچهر نگا میکردم به اون چشمای معصوم که دیگه معصوم نبودن برام اون فرشته شد یه شیطان دستم از ناراحتی مشت شده بود و میرفت که انگشتامو خورد کنم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و تو صورتش تف کردم و اونم چشماشو بست حالا به چشمای بستش نگا کردم و گفتم چرا دیدم صدام چقد ناراحته دیدم چه لرزشی هم داره آب دهنمو قورت و تا جایی که توان داشتم داد زدم چرا با من اینکارو کردی چرا واقعا من یه ظرف شور بودم یه دانشجو بودم یه غریب هم بودم داشتم زندگیمو میکردم و با وجود همه ی این سختی ها از زندگیم راضی بودم چون یه عاشق هم بودم به خاطر اون اون بهم انرژی میداد ترغیبم میکرد زندگی کنم با گرمای دستاش سردی رو حس نمیکردم انگار نه انگار که تو شهر غریبم انقد مهربون بود که جلوش هیچ غروری نداشتم حالا من چطوری باور میکردم چطور خودمو قانع میکردم که این زن همون زنه هر چی زور میزدم که باور نکنم نمیشد چون حقیقت اجباریه نمیشه انکارش کرد چشمای بسته اش به نشونه اینکه حرفی واسه گفتن نداره هر بار بیشتر از قبل به هم فشار میخوردن یهو جعبه که از دست نادر افتاد حس کردم چیزایی فهمیده نگاش که کردم دیدم داره به پریچهر نگا میکنه اون نادر خوش چهره پوست سفید صورتش قرمز شد و میگفت کله ام داغ کرده یک دو سه ثانیه بعد دستشو کش برد و محکم تو صورتش سیلی زد چرا من دلم خنک شد با این کار یعنی اگه قبل از این اتفاق بود دستشو نمیشکستم حسابی هم دلم خنک شد خواستم برگردم سمت در که نادر دو دستی شونه هامو گرفت و رو به روم وایساد به جز بغضی که کرده بودم داشتم از حال هم میرفتم و نا نداشتم که بگم ولم کن فقط ولم کن تا برم سرم گیج میرفت و صورت نادر جلو چشمام یه کم تار بود یه جور حالت تهوع داشتم و مزه ی دهنم بد بود چند بار تکونم داد و با التماس تو صداش گفت به من نگا کن منو ببین قسم میخورم من نمیدونستم نمیدونستم که شما با همین به شرافتم قسم میخورم حرفمو باور کن دو قطره اشک داغ از سوی چشمام سُر خوردن پایین و دماغمو قلقلک دادن سرمو بالا پایین کردم و تو دلم گفتم میدونم رفیق هر دومونو بازی داده حالا بیزحمت ولم کن تا برم چون اعصابم هار شده خودمو از دستش در آوردم و بدون این که نگاهی به پریچهر بندازم با قدم های بلند رفتم بیرون سوار موتور شدم و گاز دادم تا جایی که توان داشتم گاز دادم تقدیر بدجوری آزارم داد که اینجوری اتفاقی برم به اونجا و ببینم و بفهمم داره بهم خیانت میشه البته من که دیر و زود میفهمیدم اون شب نه و یه روز و یه جای دیگه بالاخره با خیانتش رو به رو میشدم بیشتر از اون از خودم بدم میومد که انقد احمق بودم هیچوقت به خودم نگفته بودم احمق چون نبودم اما تازه فهمیدم که چقد من احمق بودم که باورش کردم اعتماد کردم دوسش داشتم به خاطرش خیلی چیزا رو تحمل کردم و دلم پر شده بود به چشمام رسیده بود و اضافه اش تو چشمام جمع بود و همه چیزو مثل چراغ ها و خیابون ها رو تار کرده بود دیدم رانندگی کار خطرناکیه کنار خیابون و نبش یه کوچه وایسادم رفتم نشستم رو جدول سرد دلم میخواست هیچ ماشینی رد نشه تا سکوت مطلق باشه تا تو سکوت به درد خودم بسوزم اما پشت سر هم به سرعت رد میشدن و صدای مزخرفشون اعصابمو داغون تر میکرد بلند شدم و آروم آروم رفتم تو کوچه که دیگه صدایی نشنوم سر به پایین که میرفتم واسه یکی دو ثانیه که نگاه گذرایی انداختم دیدم اوایل کوچه از دو طرف زمین خاکیه که تا حدود بیست سی متر جلو تر هم ادامه داشت یه ماشین رو هم دیدم که جلوتر سمت راست کنار زمین روشن و وایساده بود چراغ های قرمز رنگ عقبش تنها نور توی اون زمین تاریک بود دیگه چیزی ندیدم سرمو انداختم پایین و بلافاصله هم صدای وز وز و ویبره رفتن گوشیم تو جیبم شروع شد مدیر بود که با یه نمه طلبکاری پرسید کجا موندی شاهرخ جان دلم میخواست بگم خواهشا قطع کن چون اصلا حوصله حرف زدن ندارم اما خودمو کنترل کردم و گفتم حالم خوب نیست مجبور شدم یه کم با خودم خلوت کنم همین الان برمیگردم خیر باشه اتفاقی افتاده صدات ناراحته یکی از عزیزام مُرد اوه اوه ای وای چه بد من واقعا متاسفم تن خودت سلامت خواستم بگم متاسف نباش چون ارزش تاسف هم نداره این خیانتکار اما به جاش گفتم ممنون حالا عیب نداره فعلا نیا اگه دوس داری بیشتر بیرون باش فقط لطفا به خاطر این غم سیگار نکشی یه وقت بهت دستور نمیدم و اینو ازت خواهش میکنم تا حالا نکشیدی از این به بعد هم نکش لطفا ممنون که درک میکنید جبران میکنم سیگار هم نمیکشم خیالتون راحت قطع کردیم چشمم به پیام ماهرخ افتاد بازش کردم و نوشته بود سلام داداش کی پول میفرستی خیلی احتیاج داریم دلم میخواست همه ی خاک های اونجا رو بریزم تو سرم بس که احساس درموندگی میکردم وسط ماه بود و تازه من پولِ ده روز رو گرفته بودم میموند پول پنج شش روز که بازم دردی رو دوا نمیکرد چون ناچیز بود با افکار آشفتم به راهم ادامه دادم که اینبار فقط به اون ماشین نگا کردم لحظه لحظه که نزدیک میشدم صداهایی مثل آخ و ناله از روی درد به گوشم میخورد ناخواسته کنجکاو شدم و از کنار ماشین که رد میشدم نگاهی هم داخلش انداختم اما کسی توش نبود وقتی رسیدم جلوش نور چراغ هاش پخش بود روی یه مرد که پشت به من و به پهلو نقش زمین بود یه گوشی که در حال مکالمه با یه نفر بود رو هم کنارش میدیدم سریع گوشیمو گذاشتم تو جیبم و دویدم بالا سرش و دو دستی به پشت تو بغلم گرفتمش که دیدم از گوشه چشما و لباش خون میاد سر و صورتش کبود و معلوم بود حسابی کتکش زدن انگار که تکون دادنش حواسشو جمع کرد و سعی کرد چشماشو باز کنه اما نتونست لباشم جنبید و خواست حرف بزنه اما اونم نتونست هیسی کشیدم و گفتم لازم نیست حرفی بزنه و ادامه دادم الان میبرمش بیمارستان سعی کردم بلندش کنم که با التماس گفت نه لُ لطفا نَ نبر وضعیتش جیگرِ سوخته مو بدتر سوزوند و حالمو خراب تر کرد با این وضعش دل کافر هم براش میسوخت دیدم به زور دستشو آورد بالا و بازومو گرفت و بریده بریده و با درد گفت خوا خواهش خواهش میکنم گو گوشیمو بیار م من خوووبم ف فقط کمک کن با بابام حرف بزنم چند بار سرفه کرد و صدای بی حالِ سرفه هاش عذابم داد خیلی ناراحت کننده سرفه میکرد سردرگم بودم و نمیدونستم طبق خواسته های اون عمل کنم یا خودم بالاخره تصمیم گرفتم کاری که میگه رو انجام بدم با یه دست نگهش داشتم و با دست دیگه گوشی رو برداشتم واسه چک کردنش گذاشتم رو گوشم و دیدم تماس هنوز برقراره صدای یه مردِ نگران رو شنیدم که میگفت پسرم پژمان چت شد یهو عزیزم چرا حرف نمیزنی پژمان خواهش میکنم حرف بزن یه چیزی بگو تق تق آقای خندان تق تق تق خندان خان بعد از ضربه زدن هاش به شیشه شنیدم که درو باز کرد و منم از فکر به گذشته بیرون اومدم این اتفاق ها مال یکسال و چند ماه پیش بود اما انگار همین دیروز بود هیچوقت فراموشم نمیشد از رو فرمون بلند شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم پریچهر که با یه زانو اومده بود رو صندلی شاگرد چند بار به بازوم زد و پرسید خوبی نگاش کردم و گفتم تو هنوز نرفتی نشست رو صندلی و درو بست و گفت با این وضعم کجا برم باید منو برسونی خونه زودباش ساعت ده کلاس دارم ساعت ده منم کلاس داشتم فقط دعا میکردم یه وقت این دیوانه بازم بهم پیله نکنه بی هیچ بحثی نفس عمیقی کشیدم و حرکت کردم دلم میخواست هیچ حرفی نزنه فکر کردن به گذشته کاری کرد که تو لاک خودم فرو برم اگه صدایی میومد نقش پارازیتو داشت و ممکن بود بتوپم به صاحبش خوشبختانه حرفی هم نزد تا اینکه رسیدیم به چراغ قرمز یهو جنب و جوشش بیشتر شد از آینه ی سمت خودش داشت چیزی رو نگا میکرد و انگار یه مسئله ی جدی بود وقتی برگشتم از شیشه ی عقبی ماشین دیدم که یه زن چادری و یه بچه که کوهی از بادکنک های رنگارنگ رو نگه داشته بود داشتن با راننده و بغل دستیِ راننده ماشین پشتی که یه خانوم هم بود حرف میزدن به نظر میرسید دارن چیزی رو تعارف میکنن زن چادری یه چیزی تو دستش داشت که معلوم نبود چیه فهمیدم که دست فروشن وقتی دیدن بحث بی فایدس به طرف ماشین ما راه افتادن که دیدم پریچهر هم انگار خوشحال شد تا اومدن کنار ماشین پریچهر سریع شیشه رو پایین زد و با ناراحتی گفت خاله جون خاله قربونت برم خیلی ناراحتم زن چادری که از این برخورد گرم پریچهر تعجب کرده بود بهمون سلام کرد و گفت چی شده مگه دختر قشنگم چرا ناراحتی پریچهر دستشو گرفت سمت من و با حالتی مثل گریه گفت خاله این بی احساس نامزدمه یعنی قراره نامزد کنیم میگم بادکنک میخوام ولی میگه نمیخرم شما یه چیزی بهش بگو تا اینو شنیدم سریع ابروهام تا آخرین حدشون بالا رفتن و ماتم برد زن چادری که یه بسته آدامس با طعم موز و یه بسته با طعم توت فرنگی تو دستاش داشت لبخند مهربونی زد و گفت گریه نکن جانم حیف این چشای خوشکلت نیست آخه بعد رو به من شد و ادامه داد آخه عزیز جان یه بادکنک یه بادکنک ارزش اشکای این خانم ماهو داره خساست به خرج نده پریچهر با این حرفا بیشتر از قبل خودشو لوس کرد و بعدش هم رو به من شد و با بدجنسی تمام یه لبخند شیطانی زد و چشمکی هم انداخت سرمو تو دستام گرفتم و از فرط بیچارگی گفتم واااااااای نمیدونستم از دست این بلا چه خاکی تو سرم بریزم همش تو دلم میگفتم اخه این از کجا اومد و شد بلای جون من با بی حوصلگی رو به زن چادری گفتم خانوم عزیز این اصلا نامزد من نیست که این هیچی من نیست چی میگین واسه خودتون که پریچهر با تعجب و طلبکاری گفت عه عه عه میبینی خاله متاسفم واسه خودم که قبولت کردم واسه یه بادکنک آخه داری به خاطر چی دروغ میگی نگاه معنادار زن چادری باعث شد با وجود بی گناهیم خجالت بکشم یه لحظه داشت باورم میشد که جدی جدی با هم رابطه ای داریم حس میکردم دست و پام بسته اس حس میکردم چاره ای ندارم کیف پولمو برداشتم و به پریچهر چپ چپ نگا کردم و گفتم چند تا میخوای دستاشو به هم زد و گفت هورااا همه شونو میخوام بازم چپ چپ نگاهش کردم که زن چادری متوجه شد و با لحن تند اما شیطنت واری گفت خب همه رو میخواد دیگه خسیس نباش شما هم مثلا نامزدته این وضعیت فقط یه چیزش برام خنده دار بود و اونم زن چادریِ از همه جا بی خبر بود پریچهر سرشو به نشونه تایید حرفش بالا پایین کرد و بعد با یه ذوق خاصی داد زد آدامس وای آدامس آدامس هم میخوام فقط دلم میخواست این قضیه ی مسخره زودتر تموم شه با لحن تندی گفتم چند تا وقتی گفت همه شو بلافاصله گفتم کوفتت بشه که هر سه با هم زدن زیر خنده یه مقدار پول برداشتم و به زن چادری دادم تشکر کرد و بسته های نصفه نیمه ی آدامسو به پریچهر داد پریچهر رو به دختر کوچولو که از سرما صورتش سرخ شده بود گفت میشه بادکنکا رو بزاری صندلی عقب عزیز دلم ممنون میشم دختر بچه با یه لبخند سرد کاری که گفتو انجام داد و بعد از هم خداحافظی کردن یه کم بعد هم چراغ سبز شد و بی معطلی حرکت کردم داشتم به این فکر میکردم که واسه سوژه ی جدید چیکار کنم آخرینش بود خوشحال بودم که این قضایا میخواست تموم شه چون دیگه خسته هم بودم دیگه داشت حوصلم سر میرفت اما از طرفی هم ناراحت چون پژمان بزودی منو تنها میزاشت و میرفت اون تنها رفیقم بود صدای گریه به گوشم خورد گریه ی پریچهر باور نمیکردم کسی که سرشار از انرژی بود اونم تو این وضعیت گریه کنه نگاش کردم و دیدم داره با دستمال چشماشو پاک میکنه و سعی میکرد طوری گریه کنه که نفهمم که موفق نبود هیچوقت اهل فضولی کردن نبودم اما اینبار کنجکاو شدم آب دماغشو بالا کشید و بین گریه هاش گفت گاهی وقتا درسته ما از کمک به دیگران سودی نمیبریم ولی بازم باید دستشونو بگیریم مهم نیس ما سود میبریم یا نه مهم اینه اونا سود ببرن باید تحت هر شرایطی تا جایی که میتونیم بهشون کمک کنیم لحنش خیلی جدی تر از همیشه بود فکر نمیکردم این دختر اصلا به فکر این چیزا باشه فکر نمیکردم اهمیتی داشته باشه براش با توجه به تیپش فکر میکردم فقط خودشو میبینه و تو باغ این حرفا نیست اما اشتباه بود بهش نگا کردم و گفتم میدونستم به چه منظوری داری این کارو میکنی با شرم خاصی بین گریش خنده ای کرد و گفت واقعا اوهوم دیگه دیگه ما اینیم تو اینی که حساب میکنی اما با پول بقیه خنده ی ریزی کرد و با خجالتی سرشو انداخت پایین پول زیادی باهام نبود وگرنه حرفشم نزن دختره رو دیدی چطوری سرخ شده بود داشت از سرما میلرزید دیدم اما دیگه میره خونه ناراحت نباش با اینکه یکی باید دلش واسه خودم بسوزه ولی دوس دارم به هر نیازمندی کمک کنم میدونی در حد توان باید کمک کرد اما بیش از حد نه چون زیادن این آدما هر جا بری هستن زیر لب گفت یکیشونم منم که خرج خونه رو دوشمه حرفشو شنیدم اما خودمه زدم به اون راه و چیزی نگفتم یهو چرخید و از بین فضای دو صندلی به بادکنک ها نگا کرد تو این حالت یقه ی باز پالتوش و شالش که کنار رفته بود باعث شد چشمم به خط سینه هاش بیوفته و گردنبند طلاش سریع نگاهمو ازش گرفتم دلیلش چی بود رو نمیدونستم اما به خودم اجازه نمیدادم که بهش چپ نگا کنم با وجود همه ی شیطنت هاش بازم این دختر یه جذبه ی خاصی داشت یه جذبه که باعث میشد تا حد ممکن بهش احترام بزارم دوباره مثل حالت اولش نشست یه کم دست دست کرد و گفت اگه یه سوال بپرسم و جواب بدی منم یه بسته ادامس بهت میدم زیاد اهل ادامس نیستم واسه خودت نگه دار عه با لحن کاملا جدی پس بی ادامس جواب بده بپرس شاید جوابتو دادم یه کم مکث کرد و با اکراه پرسید اونی که باهاش تلفنی حرف میزدی کی بود دلیل گیر دادنش به این موضوع رو نمیدونستم سر در نمیاوردم که چرا این موضوع براش مهمه با اینحال وقتی دیدم انقد براش مهمه گفتم خواهرم بود جدی اوهوم خوبه چی خوبه ها هیچی بعد از اینکه رسوندمش خونه برگشتم خونه ی خودم ساعت نزدیک به ده بود کیفمو برداشتم و راهی دانشگاه شدم وقتی رسیدم و ماشینو رو به روی دانشگاه پارک کردم چشمم به دو تا از دانشجوها افتاد که رو به روی منو ماشین وایساده بودن و ناجور بهم نگا میکردن از پسرای کله شق دانشگاه هم بودن تا حدودی میشناختمشون پیاده که شدم دیدم آروم آروم به سمتم راه افتادن از نگاهاشون از حرکاتشون حس میکردم داره یه اتفاقایی میوفته با اینحال خونسرد به سمت در حرکت کردم اونا هم داشتن نزدیک و نزدیکتر میشدن کم کم یکی یه پوزخند هم زدن نود درصد مطمئن بودم که یه کاری دستشونه به یک قدمی همدیگه که رسیدیم یکیشون که اسمش هم حمزه بود محکم بهم تنه زد و رد شد صدای خنده هاشون بیشتر از کاری که کرد اعصابمو به هم ریخت وایسادم و برگشتم سمتشون که دیدم اونا هم وایسادن و رو به منن با پوزخند هنوز متوجه نشده بودم و حتی حدس هم نزده بودم که مشکل چیه اینا چشونه حمزه با لحن تندی پرسید چته چیزی دیدی دوستش با لحن آرومتری ادامه داد انگار هوس کتک کرده خب ما هم کتکش میزنیم خونسردیمو حفظ کردم تا مبادا کار اشتباهی بکنم و دردسرش واسه منو پژمان بمونه بی اعتنا برگشتم و خواستم راهمو برم که با یه هی انگار به سمتم راه افتاد تا بازومو گرفت و برمگردوند کیفمو ول کردم و مشتمو کش بردم خواسم بزنم تو صورتش اما تو آخرین لحظه با صدای یه نفر که گفت اونجا چه خبره دوستان دستمو بی حرکت تو هوا نگه داشتم و کاری نکردم دستمو آوردم پایین و دیدم یکی از استادهاست که با گوشیِ تو دستش تو چارچوب در وایساده حمزه سریع با لحن گرم و صدای بلندی گفت سلااااااام هیچی استاد داریم شوخی میکنیم که با این حرفش استاد هم بیخیال شد و به حرف زدن با گوشیش مشغول شد و رفت و بعد قبل از اینکه راه بیوفته و بره با همون لحن منفور قبلیش اومد کنار گوشم و گفت باز به هم میرسیم آقا شاهرخ حالا میبینی حالیت میکنم تاوان ناراحت کردن مهسا چیه به دوستش اشاره کرد و با هم رفتن و من موندم و یه مغز هنگ شده پس مهسا این دو تا رو فرستاده بود گفته بود انتقام میگیره کار بچگونه اش باعث شد تو دلم بهش بخندم کیفمو برداشتم و رفتم به کلاس مهسا و اون دو تا هم بودن این کلاس با نگاهای ما چهار نفر به همدیگه گذشت و البته این وسط متوجه کرم ریختن یکی از دخترا هم شدم چشمای سبزی داشت و صورتش نقص نداشت فکر کردم میتونه سوژه ی خوبی باشه بعد از کلاس سوار ماشین شدم و حرکت کردم تو راه شماره ی پژمان رو گرفتم اما در دسترس نبود گوشی رو گذاشتم رو داشبورد و صدای چند تا بوق رو شنیدم به سمت چپم که نگا کردم دیدم اون دو نفرن که با ماشین دارن دنبالم میان حمزه با خنده داشت نگاهم میکرد فقط نگران این بودم که یه وقت اتفاقی نیوفته که باعث شه کارامون عقب بیوفته با دستش بهم اشاره کرد بزنم کنار و بعدش به خاطر ماشینی که از رو به رو میومد از پشت سر دنبالم کردن کنار یه پارک بودیم ماشینو به طرف پیاده رو بردم و کنارش نگه داشتم داشت حوصلم سر میرفت و باید این قضیه رو حل میکردم سریع پیاده شدم و درو به هم کوبیدم دیدم اونا هم پیاده شدن و به سمتم راه افتادن دلم نمیخواست هیچ درگیری ای پیش بیاد چون مطمئن بودم که حسابی میوفتم تو دردسر اما انگار اونا برعکس من فکر میکردن هر دو رو به روم وایسادن و خیلی هم با اعتماد به نفس به نظر میرسیدن نفس عمیقی کشیدم و گفتم برید پی کارتون و وقتمو الکی نگیرید بچه ها برید پا تو کفش همسناتون کنید حمزه زیپ کاپشن قرمز رنگشو باز کرد و خنده ی بلندی کرد و با تمسخر گفت نوچ نمیریم باهات کار داریم دوستشم با پوزخند حرفشو با سر تایید کرد خیلی دیگه داشتم خودمو کنترل میکردم اما هر بار پر رو تر میشدن به چشمای سبز حمزه نگا کردم و با تمسخر گفتم واقعا تو داری لات بازی در میاری بچه جان خنده ی دروغیش جاشو به اخم داد و گفت بعله بلافاصله با کف دست دوستشو هُل دادم و با کله رفتم تو صورت خودش بلند داد زد آخ و صورتشو تو دستش گرفت فقط دعا میکردم عصبی نشم اما شدم پشت سرشو گرفتم و محکم صورتشو کوبیدم روی صندوق عقب که درجا نقش زمین شد چند لحظه مشغول نگا کردنِ به خود پیچیدن و ناله هاش شدم و بعد که برگشتم سمت دوستش آآآآآهِ محکم و داغی از دهنم بیرون پرید نفسم حبس شد سر تا پام خشک شد و چشمام سیاهی رفت زرب زرب زرب زرب تو سرم نبض زدن شروع شد دستام رفت سمت بین پاهام انقد محکم با نوک پاش به تخم هام زد که بدنم قفل شد میدیدم که صورتش لحظه لحظه تارتر میشه آروم آروم خم شدم و منتظر موندم که جونم در بره و با مشت که محکم زد تو صورتم دیگه نتونستم تحمل کنم و نقش زمین شدم از چشمام بی اختیار اشک میومد یه حسی داشتم مثل کسی که با یه گالن نفت آتیشش زده باشن ندونه کجا بره نمیدونستم چیکار کنم و کجا برم تو خودم مچاله بودم و چشمام از فرط درد و فشار تخم هام داشتن بیرون میزدن بعد هم مشت زدن و لگد هاش شروع شد مشتش مثل یه دمبل میخورد تو صورتم و بی حالم میکرد کم کم شدن دو تایی حمزه هم اومد و ریختن سرم و با بی رحمی تمام سر تا پامو کتک زدن قبل از بیهوش شدن صدای فکر کنم پریچهر رو شنیدم که با جیغ و داد میگفت ولش کنید عوضیا کشتینش وقتی چشمامو باز کردم و بیدار شدم حس کردم اینبار زیرم نرمه و مثل آسفالت خیابون سفت و سرد نیست یه سقف و یه چراغ رو به روم بود چند بار پلک زدم و خواستم تکون بخورم که انگار یه نیزه از کف پاهام وارد شد و از بالای سرم بیرون زد از درد نمیتونستم تکون بخورم پژمان اومد بالا سرم و با محبت و در عین حال نگرانی گفت شاهرخ جان خوبی عزیزم شاهرخ انقد بد بودم که حتی نمیشد لبامو تکون بدم و به دروغ بگم خوبم با چشمای نیمه بازم دیدم پریچهر هم طرف دیگه ی تخت بالا سرم وایساده دهنمو با زبونم خیس کردم و با بی حالی گفتم من کجام پژمان اینجا کجاست چجوری اومدم اینجا ساعت چنده مگه سرفه هام شروع شد و بین سرفه هام پژمان دستمو گرفت و گفت خونه ی منه اینجا شاهرخ جان و بعد پریچهر گفت من آوردمت اینجا آقای خندان دو تا لندهور ریخته بودن سرت و داشتن میزدنت تو موبایلتم آخرین شماره مال این آقا بود زنگ زدم و گفت بیارمت اینجا منم سوار ماشینت کردم و آوردمت اینجا با وجود درب و داغون بودنم تا آقای خندان رو شنیدم نتونستم تحمل کنم و بلند خندیدم که بلافاصله پریچهر با تعجب گفت وا و انگار یه سوزن هم تا مرکز سرم فرو رفت از فرط درد چند بار گفتم آخ و پرسیدم تو اونجا چیکار میکردی دختر خب راستش من دعواتونو جلو دانشگاه دیدم بعدش هم وقتی دیدم اون دو تا دارن دنبالت میان کنجکاو شدم و منم تعقیبتون کردم بعدشم که راستی نمیخوای شکایت کنی هیچ واکنشی مد نظرم نبود که مثلا بگم خوب کردی یا بد کردی فقط میخواستم بخوابم چشمامو بستم و گفتم برید بیرون میخوام بخوابم هر کدون با باشه اتاقو ترک کردن بعد نمیدونم خوابم برد یا بیهوش شدم تا صبح روز بعد خوابیدم بعد که بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود نشستم لبه ی تخت و سرم که حسابی هم درد میکرد رو تو دستام گرفتم که همین موقع پژمان اومد تو دیدم یه سینیِ صبحونه آماده کرده با خوشحالی صبح بخیر گفت و سینی رو گذاشت رو میز کنار تخت خودشم یه صندلی آورد و نشست رو به روم یهو لبخندش محو شد و سرشو انداخت پایین از حالت چهرش معلوم بود عصبانیه و گفت همون مهساهه اون بی شرفا رو به جونت انداخت مگه نه مهم نیست پژمان فراموشش کن اتفاقا مهمه تا خوار مادرشونو سرویس نکنم بیخیال نمیشم کاری نکن من بهش حق میدم چی بهش حق میدی تا مرز مردن بکشونتت نه در اون حد اما بهش حق انتقام رو میدم انتظار این کارو ازش داشتم حالا دیگه دلش خنک شده ول کن این قضیه رو کش نده باید حواسمون به کارمون باشه نفس عمیقی کشید و گفت هر چی تو بگی آره حق با توعه باید بیشتر حواسمون به برنامه باشه یه مقدار گردنمو مالیدم و بعد گفتم دیروز یه مورد خوب دیدم که فکر کنم جور کردنش زیاد هم سخت نباشه خنده ی بلندی کرد و حرفی نزد پرسیدم به چی میخندی من مورد اخرو پیدا کردم گلم جدا چجوری کیه تو میشناسیش سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم من میشناسمش کی بود که من میشناختمش من که کسی رو نمیشناختم لیوان آبمیوه رو برداشتم و بعد از خوردن چند قلپ منتظر نگاش کردم با لبخند سرشو به اطراف چرخوند همیشه وقتی از گفتن چیزی دودل بود این کارو میکرد همچنان منتظر بودم که با یه لبخند گفت همین دختره پریچهر ادامه نوشته
0 views
Date: February 27, 2019