بغلم کن ۳

0 views
0%

قسمت قبل تا اسم پریچهر رو آورد به سرفه افتادم انقد محکم سرفه میکردم که لیوان تو دستم چپ و راست میشد و آبمیوه هم میخواست بریزه روم همش با نگرانی حالمو میپرسید دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم پریچهر اره پریچهر خیلی عالیه مرد حتما اونو میخوامش پریچهر از وقتی که اسمشو اورد صورتش از جلو چشمام کنار نمیرفت با اینکه هیچ دلیلی نداشتم اما دلم میخواست بگم نظرشو عوض کنه به من هیچ ربطی نداشت اما از این خبر خوشم نیومد نه میشد بگم یکی دیگه نه میشد قبول کنم من نمیخواستم پریچهر باشه دلیلشم نمیدونستم اما راضی نبودم و خب نمیشد که اعتراضی هم بکنم به همین خاطر هم یهو بیخودی از کوره در رفتم تحملم رد داد و آبمیوه رو یک نفس سر کشیدم بعدم لیوانو کوبیدم به دیوار و از هم پاشید که باعث شد پژمان نفسشو حبس کنه و از جاش بپره طلبکارانه پرسید چت شده روانی بهونه تو دست و بالم داشتم خوشبختانه چشمامو بستم و گفتم این درد صورتم داره اذیتم میکنه اما در اصل از یه جا دیگه پر بودم اون روز کلاس نداشتم فردا و پس فرداش هم همینطور برای همین تو خونه پژمان موندم و تا غروبِ فردا که دیگه حوصلم سر رفت استراحت کردم با وجود کبودی صورتم آماده شدم و به قصد خونه ی پریچهر ماشینو راه انداختم به منظور عذرخواهی رفتم اما میخواستم یه جورایی رابطه رو هم استارت بزنم وقتی رسیدم یه دختر بچه که تو دستش یه عروسک داشت درو باز کرد فکر کردم تنها زندگی میکنه اما اشتباه کردم شاید هم نه مسلما باید میفهمیدم دختر بچه که لبخند نازی رو لبش داشت با لحن بچگونش خیلی مودبانه گفت سلام بفرمایین لبخندی زدم و گفتم سلام عزیزم پریچهر خانوم هست تا گفت رفته نون بگیره یه خانوم مسن رو دیدم که با عصای تو دستش از در گوشه ی حیاط بیرون اومد و با صدای بلندی پرسید کیه دخترم دختر بچه برگشت سمتش و گفت یه آقا با آبجی پری کار داره مامان فکر نمیکردم قضیه اینطوری بشه وگرنه اصلا نمیومدم حدس زدم الانه که با داد و هوار همه ی محله رو بندازه به جونم و بگه با دختر من چیکار داری خواستم سریع از اونجا برم اما فکر کردم اینطوری بیشتر گناهکار میشم و از طرفی هم کار زشتی بود منتظر موندم که خانوم مسن با عصا کوبیدن هاش به زمین به در رسید سلام کردم دختر بچه رو کنار زد و با دقت به صورتم نگا کرد خوب صورتمو ورانداز کرد و بعد کم کم تو صورتش ناراحتی دیدم چشمای خستش شبیه چشمای پریچهر بود اگه چین و چروک کنار لب ها و چشماش نبود و موهای سفیدشم سیاه بود میگفتم پریچهره خیلی شبیه هم بودن اومد جلوتر و دست لرزانشو دراز کرد همچنان خیره بود به قسمتهای مختلف صورتم و دستشم نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه دستش رسید به صورتم گرماش یه لحظه چشمامو بست و یاد گرمای دستای مادر خودم افتادم دیدم اشک تو چشماش حلقه زد نمیفهمیدم که این زن چرا اینطور رفتار میکنه منو میشناسه یا فقط از سر دلسوزیه یا چی با صدای مسنش که بغض دار بود گفت تو همون دوست پری شاهرخ نیستی پسرم وقتی اینو گفت یه لحظه گیج شدم که این زن منو از کجا میشناسه لبخندی زدم و گفتم بله خودم هستم شما از کجا فهمیدید یعنی چطوری منو شناختید دستشو به صورتم کشید و با ناراحتی و در عین حال عصبانیت داد زد دستشون بشکنه الهی خدا ازشون نگذره راهو باز کرد و با همون صدا گفت بیا تو مادر بیا تو دم در زشته بیا عزیز جان از فرط اینکه قضیه به خوشی حل شد یه لبخند زدم و تو دلمم گفتم بخیر گذشت و رفتم تو که خیلی هم خونه ی ساده ای بود یه هال بزرگ و یه اتاق چشمم به قلیون با ابهتِ کنار سماور و قوری افتاد یه قلیون قدیمی و خاص که رو تنگش حدس میزدم عکس شاه عباس باشه نشستم کنار بخاری و مادر پریچهر هم عصاشو به دیوار تکیه داد و نشست کنار سماور دختر بچه ی خجالتی هم رفت تو اتاق بوی خوبی میومد بوی عود و عطر گل محمدی سری چرخوندم و دیدم عود وصله به قاب عکس رو دیوار یه قاب با پس زمینه سیاه و کلمه الله نقره ای رنگ اصلا فکرشم نمیکردم پریچهر تو همچین خونه ای زندگی کنه اون خیلی بروزتر به نظر میرسید مشغول ریختن چای شد و مشغول حرف زدن هم شدیم گویا پریچهر ماجرای دعوا رو براش تعریف کرده بوده و اینم بهش گفته بود که ما تو یه دانشگاهیم همنشینی و همصحبتی با این زن خیلی لذت بخش بود با خونگرمی و شوخی کردن ها و یه کمم غیبت از همسایه ها داشتم بعد از مدت طولانی ای از ته دل میخندیدم همینطور مشغول صحبت بودیم تا اینکه صدای پای یه نفر از حیاط اومد پریچهر بود که با نون های سنگک تو دستش و چادر گلی گلی ای که سر داشت در هالو باز کرد و بلافاصله از دیدنم انگار خشکش زد با تعجب گفت تو خودمو یه کم جمع کردم و خواستم حرفی بزنم که مادرش با عصبانیت گفت آهای بی ادب این چه برخوردیه سلامت کو پشت سرش گفتم میبخشی من اومدم به خاطر اون روز تشکر و عذر خواهی کنم خواستم تو دانشگاه این کارو بکنم ولی فعلا کلاسی ندارم واسه همین نتونستم صبر کنم کفش هاشو که میکند زیر لب گفت آره شما کلا با صبر غریبه ای مادرش با محبت خاصی رو بهم گفت بی دلیل هم باشه مهمان همیشه حبیب خداست خیلی خوش آمدی لبخندی زدم و تشکر کردم پریچهر همونطور که چادرشو به چوب لباسی آویزون میکرد گفت منم چیزی نگفتم که عاطی جونم فقط یه کم متعجب زده گشتم وگرنه من که چیزی نگفتم که چیزی گفتم آیا نه واقعا چیزی گفتم آقای خَن عاطی خانوم با لحن تندی پرید تو حرفش و گفت پر حرفی نکن بچه برو میوه بیار این مرد گلویی تازه کنه بی حرف رفت آشپزخونه و منم یادم افتاد که یادم رفته چیزی با خودم بیارم عادت نداشتم دست خالی خونه ی کسی برم اما اینبار یادم رفت از این بابت هم معذرت خواهی کردم که عاطی خانوم بازم با محبت جواب داد اما پریچهر اومد نزدیک اپن و با طعنه گفت شما کلا با خرج کردن غریبه ای ما دیگه عادت کردیم چپ چپ نگاهش کردم و عاطی خانوم با تندی گفت اینطورم باشه از تو که بهتره دختریه ولخرج رو بهم شد اون روز میبینم با یه عالمه بادبادک و آدامس اومد خونه میپرسم واسه چیه اینا میگه دوس دارم پریچهر هونطور که ظرف میوه رو میاورد با خنده گفت وای مامان اونا رو با پول یه آدم دیگه خریدم یه آدم که اگه بدونی چه آدم عجیبیه چجور آدمیه میدونی مامان فامیلیش خندانه ولی خودش خیییلی اخمو و بی اعصابه وای اصن بهش نمیاد خندان باشه باید فامیلیشو عوض کنه به خدا مثل همیشه داشت حرصمو در میاورد و چپ چپ نگا کردنش تنها کاری بود که میشد کرد خم شد و با خنده و حالت خاصی بهم نگا کرد و ظرفو که گذاشت زمین گفت بخور بعد بگو بابام بزرگم کرد تا اینو گفت عاطی خانوم عصاشو برداشت و با لحن تند همیشگیش گفت دختریه بی ادب و خواست بزنتش که با خنده فرار کرد و در رفت با وجود شیطنت ها و اذیت کردن های پریچهر بازم خیلی داشت بهم خوش میگذشت لحظات داشت خوب سپری میشد آخرین باری که انقد سرخوش بودم رو یادم نبود واسه شام هم عاطی خانوم اجازه نداد جایی برم پریچهر آبگوشت پخت اونم چه آبگوشت قهاری در واقع از قبل هم انگار قرار بود بپزه نمیدونم دلیلش این بود که اکثرا غذای بیرونو میخوردم که تازگی داشت یا دستپخت پریچهر زیادی خوب بود بعد از شام هم یه کم دیگه موندم و بعدش دیگه وقت رفتن رسید عاطی خانوم از سر ناتوانی نشسته ازم خداحافظی کرد اما از پریچهر خواست که بدرقم کنه دم در دست به سینه نگاهم میکرد شروع کردم به بازی دادن سوییچ توی دستام و سر به پایین گفتم بازم بابت کمک هایی که کردی ممنونم بابت زحمت های امشبتم همینطور لبخند زد و با لحنی که از شیطنت توش خبری نبود گفت خواهش میکنم کاری نکردم که فقط یه چیزی چی یه کم مکث کرد و با ناراحتی گفت اگه دستپخت کسی خوب نباشه ازش تعریف نمیکنی یا کلا تعریف کردن از دستپخت کسی رو بلد نیستی اگه پای پژمان و قرارمون وسط نبود میگفتم اصلا حوصله ی این لوس شدن ها و ناز کردن ها رو ندارم و هر چه زودتر اونجا رو ترک میکردم اما به دروغ یه ریز خنده ی خجالتی کردم و سرمو انداختم پایین و گفتم یادم رفت منم باورم شد جدا خیلی خوشمزه بود خیلی وقت بود که غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم پشت چشمی نازک کرد و گفت بعله اما یه اشکالی که داشت این بود که بعدش بهم چای ندادی عه بله خنده ای کرد و به نشونه فکر کردن به آسمون نگا کرد امممممم خب میتونم بهت یه پیشنهاد بدم چه پیشنهادی پیشنهاد یه قهوه رو بدم یعنی چی یعنی به یه فنجون قهوه دعوتت کنم به جای چایی از دعوتش خیلی تعجب کردم مطمئنن این دعوت فقط واسه تلافی کردن یه چای نبود سوال اصلیم این بود چی تو سر و قلبش میگذره نکنه بر عکس من بهم حسی داشت داشت میگفت چراغ سبزم بالاست میخواست یه رابطه رو استارت بزنه شاید هم داشتم عجله میکردم بعد دیدم چقد هم نرم شدم که اینطوری جسارت این پیشنهاد رو پیدا کرده باید حواسم به حد و حدودها میبود تا کنترل اوضاع سخت نشه نباید شک میکرد یه کم ادا در آوردم و بعد از نفس عمیقی که کشیدم گفتم اوکی ممنون بابت دعوتت خیلی خونسرد لبخندی زد و واسه هماهنگ کردن برنامه شماره هامونو هم به هم دادیم در ماشینو که باز کردم رو بهش گفتم راستی واسه فردا لباس قرمز بپوش خیلی بهت میاد برعکس قرمز اصلا بهش نمیومد و به دروغ گفتم تا هیچوقت حتی اتفاقی هم ازش خوشم نیاد با شنیدنش خنده ی آرومی کرد و سرشو انداخت پایین و همونطور که تو دلش قند آب میشد گفت باشه با قرمز میام با لبخند سرمو بالا پایین کردم شب بخیر گفتم و گفت و اونجا رو ترک کردم بین راه پژمان زنگ زد بی حوصله جواب دادم بگو پژمان علیک سلام زنگ زدم بفهمم کجایی عزیز من مگه نمیدونی وضعت خوب نیست تو باید استراحت کنی مرد محض رضای خدا یه کمم خودت نگران خودت باش من خوبم پس نه لازمه که تو نگران باشی نه خودم مطمئن باشم اوهوم باشه هر چی تو بگی دوست من چه خبرا داره حل میشه اون قضیه بزودی همه چی رو به راه میشه غیر از این بود تعجب میکردم دوست خودمی دیگه مگه میشه از پس کاری بر نیای گفتم نه و بعد شب بخیر گفتیم بعد هم تلفنو با یه جور تندی گذاشتم رو داشبورد چون یه خنجر داغ تو یه قسمت از مغزم فرو رفته بود همش محبت هاش و رفتارش و احترام گذاشتن و انسانیتش مغزمو اذیت میکرد صورت مادر پریچهر ول کن خیابون نبود همش میومد جلو چشماش ماشینو نگه داشتم و شیشه رو یه کم پایین زدم هوا میخواستم حتی اگه هوای سرد میبود هر چند میتونستم باهاش خنک شم چون خیلی داغ کرده بودم از فرط فشاری که روم بود زیر لب تکرار کردم چطوری میتونی در حق اون زن در حق کسی که تو رو یاد مادرت انداخت دخترش به کنار چطور میتونی در حق و در جواب خوبی هاش چطور میتونی این کارو بکنی تو چطور میتونی سرمو گذاشتم رو فرمون دلم میخواست با دستام شقیقه هامو از دو طرف فشار بدم و تا جایی که توان داشتم داد بزنم لعنت وضعیت پیچیده تر از چیزی شد که فکرشو میکردم در واقع اون زن باعثش شد خیلی فکر کردم خیلی ناراحت شدم خیلی خجالت کشیدم اما آخرش دیدم احساساتی شدن رو باید بزارم کنار باید این مورد رو هم حل میکردیم تا این ماجراها تموم شه صبح که داشتم صبحونه میخوردم و تکالیفمو مرور میکردم یه پیام به تلگرامم ارسال شد پریچهر نوشته بود صبح بخیر آقای خندان بدون اینکه جواب بدم گوشی رو گذاشتم کنار یه کم بعد با چند تا استیکر تعجب نوشت وا چرا میخونی و جواب نمیدی تایپ کردم تا وقتی که آقای خندان صدام کنی وضعیت همینه با چند استیکر خنده جواب داد آخه این بهترین تیکه ایه که میشه بهت انداخت ولی باشه دیگه نمیگم ولی چی صدات کنم گفتم شاهرخ صدام کنه که دیدم چند ثانیه ای جواب نداد و مکث کرد بعد گفت باشه سعیمو میکنم سعی نه حتما بگو شاهرخ حرف زدیم در واقع بیشتر اون حرف میزد و من فقط تایید میکردم یا اگه سوالی بود جواب میدادم عکس پروفایلشو باز کردم و دیدم تو یه پارک کنار مجسمه ی یه اسب وایساده اینو سوژه کردم و راجع بهش حرف زدیم و عکس های بیشتری هم برام فرستاد و در کل تا حدود زیادی یخمون باز شد بعد محل قرار رو گفت آدرس خیلی آشنا بود اما اسم کافه نه عصر وقتی رسیدم دیدم درست حدس زدم دقیقا همون جایی بود که من یه هوار توش خاطره داشتم به کافه ای که همیشه با پریچهر میرفتیم و پیاده روی جلوش نگا کردم و چه روزهایی که اونجا نگذشته بود یه جورایی وارد تخیلات شدم من و پریچهر تو پیاده رو اون ساعدمو گرفته بود و سرشو به بازوم تکیه داد بود من پوست پسته ها رو یکی یکی جدا میکردم و میزاشتم داخل دهنش و اونم خرم خرم میجوید و من میخواستم قربون این صداها برم بعد با بدجنسی به جای مغز پوست سختشو بهش دادم و اونم تا جوید سریع تفش کرد و من با خنده اون با واقعا که هایی که میگفت به بازوم میزد بدترین درد دنیا اینه که از کسی که عاشقش بودی متنفر باشی از تو ماشین سری به اطراف چرخوندم و متوجه دست تکون دادن های یه نفر از پشت شیشه ی کافه ی اون طرف خیابون شدم نور و تصویرِ خودِ خورشید کامل رو شیشه پخش بود و صورتش زیاد معلوم نبود اما فهمیدم که پریچهره یه لبخند زدم و دستی براش تکون دادم پیاده که شدم نماش تغییر کرد و دیدم شال قرمز سرشه و احتمالا پالتوه قرمزی هم تنشه از چند پله ی جلو در بالا رفتم و تا وارد شدم بلند شد استرس تو صورتش موج میزد و رنگ و روش پریده بود شروع کرد به مرتب کردن موهاش زیر شالش و بعد لبه ی پالتوشو هم با خجالتی پایین کشید دمای رفتار این پریچهر با پریچهر صبح و پریچهر همیشگی صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود با لبخند رفتم سمت میز و اونم مودبانه وایساد سلام کردم و با لکنت جوابمو داد با تعجب ابروهامو بالا بردم و گفتم اگه خودت منو دعوت کردی این شرم و حیات مال چیه خنده ای کرد و با هم نشستیم من فکر میکردم قرمز بهش نمیاد اما قرمز خیلی هم بهش میومد مخصوصا با رژ قرمزش اینم تجربه شد که دیگه بیخودی دهنمو جایی باز نکنم کیک و قهوه سفارش دادیم به فنجون خیره شدم و همونطور که انگشتمو دایره ای روی لبه اش میکشدم گفتم قهوه ی عزیزم من تو رو خیلی دوست دارم مخصوصا تو این هوای دلچسب اما چه کنیم متاسفانه فقط به یه دونه از جنابعالی دعوت شدم یعنی به محض خوردنت باید رفع زحمت کنم همونطور که کیکشو میبرید خنده ای کرد با خجالتی تو صداش گفت شما هر چقد میخوای بگو بیارن اشکال نداره ممکنه کیفت ته بکشه عیب نداره ته بکشه هم خب یه کاری میکنیم حتما میخوای مثل اون بار تو حساب کنی اما با پول من با دست جلوی دهنشو گرفت خنده ای کرد و جوابی نداد کاملا معلوم بود تا حالا با کسی رابطه ای نداشته شاید هم داشته بود اما رفتار و خجالتش میگفت نداشته با حالت مشکوکی گفت چه عوض شدی یهو چجوری شدم خب مهربون تر شدی میخندی زیاد حرف میزنی و مگه بده اینجوری نه خیلی هم عالیه لبخندی زدم و یه کم از قهوه رو سر کشیدم و بوش هم که به دماغم خورد انگار تو سرم جرقه زد مزش مثل همون قهوه هایی بود که منو پریچهر با هم میخوردیم حتی عطر نارسیسی هم که تو کافه پخش بود مثل بوی همون کافه بود چرا خاطرات و چرا بوها و چرا آهنگ ها و غذا ها و صحنه ها و همه و همه دست از سر من برنمیداشتن بعضی وقتا میگفتم باید این شهرو ترک کنم تا شاید دیگه یاد چیزی نیوفتم وقتی دید فنجون رو تو هوا نگه داشتم و پایین هم نمیارم با کنجکاوی پرسید چیزی شده به خودم اومدم و سریع بازم لبخند دروغی ای زدم فنجونو گذاشتم رو نعلبکی و گفتم تو اهل این شهری بله چطور مگه من از این شهرتون متنفرم وا چرا لبخند تلخی زدم و گفتم چون خیلی عذابم داده حالا بگو ببینم وضعیت درست چطوره خب خوبه من همه ی تلاشمو میکنم ولی اگه مشکلی هم پیش بیاد استادا هستن دیگه با طعنه ما دخترا کارمونو بلدیم راه بندازیم آقای خندان پوزخندی زدم و از شیشه به بیرون خیره شدم و گفتم اوهوم شما کارتون آسونه این پسرا هستن که گاهی واسه یه نیم نمره ی ناچیز انقد چاپلوسی همون استادا رو میکنن که میبینی آخر سر هم ساکت شدم و تو دلم ادامه دادم خایه مالیشون به استادا نمیچسبه و دردشون میاد و هیچ کاری واسه آدم نمیکنن بهش نگا کردم و گفتم اما شما دخترا نه کافیه یه بار با عشوه بگید استاد ببین استاد چیکار میکنه فقط با تاسف سری تکون دادم و اونم خنده ای که کرد از توش مشخص بود که گفت حق با منه همینطور از لحن و رفتارشم مشخص بود که یخش داره باز و بازتر میشه با شیطنت گفت معلومه دل پُری داری آقای خندان انگار استادا بدجور اذیتت کردنا من نه اتفاقا تا حالا واسه یک صدم هم بهشون رو ننداختم و نمره هام همیشه بالا بوده اما قبلا دیدم پسرایی بودن که واسه نیم نمره حتی التماس هم کردن اما جوابی نگرفتن وقتی دید بحث استادا خیلی عصبیم کرده سرفه ی دروغی ای کرد و گفت خب بهتره بحثو عوض کنیم بحث رو هم عوض کردیم راجع به موضوعات مختلف حرف زدیم شوخی کردیم و خندیدم بازم قهوه سفارش دادیم بازم کیک بازم بحث بازم موضوعات مختلف تا اینکه گذشت و حرف رفتن شد همیشه همین بوده میگذره این کلمه شعار من واسه خودم بود میگذره وقتی پیشخدمتو صدا زدم و اومد پریچهر با نگرانی و البته با هیجان کیف پولشو در آورد و مشغول جدا کردن پول شد با یه لبخند کمرنگ سری تکون دادم و کارتمو در آوردم پیشخدمت که اومد کنار میز پریچهر حرکاتش سریع تر شد و گفت آقا وایسید من حساب کنم به پیشخدمت نگا کردم و با اشاره ابرو بهش فهموندم قبول نکنه که پلک هاشو به نشونه مثبت به هم فشار داد بعد با لبخندی که برتریمو نشون میداد به پریچهر نگا کردم با عجله پولو گرفت سمت پسرک و گفت بفرمایید اما پسرک با لبخند بی حرکت وایساد پریچهر با تعجب به هردومون که با لبخندهای معنادار نگاهش میکردم نگاهایی کرد و طلبکارانه گفت وا چتونه شماها پولو بگیرین دیگه هر دو با هم خندیدیم و پسرک با لحن گرم و مودبی گفت آخه کی تا حالا دیده دوس دختر دوس پسرو حساب کنه خانم با شنیدن دوس دختر دوس پسر پریچهر تعجبش بیشتر شد و گفت ولی ما که دوس با گرفتن کارتم سمت پسرک حرفشو قطع کردم و پسرک هم بعد از شنیدن رمز رفت پریچهر عصبی و ناامید بهم نگا کرد و منم همچنان با لبخند نگاهش میکردم اون لحظه به چشم یه جوجه ی کوچولو میدیدمش که نمیتونه در مقابلم کاری انجام بده و منم عاشق اون لحظه بودم پولو برگردوند تو کیفش و با ناراحتی گفت مثه اینکه مهمون من بودی مگه کسی که دعوت شده نمیتونه دعوت کننده شو حساب کنه نه قانون اینه دعوت کننده حساب کنه همیشه پیروی کردن از قوانین ضروری نیست و حتی مجازه چپ چپ نگام کرد و جوابی نداد تو راه که بودیم چند باری نگاهای خاصی انداخت و حدس میزدم میخواد چیزی بگه اما هر بار از شیشه به بیرون نگا میکرد و چیزی نمیگفت تا اینکه یه جور با اکراه گفت میتونم یه سوال بپرسم یه سوال شخصی خونسرد گفتم بپرس یه کم مکث کرد و با اممممی کشیده گفت هیچی مهم نیس بپرس تا حالا ازدواج نکردی نه خب چرا تا حالا به این موضوع فکر نکردم دلیل خاصی هم نداره آها خب میشه یه سوال دیگه بپرسم بپرس با کسی رابطه داری الان نه خب خب لحنش تندتر شد و گفت تو چرا انقدر اینجوری چجوری ام حرص آدمو در میاری یه کلمه ای جواب میدی نه توضیح میدی که چرا و دلایلت چیه قبلا با کسی بودی یا نه اگه بودی چرا جدا شدین هیچی نمیگی معمولا بیشتر از حدی که ازم خواسته شده حرف نمیزنم بازم با حرص نگاهم کرد و با دندونای به هم فشار خورده گفت بداخلاق و بازم به بیرون خیره شد بی اعتنا نسبت به اینکه قهره یا نیست گفتم تو چی من چی ازدواج رابطه آهِ غمگینی کشید و جوابی نداد اما من منتظر جواب بودم چند ثانیه حرف نزد و سر به پایین رفت تو فکر بعدش با ناراحتی گفت فقط یه مرد تو زندگیم بوده که خب خواستیم رابطه مونو هم جدی کنیم ولی سر نگرفت جدا شدیم آها متاسفم مرد بدی بود نه خیلی هم خوب بود ولی نشد دیگه که اینطور به هر حال متاسفم مرسی سکوت شد و دیگه چیزی نگفتیم یه کم بعد کابل ای یو ایکس رو گرفت و پرسید این همون سیمیه که میزنی به گوشی واسه آهنگ آره آها میشه ضبطو روشن کنی ضبطو روشن کردم و منتظر موندم ببینم میخواد چه آهنگی بزاره آهنگو پلی کرد و بعد از شروعش با لبخند شروع کرد به رقصِ گردن ملایم از رو بیسِ آهنگ و منم با لبخند مصنوعی نگاش میکردم صبر کن الان زوده بگی اصلا بهم حسی نداری صبر کن من اون روزو میبینم که نباشم بیقراری صبر کن الان شاید هزار تا مثل من داری فدایی صبر کن من اون روزو میبینم که نباشم بیقراری آروم آروم آروم آروم بهم عادت میکنی هر کی اسمم رو بیاره حسادت میکنی وقتی بی حوصلم خودت میشی داروم شک ندارم عاشقم میشی آروم آروم کل مدتی که آهنگ پخش میشد با یه لبخند زیر چشمی نگاهم میکرد بعد از اینکه رسیدیم محلشون وقتی یه پاشو زمین گذاشت و خواست پیاده شه صداش زدم و بین در وایساد برگشت سمتم و گفتم حالا من میخوام به یه قهوه دعوتت کنم اما با رفتار سردی که بیشتر عشوه مانند بود درخواستمو رد کرد چون بهش اجازه نداده بودم اون حسابو بده با خنده گفتم اوکی میتونیم یه کاری بکنیم که جبران هم کرده باشم کنجکاوانه پرسید چیکار این بار من دعوتت میکنم اما تو حساب کن ما که همیشه کارمون برعکسه اینم روش انگار که از ایده ام خوشش اومده باشه یه لبخند زد و سرشو انداخت پایین و گفت خوبه دستمو به نشونه ختم بحث دراز کردم و متوجه که شد به دستم خیره شد یه نگا به چشمام یه نگا به دستم و منم با لبخند منتظر بودم بالاخره با خجالتی دستشو دراز کرد و گذاشت تو دستم دستش انگار که فتوشاپ شده بود صاف و ظریف و تمیز با ناخن های کشیده و مرتب که لاک روشون دو لاک بود لاک کرمی رنگ به عنوان پس زمینه و یک قلبروی هر ناخن با لاک بنفش دستشو به نشونه دوستی بالا پایین کردم و گفتم خبرت میکنم که با لبخند سرشو بالا پایین کرد وقتی برگشتم خونه روی تختم دراز کشیدم با فکر به پریچهر دستامو زیر سرم قلاب کردم و به سقف خیره شدم حس میکردم این دختر یه غم بزرگی زیر این ظاهر شوخ و گرمش داره دلیلشو نمیدونستم اما هنوز صد درصد با خودم کنار نیومده بودم که پریچهرو واسه برنامه ی پژمان آماده کنم قضیه پنجاه پنجاه بود پنجاه درصد میخواستم و پنجاه درصد نمیخواستم با بقیه زمین تا آسمون فرق داشت در عین شیطنت هاش نجیب بود و با جذبه با ابهت چپ نگا کردنش دل بزرگی میخواست نه تای قبلی تو همون اولین قرار هم آماده ی هر نوع حرکتی مثل لب گرفتن یا حتی دست زدن به جاهای خصوصیشون بودن اگه من هم نسبت به اونا نظر خاصی داشتم میتونستم تو همون قرار اول باهاشون خیلی کارها انجام بدم چراغ اونا سبز بود ولی چراغ من قرمز چون دنبال چیزی نبودم اما پریچهر فرق داشت با اینکه یه قرار معمولی بود اما هیچ حرکت سبکی از خودش در نیاورد هیچ علامتی نداد هیچ فکر اشتباهی تو سرم ننداخت پریچهر یه علامت سوال بزرگ بود مشغول افکارم که بودم صدای گوشیم سکوت اتاق رو به هم زد پژمان بود چشمامو بستم و جواب دادم جانم پژمان شب بخیر عزیزم همچنین مرسی کجای کاریم شاهرخ فکر نمیکنم بیشتر از دو هفته طول بکشه از سر خوشحالی کلمه ی نامعلومی رو داد زد و با خنده هم گفت یعنی بزودی همه چی حله دیگه اوهوم رفیییقِ خودمی تو یه دونه ای تو واااای پسر باورم نمیشه خوشحالیش باعث شد منم لبخندی بزنم با تمسخر شروع کرد به لوس بازی در آوردن و گفت پورن استار میشوم من پورن استار میشود من بزودی بار سفر را خواهم بست بزودی به آن ور آب میزند من خب دیگه کافیه به جان تو شاهرخ این قضیه داره دیوونم میکنه دیگه تحمل ندارم لطفا کارا رو بی نقص پیش ببر یه وقت به مشکل نخوریم حتما نگران نباش میبوسمت عزیزم شب بخیر شب خوش وقتی قطع کردیم پورن استار پورن استار گفتن هاش تو سرم تکرار شد یادم افتاد که تنها رفیقم بزودی میره یه جورایی وارد حال و هوای گذشته شدم یاد اون شب که به زور تونست پدر نگرانشو قانع کنه که اتفاقی نیوفتاده بعد ازم خواست ببرمش خونش هر چقد گفتم ببرمش بیمارستان قبول نکرد تو راه کنجکاو بودم بفهمم چه اتفاقی افتاده و ازش پرسیدم اما جوابی نداد و گفت دلش میخواد سکوت باشه دیگه گیر ندادم و بعد که رسیدیم به خونش خودمو ستون زیر بغلش کردم و آروم آروم بردم خوابوندمش رو یکی از مبل ها بهش مسکن دادم و یه پتو هم روش پهن کردم یه کم دیگه پیشش موندم و وقتی دیدم شرایط نرماله گفتم من دیگه میرم خواستم به سمت در برم که بلافاصله مچ دستم گرفته شد و بهش نگا کردم با چشمای نیمه باز لبخند بی جونی زده بود با صدای بی حالش گفت این لطفتو تا روزی که زندم فراموش نمیکنم مچکرم لبخند کمرنگی زدم و با اون یکی دستم دستشو فشار دادم و گفتم امیدوارم زودتر خوب بشی تشکر کرد و گفت راستی اسمت چیه اسممو بهش گفتم و ازش خداحافظی کردم بعد از کارهای رستوران رفتم خونه ی خودم البته خونه ی خودم نبود فعلا اجاره ای بود خونه ای که شده بود ماتم کده رو تختم دراز کشیدم و مچ دستمو گذاشتم رو پیشونیم نمیخواستم به پریچهر هیچ فکری کنم اما بدتر فکرش سرمو تو مشت میگرفت اول چیزای مثبتش اومد تو سرم مثل شیرینی اوایل رابطه اتفاقای بعدش خاطرات قول و قرار ها و یه هوار حرف دیگه بعد دروغ هاش اینکه میگفتم کجایی میگفت فلان جام چیکار میکنی فلان کار با کی حرف میزدی فلان دوست شاید هم دروغ نمیگفت اما دست خودم نبود دیگه اعتمادمو نسبت بهش از دست دادم بعد خیانتش و اون عشقمی که گفت رفتم تو گوشیم و هر چیزی که متعلق بهش بود رو حذف کردم عکس شماره و همه رو بعد هر چیزی که ازش تو خونه جا مونده بود رو هر چیز ریز و درشتی که به چشمم خورد رو گذاشتم تو سطل آشغال دوباره که دراز کشیدم دیدم فقط اون نقاشی بالای تخت رو یادم رفته همون که گیتار میزد انقد نخوابیدم و انقد نخوابیدم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح بعد از کلاسی که با بی حوصلگی تحملش کردم از در دانشگاه به سمت ایستگاه تاکسی راه افتادم راه درازی بود پس کیفمو انداختم رو شونه م سرمو تو یقه پالتوم گم کردم و دستامم گذاشتم تو جیبام حس میکردم نسبت به همه چیز میلم سرد شده نسبت به کار و دانشگاه و پول و زندگی و همه چیز دلم میخواست یه مدت تنها باشم قهوه دم کنم و بزارم کنار تخت خودمم بشینم لبه ش سیگار روشن کنم و پک بزنم و به هیچی فکر نکنم یاد سیگار که افتادم ریه هام انگار خارش گرفتن به خاطر اون بود که چند وقت میشد نمیکشیدم به خاطر اون کنار گذاشتم نه صاحب کارم چه کارایی که به خاطرش نکردم شنیدم یه ماشین از پشت نزدیک و نزدیک شد و کنارم وایساد صدای ضبط و جیغ و داد و خنده های دخترونه ای میومد در واقع صدای جلف بازی با طعنه پشت سر هم گفتن دوس داری برسونیمت شاهرخ جون به قول بر و بچ جگرتو بلوتوث میکنی عسیسم عه خفه بینم این جیگر مال منه فقط چشا درویش لدفن بازم زدن زیر خنده و جیغ و داد رو به ماشین که شدم همونطور که حدس میزدم سه تا از دانشجوهای دانشگاه بودن وقتی پوزخند زدم اونی که رو صندلی شاگرد بود خطاب به عقبی گفت بشین اونور مثکه میخواد بیاد با اتفاقی که دیشب افتاد دیگه حالم از زن به هم میخورد همه ی زن ها حالا این اتفاقو کجای دلم میزاشتم با گام های بلند خودمو رسوندم نزدیکشون و با لگد محکم کوبیدم تو ماشین که بلافاصله هر سه با هم جیغ زدن داد زدم گم شن و لگد زدن ها رو ادامه دادم صدای لگدهام بلند بلند با صدای بد و بیرا گفتن هاشون قاطی بود هوششششه چته وحشی لات شدی واسه من نزن عوضی عه برو دیگه دیوونه وایسادی ضربه هاشو بشمری با جیغ و هوارهاشون بالاخره راننده گاز داد و به سرعت رفتن از حرص و ناراحتی داشتم نفس نفس میزدم و بخار دهنم با هر نفس جلو چشمام ظاهر میشد میخواستم منفجر شم انقد سوختم با حرفا و رفتارشون یه نفس عمیق کشیدم و خواستم به راهم ادامه بدم که یه ماشین دیگه با یه بوق پشتم وایساد چرخیدم یه نگا انداختم چشمم میدید اما دلم باور نمیکرد انقد از دیدنش متعجب شدم که دهنم باز موند پژمان بود از اون فاصله هم لب زخمی و قسمت های بادمجونی رنگ صورتشو میدیدم پیاده شد و بعد از کلی خوش و بش ازم خواست به یه کافه بریم باهام حرف داشت تو ماشین همونطور که به علامت ایکس کنار گردنش نگا میکردم گفتم منو چجوری پیدا کردی خنده ی بلندی کرد و گفت از یونیفرم تنت چی دیشب یونیفرم تنتو دیدم فهمیدم مال رستوران شیکیه که منم گهگاهی بهش سر میزنم یعنی در واقع فقط مواقعی که اینجام بعدشم که رفتم از همکارات سوال کردم و فهمیدم دانشجوی اینجایی و خلاصه دیگه منم اومدم نگام کرد و با لبخند گفت باید کاراگاه میشدم من مگه نه با هم خندیدیم و رفتیم به یه کافه یه میز خالی پیدا کردیم و نشستیم رو به روی هم عطر خاصی تو فضا پخش بود یه عطر سنگین و تلخ که با موزیک بی کلامی که پخش میشد هماهنگی خوبی داشت سفارشمون که اومد با حالت خاصی شروع کرد به بریدن کیک حالتی مثل فکر کردن یا دو دل بودن واسه گفتن حرفی وقتی متوجه نگا کردنم شد یه لبخند زد و پرسید دخترا خوب بهت گیر میدنا شیطون همه شون دیوونن دیدم چجوری بهشون حمله ور شدی حالا چرا این کارو کردی چون از هر چی زنه متنفرم واسه عوض شدن بحث پرسیدم حالت چطوره بهتر شدی میبینی که دوست من حالم خوبه فقط صورتم کبوده اگه این کبودی ها هم نبود فرقی با بقیه نداشتم خوشحالم بازم لبخند زد و دست کرد تو جیب کتش یه کاغذ سفید و مستطیلی گذاشت روی میز مشغول نگا کردن به کاغذ که شدم گفت میدونم این در مقابل کارایی که دیشب برام کردی پشیزی هم نیس میدونم خیلی ناچیزه ولی اگه قبولش کنی خوشحال میشم میدونستی تو خیلی مردی خیلی بزرگوار و خیلی خیلی محترمی تا حالا آدمی مثل تو و به جوونمردی تو ندیدم چکو انداختم جلوش و گفتم اولا من هیچ کاری نکردم و هر کس دیگه ای هم بود همون کارا رو میکرد دوما لطفا این چکو بردار ارزش کاری که کردمو با این چک خراب نکن لطفا بردار خواهش میکنم یه لحظه اجازه بده پریدم تو حرفش و گفتم گوش بده به من آقای پژمان از حرفم برداشت بد نکن اما شما آدمای پولدار همیشه همینطوری این اصلا دنیاتون اینه که با پول حرف بزنین چون تنها چیزی که دور و ورتونه پوله الان گفتی خیلی بزرگوار و محترم و جوونمردم و همونا هم صد برابر این پول می ارزه واسه من یا حتی وقتی که اون همه راه تا محل کارم رفتی این همه راه تا دانشگاه اومدی و منو پیدا کردی بعدش یه تشکر ساده هم اگه میکردی باز ارزش زیادی داشت این چکو بردار و بیشتر از این ناراحتم نکن از سر بی فایده بودن بحث پفی کشید و گفت باشه فقط همینو میگم و دیگه حرفی نمیزنم به هیچ وجه منظور بدی نداشتم از این چک فقط دوس داشتم اینو ازم قبول کنی که نمیکنی هم اشکال نداره به هر حال خواستم تشکری کرده باشم جوابی ندادم و مشغول خوردن چای شدم وقت رفتن که رسید خیلی اصرار کرد که منو برسونه خونم دلیل این همه اصرارشو نمیدونستم و مهم هم نبود توی راه راجع به وضعیت زندگیم سوالاتی پرسید و تا جایی که ممکن بود سعی میکردم اطلاعات زیادی بهش ندم محکم کاری کردن ضرر نداره بیشتر راجع به وضعیت پولی و کاری و رابطه داشتن یا نداشتنم با کسی سوالاتی پرسید بعد هم جلوی خونه شماره مو ازم گرفت که شاید یه وقت لازمش باشه بعد هم رفتم رستوران تا شب هلاک شدم و با تن خستم برگشتم خونه خونه ای که به سرم میزد آتیشش بزنم تا هر چی که مربوط به پریچهره هم باهاش دود شه همه چیزشو دور انداختم یاد و خاطراتشو کجا میبردم دست از سرم برنمیداشت بوش صداش صورتش اندامش یه وقت تو آشپزخونه بود یه وقت رو مبل یه وقت در حال شام پختن یه وقت داشت چای میاورد یه جا داشت لاک میزد یه جا با حوله ای که دورش پیچیده بود موهای بعد از حمومشو سشوار میکشید یهو از پشت شونه هامو میگرفت و ماساژم میداد یه وقت اینجا یه وقت اونجا کاملا و از همه جهت تو چنگش اسیر بودم داشتم گُر میگرفتم که صدای زنگ گوشی بلند شد و این ماجرا رو خاتمه داد فکر کردم باز پریچهره از صبح صد میس کال ازش داشتم نمیدونستم با چه رویی زنگ میزنه یعنی یه آدم چقد میتونست پر رو باشه دیدم اونه اینبار جواب دادم و با لحن تندی گفتم چرا زنگ میزنی خنده ی زوری و منفوری کرد و گفت آخی فکر کردی زنگ زدم التماست کنم نخیر اشتباه میکنی چن دقه بیا دم در این عتیقه هاتو بهت بدم و برم هر چی هست به درد من نمیخورن ببر پرتشون کن خودت پرتشون کن بیا دم در لطفا کار دارم باید برم مغزم از قلبم پرسید این پریچهره این پریچهره که اینجوری حرف میزنه چقد عوض شده نه قطع کردم و سریع رفتم دم در با آژانس بود پیاده شد و با یه جعبه ی کوچیک که تو دستش بود ماشینو دور زد نمیخواستم ریختشو ببینم واسه همین به یه طرف کوچه خیره شدم حال عجیبی داشتم پایان یک رابطه که توش خیانت شده حال آدمو عجیب میکنه در عین خوشحال بودن ناراحتی که میخواد تموم شه در عین ناراحت بودن خوشحالی که میخواد تموم شه در عین خواستن نمیخوای که تموم شه در عین نخواستن میخوای تموم شه در عینِ به بغضم اجازه گلوله شدن ندادم و شکل نگرفته قورتش دادم و از گوشه ی چشم دیدم جعبه رو گذاشت جلوی پاهام روی زمین سنگینی نگاهش شروع شد اما بی اعتنا همچنان نیم رخم بهش بود وقتی دید بی فایدس چند قدم به سمت ماشین برداشت اما وایساد همونطور پشت بهم گفت من یه قربانی ام قربانی تو تویی که با اخلاق و رفتار و سردیات دلمو شکستی نابودم کردی اخلاقم حداقل با اون خوب بود رفتارم حداقل با اون مثل یه بانو بود سردیم اگه یه آدم سرد باشه آیا معنیش اینه که قلبشم سرده کاش بعضی ها میدونستن سردترین آدم ها داغترین قلب ها رو دارن اما اینا همش بهونه و توجیه بود کسایی که طرف بی گناهو مقصر جلوه میدن خیلی احمقن خواست راهشو ادامه بده که با پوزخند گفتم کسی که از طرفش سیره رابطه رو تموم میکنه خیانت نمیکنه با حرص برگشت سمتم و دندوناشو به هم فشار داد اما با یه لبخند دروغی اعتماد به نفسشو حفظ کرد و گفت این کار خیانت نبود انتقام بود انتقام قلبی که شکست میدونی بدترین درد چیه هه اینکه نفر سوم باشی راستی این دو کلمه رو از طرف من تو گوشت نگه دار ازت متنفرم رسما داشت واسه خنک شدن خودش منو میسوزوند اما خبر نداشت کار من از این حرفا گذشته هر چند چیزی هم میشد تهش چند مشت به دیوار میزدم یا پوست چند سیگارو میکندم یا تو اون فصل و هوای سرد دوش آب سرد میگرفتم مشکلی نبود فقط تنها سوالم این بود که چرا انقد این سوالو پرسیدم که شکل یه علامت سوال شدم وقتی رفت به داخل جعبه نگا کردم و چشمم به همه ی یادگاری ها و کادوهایی افتاد که بهش داده بودم دستبند گردنبند نقاشی ها و خم شدم و با خشم جعبه رو برداشتم و پرتش کردم وسط کوچه بعد خواستم برگردم داخل که بوق بوق یه ماشین متوقفم کرد برگشتم و چشمم به پژمان افتاد زیر لب گفتم فقط تو رو کم داشتم پیاده که شد اول نگاهایی به جعبه ی درب و داغون شده کرد و بعد با لبخند اومد سمتم دلم میخواست بگم حوصله ی هیچ کس رو ندارم اما هنوز رابطه مون به اون جایی نرسیده بود که انقد باهاش راحت باشم ولی به جاش وقتی سلام کرد و رو به روم وایساد و بعد از یه کم دقت به وضعم و فهمیدن ناراحتیم پرسید چی شده شاهرخ جان چرا انقد پریشونی در جوابش گفتم حالم بده بازومو گرفت و گفت بیا بریم تو ببینم دردت چیه رفتیم داخل و نشستیم سرمو تو دستام گرفتم و چشمامو بستم ازت متنفرم حتی اگه نمیگفت هم گوشام این دو کلمه رو فراموش نمیکردن پژمان دستشو گذاشت رو شونم و گفت شاهرخ جان میخوای حرف بزنیم سبک شی همه ی حرف من اینه زنی که بتم بود زنی که عاشقش بودم بهم خیانت و ابراز تنفر کرد ساکت شد اما یه کم بعد با ناراحتی و از ته دل گفت متاسفم رو بهش شدم و گفتم حالا فهمیدی چرا از جنس زن متنفرم گوشیم پرید تو بحثمون و زنگ خورد بی حوصله برداشتم و تا چشمم به اسم ماهرخ افتاد انگار برق گرفتم فکر کردم حالا چه اتفاقی افتاده از پژمان اجازه خواستم و بلند شدم جواب دادم جانم عزیزم با صدای ناراحت و نگرانش گفت سلام داداشی خوبی خوبم تو چطوری منم خوبم مرسی صدات چرا اینجوریه مامان مامان چی شده داروهاش تموم شده داداش باید مرتب هم ببرمش دکتر ما خیلی پول لازم داریم پس کی میفرستی بزودی میفرستم عزیزم نگران نباش تو رو خدا زودتر خیلی احتیاج داریم باشه عزیز دلم حالا دیگه ناراحت نباش مرسی چشم مراقب خودت باش شب بخیر شب خوش قطع کردیم و من شروع کردم به چرخیدن دور خودم به این که چیکار کنم فکر میکردم هر ناراحتی ای رو میتونستم تحمل کنم به جز ناراحتی خونوادم رو پژمان که با کنجکاوی پرسید چیزی شده از چرخیدن دست کشیدم و گفتم نه چیزی نیست میخواستم شماره ی صاحب کارمو بگیرم اما چی میگفتم فقط میتونستم پول اون چند روزو ازش بگیرم که با هر پولی که خودمم در اختیار داشتم تازه میشد یه چندر غاز داشتم کلافه میشدم با فکر به این موضوع رفتم دو تا چای ریختم و نشستم کنار پژمان همونطور که کتشو در میاورد گفت انگار خواهرتو خیلی دوست داری البته که دارم خونواده ی آدم هر کسی نیست من تو این دنیا فقط دو زن رو دوست دارم و اونم مادر و خواهرمه خوشبحالت که داریشون من ندارم من فقط بابامو دارم که اگه هر چقد بگم دوسش دارم باز بیشتر از اون حد دوسش دارم لبخند کمرنگی زدم و گفتم خوشحالم که رابطتتون خوبه حالا از این طرفا چیزی شده با گفتن این حرف حالت صورتش کاملا جدی شد آب دهنشو قورت داد بعد سرشو انداخت پایین و آستین های پیرهنشو که بالا میزد گفت دیشب پرسیدی چه اتفاقی افتاد میخوای بشنوی بله یه کم مکث کرد از اون مکث های دو دل بودن نفس عمیقی کشید و گفت من دارم از ایران میرم البته اگه برنامه هام خوب پیش بره و موردی پیش نیاد از اونجا که خیلی بهت اعتماد دارم دوس دارم این قضیه رو باهات مطرح کنم چای امو برداشتم و گفتم لطف داری خوشحال میشم حقیقته همونطور که گفتم من دارم از ایران میرم میرم که وارد صنعت پورن بشم به اینجا که رسید یهو چای پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه که بین سرفه هام میشنیدم که حالمو میپرسید و میگفت خوبم یه کم که بهتر شدم چایو گذاشتم رو میز و تقریبا داد زدم چی تعجبم از این بود که چرا انقد با من راحته چرا با کسی که فقط بیست و چهار ساعت از آشناییش میگذشت انقد راحته سرشو انداخت پایین و ادامه داد راستشو بخوای از بس که این مسئله بار سنگینی شده رو کولم دوس دارم باهات در میون بزارم که یه کم سبک بشم دیگه نمیتونم تحمل کنم من دارم میرم که یه پورن استار بشم رویای من اینه بزرگترین آرزومه و حالا ده تا فیلم از خودم و پارتنرهام میخوام که بهشون بدم یعنی اونا ازم میخوان کلی امتحان و چالش دیگه هست که ایمان دارم از پس همه شون بر میام فقط میمونه اون ده تا فیلم که بزودی هم باید همه رو تهیه کنم خواستم یکیشو یواشکی بسازم ولی شانس لعنتیم برنامه رو خراب کرد و طرف فهمید دیشب هم دو نفرو اجیر کرد که تلافی این کارو سرم در بیارن و فیلمم ازم بگیرن ولی موفق نبودن تا اینکه امروز به سختی قانعش کردم و دیگه بیخیال این قضیه شد بدون پلک زدن داشتم به این آدم نگا میکردم مات و مبهوت به این آدم که تازه داشتم میفهمیدم چقد عجیبه بعضی وقتا جا میخورم از فکر انسان ها این فکر تا کجاها که نمیره چه خیالاتی که نمیکنه فکر میکنم این آدما از فرط خوشی دست به این کارا میزنن بس که خوشن نمیدونستم چی بگم سرش داد بزنم تشویقش کنم و بگم آفرین بندازمش بیرون واکنش خاصی مد نظرم نبود نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین که گفت نمیخوای چیزی بگی نگاش نکردم فقط خونسرد گفتم چی بگم من خیلی فکر کردم شاهرخ جان به چی میخوام یه پیشنهاد بهت بدم چه پیشنهادی این مکث کردن هاش خیلی رو مخ بود چند لحظه وایساد و گفت پیشنهاد پول و همکاری ازش خواستم بیشتر توضیح بده و اونم نقشه شو کاملا برام گفت که با دخترای خوشکل و خوش اندام دانشگاه طرح دوستی بریزم و بکشونمشون خونم و فیلمبرداری کنم و در آخر هم بهم پول میده و من بازم داشتم مات و مبهوت نگاش میکردم دومین سورپرایزشم شلیک کرد دلم میخواست بفهمم این چیزا چطوری به ذهنش میرسه امکان نداشت قبول کنم بی معطلی گفتم متاسفم نمیتونم کمکت کنم به چشمام نگا کرد و با یه پوزخند گفت چرا دلت نمیاد با دخترای مردم این کارو کنی مگه نگفتی از زنا بدت میاد الان طرفدارشون شدی بعد تا کی میخوای واسه یه پول خورده ی پر از منت ظرف بشوری خونوادتم پول میخوان مگه نه من صدای خواهرتو شنیدم میدونم که پول میخوان پس چرا قبول نمیکنی داشت تند تند رو زخمام نمک میپاشید صورتم با این حرفا لرزش گرفت حالتی مثل تشنج و با صدای بلندی گفتم بس کن دستشو گذاشت رو شونم و گفت خود دانی اما به نفعته که قبول کنی نفس عمیقی کشیدم و گفتم چرا به اونایی که این کارن پول نمیدی و باهاشون قرار نمیبندی به کیا زنای تن فروش کارتو راه میندازن با یه جور افسوس و دهن کجی گفت دلیلش اینه اونا دل به کار نمیدن و اکثرا بداخلاقن من کسی رو میخوام که با عشق کامل باهام هم بستر شه دوما حتی تن فروش ترین زنا با قلمبه ترین پولا هم راضی نمیشن و از اینکه ازشون فیلم بگیری بیزارن هیچکس قبول نمیکنه که اینطور فرض کنیم من قبول کردم اونوقت این همه پولو از کجا میاری لبخندی زد و جواب داد وقتی با پدرت صاحب دو تا از بزرگترین کارخونه های کشور باشی این پولا خورده پول حساب میشن دوست من واسه هر حرفم جوابی داشت بازم آرنج هامو گذاشتم رو زانوهام و سرمو تو دستام گرفتم گیج و ویج و هیچ خبری از خوشحالی تو دلم نبود هیچوقت انقد پریشون و درمونده نبودم از خودم میپرسیدم چطور میتونم این کارو بکنم ناموس مردم رو به فیلم ها بکشم قلبشونو بشکنم سرمو ول کردم و نگاهی به دستای زبرم انداختم صدای ناراحتِ ماهرخ که پول میخواست هنوز تو گوشم بود صورت منفور پریچهر هم جلو چشمام که چطوری از هم پاشوندتم و قلبمو کشت پژمان روی یکی از بزرگترین نقطه ضعف های من و هر انسانی دست گذاشته بود یعنی پول از همه جهت باید این پیشنهادو قبول میکردم اما نمیخواستم عجله کنم سرمو بالا پایین کردم و گفتم باید فکر کنم تا فردا جوابتو میدم یه خنده ی آروم از اون خنده ها که پشتشون از خوشحالی بال زدن پنهونه کرد و گفت امیدوارم جوابت مثبت باشه فقط یه چیزو نمیفهمم چیو تو که این همه ثروت و اعتبار داری تو کشور پورن چرا دلیلت چیه مگه یعنی میخوای همه چیزو ول کنی و بری اونور آب هر کی یه آرزویی داره شاهرخ جان یکی خوانندگی یکی بازیگری یکی ورزش و غیره آرزوی منم اینه خب دست خودم نیست ضمنا همه چیزو ول نمیکنم فعلا پدرم هست تا بعدا اوهومی گفتم و دیگه حرفی نزدم صبح که بیدار شدم فهمیدم با فکر به گذشته ی دورم خوابم برده بعد از کارهای مخصوصِ صبح مشغول آماده کردن صبحونه شدم که یه بشقاب اتفاقی از دستم در رفت و رو کاشی ها خورد شد صدای شکستنش دقیقا مثل شکستن بشقابی بود که فردای اون شبی که پژمان به خونم اوم تو رستوران شکستم دلیلشم یه پیام بود وقتی یه پیام رسید و نگا کردم و دیدم پریچهره که بازم نوشته ازت متنفرم و بلاکمم کرده انقد داغ کردم که و رفتم تو خودم که بشقاب از دستم افتاد بعدش مدیر از کوره در رفت و مثل برده ش باهام برخورد کرد حتی نزدیک بود بهم توهین هم بکنه صداشو برد بالا و گفت خب عزیز من درسته داغداری درسته عزیزت فوت شده ولی دلیل نمیشه که همه چیو از دم خورد و خمیر کنی خب حواستو جمع کن پول من که رو درخت سبز نمیشه که هی بشقاب بگیرم و هی حضرتعالی بشکنیش جالب بود که فکر میکرد حرفی که زده بودم راست بود و داغدار بودم بعدش پژمان جفت شیش آورد بهش زنگ زدم و قبول کردم چون دیگه تحمل نداشتم اوایل فکر میکردم با این کارم هیچوقت خودمو نمیبخشم اما اشتباه میکردم کم کم عادی شد وقتی با اولینشون آشنا شدم با اینکه خیلی زجر کشیدم خیلی نقش بازی کردم خیلی دروغ ها گفتم و خیلی از خودم متنفر شدم اما وقتی فیلمشو گرفتیم و بعد رابطه رو با بی رحمی تموم کردم خیلی لذت بردم وقتی ضجه میزد من تو دلم میخندیدم چون خودمم خیلی ضجه زدم درسته صداشو در نیاوردم اما تو دلم خیلی ضجه زدم تو سکوتم تو خلوتم تو آخر شبام بلندترین ضجه ها تو سکوت اتفاق میوفته واسه منم اتفاق افتاد و بعد که دستمزدم به دستم رسید یه جورایی طمعم گرفت چقد به کارم اومد و هم خودم و هم خونوادم رو از فلاکت نجات داد نشستم و با صبحونه خوردن مشغول تکالیف هفتگیم شدم حین این کار یه پیام به تلگرامم ارسال شد از طرف پریچهر بود که بازم نوشته بود صبح بخیر آقای خندان مثل قبل جوابی ندادم و گوشی رو گذاشتم کنار خواستم به کارم ادامه بدم که بازم پیام اومد با چند استیکر تعجب نوشته بود جواب نمیدی جواب دادم یه بار گفتم شاهرخ صدام کن تا وقتی که آقای خندان صدام کنی جوابتو نمیدم با چند استیکر خنده به خدا عادت کردم هر چند گفتم که این بهترین تیکه ایه که میشه بهت انداخت ولی باشه صبح بخیر شاهرخ دلیل پیام دادنش این بود که اگه مایل باشم برم به پارکی که توش مشغول پیاده روی بود قبول کردم و بعد از آماده شدن خودمو رسوندم به پارک پریچهرو دیدم که رو یه نیمکت نشسته و یه دست لباس اسپرت تنش بود داشت یه چیزی میخورد به سمتش راه افتادم و نزدیک که شدم فهمیدم نون و پنیره یه لقمه هم کنارش رو نیمکت بود متوجه اومدنم که شد دستپاچه لقمه رو گذاشت رو نیمکت و بلند شد با عجله لقمه شو قورت داد و با لبخندی خجالتی گفت سلام منم لبخندی زدم و سلام کردم دستشو گرفت سمت نیمکت و گفت واسه تو هم نون پنیر گردو آوردم عه یعنی از قبل برنامه ریزی کرده بودی فکر نکردی شاید من یه وقت نتونم بیام خنده ای کرد و گفت خب حالا که اومدی دیگه بیا بشینیم بدون حرف نشستم رو نیمکت و اونم کنارم نشست با لبخند لقمه رو گرفت سمتم و گفت بفرمایید با اینکه سیر بودم اما ازش گرفتم و گفتم ممنون مشغول خوردن شدیم و چند دقیقه ای بینمون سکوت بود بعد نفس عمیقی کشید و گفت من قبلنا همیشه میومدم اینجا ولی بعد تا یه سال و خورده ای نیومدم الان چند وقته که باز فعالم اون شور و شوقو دارم بازم چرا تا یک سال نیومدی اینجا یهو رفت تو فکر و با ناراحتی به زمین خیره شد جویدنش آروم و آرومتر شد و کاملا میدیدم که ناراحته منتظر نگاش میکردم که گفت به خاطر نامزدم وقتی جدا شدیم خیلی ضربه خوردم تا یه مدت خودمو گم کردم روح و روانم به هم ریخت و قدرت هیچ کاریو نداشتم با غم و افسوس خیلی زیادی حرف میزد دقیقا مثل یه عاشق شکست خورده همیشه همینطوره ماها بعد از شکستای اینچنینی خب حتی اگه نخوایم هم یه مدت خودمونو گم میکنیم ناراحتیم پرتیم دلمون میخواد تنها باشیم ولی موقتیه برای منم همینجوری بود بعدِ یه مدت باز خودمو پیدا کردم لبخندی زدم و گفتم از این بابت خوشحالم به خوردن ادامه دادیم و به آخراش که رسیدیم رو بهم شد و طلبکارانه گفت میدونی چیه چیه تو چرا انقد کم حرفی هی من حرف میزنم تو چیزی نمیگی اگه حرفی واسه گفتن باشه میزنم یهو تقریبا داد زد و گفت ای وای رو بهش شدم و با کنجکاوی گفتم چی شد به نظر داشت به چونم نگا میکرد با یه حالت خاص با یه لبخند کمرنگ یه بار نگا میکرد و یه بار سرشو مینداخت پایین سوالمو تکرار کردم که با شرم خاصی گفت چیز یعنی پنیر پنیر چی یه ذره پنیر رفته لای سیبیلا و ریشت تا اینو گفت دستمو دنبال پنیر دور لبام چرخوندم و پشت سر هم میگفتم پاک شد و اونم هر بار با تک خنده ای میگفت نه بالاخره کلافه شد و با یه وایسا اومد نزدیکتر یه برگ دستمال از جیبش در آورد با یه دست چونه مو گرفت و با دست دیگه مشغول پاک کردن پنیر شد فکر میکردم دستش سرد باشه اما بر عکس دستش گرم بود حین پاک کردن به چشمای درشتش نگا کردم که به لبام خیره بودن همیشه آدما رو از چشماشون میشناختم تو چشماش هیچ رد و اثری از بدی دیده نمیشد معصومیت بود و مهربونی و انرژی مثبت وقتی تموم شد دستاشو عقب کشید و به چشمام نگا کرد و به هم گره خوردن که سریع لبخند کمرنگی زد و با دندونای مرتبش لب پایینیشو گاز گرفت و سرشو انداخت پایین با این کارش انگار یه آسانسور تو دلم بالا پایین شد آب دهنمو قورت دادم و فکر کردم چه اتفاقی برام افتاد یهو چم شد هیچوقت به چال گونش دقت نکرده بودم چال گونه ی خیلی شیکی داشت منم لبخندی زدم و نگاهمو از صورتش گرفتم تیکه ی آخرو که گذاشتم تو دهنم آهِ ناراحتی کشید و با افسوس گفت ای خدا نگاش کردم و گفتم باز چی شد دلم تاب بازی میخواد ولی کسی نیس تابم بده با این حرفش یه لبخند زدم و بلند شدم و دستمو گرفتم سمت تاب ها و گفتم بریم با یه جور عشوه زیر لب گفت خوشم اومد رفتیم کنار دو تابی که خالی بودن نشست رو یکیشون و زنجیر هاشو دو دستی گرفت و گفت بزن بریم شروع کردم به تاب دادنش و هر بار تندترش میکردم تا اینکه صدای داد و هوار و خوشحالیش بلند شد و کم کم بلند بلند میگفت تندتر میرفت و میومد و داد میزد و با خنده میگفت تندتر منم تندتر کارمو انجام میدادم و پهلوش از صدای خنده هاش ناخواسته لبخند زدم اون صحنه ای که به چشمای هم نگا کردیم و سرشو انداخت پایین انگار خیال نداشت از جلو چشمام کنار بره و منم دلیلشو نمیدونستم من فقط یه چیزو میدونستم اونم این بود که هر چیزی که ازش میبینم رو ندید بگیرم چون رابطه ی واقعی داشتن با اون امکان نداشت رابطه داشتن با هیچکس برای من امکان نداشت دیدم انقد تو فکر رفتم که تاب دادنم خیلی سرد شده طلبکارانه و در عین حال با التماس گفت تندتر تاب بده و با لبخند دروغی همیشگیم کاری که گفتو انجام دادم حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و بعد رسوندمش البته واسه پیاده شدنش یه جایی وایسادم که مردم نبینن که تو دردسر بیوفته قبل از پیاده شدن همونطور که دستگیره تو دستش بود گفت خیلی وقته که انقدر خوشحال نبودم امروز بهترین روز چند وقت اخیر بود بابت همه چی ممنون خیلی بهم خوش گذشت با لبخند گفتم کاری نکردم که نه چرا یه کار بزرگ کردی و اونم شاد کردن دل منه پس اینو نگو قرارمون هنوز سر جاشه مگه نه آره شبا اجازه بیرون اومدن داری این چه سوالیه آخه مگه من بچم هر وقت بخوام میتونم هر جایی برم حالا چرا میپرسی حالا که اینطوره فردا نه پس فردا به جای کافه میریم رستوران شام میخوریم به نیمرخش نگا میکردم و منتظر جوابش بودم یه لبخند زد و گفت رستوران باشه بریم دستمو دراز کردم و گفتم پس پس فردا شام میریم بیرون به دستم نگا کرد و اینبار برعکسِ دفعه ی قبل مکثی نکرد و بعد از ول کردن دستگیره دستشو گذاشت تو دستم به چشمای هم که خیره شدیم سرشو انداخت پایین و گفت من دیگه برم خواست دستشو جدا کنه که سفت گرفتمش و اجازه این کارو ندادم با تعجب نگام کرد دستشو آوردم بالا جلوی لبام یه بوس طولانی روش پیاده کردم و گفتم مراقب خودت باش بلافاصله با یه خنده ای که به زور شنیدمش دستشو کشید و بعد از پیاده شدن شروع کرد به دویدن میدونستم بوسم چه آشوبی تو دلش به پا کرده همونطور که میدوید زیر لب گفتم الان برمیگرده یک ثانیه بعد وایساد و برگشت سمتم لبخندِ همیشگیش اینبار غلیظتر و خوشحالتر از همیشه به نظر میرسید یه لبخند تمسخر آمیز زدم و تو دلم گفتم الان دوباره میدوه که بلافاصله راهشو ادامه داد و دوید یه برگه وجود داشت که ما زیرشو امضا کرده بودیم اما هنوز متنش که نوشته بود شما دو نفر درگیر یه رابطه ی عاشقانه اید رو نخونده بودیم در واقع ما با هم رابطه داشتیم اما هنوز پیش خودمون رسمیش نکرده بودیم که حالا من این کارو کردم میموند خودش روز بعد کلاس ها بازم شروع شدن کلاس مشترک من و پریچهر شروع شد تو کلاس یه ریز به هم نگا میکردیم و لبخند میزدیم اما لبخندهامون فرق داشت اون واقعی بود و از ته دل اما من دروغی تر از اون بوسه ای که رو دستش زدم بعد از کلاسِ آخرم منتظرش موندم در دانشگاه که بودم حمزه و دوستشو دیدم که با پوزخند بهم نگا میکردن از کنارم که رد شدن حمزه با طعنه گفت چه بادمجونایی تو صورتش کاشتن دوستش هم با لحن منفوری گفت اگه خواستی بگو تا جاشونو پر رنگ کنیم برات خونسردیمو حفظ کردم و بی اعتنا به پریچهر که داشت نزدیک میشد نگا کردم وقتی رسید به حمزه و دوستش نگاهی انداخت و پرسید باز چی میخوان مشکلی پیش اومده جواب منفی که دادم یه لبخند زد و گفت میره گفتم میرسونمش که گفت نمیره خونه و میره خیاطی با دوستش خیاطی داشتن خرج زندگیشونو با این کار در میاورد خواستیم خداحافظی کنیم که حمزه از پشت سرم گفت به به آقا شاهرخ میبینم که با خوشکلای دانشگا میگردی برگشتم سمت خودش و دوستش که دیگه داشتن صبرمو لبریز میکردن با دوستش که مشغول پچ پچ شدن با لحن معمولی ای گفتم برید رد کارتون که دیدم خنده ای کرد و گفت اوهو مثه اینکه کتکی که خوردی کمت بوده ها به پریچهر که داشت با تعجب و نگرانی نگاهم میکرد نگاهی انداختم و گفتم آروم باشه اومدن نزدیکمون حمزه با نگاهاش به پریچهر کاری کرد که پریچهر تقریبا پشتم قایم شه و یه بازومو هم گرفت با این کارش حال عجیبی از راه رسید حس کردم من سایه ی روی سر یه نفر دیگه شدم حس کردم حرفایی پشت این کارشه حس کردم میگه من مال توام حالا ازم مراقبت کن حس کردم میگه سرپناهم تویی حالا حمایتم کن حس کردم میگه حمزه چشماشو ریز کرد و گفت خوش بحالت که میخوای این هرزه رو سیخ بزنی چیز خوبیه ها تا اینو گفت و تا دوستش خندید انگار یه اسپری دست گرفتن و جلوی چشمام خون پاشیدن دیگه نتونستم تحمل کنم از پریچهر جدا شدم و با نعره گفتم خفه شو و یقه شو گرفتم و کشیدمش سمت خودم یه جای خوب تنظیمش کردم و با مشت کوبیدم تو صورتش مثل گُه پخش شد رو زمین پریچهر با جیغ میگفت بس کنم اما تازه اولش بود تا برگشتم سمت دوستش خواست مثل اون بار بزنه به تخم هام که مچ پاشو گرفتم پاشو تو هوا نگه داشتم همه ی قدرتمو جمع کردم تو نوک پام و کوبیدم به تخم هاش مثل دخترا جیغ زد و تخم هاشو گرفت و نقش زمین شد انقد عصبی بودم که میخواستم بکشمشون تا برگشتم مشت حمزه و جیغِ پریچهر حواله ی صورت و گوشام شد هیچ تاثیری روم نداشت و بدتر وحشیم کرد مشت دوم رو که انداخت دستشو گرفتم و رگبار مشت هامو روانه ی صورتش کردم انقد زدمش که پریچهر دستمو گرفت و التماسم کرد ولش کنم دستشو پس زدم و کمربندمو باز کردم تعدادی از دانشجوها با ترس و وحشت به ما نگا میکردن و پریچهر ازشون کمک خواست اما کسی کاری نمیکرد رفتم کنار حمزه کمربندو انداختم دور گردنش و با دندونام که داشتن به هم فشار میخوردن و همدیگرو خورد میکردن فشارش دادم و نشوندمش رو زانوهاش پریچهر با جیغ التماس میکرد اما من گوشم بدهکار نبود من فقط کمربندو فشار میدادم و تو گوشش یه سوالاتی میپرسیدم تو گوشش گفتم هرزه کیه ها د جواب بده بینم میتونی یا نه حالا بازم میگی هرزه دو دستی کمربندو گرفته بود و تقلا میکرد حس میکردم داره نفس های آخرشو میکشه صورتش قرمز یا بنفش یا کبود یا ترکیبی از این سه تا بود و خفگیش نزدیک بود پریچهر هم تقلا میکرد دستمو گرفته بود و با گریه التماس میکرد شاهرخ کشتیش شاهرخ تو رو خدا التماست میکنم ولش کن شاهرخ ادامه نوشته

Date: February 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *