سلام به همه نظر به اینکه خیلیا ان روزا تو کف هستن اسامی مستعار هستش داستانم واقعیه و مشخص میشه وختی بخونینش چون مثه بقیه توش هیچگونه اغماض و قلو کردنی وجود نداره ولی بازم اگه دلتون خنک میشه هر چی خاستین بگین خخخخخخخخ من الان سی سالمه و شغلم از اول آزاد بوده و الانم هستش هیکلم درشته ولی ورزشکاری نیست معمولیه قدم یکو نود و دو و وزنم نودو پنج فکرنکنم بد باشم یه تیپ اسپرت لش هم همیشه میزنم این جریان که میخام بگم از سال تقریبا هشتادو پنج شروع شده و تا همین الانم به قوت خودش ادامه داره سال هشتادو پنج تو تابستون ما هر شب با برو بچز محل مینشستیم دور هم و بگو یخندو سیگارو قلیونو تا دلتون بخاد خوش میگزروندیم تا اینکه یه شب یکی از بچهای اکیپمون با یه پسر تغریبا هم سن خودمون به اسم بهنام اومد و معرفیش کرد و مارو هم به اون معرفی کرد و ادامه داد که بهنام اینا قبلا تو یه قسمت دیگه شهر زندگی میکردن و الان خونشونو آوردن تو همسایگی ما که دقیقا پشت منزل ما میوفتاد خوب پسر خوبی به نظر میرسید مخصوصا که همون شب اول دونخ سیگارم باهامون کشیدو فهمیدیم که تقریبا تو یه رنج هستیم از تمام جهات گذشت و چند روز که سپری شد و ما هم تقریبا بهنامو تو گروهمون پذیرفته بودیم دیگه باهم استخرو فوتبالو از این مدل تفریحا میکردیم که یه روزی که از بیرون اومدم اومدم در خونمونو زدم دیدم کسی جواب نداد دوباره در زدم یهو دیدم بهنام داره میاد طرفم و بهم گفت مامانت و خالتو مامان بزرگت رفتن بیرون تا یه ساعت دیگه هم میان به من گفتن چون میدونستن میبینمت خلاصه داشتم فکر میکردم که بهنام گفت بیا خونه ما یه فیلم خوب داره پخش میشه ببینیم من واسه اولین بار میرفتم خونه بهنام تا در خونه باز شد یهو یه زن تغریبا سیو هفت هشت ساله که یه تیشرت و یه دامن بلند و خوشگل تنش بود رو دیدم که روبروی تلویزیون نشسته بود اوووف که با اشاره و تعارف بهنام بلند شد و اومد جلو و بهنام گفت مامان این همون دوستمه که گفتم خشایاره خانومه یه نگاه کاملا معمولی کردو دستشو دراز کرد دست دادیمو منو راهنمایی کرد نشستم روی مبل روبروش زن زیبا و خوشگل و خوشتیپی بود قد متوسط پوست صورتشم تقریبا سفید و نقطه عطف اندامش سینه های جالبش بودن خیلی خوب و خوشگل بودن که منو بردن تو نخ خودشون اسم مامان بهنام مهناز بود که بعد ها همه مامان بهنام صداش میکردن مهناز انگار از همون روز اول فهمیده بود که خیلی ازش خوشم میاد ولی خوب نمیشد چیزی بگه کاری کنه چون مطمئن نبود البته گاه گداری که تنها میشدیم خیلی باهم حرف میزدیم و وختی میومد خونمون اگه من درو باز میکردم پشت سرش راه میفتادم و عمدا جوری که بفهمه دستمو میزاشتم رو کمرو روی بند سوتینش و اونم زیر لب میخندید چند وختی گزشت و رابطه خونوادگی ما خیلی صمیمیتر و داغتر از اوایل شده بود دیگه مثلا مهناز جلوم بدون روسری بود و اعضای خونوادشم دیگه عادی بود براشون چون منو بهنام خیلی دوست بودیم و همیشه یا من اونجا بودم یا بهنام پیش من تا اینکه آروم آروم به فکر این افتادم که شاید بتونم با مامان بهنام حال کنم تو همین فکرا بودم که دوسه شب بهد یکی از همسایه هامون مجلس عروسیه پسرشون مارو همه رو دعوت کرد که تو یه تالار قشنگو تازه ساخت گرفته بودن یه ساعتی از مجلس گزشته بود که یهو مامانمو دیدم که صدام میکنه رفتم گفت میتونی تا یه جایی بفرستمت بری و بیای گفتم کجا گفت کادویی که میخاستم بدمو جا گزاشتم برو و بیارش گفت کجا گزاشته بؤد و منم داشتم راه میفتادم که یهو مهناز اومد و نفس نفس زنون بادست اشاره کرد که شیشه ماشینو بده پایین گفتم جان بفرمایین با تمام وجودم آرزو داشتم کاش میشد باهام میومد که یهو گفت مامانت گفت داری میری خونه گفتم اره چطور مگه نکنه تو هم کادوتو جا گزاشتی گفت نه کادومو نه ولی که دیگه حرفشو قطع کردو سوار شد بعد از کمی رانندگی رسیدیم به خونه که گفتم شمابرو کاریکه داری رو انجام بده منم برم خونمون کادو رو بردارم و بیام که گفت من تنهایی میترسم ته دلم میگفتم امشب شب رسیدنبه مامان بهنامه گفتم باشه پس اول بریم خونه شما رفتیم کلید انداختو درو باز کرد تو خونه خیلی تاریک بود و اونم که معلوم بود خیلی حشرش بالا زده بود هی کونشو از پشت به بهونه تاریکی میمالید به برامدگی کیرم که کم کم متوجه شده بود که گفت باهام میای تو این اتاق منظورش اتاق خاب بود گفتم باشه و رفتیم میخاستم دلمو بزنم به دریا ولی هنوزم ته دلم یه جوری بود که نمیزاشت گفت خشایار روتو اونور کن من لباسمو میخام عوض کنم گفتم کدوم ور گفت هر طرفی که دوست داری با این حرفش دیگه هیچی حالیم نبودو از پشت بغلش کردم یه جوری رفتار میکرد که انگاری دلش نمیخاد ولی خودش بیشتر میخاست تو یه چشم به هم زدن جفتمون لخت رو تخت داشتیم از هم لب میگرفتیم که یهو گفت خشایار از کی دلت میخاد بامن باشی گفتم از همون لحظه اول که بعد از شنیدن این حرف انگار یه جوری خیالش راحت بشه گفت تمومم در اختیارته عشقم لبامون رفت تو همدیگه و تو این دنیا نبودم انگار اروم از لباش اومدم رو چونه کوچولو و نازش و بعد از اون شروع کردم به خوردن گردنش که دادش درومد مشخص بود گردنش خیلی تحریکش میکرد یه ده دقیقه ای که گردنشو خوردم داشتم با سینه های نازو سفتش که اصن انگار نه انگار یه پسر بیست ساله داره ور میرفتم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود گفت بیا زودتر گفتم میام مامان جان قطع کردم خودش گفت بیا دیگه سشروع کن کوصش که نگو انگار دریاچه بود فکر میکنم حداقل دوبار ارضا شده بود که با یه حرکت کیرم رفت تو کوصش ساکت شده بود انگار نفسش بند اومده بود فقط داشت با چشاش التماس میکرد که بکن منم که مثه قحطی زده ها فقط داشتم تلمبه میزدم مهناز جیغ میکشید و میگفت من کیر میخام من کیرتو رو میخام منم با این حرکتش بیشتر تحریک میشدمو بلندش کردم گفتم دستاشو بزنه به دیوار ایستاده یه پاشو گذاشته بود رو عسلی کنار تخت که باعث شده بود اون کوص خوشگلو نازش بازتر بشه منم که اصلا انگار تموم دنیارو بهم دادن اینقدر محکم تلنبه میزدم که سرم گیج میرفت یه ده دقیقه هم که اونجوری کردم حس کردم که دارم ارضا میشم ازش پرسیدم عزیز دلم تو ارضا شدی که بهم گفت از اولش تا الان پنج باره که دارم ارضا میشم و بعد هم رونای پاشو بهم نشون داد راست میگفت خیس خیس شده بودن بهش گفتم آبم داره میاد چیکار کنم بریزم داخل که گفت اره بریز و منم با شدت تمام آبمو که مثه فواره میومدو ریختم داخل کوصش نفهمیدم چجوری هول هولکی جمع کردیمو راه افتادیم طرف سالن تو راه اینقدر لبای همیگرو خوردیم که تو مجلس همه بهش گفته بودن لباتو بوتاکس کردی که اینقدر گنده شده از اون زمان تا الان دائما با همیم اینقدر دوستش دارم که اصلا نمیتونم فکر کس دیگه ای رو بکنم اونم منو خیلی میخاد و قول دادیم به همکه تا آخرین لحظه باهم باشیم امید وارم اتفاق تو زندگی واسه همه رقم بخوره و اونی که میخانو صاحب بشن ممنون اگه فوتو فن داستان نویسیم خوب نبود به بزرگواریتون ببخشین به امید دیدار خشایار نوشته
0 views
Date: August 23, 2018