سلام من جوادم بیست سالمه من با خانواده ام توی یک بلوک زندگی میکنیم که اتفاقای جالبی تو این بلوک افتاده و میفته جالبه براتون که از این اتفاق ها خبر پیدا کنید همه این داستان ها در مورد خودم نیست و گفته ها وشنیده هایه خودمه از اطرافیانم البته با کمی اب وتاب از طرف خودم پس صحت این حرف ها به عهده ی خودتون می زارم و در اخر کمر بند های خود را شل کنید داستان اول امتحان این داستان رضا دوستمه و این که من نقش کوچیکی توش داشتم و هنوز که هنوزه خودمو سرزنش می کنم و سعی می کنم همراه با نگاشتن جزئیات باعث جذاب تر شدن داستان بشم با هم تو خیابون راه می رفتیم و به قول معروف ول می چرخیدیم که سرمو برگردوندم و دیدم یک دختر خیلی خوشگل پشت سرمه با دستم به پهلو رضا زدم که رضا متوجه اون بشه سرعتمون رو کم کردیم از ما جلو زد بعد از کلی پیاده روی تقریبا اون طرفه شهر بودیم دیدم هر کاری می کنم رضا راضی نمی شه برگردیم من بهش گفتم من کار دارم میرم اونم بدون اینکه جوابمو بده سرعتش رو بیشتر کرد و رفت من که برگشتم خونه ولی رضا همینطور دنبالش می رفت یکباره دختره برگشت سمته رضا و گفت از جون من چی می خوای رضا که محو حرف زدن وصدای شیوا دختره شده بود مثل مجسمه های سنگی ایستاده بود اب دهن رضا خشک شده بود نمی دونست باید چه کار کنه با لکنت گفت سسس لاا اااام دختره با یک اخم دوباره به مسیرش ادامه داد و طبق معمول رضا هم به دنبالش رفت رضا سرعتشو بیشتر کرد و قبل از این که دختره سوار تاکسی بشه شمارشو پرت کرد داخل ماشین چند روز رضا رو ندیدم بعدا ماجرا رو ازش پرسیدم ازم پرسید تو به عشق از نگاه اول اعتقاد داری گفتم نه گفت پس هیچی منم چیزی نگفتم بعد از اون ماجرا دیگه رضا رضا سابق نشد بعد از چند روز یک پیام ناشناس به گوشیه رضا اومد با این مضمون تو که انقدر جرات داری یک وقت گرگه نخورت رضا جواب داد شما واین شروع یک عشق افسانه ای شد جواب اومد به این زودی فراموش کردی رضا جواب داد این روز ها همه رو فراموش می کنم جواب اومد حتی من رضا دل تو دلش نبود ایا این همونه یا داره خواب میبینه جواب داد حتی تو جوابی نیومد رضا دوباره اس داد شما جواب اومد خاطره همونی که طی پیام هایی که رد و بدل شد رضا تونست قراری با اون بزاره وقتی زمان فرا رسید رضا سر و وضعش خودشو را طوری درست کرد که تا اون موقع به اون خوشگلی نشده بود یک دسته گل خرید و بعد از ده دقیقه منتظر بودن خاطره اومد رضا دستش رو دراز کرد و اولین تماس اون دوتا به هم اینطور شروع شد رضا گل را به سمت خاطره گرفت و باز با لکنت سلامی دوباره داد اون لحظه نگاه های اون دو به هم خیلی عمیق بود وانگار چشم هاشون تمام حرف هاشون رو به هم می گفت یک لحظه رضا نفس عمیقی کشید وخواست حرفی بزنه که نتونست از قبل یک نامه نوشته بود برای این موقع اون از جیب کتش بیرون کشید و به خاطره داد و بدون این که حرفی بزنه رفت نامه اینطور نوشته شده بود سلام نمیدونم چرا هر وقت میبینمت نمی تونم صحبت کنم مثل این که کسی جلوی دهانم رو می گیرد نمیدونم اینطور که من عاشقتم تو عاشق من هستی یا نه ای کاش من می تونستم توی دل تو یک خرابه ای پیدا کنم و قرار دوم هم با چند اس ام اس انجام شد این بار بدون این که سلامی رد وبدل بشه خاطره پشت همون نامه نوشته بود تو من رو نمی شناسی هیچی از من نمیدونی اگه بگم من ازدواج ناموفق داشتم اگه بگم دیگه به کسی اعتماد ندارم اگه بگم اینطور که تو عاشقمی عاشقتم بازم منو دوست داری رضا اشک تو چشم هاش جمع شد و صورتشو نزدیک به صورت خاطره کرد و اون لحظه انچه شد که نباید می شد یک سال گذشت این دو کفتر عاشق طوری یکدیگر را می پرستیدند که انگار شبیه اون ها تو دنیا نبود یکبار رضا از من خواست که یک مکان براش جور کنم منم با مشکلات فراوان مکان رو براش جور کردم رضا وخاطره زمانی که وارد اون مکان که خونه اپارتمانی کوچیک یکی از دوست هام بود شدند مانند قحطی زده هایی که درون جنگ های جهانی بودند به جان هم افتادند دوستان قسمت سکسیشو من حضور نداشتم و تنها قسمت خیالیه داستان همین قسمته پیشاپیش عرض می خوام اگه این قسمت مورد پسند شما قرار نگرفت یک لحظه از جدا کردن لب های خود از دیگری امتنا نمی کردن و با همان لب گرفتن لباس های یکدیگر را بیرون می کشیدند ابتدا رضا دستان خودش رو به سمت مانتوی خاطره برد و ارام ارام دکمه های اون رو باز کرد البته خاطره نیز بیکار نبود و فیلم تماشا نمی کرد دست خاطره مشغول به باز کردن کمربند رضا بود رضا دستش رو به زیر لباس خاطره برد و تی شرت خاطره رو بیرون کشید رضا به کمک خاطره تمام لباس های خودش رو بیرون کشید ولی هنوز شرتش موند از اون سو رضا هم تمام لباس های خاطره رو بیرون کشید خاطره پشت خودش رو به رضا کرد تا بند سوتینش رو باز کنه رضا هم به اهستگی بند رو باز کرد و یک بوسه کوچیک از گردن خاطره برداشت رضا از پشت خاطره رو بغل کرد دیگه رضا اون لحظه چی از زندگیش می خواست من که میگم هیچی خاطره برگشت و چشم های چهار تا شده رضا رو دید که به ممه های اون خیره شده رضا به سمت ممه های خاطره حمله ور شد خاطره از دو طرف ممه های خودشو به هم می فشرد و رضا با زبان زبان زدن خط سینه های خاطره خودشو خوش شانس ترین مرد دنیا می دونست خاطره سر رضا را پس زد و به سمت شرت رضا رفت در یک ان شرت رو به پایین کشید چیزی که میدید مانند تصورات قبلیش نبود اما اون عاشق رضا بود و باز هم با لبخند ملیح با اینکه از سکس دهانی متنفر بود برای رضا این کارو رو انجام داد کم کم رضا به محدودیه ارضا شدن می رسید که نگه داشتن سر خاطره باعث شد ارضا شدنش به تاخیر بیافتد رضا به سرعت شرت توری خاطره رو از پاش بیرون کشید وهمون تصوراتی رو که در ذهنش تصور می کرد با کمی تغییرات جزءای مشاهده کردبا انجام یک سکس دهانی هنرمندانه از سوی رضا خاطره خودشو تو ابرها تصور می کرد واقعا رضا یک حرفه ای بود تویه این کار رضا تفته ای به الت خودش زد و به سمت الت صورتی رنگ خاطره رفت و با حرکت های ارام ومواجی خودش طعم سکس عاشقانه رو به خاطره فهموند کم کم سکسشون داشت تموم می شد ونکته سرامدش این بود که هر دو در یک زمان ارضا شدند و در بغل یکدیگر خوابیدند چند روز بعد شماره ناشناسی به گوشیم زنگ زد جواب دادم خاطره بود به خاطر مکانی که جور کردم تشکر کرد و بعد ازم پرسید می خواهد رضا رو امتحان کنه ومنم باید کمکش می کردم اوایل حس کردم یک شوخیه احمقانه است چی شد عشق خاطره به تردید تبدیل شد نمی دونم ولی قرار شد من به رضا بگم که خاطره بهش خیانت کرده و با یک پسر دیگه است اول گفت شوخی نکن من گفتم شوخی با تو ندارم باور نمی کنی نشونت میدم طبق برنامه ای که با خاطره داشتم اون با پسر خالش هماهنگ کرد و اون روز با هم به سینما رفتن و رضا منظره تلخ دیدن دست خاطره تو دستایه اون پسر رو مشاهده کرد عرق سردی که به پیشونیش نشست بود و اشکی که تو چشم هاش جمع شده بود رو به راحتی میشد دید من دلداریش میدادم که همه دختر ها همینطور اند و از اول کارت اشتباه بوده رضا بونه مقدمه به من گفت خدا حافظ و رفت ساعت تقریبا یک شب بود که گوشیم یک پیام اومد از طرف رضا به این مضمون که بهش بگو خیلی بی معرفتی بگو شاید اون دنیایه دیگه دوستم داشته باشی فهمیدم یک غلطی می خواد بکنه بدو بدو رفتم در خونشون مجبور شدم در رو بشکنم دیدم یک مشت قرص رو خورده تا اورژانس بیاد و اونو به بیمارستان ببره رضا نفس هایه اخرش رو می کشید و توی لحظه های اخر عمرش دسته من رو محکم گرفت و گفت ازش گذشتم و دهنش کف کرد و مرد چند روز اب وغذا نمی خوردم چون قسمتی از علت مرگش به خاطر من بود ماجرا وگفته هایه اخر رضا رو به خاطره گفتم تا یک هفته ازش خبری نداشتم تا این که از یکی از بچه ها شنیدم خودکشی کرده و رگشو زده شاید الان اون دوتا به هم رسیده باشن ولی مطمئنم رضا منو واسه این کارم نمی بخشه حالا یک سوال ته دلم مونده واقعا عشق خیابونی خوبه ایا همین عشق باعث مرگ رضا نشد پایان تاریخ نگارش 7 9 91 هنوز اتفاقاتی وجود داره تلخ وشیرین که اگه بخواهید براتون می نویسم دوستانی که مایلند با من تماس داشته به من پیام بدن خوشحال میشم باهاتون گفتگو کنم در ضمن سعی زیادی کردم که از کلمات زشت استفاده نکنم باز هم نظرات سازنده شماست که منو ترغیب به نوشتن می کنه با تشکر نوشته
0 views
Date: August 15, 2018