سلام خدمت دوستای گلم میخوام داستان زندگیم واستون بگم من اسمم هادی 28 سالمه از طریق دوست زن یکی از رفیقام به اسم علی با یه خانمی اشنا شدم روز اول که دیدمش خدایش اینقده خوشگل بود که روم نشد اصلا بهش پیشنهاد یا ازش شماره بگیرم خلاصه پاپیچ دوست زن رفیقم که اسمش مریم بود شدم اینقده ازش خواهش التماس کردم که اخرش قبول کرد که بهاره خانم واسه ما ردیف بکنه بعد چند روز مریم بهم زنگ زد شمارش بهم داد گفت منتظرت بهش زنگ بزن وقتی زنگ زدم صداش شینیدم خدایش کل وجودم داشت میلرزید بهم گفت که شوهرداره نمیتونه همین که گفت گریم گرفت اونم هی دلداریم میداد بلاخره قبول کرد که بعضی وقتا که وقت داشته باشه بهم زنگ بزنه این گفت گوشی قطع کرد برگشتم زنگ زدم دیدم گوشیش خاموش کرده بخدا تا چهار روز کارم شده بود زنگ زدن به شمارش روز چهارم صبح ساعت پنچ زنگ زدم که بازم گوشیش خاموش بود دوباره گرفتم که زنگ خورد بعد دوستا بوق برداشت بهم گفت یعنی این چند روز داشتی پشت سرهم بهم زنگ میزدی که گریه کردم گفتم بهاره دیونم کردی بخدا نه خواب دارم نه میتونم چیزی بخورم بخدا بدجوری عاشق یه نگات شدم داشت یواش یواش نرم میشد بعد اون دیگه روزی یکی دو بار باهم حرف میزدیم بعد شش ماه قبول کرد که یه قراری باهم بذاریم شب قبل قرار استرس داشتم اصلا نتونستم بخوابم تا اینکه صبح شد رفتم سر قرار وای خدا چی میدیدم فرشته بود یه لباس چسب پوشیده بود با یه ساپورت تنگ که کل اندامش صدبرابر خوشگلتر میکرد سوار ماشین شد احوال پرسی کردیم راه افتادیم چشم همش بهش بود خدایش خدا چی افریده بود فقط نگاش میکردم تو این مدتت اونم بهم وابسته شده بود رفتیم کناره رودخونه بهس نزدیک شدم عطرش داشت دیونم میکرد قول بوس ازش قبلا گرفته بودم وقتی لبم گذاشتم رو لبش کل بدنم شل شد یه طعم خاصی داشت داشتم با تمام وجود لبش میخوردم البته اون بعضی وقتا لبش میبست نمیذاشت خوب بخورمش برگشتیم که بذارمش دم خونشون بازم حس عجیبی تمام وجودم گرفت بی اراده داشت از چشام اشک میومد دستش گرفتم با تمام وجود بوسش کردم دستش گذاشتم رو قلبم وقتی کنارم بود یا صداش میشنیدم ارامش خاصی بهم دست میداد بعد دوماه از اولین قرارمون دیگه بهم وابسته شده بودیم من تو یه شهر دیگه کار میکردم یه پارکینگ هم اجاره کرده بودم یه روزی بهش گفتم بهاره کاش امروز پیشم بودی گفتم میخوام بیام ببینمت باورم نمیشد بهاره همه کسم عشقم با پای خودش بیاد که منو ببینه بین شهری که من کار میکردم با شهر بهاره نیم ساعتی فاصله بود زود خونه رو جمع جور کردم یه دوش گرفتم اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد عشقم بود گفت دارم میرسم بیا دنبالم زود راه افتادم سوارش کردم گفتم عشقم ممنون که اومدی دستش تو دستم بود رسیدیم خونه رفت نشست رو مبل منم یه شربت واسش اوردم خورد کنارش نشسته بودم نگاش میکردم شربت که خورد روش روش کرد به من لباش گذاشت رو لبام بخدا اون لحظه رو با هی چی عوض نمیکنم منم چسبیدم بهش همراهیش کردم دستم گذاشتم رو صورت نازش اون یکی دستم داشت کل بدنش لمس میکرد بعد چند دقیقه دستم گذاشتم رو سینش خدایش خوشگلترین سینه که تا به حالت دیده بودم داشت مانتوش در اوردم اون بازوهای بلورینش افتاد بیرون هاج واج مونده بودم که کدومش بخورم داشتم تو بهشت سیاحت میکردم بوی عطر بدنش بهترین بوی بود که به مشامم رسیده بود سوتینش به کمک خودش باز کردم وقتی سینهاش جلوم بود نفسم داشت تند تندتر میشد بهش گفتم بهاره میشه واسه همیشه مال من بشی گفت من شش ماه ماله تو شدم دیونم کردی با این گریه هات دستم بردم دکمه شلوارش باز کردم شلوارش کشیدم پایین حالا عشقم فقط شورت تنش بود سرم گذاشتم رو کوسش محکم بوسش کردم از پشت هم بغلش کردم باسنش خیلی خوش فرم بود فقط تنها کاری که میتونستم بکنم بوس بود دیگه وقتش بود شورتشم در بیارم وای خدا وقتی در اوردم اصلا باورم نمیشد چه کوسی تپل بدون مو خدا زبونم کشیدم وسط چاک کوسش داشت صدای اخ اوخش در میومد از خوردنش سیر نشدم که بهم گفت زیاد وقت نداره فهمیدم که باید لباسم در بیارم کلا لخت شدم وقتی اولین تماس بدنم با بدنش داشت داشتم از حال میرفتم خدایش گرمای وجودش دیوانه کننده بود سر کیرم به کمک اب کوسش خیس کردم اومدم روش خوابیدم لبام گذاشتم رو لباش یواش یواش میخواستم بکنم تو کوسش ولی اینقده تنگ بود که نمیرفت به هر سختی بود سرش کردم تو که دیدم عشقم نفسش بند اومده بهش گفتم اگه میخوای ادامه ندیم که گفت ادامه بده فقط مواظب باش یواش یواش کل کیرم کردم تو کوسش خیلی تنگ بود یه فشار عجبی رو کیرم بود شروع کردم به تلنبه زدن اونم داشت حال میکرد اخ قربونت بشم هادی بلاخره به هدفت رسیدی داری منو میکنی با این حرفاش حشری میشدم بیشتر تندتر تلمبه میزدم بهاره عشقمی نفسی الاهی قربون اون کوس تنگ بشم کشتی منو با این باسن سینت یه لحظه احساس کردم کیرم رونتر داره میرو میاد فهمیدم ارضا شده خوشحال شدم قبل از اینکه اب خودم بیاد اون ارضا شده بود من داشتم ارضا میشدم کل بدنم شروع به رعشه کردن کرد فقط تونستم بگم داره میاد کشیدم بیرون کل وجودم از کیرم زد بیرون پاهم داشت میلرزید نیم ساعتی کنارش خوابدم نگاش میکردم یه ذره که حالمون سر جاش اومد گفت که دیرم شده باید برم حتی نتونستیم یه دوش بگیریم خودم بردم رسوندمش از اون روز تا به حالا باهمیم یعنی حدود شش سال حتی یه بار از هم خسته نشدیم یه بارم دعوامون نشده من که خیلی دوسش دارم تو رو قرآن فحش ندین بخدا این داستان واقعیه با اینکه طولانی بود امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه دوست داشتین بگین راجب خودم عشقم بیشتر بنویسم منتظر نظراتون هستم ادامه نوشته
0 views
Date: July 30, 2024