بهار زرد رنگ ۳ و پایانی

0 views
0%

8 8 9 87 8 7 8 1 8 2 8 1 8 8 1 9 86 2 قسمت قبل با صدای ضعیفِ آلارم دستگاهِ مانیتورینگ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪم اما هنوز گیج و منگ بودم ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﺗﻮ ﻣﻌﺪه ام وول ﻣﯽ ﺧﻮرد ﯾﻪ ﻣﺎﯾﻌﯽ مرتب راه ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮔﻠﻮم ﮔﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻠﺦ ﺑﻮد و ﻃﻌﻢ ﺧﻮن ﻣﯽ داد چه اتفاقی افتاده ﻣﯿﻮن ﻧﻔﺴﻬﺎي ﺳﻨﮕﯿﻦ و ﺻﺪا دارم ﻣﯿﻮن ﺻﺪاﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ذﻫﻨﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪه ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ چشم باز کردم ﺗﻮ ﯾﻪ اﺗﺎق ﺑﻮدم کلی سیم و لوله بهم وصل بود و ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮي ﻫﻢ ﺑﺎﻻي ﺳﺮم ایستاده بودن ﺻﺪاﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﮔﻨﮓ و ﮐﺸﺪار ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم که میگفتن ﺑﻪ ﻫﻮش اوﻣﺪه اﻧﮕﺎر ﺻﺪاﻣﻮ ﻣﯽ ﺷﻨﻮي اﺳﻤﺶ ﭼﯽ ﺑﻮد ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ اﺳﻤﺘﻮ ﺑﮕﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﮕﯽ ﭼﺖ ﺷﺪه درمونده و بیحال نگاهی به اطراف انداختم ﮐﻠﯽ ﺳﯿﻢ و ﻟﻮﻟﻪ ﺑﻬﻢ وﺻﻞ ﺑﻮد درد ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺗﻮي ﺳﺮم ﻣﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ و ﭼﯿﺰي ﺑﻪ ﯾﺎد ﻧﻤﯽ آوردم ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭼﺮا ﺗﻮ اﺗﺎق ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻫﺎي وﯾﮋه ام دل و روده ام که بهم پیچید دﺳﺘﻢ ﻣﺸﺖ ﺷﺪ روي ﺷﮑﻢ دردﻧﺎﮐﻢ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻢ و ﺑﺮاي ﻟﺤﻈﻪ اي ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم تا بیاد بیارم چی شده و چرا اینجام آﺧﺮﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ذﻫﻨﻢ ﭼﯽ ﺑﻮد بهار بهار و ﭼﺸﻤﺎي ﭘﺮآﺑش جیغ های مادر و زن عموم پسرعمو و ﻟﮕﺪ ﮐﻮﺑﯿﺪن ﻫﺎش عمو و ﻓﺤﺶ دادن ﻫﺎش بابام و ﺷﻼق ﻫﺎي ﮐﻤﺮﺑﻨﺪش برادرم و چشم های بهت زده اش و دوباره بهار بهار و اون اتفاقی که با فهمیدنش ﻫﻤﻪ ي ﮔﺬﺷﺘﻪ ام ﻫﻤﻪ ي ﻫﻮﯾﺘﻢ ﻫﻤﻪ ي عشقم ﻫﻤﻪ ي ﮐﺲ و ﮐﺎرم ﺑﻪ ﺑﺎد رﻓﺘﻪ بود ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﯿﺰاي وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ اون لحظه ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ ﻫﺠﻮم آورده ﺑﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ درﺻﺪ ﺑﮕﺮدم و ﺑﮕﺮدم ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻢ اﮔﻪ بهار باکره نبود اگه بکر و دست نخورده نبود اگه پاک و معصوم نبود دلیلش چیه کِی این اتفاق افتاد اصلا به کی اجازه ی نزدیکی به حریمش رو داده نمی خواستم به این چیزا فکر کنم ولی نمی تونستم حقیقت باکره نبودن بهار رو کتمان کنم حقیقتی که داشت من رو به مرز فروپاشی می کشوند بعد سه روز از بیمارستان مرخص شدم تو این مدت هیچکس از خانواده ام جز مهرداد پسر عمه ام به ملاقاتم نیومده بودن مهرداد کارهای ترخیص رو انجام داد و همینطور که برای کمک به منِ آش و لاش زیر بغلم رو گرفته بود گفت یه جهنمی بپا شده که نگو و نپرس همه به خونت تشنه ان آخه این چه کاری بود که کردی مرد حسابی بهار شیرینی خورده برادرت بود اونوقت تو یه دست به کمر و یه دست روی شکم مقابل ماشین ایستادم تا مهرداد درش رو باز کنه و سوار شم ذهنم اما پرکشیده بود سمت بهار ﺻﺪاش توی سرم می پیچید ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ واﺳﻪ آﯾﻨﺪه ﻗﺸﻨﮕﻤﻮن ﮐﺸﯿﺪه بودیم ﺑﺎورم ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮچ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎورم ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻬﯽ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ از ﻫﺮ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ اﻣﯿﺪوارﮐﻨﻨﺪه ﺳﺖ خدایا کیارش الان چه حالی داشت برادر بیچاره ام من تنها بهار بود که بهم خنجر زده و بخاطرش اینقدر حالم بود ولی کیارش چی تو یک شب هم برادر کوچکترش هم دختری که دوست داشت خنجر که هیچ با تبر زده بودن وسط سینه ش اون الان چی میکشید مهرداد بی حرف ماشین رو می روند وقتی دیدم مسیرش به سمت خونه ی خودم نیست لبی تر کردم و پرسیدم کجا میری یه آه کشید با تعلل برگشت سمتم و با لحنی گرفته جواب داد خونه آقا جون همه اونجا جمع شده ان میخوان درمورد تو و بهار و کیارش تصمیم بگیرن با کمک مهرداد پله های خونه پدربزرگ رو آروم آروم بالا رفتم تا رسیدم پشت درِ وروی هال قلبم تو سینه ام محکم میکوبید ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺻﺪاي ﻓﺮﯾﺎداي پدربزرگ رو از پشت در ﺑﺸﻨﻮم ﺻﺪاي ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎي ﻣﺎﻣﺎن ﺻﺪاي ﻫﻮارﻫﺎي عمو ﺻﺪاي داد و ﺑﯿﺪادﻫﺎي پسرعمو دلم فرو ریخت ترسیدم پا توی سالن بذارم برگشتم سمت مهرداد و ملتمس نگاهش کردم منو برسون خونه نتیجه هرچی شد بهم بگو مهرداد بی توجه به خواسته ی من دست دراز کرد دستگیره رو گرفت و در رو باز کرد همزمان اون یکی دستش هم روی کمرم گذاشت و وادارم کرد راه بیفتم تا همیشه که نمیتونی فرار کنی مرد باش و پای هرکاری که کردی محکم وایسا آره از اول قرار بود همینکارو کنم قرار بود بخاطر بهار قید همه رو بزنم و به جنگ با دنیا برم من پیه همه این کتکها تحقیرها و فحش ها رو به تنم مالیده بودم بخاطر اون ولی الان چی الان که فهمیدم بهار اصلا مال من نبوده باکرگی و پاکیش رو قبلا به حراج گذاشته الان با چه امیدی میرفتم جلو سینه سپر میکردم و میگفتم عاشقش بودم اصلا دیگه عاشقش بودم میخواستمش جرئت میکردم به این خاندان زخم خورده بگم بهار باکره نبود حرفمو باور میکردن آه عمیقی کشیدم با تعلل قدم سستی برداشتم و همراه با مهرداد وارد سالن شدم همه بودن جز بهار و کیارش بمحض ورود سرها همه به سمتم چرخید ﺻﺪاي ﻫﻖ ﻫﻖ مادرم ضعیف شد و برای لحظه ای ﺑﻬﺖ و ﺳﮑﻮت ﺳنگینی حاکم شد بین اون همه آدم نگاهم قفل پدرم بود از چشماش داشت نفرت میبارید پسرعموم برادر بهار با دیدن من زیرلب فحشی داد و هجوم آورد سمتم که با صدای اخطاری مهرداد متوقف شد کافیه ستار به حد لزوم له و لورده شده پدربزرگ برافروخته و ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ از ﯾﻪ ﺳﻤﺖِ سالن راه گرفته بود ﺳﻤﺖ دﯾﮕﻪ که چشمش به من افتاد بمحض دیدنم بی حرکت ایستاد و بناگه ﻟﺐ وا کرد و بلند بلند ﻫﻮار کشید اومدی بی غیرت اومدی بی ناموس بی شرف چشمت به ناموس برادرت بود اونقدر داد میکشید که هرآن احتمال میرفت سکته کنه عمه ام سعی میکرد آرومش کنه ولی فایده ای نداشت صداش پرده گوشمو اذیت میکرد اونقدر که بلند هوار میکشید خودم اسم اون دوتا رو روهم گذاشتم چطور دلت اومد به برادرت خیانت کنی پست بی شرف تو و اون بهار بی حیثیت رو باید ﺳﺮتونو ﮔﻮش ﺗﺎ ﮔﻮش ﺑﺮﯾﺪ اﮔﻪ التماسای مادراتون ﻧﺒﻮد ﺑﺎ دﺳﺘﺎیﺧﻮدم ﻧﺎﺑﻮدتون ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﺎری ﻣﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﻪ اﺳﻤﯽ ازتون باقی ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮو ﭘﺴﺮ ﺑﺮو ﺧﺪا رو ﺷﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ هنوز نفس میکشی تمام مدت سرم پایین میخ سرامیک های کف بود همه این صحنه هارو قبلا تو ذهنم تجسم کرده بودم حتی آماده شده بودم سپر بهار بشم دربرابر هر توهین و کتکی ولی این برای قبل فهمیدن اون راز کثیف بود الان باید چی کار میکردم هق هق شدید زن عمو سکوت رو شکست درد داشتم و نمی تونستم سرپا بمونم دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ ﺧﻮدﻣﻮ رﺳﻮﻧﺪم ﺑﻪ دیوار تا تعادلم رو حفظ کنم زن عمو صورتش رو با پَر روسریش پاک کرد و ﭘﺮﺣﺮص میون اشک و ناله ش گفت ﺧﺪاﯾﯽ ﺑﻮد ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ برم اون بالا و ببینم چه خاکی داره به سرم میشینه ﺧﺪاﯾﺎ ﺷﮑﺮت ﺧﺪاﯾﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ دﯾﺪم واااااااای عموم رگ غیرتش باد کرد و خطاب به زنش توپید خفه شو زن خودت کدوم گوری بودی که دختر بی همه چیزت ولنگار بار اومد زن عمو بی اهمیت به فریادهای عمو دوﺑﺎره ﻟﺐ وا ﮐﺮد و خطاب به من غرید ﺗﻮي ﺑﯽ ﭼﺸﻢ و رو اﮔﻪ دختر منو میﺧﻮاﺳﺘﯽ اﮔﻪ ﭼﺸﻤﺖ دﻧﺒﺎلش بود ﺑﺮای ﭼﯽ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎل دﻫﻨﺘﻮ بستی و زر ﻧﺰدی اخه نمک به حروم اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺧﻮرده ی برادر بزرگت بود ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدی ﺑﺎ ﺧﻮدت ﺑﺮاي ﭼﯽ آﺑﺮوي ﯾﻪ ﻓﺎﻣﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﺑﺎزي ﮔﺮفتی از زور اﺳﺘﺮس و فشار ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ اومد زن عمو ﺧﯿﻠﯽ راﺣﺖ ﻫﯿﺰم ﻣﯽ ریخت ﺗﻮ آﺗﯿﺸﯽ ﮐﻪ بپا شده و این وسط حسی به من میگفت همه این جریانات زیر سر خودشه دوست داشتم داد بزنم و حقیقت رو بگم ولی نمی تونستم نه جرئتش رو داشتم نه شرم اجازه میداد جلوی اونهمه آدم بگم بهار باکره نبود که اگه بود اگه پاک و معصوم بود اگه مال من بود بخدا قسم همه این ادما رو یه تنه حریف بودم و با چنگ و دندون از غرور و حیثیتم دفاع میکردم و اجازه نمیدادم اینطور لگدمال بشه حیف حیف که هر حرفی میزدم خودم بیشتر توی گل فرو میرفتم پدربزرگ به عنوان بزرگ خاندان بعد از سکوتی چندلحظه ای بالاخره قفل دهنشو وا کرد و رو به پدرم گفت تو اولین فرصت این دوتارو راهی محضر کنین تا به عقد هم دربیان طاقت یه ابروریزی دیگه رو تو فامیل ندارم این جمله دستوری یه زخم عمیق دیگه انداخت روی قلب زخم خورده ام اگه قبلا بود از خوشحالی جیغ و داد میکردم و سرازپا نمیشناختم حتی کل محله رو شیرینی میدادم ولی بهار آخ بهار آخ بهار چیکار کردی بامن دوست داشتم برم ببینمش و ازش بپرسم چرا چه قصدی از اینکار داشتی چرا با احساسم بازی کردی چرا بهم نگفتی ولی نمی تونستم ببینمش چون پاهام گیر بود گیرِ دلِ سوخته و عشق خاموش شده ام میترسیدم دستم به خون آلوده بشه حکمم که صادر شد همه شروع کردن به نظر دادن ﺑﻪ زور ﺧﻮدﻣﻮ راﺿﯽ کردم ﮐﻪ ﺳﺮﻣﻮ بالا بگیرم و ﺑﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ آدﻣﺎي اون اﺗﺎق ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ مادرم از پسربزرگش میگفت که چی به روزش میاد پدرم نامطمئن سوال میپرسید و عموم هوار میزد این وسط تنها میشد رضایت رو تو چشمای زن عموم دید و بس منم تنها کسی بودم که حق نظر دادن نداشتم و باید پیرهن پاره ای که برام دوخته شده بود رو بی چون و چرا تن میکردم خسته و ناامید به مهرداد نگاه کردم و پرغصه گفتم منو ببر یه جای خلوت یکم تنهایی میخوام مهرداد دلسوزانه جواب داد کجا ببرمت خونه ما که شلوغه اینجا هم که میبینی خونه خودتونم که نمیشه کیارش اونجاست و داره وسایلشو جمع میکنه که بره با شنیدن این جمله احساس کردم تا مغز استخونم یخ زد از سرما خشکم زده بود ناباور خیره به چشمای غمزده مهرداد شدم و اهسته لب زدم کجا بره مهرداد بی معطلی جواب داد هرجا که تو نباشی نفهمیدم زمان چطور گذشت و مسافت چطور طی شد غرق در افکار تیره و تارم بودم که خودمو جلوی خونه ام دیدم مهرداد با اصرار میخواست همراهم بالا بیاد تا درمقابل حملات احتمالی کیارش ازم دفاع کنه که اجازه ندادم میگفت زمان مناسبی برای صحبت کردن با اون نیست ولی اهمیت ندادم دراون لحظه هیچ چیزی مهم نبود جز کیارش حتما باید باهاش روبرو میشدم کلید انداختم و وارد شدم خونه توی تاریکی مطلقی فرو رفته بود چشمام که به تاریکی عادت کرد راه گرفتم سمت اتاق کیارش قلبم مثل بمب ساعتی آماده برای انفجار تند تند میکوبید یه نفس عمیق کشیدم و در زدم جواب نداد دوباره با انگشت به در کوبیدم و اینبار وقتیکه جوابی نداد دستگیره رو گرفتم و لای درو کمی بازکردم داخل غرق تاریکی و دود سیگاربود چیزی که انتظارش رو از قبل داشتم خودم مسببش بودم و باید با عذاب وجدانش کنار می اومدم آهسته و بی حرف داخل شدم دلم یه تنبیه حسابی از جانب برادرم میخواست جلوتر رفتم تنها نوری که داخل رو روشن کرده بود نور سفید مهتاب بود که شکل پنجره رو روی کف اتاق انداخته بود و نقطه ای قرمز از سوختن توتون سیگاری که کیارش به لب داشت جرئت دهن باز کردن نداشتم اصلا چرا اومدم میترسیدم نزدیکتر برم وسط اتاق ایستادم و خیلی ضعیف لب زدم کیا صدام از استرس میلرزید فورا سربلند کرد نگاه تیزش زیرنور مهتابی که از پنجره داخل می افتاد به صورتم خیره شد و قلبم رو لرزوند چقدر ترسناک شده بود خیره به من بود و هیچ نمیگفت نمی دونستم چی باید بگم اومده بودم چیکار معذرت خواهی طلب حلالیت اصلا میتونست ببخشه خودم میتونستم خودمو ببخشم یا گفتن اینکه بهار باکره نبود تا کمی از دردش کاسته بشه دستامو مشت کردم آه عمیقی کشیدم و گفتم م معذرت میخوام کیارش هیچی نگفت خیلی خونسرد پکی طولانی به سیگار زد و دود رو کمی نگه داشت بعد بافوتی طولانی تر بیرون داد خیره نگاهش میکردم که ناگهان تک خنده ای کوتاه و عصبی کرد خاکستر سیگار رو با ضرب انگشتش کف اتاق خالی کرد و با صدایی دورگه از بغض و خشم نالید که معذرت میخوای چقدر لحنش سرد بود به آنی تمام تنم از سرمای لحنش لرزید فورا از روی تخت بلند شد و اومد سمتم حس کردم دارم قبض روح میشم ﺑﻮي ﺧﻄﺮ رو ﻣﯽ ﺷد از ﻫﻤﻮن ﻗﺪم ﻫﺎي ﺗﻨﺪ و ﻣﺤﮑﻤﺶ اﺣﺴﺎس ﮐﺮد اﻣﺎ ﻣﻦِ ﮐﺘﮏ ﺧﻮرده از اﯾﻦ روزﮔﺎر و ﻟﻪ و ﻟﻮرده ﺷﺪه دﯾﮕﻪ از ﭼﯿﺰي ﺗﺮس ﻧﺪاشتم ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﮐﺘﮏ ﻫﺎ رو از عمو و پسرعمو و بابا ﺧﻮرده بودم ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪِ ﯾﻪ برادرِ زﺧﻢ ﺧﻮرده ﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰي نبود سرمو انداختم پایین تا چشم تو چشمش نشم کیارش اما مقابلم ایستاد و توپید سرتو بگیر بالا وﻗﺘﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻣﺼﺮم ﺳﺮم ﺗﺎ ﺟﺎییﮐﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ از ته حنجره ﻫﻮار کشید ﺑﺎ ﺗﻮام ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎه ﮐﻦ فریاد بلندش شونه هامو بی اراده لرزوند و چشمامو بست نباید بیشتر از این عصبانیش میکردم ﺳﺮمو ﺑﺎ ﺗﻌﻠﻞ بالا گرفتم و ﺳﻌﯽ کردم توی تاریکی ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎش ﻧﮕﺎه ﮐﻨم چه خوب که برق اتاق خاموش بود شنیدم که با لحنی پراز تنفر و خشم بین دندونهای بهم سابیدش غرید میدونستی از زیر دست و پای عمو و بابا وقتی که مثل سگ میزدنت من کشیدمت بیرون میدونی چرا همین الان که هیچکس نیست مثل یه حیوون خونتو نمی ریزم یا گردنتو خورد نمیکنم ﭼﻮن ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﻣﺮدن ﻫﻢ ﻧﺪاري ﺣﯿﻔﻪ ﮐﻪ ﺑﻤﯿﺮي و از اﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ راﺣﺘﯽ ﺧﻼص ﺷﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﯽ و ﻋﯿﻦ ﯾﻪ ﺳﮓ ﭘﺎ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻟﻪ ﻟﻪ ﺑﺰﻧﯽ و ﺗﻮ ﮐﺜﺎﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎر آوردی ﺗﺎ ﺧﺮﺧﺮه ﺧﻔﻪ ﺷﯽ واﺳﻪ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ذارم ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯽ به سرعت از کنارم گذشت برق اتاق رو روشن کرد و رفت سمت کمددیواری چشمامو بخاطر هجوم ناگهانی نور لحظه ای بستم و خیلی زود باز کردم کیارش بود که پرحرص و نفس نفس زنان گفت دﯾﮕﻪ دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ دﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮام ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ اﺳﻤﯽ ازت ﺑﺎﺷﻪ چندلحظه ای توی کمد دنبال چیزی گشت و وقتی پیداش کرد روی پاشنه پا به طرفم چرخید پیرهن سیاه رنگی رو بالا گرفت و ادامه داد اﯾﻦ ﻟﺒﺎس ﻣﺸﮑﯽ رو ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﻟﺒﺎس ﻋزای ﺑﺮادرﻣﻪ لباس عزای تو ﺗﺎ ﭼﻬﻞ روز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻢ و ﺑﻌﺪ درش ﻣﯽ ﯾﺎرم با حرص و عصبانیت و دستهایی که به شدت میلرزید دکمه های پیراهنش رو باز کرد از تنش درآورد و پیراهن مشکی رو به تن کرد بعد ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي ﺗﻨﻔﺮي ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧست ﺗﻮ وﺟﻮد ﯾﻪ آدم ﺑﺎﺷﻪ زل زد توی چشمام و گفت تو دیگه برام مردی آرش از همون لحظه که توی اون وضعیت کنار بهار دیدمت هردو تونو از ذﻫﻦ و روﺣﻢ و ﻗﻠﺒﻢ ﭘﺎك کردم حتی نمیپرسم چرا به ناموس من چشم داشتی حتی برام مهم نیست دلیل این خیانت چی بوده صداش که از بغض لرزید سیب گلوش که بالا پایین شد دلم ریخت و اﺷﮏ ﺑﻪ آﻧﯽ ﺟﻤﻊ شد ﺗﻮ چشمام چیکار کرده بودم با برادرم چیکار کرده بودم که انقدر داغون شده یه شبه پیر شده موهای ژولیده و صورت ته ریش دار و چشمهای پف کرده و سرخش قلبم رو اتیش زده بود و الان که خودم درد خیانت رو با بندبند وجودم حس میکنم میتونم بفهمم چه حالی داره کاش میتونستم بهش حقیقت رو بگم باور میکرد نمیذاشت پای توجیه و تبرعه کردنِ خودم لب باز کردم و بی توجه به همه چیز نامطمئن گفتم داداش ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ از اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺳﻮد ﺑﺮد ﺗﻮ ﺑﻮدي جمله ام کامل بیان نشده بود که کیارش ﻋﯿﻦ ﯾﻪ اﻧﺒﺎر ﺑﺎروتِ در شرف انفجار هجوم آورد سمتم و ﮐﺸﯿﺪه ي اول رو ﭼﻨﺎن ﻣﺤﮑﻤ کوبید که سرم سوت کشید ﺳﻌﯽ کردم ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ اي ﭘﺮت ﻧﺸﻢ و ﺗﻌﺎدﻟﻢ ﺣﻔﻆ ﺑﺸﻪ ﺻﺎف ایستادم و دوﺑﺎره ﺧﯿﺮه ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎش شدم اوﻧﻪ ﮐﻪ ﭘﺮﺣﺮص غرید سود بردم چه سودی بی شرف چی برام مونده جز شخصیت له شده ام غرور لگدمال شده ام و یه قلب پاره پاره شده کشیده دوم و سوم رو هم سرجای قبلی زد صورتم سِر شده بود و گوشام میسوخت اﻣﺎ راضی بودم ﺗﻪ دﻟﻢ ﺧﻨﮏ ﺷﺪه از اﯾﻦ سیلی های ﻣﺤﮑﻤﯽ ﮐﻪ از دﺳﺘﺶ ﺧﻮرده ام ﺣﻘﻢ ﺑﻮده و ﺑﺎ دل ﮔﺸﺎده ﭘﺬﯾﺮا بودم حتی بیشتر ﺣﻘﻢ ﺑﻮده و ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻃﻮري دﻣﻞ ﭼﺮﮐﯽ روﺣﺶ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ و ﺑﺎﻧﯿﺶ ﺧﻮدﻣﻢ ﺳﺮ ﺑﺎز ﻣﯽ ﮐﻨﻪ و اﺟﺎزه ﻣﯽ ده ﺗﺎ رو ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮد ﺑﺮه یه وقت سکته نکنه از بار اینهمه غمی که توی دلش سنگینی میکنه کیارش زد و زد بی شرف بی همه چیز من باتو درمورد اینده ام با بهار حرف میزدم تو تو فکر همخوابی با اون بودی خیره نگاهش کردم از خشم سرخ شده بود ﭼﺸﻤﺎش ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﺳﺖ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ و اﻟﺒﺘﻪ ﻏﻀﺒﻨﺎك دستش دوباره بالا اومد و ﻣﻦ ﺣﺘﻢ داشتم ﮐﻪ ﯾﻪ ﺳﯿﻠﯽِ دﯾﮕﻪ ﻗﺮاره ﺑﺨﻮرم اﻣﺎ ﻣﺸﺖ شد و ﻧزد جرئت گرفتم و با لبی لرزون گفتم تاسِ این ماجرا ﺟﻔﺖ ﺷﯿﺶ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺗﻮ اوﻣﺪه زﻣﯿﻦ داداش ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎزﻧﺪه ي اﯾﻦ ﺑﺎزی اﻢ بغضم رو همراه آب دهنم قورت دادم و خیره به چشم هایی که شراره اتیش ازش میبارید ااضافه کردم لطفا جایی نرو پیش مامان و بابا بمون من خودمو گم و گور میکنم تا چشمت بهم نیفته ولی قبلش ثابت میکنم که برنده این بازی تو بودی دو روز طول کشید تا تونستم قرار ملاقاتی با بهار جور کنم خانواده عموم به شدت محدودش کرده بودن حتی تلفنش رو ازش گرفته و اجازه بیرون اومدن بهش نمی دادن با اینکه پدربزرگ حکم به عقد ما داده بود بااینحال اجازه نداشتیم همو تا روز محضر ببینیم علاقه ای هم به دیدنش نداشتم ولی باید جواب سوالامو میگرفتم باید میفهمیدم دلیل کارش چی بوده و باید وادارش میکردم حقیقت رو به کیارش بگه کل این دو روز رو خونه عمه ام گذرونده بودم و مغازه به مغازه خیابون به خیابونِ شهر رو دنبال چیزی که میخواستم گشتم تا اینکه موفق شدم بدستش بیارم حالا باید نقشه ام رو عملی میکردم ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدم دم خونه عموم نم نم بارون و سوز سرد و مخلوطی از بوی خاکِ نم کشیده و عطر دل انگیز عصر پاییزی روحم رو تازه کرده بود پشت در ایستادم و زنگ زدم زن عموم بود که گوشی رو برداشت و آیفون رو زد از قبل میدونستم جز بهار و زن عموم کسی خونه نیست پس با خیال راحت رفتم بالا یه سلام سرد به زن عمو دادم یه جواب سردتر گرفتم و راه افتادم سمت پله ها اتاق بهار همون خراب شده ای که دنیام رو زیر و رو کرده بود بدون انکه متوجه باشم قدم هام نفس هام و ضربان قلبم تندتر شده بود بودن توی این خونه احساساتم رو بهم ریخت چقدر سخت بود از پس هجوم این نفرت و خشم ناگهانی بربیام مقابل اتاق که رسیدم بی اینکه در بزنم یا حتی اجازه بگیرم در رو باز کردم و رفتم داخل بهار روی تختش نشسته و به تاج تخت تکیه داده بود زانوهاشو توی بغل گرفته و سرشو روی زانوها چسبونده بود این اولین بار بود که بعد اون شب کابوس وار می دیدمش بمحض دیدنش و پیچیدن عطرش توی بینی ام دردی کشنده در قلبم پیچید که وادارم کرد به سینه ام چنگ بزنم چرا چطور شد اونهمه احساس کجا رفت بهار منو دوست داشت مگه نه بهمدیگه قول داده بودیم اعتماد کرده بودیم چی شد که بغض کردم ولی نفرت داشت در دلم شعله ور میشد عجب احمقی بودم گلویی صاف کردم تا بغضم بره و صدام صاف شه رفتم جلو و خیلی سرد گفتم سرتو بلند کن تیک تیک ساعت دیواری روی مخم بود بهار با مکثی کوتاه مدت سربلند کرد ولی همچنان نگاهش از من فراری بود ﯾﻪ ور ﺻﻮرتش کاملا ورم ﮐﺮده و کبود شده بود پس اونم از کتک های پدر و برادرش بی نصیب نموند رفتم سمت میزکامپیوتر و روی تک صندلیش نشستم بهار فین فین میکرد و گاهی با دست اشک نشسته روی صورتش رو پاک میکرد هنوزم باورم نمیشد این دختر دختری که حاضر بودم دنیا رو بپاش بریزم چنین رکبی بهم زده باشه فقط یک کلمه پرسیدم چرا سرش پایین بود و داشت با انگشت های دستش بازی میکرد اینهمه راه نیومدم که سکوتش رو ببینم عصبی از اشک هایی که بیصدا میریخت داد کشیدم حرف بزن بهار ﻣﻦ ﺣﻘﻤﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺑﺪوﻧﻢ مگه نشنیدی آقا جون چی گفت قرار عقد کنیم من حقمه که بدونم زنم همخواب کی بوووده اینو که گفتم زار زد شونه هاش لرزید و به هق هق افتاد من اما عصبانی تر شدم تحمل گریه و ناله نداشتم خونم به جوش اومد بلند شدم و سنجاق کوبِ روی میز تحریرش رو برداشتم و محکم کوبیدمش به دیوارِ روبرو و بلندتر داد کشیدم خفه شو خفه شو بهااار گریه نکن فقط حقیقتو بهم بگو بگو کی باکرگیتو گرفته بگو چرا اومدی سمت من بهار جیغ کشید و همین لحظه زن عموم با چهره ای بهت زده در رو باز کرد و داخل اومد چی شده چتونه داشتم از خشم میلرزیدم قبل از اینکه من داد بکشم سرش بهار بود که جیغ زد برو بیرووون ماماااان یه لحظه سکوت برقرار شد هیچ صدایی نبود جز نفس های عصبی من و هق هق خفه ی بهار زن عمو یه نگاه سرد بهم انداخت و عقب عقب بیرون رفت دَرم بست رو کردم سمت بهار و سعی کردم با لحنی آرومتر متقاعدش کنم بگو بهار نترس به کسی چیزی نمیگم بخوام بگمم کسی باور نمیکنه و علاوه بر بی غیرتی و دزدناموس لقب دودره باز هم بهم میچسبونن بعد از مکثی کوتاه مدت که به اندازه یک ابدیت برای من طول کشید گریون و لرزون بحرف اومد چهار سال پیش بود بیست و دوساله بودم سال آخر کارشناسی با یکی از دخترای هم دوره ایم رفتیم جشن فارغ التحصیلی ای که بچه ها توی باغ گرفته بودن اونجا با پسری اشنا شدم که میگفتن فامیلِ یکی از بچه های کلاسه با هم حرف زدیم از همدیگه خوشمون اومده بود شماره بهم دادیم و داﺷﺘﻢ دﯾﻮوﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم داﺷﺘﻢ ﭘﺲ ﻣﯽ اﻓﺘﺎدم بهار از چهارسال پیش داشت به کیارش خیانت میکرد دستهام می لرزید بغضم می لرزید اشک توی چشمام و نفرت دردلم می لرزید خیره بودم تو چشمای اشک زده ش اوﻧﻘﺪر ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺗﻨﻔﺮ بود ﮐﻪ سرشو انداخت پایین و ادامه داد چندبار باهم رفتیم بیرون بهش اعتماد داشتم یه شب انقدر مشروب خوردیم که دیگه نتونستم بیشتر از این بشنوم داد کشیدم بسه بسسسه درد شدیدی سراسر سینه م داشتم که نفسم رو میبرید شروع کردم به قدم زدن محال بود آروم بشم هر لحظه عصبانی تر و ناراحت تر میشدم هرثانیه که میگذشت بیشتردرک میکردم چی شده وقبولش سخت تروسخت ترمیشد حس عشق توی قلبم کلا جاش رو به نفرت داده بود بی حیثیتت کرد و بعد ولت کرد گفت نمیخوادت آره کاسه چه کنم چه کنم دستت گرفتی که اگه کیارش و بقیه فامیل بفهمن چه خاکی باید به سرت بریزی نه با خودت دو دوتا چهارتا کردی و گفتی کیارش که هیچی نمیتونی بپیچونی ش ولی داداش کوچیکه رو چرا اون احمقه ساده س خره نفهمه میشه راحت گولش زد و افسارشو توی دست گرفت هق هق بهار بلندتر شده بود حالم داشت بهم میخورد از این تئاتر مسخره ای که راه انداخته بود بیچاره برادرم که بخاطر این آدم بهش خیانت کرده بودم نگاه کردم به صورتی که عملا چیزی ازش نمی دیدم چون پشت دستاش پنهان کرده بود با حرص گفتم از سه سال پیش بهم نزدیک شدی و یه بند زیر گوشم خوندی عاشقمی و دوستم داری گفتی کیارشو نمیخوای بهت اعتماد کردم حرفای شیرینت رو باور کردم با رویات آیندمو ساختم به همخونم خیانت کردم چرا بهار چرا من چرا چنین ظلمی در حق من و برادرم کردی چرا دل عاشق منو اینطور شکستی نزدیکیت به من همش نقشه تو و مادرت بود اونشب دوتایی برام دام پهن کرده بودین بخاطر اینکه کل فامیل منو سر صحنه جرم گیر بندازه و کسی نفهمه تو چهار سال پیش چه غلطی کردی گفتم و گفتم و گفتم دریغ از گرفتن یک جواب از سمت بهار نفسم از زور عصبانیت بالا نمی اومد اینبار داد کشیدم نمی گیرمت بهار عقدت نمیکنم گور بابای فامیل و پدربزرگ فرار میکنم از این شهر میرم تا تو بمونی و این بی آبرویی اینو که گفتم فورا سربلند کرد و با چشای اشکی ش زل زد بهم تو تو نمیتونی اینکارو کنی آرش آقاجون اگه بفهمه نقطه ضعفش اومده بود دستم پوزخند زدم و ادامه دادم به درک اصلا فرار چرا دست کردم توی جیب شلوارم و بسته قرصایی که با بدبختی تهیه کرده بودم گرفتم جلوی صورتش میبینی اینارو قرص برنجه میدونی که چیه سه چهارتاش کافیه تا بی دردسر راحت بشم از این گندی که بالا اومده گندی که هرچی دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم توش بهار بهت زده نگاهم میکرد رنگ از صورتش رخ بسته بود هنوزم مست اون چشمای مسحور کننده و لبهای سرخش بودم هنوزم مست عطر تن و موهای بلندش بودم ولی نفرت بالاتر از همه حس ها به قلبم چنگ انداخته بود لبهاش لرزید وقتی که گفت بدبخت میشم آرش همه فامیل فهمیدن دوست و دشمن اینجا بودن میرن همه جار میزنن این بی آبرویی رو نمیتونی انقدر نامرد باشی نمیتونی منو ول کنیو بری تلخندی زدم و پر نفرت گفتم به من مربوط نیست من نامردم بهار خیلی وقته که از مردی جز اینی که وسط دوپامه چیزی توی وجودم نمونده هیچی واسه از دست دادن ندارم از نظر فامیل یه انگلم و برای خانواده ام مُردم چیزی نیست که بخاطرش بخوام بمونم تکونی خورد و آهسته از روی تخت بلند شد و ناباور اومد سمتم من چی آبروی من آینده من بخاطر اینا بمون زل زدم به چشمهایی که روزی به معصومیتش قسم میخوردم و با لحنی پرکنایه گفتم تو حاضری بخاطر موندن من و ساختن آیندت چیکار کنی با تردید جواب داد هر کاری بخدا هرکاری لبخندی زدم سری به نشونه رضایت تکون دادم و گفتم برو به کیارش فقط و فقط به کیارش نه هیچ کس دیگه مو به موی جریانات و نقشه ای که با مادرت برام کشیدی رو بگو حسابی دیرم شده بود طبق معمول با شب بیداری ها و فکر و خیالاتی که داشتم دیر از خواب بلند شده ام انگار بجای قرصِ خواب آور یک مشت گچ میفرستادم توی معده ام بدون خوردن صبحونه آماده شدم و از خونه زدم بیرونصاحب کارم اینبار مطمئنا اخراجم میکرد در ﮐﻪ ﺑﺎز ﺷﺪ ﺑﺎد ﺳﺮدی ﺧﻮرد ﺗﻮی ﺻﻮرﺗﻢ که زندگی سردم رو یادم انداخت دوسال از اون شب وحشتناک گذشته من و بهار خیلی وقته که با یه جهیزیه مختصر توی یه خونه اجاره ای زندگی مشترکمون رو بی هیچ عشقی بی هیچ هدفی بی هیچ امید و آینده ای شروع کردیم بهار همسرم بود ولی غیر از اون شبِ سیاه تا امروز هیچوقت همبسترم نشد من و اون دوتا خط موازی هستیم که هیچوقت بهم نمی رسیم کل فامیل بعد اون جنگ و جدال زندگی عادیشونو از سر گرفتن حتی کیارش که ماهِ گذشته با دختر یکی از همکارای بابا عقد کرد منو به مراسم دعوت نکرده بودن ولی از طرف خودم یه کادوی کوچیک واسش فرستادم که بدونه بیادشم و بفهمه حرفی که بهش زدم حقیقت داشت تنها بازنده این بازی من بودم ﭘﺎﻣﻮ که ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮي پیاده رو برگهای خشکیده بود که یا زیر پام خورد میشد و یا از بالا می ریخت روی سرم بازم پاییز و مرور خاطرات تلخِ گذشته درﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ زده ﺑﻮد ﺑﻪ درﺧﺘﺎ اﻣﺎ ﻫﻤﻪ ي اون ﺧﺸﮑﯽ از ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻧﺒﻮد ﺑﯿﺸﺘﺮ درﺧﺘﺎ ﻣﺮده ﺑﻮدن ﻣﺜﻞ اﺣﺴﺎس ﻣﻦ مثل روح یخ زده و بیمار من بچه که بودم همیشه آرزو میکردم پاییز و زمستون زودتر تموم بشه تا بهار از راه برسه اما الان می دونم که خیلی از اون پاییزا و زمستونا هم که بیان و برن پشتش برای من به هیچ وجه بهاری نخواهد بود بهاری هم اگه باشه سبز رنگ نیست زردِ به زردی خزان و این برگایی که یکی یکی دارن میفتن پایان نوشته

Date: May 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *