سلام کامیار هستم 22سالم هست و بچه ی شیراز این هم داستان من هست الان من به جون کل آدم هایی که میشناسم هم قسم بخورم باز میگید دروغه پس قضاوت رو به خودتون میسپارم مامان بابام رفته بودم مهمونی منم به خاطر باشگاهم نرفتم ساعت از باشگاه تعطیل شدم و خسته و خورد اومدم خونه وارد خونه که شدم تازه یادم افتاد کسی نیست گشنه موندم چیکار کنم زنگ زدم مامانم گفتم شام چی بخورم که گفت زنگ بزن فست فود برات شام بیارن گفتم باش و قطع کردم یه دفعه رادار نابودگر کیرم به کار افتاد و پس از اون مغزم من ترجیح میدم بزارم مغزم دست نخورده بمونه دلم نمیاد ازش کار بکشم مگر اینکه دستور از رادار خان بیاد خلاصه زنگ زدم به مامی و گفتم پول هیچی ندارم و اگه میشه زنگ بزنید به خالم تا برم اونجا تا خونه ی خالم 5 مین پیاده راه هست مامانم هم قبول کرد و قرار شد زنگ بزنه خالم و بپرسه میشه برم اونجا یا نه که قرار شد برم یه دفعه یه چیزی رو حس کردم یه صداهایی میومد یکم به مخم فشار آوردم و به این مطلب پی بردم که اعضای بدنم دور از چشمم رفتن تو کونم عروسی گرفتنننننن لباس هام رو پوشیدم و مثه کارتونه میگ میگ بیییییییییییییو خودمو دمم در خونشون دیدم راستی تا رسیدم خونه رفتم یه دوش گرفتم تا بوی بد بدنم به خاطر ورزش از بین بره خلاصه رفتم بالا و بعد از چاق سلامتی شام خوردم و قرار شد یه کم بشینم بعد برم که دخترخالم یادش اومد یکی از بازی هاش مشکل پیدا کرده منم رفتم تو اتاقش تا درسش کنم و درس شد صداش کردم و خودمم نشستم پای بازی اومد نشست کنارم گفت بدم به خودش بازی کنه منم گفتم بزار یه چیز دیگه بهت بدم باهاش بازی کنی که گفت کامی خیلی بیشعوری منم گفتم منو بگو که می خواستم بدم با گوشیم بازی کنی به من چه فکرت خرابه تقصیر خودته یکم کمتر از اون کارا بکن باز گفت بیشعور کصصصافطططط خفه شو مگه مثه توام بی تربییییییت منم گفتم مگه درس خوندن بیتربیتیه اینقدر درس می خونی هم فکرتخراب شده هم نمی فهمی چی بی تربیتیه و چی نیس اون که داشت میخندید یه دفعه خالم اومد پیشمون و گفت اروم می خوایم بخوابیم کامیار توهم دیگه الان دیره بخوای بری خونه شب رو اینجا بمون فردا برو کل فامیل به من اعتماد داشتن و به قول معروف امتحانم رو پس داده بودم و خالم هم به دختر گلش خیلی اعتماد داشت باز حوادث خبر از عروسی می دادن خلاصه خالم رفت و شیرین گفت هیشکی حریف اون زبونت نمی شه که 2براره قدته قدم 186 هست و تو فامیل به نردبون دزدا معروفم دیگه پاشو من می خوام بشینم گفتم بیا بشین رو این این بار فک کرد باز می خوام حرفم رو عوض کنم به همین خاطر گفت مگه میزاری بشینم گفتم الان اینجا که نه ولی یه وقت دیگه باش میدم بشینی روش زد زیر خنده و گفت واقعا بی ادبی خلاصه گفت بسته و دستم رو از رو موس بلند کرد و اومد پرت کنه اون ور که ناخواسته دقیقا خورد به کسش رادار فعال شد و آژیر خطر هم به صدا در اومد موقعیت خیلی حساس بود منم سریع دستم رو برداشتم و گذاشتم رو رونش سرگرم بازیش بود که من شروع کردم به مالیدن پاش همین طور که داشتم میمالیدن دستم رو به کسش نزدیک تر میکردم یه دفعه دیدم داره میلرزه ولی هنوز سرش تو بازیه مشخص بود استرس داره ولی خوشش اومده منم اهمیت ندادم و دیگه قشنگ داشتم کسش رو میمالیدم یه کم که مالیدم دوستان اگه فک میکنید داستانم فقط یه داستان سرچشمه گرفته از مخم هست که هیچی ولی اگه فک میکنید واقعا یه خاطرس بگید تا بقیش و قسمت اصلیش رو بنویسم حوصله ندارم بشینم 2 ساعت بنویسم بعد بگید دروغه و راستی من بدنسازی کار میکنم و اگه کسی کار کرده باشه می دونه معمولا مربی ها همون اول میگن باید صنایع دستی رو بزارید کنار منم اهل صنایع دستی نیستم و اصلا ازش خوشم نمیاد پس یه وقت تو دیدگاه ها کس شعر نگید که تو جلقی هستی و مخت پوک شده اگه خواستین هم مثه عقده ایی ها فحش بدین اشکال نداره هرچی باشه همه با فرهنگ نمی شن چنتا نفهم و بی فرهنگ باید باشن دیگه ولی فقط به خودم فحش بدین راستی اگه هم غلط توش داشت به بزرگی خودتون ببخشید بدرود نوشته
0 views
Date: August 3, 2018