بهترین هدیه شب تولدم

0 views
0%

با سلام خدمت خوانندگان محترم خاطره ای که میخوام تعریف کنم بر میگرده به سال 86 که من 22 سالم بود اول آشناییم با نگار رو میگم تا برسیم به اون شب به یاد ماندنی سال آخر درسم بود وداشتم برای کنکور آماده میشدم به خواهر دو قلو دارم که اونم داشت با دوستش نگار درس میخوند واسه کنکور بعضی اوقات شیرین میرفت خونه نگار و بعضی اوقات هم نگار میومد خونه ی ما خونه ی ما و نگار اینا تو یه کوچه بود و ما همسایه بودیم اوایل زیاد به نگار فکر نمیکردم و تمرکزم روی کارام بود ولی وقتی رفت و آمدای اون به خونمون زیاد شد و باهاش برخورد داشتم خیلی بهش دل بسته شدم دختر فوق العاده متینی بود و با شخضیت اما هیچ وقت از علاقم بهش چیزی نگفتم چون میترسیدم بگه نه و دوم اینکه نمیخواستم روابط خانوادگیمون خراب بشه گدشت و کنکور رو دادیم یه رور بعد کنکور شیرین گفت می خوام برم خونه نگار یه ساعتی از رفتنش گذشته بود که زنگ زد خونه به مامان گفت به بهزاد بگو وسایل شنای منو بیاره منم ساک به دست راه افتادم سمت خونه آقای میرزلده وقتی رسیدم زنگ و زدم و با صدای خانوم میرزاده که تعارفم کرد برم داخل در باز شد رفتم داخل حیاط منتظر موندم تا شیرین بیاد وسایلشو بگیره دره ورودی ساختمون باز شد و شیرین به سمت من اومد و بعد از طی مسافتی به من رسید سلام کردم وسایلو دادم بهش که چشمم دوباره به ورودی ساختمون افتاد که نگار بیرون اومد و با صدای بلند سلام کرد منم جوابشو دادم و بعد چند لحظه از شیرین و نگار که داشت به طبقه پایین و استخر میرفت خداحافظی کردمو اومدم بیرون همش تو این فکر بودم که چی میشد اگر این دختر رویایی مال من میشد اما باز فکر به این که خانوادم و مخصوصا شیرین چه فکری می کنن و بابا مامان نگار اگه بفهمن نظرشون چیه اجازه نداد زیاد تو افکارم بمونم آخرای شهریور بود و ما که انتخاب رشته کرده بودیم منتظر جواب بودیم رتبه ی شیرین از منو نگار بهتر شده بود اما تقریبا تو یه رنج بودیم و هر سه تامون فقط تهران رو زده بودیم و یزد رو چون اصلیت ما و آقای میرزاده یزدی بود و اونجا خونه داشتیم روزی که جوابا اومد شبش مامانم خانوم میرزاده اینا رو دعوت کرده بود شیرین تهران قبول شد و منو نگار یزد منو نگار یه ذره از روی حسادت شیرین رو اذیت کردیم اون شب گدشت و من تو فکر این بودم که 4 سال با نگارم این خوشحالم میکرد ولی اون از حس من به خودش بی اطلاع بود و این برآشفتم میکرد که نکنه تو دانشگاه با کسه دیگه دوست شه قرار شد من با آقای میرزاده و نگار برم یزد برای ثبت نام رفتیمو کارای ثبت نام رو انجام دادیم و برگشتیم تا آماده ی دوری چند ماهه از تهران بشیم بعد 3 روز منو نگار بلیط گرفتیم که به همراه خانوم میرزاده به یزد بریم مادر من که نمیتونست بیاد به خاطر شیرین پدرم هم که کارش زیاد بود آقای میرزاده هم کارای کارخونش درگیرش کرده بود و نمیتونست به یزد نقل مکان کنه قرار شده بود خانوم میرزاده بیاد پیش نگار و دو آخر هفته ها بیاد پیش آقای میرزاده خلاصه ما رفتیم یزد و من رفتم خونمون و نگار و مامانش هم رفتن خونه خودشون چند مدتی از دانشگاه می گدشت و من نگار رو زیر نظر داشتم با هم می رفتیم با هم میومدیم رشته هامونم که یکی بود و خوشبختانه زیاد کسی دور و برش آفتابی نمیشد وقتی با من بود اما خوب احساس منو نمیدونست منم احساس اونو نمیدونستم میترسیدم به من به چشم برادر خودش نگاه کنه چون روزی که داشتیم میومدیم آقای میرزاده گفته بود اونا هر مشکلی داشتن من مثل خانوادم مراقبشون باشم مدتی که گذشت دیگه تحملم تموم شد یه روز سر کلاس بهش اس ام اس دادم که بعد کلاست بیا بریم بیرون یه گشتی تو شهر بزنیم این تنها کلاسی بود که ما با هم نبودیم و من حس بدی داشتم چون یه پسره تو کلاسشون دو سه بار بعد کلاس به بهانه سوال باهاش گرم میگرفت کلاس که تموم شد اومد پیشم و رفتیم به سمت پارکینگ اون گواهینامه گرفته بود من نداشتم هنور سوار شدیم یه خورده چرخیدیم و رفتیم یه کافی شاپ نشستیم از هر دری سخنی گفتیم تا اینکه بهش گفتم نگار یه مدته میخوام بهت چیزی بگم اما نتونستم گفت مگه ما با هم ازین حرفا داریم عزیزم راحت باش میشنوم تا اون موقع شده بود که بهم بگیم عزیزم اما نه از روی علاقه به خاطره این بود که دوستی خانوادگیمون قدیمی بود و باهم راحت بودیم نفسمو حبس کردم و کلمات رو برای لحظاتی تو ذهنم بالا پایین کردم و نفسمو از سینم آزاد کرد با آهی که کشیدم نگار خندش گرفت و گفت چی شده پیره مرد حرف بزن گفتم قول بده از دستم ناراحت نشی حالت چهرش عوض شد و گفت دلم شور افتاد زود بگو دیگه منم شروع کردم به گفتن و تو تمام این مدت اون ساکت بود بعد که ساکت شدم بعد از لحظاتی اون شروع کرد بهزاد جان راستش یه ذره غیره منتظره بود من تو رو میشناسم پسر خوبی هستی اما بابای منو که میشناسی چقدر حساسه رو من تا حالا کاری نکردم که اعتمادش به من از بین بره منو تو الان درس داریم و من نمیخوام خانواده هامون فکر بدی دربارمون کنن که اینا یزد چه کار دارن میکنن حرفشو قطع کردم و گفتم قرار نیست کاری بکنیم فقط میخوام بدونی دوست دارم و نمیتونم ببینم با کسه دیگه باشی گفت میدونم چی میگی منم خواستم یه ذره شلوغش کنم گفتم نه نمیدونی چی میگم نمیدونی چقدر دوست دارم شاید هم از من بهتر رو میخوای یا من در اندازت نیستم گفت نه عزیزم تو نه اخلاقی نه ظاهری هیچ ایرادی نداری همه یه پسره چشم ابرو مشکی رو دوست دارن اینو با ادا گفت که من آروم بشم گفت والا به خدا من دوست داشتنه همه رو نمی خوام واسه من دوست داشتن تو بسه گفت باشه الان که دیر شده بریم خونه بعدا حرف میزنیم راه افتادیم به سمت خونه اول منو رسوندو وقتی پیاده شدم و خداحافظی کردم موندمو رفتنشو تماشا کردم تمام شب به این فکر میکردم که اگه بگه نه چه کار کنم نمیدونم کی خوابم برد صیح بیدار شدم رفتم دوش گرفتم اومدم صبحانه خوردم اس ام اس دادم بهش که کجایی گفت دارم میام سمت خونه آماده باش که به کلاس برسیم چند دقیقه بعد زنگ زد رفتم سوار ماشین شدم بعد از سلام با خنده گفت چه عطریم زده خواسته دختر مردمو از راه به در کنه گفتم پسره مردم از دست رفت از دست تو گفت ببین بهزاد جان من با تو مشکلی ندارم تو همچیت خوبه اما من از خانوادم نگرانم که چه فکری میکنن گفتم فعلا به کسی نمیگیم گفت چی بگم از اون روز به بعد رابطه ما صمیمی تر شد و کم کم اونم به من ابراز علاقه می کرد بعضی وقتا من میرفتم خونشون بعضی وقتا نگار و خانوم میرزاده میومدن خونه ما واسه شام که تنها نیاشیم اونا هم مثل من زیاد با خانواده پدرش رابطه نداشتن این بود که اکثرن تنها بودیم روزا می گذشت و ما به هم علاقه مند تر میشدیم دیگه همه جا با هم بودیم دوستای خوبی هم پیدا کرده بودیم و من روزای خوبی رو می گذروندم ترما یکی بعد از دیگری میومدنو میرفتن و من و نگار که حالا عهد کرده بودیم با هم ازدواج کنیم درس می خوندیم تا درسمون زود تموم بشه بعضی شبا که خانوم میرزاده نبود من میرفتم پیش نگار اما خوب کاری نمی کردیم حداکثرش لب بود ترم آخر درسمون بود خوشحال از اینکه بعد 4 سال درسمون داره تموم میشه شب دوم زمستون تولد من بود با بچه ها رفتیم بیرون و شام خوردیم ساعت 11 بود که رسیدیم خونه نگار اینا رفتیم تو هوا خیلی سرد بود شوفاژا رو باز کزدیم تا خونه هوا بگیره نگار رفت یه سی دی گذاشت تو ضبط بعد اومد سمت من گفت عزیزم بیا برقصیم منم همراهیش کردم و با ریتم آهنگ شروع کردیم به رقص با اون آرایش زیباییش چند برابر شده بود و با اون قد و هیکل مناسبش دل منو میبرد یه 5 سانتی قدش از من کوتاهتره و وقتی سرشو بالا میاورد و منو نگاه میکرد ضربان قلبم بالا میرفت کم کم صورتامونو به هم نزدیک کردیم و اون چشماشو بست منم بدون وقفه شروع کردم آروم لیاشو بوسیدن و کم کم تبدیل شد به خوردن بعد چند دقیقه از هم فاصله گرفتیمو نگار گفت خسته شدم یریم تو اتاق بابا اینا دستشو گرفتم رفتیم تو اتاق نشستیم رو تخت مجلل اونا نگار گفت بهزادم مرسی که هستی مرسی که این 4 سال تنهام نزاشتی و همراهم بودی دوست دارم همیشه مال من بمون گفتم عزیزم همیشه باهاتم گفت امشب میخوام یه کادوی خیلی با ارزش بهت بدم که تو عمرم به عزیزترین کسام ندادم گفتم هدیت عالی بود تا حالا ساعت به این قشنگی ندیده بودم گفت ننننننننننننننننه عزیزم اون که قابلتو نداره این هدیه فرق میکنه با تعجب پرسیدم چیه با یه مکث گفت باکرگیم برای یه لحظه موندم که چی گفت گفتم قرار بود تا عقد کاری نکنیم که گفت اون مال قبل بود الان دیگه با تمام وجودم قبولت دارم اینو گفتو لباشو گذاشت رو لبام بعد چند لحظه بلند شدم همه ی برقا رو خاموش کردم و چراغ خوابو زوشن کردم و دوباره اومدم رو تخت حالا نگار خوابیده بود و من داشتم لب میگرفتم ازش آروم آروم اومدم پایین شروع کردم به خوردن گردنش اونم دستاشو حلقه کرده بود دور گردنم اومدم پایین تر از روی لباس سینه هاشو خوردم آروم لباسشو درآوردمو سوتین خوشرنگشو دادم بالا و با تمام وجود شروع به خوردن و مالیدن کردم تو این چند سالی که ایروبیک میرفت هیکلش بی نقص شده بود سینه هاش سفت بود و فشنگ تو دست میومد برعکس خیلی از دخترای این سن و سال نه زیاد چاقه نه خیلی لاغر واقعا اندامش سکس خوره یه کم که خوردم واسش نیم خیز شد تا کامل لباسشو در بیارمو انداختم پایین تخت سوتینشم کامل باز کردم و انداختم پایین تخت دوباره شروع کردم به لب گرفتن ازش اونم دست به کار شد و یکی یکی دکمه های پیرنمو باز کرد دوباره ازش جدا شدمو پیرنمو کامل در آوردم دست برد سمت کمر بندم اونو باز کرد و دکمه ی شلوارمو هم باز کرد اونم به کمک هم در آوردیم اما نزاشتم شرتمو در بیاره حالا نوبت من بود پایین تنشو لخت کنم دکمه ی شلوارشو بار کردم کمرشو آورد بالا تا بتونم شلوارشو در بیارم حالا فقط یه شرت پاش بود آروم اونم دادم پایین چشمم که به کسش افتاد شهوتم به اوج خودش رسید یه کس دست نخورده و تمیز شرتشم در آوردمو رفتم بالا و شروع کردم به خوردن لباش و سینه هاش کیرمو تنظیم کردم زو چاک کسش دیگه شرتم نمیتونست جلو داره کیرم باشه بلند شدم و شرتمو درآوردم و رفتم بین پاهاش دست کشیدم به کسش که یه کم خیس شده بود سرمو بردم پایین و یا تمام وجود و توانم شروع کردم به خوردن کسش انقدر کسشو خوردم که با دستاش موهامو میکشید و ناله میکرد و مثل مار به خودش می پیچید بعد چند دقیقه یه نفس عمیق و یه لرزش خفیف تو پهلوهاش و ناحیه شکمش حس کردم تا اون موقع این صحنه رو ندیده بودم از نزدیک ازش پرسیدم ارضا شدی عزیزم با سر تایید کرد اومدم روش و لباشو بوسیدم منو کشوند تو بغل خودش و چند دقیقه ای رو به همین حالت بودیم بعد با صدای آروم تو گوشم گفت پاشو عشقم حالا نوبت منه که کادوتو بدم بهت بلند شدم و وایسادم کنار تخت اونم نشست رو تخت و کیرمو گرفت تو دستش یه کم نگاش کرد و سرشو لیس زد از لذت چشمامو بستمم احساس کردم کیرم گرم شد از برحورد دندوناش با کیرم فهمیدم کیرمو داره ساک میزنه زیاد وارد نبود اما خیلی حال میکردم که عزیزترین دختر زندگیم داره این کارو واسم میکنه چون ارضا نشده بودم چند وقت سریع آبم اومد و تا اومد در بیاره یه ذرش ریخت تو دهنش بعد از این که حالم اومد سر جاش و اونم از دستشویی اومد ازش معذرت خواهی کرد و گفت اشکالی نداره عزیزم گفت حالا میخوام زنت بشم منم با یه حالت کشیده گفتم در خدمتم خانومم دراز کشید رو تخت یه لحظه یادم اومد ممکنه تخت کثیف بشه رفتم از تو حمام یه ملحفه آوردم پهن کردم رو تخت و خود رفتم رو تخت و خوابیدم به نگار گفتم بیا بشین روش دستامو دو طرف پهلوش گذاشتم واونم کیرمو با کسش تنظیمکرد و آروم نشست یه کم که رفت تو جیغ کشید و بلند شد چند بار این حالت تکرار شد و بار آخر پهلوشو گرفتم و یکم فشار دادم کیرم رفت تو یه کم نگه داشتم تا عادی بشه بعد آروم آروم بالا داخل کردم حس کردم یه مایع روی کیرم لیز خورد نگار هم داشت گریه می کرد و ناله میکرد واقعا تو این دنیا نبودم کسش تنگ و گرم بود آروم آروم تلنبه میزدم بعد حالت عوض کردم اون دراز کشید من از کنار تخت دستمال کاغذی برداشتم کیر خودمو کس نگار و تمیز کردم بوسش کردمو دوباره اومدم بین پاهاش و دوباره کیرمو کردم تو کسش بازم سختش بود اما بهتر از دفعه اولش بود داشتم روش تلمبه میزدم که احساس کردم آبم داره میاد کشیدم بیرون و خودمو خالی کردمو کنارش دراز کشیدم موهاشو نوارش کردم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم این بهترین هدیه عمرم بود و تو بغل هم خوایمون برد بیدار که شدیم ساعت 10 بود وضع زیاد خوبی نبود رفتیم دوش گرفتیمو اومدیم صبحانه درست کردیمو خوردیم و اولین روز زندگی مشترکمونو کنار هم بودیم چند وقت بعد امتحانا رو دادیمو برگشتیم تهران به خانوادم گفتم و رفتبم خواستگاری قرار شد محرم بشیم و من برم سربازی و بیام و ازدواج کنیم الان هم از زندگیم با همسر عزیزم خیلی راضی هستم امیدوارم همه ی آدما به آرزوهاشون برسن نوشته

Date: August 12, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *