قسمت قبل بازم سلام بعد تقریبا ً یک سال نیم پیش قسمت اول این داستان را نوشتم و حالا میخوام قسمت دومش را بنویسم بنده قصد توهین به هیچ شهر نژادی را ندارم وتمام هموطنانم برای من عزیز و قابل احترام هستند اگه نامی از یک شهر یا یک نژاد میارم عین واقعیت است و این را همه میدونیم توی شهر و قومی همجور آدمی است از اونهای که وقت گذاشتن و خوندن تشکر میکنم تا اونجای نوشتم که زنگ در خونه خواهر لیلا را زدن بلافاصله بعد از اینکه تلفن را قطع کرد و من لخت توی بغل لیلا بودم و اما ادامه داستان زنگ آیفون زده شد که لیلا گفت مادرم پشت در خونه ست همون طوری که توی قسمت اول گفتم اون خانواده با من یک سری مشکلات داشتن که به من تهمت دزدی زده بودن خلاصه سرتون را درد نیارم نمیدونم چطوری لباس پوشیدم ناگفته نمونه تمام بدنم داشت میلرزید و هزار فکر توی سرم داشت رد میشد نکنه اینا همش نقشه بوده با آبروی خانوادم چی کار کنم نکنه پشت در پلیس باشه و هزار تا فکر دیگه از همه مهمتر کجا فرار کنم ناگفته نمونه که اونهای که بچه اهواز هستن یا اهواز را بلدن میدونن که مرقد علی ابن مهرزیار کجاست و با خیابان کیکاوس بین ۳۰متری و ۲۴متری زیاد فاصله نداره در همین حین که داشتم لباس میپوشیدم لیلا داشت توضیح میداد که دختر خاله مادرش از شوشتر اومده اهواز و با مادرش دارن میرن زیارت علی ابن مهزیار اومده سر راه از این خونه یک وسیله برداره نترس زود میرن تو برو طبقه بالا قایم شو اما من بدخت دنیا داشت دور سرم میچرخید دستهام میلرزید و تیک عصبیم بازم اومده بود سراغم وقتی که خیلی عصبی میشم پاهام از زانو به پایین شروع به لرزش میکنه و کنترولش نمیتونم بکنم بالاخره هر جوری بود لباس پوشیدم لیلا زیبا هم داشت لباس میپوشید دامنش را پاش کرد بدون شورت سوتین نبست سریع مانتو تنش کرد پیراهن سوتین و شورت لیلا وسط اتاق بود بر عکس من که خیلی دقت میکردم چیزی جا نزارم تمام زنگ زدن آیفون تا پوشیدن لباس دو دقیقه نشد لیلا داشت من را راهنمایی میکرد برم طبقه ی بالا که یادم اومد دمپایهای من دم در حال است برگشتم و اونها را برداشتم از پله ها سریع رفتم بالا سبک ساخت خونه جوری بود که راه پله طبقه با که شامل یک حال بزرگ و یک اتاق میشود از داخل حال طبقه پایین بود و از طبقه بالا یک را پله دیگه بود که میرفت برای پشت بام سریع رفتم بالا وقتیکه دیدم نه توی حال و نه توی تنها اتاق بالا جای برای قایم شدن نیست خیلی زود تصمیم گرفتم برم روی پشت بام پله ها را دوتا یکی کردم رسیدم پشت در پشت بام که از شانس من بدبخت یک قفل آویز بزرگ از این زرد رنگ ها به در زده بودن تمام امیدم برای فرار از پشت بام بر باد رفت همونجا پشت در نشستم به حالتی میشینیم سر توالت و تکیه دادم به دیوار سمت راست بدنم هم به در پشت بام چسبده بود با دست چپ دمپاییهای خودم را گرفته بودم شاید بخندید یا این که بگید دروغ میگم و فحش بدید اما خدا شاهده دست راستم را گذاشته بودم روی قلب که صداش پایین نره متوجه میشید چی میگم از ترس چنان قلبم میزد که خودم صداش را میفهمیدم و پیش خودم فکر میکردم صدای قلبم را پایین میفهمن حالا دیگه مادر لیلا و مهمانش توی حال طبقه پایین بودن و داشتن با لهجه شوشتری با هم حرف میزدن که مادر لیلا پرسید چرا لباسهای زیرت وسط اتاق افتاده لیلا هم جواب داد مگه نگفتم داشتم میرفتم حمام کمتر از دو یا سه دقیقه بعد خداحافظی کردن و رفتن من توی عالم خودم بودم که متوجه شدم لیلا داره صدام میزد آروم گفتم بله لیلا گفت بیا کجایی پس چرا جواب نمیدی از پله ها اومدم پایین و گفتم اصلا حواسم نبود لیلا اومده بود طبقه بالا وقتی فهمید من پشت در پشت بام بودم کلی خندید و گفت من که گفتم زود میرن لازم نبود بری بالا همینجور که داشتیم از پله ها میرفتیم پایین دکمه های مانتوش را باز کرد حالا دیگه توی حال یک دختر زیبا سفید و ریز اندام دبیرستانی با بدنی زیبا و یک مینی جوب جلوی من بود اومد جلو دست من را گرفت گذاشت روی سینهاش و گفت چته من فقط زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم دستم را گرفت و بردم توی اطاق نشستیم شروع کرد لب گرفتن تک پوشی که تنم بود را درآورد با موهای سینم بازی میکرد دست زیپم را باز کرد کیری که چند دقیقه ی پیش لای پاش بود را گرفت کیری که قطرش از دست لیلا بزرگ تر بود حالا اندازه یک شصت لیلا هم نبود بله هر چقدر تلاش کرد دیگه کیر من راست نشد که نشد استرس زیاد و تپش قلبم اجازه فکر کردن به سکس با یکی از زیباترین بدن ها و دخترهای شهر یا ایران را نمیداد لیلای زیبا دستم را میگرفت میگذاشت روی سینش روی اون کس کچلو توپلش روی باسن زیبا و سفیدش لب میگرفت برام حرف میزد اما فایده نداشت خم شد که برام ساک بزنه که بلندش کردم یک بوسه کوچک به لبهای قرمز وقشنگش زدم و گفتم دیگه امروز نمیتونم لباس پوشیدم هر چقدر گفت کسی دیگه نمیاد راحت باش اما ترس و استرس کار خودش را کرده بود دوستان گلم سرتون را درد نیارم از خونه اومدم بیرون و رفتم انبار چند تا مشتری اومد یکی دو بار لیلا زنگ زد تا ظهر شد یک دوستی داشتم که یک قهوه خونه توی بازار پهلوی یا امام فعلی اهواز داشت پدرش چند وقتی بود که فوت شده بود پنجشنبه ها میرفتم پیش اون با هم نهار میخوردیم تا حدود ساعت سه که اون قهوه خونه را میسپرد به من و میرفت بهشت زهرا دو سه ساعت بعد برمیگشت طبق معمول هر هفته که از شانس ما همون روز لعنتی هم پنجسنبه بود بعد تعطیلی انبار رفتم اونجا توی اون سالها مدارس پنجشنبه ها تعطیل نبودن ساعت نزدیکای چهار عصر بود که دیگه من خیلی خسته بودم ضمن این که استرسم تمام شده بود اما یک بلای دیگه سرم نازل شده بود و چیزی نبود بجز درد بیضه که اگه اشتباه نکنم فکر کنم میگن درد رگ واریکوسل وقتی بیضه ها پر منی بشه و تخلیه نشه این درد میاد سراغ مردها شاید من اسمش را اشتباه گفتم ولی اکثر پسرها این درد را تجربه کردن یا به اصطلاح عامیانش میگن شق درد خلاصه بریم سر بدترین کون جهان اون روز ساعت چهار به کارگر دوستم گفتم در قهوه خونه را ببند دیگه مشتری نمیاد من هم میرم توی اتاق پشت استراحت کنم اگه رضا دوستم صاحب اونجا اومد صدام بزن یک تیکه موکت بود انداختم و دارز کشیدم اینم یاد آوری کنم کارگر رضا از این عربهای سیاه پوست بَدُو بود که مثل آفریقایها هستن سیاه سیاه و زشت تازه خوابم برده بود که حس کردم یکی داره روی کیرم دست میکشه اول فکر کردم دارم خواب میبینم اما زود فهمیدم که خواب نیست تا چشم باز کردم دیدم کارگر رضا نشسته بالای سرم و داره روی کیرم دست میکشه بله دوستان منی که اون زمان یکبار هم کون نکرده بودم و کلاً از کون کردن بدم میومد از سر شق درد و فشار اون کون زشت سیاه اوبنه ای را کردم هنوز که یادم اون کون کردن می اوفتم از خودم حالم بهم میخوره راستی یادم رفت بگم بعدها ازخجالت لیلا در اومدم تمام این داستان واقعی بود به غیر نام اشخاص اون نوشته
0 views
Date: May 4, 2020