سلام این داستانی که میخوام تعریف کنم واقعیت نداره وساخته ذهن خودمه اگه از این داستان خوشتون اومد شاید ادامش دادم به هر حال ممنون میشم نظر ها و انتقاداتونو درباره این داستان بیان کنید امیدوارم از داستان لذت ببرید من بهزاد هستم اهل بندر عباس با قد حدودا 173 و رنگ پوست گندمی هیکلی متوسط تا حدودی لاغر و تقریبا 60 کیلو وزن یه ادم خجالتی 19 ساله بودمو توی چند تا از برنامه های اجتماعی عضو بودم و با افراد زیادی هم صحبت شده بودم که یکی از اونایه دختر17 ساله به اسم مهسا بود که توی یکی از گروه هایی که من عضو بودم اونم عضو بود تقریبا سه ماه از اولین باری که من با اون توی اون برنامه اجتماعی اشنا شده بودم میگذشت و من و مهسا احساس صمیمیت بیشتری میکردیم و کم کم احساس کردم از هم صحبتی باهاش خیلی خوشم میاد حرفاش جوری بود که منو به شدت جذب خودش میکرد رابطه ما یواش یواش داشت نزدیک تر میشد ومن احساس میکردم باید رابطمو باهاش جدی تر کنم کلی باخودم کلنجار رفتم تا راضی شم ازش شماره بگیرم چون به خاطر خجالتی بودنم تا قبل اون با هیچ دختری دوست نشده بودم وقتی ازش شمارشو خواستم راحت قبول کرد انگار که اونم ازم خوشش اومده باشه کی زنگ بزنم بهت مهسا شب زنگ بزن الان خونمون شلوغه بابامم خونست نمیتونم جواب بدم باشه پس شب منتظر تماسم بمون اوکی منتظر میمونم شب حدودای ساعت 10 بود که بهش زنگ زدم یه هیجان خاصی داشتم اخه برای اولین بار قرار بود صداشو بشنوم تلفنش زنگ خورد الوو الوو بفرمایید منم بفرمایید اقا بابا منم بهزاد قرار بود شب زنگ بزنم سلام بهزاد تویی هههه اره خودمم مهسا چطوری خوبم ممنون تو خوبی اره صداتو شنیدم بهترم شدم چه خبر چیکارا میکنی مهسا من هیچی تو چیکار میکنی منم کار خاصی نمیکنم به جز این که یکم درگیر امتحان دانشگامم پس فردا امتحان سختی داریم منو مهسا اونشب زیاد با هم حرفی نزدیم انگار ذهنم قفل شده بود هیچ چیزی به ذهنم نمیرسیدم تا راجبش باهاش حرف بزنم نمیدونم شایدم چون بارم اولم بود باهاش تلفنی حرف میزدم اینجوری شده بود بعد از مکالمه ای کوتاه که شاید 5 دیقه هم طول نکشیده بود باهاش خدافظی کردم 15 روز گذشت و من هر 2 یا 3 روز یه بار بهش زنگ میزدم تا بالاخره روز پونزدهم تونستم یه قرار باهاش بذارم قرار شد فرداش بریم پارک دولت فرداش که میخواستم برم پارک حسابی تیپ زدم یه شلوار جین ابی با یه بلوز مشکی پوشیدم قرار بود ساعت 7 شب اونجا باشیم تقریبا ساعت 7 10 دیقه بود که رسیدم روی یه نیمکت نشستم به مهسا زنگ زدم گفتم کجایی که گفت تو راهه 10 دیقه دیگه میرسه منم بهش گفتم رو فلان نیمکت با پیرهن مشکی و شلوار جین ابی نشستم منتظرشم زود بیاد اونجا بعدشم باهاش خدافظی کردمو گوشیو قطع کردم قند تو دلم داشت اب میشد اولین باری بود که قرار بود از نزدیک ببینمش و از خوشحالی داشتم بال در میاوردم حدود 10 دیقه گذشت که مهسا خانم با یه مانتو مشکی و شلوار جین تنگ و سیاه و شال سبز روشن اومدو من تونستم جمالشو زیارت کنم عکسشو قبلا دیده بودم ولی قیافش یکمی بهتر از عکسش بود قدش حدود 165 میشدو یه صورت صاف و کشیده داشت با پوستی که مثل من گندمی بود ولی یه خورده روشن تر و چشمایی به رنگ قهوه ای تیره و نسباتا درشت روی گونه سمت چپشم یه خال کوچیک داشت یه رژ صورتی روشن به لباش زده بود که من خیلی خوشم اومده بود چون به قیافش میومد اولش که دیدمش یه خورده دست پاچه شدم ولی به خودم گفتم که بعد یه عمری بالاخره با یه دختر قرار گذاشتم و نباید با خجالت کشیدن خرابش کنم به به مهسا خانم بالاخره پیداشون شد چطور مطوری خوبم بهزاد خان تو چطوری بهزاد خان پس چی بگم همون بهزاد خالی هههه باشه اومد نشست پیش من رو نیمکت میگم مهسا چیه بهزاد امم موافقی با هم قدم بزنیم قدم بزنیم اره چرا که نه بلند شدیم که بریم دو قدم برداشته بودم که یهو مهسا مچ دستمو گرفت یه نگاه به دستم کردمو کم کم سرمو بالا اوردم به طرف مهسا و با تعجب نگاش کردم چیه بهزاد چرا اینجوری نگام میکنی هیچی چیزی نیست خب همه دوست دختر دوست پسرا وقتی دارن قدم میزنن دست همو میگیرن_ راستش نمیدونم چرا تعجب کرده بودم شاید هنوز خودمو دوست پسرش نمیدونستم یه لبخندی زدمو سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادمو دست در دست هم شروع کردیم به قدم زدن تو پارک و منم حسابی تو کونم جشن بود که دارم اولین قرارمو تجربه میکنم و بالاخره بعد چند ماه یه جورایی به مهسا رسیده بودم همینجور که داشتیم قدم میزدیم کلی با هم حرف زدیم و یه سری چیزایی که ازش نمیدونستمو پرسیدم مثلا محل زندگیشون کجای بندره یا خونوادشون چند نفر چند تا خواهر برادرن و تا ساعت 9 15 با هم بودیم که گفت باید زود تر بره خونه که نگرانش میشن یه ماشین دربست گرفتیم منم گفتم تا نزدیک خونشون باهاش میرم چون خونشون یکم دور بود از پارک منم زیاد به راننده ماشین اعتماد نداشتم رفتیم با ماشین تا سر کوچشون رسیدیم و من پول کرایه ماشینو حساب کردم بهم گفت دیگه جلوتر از این نیا خونمون همینجاست منم خونوادم نمیدونن که دوست پسر دارم منم قبول کردم و گفتم ولی تا توی خونتون بری از دور مراقبتم ازش خدافظی کردم که گفت بهزاد جون بهزاد قبل خدافظی بوسم نمیکنی من یه نگاه دورور برم انداختم گفتم باشه عزیزم یه بوس روی گونش کردم گفتم خدافظ عزیزمبهزاد دیگه چیه عزیزم پس سهم من چی سهم تو تا اینو گفتم یهو پرید یه ماچ گنده از لپم کرد گفت خدافظ عزیزم وایسا مهسا چرا قبول نیست من یه بوس کوچیک تو یه ماچ گنده منم باید ماچت کنم یه ماچ محکم روی لپش کردمو ایندفعه دیگه برای اخرین بار با هم خدافظی کردیمبعد دیدم اونم رفت خونشون که یه اپارتمان 5 طبقه بود منم بعد این که مطمعن شدم صحیح و سالم به خونشون رسیده یه ماشین دربست گرفتم رفتم خونمون بعد از اولین قرارمون رابطه ما وارد یه مرحله جدید تری شده بود دیگه هرشب بهش زنگ میزدم یا در طول روز چندین بار اس ام اس بازی میکردیم و حرفای عاشقانه بینمون رد و بدل میشد از همین حرفایی که تو اس ام اس هاشون دوست دختر دوست پسرا میزنن ولی وقتی یه مشکل کوچولو پیش بیاد همه اون حرفا یادشون میره اوضاع یه جوری بود بیشتر از 2 یا 3 ساعت از هم بی خبر نبودیم یه چند وقتی گذشت و من با مهسا چند بار دیگم رفتیم سر قرار تو کافی شاپ و رستوران یا لب دریا میرفتیم میگشتیم تا این که تو هفتمین قرارمون قرار شد دوباره بریم پارک دولت ساعت 6 30 بود نشسته بودم رو صندلی منتظر مهسا بودم که اومد سلام و احوال پرسی کردیمو من بهش گفتم منتظر بشه برم یه بستنی بخریم با هم بخوریم رفتم دوتا بستنی چوبی خریدم نشستم پیشش همینجور که داشتیم بستنی میخوردیم دیدم به شلوارم یکم خیره شده چیه مهسا به چی نگاه میکنی بهزاد جونم یه چشمکی زد و گفت کیرت چقدره من از تعجب دهنم باز موند ولی هیچی نگفتم اونم به بستنی خوردنش ادامه داد حدود یه دیقه بعد دوباره پرسید زشته یا خوش فرم برو بابا چه سوالایی میپرسیا تو بگو تا دیگه نپرسم بی خیال مهسا ول کن نترس بهزاد نمیخورمش میخوام فقط بدونم البته اگه خوب و خوش فرم بود شایدم خوردمش اینو با یه خنده شیطنت امیز گفت جوری که معلوم بود داره سر به سرم میذاره یه نگاه تعجب امیز به مهسا کردمو با یه حالت خاصی گفتم چمیدونم 16 سانت خوبه حالا بیخیال میشی زد زیر خنده همینجور که داشت میخندید گفت هی بدک نیست که دیگه منم خندم گرفته بود نگاش کردم دیدم شروع کرده به خوردن بستنی لامصب بستنیو به یه حالتی داشت میخورد انگار داره با دهنش کیر ساک میزنه بعد روشو به من کرد گفت بهزاد جون چیه گوشه لبت بستنیه انگشتمو گوشه لبم کشیدم گفتم اینجا نه بهزاد بذار خودم پاکش کنم برات یه دفعه زبونشو کشید گوشه لبم گفت پاک شد وقتی این کارو کرد من لپم قرمز شد از خجالت داشتم اب میشدم در عین حال ته دلم خوشم اومده بود بعد اون قرارم مثل همه قرارام با مهسا یه ماشین دربست گرفتیم رسیدیم سر کوچشون همدیگرو از روی گونه بوسیدیم و رفت خونشون منم برگشتم خونمون از اون روز به بعد طرز حرف زدن مهسا یکم تغییر کرده بود و شوخیای سکسی زیاد میکرد یا جک هایی تعریف میکرد که محتوای سکسی داشتن منم که اولش جوری وانمود میکردم که خوشم نمیاد ولی کم کم منم باهاش همراهی میکردم و حسابی رومون تو هم دیگه باز شده بود یه روز به مهسا زنگ زدم گفتم نظرت چیه بریم سینما یه فیلمی ببینیم اونم گفت که از فیلمای ایرانی زیاد خوشش نمیاد ولی به خاطر من میاد که بهش گفتم اگه خوشش نمیاد بهتره اصلا سینما نریم چون دوست دارم یه جایی بریم که بهمون خوش بگذره ولی چون جاهای دیگه ای که رفته بودیم تکراری بود بیخیال بیرون رفتن شدیم دو روز گذشت حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود داشتم درسای دانشگاهمو میخوندم که گوشیم زنگ خورد گوشیمو برداشتم دیدم مهساست رفتم تو بالکن خونمون اخه من عادت نداشتم وقتی با تلفن حرف میزنم جلو بقیه حرف بزنم چون تو هال بودم داداشمو مادرمم تو هال بودن گفتم الو الو سلام مهسا چطوری خوبم بهزاد تو خوبی قربونت عشقم بهزاد جون بهزاد بیا خونمون الان الان عشقم اره الان بیا چجوری اخه تو که جلو بابات حتی نمیتونی با من حرف بزنی بعد بهم میگی بیا خونمون خب خره بابام خونمون نیست امشب خونه عموم اینا واسه شام دعوت بودیم همه رفتن فقط من گفتم که باهاشون نمیرم حال ندارم موندم خونه حالا میای یا نه باشه عشقم الان خودمو میرسونم زود لباسامو عوض کردم و یه عطریم به خودم زدمو رفتم سر خیابون که ماشین بگیرم یه دربست گرفتم یه 40 دیقه ای تو راه بودم تا رسیدم سر کوچه ای که خونه مهسا توش بود پیاده شدمو پول ماشینو حساب کردم همین که پیاده شدم خواستم برم سمت خونشون که یه اضطراب عجیبی گرفتم بدنم داشت میلرزید و و هر قدمی که به خونه مهسا برمیداشتم لرزش بدنم بیشتر و بیشتر میشد و دلم عین سیر و سرکه میجوشید تا این که بالاخره رسیدم در ساختمونشون یه ساختمون 5 طبقه بود یا نمای سرامیک گوشیمو از تو جیبم در اوردم چون نمیدونستم طبقه چندم هستن زنگ زدم به مهسا الوو سلام مهسا سلام بهزاد من الان دم در ساختمونتونم باشه الان درو باز میکنم بیا طبقه سوم واحد 6 باشه درو باز کن درو باز کد و وارد ساختمون شدم و از تو حیاط رفتم سمت راهرو کنار پله ها اسناسور بود خواستم با اسانسور برم بالا دیدم خرابه مجبور شدم از پله ها برم بالا رسیدم طبقه سوم واحد شیش رو نگاه انداختم خواستم در بزنم که دوباره بدنم شروع کرد به لرزیدن یه خورده مردد شده بودم بالاخره خودمو جمع و جور کردمو در زدم مهسا اومد پشت در درو یه مقدار باز کرد جوری که فقط اون میتونست بیرون خونه رو ببینه و من فقط چشماشو میدیدم وقتی مطمعن شد منم درو کامل باز کرد گفت بیا تو منم یه سلامی باهاش کردمو اومدم داخل خونه خونشون نسبت به خونه های اپارتمانی دیگه بزرگ بود یه هال بزرگ با 3 تا اتاق خواب و یه اشپز خونه سمت راست خونه بود و حموم و دستشویی میشد بغل سمت چپ در ورودی یه تلوزیون 42 اینچ ال ای دی هم داشتن که رو به رو اشپز خونه تو هال بود و یه مبل 3 نفره چسبیده به دیواره اشپز خونه و یه دو نفره و دوتا یه نفره هم چسبیده به دیوارای هال بودن خلاصه مهسا که درو باز کرد داخل خونه شدمو دیدم که یه رکابی صورتی و یه شلوارک مشکی خط دار قرمزکناره های شلوارکش نشسته و موهاشم از پشت بسته که خیلی بهش میومد پیرهنش جوری بود که نیمی از خط سینش معلوم بود سینه هاشم برجسته میکرد و شلوارکشم که کوتاه بود جوری که پاهاش و رونای ناز و گوشتیشو میدیدم و همش چشم روی روناش بود و منو به خودش جذب میکرد دیگه داشتم از نگاه به رون هاش حشری میشدم که نگاهمو به سمت صورتش برگردوندم یه ارایش رقیق کرده بود و موهاشو از پشت بسته بود تا به حال مهسا رو اونجوری ندیده بودم نمیتونم بگم خوشکلترین دختری بود که دیده بودم ولی انصافا اون مدل مو خیلی خوشکلش کرده بود داخل خونه که شدم گفتم خوبی مهسا ممنون بهزاد تو چطوری میگم خیلی جیگر شدیا بعد گونشو یه بوس کردم هههه خیلی ممنون عشقم چشات خوشگل میبینه با شاره مهسا رو مبل نشستم بهزاد وایسا تا برم واست شربت بیارم باشه عشقم رفت که واسم شربت بیاره با یه عشوه خاصی رفت سمت یخچال پارچ شربتو برداش تودوتا لیوان شربت ریخت و اورد یکیشو داد دست من خوردم شربتو که خوردم تشکر کردمو گفتم خب مهسا جون واسه چی مارو اوردی حالا هیچی میخواستم با هم تنها باشیم یه فیلمم نگاه کنیم چی منو این همه راه کشوندی یه فیلم ببینیم فقط بگذریم که از خدام بود بیام خونشون با مهسا تنها باشمو وقتی هم زنگ زد با کله اومدم تا اینو گفتم عصبانی شد گفت خیلی کس خل و بی عاطفه ای بهزاد خیلی دلتم بخواد باهام فیلم ببینی حیف من که اومدم واست نرفتنمون به سینما رو جبران کنم و همینجور داشت به سرزنش کردنم ادامه میداد که خندیدم و گفتم ببخشید معذرت میخوام حق با توه حالا چه فیلمی میخوای بذاری تایتانیک میذارم تایتانیک اون که مال صد قرن پیشه 50 بار دیدن همه فکر کنم میخواست فضا رو عاشقانه کنه یه فیلم عاشقانه بذاره که زدم تو ذوقش خب یه فیلم جدید هست اسمش گرگ وال استریت لئوناردو دی کاپریو بازی میکنه انصافا فیلم قشنگی بود و من دیگه حواسم کلا از مهسا پرت شده بود تو نخ فیلم بودم البته توش پر از صحنه های نیمه سکسی و سکسی بود فیلمش خیلی طولانی بود وقتی تموم شد دیگه ساعت 10 30 بود وقتی که من دیدم ساعت 10 30 شده گفتم الاناس که خونوادش از خونه عموش برگردن به مهسا گفتم من میرم که دیگه الان خونوادت میان دردسر میشه که گفت نگران نباشم اونا وقتی میرن خونه عموم تا نزدیک ساعت 1 شب اونجا میمونن بهش گفتم یعنی تا ساعت 1 شب تنهات میذارن خطرناک نیست گفت نه اینجا ساختمون امنیه همیشه شبا هم درا رو قفل میکنیم واسه همین خیالشون راحته یه حدود 4 یا 5 دیقه از تموم شدن فیلم گذشته بود ما هم همینجوری فقط همو نگاه میکردیم منم همش نگاهم به لبای خوشگل مهسا بود بعضی وقتا هم زیر چشی سینه هاشو نگاه میکردم اونم فقط منو نگاه میکرد یا سرشو اینور اونور میچرخوند بعد همینجور که اینور اونورو نگاه میکرد صورتشو چرخوند طرف گفت بهزاد سردمه سردته خب میخوای کولرو روشن کن دوباره صورتشو عین ادمای مظلوم کرد با صدایی که از ته گلو میومد گفت بهزاد سردمه مهسا خب کولرو امم اگه سردته بیا بغلم خودم گرمت کنم عزیزم اومد بغلم گفتم خوب گرم شدی عشقم بهزاد محکم تر بغلم کن هنوز سردمه من گرمای وجوداتو میخوای گرمم کن اومد منو تو بغل خودش جا داد منم محکم از پشت گرفتمش تو بغلم جوری که از پشت گردن وسرشو میدیدم سرشو گذاشتم روی سینم و دوتا بوسه روی بالای پیشونیش زدم بهزاد عشقم وقتی تو بغل تو هستم حسابی گرم میشم اونجا احساس ارامش میکنم احساس امنیت میکنم وقتی اینو گفت من بازم یه بوسه بالای پیشونیش زدم کم کم حس کردم نفس کشیدن مهسا از حالت عادی خارج شده با یه ریتم خاصی بلند بلند نفس میکشه یهو سرشو چرخوند طرف من نگاهشو به نگاهم دوخت اون موقع میتونستم برق هوسو تو چشاش ببینم ضربان قلبم اینقدر تند شده بود که قلبم میخواست از جا کنده بشه وقتی اون لبای خوشکلو صورتیشو میدیدم بی اختیار صورتمو به سمتش نزدیک کردم به نزدیکی لباش که رسیدم چشمامو اروم بستم و وقتی بازشون کردم دیدم لبامون به وصال همدیگه رسیده حس هوس و ترس و گیجی شایدم عشق با هم اومده بود سراغم لبامو محکم به لباش دوختم و محکم ازش لب گرفتم نمیدونستم باید چیکار کنم یه هیجان وصف ناپذیری داشتم که تا اون روز تجربش نکرده بودم فکر کنم اونقدر محکم مهسا رو گرفته بودم که نمیتونست درست نفس بکشه به زور خودشو ازم جدا کرد و برای چند ثانیه کوتاه به همدیگه خیره شده بودیم و جوری نفس نفس میکردیم انگار که 100 متر راه رو دویدیم و حس کردم تمام تنم به خصوص دستام میلرزه این بار مهسا بود که به طرفم یورش برد و از من لب میگرفت حالا دیگه زبونامون که تو حلق همدیگه بودن نقش پلی بین هوس یا حتی شایدم عشق بین منو مهسا رو داشتن همینجور که ازش لب میگرفتم کم کم بوسه هامو به طرف گونه هاش و بعدم گردنش هدایت کردم و دستمو دور سر و گردن مهسا حلقه کردم داشتم گردنشو مک میزدم و داغی بدنشو حسابی احساس میکردم از گردنش کم کم به طرف پایین و پستوناش همینطور که میمدم سمت پستوناش دست چپمو گذاشتم رو سینه راستش همش فکر میکردم الان مهسا مانع میشه خیلی اروم بند رکابیشو داشتم میدادم پایین و میترسیدم الان مهسا یه چیزی بهم بگه و مانع بشه سرمو اوردم بالا و دیدم داره بهم یه لبخندی میزنه وقتی تایید مهسا رو گرفتم پستون سمت راستشو از لباسش اوردم مهسا سوتین نپوشیده بود بیرون اندازه پستوناش متوسط بود ولی گرد بود نوک پستوناش زیاد دراز یا پهن نبود پستونشو گذاشتم تو دهنم و عین بچه ای که از شیر مادرش محروم شده بود و بعد مدت طولانی به سینه مادرش رسیده بود با ولع تمام میخوردم که مهسا یه دفعه گفت جووون مثکه خیلی گشنته عشقم بخور نوش جونت بشه بعد دست راستمو که دور گردنش بود گرفت گذاشت رو پستون چپش و با دست راست لای موهام دست میکشید من که حالا دست راستم روی پستون چپش بود اونو از توی لباسش بیرون اوردم و افتادم به جون پستون چپش بعد همینطور نوبتی پستوناشو میخوردم انگار پستوناش بره هایی بودن که تو چنگال گرگ هوس من گرفتار شده بودن تو اوج شهوتو لذت بودم وای مهسا پستونات خیلی خوشمزن مثل سیب بهشتی میمونن نوش جونت عزیزم بخور که داری حسابی بهم حال میدی همینجور که پستوناشو میخوردم مهسا یه دستشو داشت لای موهام میکشید که دیدم دست دیگشو داره به سمت شلوارش نزدیک میکنه و بعدش دستشو کرد اون تو داش با کسش ور میرفتو میمالیدش وقتی چشمم افتاد به این صحنه افتاد دستمو اروم از سمت رون های مهسا به طرف کسش حرکت دادم و دستمو گذاشتم روی دست مهسا که توی شرتش بود البته دستم از روی شلوار رو دستش بود و با لحنی اروم گفتم اجازه هست اجازه ما هم دست شماست بهزاد جون یه لب کوچیک ازش گرفتمو جفتمون وایسادیم و من رفتم پشت مهس و اونو به خودم چسبوندم بعدش انگشت شست و انگشت سبابمو تو دهن مهسا گذاشتم و اونم واسم خیسشون کرد دستمو کردم تو شرت مهسا و اون مچ دستمو گرفت منم با انگشت سبابم کسشو به صورت دایره ای میمالیدم براش و با گوشه انگشت شستم همزمان با چوچولش بازی بازی میکردم و گاهی شستمو کمی به سمت بالا و پایین میکشیدم کم کم دیگه ناله های مهسا شروع شده بود جوری که آه کردناش به خوبی به گوشم میرسید البته خیلی بلند ناله نمیکرد چون ممکن بود همسایه ها صداشو بشنون منم برای این که شهوتشو بیشتر کنم با دست دیگم نوک پستونای مهسا رو میمالیدم و از گردن بوسش میکردم یا مک میزدم بعضی وقتا هم لاله گوششو یواش گاز میگرفتم که مهسا خیلی خوشش میومد و حسابی تحریکش میکرد برای این کهشهوتش از این هم بیشتر بشه در گوشش زمزمه های عاشقانه و گاها سکسی میکردم احساس میکردم که مهسا دیگه به اوج شهوتش رسیده و منم از لذت بردنش لذت میبردم یه ده دیقه ای اینکارم ادامه داشت دیگه دستم داشت خسته میشد که یهو مهسا یه آه نسبتا طولانی کشیدو بدنشش سست شد و اروم روی زمین خوابید مهسا ارضا شده بود ولی کیر شق شده من هنوز هیچ نصیبی از اون شب نبرده بود کیری که در قفس تنگ و پارچه ای شرتم اسیر شده بود داشت فریاد آزادی سر میداد بعد از ارضا شدن مهسا من که فکر میکردم کارم تموم شده داشتم میرفتم که از مهسا خداحافظی کنم و برگردم خونه که یه دفعه مهسا اومد نزدیک من جلوم رو زانو هاش نشست و کمربندمو باز کرد و بعدش شلوار و شرتمو پایین کشید انگار فریاد های کیرم به گوشش رسیده بود رو به من کردو گفت عشقمجونم مهسا جونم عزیرم مگه کسی چیزی رو از عشقش پنهان میکنه نه عزیزم این چه حرفیه من هیچی رو از تو پنهان نمیکنم پس کیر به این خوشگلی و خوش فرمی چیه اخه کدوم کیری خوشگله که این دومیش باشه چرا اینو همیشه از من پنهان میکردی نه عزیزم پنهان نکرده بودم گذاشته بودمش تا باهاش سورپرایزت کنم راستی کیرم چطوره به حد کافی بزرگ و خوش دست هست هی بدک نیست ولی باید تستش کنم بهزاد بله عزیزم ورزش دوست داری اره چطور مگه عزیزم غار نوردی چطور فهمیدم میخواد کیرمو بخوره کیرم موهاش زیاد بلند نبود چون 3 روز قبل زده بودمش اره عزیزم من عاشق غار نوردی صخره نوردی کوه نوردی و همه ورزشا هم هستم پس بیا غار منو در نورد تا حالت جا بیاد بعدش شروع کرد به خوردن کیرم و تف زدن سرش اما میدیدم که زیاد از این کار خوشش نمیاد اینو از حالت صورت و چشماش میفهمیدم شاید این جوری میخواست به من یه لطفی کرده باشه و ارضا شدنشو جبران کنه من که دیدم از سکس دهانی مهسا رضایت نداره بهش گفتم مهسا من غار نوردیو دوست دارم ولی عاشق اسکی هستم توهم اسکی دوست داری اره چجورم رکابی صورتیش که سینه هاش ازش افتاده بود بیرونو کا مل از تن مهسا در اوردمو با اب دهنم دستمو خیس کردم و به کیرم مالیدم دیدم به اندازه کافی خیس نشده دوبار دیگه هم با اب دهنم کیر خودمو و وسط سینه های مهسا رو خیس کردم و وقتی حسابی لیز شد شروع کردم به حرکت دادن کیرم بین پستونای مهسا و همش قربون صدقه پستونای اون میرفتم اونم از کیرم که خیلی کیر بزرگ یا کلفتی هم نبود تعریف میکرد همینطور که به کارم ادامه میدادم مهسا رو به کمر خوابوندم رو زمین و به حرکتم ادامه دادم کیر من داشت بین پستونای بهشتی مهسا اسکی میکرد و مهسا هم با دستاش پستوناشو گرفته بود یه 3یا 4 دیقه ای لای پستوناش میزدم و شهوت و لذتم به اوج خودش رسیده بود که بلند شدم و با اشاره به مهسا فهمونم که واسم ساک بزنه تا ابم بیاد اونم دست راستشو دور کیرم حلقه زد و یه 3 دیقه ای واسم ساک زد دیگه داشت ابم میومد که بهش گفتم دست از ساک زدن برداره و بعد خودم با دست راستم کیرمو گرفتم و یه 7 8 باری با دستم کیرمو عقب جلو کردم که یه سیل خروشانی از ابم جاری شد و بیشترشو کف دست خودم ریخت اما یه مقدارش که با فشار بیشتری بیرون اومد روی سینه های مهسا ریخت و من دیگه بدنم یه مقدار سست شد سریع رفتم دستشویی دستامو سر کیرمو شستم و مهسا هم ا یه دستمال اب منو از روی سینه هاش پاک کرد بعد من لباسامو پوشیدم اما مهسا که یه مقدار از اب من روش ریخته بود و طبیعتا با دستمال به خوبی پاک نمیشد و در ضمن عرق هم کرده بود گفت میره حموم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت 11 20 اومدم جلو مهسا گفتم من دیگه برم عشقم امشب خیلی خوش گذشت کجا بهزاد برم دیگه عشقم دیرم شده پس بوس من چی میشه خخخخ باشه یه بوسش کردمو اونم گونمو بوس کرد و از در خونشون اول بیرونو نگاه کردم که یه وقت همسایه ای چیزی منو نبینه وقتی دارم میرم بیرون که دیدم هیچکی نیست اومدم بیرون در رفتم سراغ اسانسور که با اون بیام پایین دکمشو زدم دیدم کار نمیکنه باز زدم دیدم کار نمیکنه تازه یادم افتاد اسانسور خرابه چقدر خنگ بازی در میاوردم مثکه زیادی بهم خوش گذشته بود از پله ها پایین اومدم و بعدش از ساختمون بیرون رفتم دو قدم برنداشته بودم که شنیدم صدای یه ماشینی میاد و اعضای یه خونواده 5 توش هستن یه پسر و دوتا دختر پسره حدود 15 سالش بود دخترا هم یکیشون 20 میخورد اون یکی 12 یا 13 ساله و دم ساختمون مهسا اینا پیاده شدن با مشخصاتی که من از خونواده مهسا داشتم فهمیدم خودشونن وقتی پیاده شدن از ترس داشتم میمردم ولی رفتار عادی خودمو حفظ کردمو و به راه رفتنم ادامه دادم اونقدر ترسیده بودم که جرعت نداشتم پشت سرمم نگاه کنم خلاصه رسیدم سرکوچشون و یه در بست گرفتم رفتم خونه من اونشب با مهسا سکس همراه با دخول نداشتم به دلایل زیادی مثل اشنا نبودن کامل من با دستگاه تناسلی زنانه و این که هم من و هم مهسا میخواستیم باکرگی مونو تا قبل ازدواج حفظ کنیم و دلیل دیگشم به خاطر مشکلاتی بود که سکس همراه با دخول برای هردومون مخصوصا مهسا همراه داشت اما اولین و بهترین تجربه ای بود که اسمشو یه جورایی تجربه سکسی میشه گذاشت رسیدم خونه رفتم حموم لباسامو در اوردمو شیر اب گرمو باز کردم و مشغول شستن خودم بودم که این داستان ادامه دارد نوشته
0 views
Date: March 12, 2021