بهـار پاییزی

0 views
0%

تو سـن بچگی سیر میکردم به هیچ چیز فکر نمیکردم فقط گاهی دلم از اینکع دوستی نداشتم دلم میگرفت ولی بعد اونارو با ارزو های ریز و بزرگ و بلند پروازی های شیرینم پر میکردم بعضی اوقات حالا که در این سنم دلم برای اوج کودکی هام تنگ میشع و افسوس میخورم و هر لحضه عمق نفرتم از کسی که منو به این وضع در اورد پیشتر میشه اما در سال 1387 تو اخرای بهار بود دقیق بخام بگم اخرای خرداد ماه بود که یک روز که مثل همیشه زود از خواب بیدار میشدم بعد از شونه کردن موهام و حموم رفتن به طرف کمدم قدم برداشتم و یه تاپ و شلوارک جین روشن پوشیدم و موهام و گوجه ای بستم و از اتاق خارج شدم تا به سمت پله ها سرازیر شم که یک لحضه صدای ضعیف فریاد داداش بزرگم ارسام رو از تو اتاقش شنیدم کنجکاو شدم که چی شده ولی خواستم بی خیال به راهم ادامه بدم که باز صدای داد و بعد شکستن یک شئ از داخل اتاقش رو شنیدم بلاخره کنجکاوی به من پیروز شد تا جلو در اتاقش وایستم تا ببینم چه خبر شده تو گوه میخوری مردیکه پدرسگ فقط بخای یه قدم فقط یه قدم نزدیکش بشی خودم خانوادتو خودتو یک جا میکشم مادر جنده اگع من ننتو نگاییدم ارسام نیستم حالا نگا کونی یادت نمیاد چطوری خواهرت و کردم بازم میخای عکساش و بفرستم حال کنیع نمیدونم طرفی که داشت باهاش حرف میزد پشت خط چی گفت فریادی از خشم کشید و بعد دوبارخ صدای شکستن هم از حرفاش و فحش هاش خجالت کشیدم هم نفهمیدم داشتن درباه چی و کی بحث میکردن برای همین پیشتر از این جایز ندونستم پشت در وایستم و سریع به حالت دو از پله ها با افکار درهم و بهم ریخته اومدم پایین سر میز صبحانه همینطور که صبحانمونو میخوردیم از اخمای درهم ارسام مامان و بابامم متوجه شدن ولی به روی خودشون نیاوردن که ناراحتی پیش نیاد بعد صبحانه داشتم اماده میشدم که برم باشگاه که در اتاقم زده شد معتجب بفرماییدی گفتم که با دیدن شخص پشت در تعجبم پیشتر شد ارسام هیچپقت عادت نداشت در بزنه و سرخود وارد اتاق میشد و حالا دیگه اون اخماب وحشتناک رو صورتش نبود ولی صورتش یکم درهم بود درو پشت سرش بست که گفتم _چی شده داداشی _میتونیم باهم یکم حرف بزنیم جوجه طلایی از حرف اخرش مثل همیشه ذوق مرگ شدم و سرم و تکون دادم با نیم لبخندی صندلی پشمکی اتاقم و برداشت و جلو روم نشست بعد همینطور که بر اثر اضطراب که نمیدونم برای چی بود انگشتاش و لای هم میپیچوند گفت _ارام تو این چند روز چطور بگم با مورد مشکوکی پیش رو نشدی با تعجب کفتم_نه _یعنی هیچی _نه بخدا هیچی _پس از این به بعد هروقت میخای بری جایی پیشتر احتیاط کن باشه _برای چی داداش _فقط یگو به من به هیچکس اعتماد نکن باشه جوجه همینطور با تعجب باشه ای گفتم که سریع همینطور که سعی میکرد بغض و خفه کنه بوسه ای رو لپم کاشت و رفت بیرون همینطور مات و مهبوت به در خیره شده بودم و به در نگاه میکردم از جمله اخرش یه لرز بدی به تنم افتاد و پیشتر از همیشه گیج تر شدم قرار بود امروز به تولد یکی از دوستام برم ولی استرس داشتم اینک دارم کار درستی میکنم یا نه تازه با دختری به اسم سحر دوست شده یپدم دختر راحت و مهربونی و شوخی بود برای همین به دلم نشسته بود ولی هنوزم که هنوزه بازم حرفای ارسام تو گوشم زنگ میزد سرم و تکوم دادم تا افکارای مزخرف از بین بره و به سمت حموم حرکت کردم بعد از کلی سابیدن خودم رضایت دادم تا از حموم بیام بیرون جلوی اینه قدی اتاقم به خودم خیره شدم موهای طلایی رنگ خدادادیم بخاطر اب یکم تیره تر شده بود و از میچکید رو زمین پوست سفید سرخم پیشتر از همیشه روشن شده بود دل از خودم کندم و بعد از اینکه تنم و خشک کردم از تو کمد یه تاپ سفید برداشتم که روش یه جلیقه که جنسش یه جورایب تو مایه های چرم بودو خود تاپ که به نسبت یکم یقه بازی داشت یه گردنبند طلایی روش میخورد از تو کاورش در اوردم و بعد از اون یه شلوار جین ابی تیره هم برداشتم و تنم کردم موهای بلندمو که از باسنمم پایین تر بودو به زور زحمت با سشوار خشک کردم و با کمک اتو مو لحت شلاقیش کردم که بلند تر به نظر میرسید بعد از موهام به مراحل ارایش کردن رسیدم چون صورتم سفید بود کرم پودر نزدم و به جاش یکم گونه هامو با فرچه روژگونه حالت دادم تا یکم رنگ دار بشه و بعد از رژ لب صورتی کمرنگی که به لبام زدم چشمامم با زدن یه ریمل پر ملات ارایشم و به اتمام رسوند دوباره دچار استرس و تردید شدم ولی باز هم بیخیال جلو اینه ایستادم و خودمو با تحسین برنداز کردم نه بابا یه جیگری بودیما از حرفم پیش خودم خندم گرفت ولی خندم با یاد اوری افکار درهمم قورتش دادم و تندی مانتوی ابی سورمه ای بلندمو با شال سفیدی سرم کردم و کفشای پاشنه تخت سفیدمم پوشیدم و بعد از پول برداشتن و کادوی سحر و سوییچ ماشین راهی پارگینک خونه شدم ساعت 8 شب بود و کسی خونه نبود همه رفته بودن خونه مامان بزرگم و ارسامم باهاشون بود ولی من به بهانه سردرد پیچونده بودمشون و یکم عذاب وجدان گرفته بودم ولی باز هم افکارم و پس زدم و جلدی خودم و تو ماشین انداختم و حرکت کردم بلاخره بعد از ترافیک اعظیم به جلوی خونه سحر اینا رسیدم با دیدن خونه دهنم اندازه غاز باز موند خیلی خیلی خونه بزرگی بود بهتره بگم عمارت بود البته میدونستم خانواده سحر اینا خیلی پولدارن ولی فکر نمیکردم تا اینحد البته مام وضع مالیمون بد نبود ولی سحر فکر نکنم به اونا برسه بعد از کلی کنکاش جلوی در بزرگ عمارت دوتا بوق زدم که سرایدار خونشون درو باز مردو منو راهنمایی کرد بین ماشینای شیک و لوکسی که بود کجا پارک کنم وقتی از ماشین پیاده شدم هیجان و استرس بهم تزریق شده بود و دستام و بهم میمالیدم که اثرش رفع بشع ولی رفع که نمیشد هیچی بدترم میشد بعد از کلی قدم زدن راه سنگفرشی که به خونه ختم میشد بلاخره وارد شدم ولی تعجب کردم سالن خالی بود که یه دفعه یه خانم که بهش میخورد خدمتکار اینجا باشه بهم گفت تولد تو سالن جشنه و بهم راهنمایی کرد کجا برم و لباسام و در بیارم تشکری کردم و به همون اتاقی که میگفت رفتم تا لباسام و در بیارم وقتی وارد اتاق شدم سه تا دختر جلف در حال ارایش کردن خودشون بودن با لباسایی که پوشیده بودن کل دارو ندارشون بیرون افتاده بپد برای همین چندشم شد ولی سریع مانتو و شالمو در اوردم و بعد از تایین جاش و تمدید رژ لبم از اتاق بیرون اومدم به سمت همون سالن کشیده میشدم وقتی جلوی در قرار گرفتم چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم از پشت همین درم صدای تند بلندی میومد که باعث میشد استرسم پیشتر شه ولی تا خواستم چشامو باز کنم و درو باز کنم در باز شدو پسری که انگار عجله داشت بهم برخود کرد که کم بود نقش زمین شم که سفت بازومو تو دستاش نگه داشت نفس حبس شده تو سینه امو با حرص داپم بیرون و خواستم کسی که باعث این شده بودو فحش کش کنم که با دیدن پسر خشکم زد داشتم چی میدیدم شهاب و اینجا اون که خارج بود شهابم با دیدن من تعجب کرد ولی بعد زودتر به خودش اومد و منو سفت تو بغل عضلانیش چلونذ _وای خدای من جوجه طلایی خودتی چقدر بزرگ شدی چقدر خانوم شدی منم به خودم اومدم و با شوق دستام و رو صورت ریش دارش کشیدم و گفتم _تو واقعیی نه بلند خندید و طبق معمول قدیمیش دماغمو کشید و گفت _اره کوچولو خودمم هنوم جوجه ای _چش غره ای بهش رفتم ولی همونطور با لبخند که از اغوشش جدا میشدم گفتم _تو کجا اینجا کجا مگه فرانسه نبودی نامرد _حالا بیا بریم تو تا برات تعریف کنم چطور سر از اینجا در اوردم و اون منو به داخل هدایت کرد ولی اولین چیزی که به مشامم خورد بوی دود سیگار و الکل تند بود همه جا تاریک و مه الود بودو فقط رقص نور وسط صحنه بود چند عده دختر پسرم رقص که چ کنم وسط عین کرم میلولیدن پیشتر چندشم شد و رومو برگردوندم که شهاب همینطور دستمو میکشید جای دنجی پیدا کرد و باهم نشستیم که خودش سر صحبت و باز کرد بهم گفت که اتفاقی چند روزی برای خوشگذرونی اومده ایران و دلش برام تنگ شده بود اینکه الان اینجاس دعوت یکی از دوستاشه و منم همه چیرو بهش گفتم که دزدکی اینجا اومدم ولی اون برخلاف اینکه عصبی بشه خندید و دماغم و کشید یکم که گذشت یکی که معلوم بود مسعول نوشیدنیه دوتا لیوان قرمز رنگ جلومون گرفت چون خیلی تشنم بود و چشمک میزد سریع برداشتم و تا ته کشیدمش بالا شهابم همینطور که زیر زیرکی نگام میکرد با نیم لبخندی نوشیدنشو کشید بالا ولی به مدت زمان کم کم دچار سرگیجه و گلو درد شدم تازه فهمیدم چی خوردم با چشمای گرد به لیوان نگاه میکردم که شهاب که انگار متوجه نشده بود دستمو کشید و بلندم کرد و گفت راستی ارام بیا طبقه بالا میخام یه هدیه بهت بدم شایدم یه جور اعتراف با حرفش خوشحال شدم تنها چیزی که تو مخم نقش بست ابراز علاقه بود چون شهاب از بچگی کنارم بوده به این خاطر به مرور زمان تا الان عاشقش شدم و بودم و هستم و همیشه تصور میکردم که اونم منو دوست داره اما بر اثر شراب یکم گیج میزدم برای همین قبول کردم منو کشید بالا و در یه اتاق و باز کرد و دعوتم کرد داخل وقتی داخل شدم سریع درو بست و قفل کرد ولی من متوجه نشدم با تعجب گفتم پس کو هدیه ات شازده و تا برگشتم سینه به سینه ستبرش شدم نفسم حبس شدو اروم سرمو بلند کردم تا بهش نگاه کنم چون قدم ازش کوتاه تر بود نمیتونستم و باید سرمو بلند میکردم تا ببینمش ولی تا سرمو بلند کردم با پوزخندش و نگاه شرارت باری که اصلا نمیتونستم باور کنم برای شهاب باشه مواجه شدم ناخود اگاه یکم هوشیار شدم و رفتم عقب ولی چون عقبم دقیقا یه تخت دو نفره بود خوردم بهش و تعادلم و از دست دادم و پهن شدم روش و اون یه دفعه شروع به صحبت مرد ولی هر صحبتش دلم و میسوزوند و پیشتر تو بهت فرو میرفتم اون با نامردی تمام حرف میزد و قلب من پیشتر میشکست و ترس و پشیمونی تو دلم پیشتر میشد گفت که تمام اینک بیام اینجا یه نقشه بوده برای انتقام از ارسام اون منو هیچوقت دوست نداشته هیچوقت ولی با تجاوزی که ارسام به خواهرش کرده و بعد هم خودکشی خواهرش اون نفرتش از ارسام عمیق و عمیق تر شد تا همین بلا رو سر من بیاره به خودم لرزیدم اروم رو تخت عقب کشیدم ولی اون بیخیال دکمه های پیرهنش و باز کرد و با یه حرکت به سمتی پرت کرد همیشه تو فکرای بیحیایم دوست داشتم بدن عشقم و ببینم ولی حالا دیگه برام زشت بود خیلی زشت همینطور که جلو میومد کمربند شلوارش و در اورد و به سمتی پرت کرد پیشتر ترسیدم و با التماس لب زدم _شهاب یه لحضه رنگ نگاهش عوض شد ولی طولی نکشید که باز شد همون هیولا ایندفعه کامل شلوار و زیر لباسیشو با هم در اورد و به گوشه ای پرت کرد از زور شرم اشکام سرازیر شد و چشامو محکم بستم ولی اون جلوم اومد و همینطور که التش به صورتم برخورد میکرد موهام و با یه دست محکم طرف خودش کشید که از درد جیغ بلندی زدم و متقبلا اونم فریاد زد _یالا هرزه چشاتو باز کن مگ تو ارزو نداشتی منو لخت ببینی مگه دوسم نداشتی جوجه کوچولو ها همینطور میلرزیدم و اشک میریختم که با داد بعدیش چشام به شدت باز شد و اونم نامردی کرد و موهام و با تمام قوا کشید جیغی از درد کشیدم که همون لحضع ورود التش تا ته حلقم جیغم و خفه کرد وحشیانه التش و تند و تند داخل دهنم میکرد و در میاورد جوری که نفس کم اورده بودم اینقد دست و پا زده بودم که دیگ حس تو تنم نبود بلاخره التش و در اورد و همینطور که اب دهنم و با دستش رو التش پاک میکرد با پوزخند گفت _توی جنده ساک زن خوبی هستی فقط ادا تنگا و در میاری نه با گریه و جیغ گفتم _تورو خدا شهاب بزار برم روح خواهرت که با تو دهنی مه زد خفه شدم و اون با داد گفت _اسم خواهرم و به زبونت نیار هرزه الان نشونت میدم بعد روم خیمه زد و به طور وحشیانه کل لباسای تنم و کند و رو زمین انداخت دیگه هیچی تنم نبود از اینکه میخاست بی ابروم کنه برای خودم داشتم ضبحه میزدم که دخترگیم و نگیره ولی اون با بوسیدن وحشیانه لبم خفه ام کرد تند تند لبام و تنم و میبوسید و گاز میگرفت سینه هامو میچلوند و بیشگون میگرفت چون پوستم سفید بود مطمعن بودم کل بدنم سیاه میشه از درد جیغ میزدم و کمک میخاستم ولی با اون سرو صدایی که پایین بود مطمعن بودم هیچکس صدای منو نمیشنوه شهاب و التماس میکردم که ولم کنه ولی اون بی توحه ول کن نبود تا رسید به پاییم تنم شرتم و از پام کشید مه با جیغ دستام و جلوش گذاشتم ولی اون به شدت پس زد و همینطور مه با هیزی نگام میکرد پوزخند زدو گفت _نه خوشم میاد هرزه تمیزی هستی اومم و بعد تفی سر التش انداخت و همینطور که التش و خیس میکرد نزدیک پایین تنم میاورد که با التماس جلوشو سعی میکردم بگیرم _شهاب نه توروخدا شهاب تورو روح عریزت تورو به نون و نمکی که خوردیم بی ابروم نکن شهابببببب ولی اون بدون هیچ احساسی با پوزخند گفت _با بچگیت خدافظی کن چون از این به بعد جنده خوبی میشی بعد با فشار محکم داخل التم کرد حس کردم مردم و زنده شدم از درد جیغی کشیدم که خود شهاب یکم رنگش پرید ولی به روی خودش نیاورد و وحشیانه همینطور که سینه هامو گاز میگرفت تند تند داخل التم میکوبید از درد میخاستم بیهوش شم ولی خودمو نگه داشتم بودم برای بچگیام برای دخترونه هام اشک ریختم اینقدر ریختم که چشمه اشکم خشک شدو بی حال به سقف خیره بودم و اونم ادامه میداد تا اینک ارضا شدو ابش و همونجا داخل ریخت و بی خال افتاد کنارم ولی من بازم خیره سقف بودم بعد اینکه حالس جا اومد بند شدو همینطور که پشت به من میکرد لباساش و پوشید و روم ملافه ای کشید نگام و سوق دادم و با نگاه شیشه ای که برای خودم هم غریب بود تو چشمای اشک الودش که نمیدونم برای چی بود خیره بودم که با دیدن نگام جا خورد و قیافش پیشتر درهم رفت همینژور که صورتم رو نوازش میکرد یه قطره اشک کنار چشمش چکید ولی برام مهم نبود دیگه برای چی دیگه کنجکاو نبودم بی حس بی حس بودم خالی از هر چیزی خم شد و پیشونیمو بوسید و نامه ای کنارم گذاشت و از اتاق رفت بیرون به رفتنش خیره بودم همون موقعه قطره اشکی از کنار چشمم چکید نامه رو با دستای لرزون باز کردم و با هر سطر خوندنش تیشه بود که تو قلبم فرو میشد ارام عزیزم میدونم بعد کاری که باهات انجام دادم ازم متنفر میشی ولی باور کن من قسم خورده بودم که انتقامم و از اون داداش سگ صفت بگیرم که ابجیمو به فلاکت رسوند و اخرشم ابجی مهربونم خودشو بخاطر اون بی لیاقت کشت ولی هر حرفی که پیشت زدم دروغ بود تو پاک ترین دختری هستی که تاحالا دیدم به نوبه میگم و بدون من همیشه از بچگی دوستت داشتم و خواهم داشت الان که اخرای این نامه رسیدی من دارم میرم اعتراف کنم به تجاوز تو ولی امیدوارم اون دنیا شاید جایی باشه که بتونیم بازم همو ببینیم عاشق تو شهاب با خوندن نامه اش سرم به شدت درد گرفت دردی عظیم و وحشتناک نشستم گوشه دیوار و از درد جیغای دل خراش میکشیدم و گریه میکردم که همون لحضه در با شدت باز شدو ارسام اومد داخل ولی من دیکه هیچی برام مهم نبود حتی نوازش های برادرانش و اشک هاش از زور ضعف مهم نبود فقط میخاستم از شر این درد این غم راحت شم و حالا که 8سال از اعدام شهاب میگذره و حالا من یه دختر بالغ یا بهتره بگم یه زن بالغ24 ساله ام نتونستم به ارامش ابدی دست پیدا کنم و هروز میبینم چقدر دارم پیرتر میشم و شکسته تر میشم فقط هروز سر سجاده از خدا میخام که منو به ارامش ابدیتش دعوت کنه 1 تمام 1 نوشته فرار مغـز

Date: July 10, 2020

2 thoughts on “بهـار پاییزی

  1. سلام دختر یا زن سنش مهم نیست رابطه یا دوست من نداشتم می خوام حال کنم حشریم بزنگید لطفا تحالا دختری یا زنی حرف نزدم قم هستم برای هر جا هستی مهم نیست 09913560094 لطفا بزنگید

  2. سلام من امیرم 23تبریز خانوم هست بیاد تصویری یا حضوری باهم اشنا شیم09146852833

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *