به خاطر درسا ۲

0 views
0%

8 8 9 87 8 8 7 8 7 8 1 8 8 1 8 3 8 7 قسمت قبل نفس کشیدن برام سخت بود انگشتامو بین موهام فرو کرده بودم و سعی میکردم اکسیژن رو توی شش هام فرو ببرم که صدای گریه درسا مجبورم کرد از اونجا بلند شم احساس میکردم همه آسمون و زمین میچرخن احساس میکردم من تو این دنیا گم شدم آره من من پرستوی 36 ساله که یه زمانی میخواستم ازدواج کنم یه زمانی عاشق بودم عاشق کسی که حالا زن داره یه بچه داره و همسایمه درسا رو توی بغلم گرفتم چشمای درشت سبزشو به من دوخته بود و با اشتها شیشه شیر رو میمکید منی که این همه احساس تازگی و با انگیزگی میکردم حالا تبدیل شده بودم به خسته ترین موجود دنیا گوشیم تو جیب شلوارم لرزید بنیامین پیام داده بود مادر نمونه خبر نمیگرین از ما پشتش هم چند تا استیکر بود با یه تک بوق جواب داد بنیامین_ مامان شدی دیگه با مجردا نمیپری خانم خانماااااا سلام من خوبم تو هم خوبی بنیامین خندید از همون خنده هایی که همیشه باعث میشد منم بخندم بنیامین سلام عزیز دل سلام بانو چه خبر خوبی خوشی شیرینی مامان شدنت کو یه لحظه همه چیو فراموش کردم با یه ذوقی شروع کردم برای بنیامین تعریف کردن وای بنی باورت نمیشه اینقدر که درسا خوشگله اینقدر دوست داشتنیه دلت میخواد بگیری لهش کنی دوست داری همیشه تو بغلت نگهش داری وسط تعریف های من بنیامین زیر میخندید _چته چون که خودت بچه نداری حسودیت میشه بنیامین نه بانو ولی از اینکه خودت هنوز بچه ای حسودیم میشه برو باباااااا بنیامین خب کی بیام اون دختر خوشگلت رو ببینم اولا بدون سوغاتی نیا بنیامین_چشم دوما تا یه مدت اینجا خیلی زیاد چک میشه به خاطر صلاحیت و بنیامین_ اره اره میفهمم بیا بریم باغ پس آخه درسا بنیامین درسا چی بابا این همه ملت بچه دارن فکر کرده فقط خودشه اینبار با صدای بلند تری خندید و منم همراهیش کردم بعد یادم افتاد که مهراد هم بچه داره اونم یه بچه 5 6 ساله و من تازه موفق شدم سرپرستی یه بچه رو بگیرم و مادر واقعی درسا نیستم بغض کردم سعی کردم صدامو صاف کنم و ادامه دادم خب برنامه واسه کی باشه بنیامین_فردا خوبه _میشه پس فردا باشه که عسل جای من بتونه مغازه وایسه بچه هاهم میان بنیامین آره بانو چرا نشه نه دلم برات تنگ شده میخوام فقط خودت رو ببینم بعد سفر اخر هفته باز میریم اونبار به بقیه هم میگیم بیان باشه بنیامین خب من برم به مشتری برسم کاری نداری _نه فدات بنیامین_پس فعلا _خداحافظی فاصله نمایشگاه ماشین بابای بنیامین تا بوتیک من صد متری بیشتر نبود و از اونجا بود که از شروع کارم تو اون مغازه بنیامین رو میشناختم همسایه ای که اون موقع ها از بوتیک من برای دوست دخترش لباس میخرید همه تلاشمو میکردم که نگاهش نکنم به جک هاش نخندم به این پسر لعنتی توجه نکنم به کسی که روز اول اینقدر دستپاچه بود ولی الان بهونه ای شده بود برای نرفتن سرکلاس بهونه ای واسه فرار کردن از همه چی خودمم باورم نمیشد منی که عاشق شخصیت و رفتار آدما میشدم حالا داشتم تو تله این پسر می افتادم جرعت گفتنش به هیچکس رو نداشتم از خودم از اون از همه چی میترسیدم از رو به رو شدن باهاش میترسیدم و از طرفی به خودم دلداری میدادم تو این سن من طبیعیه اصلا اشکالی نداره که چنین حسی دارم روز ها پشت سر هم رد میشدن کم کم متوجه شدم نباید فرار کنم سعی میکروم نزدیک ترین صندلی بهش رو برای نشستن انتخاب کنم سعی میکردم بوشو نفس بکشم از حضورش لذت ببرم ولی به کسی چیزی نمیگفتم روزی که بعد چند ماه ریش هاشو شیو رده بود و همه مسخرش میکردن ولی من تو دلم قربون صدقش میرفتم اون روز رو هیچوقت یادم نمیره مهراد به مهم ترین قسمت وجود من تبدیل میشد بدون اینکه خودش بدونه مهراد خدارو شکر که زود رسیدیم الهه خب حالا توهم هی زود بریم زود بریمممم انگار چی شده بچه چند دقیقه خونه همسایه مونده دیگه الهه خیلی بیخیالی الهه راستی مهراد فردا میخوام با بچه ها برم بیرون پولام تموم شده کارت منو شارژ کن نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم اصلا مگه میشه الهه یه روز با دوستاش جایی نره و یه نیشخند رو لبام اومد به بدبختی خودم به بیچارگی پسرم خندیدم الهه_ راستی مهراد تو فهمیدی این زنه چش بود یکم خل و چل میزد دانیال با لحن بچه گونه خودش جواب داد_ اسمش خاله پرستو هست خیلی هم مهربونه با شنیدن اسم پرستو یهو جا خوردم به زمه اصلا توجه نکرده بودم فقط فهمیدم الهه منو معرفی کردم منم زیر لب سلامی کردم و وارد خونه شدم حتی جواب اونو نشنیدم ولی همه پرستو های دنیا منو یاد بچگیام میندازه کل روز با غذا درست کردن تلوزیون دیدن و تمرین موسیقی با دانیال رد شد شب شده بود الهه میرفت تا بخوابه میدونستم منو پس میزنه میدونستم با من نمیخوابه یا حتی اگه بخوابه هم از سر اجباره میدونستم که دلش میخواد با همه مرد های دنیا بخوابه جز من همه این هارو میدونستم و بازم سکوت میکردم از اینکه نمیتونستم جلوشو بگیرم سکوت میکردم سکوت کردن های منم یکی از یادگاری های دوران نوجوونی بود 206 دلفینی رنگمو کنار ماشین بنیانین پارک کردم بنیامین جلو اومد با یه شلوارک و تاپ گل گلی گشاد بیشتر از همیشه منو تو بغل کشید بعدم درسا رو بغل کرد بنیامین_عشق عمویی رو ببین ای جاااااان چه بزرگ شده خانوم کوچولو پری کپی خودته گمشو مسخره بنیامین دروغ نمیگم واقعا خییییلی شبیه هم هستید رنگ موهااااش احمق موهای من رنگ شده موهای درسا رنگ طبیعی خودشه با کلی شعر و آواز و مسخره بازی برای درسا رفتیم سمت میز صندلی های کنار استخر بنیامین هم موزیک روشن کرد و خودش تنهایی شروع کرده بود به رقصیدن قد بلند چارشونه با نمک چشم و ابروی قهوه ای موهای مد روز و هیکلی که نشون میداد از همه زندگیش میزنه ولی از باشگاه رفتنش نه یکی دو ساعت حرف زدیم رقصیدیم با هم والی بال بازی کردیم تا بنیامین ناهارو اماده کرد بنیامین کوبیده و سلطانی برای من سالاد سبزیجات چت و پرت نمیدونم کوفت و زهر مارت هم برای تو بنیامیییییییین بنیامین زهرمار گیاه خوار به شونش تکیه دادم و آروم آروم چنگال رو توی لوبیا و کرفس های سالادم فرو میکردم بنیامین_پس درسا چی شیرش رو خورد خوابید بنیامین پری جان بنیامین_چیه از وقتی از سفر اومدم یجورایی انگار تو خودتی بازم بغض کرده بودم بنیامین از آوردن درسا پشیمون شدی نه دیوونه من عاشقشم بنیامین پس چی شده عزیز دلم سرمو انداختم پایین با غذام بازی کردم بنیامین_بانو سرش کنار گوشم بود و آروم تو گوشم حرف میزد بنیامین_ میدونی که من هما جوره هواتو دارم نفسش تو گوشم میخورد زیر اون سایه بون خنک یکم دورتر از آفتاب ملایم بنیامین باعث میشد تن من گرمتر بشه وقتی دید من حرفی نمیزنم آروم زیر گوشمو بوسید و با انگشتش خیلی ملایم لمسش کرد یهو تکون خوردم بنیامین هم جا خورد چیزی نگفت به غذا خوردنش ادامه داد نمیتونستم زیاد غذا بخورم کلا 3 روز بود که غذا از گلوم پایین نمیدفت سرم گیج میرفت از ین کن خوری بنیامین_نخوردی که _سیرم رفتم بالا سر استخر وایسادم لبه لبه بنیامین_پری برگشتم که نگاهش کنم یهو هول شدم افتادم تو آب تا بیام رو آب نشنیدم که بنیامین ادامه حرفش رو چی گفت ولی دیدم اومده بالای استخر وایساده و دارم بهم میخنده _زهرمار چقدر یخه آب بنیامین_آدم با شلوار جین و این لباسا میپره تو آب _نپریدم افتادم بلند تر میخندید و مسخرم میکرد به زحمت با لباس هایی سنگین شده از اب از استخر بیرون اومدم و داشتم شروع به لرزیدن میکردم که بنیامین باز هلم داد پایین _مگه مرض داری بنیامین _آره خواستم سرما نخوری کوچولو خودش هم پرید تو آب و نزدیکم اومد _همین الان غذا خوردی حالت بد میشه بنیامین_بیخیال تهش اینکه که میارم بالا بعد تو آب استفراغی شنا میکنیم _اه چندش بنیامین_تا حالا تو آب جیش کردی زدم تو سرش _برو گمشو بی ادب بلند میخندید و آب روم میریخت _کاشکه موهامو بافته بودم بنیامین اومد پشت سرم موهای خیسمو جمع کرد و شروع کرد ببافتشون بنیامین_تموم شد خم شد گردنم رو بوسید از بوسه اون و سردی آب لرز به تنم بیشتر نشست دلم میخواست برم زیر آفتاب بشینم بنیامین_سردته _یکم از پشت بغلم کرد دستشو زیر سینه هام حلقه کرده بود سرشو گودی گردنم فرو کرد نمیتونستم حرف بزنم من این دختر سی و شش ساله تنها سال ها بود که به اینا نیاز داشتم کم کم خودمو شل تر گرفتم چشم هامو بسته بودم لب های بنیامین رو روی شونه هام و گردنم احساس میکردم منو چرخوند به سمت خودش و بالاتر کشیدم حالا یه دستش زیر باسنم بود یه دستش پایین کمرم جرعت باز کردن چشم هامو نداشتم برخورد نفس هاش به صورتم قلبم رو ریخت پایین گرمای لب هاش که روی لب هام نشست دستام دور سرش حلقه شد محکم لب هامو میمکید منم سعی میکردم همراهی کنم دستانو دور گردنش رسوندم من اینو میخواستم من بودن با بنیامین رو میخواستم نوشته

Date: April 22, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *