با سلام خدمت خوانندگان گرامی من دختری 18 ساله میباشم که با آرزوی نویسنده شدن زندگی میکنم ولی بنا به دلایلی هیچ تجربه ای در طرح داستان و نحوه بیان آن تا به امروز نداشتم به همین دلیل تصمیم گرفتم داستانی ذهنی و صرفا بر اساس طرحی از احساسات خودم بنویسم فقط همین توجه داشته باشید که ابتدای داستان صحنه جنسی نداشته و برای رسیدن به صحنه های سکسی باید تا نزدیک شدن به قسمت های احساسی داستان صبر و تحمل عنایت فرمایید با تشکر همه کار ها تموم شده بود بعد اون همه زحمت کشیدن بعد اون همه بیکار شدن و رسیدگی بهش بالاخره نتیجه داد بالاخره اجازه دادن درسا کوچولو رو پیش خودم بیارم اونم تو خونه جدیدم باورم نمیشد زندگی من داشت تغییر میکرد من قرار بود مامان بشم یه مامان واقعی با تک تک سلول های بدنم هیجان و خوشحالی رو احساس میکردم تو آینه به خودم نگاه کردم نیمچه لبخندی رو لب هام نشست تل باریک فلزی رو تو موهام زدم و از تو صورتم جمعشون کردم شال رو رو سرم انداختم کلید خونه رو برداشتم من آماده ام بریم مامان _ تا کفش هاتو بپوشی ما هم اومدیم امروز روز موعود بود بابام ماشین رو جلوی شیرخوارگاه نگه داشت زیاد طول نکشید همه چی از قبل آماده بود درسا رو هم آماده رفتن کرده بودن همه نگهبان و پرستار و مدیر اونجا منو میشناختن بیشتر از یه سال بود اونجا میرفتم و دنبال گرفتن سرپرستی یه بچه بودم تا بالاخره به هدفم رسیدم از وقتی درسا رو آوردن یجوری بیشتر از بچه های دیگه دوستش داشتم انگار که اونم دوست داشت من مامانش باشم همه مراحل بزرگ شدنش رو دیدم و حالا دختر کوچولوی 6 ماهه تو بغل من بود خانم سعیدی خیلی خب خانم ادیب ما یک ماه بعد برای چک کردن همه چی بهتون سر میزنیم سرمو تکون دادم با خانم مدیر دست دادم درحالی که درسا رو بیشتر به خودم می فشردم به سمت ماشین راه افتادم همه خانوادم خوشحال بودن درسا تو بغلشون دست به دست میگشت منم سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به آینده فکر میکردم در ساختمون رو باز کردم بابام برام بوق زد و داداش و زن داداشم برام دست تکون دادن و من و درسا وارد خونمون شدیم از حیاط سرسبز و پر چمن و گل خونمون رد شدم همیشه تغییر خونه برای من خیلی سخت بود ولی حالا با همیشه فرق داشت جلوی در شیشه ای ایستادم از بیرون لابی شیک آپارتمان با مبل های چرم قهوه ای مشخص بود کلید رو توی در چرخوندم خنکی باد اسپیت تو صورتم خورد تو آسانسور نگاهی به قیافم کردم درسا سرشو کج گزاشته بود رو شونم انگار که خوابش می اومد ولی من چیز زیادی از اینکه بچه های کی خوابشون میاد یا کی گشنشونه بلد نبودم آسانسور درست جلوی در خونه جدید من ایستاد و نگاه من به در قهوه ای رنگ شماره 18 بود که ورود ما رو خوش امد میگفت در که باز شد همه جا بوی نو بودن میداد روکش نایلونی همه وسایل هنوز روشون بود کفشام رو در اوردم درسا رو تو اتاقش روی تختش خوابوندم و رفتم که روزمرگی هامو شروع کنم صدف رو شونم زد و گفت بابا نخون اینقدر کتاب نخون دیوونه میشی آخرش چشمامو روی هم بستم جزوه فیزیکم رو در اوردم و بی حوصله مشغول ورق زدنش شدم یکی از پسرای پشت سرمون خیلی آروم پرسید چیزی هم برای امتحان خوندید برگشتم و یجوری نگاهش کردم که خودش جوابش رو بگیره و همه بچه ها خندیدند کلاس کنکور بود ولی غیر از خنده هاش و سرگرم شدن سرکلاس از همه چیش بدم می اومد از رشتم از درس فیزیک و از هرچی عدد بود ولی مجبور بودم بخونم و کنکور بدم کلاسمون با پسرا مختلط بود ولی اون روز قرار بود چند نفر از یه گروه دیگه به دلیل تغییر تایم کلاس به کلاس ما اضافه بشن استاد چند دقیقه ای دیر کرده بود منم جزومو کنار زدم و کتاب خودمو دوباره باز کردم در کلاس باز شد استاد با 2 نفر که جدید به گروه ما اضافه شدن وارد کلاس شدن پسرا اونارو میشناختن ولی برای من اهمیتی نداشت 2 تا پسر قد بلند با تیپ و استایل و قیافه متفاوت بی حوصله به کلاس محلق شدم که شاید این 3 ساعت لعنتی ش یه جوری تموم بشه اخرای کلاس بود که قرار شد یک سری تمرین رو حل کنیم دقیقه به زمان پایان وعده داده شده مونده بود استاد_ مهراد بیاد حلش کن اون پسر تازه وارد با استرسی که از همه حرکاتش مشهود بود از سرجاش بلند شد از آخر کلاس آروم آروم به سمت تخته می اومد صدف سرشو نزدیک گوشم اورد و با یه لحن تمسخر امیز گفت ببین این پسر اسکوله رو موجی از در گوشی توی کلاس به هوا رفته بود پسر ها آشکار و با صدای بلند بهش میخندیدن ولی به نظر من هیچ خنده دار نبود با دست خط کج و عجیب غریب دو تا مسئله حل کرد و با همان استرس کذایی سر جایش نشست نمیدانم آن لحظه چه حسی بود ولی قطعا دلم برای آن پسر قدبلند خوشتیپ سوخت خدا من به اندازه همه دنیا کاغذ و دفتر دارم اصلا کدام انسان احمقی این همه دست نوشته دور خودش نگه میداره دفتری که درسا به سمت دهان خود میبرد توجهم رو جلب کرد سریع به طرفش رفتم و گوشه دفتر را از دستان کوچکش در آوردم یه بار برگ زدنش کافی بود تا همه خاطرات سال های نوجوونیم یادم بیاد لبخند دردناکی به همه خاطراتم زدم هنوزم دردش رو حس میکردم درد ترک خوردن های قلبمو هنوزم وقتی کاغذ هارو ورق میزدی رد اشک های من روشون بود دفتر رو توی کارتن پرت کردم تا با بقیه چیز ها بالای کمد برن ده روزی بود که اینجا اومده بودم صبح تا ظهر مغازه بودم و درسا رو پیش پدر و مادرم میزاشتم بعد اونجا غذا میخوردیم و بر میگشتیم خونه و حالا جمعه بود و من وقت اینکه یکم چیزامو مرتب کنم پیدا کرده بودم صدای در منو از فضای موزیک آرامشبخشی که پخش میشد بیرون کشید رویی گشاد و آستین بلند تاپمو از روی مبل برداشتم و پوشیدم از توی چشمی در یه پسر کوچولوی ساله دیده میشد متعجب درو باز کردم پسرکوچولو_ سلام چشم های درشک مشکی که زیر یه عالمه موهای صاف مشکی مثل الماس برق میزدند بهم خیره شده بودند کیفشو با زحمت دستش گرفته بود و ازش معلوم بود خسته هست گوشه شلوارش از پیرهنش بیرون اومده بود و کفش هاشم خاکی شده بود سلام عزیزم بفرمایید بی اختیار لبخندی رو لب هام اومد شیرینی پسرک در نگاه اول به دل مینشست پسر کوچولو اممم میشه من به مامان و بابام زنگ بزنم با تعجب نگاهش کردم با یکم تامل توضیح داد من از کلاس اومدم و مامان بابام خونه نیستن بغض تو صداش به وضوح مشخص بود پسر جوونی پله هارو بالا اومد و جلو من ایستاد پسر جوون_ دانیال چیکار کنم برم یا وایسم نگاهی به من کرد ادامه داد شما همسایشون هستید مثل اینکه آره پسر جوونپس خدا خیرتون بده این بچه اینجا امانت دستتون باشه تا مامان باباش بیان من اینجا نیم ساعت معطل شدم گوشیمو هم تو خونه جا گزاشتم راننده سرویس به سرعت خداحافظی کرد رفت دست پسربچه رو گرفتم خم شد تا کفش هاشو در بیاره یه لیوان شربت دستش دادم احساس میکردم کم کم بغضش بیشتر میشه و خیلی خودش رو گرفته که گریه نکنه خب آقا دانیال خونتون کدوم واحده دانیال کناری اونی که جلوش گل داره اهان دستی تو موهاش کشیدم راهنماییش کردم تا بشینه تلفنم رو اوردم درسا رو بغل کردم سرشو رو شونم گزاشتم شماره مامان دانیال با کلی بوق خوردن بالاخره وصل شد و با کلی تشکر گفت گه برای یه مورد ضروری باید جایی میرفتن و مثل اینکه دانیال زود خونه رسیده هنوز ده دقیقه نگذشته بود که مامان و بابای دانیال سراسیمه جلوی در خونه رسیدن درسا رو توی اتاق گزاشتم به شال کرمی سرم کردم و درو باز کردم با بوی عطر یه لحظه گیج شدم ولی با دیدن همسایه جدید سریع کنترل اوضاع رو به دست گرفتم سلام حال شماخوب هستید همسایه_ سلام مرسی شما خوب هستید خیلی زحمت کشیدید واقعا شرمنده یه مورد ضروری تو بیمارستان برای مادرم پیش اومده بود نه این چه حرفیه خواهش میکنم بوی عطر بیشتر و بیشتر اذیتم میکرد همسایه حسابی اذیتتون کرده حتماپسرم درضمن من الهه هستم و از آشنایی باهاتون خوشحالم نه اصلا خیلی هم پسر آرومیه منم پرستو هستم همچنین الهه شوهرمم برگشت تو ماشین که کلید خونه رو بیاره هنوز جمله الهه تمون نشده بود که درآسانسور درست روبروی من باز شد و من یه لحظه مات موندم اگه یه سال هم تو همون ثانیه خشک میشدم بازم باورم نمیشد این مهراده این خود مهراد این عشق همه زندگی منه که حالا شوهریه نفر دیگست که حالا یه پسر 5 ساله داره نمیدونم چقدر گذشت ولی من در همون موقعیت ثابت مونده بودم الهه_ خیلی خب پرستو جون خیلی مزاحمت شدم ایشالا بعدا بیشتر با هم اشنا میشیم من دانیال رو سریع ببرم تو که جیش داره سعی کردم صدام نلرزه باشه عزیزم لبخند مصنوعی به زور رو لب هام نشست از اینکه زاویه نگاهم رو به غیر از الهه تغییر بدم میترسیدم الهه پس فعلا خداحافظ _خداحافظ و در کثری از ثانیه در رو بستم تکیه دادم بهش رو زمین نشستم و به خالی شدن آوار روی سرم نگاه کردم اونم بعد این همه سال یعنی بعد این همه سال من هنوزم عاشق مهرادم ادامه نوشته
0 views
Date: April 21, 2020