به سوی حقارت ۱

0 views
0%

نکته این داستان تخیلیه پس هر چی فحش بدین به من بر نمی خوره زندگی واقعی من این جوری نیست ولی از این سبک نوشته ها خوشم میاد روند داستان آپ کردن داستان احتمالا به صورت هفته ای یک بار خواهد بود از کسانی که با نظر دادن صحیح باعث رشد داستان میشن ممنونم اسمم احمد هستش20 ساله اهل تهران یه خواهر دارم یک سال از خودم کوچک تر اسمش آتنا مادرمم که هنوز دلیل زود ازدواج کردنش رو نمیدونم و همیشه از گفتنش سر باز میزنه 37 سالشه در واقع در 16 سالگی ازدواج کرده و همون سال اول من و یک سال بعدش خواهرم به دنیا امدیم در مورد پدرم هم این که مدیر عامل یه شرکت صنعتی داروییه و معمولا هم ماموریته از نظر قیافه خودم رو متوسط رو به بالا میدونم یه صورت گرد یک دماغ که کاملا به صورتم میاد و ابرو های کشیده وچشم های قهو ای روشن قد حدود 178 و وزن 70 البته بدن سازی هم میرم فقط برای این که دخترا عاشق مرد هایی با دستایی قوی و هیکل روی فرم هستند اینو تو یه سایت خوندم فرداش که نه چون جمعه بود پس فرداش رفتم باشگاه ثبت نام کردم و یک سالی هست که دارم کار میکنم خلاصه سرتون رو درد نیارم این شهوت ما از سن 13 سالگی خودش رو به طور حرفه ای نشون داد و تمام اهداف زندگی من رو تغییر داد اول میخواستم خلبان شم اما بعدش به قول رفیقم محسن میخواستم کص کن شم در کنارش یه کاری تو شرکت پدرم داشته باشم که خرجم رو بده برام بسه خلاصه در راستایی رسیدن به این هدف بزرگ با اولین دختر تو سن 15 سالگی اونم با یه دختر یک سال بزرگتر از خودم دوست شدم قضیه به ساعت یک هر روز هفته بر میگشت که من و محسن راه خودمون رو کج می کردیم و از خیابون بالایی میرفتیم که دخترها رو دید بزنیم و اگه بشه حرکتی بزنیم و شماره ای بدیم گوشیمو تازه خریده بودم یه ایفون بود کلی هم با هاش کلاس میذاشتم برای محسن محسن اوضاع مالی شون بد نبود اما در حد ما هم نبودن باباش یکی از کارمندهای ارشد نمی دونم چی چیه وزارت راه هستش و خلاصه این که محسن همیشه یه پله تو چیزهایی که داشت از من عقب بود بلاخره بعد از چند روز اصرار محسن که بیا برو با دختره حرف بزن شماره ای بده بابا یه کاری بکن دیگه رفتم اولین مخ زندگیمو بزنم رفتم جلو و سعی کردم از تمام استعدادم استفاده کنم در همین حین یه پس گردنی خوردم دیدم محسنه گفتم بابا بذار برم یه گوهی میخورم چرا هنوز نرفته پس گردنی میزنه کونی محسن از گفتن کونی عصابانی شد و گفت کونی منم یا تو که حتی نمیدونی وقتی میخوایی با یه دختر حرف بزنی و شروع کنی به مخ زدن بهتر تنها باشه اخه بیشعور کدوم دختری جلوی دوستاش به تو پا میده اگر هم بخواد جلوی دوستاش فقط برای این که خودش رو خوب نشون بده به تو جواب منفی میده یه شوت هم تو اون تخم هات میزنه که تبدیل به پودر بشن تازه اگر دختره ادم باشه گفتم بی شعور وقتی من برم دوستاش فلنگ رو میبندن گفت اره اه فلنگ رو ببندن اونم با دوستاش فلنگ رو میبنده صبر نمیکنه تو بری جلو بگی دوست دخترم میشی گفتم پس چه چکار کنم گفت بیا کیر منو بخور خوب یه جور میگی انگار روز اوله دنبالشی مگه نمیدونی هر روز از سر اون کوچه ی اخر خیابون از دوستاش جدا میشه وتا ته کوچه هیچ کسی هم همراش نیست و کوچه هم خلوته گفتم اره گفت پس کونت پاره مردک همون جا برو جلو دیگه گفتم چی بهش بگم گفتم احمق تو هنوز طرح مخ زنی رو نریختی فقط میخوایی بری جلو حتما هم میخواستی بری به دختره بگی با من دوست میشه بعد تو رویاهات حتما اونم میگه اره بعد تو بهش میگی نظرت در مورد سکس چیه اونم میگه من تا حالا تجربش نکردم اما چون الان یهویی عاشقت شدم بیا بریم من خودم مکان دارم فقط قول بده پرده مو اروم بزنی محسن عادت داشت پر حرف بود و تخیل قوی هنوز داشت همین حرف ها رو میزد که به خودم گفتم راست میگه معلومه دختره وقتی ببینم من حتی نمی دونم چی میخوام بگم و یه مشت حرف چرت بزنم جواب منفی میده به خودم که اومدم دیدم محسن داره میگه با توام هووووی گفتم چی گفت دارم میگم رفت تو کوچه الان وقتشه ها کوچه بعدی که بره دیدی که همیشه شلوغه برو دیگه راست میگفت این کوچه خلوت بود یه کوچه بزرگ بن بست که از وسطش به یه کوچه دیگه راه داشت که توش یه عالمه سوپر مارکت و عطاری و این چیزا بود فقط الان وقت داشتم که برم امدم برم که به خودم گفتم چی میخوای بگی محسن گفت چکار میکنی اگه نمیری من میرم مخشو میزنم گفتم گوه نخور بابا تو اگه عرضه داشتی الان حداقل یه دوست دختر داشتی ولی نمی دونستم چرا محسن با این استعداد هیچ وقت تا الان دوست دختر نداشت یا اگه داشت به من نمی گفته محسن گفت اگه مخش رو زدم چی گفتم اولین دوست دخترم رو میدم بکنی گفت تو که عمرا دوست دختر داشته باشی با این استرسی که داری ولی اگه مخش رو زدم گوشیتو یک ماه میگیرم گفتم باشه و محسن رفت نمی دونم چی گفت که تو بیست قدم که با دختره رفت یه دفعه با یه نیش باز برگشت معلوم بود مخو زده و من فقط الان میخواستم بدونم چه جوری به این سرعت محسن که رسید به من گفتم تموم شد گفتم ارواح عمت تو گفتی منم باور کردم گفت به خدا راست میگم گفتم ثابتش کن گفت قراره فردا بعد از ظهر اگه جوابش مثبت بود زنگ بزنه گفتم عمرا بزنه گفت حالا میبینم گفتم فردا بعد از ظهر بریم یه جا باهم بشینیم ببینیم زنگ میزنه یا نه اگه زد گوشی من یک ماه دست تو گفت کجا مثلا گفتم قهوه خونه ای چیزی گفت چرا قهوه خونه خوب من میام خونتون من میخواستم بپیچونمش چون میدونستم هدف محسن دید زدن مادر و خواهرمه ا ما هر کاری کردم تو تعارف گیر کردم اخرش و گفتم شوخی کردم بیا خونه ما و محسن نیشش باز شد و گفت پس من فردا میام خونتون و یه عالمه حرف چرت زدیم تا رسیدم به کوچه خودمون و محسن خداحافظی کرد و رفت اون روز گذشت و فرداش محسن اومد خونه ما صدای در زدن اومد دیدم محسن به گوشیم تک زد داد زدم مامان محسنه محسن دو سال از من بزرگتر بود و قضیه دوستی ما به مدرسه بر نمیگشت بلکه به خاطر این بود که تو کوچه ما فقط یه پسر تقریبا هم سن و سال من بود که اونم محسن نبود امید بود من با امید دعوا میکردم که محسن داشتن به کوچه ما اسباب کشی میکردن خلاصه محسن اومد و طرف من رو گرفت و با من دوست شد نمیدونم سر چی دعوا میکردم اما اینو میدونم که اگه لاپایی من به امید به موقع نبود و امید جلوی محسن زمین نمی خورد و اون مشت گره کرده امید به سرم میخورد الان قضیه برعکس بود و محسن با امید دوست بود اون روز پدر محسن ما رو از هم جدا کرد و من و امید دیگه کلا ازهم جدا شدیم شاید اگه دخالت نمی کرد هنوز با هم دوست بودیم چون چند باری این اتفاق افتاد و بعد از یه عالمه زدن هم دیگه آشتی میکردیم صدای باز کردن در خونه امد محسن عادت داشت اول تک بزنه بعد در و از اف اف استفاده نمی کرد نمیدونم چرا بعضی وقتا کسخل می شد مادرم که اون زمان 5 سال کوچکتر بود یه زن 31 ساله بود با اندامی یکم تپل و رو فرم و سینه هایی بزرگ که فک کنم 85 باشن و یه صورت کشیده با چشم های قهوای روشن و همیشه به سر و وضعش میرسید و اثری از پیری در چهرش نبود و نباید هم می بود اخه کی تو 31 سالی پیر میشه اما تو این دوره و زمونه بعید نیست شاید من فقط چشمام به مادرم رفته مادرم رو هرچی توصیف کنم بازم از خوشکلیش کم گفتم موهای لخت مشکی تا کمرش و یه باسن تقریبا بزرگ و رون های تو پر و گوشتی خلاصه خیلی سکسی بود اما من هیچ وقت جرات فکر سکس با مادر رو به خودم راه نمیدادم مادرم به محسن به چشم یه بچه نگاه میکرد و جلوش کاملا راحت بود من بدم میومد چون میدونستم چقدر محسن شهوتیه اما نمیدونم چرا هیچ وقت نمی تونستم به مادرم بگم که خودش رو بپوشونه و همیشه زبونم بند میومد شاید چون بچه حسابم میکردن یا به خاطر این که یه دفعه به مادرم گفتم که مامان میشه با محسن ایقدر دوستانه برخورد نکنید و مادرم گفت که فضولیش به تو نیومده محسن عین پسرمه و مثل تو دوستش دارم محسن هم یه سو استفاده گر بود و همیشه اندام مادرم رو برانداز میکرد اما تا منو میدید خودش رو میزد به اون راه خواهرم هم به مادرم رفته بود و یه کپی برابر اصل بود ولی نه سینه های بزرگ و نه باسن و رون های تو پر خوب بچه بود هنوز ولی نکته بدش این بود که محسن جلوی من حتی علاوه بر دست دادن با مادرم و روبوسی با اون با خواهرم هم این کار رو میکرد و حتی این اواخر وقتی میدید من هیچی نمیگم با خواهرم گرم میگرفت و باهاش شوخی میکرد البته جلوی من و شوخی های عادی و جوک هایی که سکسی نبودن خواهرم هم بدش نمیومد اما اوایل فکرنمیکردم اون تو اون سن حس سکسی داشته باشه اما بعدا فهمیدم داره چون تا میفهمید محسن داره میاد خونه ما یا اومده چون بابام خونه نبود و مامانم هم که هیچی نمیگفت و منم که اصلا به روش نمی اوردم معمولا یه تاپ میپوشید که حداقل استین نداشته باشه و معمولا هم تاپ یا بدن نما بود یا خیلی تنگ و این قدر تنگ که نوک سینه های تازه در اومدش میزد بیرون و یا بدنش مشخص بود و حتی منم گاهی اوقات یه جوارایی نزدیک بود راست کنم و معمولا یا شلوارک لی تنگ بالای زانو میپوشید یا یه ساپورت نازک سفید یا مشکی که فقط یه وجب بالاش کلفت بود و شورتش معلوم نمیشد و خلاصه من حسابی اعصابم از این کارش به هم میریخت اما هیچ وقت نمیدونم چرا چیزی نمی تونستم بگم آتنا به بهونه های مختلف به ما سر میزد و معلوم بود میخواد خودش رو به محسن نشون بده مثلا چایی میاورد یا می گفت گوشیم خراب شده محسن تو سر در میاری و منم یه اخم میکردم اما اون اصلا منو ادم حساب نمی کرد یه چیز این جا مشکوک بود اونم این که اتنا با محسن خوب بود ولی یک دفعه خودش رو با این وضع درست میکرد و قبلا به این شدت نبود لباس راحت میپوشید اما نه به این شدت و یک دفعه هم به سیم اخر زد و نه یواش یواش خلاصه محسن وارد خونه شد و بعد از سلام و احوال پرسی و مثل همیشه دید زدن و دست دادن و بوسیدن مامانم سراغ آتنا رفت که یه تاپ زرد تا زیر ناف پوشیده بود ولی پایین شکمش معلوم بود و یه شلوارک لی و به خودش رسیده بود و اون رو هم بوسید و چون من رو نمیدید و مادرم هم داشت میرفت تو اش پزخونه یه چیزی بهش گفت که آتنا یکم تو هم رفت و ناراحت شد و فهمیدم این دو تا قطعا باهم یه ماجرایی دارن که باید بهش برسم سریع رفتم جلو محسن که منو دید سریع از آتنا جدا شد و اومد سمت من دست داد و گفت چطوری گفتم خوبم نمی خواستم بدونه من چیزی از رابطش با آتنا فهمیدم و دیدم که یه چیزی به اتنا گفته برای همین خودم رو عادی نشون دادم تا شک نکنه و بعدا به این موضوع رسیدگی کنم داشتم محسن رو میبردم تو اتاق که گفتم سریع باش سارا داره زنگ میزنه در رو باز کردم و پرسیدم سارا گفت احمق کسی که می خواستی مخشو بزنی و من به جات زدم گفتم اهان رفت تو اتاق زد رو بلند گو و صدای گوشی رو کم کرد که صدا بیرون نره بعد گفت سلام عسلم اونم گفت سلام عشقم و من همینجا چشم ها چهارتا شد بعد محسن یکم دیگه کس لیسی کرد و گفت دلم برات تنگ شده اونم گفت واه به همین زودی گفت عزیزم بدون تو یک ثانیه هم یه ساله سارا که پشت تلفن معلوم بود خوشش اومده گفت خوب چکار کنیم محسن گفت پس فردا میایی بریم بیرون اون سارا گفت نمیشه اخه بابام میفهمه محسن گفت بگو کلاس جبرانی داری خوب سارا هم گفت نمیشه زنگ میزنه مدرسه میپرسه من به محسن اشاره کردم گفتم بگه میره خونه دوستم اشاره کرد نمیفهمه چی میگم نوشتم رو برگه دادم دستش نوشت خو زنگ میزنه خونه دوستش گفتم خوب یه دوست داره که بتونه باهاش هماهنگ کنه محسن پرسید اونم گفت نه محسن گفت عزیزم یه راهی پیدا میکنیم دیگه بزار یکم فکر میکنم راهی پیدا کردم خبرت میکنم اونم گفت باشه منتظرم من گفتم خوب شد جلو دوستاش نرفتی جلو گفت مثل این که خودم گفتم هااا بعد زد زیر خنده گفتم میخوایی چکار کنی گفت نمی دونم دختره پا میده ولی باید رودررو رو مخش کار کنم بعد یکم فکر کرد و گفت یه چیز بگم ناراحت نمیشه گفتم چی گفت قول بده گفتم باشه بابا قول بگو گفتم راستش یکم با خودش ور رفت بعد گفت میشه به خواهرت بگی خودشو جای دوستش جا بزنه تا پدر دختره از سر راه بره کنار عصبی بودم ولی چیزی نگفتم گفت احمد جون محسن جبران میکنم که یعدفه آتنا بدون در زدن امد تو اتاق گفت چیو جبران میکنی گفت هیچی گوشی محسن رو یه چند وقت میخوام بگیرم و این جوری شرطی رو که برده بود گرفته و بعد ادامه داد احمد خوب چرا از خواهرت کمک نمی گیری من گفتم چییییی که محسن ضربه اخر رو هم زد و منو جلوی آتنا هم ضایع کرد و هم این که این مسائل رو برای من عادی جلوه داد و حدود حرمت خواهر برادری ما رو زیر پاش گذاشت و گفت احمد از یه دختره خوشش اومده قراره برن همو ببینن ولی دختره باید پدرش رو بپیچونه تو میتونی خودتو جای دوستش جا بزنی و بگی میاد پیش تو آتنا یه لحظه صبر کرد و لبخندی زد من نمی دونستم چرا آتنا از این موضوع اصلا خوشحاله و چنین رفتاری نشون میده آتنا خیلی سریع منو بغل کرد و گفت قربونت داداشم برم که دوست دختر دار شده و زد زیر خنده و منو بوس کرد و دهن منو بست و محسن در عین پروریی حرفی رو زد که محسن گفت پس من چی اگه من نبودم این آقا میخواست جلوی دوستای دختره بره بهش پیشنهاد بده تازه من بهش گفتم با دختره چجوری حرف بزنه و این طوری هم من ضایع شدم و هم آتو دست آتنا داشتم بعد آتنا گفت میدونستم که تو کمکش کردی ولی داداشی من هم بد کسی ها و محسن رو بغل کرد و محسن هم خیلی راحت بوسش کرد محسن گفت که احمد حالا چکار کنیم مادرت نفهمه آتنا گفت اون با من نمیزارم جواب تلفن ها رو بده خودم برشون میدارم فقط زیادی طولش ندی که مامان شک میکنه ها و این که یکی طلب من یه شرط هم دارم اونم این که هر چی که شد به من بگی بعد ادامه داد فقط یکی طلب من و از اتاق رفت بیرون محسن گفت ایول همه چیز جور شد من که اعصابم قاطی بود گفتم بیشعور من دارم میگم نه بعد تو آتنا رو وارد ماجرا میکنی گفت ببخشید دیگه گفتم حالا می خوایی چه کار کنی گفت هیچی به سارا میگم به باباش بگه زنگ بزنه خونه شما تو هم با من بیا که باهاش آشنا بشی منم خودمو کم کم میکشم کنار گفتم تو خودت هنوز درست دختره رو ندیدی حالا میخوایی منو بهش نشون بدی گفت نگران نباش اینم فقط به خاطر این که در مورد آتنا ناراحت شدی مگه نه عمرا میزاشتم با تو حتی حرف بزنه و بعد زنگ زد به دختره و هماهنگ کرد روز قرار باید ساعت 4 بعد از ظهر محسن اومد دم خونه ما که بریم وقت رفتن آتنا یه چشمک به من زد و و خیلی یواش به من گفت خیالت راحت خلاصه تو یه پارک قرار گذاشته بودیم من به محسن گفتم بابا اینم شد جا الان دختره میگه چقدر خسیسه گفت تو کاریت نباشه فقط یاد بگیر وقتی دختره اومد قرار بود ما بریم قسمت بالای پارک که خلوت بود من و محسن رفتیم ته پارک و منتظر موندیم تا اومد وقتی دیدمش باورم نمیشد اونه یه چادر سرش بود که درش اورد و اومد سمت ما یه مانتو کرم نازک که تا بالای رونش بود و یه ساپورت نازک سفید با کفشای پاشنه بلند و یه شال سفید تازه میتونستم صورتش رو ببینم همیشه از راه دور دید زده بودم اونم با اون لباس های فرم مدرسه یه صورت گرد و بامزه داشت چشم هایی مشکی و خیلی کم کشیده و یه دماغ کوچک ولی تپل که به صورتش میومد و رنگ پوست سفید و سینه هایی که تو اون سن معلوم بود هنوز کار دارن تا تکمیل بشن ولی اگه بشن چی میشن شاید سینه هاش 70 بود به محض این که رسید محسن دستش رو دراز کرد و اونم دست داد محسن با یه حرکت اتیشی یه لب خیلی کوتاه و سریع ازش گرفت که باعث شد سارا یکم سرخ و سفید بشه و با یه لحن کشیده و اون صدای نازک خوشکلش گفت محسسسن و بعد محسن گفت عزیزم فکر میکردم لبات شیرین باشن ولی نه اینقدر سارا دوباره سرخ وسفید شد بعد من رفتم جلو و با سارا دست دادم و محسن منو معرفی کرد و بعدش هم گفت احمد امروز حواسش هست کسی نیاد تا من وتو بتونیم با هم باشیم عزیزم و دست سارا رو گرفت و بردش پشت یه درخت و من بازم از محسن رو دست خوردم خواهرم و من شده بودیم بازیچه محسن من باید مراقبت می کردم کسی نیاد و آتنا هم باید جواب پدر سارا رو میداد داشتم به خودم فحش میدادم که گذاشتم از من و خواهرم برای هدف خودش سو استفاده کنه ای لعنت به من اخه بگو چت میشد با محسن بهم بزنی و بهش بگی حق نداری خواهرمو قاطی این ماجرا کنی و خودت و خواهرت رو از خدمت محسن راحت کنی اما من نمی تونستم چون شاید محسن تنها دوست صمیمیم بود و شاید بدون اون من دیگه کاملا تنها میشدم تو بچه های مدرسه هم زیاد با کسی نبودم نمیدونم چرا اما همیشه یا اونا منو مسخره میکردن یا من محل شون نمی ذاشتم تو همین افکار بودم که دیدم یه مرد حدودا 40 ساله با خونوادش دارن میان این طرف و اگه به خودم نجنبم محسن و سارا رو میبینن سریع رفتم سمت درخت و گفتم محسن بجنب یکی داره میاد اما باز از سرعت عکس العمل محسن جا خوردم من باید به راز محسن پی میبردم اخه چه جوری ممکنه به این سرعت دختره گذاشته باشه به سینه هاش دست بزنه مگه دختره جندس داشتم با خودم ور میفرفتم که سارا با قیافه ای حشری و یقه مانتو باز و شالش رو که سرش نبود و چیزی نمونده بود که خانواده برسن و داشت به من میگفت شال منو ندیدی که محسن گفت بیا اینجا افتاده و داد دستش و و شالش رو پوشید پارک رو دور زدیم و توی یه گوشه خلوت پارک محسن دوباره از سارا لب گرفت سارا گفت واییییی نکن دیگه الان دوباره یکی میاد محسن گفت تا احمد هست نگران چی باشیم من اومدم بم نه که محسن سارا رو چسبوند به دختر و دوباره لب تو لب شدن و این بار دوباره صدای دوتا بچه میومد و محسن هرچی اصرار کرد سارا قبول نکرد و گفت باید برگردم الان نیم ساعت گذشته من گفتم خوب به پدرت گفتی کی میایی گفت که گفتم میرم یه یک ساعت خونه دوستم و میام الان هم برم تا برسم می شه یک ساعت محسن گفت چرا این قدر کم گفتی حداقل دو ساعت میگفتی گفت اخه قرار مهمون برامون بیاد مامانم دست تنهاس قراره برم کمکش کنم محسن که معلوم بود ناراحتی با صدایی ناراحت گونه گفت باشه عزیزم پس میبینمت و یه لب دیگه گرفت و دست دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم تو راه به محسن گفتم جق واجب شدی ها گفت گوه نخور اگه تا فوقش تا سه دفعه دیگه لختش نکردم مرد نیستم منم گفتم اونو که الانشم نیستی ولی اگه تا سه دفعه بعدی لختش کردی اونم جلوی من پلی استیشننم یک ماه دست تو گفت نه پلی استیشن نمی خوام اونو که دارم گفتم پس چی گفت اگه جلوت لختش کردم برام ساک بزنی گفتم خفه شو کثافت عمرا گفت هر جور میلت میکشه منم که میخواستم اولین دختر لخت زندگیم رو از فاصله نزدیک ببینم یکم صبر کردم و گفتم برات جق میزنم گفت نه فقط ساک میدونستم از محسن بعید نیست ولی گفتم اگه داد منم بکنم برات ساک میزنم گفت نه خیر اون موقع باید بهم کون بدی و به شوخی یه دست به کونم زد و منم دوباره عصبانیتم رو کنترل کردم و گفتم اگه لختش کردی برات جق میزنم اگه جلوی من در حالی که من نشتم و نگاهتون میکنم کردیش ساک و اگه به من داد بهت میدم محسن گفت قبوله ولی به شرط این که جلوی سارا باشه نمی دونم چرا اما محسن داشت هدفی رو دنبال می کرد که من تهش تحقیر بشم محسن گفت چیه می ترسی شرط ببندی و منم گفتم قبوله نمی دونم چرا اما قبول کردم که کم نیارم و بگم که محسن تو این کاره نیستی رسیدیم تو کوچه که دیدم آتنا هنوز به کوچه درست وارد نشده در خونه رو باز کرد و با همون لباسای خونه و بدون این که چیزی بپوشه دوید سمت من و گفت چی شد گفتم بریم تو خونه برات تعریف میکنم آتنا گفت نه خوب همین جا بگو خوب من یه ساعت منتظرم گفتم بابا اینجا نمیشه که و محسن گفت بریم تو خونه من خودم همه چیزو میگم و در خونه شون رو باز کرد و گفت کسی نیست رفتن شهرستان و من گفتم درس دارم نمیام و ادامه داد پدرم یکم پول داده و مشکل خورد و خوراک و ندارم من گفتم پس چرا همین جا قرار نذاشتی و آتنا گفت اره داداشی من رفته تو پارک تا بتونه با دوست دخترش حرف بزنه و یکم شیطونی کنه اون وقت تو مکا حرفش رو خورد میخواست بگه مکان داشتی من مونده بودم چی بگم خواهرم داشت میگفت شیطونی که یعنی لب و سکس و اینا و مکان که محسن برگشت گفت نمیشه که من بیارم همون اول خونمون باید میدیدم دختره چقدر پایس حالا فردا پس فردا دوباره قرار بزار اما این بار خونه ما که اگه خواستی شیطونی هم کنی راحت باشی با این حرف محسن آتنا یه نگاه به من کرد و یکم سرخ شد مونده بودم چی بگم که محسن گفت بریم تو دیگه و رفتیم تو نشستیم محسن همه چیز رو گفت ولی بر عکس محسن گفت من با دختره بودم و اون مراقب و گفت احمد یه کاری رو کرد که من موندم اخه این استعداد رو از کجا اورده و بعد رو کرد به من و گفت جون من چطوری گذاشت به سینه هاش دست بزنی من که از خجالت نمی دونستم چکار کنم آتنا هم معلوم بود که هم خجالت کشیده و هم کنجکاوه زیر چشمی منو نگاه می کرد میخواستم به محسن بگم که تو غلط کردی که به آتنا میگی تو این کار دخالت کنه تو گوه میخوری به خواهر من تک میزنی که بیاد تو کوچه منو خفت کنه تو بیجا کردی یه همچین حرفی میزنی که من به سینه های دختره دست زدم تازه این خودت بودی که این کار رو کردی اما باز نتونستم چیزی بگم و حرفم رو خوردم و گفتم ما اینیم دیگه محسن گفت ادامه دارد نوشته

Date: February 15, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *