به نامِ تــــــــرس ۱

0 views
0%

واقعیت یا خرافات اصلا معلوم نبود که کنارِ آب ِخروشان داره چیکار میکنه فقط هر از چندگاهی برمیگشت و با دستش دیوانه وار به زن علامت میداد حرکاتش گاهی تند و گاهی هم کند بود چیزی که زنِ جوان رو میترسوند حرکاتِ بیمعنیش نبود بلکه اون برق عجیب و پرنفوذی بود که از چشماش مثل یه نیروی شیطانی تو کالبدِ زن میپیچید و دلهره ای ناخودآگاه رو در بطن وجودش دامن میزد اگه با دقت به صورتش خیره میشد میتونست ببینه که چشمای سرمه کشیده و سیاهش مابین اون صورت پرچین و چروک بدجور دهن کجی میکرد از وقتی مردِ جوان گرم صحبت با آشنای یکی از دوستانِ کُردش بود پیرزن هم از دور جایی کنار رودخونه ی تنگی وَرِ روستای پالنگان به زن نگاه میکرد چنبار با اشاره ی دستش زن را به نزدیک خود فراخواند اما او هر بار از نزدیک شدن به این پیرزنِ لچک به سر با اون موهای حنا گذاشته ی نارنجی زیرِ سربند و جلیقه ی پولک دوزی شده که تو آفتابِ دمِ غروب مثل ستاره میدرخشید امتناع میکرد سعی کرد به پیرزنِ مجنون توجه نکنه روشو گردوند سمت شوهرش و درحالیکه از گرما و خستگی کلافه بود آهی به نشانه ی اعتراض و کمی هم غرغر کشید تا حواس مردش رو به خود جمع کند سلام و عه له یک خوش هاتی زن با وحشت نگاهی به پشت سرش انداخت پیرزن در چند قدمیش ایستاده بود و با دهان تقریبا بی دندان به روش لبخند میزد وقتی زن بعد از دقیقه ای سکوتِ ناشی از بهت و ترس بالاخره با کمی تردید و هول هولکی در جوابش مسلسل وار گفت سلام خوبید خانوم خسته نباشید اون با صدای زمخت و نیمه مردونه ای ادامه داد وه شه بی یا خوا سلامه ت بی زنِ جوان در جواب پیرزن سعی کرد لبخند کمرنگی بزنه با تردید از زبانی که متوجهش نشده بود زمزمه کرد ببخشید خانوم من خوب کُردی بلد نیستم شوهرم کُرده خودم اهل ِ تهرانم پیرزن چیزی نگفت در عوض با چشمان سرمه کشیده زل زد به زن دقایق انگار به کندی میگذشت و زن میتونست در عمقِ سیاهِ چشمان پیرزن تصویر لرزان و متعجب خودش رو ببینه بالاخره پیرِ روستایی با خنده ای عمیق دستش رو گرفت و چیزی رو که تو دست داشت داخلِ مشتِ زن گذاشت سپس با چابکی حیرت آوری که از سن و سالش بعید بود از زن دور شد و به طرف کوره راهِ خاکی ای پیچید که به صورت مارپیچ به سمت آلونک های پله پله ی این روستای عجیب بالا میرفت زن غرق تماشای هیبت پیرزن بود روستای طبقه طبقه با آلونک های سنگی جوری به هم متصل میشد که پشت بام منزل پایین حیاط منزل بالا را تشکیل میداد و این معماری در داخل کوه و دره های بکرِ اطراف حال و هوای عجیب و افسون گری داشت دیدن منظره ی پلکانیه روستا از پایین آنچنان جذاب و دلفریب بود که زن را وادار کرد با دوربینِ گردنیه خود چند عکس از این نمای رویایی بگیره کادرِ دوربین رو جوری تنظیم کرده بود که پیرزنِ روستایی رو هم در عکسهای خودش به یادگار داشته باشه چلیک زیر لب آهسته شمرد این یکی چلیک این دوتا و این هم سومی زن نتونست دکمه ی دوربین رو برای عکس سوم فشار بده کفِ دست چپش جوری احساس سوزش کرده بود که ناخودآگاه فریادی از حیرت برآورد و بی اراده به سمت رودخونه دوید فقط وقتی آهی از سرِ آسودگی و آرامش کشید که تونست دستش رو داخل جریان آبِ سرد فرو کنه آبِ روون و زلالِ رود اثر و دردِ این سوختگیه هولناک و ناگهانیرو رو در خودش بلعیده بود نیلوفر نیلووووفر چی شدی این صدای شوهرش بود که با شنیدن جیغِ همسرِ جوانش با دلهره به سمتش میدوید زن بعد از نفسی از سرِ آسودگی با صدایی بریده نجوا کرد چیزی نیست آمیار نگران نشو راستش راستش خودم هم نمیدونم چی شد یهو این زنه بود یه چیزی شبیه سنگ گذاشت کف دستم هنوز دو دقیقه نگذشته بود که حس کردم کف دستم داره آتیش میگیره خیلی عجیب بود شوهرش با حیرت به زن جوانش خیره موند سنگ زن که با چشمای گشاد شده به قرمزی کفِ دستش که کم کم محو میشد نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد آره به خدا یه لحظه صبر کن با دستش فاصله ی 8 متریه رودخونرو نشون داد همونجا انداختمش رو زمین کمی بعد زن شوهرش رو صدا کرد و جایی نزدیک یه بوته رو با انگشت نشون داد اوناهاش همونه همون سنگ صیقل مشکیه مرد خم شد تا سنگ مشکی رو که زیر آخرین تلالو و تابش نورِ کم فروغ خورشید میدرخشید برداره مراقب باش آمیار خیلی داغ بود ممکنه دستتو بسوزونه مرد بدون توجه به حرف همسرش با دقت زل زد به سنگ صیقل خورده ی مشکی رنگ که به اندازه ی یه گردو درشت بود چندبار دستشو باز و بسته کرد سرِآخر با اخمی رو به همسرش غرید این که یخه یخه تو هم گرفتی مارو انگار جوری جیغ زدی و دستتو کردی تو آب فکر کردم ریگ گداخته تو مشتته نگاش کن این سنگو لامصب چقدم خوشگله نیلوفر انگشتشو روی سنگ گذاشت و با تعجب چشماشو چنبار باز و بسته کرد وااا مگه میشه آمیار به ارواح خاک مامان مثل یه تیکه زغال دستمو سوزوند داشتم از اون پیرزن عکس میگرفتم که آمیار با بدخلقی به نیلوفر اخم کرد ـ کودوم پیرزن ـ مگه تو ندیدیش همونی که تو رودخونه خم شده بود فک کنم این سنگم از تو آب ورداشت بعدش اومد کنارمو یه چیزایی به کردی گفت که درست نفهمیدم خواستم صدات کنم که بیای اما مشغول حرف زدن با دوستت بودی بعدشم زنه وقتی سنگو بهم داد رفت به سمت آمیار انگشت اشارشو روی لبهای همسرش گذاشت و در حالیکه به سکوت دعوتش میکرد زمزمه کرد ـ هیییییس نیلوفر دیگه چیزی نگو حتما خیالاتی شدی میدونم خیلی خسته ای و بهت حق میدم امشب اینجا میمونیم و فردا ظهر برمیگردیم سنندج آخر هفته هم به امید خدا برگشتیم تهرون زن خواست اعتراض کنه و به شوهرش بگه که خیالاتی نشده اما یه نگاه به چهره ی جدی و کلافه ی مردش کافی بود تا بفهمه الان زمان بحث و جدل نیست تو دلش گفت عب نداره آمیارخان مرغ شما یپا داره اما وقتی عکسای دوربینمو همراه با پیرزنه ببینی اونوقت میخوام بدونم بازم همین اِهن و تُلپ رو داری یا نه آمیار دست نیلوفر رو گرفت و به سمت مرد جوونی با لباس مخصوص کُردی برد که با لٌنگِ دور گردنش داشت عرق سر و صورتشو خشک میکرد ـ هومن این نیلوفر خانومِ ماست نیلوفر رو به دوستِ شوهرش که تا اون روز فقط تعریفشو شنیده بود لبخند خجولی زد ـ شوهرم تعریف شمارو زیاد کرده بود خوشوقتم از آشناییتون کمی بعد از طریق همون باریکه راهِ خاکی به سمت خانه ای حرکت کردن که متعلق به یکی از بستگان ِ هومن بود توی سربالایی نیلوفر بازوی آمیارو چسبیده بود و زیر لب از گرمای هوا و خستگی پاهاش شکایت میکرد وقتی از کنار یه خانه ی سنگی تو سکوی سوم میون بر زدن تا از کوره راهی مابین خونه و بنای کوتاه مجاورش پا به جاده ی اصلی و سرسبزِ روستا بزارن هومن با صدای بلند و لهجه ی شیرینی گفت اوناهاش اون خونه هرو میبینید کنار اون سه راه همون که یه چشمه ی باریک از کنارش میگذره اونجا خونه ی هیراد خانِ اون جلوتر دقیقا اون بالا بامِشه بزارید شب بیفته تاریکی که بیاد کورانی میشه رو ایوون خٌنَکایی میشه که بیا و ببین شب سرِ جای خواب دعواس یکم بالاترم مسجدِ قدیمیه پالنگانه استراحت که کردید حتما سر بزنید دیدنش خالی از لطف نیست نیلوفر دستِ آمیارو ول کرد و با اشاره به صفِ کوتاهی که کمی جلوتر مقابل ایوونِ یه خونه ی قدیمی تشکیل شده بود پرسید ـ چه بوی خوبی این صف برای چیه هومن خیلی سریع جواب داد دارن نون میپزن شلکینه یه نوع نانِ محلیه فوق العاده خوشمزس زن با چشمانی ملتمس دستِ شوهرشو کشید آمیااااار دارم از گشنگی میمیرم بیا یدور امتحان کنیم نونِ محلی خوردن داره هااا شوهر به صفِ زنان که با لباس های رنگ و وارنگِ محلی و سربند مشغول پرحرفی بودن خیره شد و با سرِ تسلیم پشتشون ایستاد تو گوشِ زنش غرید ـ حالا خوبه از دست مادربزرگِ من نانِ کلانه خوردی خانومِ شیکمو ـ اووووووه منظورت یه سال پیشه که تو مراسم پاتختی منو با یه سفر 2 روزه بردی پیشِ مادربزرگت ـ یادته چقدر خوش گذشت نیلوفر به نشانه ی اکراه چشماشو تو کاسه گردوند ـ آره اللخصوص که بعدش تا یه هفته هر شب اصرار داشتی ترخینه هایی که مامان بزرگت درست کرده بود رو سوپش کنیم و بخوریم دیگه اسم ترخینه که میومد بالا میوردم ـ واسه ترخینه های مادربزرگِ من همه سر و دست میشکنن کشکِ تازه و نیلوفر با شیطنت بازوی شوهرشو نیشگون گرفت ـ حالا بهت برنخوره آمیار خان چلو خورشت ماهیچرم آدم یه هفته پشت سرِ هم بخوره بعدش دلشو میزنه کشک که دیگه جای خود داره ـ ای وروجکِ شیکمو باشه تسلیم برات نون محلی میگیرم به شرطی صداشو با شیطنت آورد پایین و در گوشِ زنش زمزمه کرد به شرطی که بزاری شب منم تورو بخورم الان یه هفتس که داری ادا اصول در میاری پریودم پریودم آخه این پسرِ ما از گشنگی مرد آمیار با اشاره ای کوتاه به جلوی شلوارش برای نیلوفر شکلک درآورد نیلوفر خندش گرفت و خواست چیزی بگه اما با نزدیک شدن هومن به شوهرش سکوت کرد وقتی هومن بازوی مردشو گرفت و اونو به کناری کشید نیلوفر هم روی خود رو برگردوند اول به زن های روستایی و بعد به ساجی خیره شد که نانها روش شکل میگرفت دست زنهای روستا که با مهارت خمیر رو ورز میدادن ترغیبش کرد تا دوربین رو بالا بیاره و چنتا عکس بگیره شوهرش از صف خارج شده بود و دوباره به زبان کردی با هومن مشغول صحبت بود نیلوفر اخم کرد و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه از همون اوایل ازدواج از اینکه کردی نمیفهمید درعذاب بود اللخصوص روزهای اوایل ازدواج رو که کنار خانواده ی شوهرش میگذروند در کمال حیرت متوجه شده بود که خانوادشون عادت داشتن داخل خونه و باهم به کردی صحبت کنند زنِ بیچاره در اینجور مواقع حس یه بیگانرو داشت که نه میتونست چیزی بفهمه و نه میتونست چیزی بگه چنبار سرِ این موضوع با شوهرش بحث کرده بود و آمیار هم قول داد که رعایت کنه و در حضور نیلوفر فارسی حرف بزنه اما بازم خیلی وقتها در مواجهه با اقوام و دوستاش این قول شکسته میشد نیلوفر توی افکارش همراهِ صف جلو میرفت کم کم داشت نوبتش میرسید با شنیدن صدای آشنایی سرشو کمی گردوند به چپ جایی کنار درخت بلندِ گردو زنی رو دید که صورتش رو به آسمون بود و با اشاره ی دستش تکرار میکرد هور سرشو بلند کرد و تو پهنای بلند آسمون کپه ابری رو دید که رنگ خاکستری تیره و متراکمش با آسمون صاف و آبی در تضاد بود دوباره به زن زیر درخت گردو خیره شد همون لحظه زن هم سرشو پایین آورد و اون چشمهای سرمه کشیده تا اعماق روحِ نیلوفر نفوذ کرد ـ اون پیرزنه انقدر این جملرو بلند گفت که همهمه ی زنهای روستایی برای چند ثانیه ی کوتاه متوقف شد ـ آمیار نگاه کن این همون پیرزنس زیر درخت گردو اون کنار شوهرش با نگاه تندی اول به زنش و بعد به درخت گردو خیره شد در حالیکه دندونهاشو بهم میسایید غرید نیلوفر خل شدی کودوم پیرزن کسی اونجا نیست زن خواست چیزی بگه اما شوهرش با قیافه ای عصبی دوباره صحبتش با هومن رو از سر گرفته بود کمی طول کشید تا نیلوفر متوجه بشه هیشکسی به غیر از خودش زیر درختِ گردو رو نگاه نمیکنه پیرزن هنوز اونجا ایستاده بود وقتی دوباره نگاش کرد دستای چروکیدشو کشید به آسمون بالای سرش اشاره کرد و چندبارپشت هم گفت هور ـ هور ّ یعنی چی این چی داره میگه خدایا حتما خل شدم از بس زیر آفتاب راه رفتم لابد زده به سرم نباید اصلا به این توهم ها توجه کنم زنِ جوان سرشو انداخت پایین و بیصبرانه منتظر رسیدن نوبتش شد هوا کم کم تاریک میشد و سایه ای عمیق روستارو در خودش میبلعید ـ بیگانه ای منم بیگانم نیلوفر با صدای زمختِ پیرزن دستش رو روی دهانش چفت کرد تا فریاد نزنه زن درست کنارش توی صف ایستاده بود و با دهان تقریبا بی دندان و لبهای کبودش لبخند میزد به زنی که پشتش ایستاده بود نگاهِ تندی انداخت تا ببینه او هم متوجه حضور پیرزن شده یا نه اما مادرِ روستایی با خیالی آسوده دست پسر کوچیکش رو گرفته و بدون توجه به حضور پیرزن به جایی در مقابلش خیره شده بود نیلوفر با حالتی عصبی چشمهاشو باز و بسته کرد اما پیرزن هنوز اونجا ایستاده بود زنِ جوان با رنگی پریده زیر لب زمزمه کرد تو توهمی برو از اینجا دست از سرم بردار پیرزن با لهجه ی غلیظی آمیخته با لبخند در گوشش نجوا کرد اگه توهم بودم که منو نمیدیدی کناچی نِتَرس زنِ جوان و مضطرب دستشو رو گوشهاش فشرد و تو دلش گفت خدایا کمکم کن واقعا دارم عقلمو از دست میدم حالا داره باهام فارسی حرف میزنه و دقیقا کنارِ گوشم وایساده زن یدور دیگه و محکم تر از قبل چشمهاشو باز و بسته کرد اما پیرزن هنوز اونجا ایستاده بود صداش خش دار و لهجش فوق العاده غریب بود ـ امشب شب سیزدس میدانم شوهر داری اما نزار هم خوابِت شه شه وه شوم شگون نداره زن با اضطراب به دور و برش خیره شد همه مشغول صحبت های خودشون بودن و کاملا هویدا بود که کسی جز خودِ اون پیرزنِ عجیب رو نمیدید با لرز زیر لب نالید ـ حتما دارم جن میبینم خدایا پناه به تو بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله الرحمن دوباره صدای پیرزن تو فضا طنین انداخت ـ چیزی که باید نگرانش باشی من نیستم خودِ تو بی سوره ی ناس رو بخوان خدا کمکت میکنه ذکر بگو پوخته و سان خوای گه وره و من ده س وه شیش چه نه که رو پوخته و سان خوای ئاهورا و من ده س وه شیش چه نه که رو حرفهای پیرزن مثل مته ای تو سرِ نیلوفر میکوبید و زنِ جوان جرعت نمیکرد به کنارش نگاه کنه مبادا دوباره اون چشمهای سیاه تا عمق روحش رو صیقل بکشه دستشو روی گوشهاش فشار داد و چند دقیقه رو با صدای توی سرش و تپشِ قلبش گذروند وقتی با وحشت و بدون اراده به کنار دستش نگاهی گذرا انداخت و پیرزن رو ندید نفسِ عمیقی از سرِ آسودگی کشید سریع به دور و بر چشم انداخت زیرِ درختِ گردو خالی بود و همه چی طبیعی به نظر میرسید زنِ روستایی نانوا که صداش کرد آهسته و با قدمی لرزون برای گرفتن سهمِ نانش پا پیش گذاشت زیر لب مدام زمزمه میکرد حتما این چیزارو تو خیالم دیدم همون موقع با ساییده شدن چیزی زیر کفشش پاشو بلند کرد و چشمش افتاد به تسبیح کوتاهی با سنگای سیاه و صیقل خورده درست مثل همون سنگی که دمِ غروب اون پیرزن کف دستش گذاشته بود با وحشت تسبیح رو از روی زمین برداشت و به دونه های درشت و مشکیش خیره موند شبِ سیزده ماهِ وسطِ آسمون نیمه شب رو نوید میداد نیلوفر و شوهرش تازه از مهمون نوازی و سفره ی گرم میزبانشون به اتاق خواب اومده بودن اتاقی که درست در مجاورت ایوون و رودخونه ی خروشان قرار داشت شکم جفتشون از ماهیِ تازه و خوشمزه سیر بود و از خستگی روی پاهاشون بند نمیشدن نیلوفر با نگاهی نگران مقابل پنجره ایستاده بود یه دستش رو به تاقچه ی کنار پنجره گرفته و با دست دیگش قطراتِ بارونِ نابهنگام رو روی شیشه دنبال میکرد فضای بیرون جوش و خروش آب و صدای بادِ مابین شاخسارِ درختا حسِ عجیب و ناشناخته ای رو توی وجود نیلوفر ایجاد میکرد با دستِ مردونه ای که دورِ کمرش قفل شده بود چشم از پنجره برداشت مردش با صدایی مست سرشو به سمت گوشِ همسرش کشید و زمزمه کرد ـ خسته نباشی گلم نیلوفر لبخند زد و چشماشو بست ـ شما خسته نباشی آقا همه ی زحمتای این چند روزه رو دوشِ تو بود ـ پس بهت خوش گذشت یادِ اون غرغرای اول سفرت بخیر اینم از همون طبیعت بکر و دست نخورده ای که میخواستی به دور از جوش و خروش و هیاهوی تهران خداییش بد بود ـ عالی بود عزیزم مگه میشه مسافرتی که تو تدارک ببینی بد باشه دست مرد آروم آروم از کمرِ زن لغزید پایین و وسط پاهاش و روی کسش قفل شد ـ جووووون پس یه تشکر بهم بدهکاری نیلوفر لبخند زد و با ناز گفت ـ مگه چه جور تشکری میخوای آمیار لاله ی گوش همسرشو یه گاز کوچیک گرفت و درحالیکه با دستش کس تپل نیلوفرو فشار میداد غرررید ـ اینوووو میــــــــــــــخوامش نیلوفر لبهاشو بروی هم فشار داد و با عشوه گفت ـ نهههه الان نهههه دارم از خستگی میمیرم یه بوس کوچولو فقط ـ اِ پس منم یه کٌسِ کوچولو فقط زن با غش غش خنده دست شوهرشو پس زد و پاهاشو به هم فشار داد ـ خخخ نههههه اذیت نکن دیگه گفتم که خستمهههه آمیار دستشو گذاشت رو پستونِ راست و بزرگِ زنش و با تحکیم گفت ـ مگه دست توئه امشب میخوام جرررش بدم این کسِ کوچولورو با یه ضرب همسرشو در آغوش گرفت و گذاشت روی تشک بزرگی که روی زمین کنار کمد دیواری پهن شده بود بدون اینکه به زنش مهلت شکایت و مخالفت بده لبهاشو به دندون کشید و دکمه های بلیز ساتنشو با یه دست باز کرد نمایون شدن چاکِ سینه های محصور شده تو سوتینِ توری کافی بود تا مرد رو از خود بی خود کنه به مثالِ پسربچه های حریص یکی از سینه هارو از زیر سوتینِ بدقلق خارج کرد و نوکشو بدون مقدمه به دندون گرفت و شروع به مکیدن کرد نیلوفر بدون اراده آاااهی عمیق کشید احساس مکیده شدن نوکِ سینه های حساسش جوری تحریکش میکرد که همه چی رو بسرعت وا داد سر شوهرشو در آغوش کشید و سعی کرد صورتشو بیشتر بچسبونه به پستون هاش وقتی حس کرد دست شوهرش از داخل شلوار نخی وارد شورتش شده آاااه عمیق تری کشید و بالافاصله پاهاشو از هم باز کرد الحق که آمیار خوب کارشو بلد بود حالا نیلوفر تو دستای مردونش بسانِ بره ی لرزونی میموند آماده ی بلعیده شدن وسط اون همه لذتی که بدنشو اسیر کرده بود یه نگاه چشمش افتاد به پنجره پرده ی پنجره باز بود همون لحظه رعد و برقِ پر سر و صدایی زد و نورِ صاعقش تو فضای تاریک باعث شد که پیکره ی تیره ی زنی رو کنار رودخونه ببینه با وحشت آبِ دهانش رو قورت داد و شوهرشو زد کنار مردِ مست که برآمدگی و فشارِ کیرش زیرِ شلوارِ کتون به شدت آزرده خاطرش کرده بود غرید ـ باز چیشده نیلوفر چرا اینجوری کردی زنِ هراسون که حرفهای پیرزن انگار تازه به خاطرش اومده باشه با وحشت از جا جست و درحالیکه سعی میکرد سینشو داخلِ کرستِ تنگ بچپونه نالید ـ گفتم که آمیار امشب دلم سکس نمیخواد اصا امشب شبِ مناسبی برای هم آغوشی نیست ـ هم آغوشی چقدر رومانتیک شدی خانومِ باادب منظورت همون بکن بکنِ خودمونه زن بدونِ جواب مقابل پنجره ایستاد و سعی کرد با چشمای ریز شده تو تاریکی پیکره ی پیرزن رو پیدا کنه مرد دستشو گذاشت رو برآمدگی کیرش و چنبار محکم فشارش داد تا جاشو درست و همزمان هم از شدت فشاری که به شلوارش میورد کم کنه میدونست که اینجور مواقع با زنش برنامه داره و اصلا دلش نمیخواست شق درد بگیره به سمت پنجره رفت و از پشت خودشو چسبوند به باسنِ بزرگِ زنش ـ امشب هرچقدر بخوای میتونی ناز کنی ولی بهت گفته باشم من از این خرِ شیطون پیاده بشو نیستماااا کمی مکث کرد میگم اگه نیای بغلم مجبور میشم برم زن هیراد خانو بکنمااااا گرچه اینجور که خودشون میگفتن با 7 تا بچه فکر کنم کسش غار شده اما بهرحال کاچی به از هیچی نیلوووفر نیلو خانوووووم هیچی نمیخوای بگی خواست گردنشو ببوسه اما با لحنِ خشک و مضطرب زن که اونو از خودش عقب میروند مات شد ـ آمیار به خدا حوصله ندارم اذیت نکن مرد با لحنی عبوس و دلزده گفت چت شده نیلوفر تو که تا چند لحظه ی پیش خوب بودی این ادا اصولا چیه حالا زده به سرت ـ اون پیرزنه ـ چی ـ آمیار به خدا اگه دروغ بگم خودش بود دوباره دیدمش میدونم بهم میخندی گفت امشب سیزدهِ ماهه و نباید باهات بخوابم گفت شگون نداره و گفت باید از خودم بترسم اگه آمیار با تعجب به زنش خیره شد ـ این چرت و پرتا چیه داری میگی نیلوفر حالت خوبه ـ گفتم که باورم نمیکنی خوبه خدارو قسم خوردم اونو که باور داری حتی الان وقتی رعد زد اون پایین کنارِ رودخونه دیدمش ـ پناه بر خدا نه مث اینکه تو واقعا حالت خوش نیست زن نیلوفر با عجز نالیـــد ـ آمیار خواهش میکنم باورم کن ناگهان انگار که چیزی به خاطرش رسیده باشه به سمت مانتوش دوید و وحشیانه تو جیباش جستجو کرد بالاخره با فریادی حاکی از هیجان گفت پیداش کردم ایناهاش ببین یه تسبیح با همون سنگی که کنار رودخونه گذاشت تو دستم وقتی اینارو بهم گفت و غیب شد اینو رو زمین پیدا کردم اون پیرزنه اینارو بهم گفت اینم مدرکش حالا باور کردی حتی گفت یه سوره ای از قرآنو هم بخونم خدایا اسم سوره هه چی بود حمد توحید یا ناس مرد که از حرفای عجیب و بی سر و ته زنش کلافه و عصبی به نظر میرسید صداشو برد بالا ـ برام مهم نیست که اون گفت یا تو گفتی مهم اینه که این حرفا کس و شعره و بهش میگن خرافات دیگه هم نمیخوام بشنوم که اون عجوزه ی خیالی تو گوشت چی خونده حالام یبا سرِ جات بگیر بکپ نیلوفر داری حوصلمو با این ادا اصولای بیخودت سرمیبری خیلی کم پیش میومد که آمیار جلوی نیلوفر صداشو اینجوری ببره بالا زن پس از نگاهی به این چهره ی عصبی با اکراه وارد رختخواب شد و شوهرش بعد خاموش کردن چراغ و غلتیدن زیر لحاف از پشت در آغوشش گرفت هنوز دقایقی نگذشته بود که دوباره با حسِ سفتی آلتش زن رو بخود فشرد اینبار بدون پیش نوازی و کلمه ای حرف کیرشو از شلوار بیرون آورد و بعد از درآوردن شورتِ نخیه نیلوفر بی مقدمه سرِ کیرشو گذاشت رو کس داغ و نیمه خشکش و با یه فشار آاااهی عمیق و پرلذت کشید زن تکون نمیخورد و همچنان به پنجره و پیرزنِ خیالی چشم دوخته بود تسبیح که کمی اونور تر روی زمین افتاده بود همراه مهره های گردش تو تاریکی مثل زغالی گداخته برق میزد زن زیرِ لب زمزمه کرد ـ میدونم واقعی بود هیشکی باور نمیکنه اما من خودم اونو دیدمش مطمئنم 8 8 9 87 9 86 8 7 9 85 8 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 9 80 8 1 8 3 2 9 88 9 8 7 8 8 7 9 86 8 ادامه نوشته ی سیاه

Date: March 10, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *