سلام به همه ي دوستاي خوبم اميدوارم حال همگيتون خوب باشه من بهروزم 24 سالمه و به تازگي ازدواج كردم ميخوام خاطره ي اولين سكس با همسرم رو واستون تعريف كنم. اول اجازه ميخوام از آشناييمون با هم بگم و بعد اصل داستانو تعريف كنم. قيافم معمولي هست فدم 175. در حد خودم هستم.خيلي خجالتيم و هر وقت ميخواستم با يه دختر حرف بزنم جونم به لبم ميرسيد.مدتي از دانشگاه گذشت و بعضي از دوستام دوست دختر پيدا كردن.كم كم منم ترغيب كردن كه با يكي دوست بشم. مدتي بود تو فكرش بودم اما از اون جا كه سر و زبون درست حسابي ندارم هر بار ميخواستم به كسي بگم پشيمون ميشدم كه نكنه قبول نكنه و ضايع بشم جلو دوستام.تو كلاس ادبيات يه دخترو ديده بودم و خيلي خوشم اومده بود ازش چند بار ميخواستم بهش بگم روم نميشد كلاسمون ساعت 4:30 بود تا 6 تو زمستون بود يه روز سر كلاس به دوستم گفتم امير من خيلي از اين دختره خوشم مياد اما ميترسم بهش پيشنهادي بدم گفت نه بابا تو هم چه فكرايي ميكني يا ميگه آره يا ميگه نه ديگه. كلاس كه تموم شد رفتم ماشينو از پاركينگ بيارم امير گفت من سوار نميشم برو بگو هوا تاريكه تا مترو ميرسونمت اگه اومد خيلي مودبانه تو ماشين بهش بگو كه ازش خوشت اومده.آخه دانشگاه ما اطراف تهران هست و به مترو نزديكه خلاصه رفتم ديدم منتظر ميني بوس بياد ترمز كردم شيشه رو دادم پايين گفتم خانم …. من تا مترو ميرم ميني بوس هم طول ميكشه تا پر بشه اگر دوست داريد تا مترو ميرسونمتون اونم كلي تعارف كرد و بعد در عقب رو باز كرد و نشست يكم حرف زديم از دانشگاه و اينكه ساعت كلاس خيلي بده تا اينكه گفتم اما اين كلاس براي من خيلي شيرينه و هر هفته منتظر اين ساعتم گفت چرا مگه ادبيات خيلي دوست دارين گفتم اون كه آره اما راستش يه دليل ديگه هست كه من واسه اون ميام سر كلاس.ديگه رسيديم مترو حرم اومئم كنار گفتم راستش خانوم … من نه قصد مزاحمت دارم نه هيچ چيز ديگه تا الانم از اين كارا نكردم.همينطور مونده بود كه من ميخوام چي بگم گفتم ميخواستم اگر امكان داره باهاتون آشنا بشم. نفسم بالا نميومد همش تو اين فكر بودم كه الان چي ميگه گفت ببينيد آقاي شايگان من نميگم شما پسر بدي هستي اما اين رابطه ها سرو ته نداره من قبلا دل بستم ضربه ديدم نميخوام يه بار ديگه اين اتفاق بيفته تو هم قيافت بد نيست ايرادي نداري برو دنبال كس ديگه من با اينكه باهاش رابطه نداشتم تا قبل از اون شب احساس كردم دوستش دارم بغض گلومو گرفته بود. به خودم مسلط شدم و گفتم اما به خدا من قصدم آشنايي و ازدواج هست من به شما علاقه دارم.اينو كه گفتم ديگه اجازه نداد ادامه بدم تشكر كرد و از ماشين پياده شد و رفت سمت مترو.
0 views
Date: June 2, 2018