بوتیک

0 views
0%

داستان از وقتي من 18 ساله بودم شروع شد. پدرم چند مغازه و بوتيک داشت که اغلب آنها را اجاره داده بود و بعضي را نيز خودش از طريق شاگرد اداره ميکرد. البته خودش که به مغازه ها نميرسيد و همه کارها را همين شاگردها که البته از نظر او مورد اعتماد بودند انجام ميدادند. يکي از اين مغازه ها يک بوتيک فروش پوشاک بود که درون يک پاساژ بود و توسط جواني بنام منصور اداره ميشد. اين پسر حدود 5 سال از من بزرگتر بود و از حدود 16 سالگي براي پدرم کار ميکند و الان 30 سالش هست. او حدود 4 ساله که ازدواج کرده ولي چه قبل از ازدواج چه بعد از آن بشدت دنبال مخ زني و تورکردن است. من از18 سالگيم بخاطر تعريفهاي جالبش با او خيلي جور بودم و با هم خيلي صميمي بوديم و اون همه شاهکارهاش رو برام تعريف ميکرد که چه جوري زن يا دختر تور ميکنه و تو خونه خودشون يا خانه خالي دوستاش يا حتي در بوتيک کارش رو انجام ميده والبته اين موضوعها بين خودمان بود و من چيزي به پدرم نميگفتم. براي اون جنس مخالف فرقي نميکرد دختر يا زن و شوهردار يا مجرد اگر احساس ميکرد ميتونه روطرف کارکنه با استادي که در چربزباني داشت تا حصول نتيجه مخش را تليت ميکرد و در اين راه چه دروغهايي هم که تحويل دخترها نميداد. منصور مدام به من ميگفت “بابک تو با اين وضع بابات چرا اين قدر بيعرضه هستي و کاري نميکني” ولي من اين جوري بار نيامده بودم و اين کارها رو الواتي ميدونستم و تو کار خودم خصوصا درس خوندن بودم. منصور حتي پيشنهاد ميکرد که خودش ميتونه برام دختر و جا جور کنه و من هميشه بحث رو عوض ميکردم. گاهي ميشد که در بوتيک پهلوش بودم مثلا يک دختر رو نشان ميداد و از سکسي که با اون داشته برام ميگفت. يا مثلا يکبار زني زيبا را نشان داد و گفت اين شوهرداره و دلش ميخواد، مدتي دارم روش کار ميکنم ولي هنوز راه نداده. وچند مدت بعد فاتحانه از سکسش با اون برام گفت. منصور بعد از ازدواجش زنش که او هم خوشکل بود را تو مغازه آورد يعني اکثراوقات خودش بود ولي بعضي موقعها که نبودش و کار داشت زنش ميامد.
من برام عجيب بود که چرا اون حتي بعد از ازدواجش هم از اين کاراش دست بر نميداره. به من هم مربوط نبود ولي خيلي مراقبت ميکردم که گذر دختر يا زني از آشنايان وفاميل به اين مغازه نيفتد هرچند منصور در سکس خيلي بي مهابا و غيرعرفي بود ولي ازنظر کارهاي مغازه و درستکاري در حساب و کتابها خيلي کارش درست بود و يکي از دلايل اصلي ماندگاريش پيش پدرم هم همين خصوصيتش بود. و پدرم هم الحق خيلي براش کار کرد خصوصا در عروسي و اجاره خانه براش و راه انداختنش اول زندگي مشترکشان. من بعد ازديپلم بلافاصله دانشگاه تهران قبول شدم و باز هم به منصور سر ميزدم و او هم مطابق معمول از کاراش برام ميگفت و سوژه جديدش هم اين بود که چرا از دخترهاي دانشجو يکي را تور نميکنم. من هم مطابق معمول تو اين فازها نبودم. يک روز که کمي بعد از عروسيش تو بوتيک پهلو منصور بودم سه نفر از دخترهاي همکلاسي ما که دوتاشون اصفهاني و يکي شمالي بودن رو تو پاساژ ديدم به منصور گفتم اينها همکلاسيهاي من هستند و او هم مطابق معمول زنها رو از زاويه نياز خودش ميديد. اصلا دلم نميخواست اونها تو بوتيک ما بيان ولي از بخت بد ما هرسه تاشون اومدن تو بوتيک و شروع به سلام و احوالپرسي کرديم. براي خريد شلوار لي اومده بودن ومنصور هم براشون شلوارهاي مختلف مياورد و مطابق هنرش از زبونش خوب استفاده ميکرد. يکيشون شلوار انتخاب کرد وخريد و براي يکي ديگه قرار شد فردا بياد تا جنسهاي جديد رو ببينه من هم به اونها خودم را فقط يک دوست معمولي منصور که بواسطه خريد ازبوتيک باهاش آشنا شدم معرفي کردم. آنها پس از مدتي خداحافظي کردند ورفتند. پس از رفتن آنها منصور يک شلوار آورد وگفت اون دختره اينو ميخواست. منم با تعجب گفتم “تو که داشتي چرا گفتي بره فردا بياد؟” گفت “خوب ديگه!” گفتم: “منصور ببين اينا بنوعي دوستهاي من محسوب ميشن تو سرت خيال مخ زني پيدا نشه خصوصا وقتي تکي بيان.” اونم با مسخرگي جواب ميداد ولي من با جديت دوباره موضوع رو براش تکرار کردم و اون که ديد من شوخي نميکنم کوتاه اومد وبحث رو عوض کرد. اين موضوع گذشت تا هفته بعد که سراغش رفتم پس از مدتي يهو گفت “راستي حال همکلاسيت الهام چطوره؟” من تعجب کردم چه کسي رو ميگه؟ زد زير خنده وگفت “هموني که اومدن براي شلوار.” يهو من يادم اومد. الهام همون دختر اصفهاني بود که قرار بود فرداش براي ديدن جنسهاي جديد بياد ولي اين از کجا اسمش رو ميدونه؟ تو اين فکر بودم که ديدم فاميلش و مشخصاتش و تعداد خواهر وبرادر و خلاصه چيزاي ديگه مربوط به الهام رو برام گفت. کله ام سوت کشيد گفتم “تو اينها رو از کجا ميدوني؟” که يک چشمک زد و از خنده منفجر شد و برام تعريف کرد که چه جوري مخش رو زده و باهاش سکس داشته حتي مشخصات اندامها و بدنش رو هم برام ميگفت. راستش من از دستش عصباني شدم بهش گفتم منصور چرا اين کار رو کردي؟ من که گفته بودم به اونها کاري نداشته باش!
منصور گفت :”بابا بيخيال ولي عجب تکه اي بود اگه بخواي ميتونم برا تو هم جورش کنم تو که خودت عرضه نداري.” منم گفتم: “خفه شو الاغ بهت گفته بودم به اونها کاري نداشته باش” راستش يه جوري غيرتي شده بودم. منصور هم با مسخرگي و شوخي موضوع رو ميگذراند و هي از اندامهاي الهام و چگونگي سکسش با اون برام ميگفت و من عصباني ميشدم. براي بار اول بهش گفتم اگه يکي با خواهر يا زن خودت هم اين کارها رو بکنه خوشت مياد. يهو خنده اش خشک شد وقيافه عصباني و جدي بخودش گرفت و گفت: بابک از اين حرفها نداشتيم. منم گفتم جواب منو بده. گفت: کسي نميتونه اين کار رو بکنه چون اونها اهلش نيستند. گفتم اگر زنت بفهمه که تو اين کارها را ميکني حتي با زنهاي شوهردار چي؟ فکر نميکني ازت انتقام بگيره؟ که باز عصباني شد و گفت : اون غلط ميکنه و اصلا اهل اين چيزا نيست. خلاصه اين موضوع گذشت و من از دست اين کارش عصباني و دلخور بودم و او نيز اين موضوع را فهميده بود. درس من هم تموم شد و بنا بدرخواست پدرم پهلو خودش و جهت سرو سامان دادن و رسيدن به کارهاي مغازه هاش ماندم.
من پسرخاله اي دارم حدود 30 ساله که زمان دانشجوييش تو شمال با دختري شمالي ازدواج کرده وبعدش آمدن تهران، اين زن زيبا و از نظر برخورد اجتماعي خيلي باز است که اين اخلاقش هم خيلي مورد پسند خانواده خاله نبود. من وپسرخاله و زنش(مهين) رابطه خوبي با هم داشتيم وبا مهين خيلي صميمي و نداربوديم. روزي داشتم ميرفتم پيش منصور تو بوتيک که ديدم جلوي من مهين رفت توپاساژ و اتفاقا رفت تو بوتيک ما، من که نميخواستم من رو اونجا ببينه کمي صبر کردم تا از بوتيک وپاساژ بياد بيرون و بعد من برم پيش منصور. ولي هر چه منتظر ماندم بيرون نيامد کمي به داخل پاساژ رفتم و از دور به مغازه نگاهي کردم که از تعجب دهانم بازماند. کرکره مغازه پايين کشيده شده بود. ساعت حدود 1 بعداز ظهر بود و من مطمئن بودم که مهين بيرون نيامده و پاساژ درب ديگري هم ندارد. حدسهايي زده بودم ولي اميدوار بودم درست نباشد با احتياط نزديک بوتيک آمدم و ديدم کرکره پايين است و درب هم قفل ولي قفل کرکره از بيرون زده نشده و فقط درب قفل است يعني يا کسي درب را از بيرون قفل کرده و فقط کرکره پايين کشيده و رفته يا کسي کرکره را پايين کشيده و درب را از داخل قفل کرده و هنوز در مغازه هست. سر پاساژ منتظر ماندم حدود ساعت 2 بود که متوجه شدم درب از داخل باز شد وکرکره مغازه بالا رفت . منصور را ديدم که به بيرون بوتيک آمد و اطراف را ديد ميزد جايي بودم که من رو نميديد پاساژ خلوت بود. منصور به درون بوتيک رفت و پس از لحظاتي مهين بيرون آمد و بطرف درب پاساژ آمد. من خودم را مخفي کردم که ديده نشوم. دنيا دور سرم ميچرخيد فهميده بودم آنجا چه خبر است باز منصور با يک زن در بالکن بوتيک سکس داشت ولي آن زن مهين زن پسرخاله من و مثل خواهر من بود. چند دقيقه درب پاساژ گيج ايستاده بودم ولي بالاخره بخودم مسلط شدم. تصميمي گرفته بودم که ميخواستم عملي کنم. بطرف بوتيک رفتم و داخل شدم منصور کمي تعجب کرد چون من معمولا نزديک ظهر يا عصر پيش او ميرفتم. به او گفتم “ناقلا تکه داشتي؟” از اين حرف من متعجب شد. گفتم : “ناقلا اون زني که از بوتيک اومد بيرون!” اون کمي ناباورانه مرا نگاه کرد وبعد زد زير خنده گفت: “بابک ناقلا تو کجا بودي؟” گفتم: “داشتم ميامدم که ديدم اون زن از بوتيک اومد بيرون بازم..؟؟”
منصور گفت: “بله عجب تکه اي هم بود!” گفتم : “خوب کي برام تعريف ميکني!” اون که حسابي جا خورده بود چون معمولا او مشتاق تعريف بود و من تا بحال به اين صراحت از او نخواسته بودم راجع به سکسش برام تعريف کنه گفت: “هر موقع بخواهي اصلا همين حالا چيه داري راه ميفتي تو هم اونو ديدي راست کردي؟” بهش گفتم نه الان بايد برم و ازش خداحافظي کردم ورفتم. من يک ضبط صوت کوچک جيبي داشتم که با کيفيت عالي صدا ضبط ميکرد و سر بعضي کلاسها ازش استفاده ميکردم تصميم گرفتم تعريفهاي منصور رو ضبط کنم. فرداش با ضبط رفتم پيش منصور و اونو خوب مخفي کرده بودم. بهش گفتم “خوب تعريف کن موضوع ديروز رو! البته با جزييات مثل فيلمهاي سکسي!” اون که حسابي از اين اشتياق من جاخورده بود و کلي هم کيف ميکرد که من به کارش اينطور علاقمند شدم با حرص و ولع و بطور کامل از آشنايي و مخ زني و سکسش با مهين برام گفت و اينکه بار دومش هست که با اون سکس داشته و اون شوهرداره و شمالي هست و خيلي چيزاي ديگه. از اون روز سعي کردم چند تا تعريف آبدار ديگه رو هم از اون ضبط کنم حتي جريان الهام رو خواستم دوباره برام تعريف کنه و طي چندروز به بهانه هاي مختلف اون رو به حرف ميکشيدم تا از سکسهاش خصوصا با زنهاي شوهردار ودختران برام بگه و من همشون رو ضبط کردم و رو نوار آنها رو پياده کردم. تقريبا 3ساعت از تعريفهاش که کيفيت صداش خوب بود و جزييات خوبي داشت رو روي نوارهاي اصلي پياده کردم. حالا نوبت من بود که منتظر باشم و به حسابش برسم. حدود يک ماه بعد او مجبور شد براي آوردن جنس به يک سفر 4 روزه به بندر بره و بجاش زنش (افسانه) به مغازه بياد.
روز اول ساعت 9 صبح به بوتيک رفتم افسانه تازه اومده بود از ديدن من کمي تعجب کرد سلام و احوالپرسي کردم و گفتم که امروز کاري نداشتم گفتم بيام ببينم کمکي ميتونم بکنم؟ سر صحبت رو باز کرديم و از هر دري صحبت ميکرديم. افسانه هم چون مثلا من پسر صاحب بوتيک و مثلا کارفرماش بودم خيلي سعي ميکرد هوام رو داشته باشه. خلاصه صحبتهامون کشيده شد به ازدواج و انتخاب همسر و ملاکهاي انتخاب ازش پرسيدم “ملاک تو براي انتخاب منصور چي بود؟”
اونم همون چيزايي که خيليها ميگن رو گفت و ازجمله صداقت و نجابت! گفتم “اگر يک زن بفهمه مردش اوني که نشون ميده نيست چکار ميکنه؟”
گفت “منظورت چيه؟”
گفتم” مثلا بفهمه کارهاي خلاف ميکنه”
گفت”خوب خيلي از مردها کار خلاف ميکنن”
گفتم”هرکارخلافي؟ مثل همه؟ مثلا اگر مردي دنبال زن ديگه اي بيفته چي؟”
گفت:”نه اين ديگه خلاف نيست اين خيانته”
گفتم”پس؟”
گفت”پس چي؟”
گفتم”اگه يکي خيانت بکنه اون ديگري بايد چکار بکنه؟”
گفت:”تو زندگي از هر دست دادي از همون دست ميگيري” هرچند جوابش صراحت کامل نداشت ولي تقريبا همان چيزي بود که ميخواستم بشنوم ولي هنوز يکي دو قدم ديگر تا رو کردن برگم مانده بود.
مدتي سکوت کردم و سرم را زير انداختم و خودم رو در حال تفکر نشان دادم.
افسانه سکوت رو شکست و گفت” منظورت از اين حرفها چي بود؟”
گفتم “افسانه(تا بحال اينجوري با اسم کوچک صداش نکرده بودم) اگه تو رازي رو راجع به يک مرد بدوني که به زنش خيانت ميکنه با زنهاي شوهردار و دخترهاي گوناگون رابطه داره چکار ميکني؟”
افسانه که از تعجب هاج و واج مونده بود و صورت خوشکلش تو اين حالت ديدني بود پس از مدتي سکوت گفت” خوب به زنش ميگفتم تا تکليفش رو بدونه”
گفتم” خوب اين کار که يک زندگي مشترک رو شايد ازبين ببره”
گفت” ببخشيد کدوم زندگي مشترک، زندگي با زنهاي شوهردار و دختران مردم!!؟” من ايندفعه بيشتر قيافه متفکر و غمگين گرفتم و با کشيدن آهي سکوت کردم.
افسانه که کنجکاو شده بود گفت”بابک اين حرفها چيه؟ چي ميخواهي بگي؟”
همانطوري که سرم زير بود پس از مکثي طولاني من من کنان
گفتم “من يکي از اين آدمها رو ميشناسم.”
افسانه ناباورانه گفت “تو!!؟”
همانطور که سرم زير بود آرام گفتم”آره و شايد تو هم بشناسي!!” و سکوت کردم تا تاثير اين جمله کاملا در او نفوذ کنه. افسانه که هم گيج، هم کلافه و هم کنجکاو شده بود
گفت”کيه؟ من؟ من بشناسم!!؟”
بدون اينکه چيزي بهش بگم سراغ ضبط صوت کوچکي که در مغازه بود رفتم و يکي از نوارها رو توش گذاشتم و با اشاره به کاست افسانه را در حالت تعجب وگيجي تنها گذارده و بطرف در بوتيک رفتم در آستانه در برگشتم و به افسانه گفتم”اگر خواستي اون کاست رو گوش کني درب بوتيک رو از تو قفل کن” و از بوتيک بيرون زدم. ساعت 10:30بود بايد يک مدت خودم رو سرگرم ميکردم. حدود ساعت 12 به بوتيک برگشتم درب قفل بود. ميدانستم که افسانه درون بوتيک است. در زدم کسي نيامد حدود 10 دقيقه آنجا بودم و متناوب در ميزدم تا بالاخره افسانه جلو آمد و چون ديد من هستم درب را باز کرد. به داخل رفتم کرکره را کشيدم و درب را از پشت قفل کردم. افسانه پشتش به من بود صداش کردم برگشت قيافه اش وحشتناک بود معلوم بود گريه کرده چشمهايش پف کرده بود و مثل ببر ماده خشمگين بود. در همين حين سيلي آبداري به من زد من که آمادگي نداشتم کمي تعادلم را از دست دادم و دو بازويش را گرفتم اولين بار بود دستم به بدنش ميخورد. با صداي نسبتا بلندي
گفتم “افسانه!”

آمرانه و با عصبانيت گفت”از کي ميدونستي!؟”
گفتم”خيلي وقته”
گفت”چرا به من نگفتي؟”
گفتم “اين موضوع به من مربوط نميشد”
گفت”چرا حالا گفتي؟”
گفتم”چون اون به من هم خيانت کرد”
افسانه که متعجب بود گفت”به تو؟!”
گفتم” آره” و به اون دو تعريف راجع به مهين و الهه که هر دو روي نوار اول بود اشاره کردم.
گفتم”حالا ديدي به هر دو ما خيانت شده؟!”
افسانه بازوانش را دور گردنم انداخت و سرش را روي سينه ام گذاشت و شروع به گريه کرد من که آمادگي اين کارش را نداشتم اولش کمي دستپاچه شدم ولي بعدش بخودم مسلط شدم. منهم دستم را دور گردنش گذاشتم و چون روسريش افتاده بود موهايش را نوازش ميکردم و يواش يواش دستم را به کمر و پشتش ميرساندم و آنها را نوازش ميکردم و او نيز هيچ مخالفتي نميکرد. حدود 10 دقيقه گذشت که او از من جدا شد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و با دست راستش صورت من همان جايي که سيلي زده بود را نوازش کرد و معذرت خواهي ميکرد منهم با دلداري گفتم “ما هر دو يک وضعيت داريم” پس از مدتي به او گفتم”اينجا خوب نيست بيا بريم بالاي بوتيک” بالاي بوتيک فضاي کوچکي بود که يک کاناپه و يک فرش وميزکوچکي بهمراه صندلي و يک روشويي وکمي خرت وپرت بود. روي کاناپه نشستم و دست اورا گرفتم وکنار خودم نشاندم. هيچ مقاومتي نميکرد. بهتزده بود. دست و صورتم را شستم به او گفتم بيا دست و صورتت را بشور وخودت را مرتب کن ولي او در حال ديگري بود. ليواني آب کردم جلو افسانه آمدم و کل آبش را روي صورتش ريختم. ناگهان مثل برق گرفته ها از جا برخاست. نميدانست چکار بايد کند. دستمالم را به او دادم تا صورتش را خشک کند. بعد به او گفتم خودت را مرتب کن. او مثل آدمهايي که از خود اختياري ندارند شروع به شستن دست و صورت خود کرد بعد هم کمي صورت و موهايش را مرتب کرد. ازاو خواستم کنارم روي کاناپه بنشيند که همين کاررا کرد. خيلي آهسته از صورتش يک بوس گرفتم. واکنشي نکرد دستم را به گردن و صورتش ميماليدم و او کاري نميکرد فقط به يک نقطه خيره بود.
به او گفتم” خوب چه کار کنيم؟” و دوباره تکرار کردم. پس از سکوتي
گفت:”نميدانم”
گفتم”ببين من و تو يک درد مشترک داريم و ميتونيم بهم کمک کنيم”
افسانه که کم کم از حالت گيجي بيرون آمده بود
گفت “چطوري؟”
گفتم” انتقام ”
گفت” انتقام؟! يعني اون رو بکشيم؟!”
گفتم”نه، شايد اسم ديگرش قصاص باشه”
باحالتي شکاک پرسيد” قصاص؟ منظورت چيه؟”
بايد صريح حرفم رو ميزدم گفتم”افسانه من تو رو دوست دارم اگه تو هم بخواي ما ميتونيم با هم رابطه داشته باشيم هم از اون انتقام گرفتيم هم لذت ميبريم.” وپس از اون يک بوس از گونه هاي او گرفتم.
او گفت”ولي…!!”
گفتم” ولي چي؟!” دستش را گرفتم و به صورت خود نزديک کردم و آنرا بوسيدم. او را از روي کاناپه بلند کردم وروبروي او ايستادم و يک لب آتشين از او گرفتم اولش سخت بود ولي بعد خودش نيز همکاري ميکرد و زبانش را ماهرانه ميچرخاند. از او جدا شدم و بطرف پله رفتم
گفتم “فکر خودت را بکن خيلي هم خودت را اذيت نکن” پايين رفتم و روي صندلي نشستم. ربع ساعت گذشت که ديدم افسانه مرا صدا ميکند بالا رفتم و از صحنه اي که ديدم بر جايم خشکم زد افسانه لخت بود و بغير از يک شورت هيچ چيز به تن نداشت و روي کاناپه نشسته بود. من چند قدم جلو رفتم ولي قدرت کاري نداشتم. هرچند دودولم راست شده بود. افسانه خودش جلو آمد و گفت “بابک تو هم آماده اي؟”
حالا او نسبتا مسلط بخود و من مبهوت بودم. او دو دستش را کنار صورت من آورد و لب جانانه اي از من گرفت و دو دست من را نيز به پشت خودش هدايت کرد. من نيز يواش يواش بخود آمدم. افسانه سپس جلوي من روي زمين قرار گرفت و کمربند شلوارم را باز کرد و آنرا پايين کشيد. سپس مرا روي کاناپه برد وجلوي من روي زمين نشست و شورتم را پايين کشيد و سراغ کيرم رفت و شروع کرد به ساک زدن آنهم چه جوري خيلي حرفه اي گاهي همش رو ميخورد که من ته گلوش رو حس ميکردم گاهي سرش رو ليس ميزند و گاهي هم بيضه هام رو ميخورد يا ليس ميزد. معلوم بود پس از چهار سال که با منصور بوده اگر هم ناوارد بوده از برکت وجود شوهري چون او يک زن ماهر در سکس شده.
سرش رو گرفتم و نگه داشتم.
بهش گفتم “تو سکس چه کارهايي ميتونم باهات کنم؟”
با چشمهاي خمارش گفت “هرکاري ميخواي”
گفتم “يک خواهش ديگه يک سکس بي تعارف ميخوام دلم ميخواد هر چي خواستم نه نگي”
اونم با اشاره سر حرفم رو قبول کرد. چون به وارديش مطمئن بودم و از مطيع بودنش هم خيالم جمع شده بود ميدونستم که سکس خوبي خواهيم داشت. او رو روي مبل نشاندم وشروع به خوردن سينه هاش کردم وشورتش رو درآوردم و شروع به نوازش و خوردن کسش کردم. صداش حسابي دراومده بود. اندام با حالي داشت نميدونم منصور با داشتن اين زن چرا بازم دنبال زنهاي ديگه بود؟
خيلي سعي ميکردم خودم رو نگه دارم که آبم نياد. منم به برکت تعريفهاي منصور و داستانهاي سکسي آويزون از نظر تئوري ماهربودم وحالا بايد آنها روعملي ميکردم. همونجور که رو کاناپه بود دوپاش رو باز کردم و رونهاش رو بالا کشيدم و کيرم رو آروم توکسش کردم خيس وگرم بود شروع به تلمبه زدن کردم بعد برش گردوندم و روزمين بصورت سگي کردم.
باسنش که به رونهام ميخورد خيلي حال داشت چه باسني! کيرم رو در آوردم و صابون روشويي رو برداشتم و به سرکيرم زدم و کمي هم به کون افسانه، سر کيرم رو آروم هل دادم تو اولش سخت بود ولي بعد راحت شد افسانه خيلي وارد بود و با آه و ناله و حرفهاي شهوتي که ميزد من رو بيشتر حشري ميکرد. وقتي ميخواست آبم بياد اونوريش کردم و آبم رو با فشار رو سينه خوشکلش خالي کردم و هر دو بيحال رو زمين افتاديم. پس از حدود 10 دقيقه بلند شدم براش دستمال آوردم و بهش دادم و بوسيدمش و ازش تشکر کردم و خودم رو هم تميز کردم اونم خودش رو مرتب کرد. تازه يادمون اومد که ساعت از 2 ظهر هم گذشته و ناهار هم نخورديم من رفتم از سر پاساژ ساندويچ و نوشابه گرفتم وآمدم و همون بالا نشستيم و شروع به غذا خوردن کرديم. افسانه حالش نرمال شده بود البته هنوز نوعي گيجي تو قيافه اش بود ولي راحتتر بود شايد گمان ميکرد که انتقام گرفته و خودش هم مثل منصور شده. از هر دري شوخي وصحبت ميکرديم. ديگه رومون بهم باز شده بود.
افسانه ميگفت توهم خوب وارد هستي ناقلا!
گفتم” ازبرکت تعريفهاي منصور آقا چوب هم استاد سکس ميشه!”
و زدم زير خنده اونم خندش گرفت و بازم شوخي کرديم و دوباره حشرمون زد بالا بهش گفتم ميخوام فقط برام ساک بزني و اونم حرفه اي شروع کرد. چون قبلا آبم اومده بود خيلي طول کشيد و من حالات مختلف ساک رو امتحان کردم مي ايستادم و اون برام ساک ميزد و يک پام رو رو شونه اش ميگذاشتم و اينکه ميديدم اون زير پاي منه و با ولع کيرم رو ميخوره احساس خيلي خوبي داشتم. بعد اونو خوابوندم و کيرم رو جلو صورتش گرفتم تا کير و بيضه هام رو بخوره و ليس بزنه خلاصه حالات مختلف ساک زدن رو من ميگفتم و اونم بامهارت و بدون مخالفت انجام ميداد موقعي که ميخواست آبم بياد بهش گفتم آبم رو ميخوري و اون جوابي نداد شايد تو رودرواستي افتاده بود آمرانه بهش گفتم آبم رو بخور! و ايندفعه سرش رو تکون داد يعني موافقه (جالبه فهميدم از اون زنهايي هست که دوست داره برده باشه) و برشدت ساک زدنش اضافه کرد وقتي خواست آبم بياد کيرم رو از دهنش بيرون آوردم و فقط سرکيرم رو روي لبش گذاشتم چون نميخواستم وقتي تمام کيرم تو دهنش هست آبم بياد و اذيت بشه. مقداري از آبم تو دهنش رفت و مقداري هم از لبش به پايين سرازير وروي سينه اش ريخت وشروع کرد سر کيرم رو با زبونش ليسيدن. حسابي عرق کرده وخسته شده بودم. روي کاناپه دراز کشيدم. افسانه کنارم اومد و شروع به نوازشم کرد منم متقابلا او رو نوازش ميکردم وميبوسيدم.
بهم گفت “خيال نکن فقط بخاطر کارهاي منصور باهات سکس داشتم بلکه دوستت هم داشتم.”
منم بهش گفتم” عزيزم منم دوستت دارم”
گفتم” با منصور چکار ميکني؟”
گفت” ديگه مهم نيست زندگيه ديگه حالا منم مثل اون از زندگيم لذت ميبرم”
خيلي با هم حرف زديم وقتي ميخواستم برم لب جانانه اي ازهم گرفتيم. قرار شد فردا برم پيشش. فردا ظهر رفتم سراغش ازم دعوت کرد شب برم خونشون
گفت “تو خونه راحتتريم” وچشمکي بهم زد منم شب ساعت 10 رفتم خونشون و تا صبح سه بار حال کرديم. ديگه مثل زن و شوهر شده بوديم وخيلي باهم راحت بوديم. تا وقتي که منصور از بندر برگرده يکبار ديگه تو بوتيک و يکبار ديگه هم تو خانه افسانه سکس داشتيم. وقتي منصور برگشت دوباره وضع مثل سابق بود و نه من نه افسانه هيچي به روش نياورديم. از اون به بعد من حداقل هفته اي يکبار با افسانه سکس دارم و اغلب اينکار روز توي خانه افسانه و وقتي منصور تو بوتيک بود انجام ميشد. تو تعريفهاي منصور حالا منهم از سکسهام که در حقيقت سکسهاي با زنش بود براش تعريف ميکردم و اون هم ندانسته کلي کف ميکرد و ميگفت “بالاخره تو رو هم راه انداختم”
منم ميگفتم” آره استاد”. جريان من و افسانه يکساله که ادامه داره و کلي هر دومون حال ميکنيم.

Date: February 8, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *