نسیم از دیدن قیافه ی متعجب من خندش گرفت واقعا باورم نمی شد که این سوال از دهن نسیم بیرون اومده باشه بلاخره خندش متوقف شد و گفت سوال بدی پرسیدم اگه ناراحت شدی ببخشید سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم نه ناراحت نشدم قبلش بهم گفتی که می خوای یه سوال خیلی خصوصی بپرسی فقط به هر چیزی فکر می کردم به غیر این که بخوای در مورد رابطه ی جنسی و من و سینا بدونی الانم بیشتر کنجکاوم بدونم که چرا اینو پرسیدی نسیم که مشخص بود پشیمون شده از سوالش کمی به مِن و مِن افتاد و گفت چیز خاصی نشده همینجوری پرسیدم گاهی وقتا آدم کنجکاو میشه که تو خلوت بعضیا چی می گذره می خواستم بدونم همونقدر که اصرار داری که ظاهر خودت و سینا رو خوب نشون بدی تو موارد دیگه هم اوکی هستین یا نه بعد از تموم شدن جمله اش از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه نگاهم دوخته شد به نقش پرده های جدیدی که خریده بودن پَر های سفید روی پیش زمینه ی کرم جمله ی آخر نسیم به مراتب شوکه آور تر از سوالش بود بعد از ازدواجم صمیمی ترین دوستای من نسیم و سمیرا بودن و هستن نسیم بیشتر از سمیرا به من و زندگیم نزدیک بود و هست البته صمیمیت با معیار های خودم ما هیچ وقت اینقدر صمیمی نبودیم که بخواییم از شب خوابیدن های همدیگه برای هم تعریف کنیم شاید گاهی به شوخی یه تیکه هایی به هم می انداختیم یا برای هم جوک سکسی می فرستادیم و حتی گاهی سمیرا بدون خجالت جوکای توی گوشیش رو برامون می خوند اما هیچ وقت صحبت جدی ای تو این زمینه ها نشده بود شاید بین سمیرا و نسیم شده بود و من خبر نداشتم به قول سینا من در عین اینکه با همه خودم رو خوش برخورد و خوب می گیرم اما با رفتارم چنان حصاری دور خودم پیچیدم که کسی جرات خیلی حرفا و رفتارا رو با من نداره رفتاری که خودم هیچ برنامه ریزی از پیش تعیین شده ای براش نداشتم و ندارم هر چی بود نا خوداگاه من بود و خود به خود انجامش می دادم اما جمله ی دوم نسیم شبیه یه شلیک بی رحمانه توی سرم بود می خواستم بدونم همونقدر که اصرار داری که ظاهر خودت با سینا رو خوب نشون بدی تو موارد دیگه هم اوکی هستین یا نه همیشه تو ذهنم نسیم نهایتا یه موجود پخمه بود که هیچی از دنیا و آدماش نمی دونه حتی از آدمای اطرافیانش هم خبر نداره اما حالا بهم یه پیغام مهم رسوند یعنی من خبر دارم که داری فیلم بازی می کنی چه جوابی باید بهش می دادم دوست نداشتم وارد یه بحثی بشم که الکی بخوام توش برای هیچی دست و پا بزنم که حتی امکان داشت عصبی بشم و کنترل رفتار و حرفام رو از دست بدم دوست نداشتم تو شرایطی که همین چند وقت پیش بچه ی 15 هفته اش رو سقط کرده بهش فشار بیارم بچه ای که یه دختر بود همون چیزی که آرزوش رو داشت با یه سینی که توش دو تا لیوان چایی بود از آشپزخونه برگشت بهم گفت حال داری بریم تو بالکن یه هوایی بخوریم می دونستم منظورش از هوا خوری چیه با سرم تایید کردم لبخند زد و گفت پس تا من یه مانتو بپوشم تو هم چایی رو بردار و برو تو بالکن تا بیام سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو بالکن گذاشتمش روی جا گلدونی و خودم تکیه دادم به دیوار کناری بالکن وقتی نسیم اومد و نگاهم بهش افتاد خندم گرفت سرش رو انداخت پایین و به پاهای لخت زیر مانتوش نگاه کرد خودش هم خندش گرفت و گفت پایین دید نداره کسی نمی بینه از تو پاکت سیگار دستش یه نخ بهم تعارف کرد فندک هم بعد از اینکه خودش سیگارش رو روشن کرد بهم داد به نرده ی بالکن تکیه داد و بهم خیره شد مشخص بود از اینکه موفق شده من رو آچمز کنه حسابی خوشحاله تو این چند سال دوستی این اولین باری بود که اینجوری می دیدمش لبخند زنان بهم گفت خیلی خوشگل سیگار می کشی البته فقط نظر من نیستا دیگه طاقت نیاوردم و گفتم تو هم امروز خیلی حرفای جدیدی می زنی یه پُک عمیق کشید و بعد از بیرون دادن دودش گفت پرسیدی چی شد که این سوال و پرسیدم راستش خیلی سوالای دیگه هم هست که دوست دارم بپرسم اما می ترسم دوستیمون از بین بره چون اصلا نمیشه واکنش تو رو پیش بینی کرد مثلا همیشه برام سوال بود که چرا من و سمیرا خیلی راحت از زندگی هامون می گیم از مشکلاتمون می گیم از دعواهامون با شوهرامون می گیم از خانواده شوهر حتی از خانواده ی خودمون اما تو همیشه شنونده ای همیشه با یه سری حرفای خیلی کلی و ساده سوالای ما رو جواب میدی همیشه فکر می کردم که سیستم تو اینجوریه خب دوست نداری از خودت بگی حتما اینجوری راحت تری سمیرا هم البته اینجوری فکر می کنه اما متوجه شدم که اینجوری نیست تو هم مثل بقیه ی آدما دوست داری حرف بزنی از خیلی چیزا بگی حتی از روزمره هات بگی فقط انگار مارو قابل نمی دونی یا شاید بهمون اعتماد نداری نسیم با این رفتار و حرفاش کاملا اعتماد به نفسم رو گرفته بود تو دلم آشوب بود که چرا داره اینا رو بهم میگه دقیقا چی داره تو سرش می گذره آب دهنم رو قورت دادم و گفتم خب چی شد که به این نتیجه رسیدی لبخندش محو شد و گفت هفته ی پیش که زودتر اومدم بهت کمک بدم قبل از اومدن مهمونا رفتی حموم یه هو یادت اومد که قرار بود به سمیرا بگی برات اون نخ کاموای سفیدی که داره رو بیاره از من خواستی برم تو اتاق خواب و از توی کشوی پاتختی گوشیت رو بردارم و به سمیرا پیام بدم وقتی کشو رو باز کردم دو تا گوشی بود گوشی تو و گوشی سینا رو می شناختم اون یکی گوشی اصلا آشنا نبود نمی خواستم فضولی کنم فقط گرفتم تو دستم که نگاش کنم خب گوشی خوشگلی بود که همون موقع برای گوشی یه پیام اومد پیامی که یه قسمتیش به حالت پِری ویو مشخص بود یه پیام خیلی صمیمانه که فقط با یه اسم دیگه تو رو صدا زده بود پس امشب درگیر مهمونی بازم خوبه دوستت اومده کمکت همینطور سیگار به دست بهش خیره شده بودم دستام به لرزش افتاده بود اون گوشی لعنتی که هیچ کس ازش خبر نداره هیچ وقت جاش تو اون کشوی لعنتی نبوده و نیست چطور ممکنه همچین اشتباه مرگبار و فاجعه واری کرده باشم بدون اینکه بدونم چی می خوام بگم اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت گوشی رو گذاشتم سر جاش حتی سعی نکردم داخلش بشم و پیام رو کامل بخونم به هیچ کسی هم در موردش چیزی نگفتم حتی سمیرا الانم مجبور نیستی به من توضیح بدی هر آدمی آزاده هر کاری که دلش می خواد بکنه فقط حس کردم که انگاری هستن کسایی که باهاشون راحت تر از من باشی با همه ی فشاری که روم بود نهایت سعی خودم رو کردم که ظاهرم رو آشفته نشون ندم با دستای لرزون سیگارم رو با دیوار خاموش کردم و انداختمش توی خیابون لیوان چاییم رو برداشتم و گفتم سرویس مدرسه ی عرفان درست شد نگاه نسبتا ناراحت نسیم رو مخم بود بهم گفت صبح که اومدی بهت گفتم چند روزه درست شده چاییم رو نصفه خوردم گذاشتمش رو سینی و گفتم من برم کم کم چند تا کار دارم باید بهش برسم خدافظ با سرعت اومدم تو هال شال و کیفم رو از روی مبل برداشتم و زدم بیرون در همون حین روشن کردن ماشین اشکام سرازیر شد تا خود خونه فقط گریه کردم از شدت دلشوره و استرس فقط گریه می کردم با سرعت وارد خونه شدم هر اکانتی و تو هر فضایی که با اون اسم لعنتی بودم رو دیلیت کردم با اون اسم کلی خاطره داشتم کلی دوست مجازی داشتم من هیچ وقت بعد از ازدواجم رابطه ی خاص و بدی با کسی نداشتم فقط با اون اسم خود واقعیم بودم در قالب یک فضای مجازی چه تو تلگرام و چه تو هر سایت دیگه ای حتی سایت شهوانی اینقدر محتاط بودم که حتی هیچ کدوم از این فضاها رو باهم قاطی نمی کردم با هر کدوم یه جور خودم بودم تو شهوانی چیزی بودم که هرگز نمیشه تو واقعیت بود توی تلگرام یه آدم معمولی که فقط کبود هم صحبتم در مورد مسائل عادی و روزمره رو برطرف می کردم زندگی به من یاد داده که باید ثانیه به ثانیه محتاط باشم نباید به هیچ کس اعتماد کنم حتی به خودم هم نباید اعتماد کنم چه برسه دیگران با همه ی وابستگی ای که به اون اسم داشتم برام مهم نبود حذف اون اسم یعنی حذف قسمت بزرگی از خاطراتم من عادت دارم به حذف خودم و گذشته ام بی قرار شده بودم نه می تونستم بشینم و نه می تونستم راه برم گوشیم زنگ خورد نسیم بود مردد بودم که جواب بدم یا نه تو موارد دیگه اگه حالم بد باشه عمرا اگه جواب هیچ موجود زنده ای رو تو دنیا بدم اما حالا شرایط فرق داشت انگشتای لرزونم رو کشیدم روی گزینه ی سبز گوشی بعد از چند بار الو گفتن نسیم یه بله گفتم همین یه بله بس بود که حال داغونم رو بفهمه نسیم گفت می خوام بیام ببینمت فردا صبح میام پیشت تا صبح خوابم نبرد هزار بار خودم رو به خاطر این سهل انگاری احمقانه نفرین کردم به هزار تا اتفاق ممکن و نا ممکن فکر کردم من تجربه ی اینکه گوشه رینگ گیر بیفتم و هر بلایی که می خوان سرم بیارن رو داشتم و دارم حاضرم بمیرم اما دیگه برام تکرار نشه قبل از اینکه در رو باز کنم خودم رو توی آینه دیدم چشمای قرمز و گود افتاده قیافه ی داغون و به هم ریخته نسیم با صورت بشاش و شاداب وارد خونه شد مثل همیشه رفت تو آشپزخونه پاتوق همیشگی توی خونه ی ما حوصله ی اینکه ازش پذیرایی کنم رو نداشتم رفتم رو به روش نشستم و با چشمای لرزونی که دیگه توش خبری از اعتماد به نفس نبود بهش خیره شدم چهره ی خندون و شاداب نسیم کم کم برگشت و قیافش رو به ناراحتی رفت بلاخره سکوت رو شکست و گفت واقعا اینقدر به من بی اعتمادی یعنی اینقدر من ترسناکم که باعث شدم این بلا سرت بیاد دارم بهت می گم من هیچی ندیدم فقط یه پِری ویو بود حتی نفهمیدم چه کسی بهت پیام رو داده اصلا زنه یا مرد بعدشم که اومدم به خودت گفتم نه می خوام اذیتت کنم و نه ازت سو استفاده کنم فقط خواستم بدونی همین هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم اشکای لعنتی سرازیر شدن فشار استرس و ترسی که از دیروز بهم اومده بود هر لحظه بیشتر لهم می کرد مثل اون روزایی که نزدیک بود بدون فکر رمز جیمیلم رو بدم به اون دوست عوضی سینا حتی با فکر احتمالات نتیجه ی اینکه اگه جیمیل و رمزش رو به اون عوضی می دادم تا چندین شب خواب نداشتم اما حالا نسیم از رازی با خبر شده بود که غیر از خودم هیچ کس نمی دونست از اون گوشی هیچ کس خبر نداشت اون گوشی و دنیای توش برام حکم سرزمین آلیس رو داشت باهاش وارد یه دنیای دیگه می شدم جایی که می تونستم کمی خودم باشم از چهره ی نسیم مشخص بود که کلافه شده حتی کمی عصبی شده بود فقط صدای فِش فِش من بود که می اومد اما بازم نسیم طاقت نیاورد و گفت بس کن داری حالمو به هم میزنی چی در مورد من فکر کردی با عصبانیت از جاش بلند شد رفت به سمت در که بره حتی در رو هم باز کرد اما پشیمون شد در و بست و برگشت اومد سمت من دو تا دستاش رو محکم کوبید روی میز باعث شد سرم رو به سمت بالا بگیرم و بهش نگاه کنم به چشمای عصبانی شده اش خیره شدم با حرص و عصبانیت بهم گفت باشه هر جور راحتی رفتار کن هر جور دوست داری فکر کن مهم نیست مثل همیشه مهم نیست اصلا مگه تا حالا کسی برات اهمیت داشته که حالا من نگران عکسل العمل تو باشم یا نباشم داری جوری رفتار می کنی که انگار دشمنت اینو فهمیده آره شاید من دشمنت باشم من خر نفهم فکر می کردم که دوستت هستم اما اشتباه می کردم تو حتی به شوهرت که همه جا جوری رفتار می کنی که مثل بُت می پرستیش رحم نمی کنی آره همه میگن مثل شما دو تا هیچ زن و شوهری نیست مثل تو هیچ زنی نیست که اینجور عاشق شوهرش باشه اما من خوب خبر دارم از ارزش واقعی سینا تو همون روزا و شبایی که با علیرضا قهر بودم و به اصرار خودت اومدم خونه تون یا اون وقتایی که علیرضا ماموریت بود و من و عرفان می اومدیم پیش شما با چشم خودم دیدم که چطور باهاش رفتار می کنی چطور دو زار براش احترام و ارزش قائل نیستی درست مثل همون ذاتت تو دایره ی خودت زندگی می کنی حتی در مقابل سینا خیلی از شبا حتی کنارش هم نمی خوابیدی به گفته ی خودت چون من خونه تون بودم ناهار و شام درست می کردی وگرنه بین خودتون از این خبرا نیست حتی اگه دو تا دشمن با هم همخونه بشن بهتر از شمان خوب که بهت دقت کردم اگه هر کدوم از رفتارای تو رو من یا هر زن دیگه ای با شوهرامون انجام بدیم سه روزه طلاقمون میدن تو یه موجود تماما خودخواهی همه برات بازیچه ان خوب می دونم چرا پیش مردا راحت تری چون مردا بازیچه های بهتری ان مثل علیرضا که همیشه تو رو میزنه تو سر من و میگه زن بودن رو از تو یاد بگیرم آره نقشت رو عالی بازی کردی همه ی نگاها بهته همه ی توجها بهته بلدی چطوری مجسمه ی وسط میدون باشی نسیم چه ارزشی داره این وسط تو این روش و این راهی که پیش گرفتی من خر بی ارزش چه جایگاهی می تونم داشته باشم هر بار مشکلی بود این من بودم که اومدم منت کشی این من بودم که همیشه ترس از دست دادن تو رو داشتم من گوساله بودم که تو رو حرفش رو قطع کردم و با فریاد گفتم خفه شو نسیم تمومش کن به نفس نفس افتاده بودم از جام بلند شدم و سعی کردم با چند تا نفس عمیق تنگی نفسم رو از بین ببرم دیگه تحمل شنیدن این حرفا رو از دهن نسیم نداشتم نه دوست داشتم با عصبانیت جوابش رو بدم و نه دوست داشتم احساسی بشم و بهش ثابت کنم که داره چرت میگه و منم همون قدر که اون دوستم داره دوستش دارم عقلم قد نمی داد که باید چیکار کنم فقط تنها چیزی که می دونستم این بود که هیچ کاری نکردن و هیچ حرفی نزدن بهتره با گریه از خونه رفت بیرون دوست داشتم هر چی دم دستمه بشکونم دوست داشتم سرش داد بزنم که تو نمی دونی که چقدر برام مهمی همیشه به بهونه ی اینکه نسیم آدم پر حرفیه و غیر قابل اعتماده دایره دوستیم رو باهاش نزدیک تر نکردم اما خودم خوب می دونم دلیلش این نیست من هرگز و عمرا پام و از این حدی که هست خارج نمی کنم اگه قراره داشته باشمت باید همینجوری باشیم نه بیشتر بذار بقیه ی احساس بین ما همون در حد رویا و خیال پردازی باقی بمونه بذار تو همون الهام بخش همه ی احساساتی که تو داستانام ازش استفاده می کنم باشی مثل شیوا و ندا مثل سارا و سمانه مثل فرشته و ویدا مثل کیمیا و معصومه مثل الهه و وحیده مثل مهسا و الهام و مثل مهتاب و زینب آره همه ی این شخصیتا و همه ی این رابطه ها که هر کدوم یه جور بودن رو من ساختم و نوشتم حتی خیلی هاش رو بدون برنامه ریزی نوشتم با همه شون تو ذهنم زندگی کردم غمگین شدم شاد شدم استرس و هیجان داشتم حتی تحریک شدم لذت بردم آروم شدم همین قدر برای من بسه همین قدر برای تو هم بسه اگه قراره دوستیمون ادامه پیدا کنه باید همه ی اینا تو دلم دفن بشه دیگه تو سنی نیستم که مثل بچه ها فکر کنم و تصمیم بگیرم از من گذشته که بخوام کوچکترین ریسکی در جهت خطر انداختن زندگی خودم و دوستم انجام بدم یک ماه گذشت شرایط روحیم بهتر شد حتی موفق شدم یه داستان بنویسم نمی دونم به خاطر اسم جدیدم بود که از داستانم استقبال نشد یا به خاطر نداشتن تمرکز داستان ضعیفی نوشتم اما هر چی بود کمک بزرگی توی آروم شدنم کرد حتی سعی کردم با پر رویی تمام رابطه ی جنسیم رو با سینا بیشتر کنم حتی برام مهم نبود که خسته اس یا نه حسش رو داره یا نه فقط خودم برام مهم بود از این جهت که واقعا نیاز داشتم دوست نداشتم کمبود سکس و لمس شدن هم به این شرایط مسخره ی روحیم اضافه بشه عصر بود و مشغول پیاده روی بودم از جلوی یه عروسک فروشی رد شدم نا خواسته جلوش وایستادم نسیم عاشق بره ناقلا بود رفتم داخل و به پسر جوون مغازه دار گفتم بهترین جنس عروسک بره ناقلا تون رو می خوام یه بره ناقلا برام آورد یه سری چرت و پرت و تعریف از عروسک کرد بدون توجه به حرفاش بهش گفتم چقدر شد حسابی یخ شد و مبلغ رو گفت حساب کردم و اومدم بیرون علیرضا در و باز کرد با خوش رویی بهم سلام کرد فکر کرد سینا هم پشت سرمه اومد نگاه کنه که بهش گفتم تنهام بعد از وارد شدن به نسیم سلام کردم از برخوردش مشخص بود که دوست نداره علیرضا مشکلی که بین ما پیش اومده رو بفهمه عرفان تو اتاقش و مشغول نوشتن تکالیفش بود همون دم در اتاق بهش سلام کردم رو به نسیم گفتم بریم اون طرح بافتی که یاد گرفتی رو بهم یاد بده نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و گفت باشه اتفاقا یکمی آزمایشی بافتم بیا بریم تو اتاق نشونت بدم علیرضا ولو شد روی کاناپه و مشغول عوض کردن کانال ماهواره ما رفتیم تو اتاق جفتمون نشستیم روی تخت نسیم شروع کرد بافتنی آزمایشیش رو نشون دادن و توضیح دادن بعد از اینکه توضیحش تموم شد بهش خیره شدم عروسک رو از توی کیفم برداشتم و بهش دادم و گفتم تو راه که میومدم اتفاقی اینو دیدم پیش خودم گفتم حتما خوشت میاد راستی هوس آش رشته کردم با سمیرا هماهنگ کن عصر جمعه خراب شیم سرش به صرف آش رشته از لبخند دوست داشتنی نسیم مشخص بود فهمیده که این یعنی منت کشی این یعنی خیلی حرفا چشماش برق زد عروسک رو گرفت توی دستش ذوق کرد و گفت وای مرسی چقدره نازه حسابی سورپرایزم کردی آره منم هوس آش رشته ام کرده اونم آشای سمیرا فقط چرا پنج شنبه نریم پوزخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم این پنج شنبه با سینا کار دارم وقتم پره نسیم از حرفم حسابی خندش گرفت چیزی نگفت و فقط با چشمای براق و شادش بهم خیره شد عرفان صدام کرد که تکلیفش تموم شده و اگه می تونم برم باهاش بازی کنم به نسیم یه لبخند زدم و رفتم پیش عرفان که باهاش بازی کنم پایان نوشته
0 views
Date: March 24, 2019