قضاوتش با شما که دروغه یا راسته هیچ اصراری ندارم با سلام حمزه هستم الان 42 سالمه 175 سانت قد پوست گندمی و کمی شکم دارم این خاطره مربوط به 6 سال پیشه اواخر تابستان 90 بود که همسرم فوت شد در حالی که فقط 30 سالش بود دوستش داشتم از ته دل اما فکر نمی کردم به اندازه ای که نتونم حدود 1 سال سر کار برم 15 سال پیش در سن 21 سالگی باهاش ازدواج کردم اون زمان مرضیه 15 سالش بود ما هر دو متولد یک روستا در اطراف مشهد بودیم دقیقا بعد از یک سال صاحب فرزند شدیم البته مخارج ما به عهده پدرم بود و من توی یک کارگاه تولیدی موبل ومان کار می کردم البته از 13 سالگی شروع کردم و حالا واسه خودم اوستا بودم 7 سالم بود که از روستا به شهر زیبای مشهد نقل مکان کردیم پدرم استاکار ساختمانی بود ولی سواد چندانی نداشت تا اینکه به یه آقای معماری شریک شد و زمین و یا خونه کلنگی می خریدن و می ساختن و حتی نیمه کاره در مقابل سود می فروختن کم کم زندگیمون رنگ گرفت تا اینکه توی یکی از معاملات طرف به جای چهارصد هزار تومن پول 8000 متر زمین واقع در مهراباد مشهد رو به پدرم داد که اون زمان به خاطر حجم عظیمی از زباله و بوی حاصله 12 ماه تحویلش به تعویق افتاد یعنی سال 67 که من همون موقع شاگرد موبل سازی شدم 75 ازدواج کردم و تا دیپلم بیشتر نخوندم مرضیه هم تا اول راهنمایی بیشتر نخونده بود خلاصه تا سال 90 که مرضیه بر اثر سرطان از دنیا رفت صاحب دو پسر 14و 12 ساله شدیم قیمت زمین 8000 متری در سال 80 سر به فلک گذاشت وضع مالی از این رو به این رو شد کارگاه موبل سازی رو با نمایشگاه کوچک موبل که صاحبش قصد رفتن به خارج رو داشت پدرم برام خرید با پدر و برادرم که از من 2 سال بزرگتر هشتش توی 3 واحد جداگانه با حیاط مشترک زندگی می کنیم خودم برای خودم کسی شده بودم و تازه طعم زندگی واسم مزه کرده بود که مرضیه تنهام گذاشت با رفتنش کوهی از غصه به سراغم اومد هر دو پسرام رو پدرم پیش خودش برد و به من پیشنهاد مسافرت داد ولی کجا بود دل و دماغ مسافرت دپرس دپرس بودم ساعت ها مخفیانه گریه می کردم و غصه می خوردم کارم به قرص و آمپول آرام بخش و دیگر داروهای اعصاب کشیده بود اواخر 90 یعنی 6 ماه بعد از فوت همسرم خونه میراثیه توی روستا رو پدرم به شرطی که تعمییرش کنم به من بخشید البته میدونم واسه این بود که حال و هوام عوض بشه این کار رو کرد وبه زور و اجبار منو فرستاد روستا و ازم قول گرفت حداقل 3 ماه اونجا بمونم قبل از رفتن پدرم کمی پول و دارو به من داد تا بدمش به همسایه خونه روستایی مون که توی کل عمرم بعد از مهاجرت از روستا 10 ویا 12 بار دیده بودمش رعنا خانم از طایفه کولی تبارهای روستا که زن ابراهیم مشکاتی از این به بعد عمو مشکاتی از طایفه مشکاتی ها شده بود و داستان ازدواجش با عمو رو همه می دونستن البته طبق رسومات روستا همه مشکاتی ها واسه ما عمو و یا پسر عمو عمه یا پسر عمه هستن پدرم واسه کارهای خیری که برای روستایی ها کرده مشخصا به عمو بزرگ و من که فقط 36 سال اون موقع داشتم رو عمو کوچک صدا می کردن عمو مشکاتی بعد از فرار دخترش با پسری به اسم امیر خونه نشین شد در حالی که دخترش نامزد بود و قبل از اونم به خاطر ازدواجش با یه کولی تبار خیلی با مشکاتی ها نبود یعنی یه جورایی طرد شده بود و فقط با پدرم کمی رابطه داشت عمو و همسرش 2پسر دارن که اولی اسماعیل 30 ساله و خونه و زندگیش جداست دومی هومن که 19 سالشه و با پدر و مادرش زندگی می کنه هر دوشون هم کاملا بی غیرت 2 دختر دیگه هم دارن اولی نازنین 27ساله همونی که فرار کرده بود خوشکل قد نسبتا بلند پوست سفید و سینه های قلنبه و همچنین بی حیا و بد دهن یک بار نامزد شده 19 سالگی یک ازداج ناموفق داشته 19 سالگی یک بار هم صیغه یک مرد47 ساله شده 20 سالگی که از شوهر صیغه ای یه پسر به اسم میلاد داره 4 سال صیغش بوده بعد از اتمام صیغه با دایی اکبرش به مدت 2 سال زندگی کرده چون عمو مشکاتی خونه راش نمی داده دو ماه بعد طلاق گرفتن زن داییش عمو مشکاتی اون رو می بخشه و دوباره با پدر و مادرش یکجا میشه دومی معصومه 23 ساله کمی سیاه پوست اما چشای خوشکل مشکی و سینه های بزرگ مختص کولی تبارها 17 سالش بوده ازدواج کرده و 4 سال بعد به دلایل منکراتی طلاقش دادن فوق العاده بی حیا و بد دهن قبل از حرکت مادرم به من توصیه کرد که از رعنا خانوم و بچه هاش فاصله بگیرم ولی پدرم خلافش رو می گفت که گذشته و کار هر کسی به خودش مربوطه من که اون زمان خیلی از حرفاشون سر در نمی آوردم بار و بندیل رو بستم و در حالی که حوصله چندانی واسه رانندگی نداشتم به طرف روستا حرکت کردم 150 کیلومتر راه رو تو دو ساعت و نیم طی کردم بعضی جاها باید از بین تپه ها و سربالایی ها باید می رفتم به روستا رسیدم و وسط روستا نزدیک به یه بقالی پارک کردم یه بطری آب گرفتم به اطرافم نگاه می کردم اهل همین روستا بودم و تقریبا هیچ کسو نشناختم روستایی ها با تعجب به من نگاه می کردن فکرمی کردن راه گم کردم تا اینکه نوه عموی پدرم از راه رسید و بلافاصله من رو شناخت به بقیه هم معرفی کرد خوش و بش و حال و احوال شروع شد و از همون روز مشهور به عمو کوچک شدم خانه میراثی پدرم تقریبا آخر روستا بود آخر یه جاده خاکی با شیب تند که رهگذراش دیم کاران و چوپان ها هستن تنها همسایه که با ما دیوار به دیوار هم هستن همین عمو مشکاتی و بچه هاشن غیر از اینها نزدیکترین خونه حداقل 600 متر با ما فاصله دارن تعدادی از اهالی اصرار کردن که مهمان آنها باشم راستش هیچ حوصله ای نبود به طرف باغ یا همون خونه حرکت کردم 6یا 7 سالی می شد که نیامده بودم در باغ با قفل و زنجیر بزرگی قفل شده بود ولی گوشه راست پایین در سوراخ بزرگی ایجاد شده بود که به راحتی می شد فهمید که عمدا سوراخش کردن وارد باغ شدم گیاهان خشک شده به ارتفاع 1تا 2 متر کل باغ رو گرفته بودن و درختان میوه سرو وضع خوبی نداشتن 6 یا 7 سالی می شد که هرس نشده بودن فقط هر 10 روز یک بار توسط نوه های عموی پدرم آبیاری شده بودن از لا به لای بوته ها به سختی خودم رو به اتاق ها رسوندم اصلا جای مناسبی برای ساکن شدن نبود رفتم بالای پشت بام ساختمان باغ با منزل عمو مشکاتی پشت به پشت چسبیده بود ولی ارتفاع اتاق های ما حدود 70 سانت پایین تر از خونه عمو بود رفتم روی بوم عمو حیاطشون پر درخت بود و کسی از اونجا پیدا نبود یادم اومد باید پول و دارویی که پدرم داده بود رو بدم اومدم پایین و رفتم در خونشون در حیاط باز بود ولی در زدم دختر بزرگش اومد دم دربا هیکلی نسبتا درشت وسینه هایی که با هر قدمش می رقصیدن و خودنمایی میکردن البته کولی تبارهای روستا که 15 خانوارن درکل حجاب چندانی ندارن من سلام نازنین سلام من عمو جان و زن عمو هستن نازنین ببخشید شما من نشناختین نازنین نگاه عمیقی کرد و گفت وای عمو شمایید خیلی خوش اومدید من عمو اینا هستن نازنین بله هستن بفرمایین رفتیم توی حیاط همه اهل خانه به جز هومن بود عمو خیلی خوشحال شد از دیدنم ویک بار دیگه فوت همسرم رو تسلیت گفت ازم پرسید چطور شده که به روستا اومدم گفتم اومدم خونه رو تعمییر کنم شاید گاهی بیایم روستا واسه سر زدن به فامیل آشنا عمو گفت از فامیل های نزدیک شما که کسی تقریبا توی سرمه نیست تقریبا همه رفتن خندیدم و گفتم یعنی شما فامیل دورین گل از گل عمو شگفت بغلم کرد و گفت راست می گی منم مشکاتیم داشتم فراموش می کردم عمو گفت حالا که من فامیل نزدیکت به حساب میام حق نداری جای دیگه باشی تا موقع تمام شدن تعمییرات باغ و خونه باید همینجا باشی موندم چی جواب بدم گفتم اینجوری که خیلی مزاحمم گفت مزاحم نیستی ما هم خوشحال میشیم نازنین و معصومه و زن عمو هم خیلی اصرار کردن در حالی که می دونستم اگر مادرم بشنوه شاکی میشه قبول کردم شب با هومن تو یه اتاق خوابیدیم و فردا صبح زود چند تا کارگر آوردم واسه خراب کردن سقف و بعضی قسمت های دیوار با کارگرها کنترات و بدون نهار طی کردم چون نهارشون خونه مردم واسم درد سر بود خرابکاری 4 روز طول کشید و همزمان با جوشکار و معمار گچکار توافق کردم حسابی سرم شلوغ شده بود و به مرضیه کمتر فکر می کردم نازنین دوست داشتنی هم چون اوضاعم رو می دونست هوام رو داشت خوردن دارو هام رو یادم می نداخت تعداد کارگرها زیاد شد و همشون نهار می خواستن 4 نفر باغ رو بیل می زدن 8 نفر تاکستان رو هرس می کردن و بیل میزدن و 6 نفر دیگه هم با بنا بودن به نازنین گفتم کارگرها نهار می خوان اونم پیشنهاد کرد روغن و برنج و وسایل بیارم و آشپزیش پای اون گفتم به شرطی که پول بگیری بلآخره با اصرار زیاد من قبول کرد گوشه باغ یه چشمه واقع شده که آبش وارد حوضچه میشه و کنار حوضچه یه سایبون داریم به نازنین گفتم آشپزخانه کارگرها رو همینجا علم می کنیم صبح ها نازنین میلاد رو می سپرد به مادرش و تا غروب با من و کارگرهام بود لباس های نسبتا تنگی که برجستگی سینه هاش رو به خوبی نشون می داد می پوشید وقتی واسه بچه ها چایی می برد متوجه بودم که همگی با نگاهشون می خوردنش و اونم با یه پوزخند جواب می داد حدودا 15 روزی بود که اونجا بودم یه بار بهش گفتم نازنین چادری چیزی سر کن خندید و گفت واسه چی گفتم واسه اینکه اونا بهت نگاه میکنن گفت ای بابا عمو جون خوب نگاه کنن مگه چیزی از من کم میشه مگه من تموم میشم با جوابش شوکه شدم البته تو این مدت چیزهای زیادی از روستایی ها در مورد خونواده عمو شنیده بودم ولی فکر می کردم مردم یک کلاغ و چهل کلاغ می کنن و اینها آدمای بدی نیستن روزها و روز ها می گذشت نازنین و معصومه بیشتر بیشتر به من نزدیک می شدن رکیک صحبت کردن واسشون یه چیز کاملا عادی بود مثلا به جای اه کلافم کردی می گفتن ای بابا حاملم کردی تا جایی که چند بار این عبارت رو به خود من هم گفته بودن وبعدش می خندیدن من هم به سرخ می شدم لبخند می زدم خوب البته من هم مردم قاعدتا خوشم می یومد گاهی خواسته و یا ناخواسته نگاهم رو سینه های نازنین یا معصومه قفل می شد یادمه یه روز که تعداد زیادی کارگر داشتیم نازنین لباس خیلی باز پوشیده بود و سوتین هم نبسته بود و با هر قدمش سینه هاش این طرف و اون طرف می رفت بهش گفتم چرا اینجوری لباس پوشیدی با پوزخند گفت واسه این که عمو جونم موقع دید زدن راحت باشه اینجا بود که حسابی آبروم رفت حدود ساعت 5 بود که کارگرها رفتن و نازنین هم شستن ظرف و ظروف رو تموم کرده بود رفتم کنار حوضچه پیشش ازش بابت نگاه های ناخواستم عذر خواهی کردم گفت عیبی نیست عمو بلآخره تو یک مردی و من یک زن حدود 3ماهی می شد که اونجا بودم هوا گرم شده بود و کار خونه داشت تموم می شد حالم بهتر شده بود کمتر قرص خواب استفاده می کردم یعنی وقتی قرص می خوردم که بی خواب می شدم یه روز که مشغول کمک به گچکار بودم نازنین با خوشحالی اومد و گفت که داییش از زندان آزاد شده دایی اکبر 47 ساله با پوست گندمی قد بلند سیبیل پرپشت و کون چاق و هیکلی زنش رو طلاق داده بود و فرزندی هم نداشت و قراره تاشب برسه به سرمه برای شام میاد خونه عمو از من هم برای شام دعوت کرد چند شبی بود خونه خودم رفته بودم و خودم آشپزی می کردم قبول کردم و دمای غروب رفتم خونه عمو با بوق ماشین همه متوجه اومدن دایی اکبر شدیم همه خوشحال بودن مخصو صا نازنین چشمای نازنین از خوشحالی برق می زد به قول نازنین دایی همه کسش بود موقعی که پدرش خونه راش نمی داد این دایی بود ک حمایتش کرده بود تو خونه خودش واسه نازنین جا داده بود حتی مخارجش رو هم می داد نازنین می گفت خیلی مدیون داییشه با دایی خوش و بش کردیم خیلی زود با هم رفیق شدیم اگر چه خیلی به هم نمی خوردیم یه جورایی وقتی نازنین بهش توجه می کرد حسودیم میشد انگار که نازنین را واسه خودم می خواستم خلاصه دایی شب رو اونجا موند فرداش نازنین و میلاد رو با خودش یه هفته ای برد مشهد دایی وضع مالیش خیلی خوب بود چون کسی رو هم نداشت واسه خواهرزاده هاش حسابی خرج می کرد بعد یه هفته اومدن چند روزی موندن تو این مدت با دایی بیشتر دوست شدیم تقریبا همه جا با هم بودیم دایی هم بدتر از خواهرزاده ها خیلی رکیک حرف می زد و جلو دخترها اصلا مراعات نمی کرد وقتی هم مانعش می شدم به من می گفت خیلی پاستوریزه ای مثلا یه روز توی باغ به من گفت به نظرت سینه های نازنین قشنگ تره یا مال معصومه برق 3 فاز از کونم پرید متحیر موندم که چی بگم دخترها که هر دو اونجا بودن غش غش می خندیدن من هر لحظه سرخ تر می شدم و اونا بیشتر می خندیدن حدود 2 هفته سروکله دایی پیدا نبود یه روز صبح باهام تماس گرفت که تا ساعت 9 میاد سرمه که با نازنین و مادربزرگ همون رعنا خانم و میلاد بریم یه روستای دیگه واسه تفریح دایی سر ساعت 9 اومد 5 نفری با ماشین دایی رفتیم حدود 2 ساعت تو راه بودیم رفتیم توی یه ویلای خوشکل البته کمی کوچک نهار رو خوردیم و واسه شام جوجه خوابوندیم کلی خندیدیم وحرف زدیم به محض تاریک شدن هوا نمازمو خوندم و جوجه کباب هم آماده بود تقریبا ساعت 10 شب قصد خوابیدن کردم که نازنین یاد آور شد که باید قرص بخورم گفتم باشه می خورم ولی قصد نداشتم قرص بخورم چون همین جوری هم خیلی خوابم میومد ویلای کوچک فقط 1 اتاق خواب داشت با یه آشپزخونه که از دو طرف اپن بود با یه هال بزرگ ال مانند رعنا خانم رفت و تو اتاق خواب و خوابید من و دایی هم جامون رو تو هال پهن کردیم و نازنین و میلاد هم رفتن اون طرف چون هال ال شکل بود من و دایی نازنین رو نمی دیدیم و اون هم ما رو نمیدید البته صداش واضح میومد موقعی که سعی می کرد میلاد رو بخوابونه من و دایی خوابیدیم حدود ساعت 2 شب از خواب بیدار شدم فهمیدم اگه قرص نخورم دیگه خوابم نمی بره چراغ اپن روشن بود و سعی کردم قرصام رو پیدا کنم متوجه شدم که دایی سرجاش نیست گفتم حتما رفته دستشویی باز از خوردن قرص منصرف شدم و سعی کردم بخوابم که یک صدایی شنیدم صدایی مثل ناله یک زن هاااااااخخخخ آررروووممم فکر کردم خیالانی شدم ولی ناله شدیدتر شد هاخ هاااخخخ ههههاااخخخ کل فضای هال رو پر کرده بود همینجور دراز کش سعی کردم خودم به جای برسونم که بتونم صاحب صدا رو ببینم چون صدا حتما مال نازنین بود صحنه ای رو که دیدم نه قبلا دیده بودم و نه حتی شنیده بودم کون لخت دایی رو دیدم که بین پاهای نازنین عقب و جلو می ره از تعجب دهنم باز مونده بود خشم و حسادت و لذت با هم آمیخته بود من هم سعی کردم به جای خود خوری لذت ببرم اصلا به من چه دایی چنان می کرد که من با خانم خودم اونجوری نمی کردم تلمبه هاش شدید و شدیدتر می شد ناله های نازنین هم قوی تر دایی جیغ نکش الان عموت بیدار میشه نازنین تو نکن که من جیغ نکشم نیم متر کیرت تو کسمه جیغ نکشم دایی نکنه هوس کیر عموت رو داری نازنین ههههههااااااااخخخخ هرگز بهت خیانت نمی کنم بعد نازنین رو دولاش کرد جوری که پاهاش به سرش رسیده بودن کونش را بلند می کرد و یه دفعه با تمام قدرت کیرش رو حول می داد تو کس نازنین عاااااخخخخ دایی نگفتم آروم الان بیدار میشه نازنین نه عمو قرص خواب مصرف میکنه بعد هم کمی جابجا شدن و من می تونستم موجی که رو سینه های بزرگ نازنین میفته رو ببینم بعد از چند تلنبه محکم دایی جان آبش رو تو کس خواهرزاده اش خالی کرد با یه دستمال مشغول تمیز کردن خودش شد البته این موضوع به اینجا ختم نمیشه اگر دوست داشتین ادامه می دم اگر هم که نه مزاحمتون نمیشم نوشته حمزه
0 views
Date: April 19, 2019