بی دی اس ام یعنی ۱

0 views
0%

مرد سیاهپوست که اسمش یادم نمی اومد داشت لباسهاشو میپوشید که بره بیرون از هتل سیگار بکشه هنوز شرتشو تنش نکرده بود و کیرش مث لوله پولیکا آویزون مونده بود و تلو تلو میخورد جلوی چشمام منم لخت رو تخت نشسته بودم و داشتم از درد میمردم پس اسپنک چی شد آخ یادم رفت از بس هول بودم از بس خوشگلی اصن اختیار از کف دادم راند بعدی اسپنکت میکنم یه سیگار بکشم الان میام خودتو آماده کن که اومدم همون از بس خوشگلی رو که گفت فهمیدم مسخره ام کرده اول سکس بهم گفته بود بار اول از جلوئه و راند بعدی میخواد از کون سکس کنه و منم قبول کرده بودم حتما الان خیلی دلشو صابون زده بود برای کون تو چیزی که من میخواستم بهم نده اونوخ من به تو کون بدم خیلی زرنگی منتظرتم ها پس کلید نمیبرم بیدارم درو باز میکنم برات بدو که منتظرم یه لبخند ملیح زدم و یه بوس کف دستم فرستادم طرفش اما اون که رفت سریع لباسامو تنم کردم و کوله پشتیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون کلید اتاقو نبرده بود یکی از کلیدها که تو ورودی زده شده بود تا چراغها روشن بمونه اون یکی هم تو جلدش رو میز تلویزیون بود جفتشونم برداشتم و با خودم بردم از زیر یکی از درها دادم تو بچه کونی حالا بگرد دنبال کلید تا پیداشون کنی قرار بود شبو پیشش تو هتل بخوابم اما انگار قسمت نبود فکر کرده بودم با آدم طرفم تو دلم هر چی فحش بود کشیده بودم به هیکل جد و آبادش بدجوری عصبانی بودم اینم مث بقیه فقط به خودش فکر میکرد تازه فک کرده راند دومی هم داره احمق تو چت بهم گفته بود از بی دی اس ام خوشش میاد و وقتی منو ببینه قراره منو ببنده و یه کتک اساسی بهم بزنه تازه گفته بود دوربین هم میاره فیلم بگیره میگفت فیلمو میده به من که بعدها دوباره نگاه کنم دوربین رو که ماشالله یادش رفته بود بیاره طنابها رو هم میگفت از استکهلم میخره که اونم چون خسته بوده خوابیده بوده و نخریده دلم به همون اسپنک خشک و خالی خوش بود که همونشم نزد هر چی گفتم اسپنکم کن گفت باشه یه کم دیگه حالا تو هم راند دوم کیرتو بکن تو کون خودت تا حالت جا بیاد عنتر عوضی دلم بدجوری کتک میخواست به اندازۀ کافی عمر کردم که بدونم آدمها قرار نیس چیزی رو که بهش احتیاج دارم بهم بدن تو طبقه های مختلف هتل چرخیدم تا بره لای پامم جر وا جر کرده بود حمال کیر بود یا خرطوم فیل راند دوم بهت خوش بگذره جناب اسمش چی بود هر چی بود مهم نیس قطار گرفتم و رفتم خونه باید میدونستم سنگ بزرگ علامت نزدنه خریت خودم بود که اصن باور کردم و رفتم فرداش که از خواب بیدار شدم کف جفت دستام و از چهار جا رد ناخونهام زخم شده و خون اومده بود موقعی که فنجون بزرگ قهوه رو گرفتم بین دستام کف دستام سوخت اونجا بود که فهمیدم کف دستام زخمه دیشب نفهمیده بودم کی زخم شده بود یادمه از اون سکس تخمی مزخرف که برگشتم یه مقدار مشروب ریختم که دردم یادم بره وقتی داشتم میزدم تو شقیقه هام یا رونهام زیاد از دیشب چیزی یادم نمی اومد یه بطری کامل مشروب خورده بودم امروز که میخواستم دوش بگیرم دیدم رون پای راستم هم از دو جا دراز سیاه شده اینا رو با چی زده بودم که اینجوری سیاه شده بود ورمی هم که داشت رونم و سفتیش بهم میگفت رونم از داخل پاره شده بازم همت خودم میگن کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من البته روی شقیقه ها و پیشونیم هم قرمز بود و درد میکرد یکی دو جا هم سرم ورم کرده بود کمی بعد فنجون قهوۀ شکسته تو سینک یادم انداخت که فنجونو رو کله ام خرد کرده بودم شاید فکر کنی من دیوونه ام اما نیستم بدبختی همینجاس اتفاقا به بقیۀ آدمها که میرسه خیلی هم مراقبم مخصوصا بچه ها اما به خودم که میرسه میشه گفت یه کمی عصبانی ام با خودم یه تصویه حساب شخصی دارم که نمیدونم کی صاف میشه شایدم بشه اسمشو گذاشت خوددرگیری شایدم کسخلم در این رابطه هنوز بین علما تفرقه هس که من دقیق چه مرگمه اما اینی که دارم میکنم زندگی نیس دیگه خودمه ظرفهای چند روز گذشته که تو سینک تلمبار شده بود رو با آب داغ و علیرغم زخمهای کف دستم شستم یعنی یه آدم چقدر میتونه ها دیشب عارف شده بودم و فکر میکردم آخه نادیا تو چقدر خری هنوزم باور میکنی در اصل الاغ درونمو داشتم کتک میزدم تا حالا سیگار کشیدی وقتی اونقدر فشار روته که فقط با سیگار آروم میشی الانم که مده فشار میاد بهت زرتی پناه میبری به سیگار سرطانزا نیس که هست دندونهاتو زرد نمیکنه که میکنه سرفه نمیندازه تو گلوت که میندازه خلاصه کیه که ندونه ضررهای سیگار چیه حتما خودت از من بهتر میدونی اما با علم به اینکه سیگار قراره به گات بده بازم میکشی بی دی اس ام برای من و امثال من حکم سیگار برای تو رو داره وقتی فشار زیادی رومونه ما هم پناه میبریم به درد بیشتر دردهای جسمی باعث میشه اون درد روحیمون کمتر بشه تو با سیگار خودتو به گا میدی و آروم میشی من با ضربه های کمربند و شلاق هر دومونم میدونیم برامون ضرر داره اما میخوام هزار سال ازم خوشت نیاد چندتا هم علامت تعجب گذاشته بود که جمله تبدیل به فریاد بشه اینو یکی این اواخر بهم گفت که باهاش چت میکردم حق هم داشت ایرانی بود و تصمیم به سکس داشتم باهاش آلت خیلی گنده ای داشت که میدونستم قراره اذیتم کنه و زیرش زار بزنم و بهم بد بگذره برای همونم میخواستم باهاش سکس کنم مخصوصا که گیر داده بود کون هم میخواد کور از خدا چی میخواد ایشون دو تا چشم بود با تلسکوپ فضایی هابل عکس آلتشو که برام فرستاد زهره ترک شدم تا حدودی و خود آزار درونم همچین بگی نگی به وجد اومد اما کمی که چت کردیم احساس کردم بیش از حد بینمون سوتفاهم به وجود میاد منم که کلا با ایرانیها مشکل دارم برای همونم نشد که بشه البته حقم بود اینو بهم بگه ها اونو منکر نمیشم اشتباه از من بود نباید چت میکردم وقتی مریضم شاید دلم میخواست احساس نرمال بودن بکنم که البته نکردم هر چی بیشتر باهاش چت کردم بیشتر فهمیدم من مریضم و نمیتونم با ایرانیها مراوده داشته باشم یا بهتره اینطوری بگم من بیش از حد گرفتار واقعیتگرایی شدم ایرانیهای دیگه بیش از حد گرفتار باورها و آرمانگرایی خودشونن انگار که دو تا زندانی هر کدوم از یه انفرادی با هم چت میکردن که به هم دل ببندن نشدنیه حالا کدوم یکیمون حبس ابده و کدوممون آزاد میشه نمیدونم شایدم من بهم حبس ابد خورده اون نه یکی از مهمترین دلایلی که نمیتونستم با یه ایرانی سکس کنم اینه که حس میکنم حقم ضایع میشه حالا اون بندۀ خدا چیزی هم بهم نگفت اما میگن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه خیلی راحتتره به آنگولایی ها اعتماد کنم تا ایرانیها گفتم که تجربۀ خوبی ندارم از ایران و ایرانی مردها فقط سکس براشون مهمه نه فقط ایرانیها این اواخر خارجیها هم مهر تایید زدن به تز بنده نمیخوام هم همه رو با یه چوب بزنم این بی انصافی میشه مردها همیشه موجودات قوی و محکمی هستن که میتونی بهشون اتکا کنی و آینده اتو باهاشون بسازی مخصوصا وقتی دوستت دارن و ازت حمایت میکنن و اما نمیدونم چرا همه چیز به من که میرسه یهو برعکس میشه ایراد از منه من یه ایراد کوچیک دارم تا حالا شنیدی میگن من یه زنم که تو بدن یه مرد گرفتار شده یا بالعکس حالا من یه مرد گی هستم که تو بدن یه زن گرفتار شدم از اول اینجوری به دنیا اومدم یا وسط راه اینجوری شدمشو نمیدونم من نمیتونم ادای زنها رو در بیارم و خودمو بزنم به عجز و ناتوانی که به کمک یه مرد احتیاج دارم یا عشوه بیام اصن واسه ام افت کلاس داره سرشکستگی میاره اینم به مزاج مردا همچین بگی نگی خوش نمیاد به من که میرسه لجشون در میاد و میرن این اواخر با ۵ تا مرد مختلف سکس کردم جنده نیستم اما وقتی مرده بعد از یک بار سکس د بدو که رفتی در میره منم آدمم لازم دارم با سکس خودمو خالی کنم شوهر هم که نداریم قربونش برم پس مجبورم بگردم دنبال نفر بعدی و فقط امیدوار باشم منو به عنوان پارتنر سکسیش قبول کنه که اونم نمیکنن تازه الان میفهمم انسانها به من که میرسه خیلی دو رو میشن چرا توضیح میدم من هیکلم بد نیس لاغرم قدم هم بگی نگی نرماله نه خیلی کوتاه نه خیلی بلند سینه هام هم سربالا و رو فرمه گودی کمر دارم خلاصه هیکلم به زن سی و هفت هشت ساله نمیخوره قیافه ام هم که ئه کار راه بندازه اگه دیدیم قرار نیس بشاشی تو شلوارت یه واژن وامونده هم که بدبختی عجیب تنگه پدر سگ البته وقتی ازش کار نکشی تنگ میشه خوب بدبخت چیکار کنه خلاصه من و واژنم با هم بد دست به یخه ایم از لحاظ سکس هم سعی میکنم خیلی عین جنازه نیوفتم که طرفم فکر کنه با مرده داره سکس میکنه مخصوصا که دلم میخواد یه ارتباط بعدی هم باشه برای همونم سعی میکنم کارهایی رو که تو فیلمهای پورن انجام میدن و با تواناییهای من جور در میاد انجام بدم اما همینکه سکسشون تموم میشه یهو غیبشون میزنه خودشون هم میگن خیلی سکس عالی ای بود و خوش گذشت اما دروغه اونها هم تموم نکنن من قراره تمومش کنم مخصوصا وقتی موقع چت و اند حشریت قول میدن کارهای مورد علاقۀ منو هم برام انجام بدن و ندادن متاسفانه یه اخلاق تخمی دیگه هم دارم و اونم اینه که به هیشکی فرصت دوباره نمیدم این وسط فقط یه نفر از این پنج نفر ارتباطشو با من حفظ کرده اسمش کای بود ۴۳ سالشه و آتشنشانه صورت مهربون و مردونه ای داره قدش بلنده و خیلی عضلانی و رو فرم با چشمهای آبی و موهای قهوه ای روشن اونشب بعد از سکس دراز کشیده بودم کنارش و فکر میکردم چه بهانه ای بتراشم و فلنگو ببندم سرم رو بازوش بود یهو شروع کرد به بوسیدن شقیقه هام خدای بزرگ تمام صورتمو میبوسید یعنی چی مگه کارش تموم نشد تنها کسی بود که علیرغم ارگاسم نشدن جسمی احساس میکردم با بوسه هاش ارضای روحی شدم لعنتی تنها کسیه که گرفتارم کرده برای دیدنش لحظه شماری میکنم اما به خاطر کارش نمیتونه زیاد بیاد شهر من و منم میترسم بهش دل ببندم کریسمس تو خونه تنها نشسته بودم و داشتم به سکس فکر میکردم که یهو کای باز هم بهم مسیج داد فقط نوشته بود کریسمس و سال نو مبارک اما اونقدر خوشحال شدم که تمام شب از خوشحالی گریه کردم اونقدر خوشحالم کرد که سر ذوق بیام و داستان هدیۀ کریسمس رو بنویسم فکر نمیکردم دیگه ازش بشنوم مخصوصا تو سال نو که همه سرگرم خانواده و نزدیکانشونن یعنی کای به منم فکر میکرده بهم گفت دلش برای سکس تنگ شده وسکسی رو که با هم داشتیم دوست داشته میتونم یه مدت دیگه ببینمش برای همچین مرد صادق و مهربونی جونم هم فدا کنم کمه یه سکس که دیگه جای خود دارد اما ای کاش اینجوری نبودم ای کاش زن بودم از وقتی یادم میاد مادرم منو خوب تربیت کرد یه دختر خوب و حرف گوش کن مخصوصا وقتی به ارتباط با مردها میرسید یادمه هفت ساله بودم و برادرم هم احتمالا پنج و نیم شیش ساله مدرسه میرفتم پدرم هیچوقت نبود مهندس بود و بعد انقلاب به خاطر دینش پاکسازی شده بود اجباری تو کوره دههای عرب نی انداخت کار میکرد و معلوم نبود از ایندفعه تا دفعۀ بعد کی دوباره قراره چشممون به جمالش روشن بشه خوب دختر بچه بودم و دلم برای بابام پر میکشید اونموقع ها که میشه ۳۲ سال پیش هواپیما مثل الان نبود به جز یه تعداد انگشت شمار هنوز خیلیها با اتوبوس مسافرت میکردن هواپیماها هم نمیدونم چرا همیشه صبحهای زود مثل شیش و هفت پرواز میکردن یا شایدم بابام بلیطها رو برای اونموقع میگرفت چه میدونم ما هم ساکن تهران بودیم از سه باید بیدار میشدیم و خواب آلود باید با تاکسی تلفنی میکوبیدیم میرفتیم تا فرودگاه تا بتونیم به مثلا مشهد پرواز کنیم و از اونجا با اتوبوسی مینی بوسی چیزی تشریف ببریم پیش بابام و سه ماه تابستونا رو پیشش باشیم از تابستونها سر همین قضیه متنفرم گوش گرفتگی های چند روزه بعد از سفر با هواپیما و درد باز شدنش و اون لحظه ای که انگار صورتت داره از دو طرف پاره میشه یادمه چند روز اول که میرسیدیم مامان و بابام مثل خروس جنگی میپریدن به هم این توله سگها رو ساکتشون کن سر ظهری کپۀ مرگمو بذارم باز شما اومدین خفه شین دیگه مادرتون مرده اینجوری زر میزنین نمیفهمیدم بابام چرا از دیدن من خوشحال نیس من که خیلی دوسش داشتم چرا گوشمو ناز نمیکرد که درد میکرد خفه شین دیگه غذاتونم که خوردین دیگه چه مرگتونه خلاصه وقتی پیش بابا بودیم خیلی پیش می اومد که سرزده با دوستاش بیاد خونه برای ناهاری که مادرم درست نکرده بود خوب فقیر بودیم سالهای جنگ بود هیچ چی هیچ جا پیدا نمیشد پول بابام هم که کار میکرد نمیدادن اکثرن با نون و پنیر و چایی شیرین میگذشت و تخم مرغ شاید ماهی یکی دو بار مرغ می اومد خونه امون حالا تو این وضع بابام با خودش مهمون هم میاورد سر همینم دعوا داشتن البته نه مادرم میفهمید شوهرش قرار نیس بفهمه نه بابام میفهمید که زنش قرار نیس عادت کنه البته دعواها مال بعد تشریف بردن مهمونها بود ولش کن خانوم آقای فلانی هم از خودمونه یه دونه از اون املتهای مشتیت درست کن خوب شاید آقا فلانی املت دوست نداشته باشن نه بابا دوست داره امکانات صحراییه دیگه مگه نه آقای فلانی بعد غذا هم که سرشو میذاشت رو متکا و خور و پوفش میرفت آسمون بعدشم بلند میشد و د برو که رفتی و شب می اومد و توپ مامان یهو میترکید ظهرها مامانم برای این که بابام با سر و صدای ما بیدار نشه من و داداشمو میفرستاد بیرون تو حیاط حیاط هم که میگم یه محوطۀ خاکی بود جلوی خونه کم کم دیگه من به عادت همیشه خودم میرفتم حیاط که بازی کنم شانسی اونروز داداشم هم خوابیده بود کنار بابام منم که حوصله ام سر رفته بود یکی از کامیونهای داداشمو برداشتم و رفتم تو محوطۀ خاکی بیرون خونه خاک بازی میکردم مامان گفته بود هیچوقت اونور تپه هه نرو منم نمیرفتم میخواستم وقتی بزرگ شدم یه کامیون بخرم و پشتشو پر از برق کنم و بدم به بابا که دیگه مجبور نشه زمینو بکنه و برق بکشه بیرون دنیای بچگی بود دیگه نگو تو همین حین که من حواسم به بازی بوده این آقای فلانی اومده رفته بیرون صدای مامانمو تا حالا اینقدر مهربون نشنیده بودم که داشت صدام میکرد نادی مامان قربونت برم یه دیقه میای کارت دارم از پنجرۀ آشپزخونه به اونجایی که من نشسته بودم یه پنجره اشراف داشت وقتی رفتم تو مامانم منو بغل کرد و با خودش برد تو اتاقی که اتاق خوابشون بود مامان بغل چرا اونوخ مگه چیکار کردم که مستوجب اینهمه محبته یه تخت دو نفرۀ آهنی بود که بابام خودش درست کرده بود و توشم با تخته های بزرگ پوشونده بودن که بشه روش خوابید به قول بابام اونم صحرایی بود تو بغل مامانم داشتم با خوشحالی از ارتفاع لذت میبردم که یهو مامانم همچین پرتم کرد که با پهلو خوردم به میلۀ آهنی تخت نفسم قطع شد چند لحظه واقعا نمیتونستم نفس بکشم پهلوم تا دو هفته کبود بود و تنگی نفس داشتم جنده خانوم نشستی کس و کونتو ریختی جلوی مرد مردم که چی بشه ها خارشک گرفتی واسه من کون میدونستم چیه اما کس و جنده نه حتما کار بدی کرده بودم از حرفهای مامان هم فقط همینو فهمیدم که با اون آقاهه جنده کردم و کار بدی بوده و نباید با آقاها جنده کنم با کتکی هم که بعدش مامان با شلنگ بهم زد و تا یه هفته نتونستم بخوابم یا بشینم فقط یه چیز فهمیدم اونم اینکه مرد بده و باید ازش دوری کرد نمیخواستم صدای وونگ فوووونگ شیلنگ دوباره بپیچه تو گوشام برای همونم هر وقت بابا مهمون میاورد من میچپیدم تو اتاق خوابشون نه ناهار میخوردم و نه آفتابی میشدم میدونستم اگه آقاهه به من نگاه کنه مامان قراره کتکم بزنه اونقدر اونجا تو اتاق خواب مامان اینا مینشستم تا خوابم میبرد برای منی که فرق بین زن و مرد رو نمیدونستم خیلی جای تعجب داشت که چرا داداشم رو زانوی عموها میشینه کتک نمیخوره پس البته از اون به بعد از بغل هم چندشم میشد از اینکه بغلم کنن متنفر بودم از بوسیدنهای عید دیدنی و بغلها و مخصوصا مال مامان و بابام تا امروز هم نتونستم یه بار ماساژ برم از ارتباط فیزیکی بدجوری بدم میاد ارتباط روحی هم که خواب دیدی خیر باشه اولین چیزی که راجع به مردها از مامانم یاد گرفتم این بود که مرد بده حالا چرا بد بودش رو هم نفهمیدم بابام هم همچین آش دهن سوزی نبود وقتی بزرگ میشدم نمیدونم برای تو پدر مظهر چیه برای من پدر مظهر قولهای انجام نشدنیه قول میدم ایندفعه که اومدم تهران ببرمت سینما قول میدم ایندفعه که حقوق گرفتم ببرمت پارک قول میدم ایندفعه که اومدم اون عروسک خوشگله رو که میخواستی برات بخرم اگه نمره هات بیس بشه برات پیرهن خوشگله رو میخرم و من هنوز که هنوزه منتظر اون عروسکم منتظر اون پیرهن منتظر اون فیلم و پدری که همیشه خسته اس و ما باید ساکت بمونیم موقع خوابیدنش کم کم یاد گرفتم آرزو نداشته باشم اما داشتم بدبختی اینه که آدم زنده آرزو داره برای همونم یاد گرفتم انتظار نداشته باشم مخصوصا از پدر و مادرم میدونستم از دهنشون فقط دروغ میاد بیرون خیلی تیز نبودم اما در هر صورت فهمیده بودم که من حقی ندارم چرای اونم نمیدونستم توضیحشم فقط وشگون بود که اونم دیگه نپرسیدم وشگون درد داره یادمه بچه که بودیم کلاس سوم برامون جشن تکلیف گرفتن تو مدرسه اونموقع ها مد بود که یه سری از پدر و مادرها برای بچه هاشون یه چیزی میخریدن و میدادن به مدیر مدرسه و اونم از طرف مدرسه میداد به بچه ها البته اینها رو الان میفهمم عنوانشم هر چیزی میتونست باشه مهناز صد تا کارت صد آفرین گرفته این ماه راضیه تولدشه و دختر خیلی خوبی بوده شیوا ده تا کارت هزار آفرین گرفته اما نادیا همیشه چشمش به دهن خانوم مدیر موند که یه بار اسمشو صدا بزنه نادیا هم پنجاه تا کارت هزار آفرین گرفته بود پس چرا بهش دوچرخه ندادن خودشو که با بقیه مقایسه میکرد نمیفهمید کجا کم کاری کرده تا اینکه اون جشن تکلیف فرا رسید سه تا کلاس سوم بود الف ب و ج نادیا تو گروه ج بود خانوم مدیر اسم تک تک بچه ها رو خوند و بهشون یه لوح یادبود داد به مناسبت جشن تکلیف همۀ مدرسه هم براشون دست میزدن اما نوبت گروه ج که شد اسم نادیا رو نخوند نادیا حتی تا زنگ آخر مدرسه هم صبر کرد حتی تا وقتی که مامانش اومد دنبالش اما خانوم مدیر بازم لوح تقدیرو بهش نداد هنوزم یادشه که وقتی مامانشو دید بغض کرد دلش لوح تقدیر میخواست شاید اگه مامان با خانوم مدیر حرف میزد لوح تقدیرشو میدادن بهش اما کسی دیگه براش دست نمیزد مهم اون روبان قرمزی بود که روی لوح تقدیر چسبیده بود مامان ها ما امروز جشن تکلیف شدیم ما جشن تکلیف نداریم داشتیم به خدا وشگون مامان از بازوش بهش فهموند کار بدی کرده جشن تکلیف شده اما چراشو نفهمید فکر کنم از همونجا بود که از نادیا جدا شدم من و نادیا دو تا روح بودیم تو یه جسم نادیا یه موجود بدبخت و تو سری خور بود که ازش متنفر بودم از اینکه میذاشت حقشو پایمال کنن و دلیل ارائه ندن از وقتی چشم باز کرده بودم هر کی رسیده بود زده بود تو سر نادیا و اونم مثل گاو قبول کرده بود اما من نه من مرد شده بودم چون به نظرم مردها خیلی زورشون زیاد بود و هیچ خطری تهدیدشون نمیکرد مخصوصا حرفهای مامان که سر در تمام کارهایی که نباید میکردم یه دونه تو دختری هم میچپوند تو دختری تنها نمون تو دختری لباس پوشیده بپوش تو دختری حواستو جمع کن تو دختری کوفت تو دختری درد از دختر بودن متنفر بودم مخصوصا از اون نادیای گاو دولت اول از همه شروع کرده بود مسلمون نیستی پس حق نداری دانشگاه بری البته اونموقع ها نمیفهمیدم دانشگاه چیه اما یه جمله بود که مامان و بابام مثل طوطی حفظ کرده بودن و تحویلم میدادن انشالله تا تو به سن دانشگاه برسی اجازه میدن بری دانشگاه حالا دانشگاه چی بود الله اعلم میخوردنش میپوشیدنش همونطور که میبینی خیلی هم تیز نبودم مخصوصا کلاس اول دبستان خیلی وقته نادیا رو قفل و کلید کردم و سر به نیست نادیا نشونۀ ضعفه اما من نه من مردم و مردونه حقمو میگیرم نادیا دلش هر چی هم که بخواد من نمیذارم به زبون بیاره دیگه نمیذارم کسی با ندادن حقش تحقیرش کنه میخواد پدر و مادرش باشن میخواد دولت باشه میخواد ملت باشه برای همونم وقتی سعید اومد خواستگاریم و مامان و بابام پیله کردن که باید ازدواج کنم فهمیدم که وقت جفتگیریم رسیده اما در فرهنگ ایرانی مردها نمیتونن با مردها ازدواج کنن به مامان و بابام گفتم من از سعید خوشم نمیاد سعید چه هیزم تری به تو فروخته مگه مث آدم باهاشون برخورد میکنی ها من میخوام برم خارج ازدواج کن هر جا خواستی گورتو گم کن برو یه لحظه یه فکری به سرم زد من میخواستم از ایران برم ایران جای زندگی نبود اصن جای مردن هم حتی نبود هر چند ماه یه بار دولت بولدوزر مینداخت تو قبرستون و قبرها رو میکند و مینداخت بیرون انگار زامبی پارتی بوده باشه اما مرده ها یادشون رفته باشه برگردن تو قبراشون نمیخواستم جایی زندگی کنم که حتی مرده ها هم حق خوابیدن تو خاک نداشتن فقط چون مسلمون نیستی خلاصه به خاطر کانادا کوتاه اومدم شب خواستگاری که باهاش حرف زدم بهم گفت که با دیدگاههای ترادیشنال ایرانی مشکل داره حتی نگفت سنتی باید بهم میرسوند خارج رفته و تو کانادا پیش عموش زندگی کرده و کلاسش آسمان میخراشه تو تمام عمرم سعید اولین کسی بود که چشم بسته قربون فرهنگ ایرانی نمیرفت پس شاید میشد یه کاریش کرد اما چند دقیقه بعد کاشف به عمل اومدیم که سعید از فرهنگ خارجی هم زیاد خوشش نمیاد و دیگه قصد نداره برگرده کانادا شما برای بعد از ازدواج تصمیم دارین اینجا بمونین یا بر میگردین باور کن دیدم که میگم هیچ جا بهتر از ایران نیس واسه زندگی کانادا مردمش سردن براشون مهم نیستی همیشه بهت میگن کله سیاه برگرد خونه ات اصن عزت و افتخار و ارزشی که تو ایران داری هیچ جا نداری نادیا جان نادیا جان و کیر خر مرتیکۀ کس کشه مادرجنده اینم بچه کیونی واسه من ناتو از آب در اومد و باهاش ازدواج نکردم کتک خوردم اما از حرفم بر نگشتم هر چند بعدها شنیدم که سعید ازدواج کرده و بازم برگشته کانادا پیش عموش بیا اصن نمیشه رو حرفشون حساب کرد مرد برای من با کینه تعریف میشد آغوش هم همینطور مادر هم همینطور پدر هم همینطور مادر برای من سمبل وشگون به جای جوابه پدر سمبل وعده های تو خالیه برادر سمبل تنها گذاشتنه اصلا هر چیزی که با ایران مرتبط باشه یه جورایی برای من کینه به همراه داشت خلاصه وقتی هم که داشتم از ایران می اومدم بیرون مادرم نذاشت کوچکترین برادرم باهام بیاد گفت تو اگه خانواده اتو دوست داشتی میموندی آها راستی مادر برای من سمبل خیلی چیزهای دیگه هم هست خریت زبون نفهمی بی انصافی ندونم کاری گیجی ناباوری لج کردنهای خرکی و ترس هیهات از این ترس لعنتی و بگیر برو تا تهش اگه نمیتونی اینا رو باور کنی حتما سرت نیومده حتما وقتی مادرت و پدرت ازدواج میکردن واقعا بزرگ شده بودن مال من نه مامان من ظاهرا و جسمی بزرگ شده بود اما از لحاظ باطنی فقط یه دختر کوچولوی ۶ ساله و ترسو بود که من باید ازش مراقبت میکردم این حس تخمی که مامان تو از تاریکی میترسه از تجاوز میترسه از موش میترسه از تنهایی میترسه از فقط نمیدونم چرا از سوسک نمیترسید که کلکسیونش کامل بشه حالا بر عکس مامانم من از هیچ چی نمیترسیدم کینه داشتم به همه چیز اما ترس نه مرد بار اومده بودم و مرد هم از هیچ چی نمیترسه منم فقط از سوسک میترسیدم مامانم سوسکهای زندگی منو میکشت و منم در عوض مادر مامانم شده بودم مثلا شبها میترسید تنهایی بره دستشویی بیرون و من باید خواب آلود باهاش میرفتم و کشیک میدادم بر هم که میگشتیم خواب من پریده بود و مامان تازه میخواست بخوابه و سر همونم که چرا نمیخوابی یه چند تا وشگون آبدار مهمونم میکرد شاید حق با مامانم بود کسی که خانواده اشو دوست داشته باشه می مونه آخرین جملۀ مامانم هم تو هق هق گریه هاش این بود انشالله یه روز که مادر شدی میفهمی چه بلایی سر من آوردی نادی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه بچه های ناخلف و نمک نشناس که مادرشونو تنها میذارن شایدم حق با مادرم بود من موجود نمک نشناسی بودم چون نمکی نخورده بودم که بخوام بشناسمش اما مادرم اشتباه میکرد من سالها بود که مادر شده بودم مادر مادرم ادامه نوشته

Date: March 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *