بی دی اس ام یعنی ۳

0 views
0%

8 8 8 8 8 8 7 8 3 8 7 9 85 8 8 9 9 86 8 2 قسمت قبل وقتی نشسته بودیم برای ناهار پاهامو تکون میدادم به شدت معذب بودم ۴۰ سالم دیگه داره میشه بچه و بی تجربه نیستم آدمم نیاز دارم اما پس چرا این حس بد چرا حس هرزگی میکنم شاید به خاطر وجود کای باشه اما کای واقعا تو زندگی من نیست گاهی یه مسیج میفرسته اگه خیلی خوش شانس باشم هم یکی دو ماه یک بار سکس کای مهربونه اما اون عدم اطمینان همیشه سر جاشه ترس از دل بستن و مورد قبول واقع نشدن فکر میکنم همون یه بار کافیه که میخ و فرو کنی تو پریز برق تا بفهمی برق همیشه قراره بگیره تو هر پریزی میخوای فرو کن اما قراره بگیره برق خونۀ عباس آقا با منزل مهری خانوم برقش قراره یه اندازه بگیره من هم تا حالا کسی رو ندیدم که منو بخواد شاید لحظه ای بخواد اما دائمی کسی منو نمیخواد هیشکی برای به دست آوردنم تلاش نمیکنه هیچکس خودشو به آب و آتیش نمیزنه که منو مال خودش کنه شاید چون به نظر میاد من همیشه هستم همیشه فکر میکنی این همیشه هست محبتمو بدم به اونایی که میترسم منو تنها بذارن برن آدمیزاد مجموعۀ عادتهاست منم عادت کرده بودم به یه زندگی آروم به دوست داشتن به عاشق بودن همیشه من عاشق بودم اما هیچوقت طرف مقابل نبوده شایدم بوده اما نشون نداده شاید فکر کرده اگه نشون بده پررو میشم در هر حال همینکه اجازه میدادن دوستشون داشته باشم هم باز خوشایند بود اما از یه جایی آدم میفهمه که داره وقتشو تلف میکنه مخصوصا وقتی برات خرق عادت میکنن اونم وقتی آمادگیشو نداشتی عذاب زیادی میکشی حالا هم که من بالاخره کشیدم بیرون و قبول کردم کسی منو دوست نداره درسته سخته که به خاطر سکس مدام دلهای چند ساعته ببندی اما خوب همینه که هست سکس برای من فقط سکس نیست نیاز به محبته نیاز به دوست داشته شدن مردم اروپایی درسته به نظرم خیلی جذابن و به قول شکارچی بزرگ فقط کافیه دستتو دراز کنی تا یه مرد خوشگل برای چند ساعت مال تو بشه اما خوب بازم باید اونی باشه که میخوام شاید برای مردا فقط حس شهوت کافی باشه برای سکس اما برای من چهره باید بتونه یه حسی رو در من بیدار کنه چهرۀ ژنرال هم یه حسی رو در من بیدار میکنه اما چه حسی شاید یه جور آرامش موقع ناهار سوالات زیادی میپرسید سوالات زیادی میپرسیدم انگار بخوایم با سوال همدیگه رو ضربه فنی کنیم وقتی شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن و من مثل گاو نگاهش کردم فهمید اهل مکزیک نیستم مجبور نیستی بهم بگی از کجا میای اگه نمیگی حتما دلیلی داری از ایران متنفرم دلیل بیشتری نداره میتونم یه چیزی بگم ایم خیلی خوشم میاد موقع خندیدن رو لپات چال میوفته شیرین میشی یادم باشه تو رزومه ام بنویسم متخصصان تشخیص دادن موقع خندیدن شیرین میشم مسخره میکنی احتمالا اگه این حرفو زمان وایکینگها به یه وایکینگ میزدی یه بلایی سرت میاورد که بفهمی شیرین چیه مگه وایکینگها به مهربونی و مراقبت از مردم کشورهای دیگه شهرت نداشتن چشماش برق زد و لب پایینشو گاز گرفت نگاهش یه جوری بود که موهای تنم سیخ شد و خدا رو شکر کردم که ما با هم تنها نیستیم الان حس میکنم تو دنبال شر میگردی کوچولو فقط حس میکنی خیلی تیزی پس نبری منو وایکینگ هر کی ام ببرم تو یکی رو پاره ات میکنم با اومدن غذا سکوت کردیم وقتی گارسون تنهامون گذاشت گیلاس شرابشو به سمت من گرفت با فنجون قهوه ام زدم به گیلاسش بعد هم آروم شروع کردیم به خوردن گاهی نگاهش میکردم چرا نمیتونم آرزو کنم شوهرم باشه گفت زن نداره چرا آخه همچین مردی چرا باید مجرد باشه خیلی آقاس خیلی خوشتیپه خیلی مودبه خیلی مهربون و فهمیده اس و خیلی هم بامزه اس و شوخ طبع پس چه ایرادی داره مطمئنا خیلی از زنها سر این مرد با هم دعوا میکنن اونقدر جذابه پس چرا تنهاس اما اولا ترسیدم بپرسم دوما منم قصد ازدواج نداشتم پس چه فرقی میکنه به حالم گیریم فهمیدی چرا تنهاس میخوای دلیلشو شافت کنی قانون اول نادیا میگه هیچوقت دری رو که نمیخوای بدونی پشتش چیه باز نکن عزیز من حواستو بده به غذات لازانیا سفارش داده بودم اما امروز نمیخواستم خودمو بسوزونم برای همونم یواش یواش غذا رو میخوردم اونم انگار از همصحبتی بیشتر از خود غذا لذت میبرد خب هیچوقت دلت برای کشورت تنگ نمیشه تا حالا از کسی که سرطان داشته پرسیدی دلش برای سرطانش تنگ شده ایران سرطان من بود پس با این حساب تا حالا بر نگشتی چند ماه پیش مجبور شدم یه سر برم برای چی نپرس اگه ندونم ممکنه چیزی بگم که ناراحتت کنه بهم بگو که بدونم خط قرمزت کجاست چه جالب چقدر اخلاقش شبیه ایرانیهاس ایرانیها هم خیلی علاقه دارن بدونن دردت چیه که از همونجایی که درد میکشی ضربه اشونو بهت بزنن و بچزوننت قانون دوم نادیا میگه ایرانیها از علم فقط برای چزوندن استفاده میکنن یاد انشاهای دبیرستانمون افتادم علم بهتر است یا ثروت با نام و یاد خدا و درود بر روح پرفتوح بر و بچز قلم بر قلب سپید کاغذ میگذارم و انشای خود را چنین آغاز میکنم اول از همه باید ماهیت هر یک را بررسی بکنیم ببینیم چی هستن وقتی فهمیدیم چی هستن میتونیم نتیجه بگیریم کدامش بهتر است اول ببینیم علم چیست خانوم معلم علم یک سری اطلاعات است که یا معلم به شاگرد میدهد یا بر مبنای تجربیات شخصی به دست می آید علم برای این خوب است که انسان در زندگی روزمرۀ خود از آن استفاده کند حالا این علم میتواند دربارۀ همه چیز باشد مثلا زمستان یادمه صبحهای زود که قربونش بشم باید از هفت و نیم مدرسه جمع میشدیم و تا هشت و نیم که کلاسها شروع میشد توی اون سرما تو صف وایمیستادیم تا برنامۀ صبحگاهی اجرا بشه خوب تو اون سرما هم طبیعی بود که لپ های آدم از سرما قرمز میشد یه ناظم داشتیم دبیرستان خیلی دقیق بود یعنی هیچ جوره نمیشد سرش کلاه گذاشت مخصوصا آرایش غلیظ صبحگاهی و رژ گونه ای که شاگردان مالیده بودن نمیدونم چی شده بود از دست خدا در رفته بود و من یک بار یه چیز به درد بخور تو بدنم داشتم من اینقدر زرد بودم که به یرقانیها گفته بودم زکی البته بعد از پریود رنگ و روم بهتر شد سرمای هوا هیچوقت رو لپ من تاثیر نداشت تازه قیافه ام به خاطر سرما از یرقانی تبدیل میشد به یه آدم معمولی بدون آرایش که نمیشه تو صورتش نگاه کرد مخصوصا با اون عینک ته استکانی از همینجا دست خداوند متعال را میبوسم که لاقل از این عذاب مبری بودم با ریش و پشم و اون پاچه های بز حشری ترین مرد با دیدن من میرفت تو کما قیافۀ من چیزی نداشت که بشه بهش گیر داد سیبیل داشتم چخماقی و پر پشت تر از احتمالا سیبیل شوهر خانوم ناظم اما بقیه متاسفانه به اندازۀ من خوش شانس نبودن اونهایی که سفید بودن و لپهاشون گلی میشد خانوم ناظم یه دستمال داشت که در میاورد و یه تف مینداخت بهش و با همون تف سعی میکرد رژ گونۀ دخترا رو پاک کنه حالا بیسوادی بود یا سادیسم خدا میدونه اگه بیسوادی بود که پس یه آدم بیسواد تو مدرسه چیکار میکنه اگرم که سادیسم بود که میگن حرف حرف میاره همونطور که گفتم به یرقانیها گفته بودم زکی حالا درسته میگم همه چیز در اطرافم ضد و نقیض بود اما خودم هم بدتر از همه ضد و نقیض بودم باید یه توضیح مختصر هم راجع به خودم بدم بر خلاف بقیۀ دخترا که ناز و عشوه میریختن و سعی میکردن خودشونو به چشم مردا بکشن من نه تنها علاقه ای به مردها نداشتم بلکه سایه اشونو با تیر میزدم از اون اتفاق نامیمون و نامبارک در هفت سالگی مرد برای من حکم دشمن داشت و خونش حلال بود اما طی یک سری فعل و انفعالات عجیب و غریب که تازه الان میفهمم چی بوده خودارضایی رو از هفت سالگی شروع کرده بودم گرچه تو هفت سالگی نمیدونستم خودارضاییه اما انجامش میدادم به طرز وحشتناکی در پایین تنه خارش داشتم که اصلا دست از سرم بر نمیداشت و هر چی هم سنم بالاتر میرفت این وامونده بدتر میشد شاید بعضیها بفرمایند بلوغ زود رس بوده عارض میشم خدمتتون که بنده اولین بار در بیست سالگی پریود شدم اونم فکر کنم پریوده تو رودرواسی موند وگرنه نمیومد این از بلوغ زود رسمون اما خوب چون کسی نمیدونست و منم همیشه رنگ پریده بودم همیشه زنگ ورزشو میپیچوندم میگفتم خانوم روز اول پریودمونه خانوم هم که اون ریخت و قیافه رو میدید فکر میکرد دریای خون ساحل ندارد میگفت ایراد نداره برو بشین استراحت کن تو اصن چرا اومدی امروز مامان و بابای من از بچگی خیلی نگران بودن که من چرا اینقدر ضعیفم غذام مثل مامان بابام بود خلاصه ما یه پامون مدرسه بود یه پامونم دکتر اینقدر از من خون و آزمایش گرفتن که بفهمن چه مرگمه که یه لشکر دراکولا تا ۵ سال از لحاظ خونی تامین باشن اما همیشه همه چی جوابش عالی بود متاسفانه برای مامانم اینا افاقه نمیکرد و میگفتن حتما این دکتر خوب نیس بعدی ویتامین دی کوفت زهرمار با اینکه همه چی در حد عالی بود اما من همیشه خدا سرماخورده بودم و یا هم آنفولانزا میرفتیم دکتر مامان و بابام میگفتن آقای دکتر این ضعیفه نمیخوره یه چند تا پینیسیلین بنویس این تقویت شه اولا از پشت تریبون برینم سر در دانشگاهی که دکتر تحویل اجتماعمون میده دکتر نمیگفت بابا این مریضیش ویروسیه نه باکتری یعنی بابای من از دکتر بهتر میدونست چی خوبه چی بد دکتر هم قربونش برم کون خودش نبود که دلش بسوزه سه چهار تا پنیسیلین مینوشت روزی یه دونه بزن نمیگفت بابا این آنتی بیوتیک تمام باکتریهای مفید بدنو از بین میبره این ویروس هرکول شد از بس آنتیبیوتیک دادین به خوردش ویروس ماهیتش تغییره برای همونم دارو نداره باکتری نه باکتری مثل فرهنگ سوئدی یه رو داره میگه من اینم که هستم ویروس مثل فرهنگ ایرانیه تمام مدت ماده تبصره اس مثلا اینکه نصفه شب زنگ میزنی یارو رو زا به راه میکنی سادیسم نیس شیطنته یا مثلا اینکه آشغالاتو میبری میذاری در خونۀ همسایه سادیسم نیس زرنگیه یا بچه رو تو مدرسه میزنی آش و لاش میکنی سادیسم نیس دلسوزیه یا وقتی آمبولانس عربده اش رفته هوا که من مریض تومه و تو هم وانت میوه اتو کج پارک کردی وسط خیابون سادیسم نیس شغلته یا وقتی برای فوت برادرم رفته بودم ایران مامانم حالش خیلی بد بود تمام شب و روز گریه میکرد منم که سرمو بریده بودن خونم میرفت توم به زور قرص و آرامبخش مامان بیچاره رو میخوابوندیم سر ظهر یارو با بلندگو داد میزد خــــــــــــــــــــــــــــــــــر بزه هــــــــــــــــــــــــــــن دونه خـــــــــــــــــــر بزه نه عزیز دلم خــــــــــــــــــر تویی خــــــــــــــــــــر ننه اته خــــــــــــــــــر تمام جد و آبادته کیرم دهنت سر ظهری مامان ما رو بیدار میکرد حالا بیا درستش کن نه این سادیسم نیس شغله یا وقتی یکی رو از تمام حق و حقوق شهروندیش ساقط میکنی سادیسم نیس قانونه بازم بگم یا فهمیدی سادیسم چیه ببخشید رک میگم اما در لفافه حرف بزنم نمیفهمی خلاصه ما رو میبردن دکتر و دکتر هم نمیگفت این بدبخت تو دل و روده اش باکتری مفید نمونده که بخواد غذایی رو که کوفت میکنه جذب کنه واسه همون لاغره بدبخت تازه جالبیشم این بود مامانم اینا میگفتن آنتیبیوتیک ها رم به شکل قرص نده آمپول بنویس در هر صورت هیشکی باسن خودش نبود که بخواد دلش بسوزه حتما هم که اون قطع نخاع بعد آمپول که نصف آدم فلج میشه معرف حضورتون هست باسن مارو شرحه شرحه کردن جالبیه کار اینجا بود که من همینکه از ایران اومدم بیرون سرماخوردگی و آنفولانزا دست از سرم برداشت تا امروز روز که میشه ۱۷ ساله که من ایرانو ترک کردم فقط سه بار سرما خوردم که دو بارش باکتری بوده یه بارشم ویروس برای ویروسه دکتره گفت برو بخواب خونه خوب شی هیشکی هم تا حالا از سرماخوردگی نمرده همین برای دو مورد بعدی رفتم دکتر ازم آزمایش خون گرفت و گفت سرماخوردگی باکتریه فلان قرصو مینویسم برات فقط یادت باشه از داروخونه یه دونه پماد قارچ بگیر چون آنتی بیوتیک قویه قراره باکتریهای پایین تنه اتو دچار توهم کنه و قارچ بگیری راست هم میگفت از فردای همون روز یهو همون خارش لعنتی که تو ایران داشتیم برگشت حالا دکترای ایران بیسواد بودن یا سادیسم داشتن بازم من نمیدونم البته از اونجا بود که معنی این جمله رو فهمیدم بسیار سفر باید تا پخته شود خامی خانوم معلم این از علم تا اینجا که بود و نبودش یکی بود ببینیم ثروت بهتر است یا نه حالا ثروت چیست علمی دربارۀ ثروت ندارم و متاسفانه عادت ندارم راجع به چیزی که نمیدونم نظر بدم این بود انشای من حالا اگه اینو واقعا مینوشتم احتمالا معلممون از زندگی ساقطم میکرد چون همه اش دروغه ایرانیها یه خاصیت دیگه هم دارن و اونم باور نکردنه همیشه میگن والله دروغ چرا ما نشنیدیم یا ندیدیم همچین چیزی اگرم خدای ناکرده یه ایرانی پیدا شد و باورش شد که همچین اتفاقی افتاده میگه حتما تقصیر خودت بوده خیلی هم با نمک تشریف دارن اگه دختره نگه میو پسره نمیگه بیو یا کرم از خود درخته میدونی چی از خود زجر کشیدن دردناکتره باور نشدن با صدای ژنرال به خودم اومدم چرا میخندی چیز مهمی نیس اما چیز مهمی بود یاد یه چیزی افتاده بودم که خیلی به نظرم دردناک و در عین حال مسخره بود یادمه یه مدت مد شده بود بابا که می اومد ما رو خفت میکرد میبرد چیتگر راستش من دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشتم اما بابام عجیب عشق رقابت داشت خودمون دوچرخه داشتیم که میبردیم یه بار از اون بارهای نحس که رفته بودیم چیتگر بابام که انگار تو مسابقات تور د فرانس شرکت کرده و قرار بود بهش جایزه بدن گازشو گرفت و رفت داداشمم هم پشت سرش من یه کم عقب افتادم و سر همونم یه دو راهی رو اشتباه رفتم موقع ورود به اون راه چهار تا سرباز رو دیدم که تفنگ به کمر ایستاده بودن و کشیک میدادن نگو راه یه نیم دایره بوده که باید از همون راهی که وارد شده بودم خارج هم میشدم که حس کردم سربازه هی داره به من نزدیک و نزدیکتر میشه و یهو جلومو گرفت کجا خانومی ریده بودم تو شلوارم یه بوس میدی بوس از ترس خفه شده بودم و به جز من و اون چهار تا مادر جنده اون اطراف پرنده پر نمیزد مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم اونموقع ها مثل الان نه اینترنت بود نه چیزی نه اطلاعی بود نه کسی که آموزش بده متدهای آموزشی هم که تا دو هفته جاش کبود بود و نفس تنگی میگرفتی دوازده سالم بود و فرق زن و مرد رو نمیدونستم فکر میکردم اگه یه مرد و یه زن به هم دست بزنن زن حامله میشه میتونی تصور کنی وقتی دیوث منو از دوچرخه پیاده کرد و دستش بهم خورد فکر میکردم شکمم قراره بالا بیاد عصبانی داد زدم مادر جنده ولم کن به مامان من میگی جنده نشونت میدم جنده کیه منو به زور خوابوند زمین و یکی دیگه از پسرها هم دستامو گرفت اونی که بهش گفته بودم مادرجنده هم نشست رو سینه ام جق زد و آبشو پاشید تو صورتم و روسریم دوستاش هم از دور مسخره میکردن که ببنین چه گریه ای ام میکنه نی نی کوچولو خرس گنده خجالت نمیکشه خلاصه وقتی پسره ولم کرد از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد مانتوم هم خاکی شده بود البته چون کرم از خود درخته حقم بود احتمالا یا هم اینکه من به پسره گفته بودم میو وقتی سوار دو چرخه ام شدم و راهمو گرفتم برم هنوزم داشتن مسخره ام میکردن و میخندیدن بچه ننه میگام دهن کسی رو که به مادر من بگه جنده بهشت زیر پای مادران است ای مادری که از عفت و پاکی زیاد به پسرت نمیگی به دختر مردم تجاوز نکن انشالله دونه دونه درختهای اون بهشتی که زیر پاته تو کونت علاوه بر احساس عجز و حقارت بی آبرو هم شده بودم باید خودکشی میکردم فقط خدا میدونه چطوری خودمو رسوندم تا پیش مامان اینا به قول فیلمها بی عفت شده بودم و آبروی مامان اینا میرفت خیلی ترسیده بودم نمیدونستم کی قراره شکمم بالا بیاد کسی که بی عفت شده باید خودشو بکشه وقتی برگشتم بابام شکار بود که تو خبر مرگت کجایی فقط گفتم افتادم خودمونیم منم خیلی دست و پا چلفتی بودم تمام مدت مشغول افتادن بودم قرصهای اشتباهی رو سر همون خورده بودم سالها بعد قبل از بیرون اومدن از ایران داشتیم با مامان بحث میکردیم که نباید از ایران برم چون خارجیها خطرناکن میگیرن به آدم تجاوز میکنن گفتم مامان من ایرانیها از خارجیها بدترن و قضیه رو بهش گفتم انتظار داشتم ناراحت بشه اما چیزی که گفت دلمو شکست حتما خودت یه کاری کرده بودی وگرنه مرد جرات نمیکنه به زن نزدیک بشه حالا یا من فرهنگ ایرانی رو اصلا نمیشناسم یا بقیه از همونجا فهمیدم تو ایران همه چیز همیشه تقصیر زنهاست منم نمیخواستم تو همچین آشغالدونی ای زندگی کنم اگه مادرم اینقدر منو نمیشناسه و باور نداره پس ببین بقیه چی ان دلیلی برای موندن نمیمونه راستش اگه تمام زندگیمو تو ایران گل کنم بزنم سرم اون چند ماه آخر با تحقیر و توهین مامان و بابام رو نمیتونم از یادم ببرم شایدم فکر میکردن اینطوری منو بیشتر به فرهنگ ایرانی و تو ایران موندن علاقمند میکنن تو فرهنگ ایرانی هیچوقت محبت نکن چون طرف پر رو میشه غذا زهرمارم شد و نصفه پسش زدم گلوم پر از بغض بود و نمیتونستم چیزی پایین بدم نمیخواستم هم تو رستوران جلوی مرد غریبه گریه کنم نکنه فکر کنه روانی ام غدۀ سرطانی بدخیمو حتی اگر در هم بیاری از شرش خلاصی نداری ایران و فرهنگ ایرانی از اون سرطانهای بخصوصه نمیخوری سیر شدم انگار از نگاهم فهمید از یه چیزی ناراحتم اما وقتی پیله نکرد غذامو بخورم خوشم اومد خدا رو شکر تعارفی نیست نگاهت میگه ناراحتی اما میخندی یاد تعارف افتادم راستش تعارف چیه دیگه نمیدونم واقعا هم نمیدونم راستش منم هیچوقت معنی تعارفو نفهمیدم خیلی سخت بود و متاسفانه بخش یادگیری تعارف در من وجود نداشت نهایت تعارفی که میتونم بکنم بفرمایید ممنون و مرسیه تموم شد در نتیجه عذاب علیم بود بیزنس شام یا ناهار دعوت شدن من از بچگی میوه دوست نداشتم اسید معده ام بالا میرفت هم سر و صداش آبرو ریزی راه مینداخت که کی دوست داره وقتی همه ساکتن و جلسه اس شکمش شروع کنه هم اینکه دوباره گشنه ام میشد قاااااااااااااااااااررررر بیییییییرررررررر قووووووررررر ملت داشتن دعا میخوندن منم با این شکم موسیقی متن میزدم براش نمیدونستم چرا اینجوریه اما میدونستم بعد میوه اینجوری میشم تو خونه موردی نبود اما تو جمع ضایعه اس همینجوریش ایرانیها کلی پشت سر آدم صفحه میذارن حالا آتو هم بده دستشون دیگه تمومی نداری یکی هم این که بعد از غذا دوست ندارم چیز دیگه ای بخورم به همین سادگی حالا فرض کن شامو خوردی و نشستی هضم شه که بانوی خانه دار پیله میکنه بهت اول ظرف میوه اس بفرمایید میوه ممنون مرسی تازه شام خوردم شام شامه میوه میوه اس بفرمایین لطفا میوه چون میوه اس نمیره تو معده اندازۀ خر خوردم جا ندارم ممنون مرسی جا ندارم یه دونه میوه که چیزی نیس مرسی شام خیلی خوردم ممنون نمیخورم اصن امکان نداره ناراحت میشم گه میخوری با جد و آبادت زنیکه که ناراحت میشی کره خر بکش بیرون دیگه نمیفهمی میگم نمیخورم داخل پرانتزیه تو سرم میگذشت آخرم با چشم غرۀ مامانم من کوتاه میومدم ومنم از لج زنیکه چند تا از بهترین میوه ها رو بر میداشتم و مثله میکردم و دستمالی و میذاشتم جلوی چشم صاحبخونه تا حالشو ببره بهشم دست میزدم که مجبور شن بریزن آشغالدونی بعدشم که میومدیم خونه با مامان اینا دعوا داشتیم که تو چرا مثل آدم رفتار نمیکنی علما مسئلۀ آقا من حق ندارم یه چیزی که نمیخوام نخورم راستش من تا وقتی حرف میزنم خطر ندارم همینکه سکوت کردم بدون که دهن طرفم گاییده اس در دل سیاه شب صدای اره برقی در ساختمانی متروکه و ترسناک میپیچد و متعاقب آن صدای خنده های بیمارگونه ای بهت نزدیک میشه درا هم قفله حالشو ببر خنده ام گرفت همیشه از تعارف متنفر بودم حس میکنم خانوم حس میکنه امروز خیلی بهش بد گذشته و خسته شده عوضشو با تعارف در میاره یه بار بگو بفرمایید منم یا میفرمایم یا نمیفرمایم چرا شلوار آدمو در میاری اصلا حالا که اینطور شد از اول شروع میکنم برای شام که قربونت برم به جای قرمه سبزی قرمه قرمزی درست کردی با رب گوجه فرنگی که من ازش متنفرم از اون که نمیکشی بیرون باید خورده بشه بقیۀ غذاها رم که زورچپونیه و صد در صد باید امتحان کنیم بکشیم میگی چرا کم کشیدی نمیکشیم میگی دوست نداشتین وقتی هم که داریم زهرمار میکنیم پیله میکنی ببخشید تو رو خدا بد شده خوب اگه میدونی بد شده برای چی میدی من بخورم اگرم خوبه که خفه شو دیگه عه وقتی هم که زیاد کشیدیم به دستور شما بعد از رفتنمون میگی این چه خبرشه اندازۀ گاو میخوره خوب عزیز من چه کاریه شما ما رو روی همون میز ناهارخوری ببند بعد در حالیکه لباسهای چرمی مشکی پوشیدی با شلاقت هوووووتیششششش بزن شما مگه سادیسم نداری از شانس خوبت منم مازوخیستم منو ببندی رو میز برام راحتتره تا موقع شام با تعارف اعصابمو بکنی بعد از شام هم که برنامۀ هووووتیشششش با چای هووووتییییییششششش با میوه هوووووووتیییییییششششش با شیرینی وقتی میگم نمیخورم یعنی نمیخورم میفهمی یا با یه خوشه موز بهت بفهمونم ژنرال با صدای بلند خندید از ته دلش یه لحظه میزهای اطراف برگشتن طرفمون داشتم از خجالت آب میشدم خدا دلم تا حالا اینجوری نخندیده بودم گوشۀ چشماش اشک جمع شده بود که با پشت انگشت اشاره اش پاک کرد و در حالیکه سعی میکرد نخنده آروم گفت پس تقریبا هر چیزی به ایران مرتبط بشه خط قرمزه موندم چی خط قرمز نیس تو تو خط قرمز نیستی یه دنیا با تو پس وقتی رفتیم بالا اول باید یه سرزمین خیالی برای خودمون درست کنیم وقتی دسرشو خورد و منم قهوۀ دومم رو خوردم با گفتن من میرم حساب کنم کلید اتاقو دراز کرد سمت من حس کردم منظورشه که تنها برم بالا کلیدو گرفتم و با گفتن ممنون برای غذا ترکش کردم تمام راه تا اتاق به حرکات و حرفهاش سر ناهار فکر میکردم به یه چیز مهم پی بردم من بیش از حد خسته ام از دست آدمها مرد به غایت جذاب بود صداش گرم بود بامزه بود وقتی هم که یه ابروشو به نشانۀ موضوع جالب شد میداد بالا و لب پایینشو گاز میگرفت فلج میکرد اما از اینکه شب تو سکوت و سکون و آرامش خونۀ خودم قراره بخوابم حس رضایت خاصی داشتم و دلیلی نمیدیدم برای به هم ریختن این آرامش حالا دلیلشم هر چی میخواد خوشگل و خوشتیپ باشه امروز هم خودم بودم حرف زدنم خندیدنم عصبانیتم نمیخواستم نقش بازی کنم حتی یه خط چشم نداشتم بی پیرایه بودم میخواد خوشش بیاد میخواد خوشش نیاد اما نمیدونم چرا حس میکردم اون مراقبتر از منه شاید اونم اینجوری بود همینکه رسیدم تو اتاق خودمو به شکم انداختم رو تخت چند دقیقه بعد قفل در باز شد حال نداشتم بلند شم صدای افتادن کفشهاشو شنیدم رفت خودشو انداخت رو تخت و پاهاشو دراز کرد دستامو زده بودم زیر چونه ام و نگاهش میکردم بیا بغلم کوچولو رفتم و کنارش نشستم دستشو انداخت دورم و سرمو گذاشت رو سینه اش صدای ضربان قلبش رو میشنیدم که داشت بالاتر میرفت آماده ای برات قصه بگم قصه یه لحظه از پشت موهامو گرفت و کشید سمت خودش و لباشو گذاشت رو لبام اونقدر محکم و عمیق منو میبوسید که انگار میخواست منو بخوره خودشو انداخت روم زیر سنگینی ژنرال دفن شدم زیر گلومو با دست راستش محکم گرفته بود بیشتر از شهوت آدرنالین تو سیستمم تزریق میشد انتظارشو نداشتم مگه نگفت قصه میگه دستش خیلی قوی بود و سرمو کمی مایل کرد و وقتی گوشم در دسترش قرار گرفت و صداهای هیم هیمش که به خاطر بوسیدن و مکیدن گوش چپم ایجاد میکرد باعث میشد تو پهلوهام یه حس قلقلک حس کنم اما وقتی گوشمو محکم گاز گرفت آه و ناله ام رو نتونستم خفه کنم چقدر لذت بخش بود حس سنگینیش آلتش داشت ضربه میزد به پایین شکمم بدون رحم و مروت سنگینیشو انداخته بود روی من و در نهایت تعجب نه تنها اذیت نمیشدم و نفس کشیدنم هم عادی بود بلکه حس سنگینی و چسبیدگیش به من یه حس نزدیکی در من ایجاد میکرد البته فقط یه کورسوی ضعیف و یه کورسوی ضعیف دیگه از تعلق درونم خیلی خاموشیه به این جرقه ها احتیاج داشتم هر چند فقط یه لحظه باشه دوباره رفت سمت دهنم صداهای پر از حرصی که موقع بوسیدنم ایجاد میکرد باعث میشد که خجالت منم تا حدودی بریزه و صدام در بیاد مخصوصا وقتی گازم میگرفت قصد نداشتم بهش بگم مراقب کبودی باشه و ژنرال هم انگار براش مهم نبود چیکارم میکنه دست چپش رفته بود از زیر و داشت سینه هامو میمالید حرفهاش میرفت تو دهنم چه خوش اندازه و دست پر کنن اینا خدا به دادشون برسه به سکس که میرسه خیلی سردم اما ژنرال حالمو عجیب خراب کرده بود برای همینم وقتی بلند شد خودم بلوزمو دادم بالا و از سرم در آوردم سوتینم رو هم که جناب ژنرال در آورد طوری که غزنش بعدا دیدم کنده شده حمله کرده بود به سینه هام و داشت زنده زنده پوستمو میکند دستاشو انداخت زیرم و با من چرخید و غلت زد طوری که وسط تخت قرار گرفتیم داشت سینه هامو میخورد خواستم دستامو ستون کنم بیوفت خودتو ول کن من پسر بزرگی ام از پس سنگینیت برمیام آها آفرین دختر خوب ته دلم خالی میشد با مکیدنهاش خیسی و گرمای زبونش که که تمام پوستمو خیس میکرد و بعدش هم فوت باعث میشد سردم بشه اما گرمای بازوهاش دور کمرم خیلی کمک میکرد حالم به نهایت درجه بد بود و انگار ژنرال اومده بود حالمو خوب کنه برام اما یهو دست نگه داشت بیشتر میخواستم داشت به دوست پسرش فکر میکرد به عشقش و در حسرت و عطش بوسه های مردش میسوخت اما دم نزد در حسرت و عطش اون گازها پشت گاری پدرش روی علوفه ها نشسته بود و به اطراف خیره شده بود تازه از خواب بیدار شده بود مناظر اطراف رو برای آخرین بار میدید و میخواست تا ابد در خاطرش ثبت بشه بهار بود و همه جا سبز ابرهای انبوه و سنگین و سیاه فضای بالای سرشون رو پوشونده بود و گاهی هم در اطراف تبدیل به مه صبحگاهی میشد گلهای زرد و سفید که سطح زمین رو پوشونده بودن مثل یک فرش رنگی دو طرف جاده پهن شده بود دیروز هجدهمین بهار زندگیش آغاز شده بود و پدر تصمیم داشت دخترک رو وقف کلیسا کنه دخترک پوست سبزه ای داشت برخلاف رایج اروپاییها چشمان مشکی و عمیق به عمق گناه به عمق نابودی از صمیم قلب آرزو نداشت زندگی یک راهبه رو در پیش بگیره دلش میخواست در چمنزارهای سرسبز بیرون دهکده بدوئه و با پسری که دوست داشت ازدواج کنه و لذت مادر شدن رو بچشه میخواست زنده باشه زندگی کنه اما فقر باعث میشد اکثریت پدران دختران خود رو به کلیسا فرستاده و اونها رو وقف کلیسا و صومعه کنند یک نون خور کمتر این عاقبتی بود که گریبان خیلی از باکره گان اون زمان رو میگرفت خدمت در صومعه دخترک صلیبی رو که مادرش بهش داده بود به گردن داشت صلیب رو در مشتش گرفت شکل سخت و بد فرم صلیب کف دستان جوانش رو می آزرد دختر فرز و چابک رفت و کنار پدرش نشست این لحظات آخر قصد داشت در کنار پدرش باشه هر چند در سکوت پدرش همونطور که از کیسۀ کنارش یه تیکه نون و پنیر به دخترک میداد اسب رو هدایت میکرد کمتر از ساعتی به صومعه زمان داشتند که در سکوت گذشت ساعتی بعد پدر در حالیکه کلاهش رو لوله کرده و در دستاش میفشرد دخترک رو به راهبه ای پیر سپرد راهبه دختر رو داخل صومعه راهنمایی کرد و اسمش رو پرسید دخترک جواب داد نادیا به نادیا اتاق کوچکی داده شده بود بسیار محقر سکوی نسبتا عریضی که بخشی از دیوار بود و سطحش با تشکی مندرس پوشونده شده بود تا دخترک برای خوابیدن از اون استفاده کنه مثل بقیۀ راهبه ها کنار دیوار روبه رو میز و صندلی کوچکی در اختیار دخترک قرار گرفته بود تا بتونه انجیل بخونه در نور شمع دخترک مطیع بود چارۀ دیگری هم نداشت قوانین و عادات و عبادات و سختگیریهای راهبه های پیر به نظرش خسته کننده و غیر منصفانه میرسید با اینحال دخترک علیرغم میلش تعالیم راهبه ها رو کامل یاد میگرفت زندگی روزانه در صومعه از ساعت چهار صبح با دعای دسته جمعی شروع میشد و بعد هم کارهای روزمره برای اینکه صومعه بتونه خرج خودشو در بیاره هنرهای دستی از قبیل دوخت و دوز و تولید محصولات کشاورزی و گیاهان دارویی نقش مهمی رو ایفا میکرد علاوه بر اون باید آموزش میدیدن که چطور از بیماران پرستاری کنند و چه دارویی بهشون کمک میکنه بیشتر بیمارانی که به صومعه آورده میشدن از مردم فقیر بودن که علاوه بر دارو و درمان گیاهی به نیروی دعای راهبه ها هم ایمان داشتند بعد از یک روز کاری خسته کننده نادیا میتونست بره به اتاقش برای نیایش و استراحت اما نادیا یه راز کوچیک داشت شبها وقتی خسته و کوفته بر میگشت به اتاقک محقرش انجیل رو نمیخوند در نور شمع مینشست و خیال پردازی میکرد به یاد بوسه های عشقش لذت در آغوش کشیده شدن غافل از اینکه چشمهای نامرئی صومعه تمام حرکاتش رو زیر نظر داره نمیدونست که خبر نافرمانیهای پنهانی و شبانه اش به گوش برادر آگوست رسیده تا اینکه یک شب بعد از اینکه نادیا گیاهان خشک شده رو داخل شیشه های مخصوص ریخت و آماده میشد که به اتاقش بره با خبر شد که برادر آگوست قصد دیدنش رو داره فاصلۀ صومعه از کلیسا حدود نیم ساعتی میشد با پای پیاده هر یکشنبه نادیا میرفت به کلیسا تا دعا کنه وقتی نادیا و راهبۀ همراهش وارد کلیسا شدند محیط گرم نورانی محیط بهشون خوشآمد گفت برادر آگوست ایستاده بود و در حال روشن کردن شمع بود راهبۀ همراه روی یکی از صندلیها نشست و نادیا به همراه برادر روحانی رفت آگوست چشمانی سبز رنگ داشت که دخترک رو مسخ میکردن اونقدر محو داستان شده بودم که اصلا همه چیز یادم رفته بود پاشو لباساتو در آر بقیه اش پس بقیه اشو بازی میکنیم میخواستم بقیه اشو بدونم چی چی رو بازی کنیم من اصلا نمیدونم که داستان چیه که بخوام بازیش کنم که پاشو در بیار بینم نادیا میخوام بقیۀ داستانو بشنوم صدای گرم مرد موقع قصه گفتن جادوم میکرد خیلی حس خوبی بود بازی همونطوری که داشتم شلوارم و بعدش هم جورابامو با عجله در میاوردم میدیدم که داره لباساشو کلافه در میاره لخت شده بودیم اما رفت سمت کمد و بعد از آویزون کردن لباسهاش چمدونو آورد بیرون درشو باز کرد توش یه سری لباس بود یه لباس قهوه ای رنگ بلند برداشت که کمرش با یه چیزی تو مایه های طنابی شیری رنگ بسته شده بود اول خودش لباسشو تنش کرد و بعد هم کمک کرد من لباسمو بپوشم برای من هم یه پیراهن بلند و سیاه رنگ تنم بود با یه مقنعه مانند سفید و یه شال مانند سیاه روی اون انگار صد ساله راهبه ام تو شناخت جنس پارچه ها از اولشم افتضاح بودم اما جنسشون خیلی زبر نبود نه مال من نه مال آگوست روی در کمد یه آینۀ قدی نسب شده بود خودمو که توش دیدم رفتم تو فضای داستان و عجیب اینکه قیافه ام از همیشه جوونتر به نظر میرسید حس یه دختر که هیچ چیزی تجربه نکرده فانتزی جالبی بود سالها بود اینقدر احساس بیگناهی نکرده بودم سیاهی مطلق به تنم داشتم و سفیدی مطلق دور سرم نمیدونم چرا با دیدن لباسهای تنم ترس برم داشت یه جور ترس آمیخته به شورش و سرکشی میخواستم فرار کنم با در آوردن این لباسها میتونستم برم آگوست دستاش رفت زیر مقنعه و انگار چیزی رو داشت میبست دور گردنم وحشتزده متوجه صلیبی شدم که از زیر مقنعه بیرون افتاد و نمایان شد علیرغم بی وزنی خرد میکرد میشکوند دچار دوگانگی شده بودم حس یه زندانی رو داشتم اما یه زندانی که عاشق سلول و زندانبانشه و برای همون نمیتونه فرار کنه برادر آگوست هم پشتم ایستاده بود چقدر سیاهی لباساش با سبزی چشماش تلفیق قشنگی داشتن یه جور تضاد انگار اونم یه جورایی به نظرم زندانی رسید از تو آینه به هم خیره شده بودیم اما اون نگاهش با من فرق داشت جنس پارچه رو شاید نفهمم اما جنس نگاه رو بدون کوچکترین مشکل تشخیص میدم و همیشه درسته نگاه آگوست پر از آرامش بود آرامشی بود از جنس بیچارگی این نگاه رو سالها پیش تو ایران توی آینه دیده بودم همون آرامشی که لحظۀ فرو رفتن در باتلاق رو داری که شاید کمتر فرو بری آگوست خود زندان بود خود باتلاق گرفتار خودش بود به همون سردی به همون بیرحمی بعدش چی شد حالا نادیا تو اتاق آگوسته ببینم چیکار میکنی رفت و نور اتاق رو کم کرد یه حالتی که انگار با شمع روشن شده باشه تاریک و روشن بود با دیدن لباس راهب تنش جو منو گرفته بود و به طرز غریبی بیرحم تر به نظرم میرسید یه کم ترسیده بودم نشست روی مبل و پاشو روی پاش انداخت مثل بچگیها که بازی خود به خود پیش میرفت خودمو سپردم به بازی و قوۀ تخیل آگوست اما انگار میدونست چیکار میکنه خوش اومدی فرزند بیا جلوتر ممنون میخواستین منو ببینین درسته فرزند اونطور که فهمیدم از انجام فرایض دینی سر باز میزنی دلیل نافرمانی و سرکشی تو چیه نافرمانی نافرمانی از قوانین کلیسا از اوامر پدر آسمانی دربارۀ نیایش نمیدونم راجع به چی حرف میزنید من جدی پس زانو بزن کنار تخت و یکی از دعاهای شبونه ای رو که میخونی برای من بخون حتما یه چیزی از حفظت داری یه دعای مورد علاقه که بهت آرامش میده اونو برام بخون وا چه دعایی دعایی از حفظم نداشتم زانو زدم جلوی تخت و آرنجهامو گذاشتم روی تخت دستامو به هم قفل کردم و زیر لبی شروع کردم به زمزمه کردن حتما وقتی رفتم فکر کردی دوستت ندارم اما داشتم به اندازۀ تمام دنیا دوستت داشتم مگه میشه اون چهرۀ خنده رو و مهربون رو دوست نداشت مگه میشه عاشق اون بامزگیهات نبود مگه میشه برای نورانیتت نمرد وجودت نور بود برام تو این دنیای تاریک اما خوب برای انتخابت احترام قایلم حس میکنم بی یار و همزبون موندی بی پشتیبان همونطور که من تو رو تنها گذاشتم تو هم منو تنها گذاشتی من طاقت نداشتم صبور نبودم ایمان نداشتم تو رو تنها گذاشتم و رفتم و حالا میتونم با بزرگترین عذاب دنیا زندگی کنم حقمه ندیدنت حقمه نخندیدن با تو حقمه نشنیدن صدات و به جزایی که برام تعیین شد راضی ام فقط منو ببخش که تنهات گذاشتم اگه میموندم قرار بود همین راهی رو که تو رفتی برم اما دلم نیومد مرگ خواهر تجربه کنی میخواستم پناهگاهی بشم برات یه جای دیگه یه جای امن اما انگار اشتباه کردم ازت دلخور نیستم که رفتی چون میدونم تو چرا رفتی میدونم دوستم داشتی و داری فقط رفتی چون خسته بودی امیدوارم حالا دیگه خستگیهات در رفته باشه صدای بغض آلود مرد خشمگین و دردناک دعامو قطع کرد نگفتم اعتراف کن گفتم دعا کن تو حتی فرق بین دعا و اعتراف رو نمیدونی این دعاییه که هر شب میخونم یه یادآوریه برای خودم نه بیشتر یه جور درد دل پدر آگوست آه خسته ای کشید و اومد کنار من زانو زد این دعا نیست خداوند گناهان ما رو ببخشه فرزند اما این دعا نیست این حق به جانب بودنه این طلبکار بودنه یه راهبه که به قوانین روحانی کلیسا احترام نذاره و ارادۀ خداوند رو زیر سوال ببره مستوجب مجازاته زیر سوال نبردم قبول کردم پس چرا حس کردم منت میذاری تو مگه کی هستی چه ارزشی داری تو یه موجود فانی هستی و بخشی از داستان زندگی اما حس میکنم نقشی رو که به تو داده شده زیر سوال میبری حق نداری فرزند تو فقط یک حق داری و اون هم ایفای نقشیه که به عهده ات گذاشته شده این نقش لعنتی چیه اشرف مخلوقات بودن من از حیوونها بیعرضه ترم میدونی اشرف مخلوقات بودن یعنی چی به این معنا نیست که تو از مخلوقات دیگه برتری به این معنیه که تو تمام مخلوقات با همی قدرت تمام حیوانات رو یکجا داری و به اندازۀ دونه دونۀ اونها هم بیچاره ای قبول ضعفها و کاستیهای فانی بودنت اولین وظیفۀ توئه و استفاده از این فرصت کوتاه فانی تا درد رو بشناسی تا رنج رو بشناسی و سعی کنی کمترش کنی شاید حتی برای خودت درد داشته باشه وقتی سعی کنی درد اطرافیانت رو کم کنی حتی اگه پسر کوچولوی خودت باشه که با ام دی دی اس متولد میشه و تو مجبوری بین مدتی کوتاه داشتنش یا مدتی کوتاه درد بیشتر کشیدنش انتخاب کنی و قیمت این انتخاب رو میپردازی زنت ترکت میکنه و تو رو قاتل پارۀ تنش میدونه پارۀ تنی که در هر صورت رفتنی بود فقط کمتر درد کشید خودت هم از وسط دو نصف میشی قاتلی یا عاشق هر دو یا هیچکدوم انسانی یا حیوان برگشتم سمتش چشمهای سبزش پر از اشک بودن اما سریع پاکشون کرد و رفت تو نقشش مدتهاست که به صومعه نقل مکان کردی مگه به خواست خودت نبود نه آیا قصد داری صومعه رو ترک کنی ای کاش میشد من احساس میکنم شیطان در درون تو هلول کرده شیطان در درون من ماشالله به من که میرسه شیطان هم کسخل میشه آخه بیاد تو من که چی بشه نه اونقدر خوشگلم که بتونه کسی رو با من اغفال کنه نه هم اینکه مقام و منسب به درد بخوری دارم که بگه میتونه یه استفاده ای بکنه شیطان اگه اونقدر بی عرضه اس که معطل من باشه باید از کون دارش زد خودم یه هیزم نیم سوخته از جهنم بردارم و فرو کنم به کون بیعرضه اش از تصور اینکه شیطان با اون ابهتش داره جیغ میزنه و من دارم دنبالش میدوئم که ترتیبشو بدم خنده ام گرفت اما ترسیدم اگه بخندم بی احترامی باشه به بازیمون فکر نکنم میبینیم بلند شو بایست همینکه ایستادم یه دونه محکم زد به پشتم برای اینکه نیوفتم دستامو گذاشتم روی تخت که بعدی رو بدتر زد بر خلاف اون چیزی که فکر میمردم اسپنک درد داشته باشه اصلا درد نداشت حداقل اونقدری که فکر میکردم درد نداشت گاهی دستشو به حالت نوازش میکشید رو پشتم و بعد دوباره میزد تنبیه شدی درد نداشت خیلی پس طاقتت بالاس منم میدونم چطوری بهت درد بدم کوچولو 8 8 8 8 8 8 7 8 3 8 7 9 85 8 8 9 9 86 8 4 ادامه نوشته

Date: March 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *