بی گدار ۱

0 views
0%

سلام خدمت دوستان گل خودم فرشید هستم قبلا دوتا داستان فرستادم یه شب خوب و سکس شیرین با شیدا امیدوار هستم مورد پسندتون بوده باشه نبودم یکاری میکنم مورد پسندتون باشه نمیخوام ادا نویسنده ها یا منتقدارو در بیارم ولی الان تو سایت داستانای میخونم ک از نظر فرهنگی و غنای ادبی ناموسن نمیدونم معنیش چیه خیلی خوبن و نوشتن من در برابر اونا مثل نقاشی ملیحه ۳ساله از دارغوز اباد سفلی در برابر باب راس همون مو فرفری می باشد پس امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید اسم جریان امروز رو ک میخوام تعریف کنم نمیشه گزاشت داستان سکسی اما یه خاطره جالب از بی گدار به اب زدن یا زدن بی گدار به اب یا اب به بی گدار زدن یا گدار بی ابی زدن نمیدونم میخوام کلا بگم ریدم یه روز سرد زمستون خیلی سرد به حدی ک تخماتون یخ میزنه اروم تو تختم دراز کشیده بودم پتو هم رو سرم بود داشتم تو خواب التا اوشین و داگی اسنایل میکردم ک یک لحظه قارامپ پدر گرامی اینجانب با لگد وارد اتاق من شد و فرمودند فرشید پا تمرگ لنگ ظهره تو دیگه هیچ گهی نمیشی البته این و هر روز به من میگفتن اینا از عشق و علاقه زیاد یادم سال کنکور پسر خالم هم وقتی میخواست کنکور بده تو خونشون با عزیرم قربونت برم صداش میکردن منم پدر گرامیم با این لحن بیدارم میکرد ۶ صبح پاشو تو دیگه هیچ گهی نمیشی خو پدر من این به جا روحیه دادنت اگر قرارم باشه یه گهی ادم بشه دیگه نمیشه خلاصه بگزریم هوای شیراز ۲ درجه بود ولی فوق العاده سرد بود ددی منو از خواب بیدار کرد با اون لحن عشقولانش وقتی بیدار شدم دیدم ک فرشید کوچولو زودتر بیدار شده و راه ر استو به پیش گرفته یه ابی دستو صورتم زدم فرشید کوچولو هم یه اشکی ریختو یه ابی سردی زدم صورتش ک حال اومد رفتم سر یخچال اب بوخورم شیشه مخصوصم و برداشتم دیدم خالیه یه شیشه دیگه برداشتم سر بکشم از اونور حاج خانم گفت اگه دهن بزنی خونت حلالت من میدونم اینا منو از تو جوب پیدا کردن یه گفتگوی کوتاه و چند تا تیکه از طرف ددی اب و خوردم یه زره نون برداشتم یه زره هم کره مالیدم روش شکرم زدم بهش بابام میگه غذا افغانیا ولی من عاشقشم برداشتم رفتم تو حال یه کوسن برداشتم رو کاناپه افتادم یواش داشتم لقممو میخورم یهو ددی داد زد بیدارت نکردم ک از تو اتاق بیای رو مبل بخوا بی صدامو در اورد ناموسن روز جمعه ای ولمون کن شما به خدا اعتقاد دارین ای کاری ک تو میکنی امام حسین با یزید نکرد داشتم یواش اینارو برا خودم میگفتم یهو بابام شنید گفت مردکیه کون گشاد ببین همسن و سالات به کجا رسیدن تو هیچ گهی نشدی همش پی عللی تللی هستین با اون امیر تازه با بابای امیر دعواش شده سر حساب کتاب من اختیار بچه خودمو ندارم نمیخوام با اون بچه کونی بگردی خلاصه یخورده هم فحش امیر داد فهمیدم برام یه کیری تراشیده به چه کلفتی ماموریت داشتم برم تبریز یه مشت جنسی خریده وکالتم داده به من باید برم تایید کنم از تبریز بیارم ماشینشم بهم میده ناموسن دمش گرم تا باشه از این کیرا یه شرطم گزاشته خودم تنهایی برم اومدم برم حمام دیدم رمام چقدر بلند شده اونقد بلند بود ک میشد گیسش کرد یا سشوارش کشید کله قندیش کنی اول با قیچی چیدمشون بعدم با یه جیلت افتادم به جونش افتر شیوم زدم تو این صحنه لاشی شدم الانم باز کیرم سوخت به هر حال تر و تمیز کردم دیدم مامانم ساکمو پیچیده یه بقچه هم بسته ظرف غذا توش با میوه لباس پوشیدم اماده شدم برم دیدم مامانم قران اورده ردم کنه داداشمم یه ظرف اب دستشه یواش میخونه وقت رفتن کسی غصش نگرفت هوا صاف و خیلیم افتابی بود اشک تو چشام جمع شده بود انگار هیچوقت نمیخواستم بیام بابامم از دور خوند زود تر برو دیگه پشت سر مسافر گریه شبون نداره خودمم باورم تمیشد صبح جمعه ساعت ۸ بیدارت کنن ۹ بفرسنت بری تبریز به هر حال بعدم یه خدافظی با حال اومدم سوار ماشین حاجی شدم روشن کردم زدم تو خیابون گفتم کون لق حاجیم کردن بزار برم یه خطی بزنم ۴ تا شماره بدم یه زیدیم ببرم خونه همون موقع حلال زاده زنگ زد گفت سریع برم تو جاده ک تا شب برسم دلیجانی قزوینی جایی استراحت کنم ک صبح زود تبریز باشم راه افتادم دیدم ماشالله حاجی ۲ تا باک ماشینم پر کرده ۲تا پاکت سیگار گرفتم چندتا هم انرژی زا کلا همش به حساب ددی بود زدم به راه میدونید بد تر از سینگل رفتن مهمونی چیه تنهایی بری مسافرت اونم با ماشین یه ۲ ساعتی رانندگ ی کردم داشت کونم پاره میشد از تنهایی ولی به هر بد بختی بود خودمو رسوندم اصفهان رفتم اصفهان جای همتون سبز یه کبابی زدم روزگاری دس خوش اصفهانیا همون موقع راه افتادم تو جاده تا ساعت ۱۰ ۱۱ شب رشیدم بویین زهرا جلو یه کلانتری زدم کنار خوابیدم دو ساعت بعدم راه افتادم صبح شنبه ساعت ۱۰ اینا رسیدم واقعا سرد بود علاوه بر تخمام ک یخ زده بود سوراخمم از سرما بود بود میکرد سوز میومد یه سوال کیری از خودم داشتم من چرا با هواپیما نیومدم اها کس خل شاخ و دم نداره رسیدم تبریز به خرده فرمایشات حاجی گوش کردم تا ۳ بعد از ظهر انگل سر دستش بودم موهام چرب شده بود خوابمم میومد رفتم دنبال یه جا بگردم ک فرمایش دادن پدر برم خونه دوستشون و ما هم رفتیم اونجا عجب خونه ای بود همه اتاقا مستر داشت انگار کاخ واکینهام من نرفتم کاخ واکینگهام ولی فک کنم اینجا بهتر باشه نامرد تو طبقه ۲ خونش ۶ تا اتاق خواب داشت تو طبقه ۳ هم ۴ تا اتاق طبقه هم کفم سالن اجلاس سران با مبلمان فول لاکچری کف و گه قاطی کردم نوکر تو خونشون بود یادم مامانم یه زنی میومد هر از گاهی کمکش خونه تمیز کنه زنه اتاق منو تمیز نمیکرد ولی اینا خدمه داشتن رفتم حمام به به چه اب گرمی دلم نمیخواست بیام بیرون ک دیدم در اتاق میزنن گفتم بفرمایید دیدم یه پیرمردی اومد در حموم خدا کی او روز میرسه یه کس خوب وقتی حمومم در بزنه بیاد تو من بکنمش گفت حاجی نیستن زنگ زدن گفتن استراحت کنین برا ساعت ۹ بیاین پایین شام بخورین با یه لحجه ترکی قشنگ منم گفتم صن ترکی دانشام یه لحظه خندیو یه چی گفت نفهمیدم سی محض احتیات کاکاسگ خودتی خو یکی نیس بگه کم گه بوخور تو گوز ترگی بلدی چسی هم میای دوش و گرفتم رفتم ولو شدم زیر تخت خوابیدم دیدم گوشیم زنگ میخوره بایام بود تو دلم گفتم یا بزار بخوابیم یا بخواب بزاریم براش گزارش کامل دادم ساعتم رو ۸ ۳۵ و ۸ ۴۰و ۸ ۴۵و ۸ ۵۰ و ۸ ۵۵ کوک کردم جلینگ جلینگ گوشی کیری من سر و صدا کرد نزاشت ما بخوابیم یاز بیدار شدم یه دوش دیگه گرفتم چه اب گرمی داشتن بدن ادم حال میاد انگار جکوزی اومدم بیرون مو هارو حالت دادم یه شلوار جین با یه ریز بافت پوشیدم رفتم پایین دیدم رو میز غذا چیدن به به به خدا من گشنه نیستم کودک درونم یتیم با خوانوادشون اشنا شدم محمد رضا علیرضا دو قلو بودن کیمیا و بهارم دختراش بودن نگار خانوم خونه بود نشستیم یه شام مفصل زدیم بعد با اون لهجه ترکی زیبا وایساد صحبت کردیم فهمیدم حاجی کارخونه چرم و از این کس شعرا داشته رفیق قدیمی بابام پارسالم عید اومدن خونمون ولی من نبودم کلا فهمیدیم این حاجی با بابام عباس عباسو داشتن دستاشون تو خشتک هم بوده بعد از کس شعراش ک تموم شد ساعت ۱۲ ک شد رفتم بخوابم بازم رفتم دوش گرفتم به به عجب اب داغی بود اومدم خوابیدم ۷ صبح دوش گرفتم ابش داغه و رفتم دنبال کارای پدر چند تا کارتن جنسم ریختم تو ماشین عقب ماشین با صندلیاش پر شد حرکت کردم رفتم خونه دوست بابام بعد از کلی گه گیجک بازی و انگل به کون حیرون بودن و گم شدن تو خیابونا پیداش کردم ناهارشون اماده بود یه عادت خیلی خوبی ک داشتن همشون برا غذا میان سر سفره و همیشه احترام بزرگتر و دارن بعد ناهار با محمد رضا و علیرضا داشتم بازی میکردم ک یه نگاه سنگینی رو خودم احساس کردم دیدم خواهر بزرگ بهار بد جور نگاه میکنه من به رو خودم نیاوردم من اینجا مهمونم نون و نمک اینا رو خوردم نمک دون نم یشکونم بکنم تو کونم ک سر گرم بازی شدم تا اینکه کیمیا گفت فردا شب تولدش و از من دعوت کرد ک برم حاجی هم همینطور ولی از اونجایی ک من باید بر میگشتم منتظر کسب تکلیف از پدر گرامی شدم با یه تماس همه چی حل شد فقط یه نصیحت کرد ک اونجا کاری نکنم ک ابروش بره مهمونی خوبی بود هنه خوبای تبریز اومده بودن پسرا همه خوب دخترا هم با کلاس دیدم وای بهار چه مالی شده ماشالله ماشالله بزنم به تخته مبارک صاحبش باشه دلم یهو غش رفت کیما هم از اونطرف اومد چند تا پیک زدم و مست شدم داشتم میچرخیدم دیدم یه پسره بدجور رو کیما فاز برداشته هی دورو برش و یه جوریه رفتم اونجا ک یه خودی نشون بدم همون موقع بهار دستم و گرفت گفت میشه بریم تو اشپز خونه رفتم اونجا گفت اقا فرشید معزرت میخواما من فهمیدم چرا رفتین سمت اون پسره ایشون دوست پسر ابجیم هست گفتم من منظوری نداشتم اخه کیمیا هم مثل خواهر خودم کلا بحث و جمع کردیم اومدم بیرون احساس غریبی میکردم خیلی احساس غریبانه ای بود مجبور شدم با مشروب جاشو پر کنم خوردم و خوردم بعدش یه خورده رفتم با کیما و بهار رقصیدم چشمتون روز بد نبینه شد انچه نباید میشد زیاد خوردم مست شدم و ریدم یادم نمیاد چیزی فقط میگفتن من دوست پسر کیمیا رو با شیشه مشروب زدم و سر خودم خورد کردم ابروم رفت ابروی حاجی رفت ادامه دارد نوشته

Date: August 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *