تاوان سنگین برای گناهی سنگین

0 views
0%

سلام خدمت همه ی دوستان شهوانی میخوام یه خاطره واستون تعریف کنم دیگه قضاوت با شما که راستِ یا دروغ از کاربران قدیمی سایت هم هستم ولی اسم نمیبرم به 2 دلیل یکی اینکه بیشتر دوستانم اینجا هستن و نمیخوام بدونن که داستان از کیه و دوم اینکه اگه داستان لیاقت تعریف نداشت الکی ازش تعریف نشه و تو فحش دادن راحت باشید من ناراحت نمیشم همتون مثل خواهر و برادرای من هستید این خاطره برمیگرده به 7 سال پیش اول از خودم بگم یه پسر قد بلند 188 وزن 90 و چهره ای خوب البته به گفته ی اطرافیان اون زمان باشگاه بدنسازی میرفتم و تقریبا هیکل خوبی داشتم من کارم تو زاهدان بود و خیلی کم میومدم خونه میشه گفت هر دوماه یک هفته خونه بودم مثل همیشه مرخصی گرفتم که بیام خونه و موافقت شد راهی ترمینال شدم و بلیط تهیه کردم بعد رفتم و اتوبوسی که قرار بود سوار شیم رو پیدا کردم و ساک هامو تحویل دادم ولی ساعت حرکت تاخیر داشت و 1 ساعتی کنار اتوبوس الاف شدم یه گوشه وایساده بودم و داشتم به اطراف نگاه میکردم واقعا هوای خوبی بود یه آرامش عجیبی داشتم با اینکه اولش از تاخیر حرکت شاکی بودم ولی اون لحظه دوست داشتم دیرتر حرکت کنه تو همون حال و هوا بودم که سنگینی یه نگاهی رو روم احساس کردم دیدم 20 متر اون ورتر یه نیمکت هست که یک زن و شوهر میانسال با یه دختر خوشگل ساله نشستن و دختره داره بهم نگاه میکنه اولش واسم مهم نبود با خودم گفتم حتما اونم مثل من داره اطرافشو نگاه میکنه و از هوای تقریبا خنک پاییزی لذت میبره ولی نگاهش اذیتم میکرد واسه همین رفتم تو سالن انتظار ترمینال که آب بخورم و خودمو تا حرکت اتوبوس سرگرم کنم تو سالن یه سرباز رو دیدم که با یه لهجه ی خیلی قشنگ و جذاب با دوستش که لباسای شخصی تنش بود صحبت میکرد نمی دونم چرا ولی همون اطراف می چرخیدم تا صحبتاشون رو بشنوم و یه جا نزدیک به اونا نشستم نمی دونم چی شد که شروع کردن با من به حرف زدن و سربازه بعد سلام و احوال پرسی و حرفای عامیانه مقصدم رو پرسید که از قضا با دوستش هم مقصد بودم و گفت چون دوستش خیلی خجالتی و کم رو هست با هم همسفر شید که بهش سخت نگذره و با هم باشید تا برسید منم بدم نیومد چون راه طولانیی داشتیم و یه نفر که باهاش صحبت کنم یه نعمت بود که حوصله ام سر نره اسمش سامان بود و متاهل هم بود در کل پسر خوبی بود و خیلی از رفتاراش خوشم اومد اونم از دوستش خداحافظی کرد و من بهش گفتم بیا بریم کنار اتوبوس که یه وقت جا نمونیم حرکت کردیم و تا رسیدیم ناخوداگاه چشمم به همون دختره افتاد ولی اون حواسش نبود و منم با سامان رفتیم همون کنار وایسادیم بعد از چند دقیقه سامان گفت پشت سرت رو نگاه کن اون دختره عجب چیزیه گفتم خوب بود متاهل هستی وگرنه چیکار میکردی بعدش از رو کنجکاوی برگشتم ببینم اینی که میگه چه شکلیه که سامان رفته تو کف اش دیدم همون دختره رو داره میگه از دختره بگم قدش حدود 170 و تیپ واقعا عالی و اندامی سینه های کوچیکی داشت فکر کنم بود و از نظر ظاهر واقعا عالی بود دیگه منم یه جورایی خوشم اومده بود با خودم گفتم این اگه کرم نداشت که اینقدر نگاه نمیکرد به سامان گفتم میخوای مخشو بزنم گفت نه دیوونه مگه نمی بینی پدر و مادرش کنارشن اگه چیزی بگی میکشنت این زاهدانیا اعصاب ندارن حالا راست هم میگفت واقعا بی اعصابن یهو راننده گفت سوار شید اولین نفر هم همون دختره با اون زن و شوهر مسن سوار شدن پشت سرش هم من و سامان سوار شدیم وسطای اتوبوس نشستن تو یه ردیف منم به سامان گفتم بریم ردیف عقبی پشت پدر و مادرش بشینیم اونم اوکی داد و جاها ردیف شد ولی مسافر خیلی کم بود واسه همین راحت بودیم بعد یه ربع پیرمرد پیرزنه خوابیدن ولی دختره داشت با گوشیش ور میرفت منم خودمو نزدیک کردم و گفتم این گوشی شماره هم داره و خندیدم ولی دختره محل نذاشت دوباره گفتم الو صدامو داری که یهو برگشت با اون چشمای درشت و مشکیش یه نگاه بد همراه با یه لبخند که مشخص بود می خواست دیده نشه تحویلم داد منم ترسیدم گفتم الانه که رسوایی راه بندازه گفتم غلط کردم با گوشیت بازی کن که خندش گرفت و روشو برگردوند منم شروع کردم با سامان به حرف زدن که حداقل تو شمارتو بده اینا که معرفت ندارن این عوضی هم دید طرف ضایعم کرد فقط می خندید می خواستم همون جا بکنمش لاشیو بعد دوباره رفتم تو نخ دختره گفتم الان اگه مخشو نزنم این سامان دهن منو میگاد اینقدر که مسخره ام کنه به دختره گفتم اگه باز بد نگاه نمیکنی شمارتو بده اونم با گوشه چشم یه نگاه کرد و شمارشو رو گوشیش نوشت منم خر کیف شدم سریع تو گوشیم ذخیره کردم و محکم زدن تو بازوی سامان که طفلی خواب بود فکر کرد اتوبوس چپ کرده بعد که بهش گفتم دیدی شمارشو گرفتم باور نمیکرد و میگفت دیدی خوابم یه شماره داری نشون میدی که آره مثلا شماره گرفتی گفتم اصن به کیرم باور نکن اونم که خواب از سرش پریده بود بیدار نشست ولی حرفی نمیزد تا به یه شهر نزدیک زاهدان رسیدیم فکر کنم نهاوند بود اگه اشتباه نکنم اون پیرمرد و پیر زنه بلند شدن که پیاده شن ولی دختره تکون نمیخورد داشتم نگاه میکردم ببینم داستان چیه که اونا پیاده شدن و دختره همچنان نشسته بود و اتوبوس راه افتاد بهش گفتم چرا با پدر و مادرت پیاده نشدی گفت من تنهام اونا با من نبودن تازه فهمیدم چه اُسکُل بازی در آوردم ولی موقعیت مناسب شد بهش گفتم بیا این ور بشین تا من بیام کنارت تکون نمیخورد لامصب گفتم الانه باز وایسه مسافر بزنه بیا اینور که زود اومد و منم پریدم کنارش طفلی سامان کُپ کرده بود شروع کردم به حرف زدن با دختره و اسمشو پرسیدم که گفت سحر ولی دروغ میگفت بعدش چند تا اسم دیگه هم تحویلم داد که دیگه بیخیال شدم در حین حرف زدن دستشو گرفتم که گفت دیگه پر رو نشو منم بدم اومد دستشو ول کردم خیلی بی حوصله بود که داشت عصبیم میکرد گفتم چته تو چرا اینجوری هستی گفت ببین من شوهر دارم دست از سرم بردار برو سر جات بشین و دستشو نشون داد که یه حلقه ی خیلی ظریف تو دستش بود و بعدشم مچ دستشو نشون داد که رد رگ زدن بود گفتم چرا این کارو کردی گفت مهم نیست گفتم اگه مهم نبود ازت نمی پرسیدم شروع کرد از زندگیش به گفتن که شوهرش اذیتش میکرده و میزدتش و کلی حرف دیگه و اینکه یه پسر داره که الان که طلاق گرفتن نمیزاره ببینتش و شروع کرد به گریه کردن منم تو دلم گفتم جنده طلاق گرفتی میگی شوهر دارم بعد دوباره دستشو گرفتم و آرومش کردم دیگه باهام راحت شده بود حرفی از خودش نزد و شروع کرد در مورد من به سوال کردن که جوابشو میدادم و همینجوری با انگشتای دستم بازی میکرد منم دستم رو کشیدم گذاشتم رو رون پاش نصفه شب بود و همه خوابیده بودن از طرفی هم مسافرا کم بودن در حد خودش یه مکان بود اونجا همینجوری که حرف میزدیم دستمو بردم بالا تر و تا میخواست به جاهای خوبش برسه دستشو گذاشت رو دستم منم گیر ندادم وقت زیاد بود بعد دوباره دستمو بردم ایندفعه اینقدر وسط رون پاشو مالیده بودم که شل شده بود و دیگه مقامت نمیکرد ولی از شانس گوه منم اتوبوس نگه داشت رسیده بود به ایست و بازرسی دوستانی که رفتن می دونن چقدر ایست و بازرسی داره اون مسیر که یه افسر اومد داخل من خایه چسبونده بودم گفتم الانه که گیر بده این کیه و پیاده مون کنه و شر شه واسم ولی اونا دنبال مواد اینا بودن گشت ارشاد که نبودن ولی بازم ترس رو داشتم هر چی بود گذشت و دوباره راه افتادیم من سریع دست به کار شدم و دستم رو رسوندم به کسش اولش دستش رو گذاشت رو دستم ولی تا بهش نگاه کردم دستشو برداشت و پلیورشو انداخت رو پاش منم یه کم با کسش بازی کردم و مالیدمش که حالش عوض شد و با ناله میگفت آرش نکن آرش بسه منم تمومش کردم گفتم الانه که همه بفهمن داریم چه غلطی میکنیم بعدش دستمو انداختم دور کمرش و یه جورایی بغلش کردم و تو تاریکی دستم رو رسوندم به سینه هاش که باز پلیور رو انداخت روش که تابلو نشه منم با یه دست با هزار بدبختی دکمه مانتوشو باز کردم و رسیدم به تیشرت اونم با کیون پارگی دادم بالا و از رو سوتین سینه هاشو میمالیدم دست کردم تو سوتینش و سینه هاشو مالیدم که باز حالش خراب شد ولی نزاشتم صداش در بیاد بیخیال شدم و دستمو کشیدم بیرون اون جاکش سامان هم که پشت سرمون بود حرفا رو شنیده بود و شروع کرد به مسخره بازی که آرش نکن آرش بس کن طفلی سحر سرخ شد منم لجم گرفت برگشتم گفتم کیرِ خرو آرش دیدم من که بدتر کردم سحر سرش پایین بود سامان هم داشت از خنده میمرد به سحر گفتم اینو ولش کن عوضیه و همون جوری که بغلش کرده بودم خوابید منم با انگشتای دستش بازی میکردم و اونم آروم خوابیده بود حس خوبی داشتم تا اینکه باز ایست و بازرسی رسید و بیدار شد و که اگه بخوام کل راه رو تعریف کنم واقعا طولانی میشه فقط تصمیم گرفته بودم که سحر رو تو مشهد بزارم خونه خاله ام و برم خونه خودمون که باز اون یه سفر دیگه بود اون شبم چون بلیط جز مشهد نداشتن سوار شدم پیاده که شدیم گفت من اینجا یه هتل آشنا دارم بریم اونجا به این حرفش کلا ریده شد به کل تصمیماتی که تو مسیر گرفته بودم گفتم باشه بریم و رفتیم ولی اونجا شناسنامه میخواستن و گفت نداریم اونم گفت برید کلانتری و یه فرم بگیرید تا بتونم پذیرش کنم که وقتی جویا شدم دیدم میبرن تکی سوال میپرسن اگه جوابا به هم نخونه فرم که هیچ کیر خر هم نمیدن اونم هیچ نگه ات میدارن زنگ میزنن خانوادت دیگه بیخیال شدیم و برگشتیم ترمینال که یه مردی اومد گفت سوئیت میخواین منم گفتم آره ولی مدارک همراه نداریم اونم گفت میریم یه جایی از اونجا زنگ میزنیم به خانوادتون اگه در جریان بودن خونه رو میدیم منم با خودم فکر کردم گفتم به داییم زنگ میزنم و سحر هم گفت منم زنگ میزنم به دوستم سوار شدیم که بریم تو مسیر یه جا واسم خیلی آشنا بود آدرس و اسم خیابون رو پرسیدم دیدم بلـــــــــــه همون جاس یه سوئیت آپارتمان بود که قبلش با دوست دخترم میرفتم و بالای 20 بار رفته بودم که صاحب خونه کامل منو میشناخت دفعه اول هم به همون یارو پول دادم اونم گفت از اقوامم هستن من ضمانت میکنم به طرف گفتم آقا نگه دار من نمیام اونجا اونم پول مسافرکشی رو گرفت و رفت سحر مونده بود داستان چیه و هی سوال میکرد منم چون دیدم وقت نداریم و داریم میرسیم بهش گفتم اگه اینجا اسمی از مریم اوردن تابلو نکنی یه آشنای قدیمی بوده که باهاش میومدم اینجا اونم فهمید من تو چه فازیم و یه نیشخند زد و گفت باشه رفتیم و با استقبال روبرو شدم که به به چه عجب از این طرفا منم گفتم یه سوئیت میخوام اونم راهنمایی کرد که کدوم طبقه و کدوم واحد و کلیدشو داد و رفت گفت ده دقیقه دیگه میام بالا منم که خیلی اونجا رفته بودم می دونستم می خواد بیاد واسه چی با سحر رفتیم بالا بهش گفتم تا تو یه کم استراحت کنی من برگشتم ترس رو تو صورتش دیدم گفت کجا میری واسه چی میری گفتم مگه ندیدی گفت الان میام بالا واسه اینه که بگه چند روز می مونید و پولشو بگیره برم از عابر بانک پول بگیرم و بیام اونم کیفشو برداشت و باز کرد داد دستم دیدم حدود 1 میلیون پول توشه گفتم اینا از کجا که جواب درست و حسابی نداد منم گفتم حالا اینا باشه من که به پول تو دست نمیزنم میرم پول میگیرم و میام ولی نمیخواست برم گفت از رو همین بده بعد پس بده بهم منم دیدم اینجوریه قبول کردم و خانومه هم اومد و واسه 3 روز و 2 شب سوئیت رو گرفتیم رفتنی هم صدام کرد گفت خوب شد مریم رو طلاق دادی اون همیشه میومد از رفتارای مادرت با خودش بد میگفت این هم خیلی خوشگل تره هم ساکت و مظلومه منم که تو دلم داشتم میخندیدم حرفاشو تائید کردم و خداحافظی کردم و رفتم تو تازه تنها شدیم و من مونده بودم چیکار کنم قصدم این بود که برم ولی دوست داشتم بمونم بهش گفتم برو لباس عوض کن تا راحت باشی اونم ساکشو برداشت و رفت تو اتاق که عوض کنه منم همینجوری تو حال نشسته بودم و سرم پایین بود که اومد بیرون یه لباس قرمز آستین بلند با شلوار مشکی اسپرت با موهای کوتاه که اونارو دیگه نپوشونده بود ولی همین تیپ ساده خیلی جذابش کرده بود اومد کنارم نشست و زل زد تو چشمام واقعا خسته بودم و چشام داشت بسته میشد گفت آرش چرا اینجوری بهم نگاه میکنی چرا چشات اینقدر خمار شده گفتم دیشب که نخوابیدم تا الانم که در به در دنبال خونه بودم دارم از خستگی میمیرم چشام باز نمیشه بعدشم بلند شدم و رفتم سمت اتاق و گفتم میرم بخوابم سحر هم گفت منم خیلی خسته ام برو منم میام رفتم رو تخت دراز کشیدم و چشامو بستم و همه ی اتفاقات از دیشب تا اون لحظه رو مرور کردم صدای صحبت کردن میومد و منم گوشای خیلی تیزی دارم طوری که تو خواب هم میشنوم دیدم داره میگه برو ببین کجاس و چیکار میکنه ببین خبری از من میگیره یا اصن میگه من رفتم یا نه تو رو خدا برو و خبرش رو بهم بده بعدش اومد تو اتاق ولی من چشامو باز نکردم بعد چند لحظه لباشو رو لبام حس کردم و بی اختیار چشام باز شد گفت بازم که داری اینطوری نگام میکنی منم بغلش کردم و کشیدمش رو خودم بهش گفتم با کی حرف میزدی گفت داداشم بود گفتم بره از کی خبر بگیره و بهت خبر بده بلند خندید و گفت شوهرم دیگه منم عصبانی شدم و گفتم درست جواب بده ببینم چی میگی مگه تو طلاق نگرفته بودی که گفت من که بهت گفتم شوهر دارم بعد از اون یکی دیگه یک ساله صیغه ام کرده بعد این یه سال هم قراره عقد دائمم کنه ولی من نمیخوامش حالا وسط این حرف زدنا لباسش رو در آورده بودم یا در آورده بود دقیق یادم نیست از یه طرف حرفاش و از یه طرف هم بدنش که واقعا سفید بود و زیبایی منحصر به فردش داشت دیوونه ام میکرد واقعا قدرت تصمیم گیری نداشتم ولی شهوتم به عقلم غلبه کرد درازش کردم و شروع کردم لباشو به خوردن لبای قلوه ایی و کوچیکی داشت بعدش رفتم سمت گوشش و خوردم و کم کم اومدم پایین تا به گردنش رسیدم زبونم رو میکشیدم رو گردنش و گاهی میمکیدم همینجوری آروم به سمت پایین میومدم تا به سینه هاش رسیدم یکی شو کردم تو دهنم و اون یکی رو تو دستم گرفته بودم و می مالیدم بعد جاها رو عوض کردم و اون سینه شو کردم دهنم و حسابی خوردم و با لبام میکشیدمش بالا زبونم و کشیدم وسط سینه هاش و با سر زبونم با سر سینه هاش بازی میکردم که خیلی تحریکش میکرد کم کم اومدم پایین هنوز شلوارش پاش بود تا میخواستم بکشم پایین نذاشت و دستشو گذاشت رو دستم ولی من دیگه این حرفا حالیم نبود به زور شلوارشو در آوردم البته نه اینکه راضی نباشه فقط میخواست ناز کنه وگرنه خونه نمیومد یه شرت مشکی پاش بود که تا میخواستم درش بیارم گوشیش زنگ خورد داداشش بود و گفت که ساکت باشم منم میخواستم اذیتش کنم گفتم جواب بدی حرف میزنم بفهمه ولی می دونست خر بازی در نمیارم جواب داد منم وسط حرفاش میگفتم در میاری یا حرف بزنم اونم خندش گرفته بود و فقط اشاره میکرد که ساکت باش بالاخره حرف زدنش تموم شد و خودش کمرشو داد بالا که شرتشو در بیارم منم سریع درش آوردم اصلا حواسم به لباسای خودم نبود که سحر هم تازه متوجه این قضیه شد و گفت تو چرا در نمیاری منم گفتم الان تو مشکلت لباسای منه و همونجوری که رو رون پاش نشسته بودم تیشرتم رو در آوردم تا بدنم رو دید رفتارش عوض شد و گفت واقعا بدن رو فرم و قشنگی داری منم گفتم قابل نداره فعلا که در خدمت شماس اونم دستاشو گذاشت رو سینه هام گردی سینه ام درست تو دستش بود و بدنم رو لمس میکرد خیلی حال میکرد با بدنم منم دیگه طاقت نداشتم پا شدم و شلوار رو در آوردم و شرت رو هم کندم و رفتم رو کار دوباره شروع کردم سینه هاشو به خوردن که گفت پتو رو بکش رومون سردمه ولی هوای اتاق خوب بود و اینم واسه خجالتش بود چون برق رو هم خاموش کرد به این نتیجه رسیدم ولی بیخیال بودم کردن که دیگه زیر پتو و روی پتو نداره یه کم تف زدم سر کیرم و یهو تا دسته جا کردم تو کسش کیرم حدودا 17 سانته ولی کلفته واسه همین خیلی دردش اومد و گفت چیکار میکنی دیوونه میخوای جرم بدی دیدم بدجوری دردش گرفته در آوردم و بیشتر تف مالیش کردم و سر کیرمو گذاشتم رو سوراخ کسش و بهش گفتم بکنم که گفت آره ولی آروم منم کم کم کردم تو کسش و ایندفعه اعتراضی نکرد منم شروع کردم به تلمبه زدن و اونم تو اوج بود ولی اصلا سر و صدا نمیکرد و جنده گیری در نمیورد اینم از حالت چشاش و ریتم نفساس فهمیدم ولی همون پتو ریده بود به حالم دست و پامو بسته بود واسه همین پرتش کردم اونور و به کارم ادامه دادم که اولش گفت بکش رومون ولی من محل نزاشتم و اونم دیگه نگفت یه 10دقیقه ای اینجوری کردمش دیدم خسته شدم بهش گفتم به پشت بخواب فکر کرد میخوام کونش بزارم خیلی ترسید ولی گفتم فعلا کاری به کونت ندارم که برگشت و یه کم قمبل کرد که کسش از لای پاش زد بیرون و بیشتر حشریم کرد منم ایندفعه محکم کیرمو کردم تو کسش که بازم صداش در اومد ولی دیگه ادامه نداد منم محکم تلمبه میزدم و با کف دست میزدم رو کونش که حالشو چند برابر میکرد بعد لای کونشو باز کردم که ترسید و میخواست برگرده که بازم گفتم کاری به کونت ندارم و هیچی نگفت منم همچنان تو کسش تلمبه میزدم که میخواست آبم بیاد که کشیدم بیرون تا نیاد بعدش دراز کشیدم و بهش گفتم بیا بشین رو کیرم و اونم اومد ولی هر کار کردم تو این حالت تو نرفت هم کسش خیلی تنگ بود هم کیر من کلفت واسه همین بیخیال شدیم گفت میخوام یه کاری کنم که تو عمرم نکردم حتی واسه شوهرم تا اینو گفت رفتم تو فکر یه لحظه به خودم اومدم دیدم کیرمو تا خایه کرده دهنش و داره ساک میزنه خیلی حال میداد چون دیگه حس کردن هم پریده بود بعد یک دقیقه حس کردم آبم داره میاد که بهش گفتم و اونم از دهنش در آورد و شروع کرد مالیدن کیرم و همش رو خالی کرد رو سینه هاش و بعدش رفت حموم و منم خوابم برد تو اون 2 روز فکر کنم هر نیم ساعت یه بار میکردمش و خواب واسمون بی معنی شده بود تا تموم شد و راهیش کردم که بره و خودمم بلیط گرفتم و رفتم خونه تا مرخصی تموم شد و برگشتم محل کارم که دیدم دیگه جوابمو نمیده دوستش زنگ زد و گفت که یه موتوری بهش زده و در رفته و الان سحر تو کماس و دکترا گفتن به احتمال خیلی زیاد دیگه از کما در نمیاد خیلی داغون بودم و روز و شب بهش فکر میکردم که بعد از چند ماه منم تصادف کردم و قطع نخاع شدم و الان دیگه نمی تونم راه برم آره این نتیجه ی خیانت کردنه هر روز دارم تقاص گناهم رو پس میدم سکس خوبه ولی نه با کسی که صاحب داره نه با محرمت نه با خواهر و مادرت این حرفامو رو حساب نصیحت نزارید من کسی نیستم که بخوام نصیحت کنم این زندگیه این آدم شکست خوردس و اینم تجربیاتم بود موفق و پیروز باشید و قدر سلامتیتون رو بدونید تا دیر نشده نوشته

Date: July 2, 2024

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *