تجاوز به محمد

0 views
0%

با سلام به همه دوستان اسم واقعی من مهدی هستش و این ماجرا مربوط به دوستم محمد هست اون تقریبا یکی از صمیمی ترین دوستامه و دلیل نوشتن این خاطره هر چند یک رازه صرفا برای جلوگیری از تکرار وقوع مجدد وقایع مشابه اونه در ضمن از بد بودن داستان عذرخواهی می کنم بقیه داستان رو از زبان محمد طوری که نقل کرده براتون تعریف می کنم هوا هوای دوران کودکی بود و بازی های کودکانه و من نیز همچون دیگر کودکان گرم بازی و شور و شوق این دوران پر نشاط بودم هر روز با نوازش های مادر از خواب بیدار می شدم و به بازی های کودکانه می پرداختم هر روز با نشاطی وصف ناپذیر از خواب دل انگیز بر می خواستم و تا شب غرق بازی بودم تا ظهر یکی از جمعه های شوم سال 82 آن روز همچون دیگر روزها مادر به بالینم آمد و با نوازشی دل انگیز مرا از خواب ناز بیدار کرد محمد عزیزم نمیخای پاشی چرا مامان و با نوازش مادر از خواب ناز بیدار شدم به بهانه شروع مجدد بازی های کودکانه غافل از آنکه سرنوشت چه خواب شومی برایم دیده ناگهان تلفن به صدا در آمد و پدر از مادر خواست تا یک عدد سیگار همای بی فیلتر برایش بخرم و به محل کارشم ببرم محمد مامان پاشو برو برای بابات یک سیگار از اون همیشگیا بگیر چشم مامان سوار بر دوچرخه شدم و با شتاب به امید ساندیس و کیکی که پدر همیشه بهم میداد از جا برخاستم و از خانه بیرون رفتم در بین راه جوانی با صورتی عجیب ناگهان جلوی راهم را گرفت حالت صورت پسر عجیب بود پسر جان اهل کجایی همین محله می تونی بهم کمک کنی من آدرس اینجا رو بلد نیستم بله آقا حتما و ای کاش هیچگاه به آن ناشناس جواب نمی دادم در بین راه فقط نیم نگاهی به من می انداخت و به راهش از میان کوچه پس کوچه ها ادامه می داد تا ناگهان به جایی رسید که اصلا به آن آشنا نبودم آن جوان با قدرتش من رو به دیوار کوبید و دست به شلوارم برد و هر چه خواستم مقاومت کنم نشد و ناگهان آنچه نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاد با قدرت من رو به زمین زد و آلتش رو توی دهنم فرو کرد با وجود اینکه صورتم از شدت ترس و درد و غم غصه ای که بر سرم ریخته بود سرخ و کبود شده بود اما اون همچنان به کارش ادامه داد تا به انزال رسید خودش رو جمع و جور کرد و منی که آش و لاش شده بودم رو رها کرد از فرط درد و رنج ازش پرسیدم حالا من چکار کنم هیچی پاشو برو خونتون من همچنان گریه کنان پا شدم و خودم رو جمع و جور کردم و از شدت دردی که بهم وارد شده بود و غرور و شخصیتی که خرد شده بود زجه میزدم به تنها ملجا که میشناختم یعنی پدرم پناه بردم و ماجرا رو براش تعریف کردم پدرم بخاطر جلوگیری از آبروریزی صرفا کمی آرومم کرد و مثل همیشه یک ساندیس و کیک بهم داد اما این کیک و ساندیس مزه کیک و ساندیس های همیشه رو نمی داد می دونی انگار همه چیز بی مزه شده بود دلم بازی نمی خاست دلم هیچی نمیخاست سال ها گذشت تا بتونم اون قضیه رو هضمش کنم اما نشد نوشته

Date: August 26, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *