0 views
در نگرانی وصف ناپذیری به سر می بردم. ادم هایی که در کنارم ایستاده بودند به نظرم بد بد نگاهم می کردند. انگار همه شان می دانستند که من در حال مرتکب اشتباه بزرگی هستم . دستانم یخ کرده بود. تشنگی شدیدی داشتم. گلویم می سوخت و لبانم خشک شده بود! هیچ ارایشی نکرده بودم . حتی مانتو شلوار مناسبی هم نپوشیده بودم که جلب توجه نکنم! دستانم را اگر رها می کردم لرزش خفیفی داشت. حالت تهوع هم گه گاهی به سراغم می اد و بد حالی ام را تکمیل می کرد و نگرانی م را تشدید…
Date: April 30, 2018