سلام واقعا از ته دلم میگم انشالله یکی ازین داستانهای که اینجا مینویسن بشه نصیب کسی که باعث ثبت این سایت شده که همین داستانها شدن مشوق پسرای جوون کشورمون که به محارم نظر سکسی داشته باشند اسم من کتایون هست و 53 سالمه و بازنشسته فرهنگی هستم شوهرم توی جنگ شهید شده و یه پسر 35 ساله به اسم کامران دارم پسرم تا پارسال مجرد بود و بعد دوسال اصرارش مجبور شدم برم خواستگاری کسی که میخواست هر چند مخالف بودم آخه زنش که اسمش ماندانا است از خودش سه سال بزرگتره و به پسر بیست ساله داره و مطلقه است خلاصه دیدم کامران حاضر نیست با کسی دیگه ازدواج کنه و نخواستم بهش کسی رو تحمیل کنم و پارسال با ماندانا عروسی کرد موقع عروسی پسر ماندانا خدمت بود و بعد شیش ماه که کامران و ماندانا زندگی کردن پسر ماندانا به اسم علیرضا از خدمت برگشت و همه باهم زندگی می کردیم علیرضا پسر خوبی بود و حتی من رو هم مامان صدا میکرد دیگه ازین ازدواج راضی بودم و کامران هم خیلی خوشبخت بود ماندانا هم هوای منو خیلی داشت و علیرضا هم تمام کارای منو میکرد و من مثل نوه خودم دوستش داشتم شهریور ماه دیدم پسرم برنامه مسافرت شمال و مشهد میریزه و حتی به منم اصرار میکرد باشون برم ولی میخواستم کاری کنم که کامران و زنش تنها برن مسافرت آخه ماه عسل هم نرفته بودن یه شب سر شام دیدم ماندانا به علیرضا میگه اونم باشون بره ولی از قیافه کامران مشخص بود انگار دوست داره تنها بره که پریدم وسط حرفشون و گفتم خودتون برید مگه علی بچه اس نگرانش هستین خودش مردی شده و تازه منم هستم علیرضا هم بهونه آورد نمیاد خلاصه یه روز صبح ساعت پنج راه افتادن و رفتن سمت شمال ساعت 9 بود علیرضا پاشد و صداش زدم بیاد صبحانه و طرفای ظهر خواستم برم خرید که علی بام اومد و کمک کرد خلاصه عصر رفت بیرون و شب ساعت ده بود اومد که اومد طبقه بالا پیشم برا شام من آش نذر کرده بودم و داشتم سبزی هاش رو پاک میکردم که علیرضا اومد کمک من و اون شب تا ساعت یک شب داشتیم نخود لوبیا و سبزی و رو آماده میکردیم که علیرضا خوابش برد طبقه بالا به آپارتمان یک خوابه است که فقط توی پذیرایی کولر دوتیکه دارم و منم همونجا با فاصله کنار علیرضا خوابیدم اونو دیگه مثل نوه خودم میدونستم و اصلا هیچ فکر دیگه ای نمیکردم اون شب خوابیدیم و من نمیدونم چطور بیهوش شدم در صورتیکه شبها همیشه بدخواب بودم و صبح ساعت شیش صبح طبق عادت قدیم که معلم بودم بیدار میشدم صبح یهو بیدارشدم و حس کردم خیلی انگار روشن شدن هوا نگاه به ساعت کردم و با تعجب دیدم ساعت 9 30 شده تا حالا سابقه نداشت دیدم علیرضا هم نیست وقتی پاشدم دیدم یکی از سینه هام از سوتین بیرونه این برام عجیب بود آخه سینه ها من بزرگه و باید حتما سوتین رو باز کنم تا در بیان از سوتین و لباسام به هم ریخته بودن زیاد بهش فکر نکردم اونروز شب علیرضا منو برد میخواست کفش بخره زنگ زدیم به کامران و ماندانا اونا هم مستقر شده بودن شب برگشتیم خونه شام بیرون خورده بودیم علیرضا هم اومد بالا و یکم شوخی باش کردم که چرا زن نمیگیره و خلاصه ازش خواستم قرص فشار و معده ام رو بیاره وقتی قرصام رو آورد دیدم دوتا قرص کوچیک توی قرصامه و پیش خودم گفتم حتما حواسش نبوده و خودم جداشون کردم و بقیه رو خوردم علیرضا پای تلویزیون بود که من رفتم پایین که برای آش از خونه کامران عدس بیارم توی آشپزخونه اتفاقی یه بسته قرص روی اوپن دیدم که یه لحظه شباهتشون رو با اون دوتا قرص کوچیک متوجه شدم پشت جلد قرص رو خوندم که دیدم دیازپام هستن یه لحظه انگار یه پارچ آب یخ ریختن رووووم حتی نمیخواستم بین خواب دیشب و سوتین و علیرضا چیز مرتبطی پیدا کنم فکرم خیلی مشغول بود و هزارتا سوال داشتم اما از طرفی کنجکاو شده بودم همین کنجکاوی باعث شد بخوام مطمین شم اومدم بالا و جای علیرضا و خودم رو پهن کردم و چندبار به علی گفتم مامان نمیدونم چرا گیج هستم و دارم از بیخوابی بیهوش میشم و یه شب بخیر گفتم و سریع افتادم و همون طور که چشمام بسته بود صدای خور خور درآوردم یکساعت گذشت و علی چراغ ها رو خاموش کرد نیم ساعت گذشته بود که داشتم به خودم میگفتم خاک بر سرت که فکر بد کردی توی همین فکرا بودم که یه لحظه بالشتم محکم تکون خورد قلبم وایساد عکس العمل نشون ندادم و باز آروم خور خور کردم که یعنی خوابم باز علی بالشتم رو تکون داد دیگه ترسیده بودم خدایا یعنی چه چرا اینکارو میکنه باز خودمو به خواب زدم که علی شروع کرد به صدا کردن من دیگه دست خودم نبود دیگه هنگ کرده بودم و بدنم قفل شده بود یهو صدای پای علی رو شنیدم رفت سمت آشپزخونه دیدم چراغ هود رو روشن کرد یکی چشمام رو باز کردم ببینم این بچه چکار میکنه که با دیدن اون صحنه نزدیک بود سکته کنم نمیدونستم خوابم یا بیدار یعنی علیرضا است که با شرت زیر هود ایستاده که از جیب شلوارش یه چیز درآورد و شلوارش رو گذاشت روی میز غذاخوری و وااااای خاک بر سرم شرت رو کشید پایین و یه لحظه دیدم خدددددددددا این چیییییییییه کیرش توی دستش بود و داشت یه اسپری میزد زیر کیرررررش یه لحظه ب کل یادم رفت کجام و به سایز کیرش میخ شده بودم میخواستم از جام بلند شم و توی همین فکرا بودم که چراغ رو خاموش کرد و دیدم بالا سرم ایستاده واقعا بخدا قفل شده بودم هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم یاد شوهرم و کامران افتادم و اراده کردم بلند شم ولی انگار اختیارم دست خودم نبود همش میگفتم من پنجاه سالمه و اصلا برا من نمیاد شاید میخواد خودش رو ارضا کنه که تمام این فکرا از سرم پرید وقتی دیدم علی اومد زیر پتوم من به پهلو خوابیده بودم و گرمای نفسش رو پشت سرم حس میکردم ولی تماسی با هم نداشتیم هنوز داشتم خودمو گول میزدم که دوباره صدام کرد گفتم اینبار جواب میدم و داشتم خودمو آماده میکردم چطور یعنی بیدار شم که سنگینی نوه ناتنی خودمو روی باسن ام حس کردم فکر کنم قلبم چند دقیقه اصلا کار نمیکرد و میخواستم گریه کنم دیدم فاصله گرفت یهو گرمای دستاش رو زیر پیرهن ام حس کردم که اینقدر مطمین از خواب سنگین من بود که سوتین منو محکم کشید بالا و سینه هام آزاد شدن و بعد منو سمت خودش کشید که به کمر خوابیدم و دکمه های پیرهنم رو باز کرد و شروع کرد با دستاش مالیدن از ترس اینکه اگه بیدارشم چکار باید بکنم و بعدش چی میشه بدنم مثل چوب خشک شده بود و اختیارش دستم نبود با زیر چشمی دیدم اومد روم ولی زانوهایش و آرنج هاش روی زمین تکیه گاهش بود که سنگینی اش روی من نباشه و شروع کرد مکیدن سینه هام یه لحظه خواستم پاشم بزنم توی گوشش ولی نمیدونم ترس نذاشت یا اون حالت مکیدن سینه هام به خودم گفتم چنددقیقه تحمل میکنم و اونم پا میشه میره خوردن سینه هام هی شدت بیشتری میگرفت و من که سی سال بود هیچ سکسی نداشتم احساس یه دختر هیجده ساله رو داشتم و همش انتظار میکشیدم زود تمام شه و باصطلاح نوه ام زود ارضا شه و توی همین فکرا بودم که توی یه حرکت دیدم علی دست کرد از زیر دامن توی شرتم دیگه باورم شده بود خوابم به تکون خوردم که شاید بترسه غافل ازینکه اون چشماش جایی رو نمیدید و تازه تکون خوردن من کار اونو ساده کرده و همون جور که دستش توی شرتم بود دستش رو آورده پایین و باد کولر که بهم خورد فهمیدم لباسم تا زانو هام اومده پایین همه چیز مثل کابوس بود تنها راهی که به ذهنم رسید تا بیشتر لختم نکنه این بود اسم شوهرم رو به زبون بیارم به بار گفتم صادق صادق شرت و دامنم دیگه پام نبود علیرضا اومد بین پاهام نشست و داشت پاهامو میداد بالا بلندتر اسم شوهر خدابیامرزم رو صدا کردم و گفتم میترسه علی دیدم جوابمو میده با پررویی گفت بله نفس نفس میزد کیرش رو روی شکمم حس میکردم خودم میفهمیدم انگار دارم از خود بیخود میشم خواستم مقاومت کنم همون وقت سر کیرش رو پایین حس کردم برا همین بلندتر گفتم بسه صادق یهو دیگه هیچی نفهمیدم جز آتیشی که کوسم گرفت و تا زیر سینه هام تیر میکشید ناخوداگاه داد زدم یواااااااش علی جا خورد ترسید و کیرش رو درآورد پاهام اومد پایین خوشحال شدم ولی دیدم خم شده روم و باز شروع کرد مکیدن سینه هام باز پامو داد بالا یکم گوشه چشمم رو باز کردم ببینم چکار میکنه دیدم داره دستش رو پر از تف میکنه کیرشو خیس کرد با حس کردن سرش ترس همه وجودمو گرفت یکم خودمو دادم بالا اونم اومد بام بالا دیگه راه فرار نداشتم که باز دیدم داره کیرشو سانت سانت میکنه داخل بزرگترین اشتباه زندگیم وقتی بود ناخوداگاه دست گذاشتم روی شکمش که نذارم یهو هل بده وقتی دید دارم دست میذارم روی شکمش نفهمیدم چی شد دیوونه شد و سوتینم رو با پیرهنم جوری درآورد که پاره شدن سوتین رو فهمیدم و بزرگتر از اون وقتی بود که خواستم بگم بیدارم که ادامه نده داشت تلمبه میزد و سینه هامو میخورد یه بار گفتم صادق بعد یهو گفتم کیه چی شده علیرضاااااااا که لباش رو تا به ربع بعد گذاشت روی لبام و دستامو گرفت که تقلا نکنم داشتم با کیرش جر میخوردم به زور لبامو کشیدم بیرون و بهش گفتم وحشی یواااااااش بی شعور یعنی من مامانت هستم که باز سینه هامو خورد دیوونه شده بودم داشت آبم میومد دستمو گذاشتم روی کمرش و یه نفس بلند کشیدم که اونم فهمید تحریکم کرده و آرووووم و پیوسته تلمبه میزد چندبار آبم اومد و کوسم دیگه درد گرفته بود گفتم کی تموم میشه علیرضا اینو که شنید یهو مثل شیر آب کوسم پر از اب شد و افتاد روم خودمم بیهوش بودم خیلی لذت برده بودم ولی با عذاب وجدان زیاد کیرشو کشید بیرون با اخم نگاه کردم دیدم نخوابیده بهش گفتم پاشو برم دستشویی با حالت ملتمسانه بهم گفت نخوابیده بهش گفتم به درک پاشو میگم خم شد شروع کرد خوردن سینه انگار فهمیده بود سینه هام حساسن چیزی نگفتم که دیدم باز کیرشو گذاشت داخل بهش گفتم علی من سنم بالاست نمیتونم اذیت شدم بسه دیدم فایده نداره بهش گفتم در بیار تا بخورم فقط دربیار تو رو خدا تا شنید پاشد فرستادمش شست کیرشو و اومد و تا منم از دستشویی اومدم بیرون دیدم آماده است اولش خواستم افه ناراحتی بیام بعد وقتی لخت دیدمش دهنم بسته شد خوردم براش تا ارضا شد پسرم و عروسم بیست روز مسافرت بودن و علی اینقدر این بیست روز بام سکس کرد که عادت شده بود برام تا علی چراغ خاموش میکرد خودم لخت میشدم عروسم اومد و علی دست بردار نبود الان یکساله و اصلا حریف علی نمیشم مخصوصا از اولین پریودیم که از کون مجبور شدم بدم سعی میکنم ازین راه فاصله بدمش و خودم فاصله بگیرم ولی نمیتونم ماندانا هم بعضی وقتا یه چیزایی میپرونه مخصوصا از وقتی توی کابینت کاندوم دیده دستش گرفته و با خنده گفته اینا چیه خاله بهش گفتم توی راه پله افتاده بوده خندیده میگه سایز و مال ما نیست به تعنه گفتم حتما مال پسرته یهو خندیده میگه اونکه عمرا خریت کردم گفتم همچین مطمین هم نباش برگشتم دیدم زیرچشمی نگام میکنه و پرسید چرا علیرضا من بحث رو عوض کردم نمیدونم چیزی فهمیده یا نه خلاصه که استراحتم شده پریودیم و دیگه نمیتونم باش کنار بیام خسته شدم پشیمون هستم نوشته
0 views
Date: July 29, 2019