تجاوز پدر به پسر

0 views
0%

سلام اسمم فردینه و ۲۸سالمه تو یه خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم نمیگم پرجمعیت بودن خونواده بده ولی خب نمیتونم بگم از زندگیم ناراضی بودم نه وضع مالی خیلی خوبی داشتیمو خلاصه اینو بگم که حال دلمون خوب بود با چهار تا داداش ودوتا ابجیم بیشترین مشکلمون پدرمون بود که از همون اولش از مادرم خوشش نمی یومد وتا یادمه بیشتر وقتا باهم دعوا داشتن من دو برادر بزرگتر ازخودم و دو تا کوچیکتر ازخودم داشتم ابجیامم ازمن بزرگتر بودن ماجرایی که میخام بگم برمیگرده به سه سال پیش این سه سال پیشی که میگم تا همین الانشم درگیرشم ماجرای من سکسی نیس ولی ماجرا ازاونجایی شروع شد که فهمیدیم بله بابای ما رفته ازدواج کرده اونم نه الان نه الان نه وقتی که من۱۰سالم بود یعنی تقریبا ۱۸ سال پیش حدودا برام عجیب بود وقتی ما فهمیدیم خاستیم از مادرمون پنهون کنیم تا نفهمه ولی اون میدونست اون میدونست و دم نمی زد اون میدونست وبخاطر بچه هاش تحمل میکرد آخ که چقد یه مادر می تونه عزیز باشه که بخاطر بچه هاش از زندگی خودش بگذره هه مادره دیگ دعواها با پدرم شروع شد از لحاظ مالی هیچی برامون کم نذاشته بود ولی خب مهرومحبت پدری ازش ندیده بودیم سه سال پیش سه سال پیش با فرهاد و فرید خاستیم که طلاق مادرمونو بگیریم ولی مادرم راضی نمیشد ومیگفت دیگه از ماگذشته و پیش مردم ابرو داریم و بابام یه دختر ۱۰ساله و یه پسر ۱۵ساله از اون زن داشت بااین که بابام پسر کوچک خودشم۱۹سالش بود رفتم زنرو دیدم آخه چی اینو گرفته خدا قیافش خوب بود ولی بیشتر شبیه جنده هاا بود تا یه مادر بابام بعضی وقتا می رفت تو زیرزمینو واونجا میکشید حتی بعضی وقتا میشد جلو چشم ماهم مصرف میکرد دیگه عادت کرده بودیم از بچگی گفتم آخه مادرمن موندن ما کنار این بابا که بیشتر ضرر داره برامون اما اون می گفت هیچی نگید ابرومون می ره حالا مادر منو به زور داده بودن به بابام آخه زنیکه تو چرا اومدی زن این شدی یکم که گذشت فهمیدم این زنه خودشم معتاده حالا ما یه مادر خوب ودلسوزبالا سرمون بود بیچاره بچه های اون زن سعی کردم پیداشون کنم باهاشون بیشتر آشنا بشم برحال داداش وابجیم بودن دیگه حالا هرچند ناتنی یکم دنبالشون رفتم ولی بعدش دیگه بیخیال شدم من و داداشام وسایل ورزشی میفروختیم ومغازه داشتیم دیگ سرم تو زندگی خودم بود و تو مغازه بودم بچه ها رفته بودن از خونه ناهار بیارن بخوریم تو مغازه یه لحظه دیدم اون پسره اومد حالا اون پسره نگم بهتره اسمش احسان بود قبلا دیده بودمش ولی اون منو ندیده بود وارد که شد گفت شما فریدین گقتم نه من فردینم کاری داشتی سرشو انداخت پایین گفت فرید کی میاد گفتم شاید نیم ساعتی بیاد داشت می رفت نتونستم جلو خودمو نگه دارم گفتم احسان اسما خوبه برگشت گفت تو منو می شناسی گفتم آره مگه میشه نشناسم داداشی گفتم چطور فریدو می شناسی ولی منو نه گفت فرید خودش اومد پیش ما می گفت فرید مواظبشونه و بهشون پول میده می بره بیرون اونارو و میگردونه گفتم بیا بشین اومد نشست و حرف زد دل پری داشت می گفت من نه بابامو دوس دارم نه مامانمو از هردوشون بدم میاد گفتم غمت نباشه ما هستیم گفت هیچکس جای پدر مادر آدم نمیتونه باشه محبتای هیچکس شبیه اونا نیس یه لحظه گفتم من که خودم لذت محبت مادردیدم اما پدرو ندیدم همه ی این سالها انگار یچیزی کم داشتم تونستم درکش کنم با این سن کمش انگاری که پر درد بود و هر حرفی که میزد هزار تا بغض ازش میشد کشید بیرون نمی دونستم چی بگم دلم میخواست بغلش کنم وبگم بسه داداشی به خدا همه حرفاتو میفهمم گفتم بابام مامانتو دوس داره گفت نمیدونم فقط اینو می دونم که باهم میکشن همه چیشون باهمه بهش گفتم یه موقع تو سمتش نریا اسماروهم دور کن نزار ببینه اون صحنه هارو تا این که خبردار شدیم فریده خانم همون مامان احسان بخاطر مصرف بیش ازحد الکل فوت شده فکر هیچی نبودم فقط فکر اون دوتا بچه بودم هرچقدم مادر آدم بد باشه بازم رفتنش نبودنش غم بزرگیه داغ بزرگیه بدبخت تر ازخودم اون بچه هارو میدیدم برااونا گریه میکردم کار من شده بود آروم کردن احسان واسما بابامم که عین خیالش نبود بابام اصلا به ما سرنمیزد کلا اسما واحسانو آوردیم پیش خودمون مامانم همه محبتای که همیشه به ما میکرد و از اونا هم دریغ نمیکرد یه دختر ۱۰ساله بازم آغوش مادر خودشو میخاست ولی مگه آغوشی بود چه مادراییی که اینطوری باعث وبانی آینده بچه هاشون میشن بابام نمیذاشت اونا پیش ما بمونن می گفت خودشون خونه دارن آخه اونجا نه ناهار داشتن نه شام بابای بی فکر مابود دیگه می گفت یاد میگیرن دیگه ماهم اصراری نکردیم اونا رفتن خونه خودشون بهشون سر میزدیم برام هیچی فرقی با متین و مهدی نداشتن دوسشون داشتم از ته دلم محبت برادرانه بود دیگه میخواستم که بهم تکیه کنن ولی نذاشتن به بابام گفتم تو نه برا زندگی اولی که داشتی مرد بودی شوهر بودی پدر بودی نه برای این زندگی که بعداً ساختی گفتم نه تا بچه داری کدومش طعم محبتتو چشیدن کدومشونو بغل کردی وارومشون کردی فقط برا یه بارم شده احسان واسما و بغل کن بزار بفهمن پدر دارن از ما که دریغ کردی می گفت تو یه الف بچه لازم نکرده به من اینارو یاد بدی گفتم بابا می دونی زندگی من اولش از مادرم شروع شده و بامادرمم تموم میشه تو پدر نیستی بهت دیگه بابا نمیگم مصرفش زیاد شده بود جوری که هرکسی قیافشو میدید میتونس بفهمه معتاده چون اسما بی تابی میکرد و اذیت میکرد بابام اونو خیلی وقتا میاورد میذاشت پیش ما ولی احسانو نمیذاشت بیاد تا این که تللللللخ ترین فجیع ترین بی رحمانه ترین اتفاق زندگی من افتاد احسان تقریبا طرفای چهار صبح بود بهم زنگ زد منم اون شب نخابیده بودمو وبیدار بودم صداش خیلی ضعیف میومد و معلوم بود خیلی گریه کرده ازم خواهش کرد برم اونجا پیشش هرچقدم گفتم بابات کجاس می گفت توروخدا فقط بیا اون شب اسما پیش مابود با فرید رفتیم جلو خونه بابام در باز بود رفتیم تو یه صحنه ای دیدم به کل حالم بهم ریخت خیلی صحنه بدی بود دیدم احسان لخت دراز کشیده و فقط تیشرتش تنشه و بیهوش افتاده و پشتش پر خون بود با فرید بلندش کردیم و هر چقد گفتیم چیشده می گفت توروخدا انگار دارم میمیرم از دیدن این وضع گریم گرفته بود شدید هرچیزی هرچیزی به ذهنم می رسید اما هیچ وقت هیچ وقت فک نمی کردم بابام باهاش اینکارو کرده باشه اون لحظه حس کردم حتما یکی اومده خونه و اینکارو باهاش کرده خاستیم بلندش کنیم ببریمش بیمارستان اما بلند نمیشد و داد میزدو گریه میکرد انگاری که از این دنیای فجیع به حدی حالش بهم میخورد که میخاست همونجا بمیره هیچ وق جمله هاش یادم نمیره که می گفت توروخدا نرو فردین من میترسم بشینید اینجا همش اسمارو میخاست نمی دونم بیشرف چجوری اذیتش کرده بود که پشتش کبوده کبود بود وخون بدی هم میومد و زخم بود یکم ارومش کردیم و به زور بردیمش بیمارستان هنوز از هیچی خبر نداشتیم خبر نداشتیم پدر بیشرفمون اینکارو کرده نمی دونم کدومتون حال منو میفهمید انگاری یه بخش از وجود ادمو اذیت کردن پاره تنه ادمو اذیت کردن پر حرص وخشم بودمو ودلم نمیخاست یه لحظه از احسان جدا بشم وهی به خودم لعنت بود که میفرستادم احسان عین دیونه ها شده بود نزدیکش می شدی داد میزد حتی دیگه تو بیمارستان مانمیتونستیم نزدیکش بشیم اون لحظه ای که فهمیدم بابام شیشه مصرف کرده و حالش تو خودش نبوده و باهاش اینکارو کرده فقط وفقط فکر یچیز بودم که اول اونو بکشم وبعدشم خودمو بابام رفت زندان ما موندیم و یه داداش وابجی که دیگه نه پدری داشتن نه مادری به سرنوشتشون که فک میکردیم همش میگفتم ای خدا اینا دیگه چه گناهی کردن آخه دیونه شدن احسان حال هممونو بدتر کرده بود یه مدت دیگه نتونستیم نگهش داریم واقعا نمیشد نگهش داشت تو شب یه لحظه پامیشد ومیومد بالاسرمونو ودستاشو میذاشت رو گلومونو میخاست خفمون کنه و هرکاری ازش برمیومد چون واقعا حالی که داشت دست خودش نبود اومدن بردنش بیمارستان روانی و مامیرفتیم بهش سرمیزدیم میگفتن اونجا بهتر میشه تا این که دیگه نه خودش طاقت آورد اونجا بمونه نه ما اوردیمش توخونه گفتم خودم پرستاریشو میکنم نرفتم سرکار صب تا شب پیشش بودم یجوری شده بود که دشوییشو اگه حواسمون بهش نبود می رفت مثلا تو کف آشپزخونه میکرد و بعدش میومد می خندید تحملش سخت بود ولی خب یه چن ماهی اینطوری گذشت تا این که یه شب که کنارش خوابیده بودم بهم حرفایی میزد که ازش بعید بود احساس کردم حالش بهتر شده خوشحال بودم دستشو گذاشت رو صورتمو خندید گفتم احسانی حالت خوبه گفت آره فردین حالم خوبه فقط خیلی گشنمه گفتم چشماتو ببند یکم بخواب تا من برم برات یچیزی آماده کنم اونا لحظه های آخر بود که صورت قشنگ و موهای خرماییشو و دستای کوچیکشو میدیدم ومیگرفتم چشاش پرشده بود و به زور خودشو نگه داشته بود گفتم چته دیونه محکم پیرهنمو می گرفت و میکشید و علت کاراشو اون لحظه نمی فهمیدم گفت اسما کجاست گفتم خوابیده گفتم احسان انگار حالت خوب شده نه گفت حالم همیشه خوب بود گفتم ای کلک پس هممونو اذیت میکردی با چشمای پرش می خندید اومدم پایین تا یچیزی براش آماده کنم ببرم یکم همبرگر حاضر کردم رفتم از حیاط خیارشو آوردم و بردم براش بالا رفتم بالا رفتم بالا دیدم دستش پر خونه و خودکشی کرده و افتاده روزمینو واشکاش هم روصورتشه هرچقد صداش کردم جواب نداد حتی نفس هم نمی کشید دیگه بدنش سرد سرد بود بردیمش بیمارستان ولی خیلی دیر شده بود گفتم آخه با بریدن رگ دست که آدم نمیمیره گفتن بخاطر مصرف قرص کلونوزپام تموم کرده و بریدن رگش هم بدنش تاب نیورده الان دوساله نفسه من رفته رفته رفته و ای کاش اون شب باخودم میبردمش پایین ای کاش یه لحظه هم ازش دور نمی شدم نمی دونم فحشم بدین یانه چون داستانم سکسی نبوده ولی میخام بگم حالم دیگه مثل احسان ازاین دنیا بهم میخوره ۹۴ ۷ ۱۹داداشی من از پیشم رفت داداشی که فقط یه سال میشناختمش فقط چن ماه کنارش بودم و به اندازه یه دنیا عاشقش بودم ولی حیف که روزگار خیلی بد کرد بهش لعنت به این روزگار نوشته

Date: August 26, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *