من گناهکارم اومدم اعتراف کنم من گناهکارم اومدم خالی کنم خودمو بگم ببخش بگم خدا غلط کردم ارزششو نداشت ارزششو ندااشت من با همین دستام یکاری کردم که تا عمر دارم خودمو نمیبخشم من خیلی پارتی میرفتم پارتی ترنسها پارتی مختلط جمع های پسرونه قلیون کشیدن ومشروب خوردن عادتم بود اما باز بااین همه تاحالا فقط یه دونه دوس دختر داشتم که اونم خیانت کرد برا همین دیگه از عشق و عاشقی واینا تنفر داشتم ۲۷سالم بود تو یکی از اون پارتی ها که مختلط هم بود چشمم به پسر نوجوون ۱۶ساله رو گرفت دروغ چرا بگم من خیلی به پسرای سفید و نوجون علاقه داشتم و برام جذابیت خاصی داشتن اما همیشه این حسمو پنهون میکردم تا کسی نفهمه وانمود میکردم من اهل این چیزا نیستم تو همون پارتی چشمم فقط دنبال اون پسر بود که فقط شربت تعارف میکردومشروبارو با سینی می آورد و روی میزا میذاشت خوشگل بود اما خب دراون حدم نبود ولی من خیلی جذبش شدم احساس کردم چقد قیافه مظلومی داره یه تیشرت سفید که رنگش کلا رفته بود با یه شلوار اسپرت سرمه ای پاش بود از اون شلوارای خونگی زیاد نمیتونستم نگاهش کنم میترسیدم دوستام نگاهمو دنبال کنن و قضیه رو بو ببرن اما سعی میکردم گمش نکنم دلم میخواست اسمشو بدونم یا یجوری سر صحبتو باهاش باز کنم رفتم به بهانه گرفتن مشروب باهاش حرف زدم اما در حد چند سوال و جواب حتی اسمشم نتونستم بفهمم دوباره برگشتم کنار دوستام و مشغول شدم به صحبت با خانم ها اما انگاری اون پسر از جلو چشمم از ذهنم بیرون نمی رفت انگاری همه حواسم همه فکرم پیش اون بود نمی دونم چیکاره عیسی بود که داشت براش کار میکرد دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم به عیسی گفتم عیسی داداش این پسر چیکارس اینجا با سیگار تو دهنش خندیدو گفت چه میدونم فک کن نو کره دیدن اون همه دختر خوشگل با هزار تا دک وپز جذبم نمی کرد یعنی احساس میکردم به اون پسر نمیرسن و با دیدن اون پسر میتونم بگم حتی تحریک میشدم مهمونی داشت تموم میشد که اومد از عیسی پول گرفت و کیفشو برداشت و رفت دلم میخواست بمونه دلم میخواست بیشتر ببینمش انگاری نمیخاستم از دستش بدم دلم میخواست صداش کنم بااین که پسر فقیری بود اما آرزوی یه لحظه بودن کنارشو داشتم همه اینا رو تو اون چن ساعت مهمونی فهمیدم اما اون رفت نمی دونستم دارم چیکار میکنم همون لحظه الکی وانمود کردم که من باید برم برا بابام مشکلی پیش اومده از دوستام سریع خدافظی کردم و پشت سر اون پسر راافتادم مسیرشو داشت پیاده می رفت خاستم پیاده دنبالش را بیفتم اما گفتم شاید سوار ماشینم بشه به بهانه رسوندنش به مقصدش خون به مغزم نمی رسید دلم میخواست همون شب اون پسرو بغل کنم سوار ماشین شدم و رفتم نزدیک اون پسر نگه داشتم ازش خاستم که بیاد تا من برسونمش اما هیچ جوابی نداد انگار میترسید اما من داشتم اصرار میکردم اصرار بیشتر من باعث شد بیشتر ازم بترسه و برا همین دوید با ماشین دنبالش رفتم یجایی پیاده شدم وجلوشو گرفتم همه چی خیلی سریع داشت پیش می رفت بهش گفتم مگه باتو نیستم بیا بشین کارت دارم اما اون اصلا جوابی نمی داد و فقط داشت مسیرشو طی میکرد همون لحظه بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم هم مست بودم هم حشری از پشت گرفتمش و به زور سوار ماشینم کردمش و بلافاصله درارو قفل کردم اولش یکم منو زد ولی من هیچی نمیگفتم بهش بعدش آروم شد یا شایدم خسته شد یکم دیگه شاهد گریه هاش شدم انگار اون لحظه اون شب سنگ دل ترین آدم دنیا بودم شهوت فقط فکر این بودم ببرمش خونه و باهاش سکس کنم حتی شده به زور اون لحظه انقد به من چنگ زد چن جا ماشینو نگه داشتم بالاخره رسیدیم خونه ماشینو گذاشتم تو پارکینگ دهن اون پسرو گرفتم و پیادش کردم اما چون خیلی داد زد مجبور شدم دوباره سوار ماشینش کنم چون ترسیدم همسایه ها بفهمن رفتم سمت باغمون مسیرم طولانی بود در حد یه ساعت اما انگار اون شب باید اون کارو میکردم بیست دیقه اول مسیر فقط شاهد گریه ها وچنگ انداختنای اون پسر بودم ساعت نزدیک دو ونیم شب بود که به خواب رفت بالاخره رسیدیم درارو باز کردم ماشینو پارک کردم دیدم خوابیده براهمین بغلش کردم و سریع بردمش خونه که همونجا بیدار شد و دوباره دادو بیداد کرد اول سعی کردم ارومش کنم و ازش بخوام که هر چی میگم گوش کنه اما انگار هیچ جوره نمیخاست حتی صورتمو زخمی کرد با دستاش اما من احمق من عوضی ولش نکردم و فقط سعی میکردم محکم بغلش کنم حدودا یه ربع اینطوری درگیر بودیم تا بالاخره آروم شد فقط آروم آروم اشکاش میومد هر وقت یادش می افتم دلم میخاد خودمو تیکه تیکه کنم با دستام اشکاشو پاک میکردم حرفاش هنوزم یادمه تورو خدا بزار برم دلت به حالم نمیسوزه من کسی رو ندارم تو رو خدا بزار برم من میترسم انگار گوشم کر شده بود و چشمام کور انگار مظلومیتشو نمی دیدم انگار دیگه مرد نبودم انگار رگ غیرتمو اون لحظه نداشتم لبامو گذاشتم رو گردنش و بغلش کردم دیگه ساکت بود شروع کردم لباشو با حرص خوردم جوری که در حد گاز گرفتن بود لاله گوششو صورتشو همه جاشو می خوردم و اون فقط بی سرو صدا دست و پا میزدو بی قراری میکرد جوری حشری بودم که سریع لختش کردم و مستقیم رفتم سراغ کونش و بهش تجاوز کردم دلم نخاست اونجاشو بگم چون به حدی دردناکه که تو اینجا نمیتونم تایپش کنم من مست بودم درست اما اینا برام دلیل نمیشه هر شب عذاب وجدان نداشته باشم خیلی بد کردمش جوری که خون اومد بعد این که ابم اومد فقط همینو فهمیدم که محکم بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم بین پاهاش خونی شده بود اونو پاک کردم خودمم گریه کردم یه بیس دقیقه ای تو همون حالت موندیم هر دوتامون لخت اون لحظه من بودمو و یه پسر با بدن لخت تو بغلم که هیچی نمیگفت دیگه یکم کرم به لایه پاش زدم لباساشو تنش کردم خاستم باهاش یکم حرف بزنم اما هیچ حرفی نمی زد حتی اسمشم نمی دونستم الان که اینارو اینجا نوشتم میخام بگم من اشتباهمو جبران کردم اما بازم بدترین اشتباه زندگیمو کردم نباید روحیشو نابود میکردم نباید ضعیفش میکردم بعد اون ماجرا ازش قول گرفته بودم به کسی نگه تا منم دیگه باهاش کاری نداشته باشم و اونم قسم خورد به کسی نگه باهاش رفیق شدم اما چه رفاقتی رفیقی که خودم نابودش کردم رفیقی که داغونش کردم تا هر لحظه آرزوی مرگ کنه الان ۱۹سالشه امشب که باهاش حرف زدم دوباره ناراحت بود وحالش گرفته بود ازش دلیلشو پرسیدم گفت دست خودش نیس وحتی نمیدونه برا چی ناراحته هنوزم دوسش دارم حتی جونمم براش میدم دیگه کار نمیکنه ولی به قول خودش روزای قبل اون شبش صد رحمت به این روزا الآنم بعضی وقتا بغلش میکنم اما دیگه اون کارو باهاش نمیکنم من نمی دونم چرا این حسو دارم نمی دونم درکم میکنید یانه ولی من تو جنس خودم خیلی دوس دارم بیشتر با پسر باشم تا دختر وحتی میتونم بگم الان عاشق اون پسرم دنیامو هم براش بدم بازم کمه خیلی وقتا پیش خودم میمونه خوشحالم که دیگه نمی ترسه ازم ولی هنوزم که هنوزه از اون شب یه داغ بزرگی رو سینمه شاید شاید بیشتر از عشقم نوشته
0 views
Date: February 6, 2019