قسمت اول رها وارد ایستگاه مترو شدیم مثل همیشه 7 عصر اینجا شلوغه پر از آدمای متفاوت با یه داستان مشترک تقریبا همه خسته از گذروندن یه روز تکراری دیگه حس می کنم به کل در و دیوار اینجا رنگ خستگی پاشیدن همه چیز بوی خستگی میده ایستگاه شادمان مسافرین محترم برای تعیین مسیر به تابلو های با صدای بلندگوها به خودم میام با چشمام دنبال صفا می گردم همون جا که باید باشه پیداش می کنم شونه به شونم کل این مدت که ساکت بودم رو کنارم بوده از شلوغی جمعیت به دستش پناه می برم و بی اختیار محکم می گیرمش مثل این که از این حرکتم تعجب کرده باشه سرش و سمتم خم می کنه تا من غرغروی بد اخلاق و با چشمای گردش نگاه کنه یه لحظه با نگاهش آروم می شم و یه لبخند بهش می زنم خودش می دونه که این خنده یعنی ببخشید که امروز تو شرکت باهات بد اخلاقی کردم یادم می افته که باید ته هفته پریود بشم و طبق معمول یکم هورمون هام دارن آتیش می سوزونند واس همین پیشه خودم بیشتر شرمنده می شم و به یه لبخند تک و تنها راضی نمی شم دستش و محکم تر فشار می دم و وقتی توجهش و به خودم جلب کردم تو اون شلوغی می گم ببخشید این ببخشید یعنی قرار نیس تو خونه بحث کنیم و خاکستری باشیم تا ته شب یه جورایی بعد 2 سال رابطه و 4 سال زندگی مشترک حس می کنم همه فکراش و می خونم و می دونم که مردها گیج تر از اون هستند که سر از فکرای من دربیاره با این حال بهترین کسی که من رو می تونه درک کنه تو همه شرایط صفاس ببخشید کاره خودش رو کرد با این که مدت هاس تو جاهای عمومی دستش دوره کمرم حلقه نشده بود ولی برای این که نشون بده دلخور نیست دست پهن و مردونش از پشت کمرم رد شد و خودش و به پهلوم رسوند من احساساتی که تا یک دقیقه قبل همه چی رو بی رنگ می دیدم چنان ذوقی کردم که با خوشحالی گفتم صفاااااا مثل قدیمااااا تقریبا رسیده بودیم پای خط زرد به این فکر می کردم که از ورودی مترو تا این خط فقط اون می تونه این جوری حالم رو از این رو به اون رو کنه با تمام خستگی جسمی که داشتم ته دلم آروم شدم و احساس خوشبختی کردم از داشتنش قطار نزدیک شد و با صدای بوق بلندش میخواست جمعیت رو رو متوجه هیبت خودش کنه بیشتر وقتا موقع سوار شدن به خاطر شلوغی می رفتم سمت واگن ویژه بانوان ولی امروز دوس نداشتم این حس خوبم تموم شه برای همین با پیاده شدن مسافرا گوله شدم تو بغلش و اونم دستاش و دورم حلقه کرد و خودم رو جا دادم داخل بین شیشه ی دو قسمت بانوان و بیشتر مردانه و صفا یه جای خوب پیدا کردم پشتم به صفا بود یه جورایی قند تو دلم آب می شد که مثل چند سال قبل تو شلوغی مترو دوباره تو بغلشم با یه لبخند داشتم قسمت خانوم ها رو نگاه می کردم که یه جفت چشم نگاهم و به خودش جلب کرد یه جفت چشم خندون درشت درست اون طرف شیشه کنار من وایساده بود داشت یه پسر و که رو به روش بود نگاه می کرد چشما هیچ وقت دروغ نمی گند میشه زبون به دروغ بگه حالم خوبه میشه لبات به دروغ بخندن و بگن خوشحالم ولی وقتی آدم غم داشته باشه چشمات رسوای عالمت می کنند لبخند رو لبای قرمز این دخترم دروغ نمی گفت چون از برق چشماش می شد فهمید که چقدر دوسش داره با مداد چشم یه خط چشم خوشگل برای خودش کشیده بود یکم هم ریمل به مژه هاش زده بود تا بتونه بیشتر دلبری کنه برای عشقش مطمئنم وقتی بعد اون آرایش مختصر خودش رو تو آینه دیده بعد پیشه خودش گفته یعنی امروز این گیج خان میگه چه خوشکل شدی امروز نگاهم میره سمت لباساش یه مقنعه که یه مقدار رفته عقب و یه دسته باریک موی سیاه افتاده رو صورت سفیدش اگه پسره یکم رمانتیک باشه باید شب تو اس ام اس حتما بهش بگه زلفت و قربون یه کوله پشتی با یه مانتوی نسبتا بلند که نشون میده این دختر خوشکل یه دانشجوی نهایتا 20 سال است یه چیزی نظرم و به خودش جلب کرد و اونم چادرش بود که از کوله پشتیش زده بود بیرون همه این فیلمی که داشتم از این طرف شیشه بهش نگاه میکردم یه نوستالژی رو برام زنده کرد یه سوراخ وسط مغزم باز شد و من پرتاب شدم به 11 سال قبل قسمت دوم تو خیالم یه دختر و می بینم که اسمش رها س شاد خوش اندام تر از رها ی الان با یه لبخند همیشگی چشماش یه مقدار شیطون اند و جسور تو سرش هزار تا سوال بی جواب داره که میخواد تک تکشون رو کشف کنه حتی اگه بعضی از این کشفیات مخالف باشه با اصول پدر و مادرش و چه کشفی مهم تر از عشق اون هم برای یه دختر 19 ساله عاشق خانوادشه ولی نمی تونه حرفایی که به دوستش میزنه رو به مادرشم بگه بیشتر باهاشون بر اساس احترام رفتار می کنه تا رفاقت این جوری حس می کنه کمتر تنش ایجاد می شه تو زندگیش بهش حق انتخاب دادن ولی همه ی این حق انتخاب ها با یه چیزی به اسم سنت کم رنگ شدند خودت برو دانشگاه و بیا ولی دختر حواست باشه تو خیابون بلند نخندیا مردم چی می گن باشه این مانتو رو بخر ولی دخترم رژ پر رنگ به درد تو نمیخوره مردم چی می گن میری آرایشگاه زیر ابروهاتو تمیز کن طوری نیس عزیزم ولی بینش رو بر نداریااا مردم چی می گن چند ترمی از دانشگاهش و گذرونده با آدامای زیادی آشنا شده با یه سری پسر صمیمی شده بود به یکی از همونا یه چند ماهی می گفت دوست پسر ولی هنوز عشق و کشف نکرده بود تا با فرامرز آشنا شد فریبا فریباااا با تو حرف میزنماااا میگم به خداا فک می کنم دارم عاشقش می شم اه ه ه برو گمشو رهااا کشتی منو اینم می شه مثل احمدرضا سر دو ماه فهمید سرش کلاه رفته ول کرد رفت اولا که دو ماه نبود و سه ماه بود دوما تا اونجا که من می دونم اون که تموم کرد من بودم نه احمدرضا ازش بدم نمیومد ولی واقعا دوستش نداشتم یه جورایی بی حس بودم بهش سوماااا برا چی من سرش کلاه گذاشته باشم من که از همون اول بهش گفته بودم ما دوس عادی هستیم فک نمی کنم بتونیم رابطه داشته باشیم خودش اصرار کرد امتحان کنیم اینو که نمیگم دیوونه منظورم خودتی با اون سوتین اسفنجیت تو خیلی بدجنسی فریبااا بی ادب خانوم من حتی دست احمدرضا رو هم نگرفتم چه برسه به این که بخواد از بقیه رازها هم خبردار شه اصلا نمیشه با تو عین آدم حرف زد به خدا عقل نداری دو هفته ای می شد که باهاش آشنا شده بودم یه آشنایی همون جوری که دوس داشتم یه پسر اونقدر برای داشتنت جسارت داشته باشه که خودش بیاد و بگه از شما خوشم اومده نه این که با صد تا واسطه از پشت دیوار به گوشت برسونه یه روز بعد این که کلاسم تموم شد یه نفر اومد سمتم سلام کرد و وقتی سرم و آوردم بالا شناختمش تو کلاسمون بود ولی اسمش رو نمی دونستم فک کنم یه سال بالاتر از ما بود بعد جواب سلام سریع گفت ببخشید چند دقیقه باهاتون صحبت داشتم اصرارم برای این که همین جا بگین فایده نداشت و با اعتماد به نفس زیادی که داشت نیم ساعت بعد خودم رو تو کافه نزدیک دانشگاه سر یه میز دو نفره دیدم یه جورایی از اعتماد به نفسش خوشم اومده بود و قیافه نسبتا جذابش هم بی تاثیر نبود برای همین تو کافه جلوش نشسته بودم بعد پیشنهادی که بهم داد و من یه جورایی با ادامه دیدن هامون بهش آره گفته بودم کم کم دوست شدیم هرچی می گذشت بیشتر جذبش می شدم بیشتر می شناختمش حرفاش جادوم می کرد میخ کوب می شدم وقتی یه موضوعی رو برام تعرف می کرد حتی اگه روزمره ترین اتفاق زندگیش باشه همه چیز انگار متوقف شده بود و کل زندگیم شده بود فرامرز پسر دوس داشتنیی بود خیلی بهم اهمیت می داد و مطمین بودم که دوستم داره اونقدر همه چیز خوب بود که وقتی به خودم اومدم دیدم 6 ماه از رابطمون گذشته منی که یه بار هم اجازه ندادم دستم رو احمدرضا بگیره الان اگه بعد دانشگاه خودمو تو یه پارک حتی واس یه لحظه تو بغل فرامرز جا نمی دادم روزم شب نمی شد یه جورایی دیگه می دونستم که عاشقش شدم میدونستم که عاشقم شده خنده دعوا قهر آشتی همش با هم شده بود یه رابطه که من خیلی دوسش داشتم مسلما اون کسی نبود که بخوام دربارش با خانوادم حرف بزنم و همیشه مواظب بودم که کسی بویی نبره خودم هم باورم نمی شد که الان یک سال که باهمیم واقعا مثل یه چشم به هم زدن گذشت برام 19 سالگیم باهاش آشنا شده بودم و خودمو تو تولد 20 سالگیم گوله کرده بودم تو بغلش سره همون میز تو کافه بهش میگفتم کافه آشنایی دوس داشتم همه تولدای زندگیم و همین جوری تو بغلش شمع فوت کنم خیلی چیزا رو باهاش تجربه کرده بودم گم شدن تو بغل پر از آرامشش اولین بوسه تو یه پارک خلوت داغ شدن بدنم وقتی لبام رو آروم می خورد خجالت و ترس از دیده شدن اولین تجربه های عشق بازیم وقتی دستش رو رسونده بود به سینه هام شیطنت هامون تو سینما وقتی یه فیلم بدون تماشاگر و تو سانس ساعت 1 ظهر می دیدیم وقتی با کلی استرس اطراف و بی تجربه گی تونستم تکون های موقع به اوج رسیدنش رو بیبینم تا چند روز پیشه خودم خوشحال بودم چون توی خوابگاه زندگی می کرد عشق بازی هامون به همین چیزا ختم می شد ولی چند باری که تونسته بودیم یه خونه ی آشنا پیدا کنیم اولین ارگاسم های زندگی جنسیم رو باهاش تجربه کردم و از خوشحالی فرامرز برای به اوج رسیدن های من بهترین حس دنیا رو داشتم خیلی وقتا به حسی که داشتم فک می کردم و همیشه یه کشش قوی پر از عشق و شهوت رو نسبت بهش تو خودم می دیدم از کلمه ی شهوت خوشم نمی اومد بیشتر دوس داشتم بهش بگم عشق بازی چون عشقم بود که عشق بازیمون رو گرم می کرد اونقدر بهش حس داشتم که می خواستم همه چیز رو باهاش امتحان کنم ولی با این حال سکس کامل رو نه به نظرم اون وقتش بعد ازدواج بود هروقت حس بد به این عشق بازی هامون میومد سراغم چیزی جز فرامرز مرد منه قراره با هم ازدواج کنیم آرومم نمی کرد تو این مدت دو سالی که باهاش بودم زمان زیادی داشتم که از یه دختر که ذهنش رو خواسته و ناخواسته کلی سنت پر کرده بود تبدیل کنم به کسی که اصول خودم رو زیر پا بذارم از این موضوع ناراحت نبودم ولی کم کم شرایط عوض شد تو یه رابطه دو ساله هیچ وقت نمیشه گفت کی مقصر بوده وقتی دو نفر همدیگه رو دوس دارند و به هم پایبند هستند ولی میدونم که شروع تنش های جدی مون وقتی بود که یه دختر 21 ساله و یه پسر 22 ساله میخوان برنامه ریزی کنند تا به هم برسند اون قدر تو این رابطه غرق شده بودم که فکر نداشتنش دیوونم می کرد فرامرزم همین طور بود به عشقش شک نداشتم روزای رویایی رابطمون کم کم داشت تموم می شد نه این که عشقمون کم شده باشه ولی درگیر شده بودیم با دغدغه های بزرگتر از سنمون و اون قدر خودمون و همدیگه رو اذیت کردیم که به جایی رسیدیم که نباید جایی که تلخی ها از شیرینی ها بیشتر میشن جایی که کم کم عشق آتیشی نه یه شبه ولی خاموش میشه جایی که حتی ممکنه اسم همدیگه رو بذارین نامرد و از هم جدا شین اونجاس که تازه باید با مشکلات دست و پنجه نرم کنی چون خودت تنهایی به اینجایی که الان هستی رسیدی و خودت مسئول این اتفاقایی طول میکشه تا با خودت کنار بیای سخته وقتی شب و روز عذاب وجدان داشته باشی ولی یه چیزی به اسم زمان همه چیز رو تو خودش حل می کنه کافیه که فقط بخوای و آروم آروم می بینی زمان یه گردی رو خاطراتت می پاشه که می تونی زندگی جدید رو تجربه کنی میتونی حتی دوباره عاشق بشی شاید طول بکشه و تجربه های زیادی رو باید پشت سر بذاری که هرکدومش تاوان خودش رو داره ولی در نهایت یه چیزی یه جایی انتظارتو می کشه همون چیزی که خودت میخوای و حتی نمیدونی دقیقا چیه فقط وقتی بهش میرسی میفهمی که چقدر برات با ارزشه قسمت آخر رهاااا رهااااا کجایی تو خانوم رسیدیم ایستگاه صادقیه نمیخوای پیاده شی رشته افکارم با صداش پاره میشه یه لحظه چشمام رو میمالم تا بهتر بفهمم کجام چندین و چند سال از زندگیم با همه بالا پایین هاش از جلو چشمام رد شدن تو فاصله ی رسیدن یه قطار از شادمان تا صادقیه از این همه عجیب بودن زندگی خندم می گیره برمیگردم سمتش و با یه لبخند تمام عیار بدون گفتن کلمه ای بهش میگم عاااشقتممم و با لبخندش می شنوم که منم عاااشقتم می دونم که صفا دقیقا همون کسی که یه جایی انتظار منو می کشیده و وقتی بهش رسیدم فهمیدم که چقدر برام با ارزشه موقع پایین اومدن از پله برقی دوباره همون دخترک خوشگل رو می بینم که دست تو دست عشقش با هم میرن که تجربه کنند چیزی به اسم زندگی رو پ ن1 چالش این داستان برای من این بود که یه قسمتی از زندگی رو از دید یه دختر یا زن بنویسم امیدوارم که از پسش بر اومده باشم پ ن2 هنوز اول راهم امیدوارم با کمک شما دوستان بهترشم با تشکر از همه نوشته
0 views
Date: July 22, 2019