تازه یه ساعتی شده بود که پسرم رو گذاشته بودم خونه خواهرم و برگشته بودم خونه خودم که بعد از مدتها تعطیلات آخر هفته رو تنهایی سر کنم که موبایلم زنگ خورد همونجور که دراز کشیده بودم خودمو کش دادم تا دستم برسه به گوشی که با دیدن اسم مژگان جا خوردم مژگان از همکلاسیهای دوران ارشد که بعد از تموم شدن درسمون یعنی دو سال پیش خبری ازش نداشتم مردد بودم جواب بدم یا نه داشتم به این فکر میکردم که چکار میتونه داشته باشه اینقدر لفتش دادم که قطع شد هنوز از فکر درنیومده بودم که دوباره زنگ زد نمیخواستم چیزی تعطیلاتمو و فرصت تنهابودنمو خراب کنه گوشی رو سایلنت کردم و پرت کردم روی کاناپه سیگاری روشن کردم و رفتم توحال و هوای روزای دانشگاه بعد از 17 18سال از گرفتن لیسانس بسرم زد ارشد شرکت کنم مثه هر چیز دیگه ای که اگه فکرش به سرم میزد تا انجامش نمیدادم مخم آروم نمیشد این بارم کنکور شرکت کردم و به لطف دانشگاه آزاد و در حالی که اصلا فکرشم نمیکردم قبول شدم کلاسای ارشد هفته ای 2 روز برگزار میشد پنجشنبه و جمعه میتونستی یه جوری کلاس برداری که همشون تو یه روز بیفته منم از 8 صبح تا 8 شب پنجشنبه ها رو برداشتم روز اولی که میخاستم برم کلاس دلهره عجیبی داشتم که با ورودم به کلاس بدتر هم شد وقتی دیدم همه اونایی که تو کلاس هستن نهایتا 25 ساله هستن حس کردم وصله ناجورم بینشون بی توجه به نگاههای خیره اونا که یه مرد 40 ساله با موهای جوگندمی رو بعنوان دانشجو میدیدن رفتم و رو یه صندلی نشستم یکم زمان که گذشت زیرچشمی بقیه رو دید میزدم انگار زودتر از اونی که تصور میکردم حضورم عادی شده بود و کسی حواسش به من نبود شایدم من بیخودی حساس بودم هفته دوم انگار همه صد ساله با هم آشنا هستن جوری که خیلیها به اسم کوچیک همو صدا میکردن ولی منو بخاطر اینکه سنم از همشون بیشتر بود آقای فلانی خطاب میکردن همون هفته دوم بود کلاس هم تازه شروع شده بود که در باز شد و یه دختر خوشگل و خوش تیپ وارد کلاس شد زیر لب یه با اجازه استادی گفت و اومد با یه صندلی فاصله کنار من نشست تدریس استاد که تموم شد و موقع حضور و غیاب چون اسمش تو لیست استاد نبود از همونجا که نشسته بود به استاد گفت جلسه اولم هست و اسمم رو لطفا بنویسید مژگان رحمتی بعد هم از من خواست مطالب هفته اول رو بهش بدم کپی کنه که گفتم چیز خاصی نبوده و بیشتر به آشنایی و صحبت استادا گذشته هفته قبل این شد باب آشنایی ما با اینکه فقط پنجشنبه به پنجشنبه همدیگه رو میدیدیم ولی شور و شوق فوق العاده ای درونم ایجاد شده بود نه فقط بخاطر مژگان بلکه بخاطر فضای دوستانه و بانشاطی که بین همه حاکم بود اونقدری که 4 5 تا کارمندم هم تغییر روحیه ام رو حس کرده بودن و گاهی متلک هم میگفتن حتی پسر ده ساله ام هم مدام میگفت بابا کاش زودتر رفته بودی دانشگاه تقریبا با پنج شیش تا از دختر و پسرا نزدیکتر بودیم هم جوونی کردنای اونا برای من جذاب بود و هم دیسیپلین کاملا رسمی من واسه اونا تو این بین با مژگان ارتباط صمیمانه تری داشتم جوری که در طول ترم و در خلال ساعتای استراحت یا وقت ناهار از زندگیم تا حدودی براش گفته بودم و اینکه وقتی پسرم 3 سالش بود بخاطر اینکه همسرم میخواست بره خارج و من مخالف بودم از هم جدا شدیم و پسرم رو خودم بزرگ کردم و اینا اونم برام گفته بود تک فرزند خونواده اش هست و چون سن باباش بالا رفته بجای باباش کارخونشو میچرخونه و نزدیک امتحانای آخرترم و آخرین جلسه تشکیل کلاسها بود که موقع ناهار تو سلف دانشگاه مژگان بهم گفت میشه یه زحمتی واسم بکشی گفتم چی میدونی که بین هر کدوم امتحانا چند روزی فاصله اس من سختمه بخام برم اصفهان و دو روز بعد دوباره برگردم و چند بار هم تکرار کنم اینکارو خب تو که بچه اینجایی میتونی واسم یه خونه اجاره کنی واسه تایم امتحانا ینی 20 روز نمیدونم باید بپرسم ببینم کسی پیدا میشه 20 روزه خونه اجاره بده یا نه اگه پیدا شد خبرت میدم مرسی لطف میکنی فقط یه چیز دیگه نمیخام هیشکی بدونه که میخام خونه بگیرم لطفا به هیچکدوم از بچه ها نگو باشه حتما اگر نمیگفتی هم به کسی نمیگفتم دلیلی نداره بگم این مکالمه من و مژگان بود اون از اصفهان میومد هر هفته ولی من تو شهر خودم دانشگاه میرفتم از فرداش به دوست و آشناها گفتم تا اینکه یکی از دوستام گفت طبقه بالای خونه مامانم قبلا داداشم زندگی میکرده که چند وقتیه رفتن فلان شهر زندگی میکنن میتونی اونجا رو استفاده کنی با هم رفتیم خونه رو دیدیم و همه چیزش عالی بود یه بیعانه دادم بهش و به مژگان زنگ زدم که خونه ای که خواستی اوکی شده خیلی خیلی تشکر کرد دو روز قبل از اولین امتحان اومد و رفت از دوستم کلید گرفت و مستقر شد تو خونه امتحان اولی رو دادیم و 5 روز تا امتحان بعدی فرصت بود تو دفتر کارم بودم که مژگان زنگ زد و بعد از تعارفات معمول واسه شام فردا شب دعوتم کرد که بعد از یکم تعارف تیکه پاره کردن قبول کردم فردا از عصر کارای پسرم رو انجام دادم و با هم رفتیم خونه مژگان وقتی در رو باز کرد احساس کردم از دیدن پسرم جا خورد ولی خیلی زود خودش رو عادی نشون داد و خیلی هم باهاش خوش و بش کرد ولی حس من درست بود چون سری بعدی که دعوتم کرد خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی رسوند بهم که اگه میای تنها بیا اون شب با اینکه گفته بود یه کم درس هم بخونیم بعد از شام به بهونه اینکه صبح پسرم باید بره مدرسه زوو خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه فرداش تو خونه بودم و دفتر نرفته بودم به کارمندام گفته بودم موقع امتحانامه و من نیستم و خودتون حواستون به همه چی باشه 8 صبح بود که مژگان تلفن زد و گفت دیشب که نشد درس بخونیم امشب میتونی زودتر بیای که فرصت کافی داشته باشیم گفتم حتما باید شب باشه آخه من الان نشستم سر درس خوندن گفت عه چه بهتر الان بیا سریع حاضر شدم و رفتم بعد از اینکه نسکافه آماده کرد و خوردیم نشستیم به درس خوندن ظاهرا نگاهم به جزوه و کتاب بود ولی ذهنم جای دیگه فکر سکس نبودم اصلا و ابدا ولی اینکه بعد از مدتها یه دختر به این زیبایی با لباس خونه تنها کنارم نشسته باشه حواسمو پرت میکرد مژگان رو همیشه توی دانشگاه و لباس رسمی دیده بودم با اینکه خیلی خوش تیپ بود ولی باز با مانتو و مقنعه بود تو دانشگاه حتی شب قبل هم که مهمونش بودم با کت و شلوار بود و روسری ولی الان با یه تیشرت نصفه آستین و دامنی که قدش چندسانتی زیر زانو بود با جوراب نازک بلند بدون روسری موهای بسیار بلندش رو دم اسبی بسته بود و چون نزدیک من نشسته بود بوی عطر تنش رو هم کاملا حس میکردم با هر مکافاتی بود ذهنم رو روی درس متمرکز کردم ولی متوجه این بودم که مژگان حتی کوچکترین حالات چهره من رو هم زیرنظر داره این اتفاق تا آخرین امتحان چندین و چندبار دیگه هم تکرار شد تا بالاخره امتحانا تموم شد و بار و بندیل رو جمع کرد و رفت اصفهان این ماجرا دقیقا با همین شرایط چندین ماه بعد واسه امتحانای ترم دوم هم پیش اومد با این تفاوت که خیلی بیشتر از قبل با هم صمیمی شده بودیم تقریبا هر روز مکالمه تلفنی داشتیم عمر مثل برق و باد میگذره وسطای ترم سوم یه شب که حال باباش بد شده بود و با آمبولانس رسونده بودنش بیمارستان نصفه شب بهم تلفن کرد و گریه کنان گفت شرایطش رو و ازم خواست اگه میتونم برم پیشش که منم همینکارو کردم و همون موقع حرکت کردم و صبح زود کنارش بودم تو بیمارستان و سر همین ماجرا با پدر و مادرش هم آشنا شدم چند وقت بعد واسه امتحانای ترم سوم بازم همون خونه رو براش گرفتم و تقریبا هر شب چند ساعتی رو پیشش بودم با اینکه خیلی خیلی دوستیمون نزدیک شده بود ولی هنوز حتی بطور تصادفی دست همدیگه رو هم لمس نکرده بودیم دروغ چرا اونموقعها احساسم بهش فرق کرده بود خیلی وقتها پیش میومد که دلم میخواست بغلش کنم تو آغوش بگیرمش نوازشش کنم ولی جرات نمیکردم پیشقدم بشم با اینکه گاهی وقتها یه پالسهایی هم از اون میدیدم ولی باز به خودم میگفتم شاید اشتباه برداشت کرده باشی با خودم میگفتم اگه اینجوری باشه دیگه این دوستی قشنگ رو هم نخواهی داشت یه جورایی هم میخواستمش و هم منتظر بودم اون شروع کننده باشه فکرای خیلی جورواجوری میومد تو ذهنم یه وقتایی با خودم میگفتم تو 16 سال از اون بزرگتری اگه حتی رابطه بخاد با یکی میخاد همسن و سال خودش بعد دوباره خودم به خودم جواب میدادم خب حتما از تو خوشش اومده باز جواب میتراشیدم هر خوش اومدنی که حتما لازم نیست به رختخواب کشیده بشه خلاصه درگیر این فکرای داغون کننده با خودم بودم تا اینکه چند روز مونده به آخرین امتحان تلفن زد که میتونی الان بیای اینجا چون کار خاصی نداشتم و قصدم بود شب برم بهش سر بزنم گفتم خب طوری نیس زودتر میرم گفتم باشه میام وقتی وارد خونه اش شدم از همون لحظه ورود حس کردم اصلا انگار فضا فرق داره بااینکه همیشه با لباس راحت ولی شیک بود ولی اون شب کلا یه آدم دیگه شده بود مژگان قد بلندی داشت فقط شیش هفت سانت از من یک و هشتاد و پنج سانتی کوتاهتر بود یه دامن مشکی پوشیده بود تا سر زانو بدون جوراب با روفرشی مشکی مخمل مانند که باعث شده بود سفیدی بدن و خوش تراشی ساق پاهاش صدبرابر بنظر برسه یه تیشرت یقه باز که اونم مشکی بود و یقه اش جوری بود که برای اولین بار خط بین سینه هاش پیدا بود آرایش خیلی خیلی ملیح و کمی هم کرده بود که همه اینها باعث شد بی اختیار بگم وااااااو خبریه نه چطور احساس کردم سوتی دادم ولی خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم نمیخام بگم خیلی به خودت رسیدی ولی با همیشه ات فرق داری درحالیکه خودشو برانداز میکرد پرسید حالا بهتر شدم یا بدتر تو هر جوری باشی واسه من فرق نداره همون مژگانی بوضوح حس کردم ناراحت شد ولی خیلی زود بخودش مسلط شد و گفت میرم برات چایی بیارم نشستم روی مبل تا برگشت و کنارم نشست همونجور که فنجون چای رو میگذاشت جلوم گفت برهان یه سوال میخام ازت بپرسم تا حالا شده چیزی از منگبخای ولی بهم نگفته باشی چی مثلا هر چی هر چی که نشد حرف چی مثلا عه آقا میگم هر چی نه موردی نبوده هر صحبتی داشتم راحت بهت گفتم تو خیلی چیا از زندگی من میدونی چی شده که همچین سوالی میپرسی راستش راستش من ولی میخام یه چیزی بگم بهت خب بگو تو که همچین دختر مظلومی نیستی صدتا مرد رو حریفی چیه که تردید داری تو گفتنش بجای جواب دادن دستش رو گذاشت روی دستم که کنار خودم روی کاناپه ستون کرده بودم یهو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن دوستان عزیز ببخشید که طولانی شد مجبور شدم تو دو قسمت بنویسم و باز هم برای اینکه قسمت دوم و بخشهای خاص اون به دلهاتون بشینه مجبور بودم فضای کلی و نحوه آشنایی و چه جوری پیش رفتنش رو کاملا براتون شرح بدم هر چند همین الانش هم تا اونجا که به روند داستان لطمه نزنه قسمت اول رو خیلی خلاصه کردم اگه مایل بودین دستور بدین قسمت دوم رو هم آپ کنم 8 8 1 8 8 8 2 ادامه نوشته جغد
0 views
Date: April 29, 2019