ترس از کیر شوهر

0 views
0%

بزارین از اولین روزی که همو دیدیم بگم من یک دختره مو مشکی چشمای طوسی وخوش هیکل به شدت ظریف و کوچولو موچولو هستم و به گفته اطرافیان به شدت دختر جذابیم اونروز بدجوری سرما خورده بودمو با مامانم و خالم رفته بودیم دکتر دکتری که معالجم بود همین مهرداد که شوهره بنده باشن بود اون روز انقدر مریض حال بودم که تو کف قیافه ی خوشکلش نرفتم اسممو که خوندن با خالم پاشدیم رفتیم تو اتاق دکتر درو که باز کرد یه پسره فوق العاده خوش قیافه با یک روپوش سفید پشت میز بود اول تو دلم گفتم عجب جیگری خواستم حرفی بزنم همونجا به سرفه افتادم مهرداد اول سرش پایین بود تا سرشو بالا کرد اول یکم خیره بهم بود بعد یهو یک لبخنده مکش مرگما زدو بعد سلامی گفت تا نشستم چند تا سوال مسخره پرسیدو در حالی که نگاه خیرش با اون لبخند رو لبش بود یهو رو به خالم گفت خانوم میشه شما چند لحظه بیرون تشریف داشته باشین خالمم که اول مات مونده بود یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردو بعد زد به چاک من موندم و اقای گرگه همون موقع از جاش پا شد اومد رو صندلی کنارم دروغ چرا از ترس قلبم شروع کرد به تاپ تاپ ولی خودمو کنترل کردم یهو گفت اسمت ماراله درسته منم گفتم بله گفت مارال پاشو برو رو تخت دراز بکش با تته پته گفتم چرا اقای دکتر گفت میخوام معاینت کنم عزیزم در مقابل چشمای گربه ای شکل نافذش کم اورده بودم پاشدم بی صدا رو تخت دراز کشیدم زود اومد بالای سرم و شروع کرد باز کردن دکمه های مانتوم درش اوردو گذاشتش کناره تخت از تعجب چشمام چهار تا شده بود زیرش یک نیم تنه ی کرم رنگ تنم بود و سینه های سفیده گوشتیم کاملا زده بود بیرون یکم به بدنم نگاه کرد و نگاه خیرش و دوخت بهم خواست اروم شهوت وار دستشو روی سینه هام کشید از برخورد دستای مردونش روی سینه هام انگار بهم برق وصل کرده باشن همون لحظه سیمام قاطی کرد با صدای بلندی داد زدم معلوم هست چیکار میکنی مرتیکه ی بیشعور همون موقع خنده هاش محو شد یهو دیدم دارن در میزنن سریع مانتومو از دستش کشیدم و در حالی که با عصبانیت تنم میکردمش درو باز کردم خالم پرسید چی شده مارال خودمو جمعو جور کردم و گفتم چیزی نیس بعده اون شب نسخمو که گرفت فهمیدم بیشرف شش تا امپول برام نوشته و یک وقت معاینه عصابم داغون شد که دوباره باید برم پیش اون دکتر احمق وقتی رفتیم دیدم میخواد خودش برام امپول بزنه دادو بیداد کردم گفتم باید دکترم زن باشه و این حرفا وقتی واسه معاینه دوباره رفتم تو اتاقش با اخم نشستم و سرمو برگردوندم یهو گفت ببخشید مارال جان من قصدی نداشتم و ازین حرفا تو دلم داشتن قند اب میکردنا ولی هنوز اخمه رو صورتم بود خلاصا اخمام باز نشد وقتی رفتم خونه حالمم بهتر شده بود یک هفته از اون اتفاق گذشت یهو مامانم گفت مارال قراره برات خاستگار بیاد طرف دکتره خیلیم خوشتیپ نا خوداگاه یاده این یارو دکتر نچسبه افتادم خواستم بگم برو بابا نمیخام دیدم مامانم طفلک خیلی خوشحاله گفتم باشه شب وقتی مهمونا اومدن با بی حوصلگی اومدم تو سالن اون لحظه که دیدم مهرداد از در اومد تو نزدیک بود کهیر بزنم از تعجب انگار شاخ دراورده بودم نگو همون روزایی که میرفتیم برای معاینه به مامانم گفته از من خوشم اومده و قراره خاستگاری گذاشتن و منم از هیچی خبر نداشتم خلاصه موقعی که خواستیم بریم حرف بزنیم رفتیم تو اتاق من منم کلی بهش بی محلی کردم اونم زل زده بود به عکسایی که تو اتاقم اویزون کرده بودم گفت خدایی خیلی خوشگلی البته من جاهایی رو که باید میدیم قبلا دیدم فهمیدم منظورش سینه هامه یهو اتیشی شدم بلند شدم دره اتاقو باز کردم گفتم برو بیرون از اتاق من بیشعور اونم بلند شد درو بست دستشو گذاشت رو دهنم و گفت چرا داد میزنی ابرومو بردی منم دستشو گاز گرفتم که دستشو از جلوی دهنم برداشت همون موقع خواستم جیغ بزنم که لباشو روی لبام گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم چنان میمکید که شک نداشتم لبام الانه که کبود بشه ازین حرکتش تعجب و ترس سرتاپامو فرا گرفت نمیدونستم چیکار کنم خلاصه تنها واکنشم بهش گاز گرفتن لباش بود دلم میخواست بلند داد بزنم بگم چه غلطی کرده ولی ته دلم براش سوخت و از طرفی هم ابروی خودم میرفت برای همین چیزی نگفتم اون شب رفتن و منم با کلی اخم بد رقش کردم مامانم گفت نظرت چیه مارال پسره خیلی خوب چیزیه با اخم بهش گفتم جوابه من که منفیه بعدم رفتم تو اتاقم حالا تو دلم عروسی بود ها ولی اون لحظه میخواستم مثلا خر بازی در بیارم خلاصه انقدر زنگ زدن خونمونو مامان و بابام تو گوشم خوندن و خوندن که اخر به غلط کردن افتادم قبول کردم باهاش ازدواج کنم البته ته دلم ازش خوشم میومدا ولی کاراش برام خیلی سنگین بود چند ماه نامزد بودیم و تو این دوران تمام تلاشمو برای اذیت کردنه مهرداد به کار گرفتم و یک بار که میخواست از حدش فرا تر بره و مثلا باهام عشق و حال کنه لگد زدم وسط پاش نمیدونستم دوسش دارم یا ندارم بالاخره دورانه گوهه نامزدی و انگولکای مهرداد و دستمالی هاش تموم شد گذشت و گذشت و فرا رسید شب عروسی ما اون شب انقدر رقصیدم و که با اون کفشای پاشنه بلند جونی تو بدنم نمونده بود مهردادم انقدر نمک میپروند که میریم خونمونو من تنها میشمو تو اول جدیش نگرفتم ولی بعد فهمیدم چه بلایی سره خودم اوردم سنی نداشتم و توی این مسایل سر رشته ای نداشتم خلاصه رسیدیم خونه و رفتیم تو از خستگی بیهوش شده بودم مهرداد بغلم کردو منو برد تو اتاق و گذاشت روی تخت دروغ چرا میخواستم خودمو بزنم به خواب تا از شر اتفاق شومی که قراره برام بیفته خلاص بشم با همه ی اینا نتونستم خوب نقشمو بازی کنم چون یهو مهرداد دستشو کرد لای موهامو گفت مارال خودتو به خواب نزن الان وقت خواب نیس رومو که برگردوندم دیدم مهرداد داره کراواتشو شل میکنه و کتشم کامل دراورده شروع کرد به باز کردن زیپ لباس عروسم که داد زدم نههههههههه مهرداد ولم کن من خستم بزار بخوابم گفت خستگی مال الان نیس خانوم کوچولو هنوز که کاری نکردیم بزارم بخوابی نفهمیدم چیشد که لختم کرد پیرهنشو دراوردو دستشو برد سمت کمربندش خدا خدا میکردم بیخیال بشه ولی فقط با حرص به بدنم نگاه میکردو لبامو میخورد یهو شلوارشو کامل دراورد زمان زیادی به عشق بازی گذشت تا این که سنگینی و کلفتی چیزی وسط پام حس کردم سرمو که پایین گرفتم دیدم بعلههههههه سالارش وسط پامه و داره سعی میکنه توم جا بدتش به حدی کلفت و بزرگ بود که زبونم بند اومده بود فقط ترسیدم و ترسیدم خواستم با صدای بلند جیغ بکشم بگم غلط کردم نمیخوام همون لحظه چنان سالارشو واردم کرد که لال شدم خودشو محکم بهم میکوبیدم و من فقط ناله میکردم و ناله انگار با شدای ناله هام حشری تر میشد چون خودشو محکم تر بهم میکوبید بدنامون عرق کرده بود جریان و داغی خونی که از وسط پام راه افتاده بود رو حس میکردم و با فهمیدن اینکه بکارتمو از دست دادم ناله هام سوزناک تر میشد از درد ملافه رو تو دستام چنگ میزدم و میگفتم اروم ترررر ولی هیچ ملایمتی تو کارش نبود چند بار بهش گفتم مهرداد خواهش میکنم درد دارم لطفا بس کن ولی اون حریصانه تر از قبل خودشو واردم میکرد و در همین حین سینه هامو گاز میگرفتو چنگ میزد لبام گردنم سینه هام و تمام بدنم از شدت بوسه ها و گاز های وحشی وارانش میسوخت و کبود شده بود انقدر خودشو توم عقب جلو کردتا ابش اومد اه بلندی کشیدو کامل خالی کردش توم همون موقع اشکی از گوشه ی چشمم چکید و اروم شروع کردم گریه کردن تا اشکمو دید سریع خودشو ازم بیرون کشید و بغلم کرد جون حرکت کردن نداشتم انقدر درد داشتم با دستم محکم پسش زدمو هولش دادم عقب و جیغ بلندی کشیدم داد زدم از اتاق برو بیرون کثافته عوضی متجاوز اونم گفت مارال این چه حرفیه من شوهرم متجاوز چیه بلند زدم زیره گریه دردم عجیب بود بغلم کردو همون جا تو بغلش خوابم برد صب وقتی بیدار شدم مهرداد با کلی جیگرو نون و عسل بالای سرم بودو تند تند داشت برام لقمه میگرفت که مثلا از دلم در بیاره ولی من هنوزم درد داشتم با اخم رومو ازش برگردوندم و تا مدت ها بهش روی خوش نشون ندادم اون بیچاره هم باهام کنار می اومد بعد از اون که دردم بهتر شد مهرداد گفت مارال معذرت میخوام که رفتارم وحشیانه بود از بس دوست دارم میخواستم زود تر ماله من شی هه چه حرفا من که دیگه مال اون بودم به هر حال بعد از اون سعی کردیم رابطه عاشقانه و رمانتیکی داشته باشیم و حالا میفهمم چون سنم کم بود چقدر رفتارم بچگانه و احمقانه بوده و فقط به خاطره دردی که خیلی زود گذر بودو هر دختری تجربش میکنه اون قدر شلوغش کرده بودم نوشته

Date: October 29, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *