سلام من زهره ۳۰سالمه شوهرم حمید ۳۴سالشه بچه نداریم حمید مغازه لباس فروشی زنونه داره زیاد میرم پیشش همین باعث شد فروشندگی یاد بگیرم پیشش وایستم و بفروشم کم کم یاد گرفتم خودم بدون حمید وایستم و بفروشم حمید گفت تو که یاد گرفتی تو مغازه بمون من برم دنبال یه شغل دیگه منم قبول کردم چند مدت باهم میرفتیم جنس میووردیم تو پاساژ که مریم بود لباس زیر میفروخت کم کم با اون میرفتم بازاربعد یه مدت جمع کرد من خودم میرفتم بازاریه ۱۵خردادشلوغ بود همه به هم میخوردن یه جایی جلوم شلوغ شد دیدم یکی داره خودشو بهم میچسبونه تنم لرزید ترسیدم ولی گیر افتاده بودم بزرگ شدن کیرشو حس میکردم هوس کردم اجازه دادم بماله قشنگ بهم نمیدونم چطور خرید کردم اومدم مغازه ساعت هشت بود حالم خراب بود رفتم خونه حمید نه نیم ده میومد با خودم یه کم ور رفتم ارضا شدم رفتم حموم حمید شب اومد و سکس کردیم قرار بود باز برم ده روز دیگه بازار این سری به خودم رسیدم دوس داشتم مالیده بشم کونمو میدادم عقب که یه پسر جوون از پشت چسبید به کونم کیرش قشنگ رو بدنم بود باز حشری شدم بد جوری هوس کیر کردم خیلی ها بهم مالیدن رفتم تو مسجد شاه تا خود ارضایی کنم تو دسشویی و کردم یه کم بهتر شدم برگشتنی بارم زیاد شد چرخی گرفتم تا بازارسعادت تا اندیشه راننده یه مرد حدود چهل ساله بود از همه چی صحبت کرد تا لباس پوشیدن خانم هاگفت منی که سنی ازم گذشته هوس میکنم ببین جوون ها چی میکشن گفت که تنها زندگی میکنه و زنش ازش جدا شده جا افتاده و خوب بود باز هوس کردم بدجوری بهش راه دادم و خونش اذری بود گفتم منم طلاق گرفتم و راه دادم بهش لذت ببرم بگذریم رفتم خونش بهم چسبید لختم کرد کیر معمولی داشت لب گرفت سینه هامو خورد روم دراز کشید کیرشو کرد تو داشت محلم میکرد خیلی حال داد مزه خیانت رو چشیدم و یه کیر رو تجربه کردم منو برگردوندازپشت بکنه هرکاری کرد تو نرفت که نرفت باز از کس کرد و ابش اومد ریخت رو بدنم منو رسوند تا اندیشه گفت شماره منه بار داشتی بهم زنگ بزن تو مغازه همش فکر خیانت بود شوهرم خوب بود منم خیانت کردم رفتم خونه دراز کشیدم شام درست نکردم حالم بد بود بد جوری حمید اومد گفت بریم دکتر گفتم نزدیک پریودیمه خوب میشم زود جا انداختم چشامو بستم تا نصف شب خوابم نمیبرد بیدارشدم حمید رفته بود دوش گرفتم رفتم مغازه چند روزی گذشت تلگرام ریختم رفتم گروه فامیلی و بچه های پاساژ خوش میگذشت ظهر یه روز داشتم میرفتم خونه رسیدم تلگرام رو روشن کردم یک سلام اومد من نوشتم سلام نوشت خوبی احوال پرسی نوشتم شما نوشت همین جوری شمارتو گرفتم منم گفتم شمارت افتاده زنگ زدم یه مرده بود نشناختم گفت همین جوری سلام دادم گفتم مزاحم نشو متاهلم گفت دوست اجتماعی گفتم شوهرم بفهمه شر میشه گفت هروقت مزاحم شدم بگو گفتم مزاحمی برو گفت باشه هرازگاهی متنی چیزی میفرستاد عادت کرده بودم گذشت چت کردنامون شروع شد تا عکس دادگرفتم معمولی بود قرار گذاشتیم رفتم بازار با ماشینش بریم شب که میخواستم ببینمش دل تو دلم نبود صبح شد رفتم سر فاز اندیشه منتظرش شدم بیاد زنگ زد الان میرسم گفت پرشیا سفید اومد نگه داشت درو وا کردم نشستم تو ماشین داشتم سکته میکردم یه لحظه صدام در نیومد همین جور خیره شدم شوهر دوستم نجمه بودگفت خوبی ترسیدم گریه ام گرفت گفتم اشتباه شده گفت ببخشید عکس الکی دادم از ماشین پیاده شدم داشتم برمیگشتم سمت خونه زنگ زد گفت حرف دارم تو رو خدا التماس کرد سرم داشت میترکید التماس کرد اومددنبالم سوارشدم راه افتاد شروع کرد حرف زدن ادامه دارد نوشته
0 views
Date: July 29, 2019