تعقیب و تشویش ۱

0 views
0%

سلام اگه میتونین درکم کنین که واقعا دمتون گرم ولی اگه باهام همراه و موافق نیستین خواهشا قضاوتم نکنین چون قضاوت کاره ما نیست اگرم خدایی نکرده اذیتتون کردم ببخشیدم بخشنده باشین تا بخشیده بشین ضمنا عزیزانم من ادعای داستان نویسی ندارم فقط شرح ما وقع یه خاطرس که واستون بازگو میکنم اسمم سیناس 19 سالمه و گرایش به آقایون دارم به قول بعضیا گرایش به همجنس دارم که البته با این حرف مخالفم چون من گی نیستم من زنونه پوشم و پسرا رو همجنس خودم نمیدونم ولی متاسفانه جرات و شرایط ابراز کردنشو ندارم اما لباس زیر زنونه میپوشم و تو اولین موقعیتی که تنها بشم لباس کامل میپوشمو آرایش کامل میکنم چند باری هم تو شرایط خاص با مانتو و روسری رفتم بیرون 175قد وزنمم 77 کیلوه که البته میشه گفت یه کم تپلم جمعه صبح قرار بود بابا مامانم برن بیرون شهر باغ یکی از دوستاشون که تازه ازدواج کرده بودن و همه زوج بودن و بجه هاشونو نمیبردن منم که از تنهایی حوصلم سر میرفت و البته خیلی نیاز داشتم شب قبلش با یه دوستام که یه مرده 35 سالس واسه ساعت صبح تو یه پارک باهام قرار گذاشت خلاصه بگم که شبش حسابی به خودم رسیدمو صبح رفتم تو همون پارک که البته اصلا این پارکو نمیشناختم قبل از این و خیلی خیلی هم جایه بد و مزخرفی بود و پاتوق خلافکارا بود از شانس گنده منم اونروز طرح جمع آوری معتادا بود مثله خنگا رفتم وسط پارک و هی اینور اونورو نگا کردمو تو دلم به دوستم فوش میدادم که آخه اینجا کجاست با من قرار گذاشتی یه کم که نشستم دوستم بهم زنگ زد و بعد از کلی عذر خواهی گفت که واسش مشکلی پیش اومده و نمیتونه امروز بیاد منم با اعصاب خورد پاشدم که برم سمت خونه که یهو دوتا سرباز اومدنو منو گرفتن و همراه چند نفر معتاد داغوووووون بردن پاسگاه همون منطقه بردنمون تو پاسگاه و وقتی افسر پذیرش منو قاطیه اون معتادا دید تعجب کرد و فهمید که واقعا اینکاره نیستمو به سربازا گفت اینو واسه چی آوردین اونام گفتن داشت علاف تو پارک میجرخید و دنبال ساقی میگشت منم که تقریبا تو حالت گریه بودم گفتم آقا بخدا اشتباه میکنن اونجام بهشون گفتم که من با دوستم قرار داشتم و از ابن حرفا خلاصه بعد از نشون دادن کارت ملی افسره که مرد خیلی خوبی بود بهم گفت زنگ بزن بابات بیاد ببرتت بهش گفتم بخدا خونه نیستن رفتن بیرونشهر تازه اگرم بفهمه خیلی دعوام میکنه بزارین برم قول میدم دیگه نرم تو اون پارک بهم گفت نه پسر جون ما مسیولیم حالا هم باباتو خبرش کن بیاد وگرنه تا وقتی بیان مهمون مایی خیلی ترسیده بودمو اعصابم خورد شده بود چون راستش تمامه تنمو اصلاح کرده بودم که هیچ لباسایه زیرمم اصلا و ابدا مناسب یه پسر نبود و نگران بودم کسی متوجه بشه چون دیدم که چنتا از اون معتادا رو لخته لخت کردن و حتی لایه کونشونم می گشتن که یه موقع چیزی با خودشون نداشته باشن واسه همینم دیگه خیلی بهشون اصرار نکردما چندبار دیگه با موبایلم به گوشیه بابا و مامانم زنگ زدم ولی اصلا در دسترس نبودن دست از پا درازتر وسایلمو تحویل گرفتنو بردنم تو یه بازداشتگاه که هبچکس نبود توش ولی خدایی دمش گرم افسره خیلی به سربازا سفارشمو کرد و گفت این تا وقتی باباش بیاد ببرتش امانته به هیچ عنوان باهاش مثله متهم برخورد نکنین واسه همینم در بازداشتگاهی که تنها توش بودم کلا باز بود و راحت میرفتم تو راه رو میومدم یا اگه میخواستم برم دسشویی راحت بودم کلا یکی دو ساعتی که گذشت نزدیک ظهر بود که یه مرد تقریبا 45 ساله که خیلی عصبانی بود با هیکل درشت و 4 شونه و قد بلند رو آوردن و چون اونم معتاد نبود و مشکلش چیزه دیگه ایی بود و از طرفی اون بازداشتگاه دیگه پره معتاد شده بود و جا نبود دیگه گذاشتنش تو همون بازداشتگاهی که من بودم و دیگه مجبور شدن در رو ببندن واسه همینم بیشتر ضده حال خوردم هم واسه اینکه مزاحم پیدا کردم هم ابنکه دیگه راحت نمیتونستم برم دسشویی و اینا وقتی اون مرد که اسمش محسن بود اومد خیلی عصبانی بود و زیره لب مدام به زمین و زمان فوش میداد و لباساشم یه کم نامرتب و پاره شده بودن از همون اول خیلی ازش ترسیده بودمو یه گوشه کز کرده بودم و فقط خیلی آروم بهش گفتم سلام اونم که انگار اصلا منو ندیده بود و تازه متوجه من شده بود یه نگاهی به من کرد با اون صدایه بم و خشدارش و سرشو تکون داد و بهم گفت علیک سلام بعد از چند دیقه ازم پرسید پسر جون تو رو واسه چی آوردن ابنجا تو که خیلی خونگی و مثبتی منم با یه لبخند گفتم حق با شماست ولی منو با معتادا اشتباه گرفتن که یهو خندش گرفت و گفت عجب کسخلایی بودن اون مامورا کلا خیلی راحت و گستاخانه حرف میزد که باعث شد یخ بینمون آب بشه منم که یه کم باهاش راحتتر شدم گفتم شما رو واسه چی آوردن گفت من از زنم دارم جدا میشم واسه همین هر روز دعوا داریم امروزم با برادره کونیش اومده جهازشو ببره که بحثمون شد و باهاشون دعوام شد همسایه هام زنگ زدن 110 حالام که اینجا در خدمت شماییم گفتم ای بابا پس برادر خانمتونو چرا نیووردن خندید و گفت اونرو بردن بیمارستان با تعجب ازش پرسیدم واقعا گفت آره زدم مادرشو گاییدم ولی خواهر جنده وحشیش از پشت سر افتاده بود رومو لباسمو کشید پاره شد و همون موقع جایه پارگیه لباسشو نشونم داد حدود نبم ساعتی که گذشت بهم گفت راستی اسمت چیه گفتم من سینا هستم اونم بهم گفت که اسمه منم محسنه بعدش گفت سینا خیلی گردنم درد میکنه فک کنم تو دعوا ضربه خورده میتونی یه کم ماساژ بدی گردنمو منم که اصلا از اینکارا خوشم نمیاد بهش گفتم شرمنده واقعا بلد نیستم گفت بابا بلدی که نمیخواد فقط یه کم گردنمو بمال کاره خاصی نمیخوام بکنی که منم دیگه اجبارن پاشدم رفتم گردنشو ماساژ دادم در حین ماساژ دادن بهم گفت اینجوری فایده نداره صبر کن و بلوزشو در آورد که البته زیرش عرق گیر پوشیده بود گفت اینجوری بهتره حالا بمال واقعا بدن مردونه و قشنگی داشت نمیگم فیتنس بود ولی هیکل مردونه و سفت و عضلانی داشت البته خیلی کم هم شکم داشت که مردونه ترش کرده بود همینجور که پشت سرش نشسته بودم محو بدنش شده بودمو دلمو برده بود که بهم گفت پس چیکار میکنی خوابت برد منم به خودم اومدمو مشغول ماساژ شدم بدنش یه کوچولو مرطوب بود ولی اصلا بویه بدی نمیداد یه کم که ماساژ دادم یهو مثله برق گرفته ها برگشت و دستایه منو گرفت و نگاشون کرد و همینجور دستامو تو دستش گرفته بود و میمالید بهم گفت بچه تو چقدر دستات نرم و لطیفه تا حالا دست به این نرمی ندیده بودم هم متعجب شده بودم و هم خجالت کشیده بودم دستامو از دستش کشیدمو گفتم وااا دست با دست مگه فرق داره خب همه همینجورن یه خنده ایی کرد و بهم نزدبکتر شد و گفت آره گل پسر دستا با هم فرق دارن تو دستات خیلی خوشکله اصلا شبیه دست یه پسر نیست با نگاش قشنگ داشت میخوردم بعدم گفت البته راستشو بخوای هیچ جات شبیه پسرا نیست با خنده گفت ناقلا نکنه دختری مارو سره کار گذاشتی معلوم بود داره باهام شوخی میکنه بدجوری جا خوردمو واقعا ترسیده بودم چون به قدری بهم نزدیک شده بود که حرارت بدنشو کامل حس میکردم رفتم عقب تر و بهش گفتم شوخی نکنین لطفا ماساژ میخواین دیگه یا بسه کثافت باز اومد نزدیکم این دفعه یه کم با لحن جدیتر گفت ماساژ که میخوام ولی تو جوابمو ندادیا همینجور که نشسته بودم کف بازداشتگاه رفتم عقبتر و بهش گفتم خب پس برگردین تا ماساژتون بدم خیلی جدی و یه کم حالت عصبی اومد جلو جوری که کامل بهم چسبید و گفت ماساژو ولش کن جوابمو بده گفتم خب چی بگم یهو بی هیچ تعارفی گفت بگو ببینم تو کونی هستی وااااای خدااااا ابن دیگه چه سوالی بود یهو تو دلم خالی شد و تموم تنم عرق کرد از شدت ترس و هیجان از چیزی که میترسیدم واسم اتفاق افتاد خواستم باز برم عقبتر که کمرم خورد به دیوار و همزمان محسن زیره چونمو گرفتو شروع کرد محکم لبامو خوردن اولش تو شوک بودم ولی یه کم که به خودم اومدم خواستم از خودم جداش کنم که هر چقدر تلاش کردم بی فایده بود من کجا و زور اون مرد قوی کجا در حین خوردن لبامو وقتی دید زیاد دارم دستو پا میزنم با یه دستش خیلی راحت دوتا دستمو محکم گرفت و یه دستشم کرد زیره لباسم که دستش خورد به لباس زیرم که یه بادی بود و یهو چشماش گرد شد و همینجور که لبامو مبخورد زیره لب یه جوووووووون گفت و با دستش پستونامو گوشت تنمو محکم چنگ میزد و تقریبا داشت لبامو میبلعید تا حالا ابن حالتو تجربه نکرده بودم یه درموندگیه خاص با شهوت زیاد دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونم چرا اشکام نمیومدن فقط با حالت التماس تو صورتم تو جشماش نگاه میکردم و ناله خفیفی ازم بیرون میومد حدودا دیقه ایی لبامو خورد که منم دیگه شل شده بودمو خودمو تسلیمش کرده بودم یهو صدایه پا اومد که داشت نزدبک میشد سریع پیرهنشو پوشید و رفت عقب نشست و خودشو مرتب کرد و به منم گفت خودتو جمع و جور کن در بازداشتگاه باز شد و سرباز محسنو صدا کرد و بهش گفت پاشو بیا بیرون آزادی اونم که انگار بدترین خبره دنیا رو بهش داده بودن با ناراحتی پاشد و رفت و فقط بهم گفت خدافظ دره بازداشتگاه با صدایه بلندی بسته شد و دوباره تنها شدم خیلی حالت مسخره ایی داشتم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت نمیدونم چند ساعتی گذشت که منم دیگه خوابم برده بود نزدیکایه غروب بود که با صدایه باز شدن در بازداشتگاه بیدار شدم سرباز بهم گفت پاشو بیا بیرون جناب سروان کارت داره رفتیم پیش همون افسر نگهبان صبحیه مرد خیلی محترمی بود تلفنشو هل داد جلومو گفت دوباره زنگ بزن به خانوادت منم شماره بابامو مامانمو گرفتم باز در دسترس نبودن در حین تلفن کردن ازم پرسید چرا کسی سراغتو نمیگیره گفتم بخدا رفتن بیرون شهر خودتون دیدین که امروز از صبح هر چی زنگ میزنم در دسترس نیستن نمیدونم چیکار کنم عقلم به جایی نمیرسه ازم پرسید عمویی دایی کسیو نداری خبرش کنی گفتم وااای نههههه توروخدا ترجیح میدم همینجا بمونم ولی اونا نفهمن آبروم میره گفت بهر حال من دارم میرم نمیخوامم تو اینجا بمونی تو هم مثله پسره خودمی اما قبلش باید یه تعهد بدی و کارت ملیت هم پیشه من میمونه تا فردا باباتو ببینم راستش چون عصر بود و از خواب بیدار شده بودم خیلی حالت دلگیر و بدی داشتم واسه همین دیگه گریم گرفت و بهش گفتم آقا بخدا اگه بابام بفهمه میکشتم فک میکنی واقعا کاره بدی کردم آخه خیلی شکاکه توروخدا نزارین بفهمه بیچاره دلش واسم سوخت و کارتو بهم داد و گفت باشه عزیزم گریه نکن ولی خودم میرسونمت خونه که خیالم راحت بشه منم کلی ازش تشکر کردمو باهاش رفتم خونه وقتی رسیدیم گفت تو که خونتون اینجاس پس تو اون پارک چیکار داشتی راستشو بگو نکنه با دختر قرار داشتی منم دیدم این بهترین دلیله سرمو انداختم پایینو گفتم بله ولی بخدا قبل اینکه بیاد ماموراتون گرفتنم اصلا ندیدمش خلاصه حدوده یه ربعی تو ماشین نصیحتم کرد و پیادم کرد موند تا برم داخل بعد رفت داشتم از پله ها میرفتم بالا که یکی دره پارکینگو زد فک کردم بابام اینا اومدن سریع اومدم پایین تا درو واسشون باز کنم درو که باز کردم محسنو دیدم خشکم زد و کلا هنگ کردم فک کردم خواب میبینم سلام کرد و گفت قیافشو نیگا تعجب نکن عزیزم دلم نیومد ولت کنم اون موقع که رفتم بیرون دوستم واسم سند آورده بود آزادم کردن ولی دلم پیشه تو بود تا غروب دمه پاسگاه منتظرت موندم بعدم که افسره رسوندت با موتور دوستم اومدیم دنبالت و همون موقع دوستشو نشون داد که اونطرف خیابون رو موتورش تشسته بود از تعجب لال شده بودم و فقط نگاش میکردم با یه خنده مسخره بهم گفت میدونم از خوشحالی زبونت بند اومده عزیزم ولی الان موقعیتمون مناسب نیست و همون موقع گوشیمو از دستم گرفت و باهاش شماره خودشو گرفت و گوشیمو پس داد بهم گفت این شماره منه بهت اس میدم اگه تونستی حرف بزنی زنگت میزنم حالا هم به جا ابنکه اینجا خشکت زده تا قبل اینکه کسی شک کنه برو تو حتما خانوادت منتظرن سریع لبمو بوسید و لپمو کشید و رفت سوار موتور شد و رفتن هنوز دمه در خشکم زده بود ولی تو سرم غوغا بود واااای خدایا چی شد اصلا مثله فیلم ماجراهایه از صبح تا اون موقع واسم تدایی میشدن شاید انتخاب خودم بوده درسته منم که صبح رفته بودم سره قرار با یه مرد ولی نههههه اینجوری نهههههه با این مرد نههههه هم شمارمو داره هم آدرسمو تمامه چیزایی که نباید میفهمید و فهمیده بود از اول که دیدمش ازش میترسیدم حس خوبی بهش نداشتم واقعا مستاصل شده بودم با صدایه بوق یه ماشین تو خیابون به خودم اومدم درو بستم پاهام یاری رفتن نداشتن تو پارکینگ زانوهام شل شدن و ناخودآگاه نشستم گریه کردم و فقط گریه کردم ادامه نوشته

Date: June 25, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *