تقاص متفاوت در یک اشتباه

0 views
0%

روز به انتها رسیده بود وخورشید به کمرنگی بخت من درامده بود وکم کم جایش رابه ماهی میداد که نمونه همه خوبی هابود برای مردم وهر چیز خوب را تشبیه به ماه میکردن ومن در گوشه ای از اتاق تاریکم نشسته وهمچنان غرق در افکار خود بسر میبردم وان چند روز لعنتی مثل فیلمی ترسناک از جلوی چشمم میگذشت وهر لحظهاش اتش وجودم را شعله ور میکرد ومیخواستم که این روزها زودتر بگذرد شاید کمی سنگینی نگاه اطرافیان سبکتر شود ومن هم بتوانم نفس بکشم اخر چرا کسی نیست جوابی برای این سوال مضخرف پیداکند که مگر زن بودن جرم است که هست ومگر مسبب این جرم بزرگ من بودم که چنین باید بسوزم خدایا تو کجانشسته ای واین جای حق کجاست میشود ادرس این جای حق رو بدی تا بدانم کجاست چند روزی از ان ماجرای لعنتی میگذشت ومن همچنان در افکار خود سیر میکردم ومیخواستم برای خودم بهانه ای بتراشم تادلم ارام شود وبه شوهرم حق بدهم ولی نمیتوانستم ان بهانه را که میتوانستم با ان قانع شوم را از کجاپیداکنم خدایا من گنه کارم تو گناه را چه تعریف کردهای برای مردان سرزمینی که دم از تو وپیغمبرانت میزنن مگر در کتابت چه نوشتی که چنین برداشتی میشود منم زنم و همه نیازهایه من از خرد وکلان فرق دارد با ان مردی که ان را الهه من قرار دادی من خدایم راجوری دیگر میشناسم وو یک خدا دارم ولی انگار باید چندین خدارابپرستم والهه های گوناگونی داشته باشم مگر این نیست که زن مکمل مرد ومرد در دامن من قراربود به معراج برسد خدایا تقاضای ویدئو چک دارم برگرد ببین ان راکه گفتی درست بوده یاخیر امروز که فقط برای اتلاف وقت وسپری شدن ساعتی در زندان زندگی ام دست به قلم شدم شاید که مرهمی باشد بر دل اتش گرفته ام در خیابانی در گذربودم که ماشینی که میگویند گران قیمت هست جلوی پایم ترمز کرده وسرش رابطرفم خم میکند واز قیمت سوال کرد خدا قیمت چی را از من میپرسند وقتی ناامید شد سرعتش را زیاد کرد ودور شد واین ماجرا هرروز که من از دانشگاه برمیگشتم تکرار شد به مدت 3 ماه روزی نبود که من بروم دانشگاه واین شازده سرراهم سبز نشود و اوایل که فقط در دل بهش فحش وناسزا میگفتم او همچنان ادامه میداد وبقول خودش حرفهایی قشنگ وعاطفی میزد و من هرشب در اتاق خوابم به ان حرفها فکر میکردم که این حرفها اگر قشنگ ودل نشین است چرا همسرم به من نمیزند اه چقدر این کلمات که انگار ازروی مجله ای هرروز بگوشم میخورد چقد زیبابود ومیتوانست با روح وروانم بازی کند وناخوداگاه منرا سرشوق میاورد گذشت واین ادامه اشت واگر روزی اورانمیدیدم وازهمان پشت فرمان چند جمله ای که دیگر من منتظر شنیدنش بودم بگوشم نمیخورد انروز برایم تازگی نداشت ودردل سرخورده بودم همسرم متوجه این رفتارم شده بود ولی از من پنهان میکرد گویا منتظر چنین موقعیتی بود تااینکه بخواسته خودم واصرار کامران برای 20 دقیقه ای قهوه خوردن نشستم در ماشین ودل رو بدریا زدم انگار منتظر حرفهایش بودم واو میدانست بادل من چکار کرده ومرا تشنه نگه میداشت وارد قهوه خانه ای شدیم وروی میز دونفره دسته گلی زیبا بود کامران برایم شعرهایی دروصف من وان گل میسرود که اگر شرم وحیا اجازه میداد بغلش میکردم ومیگفتم تکرار کن این حرفت را ناگهان درب باز شد انگار دنیا روی سرم باباز شدن ان درب خراب شد خدایا چه میدیم مجید همسرم دست دردست دختری در واقع از من زیبا وخوش اندام تر وارد شدند وگویا با گارسون اشنابودن وبه طبقه دوم راهنمایی شدن ومن که مثل چوبی خشک محو تماشایشان بودم کیفم را برداشتم و از محل دور شدم و کامران هم که گویا اصلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده بدنبالم دوید که چی شده صبر کن عاطفه چی دیدی مگه گریه امانم رابرید ونفسم بشماره افتاد و فقط دوستداشتم یه اتاقی باشد تا زار بزنم وخودم را سبک کنم دم در خانه پیاده شدم ورفتم گوشه اتاقم ودوزانو رابغل کردم ومثل یه ادم دیوانه به گوشه ای از اتاق که قرار بود سیسمونی بچه ام را درانجا قرار دهم زل زدم چشم باز کردم ساعت از 2 نصف شب گذشته بود مجید هم روی کاناپه داخل پذیرایی خواب بود وخوشحال میزد حتی در خواب تاصبح خوابم نمیبرد وفکرهایم نمیگذاشتن چشمم گرم شود بحالت طبیعی ساعت 8 مجید دنباله صبحانه ای میگشت تا روانه محل کارش شود سریع خودم را بهش رساندم و اوکه منتظر امدنم بود گویا باصدایی بلند خندید وگفت اوهوی چته دیونه چکار میکنی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی نزدیک بود قوری چایی که در دست داشت از دستش بیفتد خودم را جمع وجور کردم کنار میز صبحانه نشستم انگار میدانستم که قرار است اتفاقی بیفتید که با صدای مجید ازافکارم بیرون امده وگفتم صبحونه چی بیارم که گفت بشین اینجا میخوام خودت تعریف کنی من که از دیشب هنوز سردرد داشتم گفتم چی از چی بگم نمیدونم چرا سرم درد میکنه که مجید باصدایی خشن گفت عاطفه خانم من میدونم چرا سردردداری دواشم دارم کامران تا اسم کامران رو شنیدم کل بدنم سرد شد که خدایا من چکار کردم حالا شوهرم چه فکر میکند و که شروع کرد به تعریف کل ماجرا که بله ازهمون روز اول اتفاقی من رو دیده وهرروزهم دنبالم میومده وشاهد سوار شدن من به ماشین شاسی بلند کامران هم بوده من که چاره ای جز اعتراف دربرابر این همه شواهد ومدارک نداشتم رو به او کردم وگفتم باز خوبه از همه چیز خبر داری میدونی که اولین بار بود که من سوار ماشین کامران شدم ولی حالا توبگو اون خانم کی بود که با هم رفتید طبقه دوم کافه و تا کی با هم بودید انگار که اصلا نترسید وجا نخورد براحتی گفت نامزدم بود قراره با هم ازدواج کنیم وبرای ادامه تحصیلش مسافر کانادا بشیم من که دنیا رو سرم میچرخید وباورم نمیشد که چطور بهونه دست مجید دادم که بتونه ازمن جدا بشه واون اقا کامران هم کسی نبود جز یکی از دوستانه گرمابه وگلستانه اقا مجید که باهماهنگی وفقط برای خلاص شدن از زندگی فعلی اش این برنامه راچیده بودند که من وخانواده ام از ترس ابرو یمان بدون هیچ بهانه ای شرط طلاق روبپذیریم والبته دست روی خوب نقطه ای گذاشت پدرم جانباز جنگ تحمیلی و33 سال برروی ویلچر باابروی تمام دربین مردم اقوام زندگی کرده بود وهمه اورا بزرگتر وفردی درستکار میدانستند واین کار من برایش سخت می امد واین بود که قبول کردیم براحتی ومثلا تفاهمی جدا شویم وخانه ووسایل ان برای من واوهم باعشق جدیدش راهی فرنگ شدن نمیدانم چه بگویم خودم کردم که لعنت بر خودم باد یااز خدا گلایه کنم که چه قانونی است که من با مردی نامحرم فقط حرف زدم وانگ فاحشه بر پیشانیم خورد ولی همسرم با همین کار شد پیروز داستان زندگی ام خدایا تو جایه حق نیستی یه نگاه بدوروبرت بنداز ببین خودت متوجه میشوی نوشته

Date: October 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *