فصل سوم و آخر مجموعه داستان های فرشته انتقام و فرشته مرگ مرتبط با داستان ضربدری ناخواسته و زندگی پس از ضربدری سخن نویسنده سلام به همه عزیزان اول از همه معذرت برای دیر آماده شدن تقدیر یک فرشته لازمه یک مورد رو توضیح بدم و اینکه دو نفر از نویسندگان عزیز افتخار دادن که با من در نوشتن تقدیر یک فرشته همکاری کنند به عبارتی این فصل علاوه بر خودم دو نویسنده دیگه هم داره این دو نویسنده عزیز که به من افتخار دادن ایول و عقاب پیر هستن امیدوارم این تجربه جدید مورد مقبول همه تون قرار بگیره موفق باشید اولین بار بود که خودم رو تو یه لباسِ مجلسیِ شیک و زنونه می دیدم یک پیراهنِ تَنگِ یه سره سبزِ کم رنگ تا پایین زانوهام بود آستینهای بلند وتنگ ترکیبی از یقه هفت وگرد سوتینِ اسفنجی باعث شده بود سینه های متوسط ام کمی بزرگ تر و خوش فرم تربه نظر برسند از چند سانت خط سینه ام که از زیر سوتین مشخص بود خیلی خوشم اومد قطعا مدلِ مویِ لایر نا منظم بهم میومد و بعد از مدتها دوباره این مدل رو با رنگِ مِش زیتونی روی سرم می دیدم از نظر من آرایشِ غلیظ برای دخترهایی هست که اعتماد به نفس ندارن یا واقعا زشت هستن به همین دلیل آرایشِ صورت و چشمهام ملایم بود لب ام قرمز بود و ناخنهام لاکِ دو رنگِ سبز و سفید داشت ای بابا کُشتی خودت رو فرشته اون آینه رو ولش کن خودم قبول دارم امشب در اصل دو تا عروس درست کردم تازه اگه لباست سفید بود که جای آیدا اشتباه می گرفتنت بمیری ژینوس خیلی خوشگل شدم واقعا تحمل اخلاق گندت می ارزه به این هنر و سلیقه ات امشب خیلی خوشحالم اولین عروسی ای هست که دارم تو عمرم میرم واقعا فرشته یعنی هیچ وقت هیچ عروسی ای نرفتی مگه میشه البته یادمه از ته آمازون آورده بودنت همچینم بعید نیست راستی این همه خودتو نگاه نکن من خوب شدم یا نه آره خوب شدی فقط یکمی نون بخوری یه ذره گوشت به تنت بیاد بهتره البته ببخشید یادم رفت که همیشه مثل گاو میخوری اما بازم اینجوری لاغری رو یخ بخندی خب چیکار کنم مدلم اینجوریه خب راستی امشب باید بهم قول بدی که باهام سیگار بکشی عجب گیری دادیا من از سیگار خوشم نمیاد سرویس کردی منو خفه شو فرشته یه شب هزار شب نمیشه بچه نشو دیگه بذار امشب یکمی ادای این دخترایی که برای پسرا قیافه میگیرنو آدم حسابشون نمی کنن رو در بیاریم سیگار خیلی کمک میکنه برای ژست گرفتن باور کن خره من با قیافه گرفتن و کلاس گذاشتن مشکلی ندارم اما نگران تو ام که هر بار این مدلی میشی سه سوت مختو می زنن الهی اینقدر بخندی که ریده بشه تو آرایشت منم عمرا درستش کنم احمق جون تو چه آرایشگری هستی آخه گریه آرایشو به هم میریزه نه خنده آیدا راست میگه تهش کَلَت پوکه پاشو پاشو مانتو بپوشیم که پارسا اومده پایین منتظره جفتمون عقب میشینیما جو زده نشی بری جلو من حال ندارم عقب تنها بشینمو لاس زدن شما دوتا رو نگاه کنم پارسا ازتوی آینه نگاهم کرد و لبخندِ سنگین و خاصِ خودش رو زد نگاهمون به هم گره خورده بود من کی قرار بود از دیدن این قیافه خوشگل سیر بشم سیر نمی شدم که هیچ هر بار تشنه تر می شدم عروسی آیدا و امیر باعث شد خیلی از اقوام پارسا رو ببینم بلاخره پدرِ پارسا رو هم بعد از مدتها دیدم پارسا مستقیم من رو پیشِ پدرش برد بدون هیچ هماهنگی ای بهش گفت این همون فرشته است که در موردش حرف زدم نامزدام و همسر آینده ام صورت ام با تعجب به سمت پارسا برگشت اصلا توقع نداشتم توی این دیدار من رو به عنوان همسر آینده اش معرفی کنه با صدای پدرش که شکسته تر ازآخرین دیدارمون در پارک شده بود به خودم اومدم با یه لحن مهربون و گرم باهام حرف زد بله ایشون رو کامل یادمه دختری در پارک پارسا گفته بود که ازشما خوشش اومده و داره ازتون حمایت میکنه حالا هم که مشخصه این خوشش اومدن بیش از اونی بود که فکر می کردم به انتخاب جفتتون احترام میذارم منِ پیرمرد جز پارسا کسی رو تو دنیا ندارم خواسته اون خواسته منه به خانواده خوش اومدی فرشته جان این لحظه مثل یک شوک بزرگ بود فقط یه موجود بی کَس میتونه این لحظه رو درک کنه آدم شدن پذیرفته شدن مورد احترام واقعی قرار گرفته شدن خانواده داشتن پارسا رو داشتن به هر کسی که رسیدیم من رو نامزد خودش معرفی کرد اما من دیگه حواسم نبود و تو این دنیا نبودم انگار همه برای من مات و مبهم هستن و فقط پارسا واضح و شفافه باز به خودم که اومدم رسیده بودیم به آیدا و امیر چقدر به هم میومدن چقدر خوشحال بودن هر دو لیاقت این خوشحالی رو داشتن آیدا با همه فقط دست میداد اما من رو بغل کرد برای اینکه آرایشش بهم نخوره سعی کردم صورتم به صورتش نخوره اما انگار منم لازم داشتم تا آیدا رو در آغوش بگیرم وقتی از هم جدا شدیم دستهای هم رو گرفته بودیم خیره به چشمهای هم نگاه می کردیم لازم نبود که با هم حرفی بزنیم خوب می دونستیم که هردو به چی فکر می کنیم این چند سال به اونا هم سخت گذشته بود فهمیدن راز اصلی پریسا و ارغوان و گرفتن اون روانی ها پایان اون همه سختی بود رو کردم به سمت امیر و او رو هم در آغوش گرفتم در گوشی بهش گفتم که چقدر خوشحالم مگه میشه که ازدواج وفادار ترین آدمها به پارسا خوشحال نباشم مگه میشه کسایی که این همه پارسا رو دوست دارند رو دوست نداشته باشم قطعا اینها بعد پارسا مهم ترین آدمای زندگی من هستند پارسا باید برای دیدارِ بیشترِ اقوامی که مدتها ندیده بودشون ازم جدا میشد من و ژینوس یک میز و صندلی دو نفره گوشه باغ گیر آوردیم و دورش نشستیم بلاخره من رو راضی کرد و شروع کردیم به کشیدن یک نخ سیگار آخرین بارکه سیگار کشیدم یک عالمه سرفه کرده بودم این سری فقط حواسم بودتا دود سیگار رو سریع بیرون بدم تا به سرفه نیفتم در ظاهر در حال شنیدنِ وراجی ها و چرت و پرتای ژینوس بودم که داشت با آب و تاب پسرها و مردهای مجلس رو تشریح می کرد اما همچنان از حرکت پارسا شوک زده بودم یک ساعت بعدِ شام همه روی سنِ رقص رفتند انگار دی جی بهترین آهنگ ها رو برای آخر شب نگه داشته بود منو ژینوس کنار سن ایستاده بودیم صدای پارسا رو از پشت سرشنیدم ببخشید عزیزم ادب حکم می کرد کل عروسی رو با نامزدِ عزیزم بگذرونم اما نمی خواستم صحبتهای خسته کننده آقایون که اجتناب ناپذیر هم بود حوصلت رو سر ببره به هر حال معذرت می خوام الان هم اینجا هستم و آماده یک رقص حسابی با فرشته ی زیبای خودم خواهش میکنم متوجه شدم حسابی گیرت انداختن منم تنها نبودم اینطور که من فهمیدم اصل مجلس عروسی همینه بقیش مسخره بود اگه من بودم از اول تا آخرش رو برنامه رقص می گذاشتم با همه جور آهنگ قصیدیم کل بدنم عرق کرده بود اما امشب خستگی معنی نداشت مگه چیزی تو دنیا لذت بخش تر از بودنِ با پارسا هم هست دی جی گفت که همه به دور سِن برن وقتِ رقصِ تانگو عروس و داماده ژینوس راست میگفت آیدا و امیر باید تمرین میکردن بعد مدتی دی جی گفت حالا نوبت زوجهای عاشقه که بهشون ملحق بشن منتظر بودم که الان کی میره وسط که دستم کشیده شد خودم وسط بودم و پارسا رو به روم اگه تا قبلش همه افراد حاضر رو مات می دیدم حالا همه کاملا توی ذهنم محو شده بودن من فقط پارسا رو می دیدم به چی فکر می کنی نمی تونم پارسا نمی تونم احساسمو بگم هر دختر دیگه ای بود باید ازت متنفر میشد نمی تونم خودمو درک کنم دیگه علاقه ای به درکش هم ندارم مهم اینه که الان اینجام با تو کاش این عروسی هیچ وقت تموم نشه همینجور بی وقفه من براش حرف می زدم پارسا فقط گوش می کرد لمس دست راست اش با پهلوم و دست چپ اش با شونه هام نگاه کردن به چشمای لعنتیش انرژی من رو هزار برابر بیشتر کرده بود میخواستم تا آخر عمرم همینجوری برقصیم و براش حرف بزنم راستی امشب که رفتیم خونه برات یه سوپرایز دارم اما قبلش باید یه قولی بهم بدی چه قولی باید این لباسو تو تنم جِر بدی و بعدشم خودمو جر بدی امشب خیلی خوردی نخیرم اتفاقا هیچی نخوردم اما هیچ وقت به این مستی نبودم میخوای برم بلندگو رو ازدست دی جی بگیرم و واضح تر و بلند تر بگم که چی میخوام نه لازم نیست تسلیم از باغ رفتیم خونه جدید امیر و آیدا ساعت 3 صبح بود مهمونها دیگه رفته بودند و ما آخرین نفر بودیم که هنوز مونده بودیم آیدا و امیر قرار بود برای ماه عسل برن اروپا آیدا از هم صحبتی امیر و پارسا استفاده کرد و منو کشوند تو اتاق فرشته نمی دونم الان وقت مناسبی برای گفتن این مورد هست یا نه اما دلم شور می زنه و فقط به تو می تونم بگم چی شده عزیزم بگو راحت باش من نگران پارسا هستم فرشته می دونم تو الان از همه ما بهش نزدیک تری اما هنوز مثل من نمی شناسیش این همه خوشحال بودنش رو نمی تونم درک کنم یه حسی بهم میگه غیر طبیعیه پارسا قبل از مرگ پریسا و ارغوان درسته که آدم افسرده ای نبود اما هیچ وقت اینجوری سرخوش نبود الان بی وقفه شاده دیگه بعد گرفتن اون پنج تا روانی هیچی به ما نمیگه کلا دیگه هیچی در هیچ موردی نمیگه نه درد و دل نه حرف جدی هیچی فرشته به نظرت این غیر عادی نیست من خیلی نگرانشم فرشته تنها کسی که می تونه بفهمه واقعا چی تو دلش میگذره تویی ازت خواهش میکنم جدی بگیرش فرشته به خدا دست خودم نیست اما دلشوره دارم وارد خونه پریسا و ارغوان شدم خونه به هم ریخته است صدای گریه میاد صدای گریه یه دختر نه دوتا دختر دارن التماس می کنن شروع می کنن جیغ زدن صداشون خفه میشه باید درو باز کنم باید ببینم چی شده یکی دستمو میگیره برمی گردم مامانمه هنوز در حال سوختنه ازش جدا میشم میترسم منم بسوزم قیافش نگرانه با سرش بهم اشاره میکنه که درو باز نکنم بهش میگم باید باز کنم اونا کمک میخوان یه اتفاقی داره براشون میفته باید کمکشون کنم برمی گردم به سمت درتا بازش کنم باز مامانم جلوم ظاهر میشه قیافش ترسناک و عصبانیه دو تا تیغ خونی دستشه و بهم حمله میکنه فرشته فرشته فرشته لعنت به این اسم لعنتی که اینجور موقع ها باید با شنیدش بیدار بشم چند دقیقه طول میکشه تا به خودم میام هوا روشنه وسط حال و بین کاناپه ها خوابمون برده لباس مجلسی پاره شده ام در کناری افتاده شرت و سوتینم هم پاره شده بلند شدم نشستم و چند دقیقه تمرکز کردم تا سرگیجه ام بهتر بشه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه از یخچال شیشه آب برداشتم و شروع کردم به سر کشیدن پارسا هم وارد آشپزخونه شد چرا من روم میشه لخت تو خونه بگردم اما تو زرتی شرت پات کردی والا میگن زنا خجالتی ترن اما انگار ما بر عکسیم مطمئنی که الان باید در این مورد حرف بزنیم چند وقته هیچ وقت تموم نشده بود که الان بگم چند وقته که برگشته باید بری پیش روان شناس این چرت و پرتا از تو بعیده پارسا برم چی بگم هان خودت میدونی عمرا برم من بهش عادت کردم نگران نباش خیلی گشنمه هوس نیمروکردم مشغول خوردن صبحانه بودم اما فکر و ذهنم جای دیگه بود من هم به حرفای آیدا فکر کرده بودم اما هیچ وقت جرات جدی گرفتنش رو نداشتم جرات دیدن پارسایِ اون روزها رو نداشتم خودخواهانه ترجیح میدادم همینجوری که هست باقی بمونه اما اگه آیدا راست میگفت چی اگه پشت این چهره جدیدش یه طوفانی بدتر از قبل در جریان باشه چی دیشب اون همه خوشحال بودم و امروز این همه استرس دارم چرا من نمی تونم کامل و برای همیشه خوشحال باشم این کابوسهای لعنتی چرا ول کن من نیستند تصمیم داشتم بعد عروسیِ آیدا ترجمه کامل دفترچه خاطرت ارغوان رو بهش بدم از جام بلند شدم گفتم بلاخره وقت سورپرایزی هست که بهت قول داده بودم رفتم طبقه بالا که بیارمش موقع رفتن بهم گفت نزدیک ظهره کبری کم کم پیداش میشه اگه دوست داشتی چند تا تیکه لباس هم بپوش قبل لباس پوشیدن رفتم یه دوش اب گرم حسابی گرفتم با دفترچه خاطرات ارغوان و ترجمه اش برگشتم پایین گذاشتم جلوش این دفترچه خاطرات ارغوان هست وحیده همه ش رو ترجمه کرده دوست داشتم تو یه شرایط خوب بهت بدم فکر کنم الان وقتشه مشغول خوندن ترجمه دفترچه خاطرات شد بعد خوندن ایستاد هم دفترچه خاطرات ارغوان و هم ترجمه اش رو پاره کرد چند بار بهش گفتم داری چیکار می کنی پارسا جواب نداد کامل پارشون کرد و انداخت توی سطل اشغال برگشت و نشست رو به بروم لبخند رو لبانش بود اصلا نه ناراحتی و نه عصبانیت در چهره اش دیده نمی شد همه چی در مورد ارغوان تموم شده عزیزم لازم نیست دیگه بهش فکر کنیم فکرکنم حل مشکل کابوسهای تو مهم تر باشه خوشگلم در کل مهم الان من و تو هستیم مگه نه مونده بودم الان باید چیکار کنم مونده بودم که این آدمی که الان جلوم نشسته رو میشناسم یا نه همونقدر که هیچ دلیل منطقی ای برای عاشقش شدن نداشتم هیچ دلیل منطقی ای برای اینجور بودنش هم توی ذهنم پیدا نمیشد اون جلوی چشم من دفتر خاطرات دختری رو پاره کرد که یه عمر عاشقش بود و اون همه سال سختی کشید تا بتونه واقعیت رو در مورد مرگش بفهمه سعی کردم منم لبخند بزنم آره عزیزم مهم الان منو تو هستیم منم مثل تو فکر میکنم ببخشید اگه با یاد آوری دوباره ارغوان ناراحتت کردم فکر می کردم دارم کار درستی می کنم و حقته که اینا رو بخونی متوجه شدم ناراحت نباش منم اصلا ناراحت نشدم راستی گفتی وحیده چه خبر ازش تو این سال آخر دانشگاه هم وحیده اونقدر به من فشار آورد واز من سوال می کرد که تو کل عمرم کسی بهم گیر نداده بود وحیده همش دنبال این بود که جریان اون 5 تا روانی چی شد ما چیکارشون کردیم منم هر چی بهش میگم خودمم خبر ندارم باور نمیکنه بهش بگو فعلا موارد مهم تر از این کنجکاوی داره نه به اون مصمم بودنش برای انتقام از آدمایی که زندگیش رو خراب کردن و نه به الان هنوزم مصمم هست بهش قول دادم دانشگاهم که تموم شد و برگشتم تهران شروع کنیم باید از خودش شروع کنیم یعنی چی پارسا از خودش متوجه نمیشم اون هنوز با خودش درگیره فرشته هنوز توانایی تشخیص حقیقت رو نداره اول باید به خودش بیاد و راهشو پیدا کنه درسته که انتقام یه هدفه اما باید معنی داشته باشه انتقام بی معنی کار یه آدم بی فکره من کل زندگی این پسره ماهان رو کشیدم بیرون مدیر شرکت برادرشه که البته خودش هم یکی از سهام دارای اصلیه و همه اینا ارث پدریشون هست تحقیق دربارش راحت و بدون دردسر بود هیچ نقطه منفی ای دربارش نیست مگه اینکه یه شیاد واقعی یا یه هنرپیشه درجه یک باشه ظاهر اون چیزی که مشخصه با خیر و شر کسی کار نداره و سرش تو لاک خودشه و تازه همه از کمک هایی که بهشون کرده حرف می زنن چطور این آدم میتونه وارد زندگی یکی دیگه بشه و زنش رو بُر بزنه زن طرفو بخاطر رسیدن بهش به گمراهی بکشونه اگه واقعا اینکار رو کرده باشه پس با یه هنرپیشه درجه یک طرفیم که جدا کردنش از ویدا خیلی سخته تنها نقطه ضعفی که تونستم در موردش متوجه بشم دختری هست که سالها عاشقش بوده و بدون اینکه کسی علتش رو بدونه از هم جدا شدن اگه قرار باشه از ویدا جداش کنیم تا ویدا بی دفاع بشه تنها راهش همین دختره است اما در مورد مانی و الهه اونا هم هدف آسونی نیستند وحیده از ما خواسته که همه شون رو از هم جدا کنیم و همون بلایی رو به سرشون بیاریم که سر خانواده وحیده آوردن امابه غیر از اینکه متوجه شدم الهه در یک خانواده به تمام معنا شارلاتان بزرگ شده هیچ اطلاعات دیگه ای ازش بدست نیاوردم به شدت مرموز و نا شناخته است من مطمئن هستم که وحیده همه چیز رو احساسی دیده و برای تو تعریف کرده باید فکرت رو بکنی فرشته یکی شون رو اول انتخاب کن واروم اروم بهش نفوذ کن تو میتونی درضمن تا اطلاعاتمون در موردشون کامل نشده هیچ اقدامی نمی کنیم دارم فکر میکنم تو چند روز آینده تصمیم میگیرم تو رو درجریان همه جزئیات هم میگذارم این آخرین بازی منه بعدش همه چی عادی و طبیعی میشه ومیتونیم بریم سر خونه و زندگیمون طبق قولی هم که بهم دادی باید قبل ازدواج اسم و فامیلم رو عوض کنی قبوله من چند روز نیستم اما منتظر حرکت تو می مونم قبل از هر حرکتی بهم خبر بده عصر حاضر شدم و زدم بیرون اینقدر قدم زدم تا اینکه دیگه پاهام جون نداشتن اما بلاخره خودم رو به یه پارک رسوندم هوا حسابی گرم بود راه رفتن و تحرک زیاد هم باعث میشد بیشتر احساس گرما بکنم یک نیمکت خالی پیدا کردم و روش نشستم ذهن ام شبیه یک شهر شلوغ و نا منظم بود نمی دونستم الان باید به چی فکر کنم به وحیده و آدمهایی که اون بلا رو سر خودش و خانواداش آوردن به پارسا به مجید که هنوزهیچ خبری ازش نبود یا به به اون آدمی که همچنان دنبال منه شایدم به سهیلا و اون چهار تای دیگه پارسا واقعا باهاشون چیکار کرد آنچنان قاطعانه همه ما رو از پیگیر شدن از سرنوشت اونها منصرف کرد که دیگه هیچ کس جرات دوباره پرسیدن رو نداره چرا باید همیشه این همه حجم از فکرای لعنتی به من حمله کنن من کی قراره مثل یک آدم عادی باشم کی قراره مثل یک خانوم برم سر خونه و زندگیم و ساده و بدون حاشیه زندگی کنم باید انتخاب کنم الهه و مانی یا ماهان و ویدا یه حسی بهم میگه کینه و عصبانیت ام از الهه بیشتره هنوز کابوسایی که وحیده میدید و اسم اون هرزه رو داعما به زبان می اورد هنوز تو ذهنمه خوب یادمه چهره و چشمهاش به چه حالتی در اومدن وقتی که جلوی من لخت شد به گرفتن یک انتقام سخت فکر میکنم وقتی پدرش و مادر مریضش که داشت پدر نیمه فلج رو جمع و جور می کرد و برادرش که قطعا قسمتی از وجودش نابود شده توی ذهنم رژه میرن اما یه حس دیگه ای در وجودم به شناخت ماهان و ویدا علاقه مند ترو کنجکاوتره دوست دارم با چشمهای خودم اون خواهر جنده اش رو ببینم که چطور دلش اومده با زندگی سایر اعضای خانواده اینکارو بکنه چطور دلش اومده خانواده ای که یه عمر آرزوی داشتن اش رو داشتم در حالی که او بهترینش رو داشت رو به این راحتی نابود کنه کنجکاو بودم ماهان رو ببینم این کیه که همه میگن کارش درسته مگه سهیلا کارش درست نبود مگه سهیلا یه استاد دلسوز و مردمی نبود مگه محبوب نبود اما چطور به اون دو تا معصوم خیانت کرد لعنتی دارم دیوونه میشم اما میدونم باید چیکار کنم میام سر وقت تون منتظرم باشید دارم میام چند روز تمام اطلاعاتی که پارسا ازشون تهیه کرده بود رو خوندم داستان وحیده رو تو ذهنم مرور کردم برای رسیدن به ویدا یک نقشه تو ذهنم بود باید صبر می کردم که پارسا برگرده تا باهاش در میون بذارم به کمک اش نیاز داشتم پارسا بلاخره بعد یک هفته برگشت و فرصت شد تا نقشه ام رو باهاش مطرح کنم برای شروع باید داخل آپارتمانی که ویدا زندگی میکنه که همون خونه ماهان هست یک خونه اجاره کنم پارسا متوجه شد که تو هر طبقه دو واحد وجود داره از شانس ما چند وقت قبل واحد کناری خونه ویدا توسط یک خانواده اجاره شده بود پارسا یکی از دوستانش رو پیش خانواده مستاجر فرستاد و به اونها پیشنهاد کرد تا درازای اجاره یک منزل بهتر و تقبل همه هزینه های اسباب کشی از اون خانه برن تا ما با خیال راحت اون خونه رو اجاره بکنیم طرف اول کمی مقاومت کرد اما بلاخره با دیدن خونه بهتر و اینکه کل هزینه انتقال و خسارت پرداخت میشه بلاخره قبول کرد علاوه بر این پارسا با دادن پول اضافه تر از مستاجر قول گرفت که علت اصلی رفتن اش روهرگزبرای کسی فاش نکنه بعد از اجاره پارسا برای کل خانه وسیله نو خرید وسایل شخصی ام رو برداشتم و بلاخره ساکن خانه جدید اجاره ای شدم قرار شد که هر جا که لازم باشه پارسا رو به عنوان نامزدم معرفی کنم خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم بیخ گوش ویدا بودم اما همچنان نه ماهان و نه ویدا رو نیدیده بودم همکاری پارسا در نزدیک شدن به ویدا برام خیلی جالب و غیر قابل پیش بینی بود فکر نمی کردم که اینقدر پایه انجام دادن این نقشه باشه و به قولش تا این حد عمل بکنه وقتی به وحیده پیام دادم و شرایط رو توضیح دادم به من زنگ زد اون هم باورش نمی شد که اینقدردر اجرای نقشه پیشرفت داشته باشیم ازمن پرسید حالا نقشه بعدی چیه بهش گفتم عجله نکن به وقتش بهت میگم برای فهمیدن ساعت رفت و آمد اونها در ساعتهای مشخصِ مختلف از چمشیِ در به بیرون نگاه می کردم بعد چند روز بلاخره موفق شدم تا ماهان رو ببینم صورتش از چشمی در اصلا واضح نبود اما متوجه ساعت های رفت و آمد ماهان شدم تا اینکه یک روز درست یک ربع قبل از آمدن ماهان از خونه بیرون رفتم وقت مواجه با ماهان فرارسیده بود سوار ماشین بود پیاده شد در پارکینگ رو باز کرد تا ماشین رو پارک کنه منم جوری که دیده بشم از جلوی ماشینش رد شدم و وارد ساختمون شدم چند دقیقه زودتر به درخونه رسیدم شروع کردم با یه کلید اشتباهی با قفل در بازی کردن و غُر زدن که چرا در باز نمیشه با صدای ماهان به خودم اومدم مشکلی پیش اومده خانوم در باز نمیشه نمیدونم چشه هر کاری میکنم باز نمیشه عه راستی سلام من همسایه جدید هستم سلام بله از مدیر ساختمون شنیده بودم مستاجر جدید برای این خونه اومده خوشبختم اگه اجازه بدین من امتحان کنم ببینم چشه بلاخره آقا ماهان رو دیدم حداقل از نظر ظاهر همون قدری که میگفتن جذبه داشت مرد خوشگلی نبود اما پر جذبه چهره خاص و تُن صدایِ قاطع دلنشین و مردونه ای داشت با ادب متشخص و جنتلمن همه چیز لازم برای جذب یک جنس مخالف رو داشت بعید می دونم این کلید برای این قفل باشه مطمئنین همین کلیده یه لحظه بزارید ببینم ای وای راست میگین این کلید خونه قبلیمه که هنوز تحویل ندادم کلید این خونه رو داخل جا گذاشتم ای بابا حالا چیکار کنم خب تماس بگیرین کلید ساز بیاد درستش میکنه نه نامزدم تا یه ساعت دیگه میاد اون کلید داره همینجا صبر میکنم تا بیاد نمی صرفه کلید ساز بیاد و نهایتا همون قدر شایدم بیشتر معطل میشم اینو گفتم و شروع کردم قدم زدن تو پاگرد ماهان چند لحظه رفت تو فکر گفت اینجوری که خوب نیست بفرمایید داخل تا نامزدتون بیاد همسر من خونه است و تنها نیستم بفرمایید داخل با قیافه خجالت زده نگاش کردم و گفتم مزاحمتون نمیشم همینجا قدم میزنم تا بیاد همین چند لحظه هم مزاحمتون شدم کافیه ممنون از لطفتون بازم چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت مزاحمت نیست اینجا درست نیست بایستید تعارف نکنین بیاید داخل در و باز کرد و گفت مهمون داریم خانوم ظاهرا تو عمل انجام شده قرار گرفتم و ماهان همون کاری رو کرد که قابل پیش بینی بود مثلا با خجالت و رودروایسی زیاد وارد خونه شدم خونه مرتب تر تمیز و کم نور بود کلا تِم کلی خونه تاریک بود برای اینکه تابلو نشه سعی کردم کمتر فضولی کنم وارد هال شدم و ماهان تعارف کرد که بشینم صدا زد ویدا کجایی مهمون داریم میخواستم رو کاناپه بشینم که ویدا از اتاق وارد هال شد ایشون همسایه جدید کناریمون هستن کلیدشون رو جا گذاشتن تو خونه نامزدشون تا یه ساعت دیگه میاد و تو این مدت ازشون خواستم بیان اینجا ویدا بهم نگاه کرد و گفت سلام خوش اومدی ببخشید سر زده شد و یکمی خونه به هم ریخته است محو دیدنش شدم خیلی شبیه وحیده بود اما به نظرم هم اندامش و هم چهره اش جا افتاده تر و خوشگل تر بود ویدا بدون آرایش یک تاپ و شلوارکِ آبی پر رنگ که تا سر زانوش رو پوشونده بود تنش بود شلوارک به پوست سفیدش خیلی می اومد نکته جالب تر که منو بیش تر از همه یاد وحیده انداخت مخصوصا اون روزهای اولی که دیده بودمش چهره بی روح و چشمهای بی معنیش بود نگاهی که انگار بی تفاوته و هیچ معنی ای نمیده بعد چند ثانیه به خودم اومدم و جواب سلامش رو دادم و عذر خواستم از اینکه سر زده اومدم خونه شون ماهان تو اتاق رفت و ویدا توی آشپزخونه من نشستم رو کاناپه و حالا می تونستم راحت تر خونه و زندگیشون رو ورانداز کنم فضای خونه یه حس عجیبی داشت با اینکه توی تابستون بودیم ولی اینجا آدم رو یاد یخچال مینداخت با صدای ویدا برگشتم سمت آشپزخونه که ازم پرسید نوشیدنی خنک میخورم یا گرم به خدا زحمت نکشید حسابی خجالت زده ام کردین اما ترجیحا نوشیدنی گرم لطفا خیلی ممنون برام شیر قهوه آورد و خودش نشست جلوم از ماهان شنیده بودم همسایه جدید اومده خوش اومدین اینجا ساختمون آروم و ساکنین خوبی داره انتخاب خوبیه آره منم آرامش خیلی برام مهم بود و به همین علت اینجا رو انتخاب کردم و بنگاه داربهمون گفت که واقعا جای آرومی هستش شما چند وقته اینجا ساکن هستین چند سالی میشه و واقعا راضی هستیم چند مدت که بگذره شما هم این راحتی رو حس می کنین فقط همین چند جمله بود که بین ما درباره ساختمون مطرح شد و جفتمون ساکت شدیم منو بگو که فکر می کردم وحیده اون روزا یخ و تلخ بود ولی حالا می دیدیدم که وحیده یه تیکه آتیش بود درمقابل ویدا این یکی صد برابر بدتر بی روحتر و یخ تر بود نکنه خانوادگی این جوری هستن زیر چشمی تو بحرش رفتم و متوجه دستش شدم که همش میکشه کنار گردنش یه جور تیک عصبی خط نگاهش ثابت روی زمین بود و اینم منو یاد خط نگاه ثابت وحیده روی دیوار مینداخت حتی برای چند لحظه از بس که جو سنگین بود احساس میکردم که دارم خفه میشم طبق قرار پارسا پیداش شد و با گوشی جلوی ویدا بهش زنگ زده بودم و گفتم که کجا هستم ماهان از اتاق اومد بیرون و منو تا دم در همراهی کرد اما ویدا با یه خدافظی ساده فقط از جاش بلند شد و دوباره نشست پارسا رو که دیدم با خوشحالی رفتم سمتشو گفتم بلاخره اومدی عزیزم با خنده جواب داد بازم مثل همیشه خانوم فراموش کار کلید رو جا گذاشته رو کرد به ماهان و باهاش احوال پرسی کرد و ازش تشکر کرد چند دقیقه بعد از اینکه وارد خونه شدیم پارسا به آرومی گفت خب چه خبر چه طور پیش رفت افتضاح یخدونه اونجا بابا چی فکر می کردم چی شد راست گفتی رو بعضی حرفای وحیده نمیشه حساب کرد اون زنی که من اونجا دیدم انتقام گرفته خدایی بود والا اینقدر بی تفاوت و بی روح بود که به نظر نمی اومد که چیزی برای از دست دادن داشته باشه اوکی پس حالا حالاها زمان لازم داری من با یکی قرار دارم برم زودتر کاری نداری یعنی شب پیشم نمی مونی نه عزیزم امشب کار دارم سعی می کنم فردا بیام پیشت باشه اما هیچی به کارت برس بدون اینکه ازم بپرسه اما چی خداحافظی کرد و رفت میخواستم بگم خیلی وقته با هم سکس نداشتیم اما ترجیح دادم نگم سعی میکنم با دوش گرفتن فراموشش کنم شب موقع خواب خیلی غمگین بودم به اون چهره بی تفاوت و بی روح ویدا فکر می کردم به ماهان فکر می کردم اونم دست کمی از ویدا نداشت از طرفی دلم برای وحیده تنگ شده بود دلم برای اون روزا که بهم کمک میکرد تنگ شده بود فکر میکردم بزرگ ترین چالش زندگیم نزدیک شدن به سهیلا ست اما حالا دلم برای اون روزا تنگ شده بود اینجا یه چیزی عجیبه و انگاری یه چیزی سر جاش نیست اصلا این حسو دوست ندارم یه هفته گذشت پارسا یکی دو بار اومد بهم سر زد اما شب نموند میگفت درگیر کاریه و نمیتونه بمونه حالا باید یه راهی برای نزدیک شدن به ویدا پیدا کنم هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر متوجه سخت بودن این کار میشم از سهیلا سخت تر نا امیدانه رو تختم دراز کشیده بودم که ایندفعه فرشته شانس بهم رو کرد و یه اتفاق خوب افتاد صدای در اومد وقتی باز کردم ویدا بود سلام ببخشید مزاحم شدم داداش همسرم برامون از چابهار یه کارتون انبه آورده می ترسم بیرون بذارمش خراب بشه یخچال هم جا ندارم شما جا داری چند روز بذاری تا من جا درست کنم براش سلام خانومی آره عزیزم جا دارم خوشحال میشم بتونم لطف اون روزتون رو جبران کنم این حرفا چیه کاری نکردیم که با هم کمک کردیم و کارتون پر از انبه رو دو قسمت کردیم تا تو یخچال جا بشه بهش اصرار کردم بمونه اما قبول نکرد نمی تونستم این فرصت رو از دست بدم باید یه کاری کنم بیشتر باهاش باشم من میخوام یه چیزی بگم اما روم نمیشه چی میخوای بگی راحت باش آخه ماهواره من هنوز تنظیم نیست امروز هم سریال مورد علاقه ام رو میخواد نشون بده میشه بیام خونه شما و ببینم آره عزیزم مشکلی نیست ماهواره و تی وی رو روشن کرد و کنترل رو داد دست من الکی گشتم یه جا که داشت سریال میداد و اصلا نمی دونستم چی هست رو شروع کردم نگاه کردن دوباره مثل سری قبل برام شیر قهوه آورد و خودش نشست جلوم مشخص بود اصلا اهل سریال و این چیزا نیست و نگاه نمی کرد خوشبختانه آخرای سریال بود و زود تموم شد رو کردم بهش یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم اسمتون ویدا بود درسته اون روز آقاتون ویدا صدا زد فکر کنم نگاه سردش رو سمت صورتم چرخوند و گفت آره اسمم ویدا ست اسم آقاتون چیه البته ببخشیدا فضولی میکنما نه خواهش میکنم اسمش ماهانه اسماتون هم مثل خودتون خیلی به هم میاد ایشالله همیشه شاد و خوشبخت باشن مرسی عزیزم همچنین راستی چند ساله ازدواج کردین با این سوالم مکث کرد و سکوت کرد بعد چند ثانیه گفت چند سالی میشه سرمو به نشونه تایید تکون دادمو گفتم آهان چند سال اوکی بازم بینمون سکوت شد یه هو با اشتیاق گفتم چند وقته دیگه تولد نامزدم هستش همیشه از آرزوهاش اینه که من خودم براش کیک درست کنم اما به خدا چند بار امتحان کردم و خوب در نیومد کاش میشد بتونم براش درست کنم دوباره بهم نگاه کردو گفت حتما یه جاییش رو اشتباه میکنی که بد میشه وگرنه کیک چیز خاصی نداره نمیدونم والا آره حتما یه جاشو اشتباه میکنم اما نمیدونم کجا هر روزی بود بیا اینجا کمکت میکنم که درست کنی وای واقعا مرسی خیلی مرسی پارسا حسابی خوشحال میشه خیلی دوسش داری آره دوسش دارم همه زندگی منه نفس منه امید و آینده منه دوست داشتن و عاشق بودن برای گفتن احساسم بهش کمه تو جوابم هیچی نگفت اما تلخ ترین پوزخند دنیا رو زد از صد تا فحش بدتر بود این پوزخندش حرصم گرفت گفتم چیه انگار شما به عشق اعتقادی ندارین یه خنده تلخ تر از پوز خندش زد و گفت مهم نیست من به چی اعتقاد دارم برات آروزی خوشبختی و شادی همیشگی دارم وارد خونه که شدم با همه زورم به بالشت وسط هال لگد زدم این دیگه کیه بابا خودمو جر هم بدم از این چیزی بلند نمیشه روحیاتش خیلی با وحیده فرق داره هیچ راه نفوذی نداره انگاری باید چیکار کنم چند روز بعد که واقعا هم تولد پارسا بود رفتم پیش ویدا با کمک هم که میشه گفت سهم من همش نیم درصد بود کیک درست کردیم و روش رو با خامه تزیین کرد پیشنهاد درست کردن ژله بستنی هم داد که همه کارای اونم خودش کرد تو کل مدتی که با هم بودیم فقط مشغول درست کردن بود نه حرفی نه خنده ای هیچی هر صحبتی از من رو با کوتاه ترین و سرد ترین جواب ممکن پاسخ می داد غیر مستقیم به آدم می فهموند خفه شو زر نزن تنها نکته ای که توجه مو تو این رفت و آمدای تو خونه شون جلب کرد بالشت و پتویی بود که روی کاناپه بود و ویدا بعد اومدن من سریع جمعش میکرد و یه بار که کلا یادش رفت جمع کنه تولد پارسا بهترین اتفاق چند هفته گذشته بود امیر و آیدا رو بعد مدتها میدیدم ژینوس رو با خودشون نیاورده بودن و اعتقاد داشتن اینجا نیاد بهتره و شاید سوتی بده اون شب پارسا بلاخره بعد مدتها پیشم خوابید اما فقط خوابید همین خودمو توی بن بست میدیم یه کار نشدنی جلوم بود کاری که از توانایی من خارج بود حس میکنم کم آوردم و پشیمونم از قبول کردن این کار به بهانه های مختلف می رفتم پیش ویدا فقط پیش هم بودیم به زور یکمی باهاش سر موضوهای خاله زنکی و ساده حرف میزدم و بعدش بر می گشتم خونه افسردگی شدید ویدا به منم سرایت کرده بود شرایط روحیم داغون بود واقعا درمونده شده بودم و از این وضعیتم داشت حالم به هم می خورد از ضعیف بودن متنفرم از اینجور درمونده بودن متنفرم من همونی ام که سهیلا و اون دوستاشو گیر انداختم حالا این زنیکه تنها غیر قابل نفوذ بود چم شده من باید به خودم بیام باید یه فکری کنم صبح از خواب بلند شدم زنگ زدم به ژینوس بهش گفتم بیا بریم گردش دوتایی مگه میشه ژینوس درخواست گردش رو رد کنه از صبح با هم زدیم بیرون یه تهران گردی حسابی خودمو سپردم به دلقک بازی های ژینوس هر پیشنهادی داد قبول کردم حتی سیگار کشیدن تا شب گفتیم و خندیدم حتی برای شام تو رستوران با دو تا پسره شام خوردیم که اونا هم پایه مسخره بازی و خنده بودن از ژینوس جدا شدم و برگشتم خونه من نیاز به روحیه داشتم و حالا باید برم توی وان حموم و حسابی فکر کنم نباید کم بیارم همیشه یه راهی هست فرداش به بهونه یاد گرفتن یه مدل شیرنی رفتم پیش ویدا بهش گفتم که از بیکاری خسته شدم و داره اذیتم میکنه بلاخره یه سوال ازم پرسید و گفت قبلا سر کار می رفتی بهش جواب دادم آره مترجم یه هتل بودم اما ریزش نیرو داشتن و منو جواب کردن کمی فکر کرد و گفت شرکت ماهان خیلی بزرگه و بهش میگه شاید بتونه برام یه کار پیدا کنه بعدشم دوباره سکوت کردو مشغول درست کردن شیرینی شد درک همچین آدمی برام سخت بود منو به عنوان یه همسایه پذیرفته بود و حتی اگه کمکی هم از دستش بر می اومد انجام میداد اما هیچ رابطه دوستانه ای باهام نداشت شاید هیچ انگیزه ای برای دوست شدن با من یا هر کس دیگه ای تو وجودش نبود یعنی واقعا این آدم یه زن هوس ران و خود خواهه یعنی همونیه که دقیقا وحیده میگه یه حسی بهم میگه ویدا نمیتونه آدم بدی باشه اما یه حس دیگه هم بهم میگه هیچ آدمی رو دست کم نگیرم آدما به شدت غیر قابل پیش بینی و عجیبن حالا همون حسی بهم دست داده بود که خودم خواهان کشف ماجرای ارغوان و پریسا شده بودم بیشتر از قولی که به وحیده دادم حالا خودم مشتاق شناختن ویدا شدم دو روز گذشت و با صدای در از خواب عصر بیدار شدم ویدا بود که گفت اگه زحمتی نیست بیا خونه ماهان باهات کار داره تا اومدم قشنگ بیدار بشم و حاضر بشم یه ساعتی طول کشید و رفتم خونه شون عمدا بدون روسری رفتم اما لباسم یه سارافون و شلوار مشکی ساده بود یه احوال پرسی ساده کردیم و نشستم ماهان شروع کرد حرف زدن از ویدا شنیدم که دنبال کار می گردین از طرفی هم شنیدم که مترجم هستین درست همون چیزی که تو شرکت لازم داریم براتون کلیات کار رو توضیح میدم و چند روزی هم آزمایشی بیایین و اگه خوشتون اومد قرار داد می بندیم حدود نیم ساعت طول کشید تا جزییات کار رو بگه خلاصه باید میشدم مسئول مکاتبات خارجی که همه مکاتبه ها دریافتی و ارسالی باید به انگلیسی می بود ضمنی قبول کردم و گفتم که خوشم اومده قرار شد از پس فردا چند روز آزمایشی کار کنم فعلا همه راه های نفوذ به ویدا به بن بست خورده بود اما حالا می تونستم برم تو کار ماهان و این بهترین فرصت بود البته سر کار رفتن با شرایطی که داشتم کمک بزرگی به روحیه ام بود فردا شبش رفتم آرایشگاه آیدا با هم برگشتیم خونه پارسا یا بهتر بگم خونه خودم به پارسا و امیر هم زنگ زدیم که بیان اونجا براشون همه چی رو توضیح دادم و آخر حرفام به طعنه و به عمد گفتم از فردا قراره برم پیش ماهان جون کار کنم منتظر یه عکس العمل از طرف پارسا بودم که هیچ اتفاقی نیفتاد اما آیدا نگاهش بهم متفکرانه تر شد و بعدش به پارسا نگاه کرد کمی کنترلمو از این خون سردی پارسا از دست دادم و بهش گفتم احیانا الان قصد نداری غیرتی بشی پارسا خندش گرفت و گفت چیزی برای نگرانی نیست که من غیرتی بشم این جمله اش قلبمو آتیش زد عصبانیتم بیشتر شد بلند شدم سرش فریاد زدم آره آره خودم میدونم لازم نیست توی عوضی بهم بگی لازم نیست کسی بهم بگه که من عاشق عوضی ترین آدم دنیا شدم و هر بلایی هم که سرم بیاره بازم نمی تونم ازش دل بکنم حق داری اینجوری مغرورانه بخندی همینجور داشتم داد می زدم که آیدا آرومم کرد و منو برد طبقه بالا تو اتاق خودم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریم گرفته بود آیدا ازم پرسید که چی شده چتون شده شماها من مثلا بهت گفتم حواست به پارسا باشه اما حالا مثل خروس جنگی به هم می پرین صبر نکردم که گریه ام تموم بشه با همون حالت بهش گفتم نمی بینی داره با من چیکار میکنه نه بهم یه دلیل قاطع میده که ازش دل بکنم و ولش کنم نه جوری رفتار میکنه که دلم خوش باشه حامی دارم تو روز عروسی شما منو به عنوان همسرش آینده اش به عالم و آدم معرفی کرد و جوری بهم امید داد که تو عمرم اون شکلی امیدوار نشدم اما از روزی که من پامو گذاشتم تو اون ساختمون کذایی و نفرین شده دست هم بهم نزده یه شب همش پیشم بود که اونم پشتشو کرد و خوابید حالا هم داره منو مسخره میکنه مشکل من احمقم که عاشق این شدم عاشق کسی شدم که منو از یه جنده پایین تر کرد و حالا داره باهام اینجوری رفتار میکنه منم آدمم از سنگ نیستم آیدا جوابی برای حرفام نداشت اما همه سعی اش رو کرد که آرومم کنه آخر شب رفتم خونه موقت تا صبح فقط گریه کردمو خوابم نبرد طبق قرارمون صبح ساعت 8 باید پایین می بودم و با ماهان می رفتم سر کار چشام کاسه خون بود و سرم درد می کرد به نظرم یه بچه ده ساله هم از دیدن ریخت داغون من می تونست حدس بزنه حالم خوب نیست چه برسه ماهان اما هیچی نگفت و تا محل کارش بینمون سکوت بود تنها نکته مثبت عطر خوش بویی بود که زده بود یه ساختمون بزرگ بود که کلی اتاق داشت منو به یه خانوم دیگه معرفی کرد و انگار قبلا در مورد من هماهنگیا شده بود خودش هم رفت که نفهمیدم اتاقش دقیقا کدومه خانومه خودشو صابری معرفی کرد و قرار شد کار و یادم بده و رام بندازه روز اول به گند ترین شکل ممکن گذشت موقع برگشتن ماهان رو دیدم و فقط پرسید کار چطور بود بهش گفتم خوشم اومده و مشکلی نبود بازم در سکوت کامل برگشتیم خونه تو مسیر همه حواسم به آینه جلوی ماشین بود اما حتی یه بارم نگاهشو تو آینه و سمت خودم ندیدم و نهایتا با یه خداحافظی از هم جدا شدیم چند روز گذشت و خیلی زود با کار جدیدم آشنا شدم یه اتاق کوچیک مخصوص من بود از جام راضی بودم برای هماهنگی بعضی مکاتبات لازم بود حتما ماهان رو ببینمو به دفترش برم اما به شدت رسمی و یخ برخورد می کرد بعد چند وقت فهمیدم نفوذ به ماهان غیر ممکن تر از ویدا ست هر بار می دیدم که دارم کم میارم با ژینوس می زدم بیرون ژینوس تبدیل شده بود به تنها ترین نقطه روحیه مثبت من وارد پاییز شده بودیم وحیده همچنان پیگیر بود و متوجه شده بود به مشکل برخوردم اما هر بار به بهونه ای می پیچوندمش همه انگیزه و امیدش این بود که ماهان رو از ویدا جدا کنم اما خبر نداشت که من هنوز اندر خم یه کوچه ام این چند مدت بیشتر از هر وقت دیگه ای توی وان حموم می رفتم و به آب پناه می بردم دستامو از هم باز کرده بودم به سمت دو طرف وان سرمو به پشت خم کرده بودم چشامو بسته بودم به صدای قطره قطره آب که از شیر به سطح آب برخورد می کرد گوش می دادم تو اون لحظه هیچی نمی خواستم جز یه دست که منو لمس کنه از گردنم و سینه هام شروع کنه و به پهلو و شیکمم برسه انگشتاشو آروم روی سطح رون پام بماله و کم کم شروع کنه چنگ زدنشون و آروم آروم برسونش به کُسم و انگشتشو بکنه تو شیارش و بعدش فرو کنه داخلش نمیدونم چرا اما این افکار منو یاد سهیلا انداخت و یادم انداخت که چطور منو نوازش می کرد و ارضام می کرد توی وان حموم همو بغل کرده بودیم سینه هامون به هم فشرده شده بود لبامون تو هم بود دستامون رو کمر و پشت هم کار می کرد چشامو باز کردم و چشمای خوشگلشو دیدم نمیدونم چرا توی وان حموم عینک داشت لبخند مهربونش روی لباش بود یه هو متوجه شدم آب داخل وان حموم قرمز شده رنگ خون بود ترسیدم و ازش جدا شدم دستم یه چاقو بود و لبخند سهیلا کم کم محو شد از گوشه چشماش اشک خون مانند شروع کرد اومدن قیافش هر لحظه ترسناک تر و بیشتر غرق خون میشد دوباره چاقوی توی دستم نگاه کردم اما توی دستم نبود توی شیکمم فرو رفته بود منم داشتم خون ریزی می کردم صدای باز شدن در حموم اومد مامانم بود داشت می خندید و بهم گفت دیگه وقتشه بیایی بغلم دخترم بیا پیش من دستا و بدن شعله ورش داشت بهم نزدیک میشد خودم صدای جیغمو موقع از خواب پریدن شنیدم صبح پنج شنبه بود و می تونستم بعد یه هفته پر کار آخر هفته رو حسابی استراحت کنم تصمیم گرفتم از چیزایی که از ویدا یاد گرفتم یه کیک درست کنم حدودا خوب پیش رفتم اما موقع برداشتن ظرف کیک از توی فر دستم خورد به بالای فر و سوخت سریع رفتم توی دستشویی و روش خمیر دندون گذاشتم توی آینه به قیافه خودم خیره شدم خیلی بد می سوخت و یه جور شوک بود برام آره شوک خودشه آره خودشه به وحیده زنگ زدم و گفتم میتونه آخر هفته دیگه بیاد تهران یا نه و اوکی داد چهار شنبه شب رسید و باهاش یه جا قرار گذاشتم که حضوری ببینمش دلم خیلی براش تنگ شده بود و کلی بغلش کردمو فشارش دادم هر چی می گذشت خوشگل تر میشد و حالا با دقت بیشتر پی به شباهتاش با ویدا می بردم از شرایط دانشگاه گفت و هنوز صحبت مفقود شدن سهیلا و رئیس دانشگاه ورد زبوناس و هزار تا شایعه در موردش ساختن و از لحنش مشخص بود که هنوز فکر میکنه منم از سرنوشتشون خبر دارم و چیزی نمیگم بعد کلی صحبت های حاشیه ای براش نقشه ای که تو سرم بود رو توضیح دادم و قرار شد فردا عملیش کنیم از خواب بیدار شدم و حسابی سر حال بودم چون یه حسی بهم می گفت بلاخره امروز یخ ویدا رو می شکونم می دونستم روزای پنج شنبه ماهان نیست و ظهر رفتم پیش ویدا و بهش گفتم بیا با هم آش درست کنیم میخوام عصر که پارسا میاد با آش رشته سورپرایزش کنم طبق پیش بینی موافقت کرد و به همین بهونه موندم خونه شون داشتم با کانالای ماهواره ور می رفتم که در زدن وحیده بود سلام آبجی عزیزم س س سلام عه وا چت شده ویدا خوشحال نیستی منو می بینی میدونی چند وقته همو ندیدیم ن ن نه چ چ چیزی نیست خ خ خوش اومدی بفرما تو خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم حضور وحیده روی ویدا تاثیر گذار بود حتی لحن صداش تغییر کرد و وقتی وارد هال شدن و قیافشو دیدم دیگه اون آدم بی تفاوت نبود بلند شدمو وایستادم رو به وحیده و جوری که انگار اولین باره که دارم می بینمش سلام کردم وحیده نگاه مکث دار و لبخند خاصی رو لباش نشست و گفت سلام خانوم خانوما بعدش رو به ویدا گفت نمیخوای این خوشگل خانوم رو معرفی کنی ویدا که داشت سعی خودشو می کرد که روی خودش مسلط باشه رو به وحیده گفت ایشون فرشته خانوم همسایه جدید ما هستن و رو به من گفت وحیده خواهرم اومدم بگم خوشبختم که وحیده پرید وسط حرفم و گفت خدا بده شانس تا باشه از این همسایه های خوشگل وحیده نقش بازی نمی کرد با همه وجودش داشت به ویدا طعنه و تیکه مینداخت با همه وجودش از ویدا متنفر بود حالا تو چهره اونم می تونستم عصبانیت و نداشتن کنترل رو خودش رو حس کنم رو به ویدا گفتم من برم کم کم مزاحمتون نشم بازم وحیده وسط حرف پرید و گفت عه وا کجا نکنه من مزاحم بودم رو به ویدا گفت میخوای برم تا راحت باشین تو چهره ویدا خجالت و درموندگی موج میزد به وضوح از شرایطی که توش بود رنج میبرد و چشماش شروع به لرزیدن کردن من خودمو شبیه آدمای منگل نشون دادم که اصلا در جریان هیچی نیستم و از حرفای وحیده برداشت بدی نکردم رو به وحیده گفتم چقدر شبیه خواهرتون هستید ماشالله وحیده با پوزخند گفت یعنی میخوای بگی منم تیکه ام عمدا از این حرفش خندیدم و گفتم مگه تیکه بودن بده وحیده هم خندید و اومد کنار من نشست و گفت بشین فرشته جون مراحمی شما دوست ویدا دوست منم هست ویدا گفت میرم براتون چایی بیارم وحیده شروع کرد با صدای بلند از من سوال پرسیدن که کی اومدم و کی هستم و این چیزا حالا محو نگه کردن به چشمای لرزون و لبای لرزون وحیده شده بودم اونم اگه بیشتر از ویدا تحت فشار نبود کمتر هم نبود از این وضعیت گیج شده بودم واقعا گیج شده بودم وقتی ویدا برگشت بهش گفتم ماشالله چه آبجی شیرینی دارین خیلی دوست داشتنیه ویدا سعی کرد لبخند بزنه و گفت مرسی لطف داری وحیده دختر با استعدادی هم هست مترجمی زبان توی دانشگاه اصفهان مشغول تحصیله وحیده بازم پرید وسط حرفش و گفت ویدا جون بزرگ نمایی میکنه من الان دیگه دختر با استعدادی نیستم میشه گفت بودم وگرنه الان یه رشته و دانشگاه بهتر مشغول بودم کمی سکوت بینمون حاکم شد ویدا دیگه چیزی نگفت و ترجیح داد بهونه برای تیکه های بیشتر دست وحیده نده سکوت رو شکستم و رو به وحیده گفتم آبجیتون خیلی خانوم کدبانو و خوش سلیقه ای هستن این چند ماه حسابی بهم کمک کردن و کلی کیک و شیرینی و ژله ازشون یاد گرفتم امروز هم داره برام آش درست میکنه تا نامزدمو سورپرایز کنم وحیده قلپ آخر لیوان چاییش رو سر کشید و گفت آره ویدا آشپزیش محشره منم دلم برای دست پختش تنگ شده پس نامزد دارین شما مبارک باشه و خوشبخت بشین ایشالله یه لبخند محبت آمیز به وحیده زدم و گفتم مرسی عزیزم ایشالله شما هم موفق باشی راستی ویدا یه لطف بزرگ دیگه هم در حق من کرده و واسطه شد تا شوهرشون آقا ماهان به من توی شرکت کار بدن من نمی دونم این همه لطف رو چجوری باید جبران کنم وحیده لبخند توام با چشمان متعجبی زد و رو به ویدا گفت پس آقا ماهان شدن شوهرتون عروسی هم گرفتین چرا ما رو دعوت نکردین خودم مجلستون رو حسابی گرم می کردم دلت اومد منو دعوت نکنی راستی ماشالله چقدر هوای فرشته جون رو هم داری از همون بازی ها آره من قیافه خودمو متعجب و شبیه آدمی که حسابی معذب شده گرفتم صدای لرزون ویدا از لبهای لرزونش اومد بیرون و به وحیده گفت خواهش میکنم بس کن وحیده خواهش میکنم دوباره از جام پاشدم و گفتم من برم دیگه آش که حاضر شد میام ازت میگیرم ویدا جان یاد گرفتن باشه ایشالله سری بعد وحیده دستمو گرفت و گفت ای بابا کجا فرشته جون چرا از لحظه ای که من اومدم فراری شدی مگه لولو خور خوره ام اصلا وایستا با هم آش درست کردن یاد می گیریم ویدا استاد آش پختنه حیفه این آموزش رو از دست بدی صدام معذب شد و به وحیده گفتم این حرفا چیه وحیده جان حس میکنم معذبم و شما دو تا خواهر تنها باشین بهتره و درست نیست من باشم وحیده دستمو ول نکرد و گفت ای بابا حرف خاصی نیست گلم بمون آش درست کردن یاد بگیر ویدا جون هم برامون از عروسیش تعریف میکنه یه جورایی وادارم کرد که بشینم و رو به ویدا گفت خب منتظرم خواهر بزرگ تر و عزیزم تعریف کن ببینم راستی اگه عکس و فیلم هم هست بیار ببینیم تنفس ویدا نا منظم شده بود اشک توی چشماش حلقه زده بود لرزش صورتش و چشماش چند برابر شده بود اما مطمئنم با همه این فشار و توهین هایی که وحیده داشت بهش می کرد نگاه تنفر آمیزی بهش نداشت برای یه لحظه دلم براش سوخت با همه توانش خودشو کنترل کرد و گفت من و ماهان عروسی نکردیم عقد هم نکردیم حالا لبخند وحیده رو لباش خشک شد و فقط عصبانیت بود که از چشماش می بارید دوباره سعی کرد لبخند تمسخر آمیز بزنه و گفت آهان که اینطور حق داری آبجی گلم چرا آدم عقد کنه و اسیر این قید و بندهای مسخره بشه آخه چند تایی از بچه های دانشگاه هستن که ازدواج سفید کردن هم هر کاری دلشون می خواد میکنن و هم آزاد و راحت اینجوری تازه خیلی راحت تر از اون بازی ها میتونی با ماهان جون انجام بدی مگه نه قیافه مو متعجب تر کردم و رو به ویدا گفتم ویدا جان بهتر نبود به من می گفتین که زن و شوهر نیستین الان فکر نمی کنی اگه پارسا بفهمه چه واکنشی میتونه داشته باشه اشک از چشمای ویدا سرازیر شد برای چندمین بار اومد به من چیزی بگه که بازم وحیده پرید تو حرفش و گفت شیوه کارشون همینه فرشته جون مخفی کردن یه سری چیزا چون اگه بگن که فایده نداره خودت که حسابی خوشگلی و تیکه ای هستی شرط می بندم نامزدت هم حسابی خوشگله چه سوژه ای بهتر از شما آخه کمی طلبکارانه رو به ویدا گفتم آبجیت چی میگه ویدا چه سوژه ای میشه بگی جریان چیه من غیر از یه همسایه بودم و هستم براتون ویدا که دیگه در حال انفجار بود با صدای بغض کرده گفت فرشته جان شما یه همسایه بودی و هستی نگران نباش و هیچ فکری نکن اگه هم بهت گفتیم که زن و شوهر هستیم معذرت میخوام و علتش به شما مربوط نمیشه یه نفس عمیق کشید و با همون صدای بغض آلود که غلیظ تر شده بود رو به وحیده گفت من به اجبار ماهان اینجام ما هیچ رابطه ای با هم نداریم و حتی دست هم به من نزده اون اصرار داره که منو عقد کنه اما من نمی خوام نگاه های متعجب فرشته به بالشت و پتویی که من هر بار از روی کاناپه جمع می کنم شاهد اینه که یکی از ما دوتا شبا رو اینجا میخوابه وحیده ازت خواهش میکنم بس کن ازت خواهش میکنم از اینجا برو برو بذار به درد خودم بمیرم خواهش میکنم وحیده بهت التماس میکنم اگه دوست داری به پات می افتم وحیده شروع کرد به خندیدن و یه هو با لحن عصبانی گفت به من میگی برم بیرون میگی بس کنم آره فکر می کنی من خوشم میاد ریخت نحس و نجس تو رو ببینم فکر میکنی خوشم میاد جایی باشم که معلوم نیست چه کثافت کاری هایی اونجا کردی و داری می کنی اما میدونی من چرا اینجام چون همین دیشب با چشمای خودم اشکای بابا رو وقتی که وحید داشت کمک میکرد که دستشویی کنه رو دیدم آره با چشمای خودم بابای فلجم رو دیدم که چطور داره خورد میشه بعدش اشکای وحید رو دیدم یه پسر جوون که باید مثل بقیه پر از امید و انگیزه باشه اما چند برابر سنش پیر شده و هیچ امیدی نداره رو دیدم بعدش اشکای مادرم که تو این مدت صد سال پیر تر شده رو دیدم این چیزیه که هر روز دارم می بینم و هر روز لمسش میکنم این هدیه تو به همه ماست هدیه کثافت کاری های توعه حالا میگی برم دست از سرت بردارم وحیده وقتی به اسم باباش رسید گریه اش گرفت حالا جفتشون داشتن گریه می کردن داشتم دیوونه میشدم و از این نقشه احمقانه توی دلم به غلط کردن افتادم حالا نمی دونستم که باید چیکار کنم چه غلطی کنم آخه وحیده همینجور کنترل نشده داشت به ویدا بد و بی راه میگفت ویدا رفت سمت آشپزخونه و با یه چاقو برگشت یه لحظه از ترس داشتم سکته می کردم که الان میخواد چیکار کنه دسته چاقو رو گرفت سمت وحیده و گفت بگیرش فرو کن بگیرش فرو کن وحیده هم منو و هم خودتو خلاص کن همون کاری رو بکن که خودم عرضه شو ندارم و نتونستم بیا یک بار برای همیشه تمومش کن جنازم هم ببر یه جا بسوزون کسی نیست که دنبالم بگرده و اصلا بفهمه که گم شدم یا نه بگیر تمومش کن وحیده این حرکت ویدا باعث شد که وحیده سکوت کنه از بس تند تند حرف زده بود به نفس نفس افتاده بود ویدا دوباره و اینبار با همه توانش جیغ زد که بگیر تمومش کن وحیده دارم بهت میگم تمومش کن وحیده داشت همینجور نگاهش می کرد و هیچی نمی گفت متوجه شدم که ویدا چاقو رو برد سمت گلوی خودش ادامه نوشته شیوا ایول عقاب
0 views
Date: August 21, 2019