تقدیر یک فرشته ۲

0 views
0%

8 9 82 8 8 8 1 8 9 9 81 8 1 8 4 8 9 87 1 قسمت قبل با همه توان و سرعت خودم رو پرت کردم سمت ویدا بعدِ از گرفتنِ چاقو پخش زمین شدم به نفس نفس افتاده بودم وحیده با صدای بلند رو به ویدا گفت چیکار کردی تو دستش رو گذاشت روی گلوی ویدا متوجه شدم که گلوی ویدا خونیه ویدا وقتی فهمید که گردنش فقط یه زخم سطحی برداشته و اون ترس اولیه اش ریخت مثل وحشی ها به سمت من حمله کرد تا چاقو رو بگیره وحیده گرفته بودش و اونم دست و پا زنان فریاد می زد که بذارین خودمو خلاص کنم بذارین تموم شه وحیده به سختی موفق به کنترل ویدا شده بود و محکم نگهش داشته بود ویدا نا توان و خسته حالا دیگه حتی قدرت فریاد زدن هم نداشت سرش رو روی شونه وحیده گذاشت و شروع کرد به گریه کردن گریه اش سوزناک ترین گریه ای بود که در عمرم دیده بودم شلوارک پوشیده بودم حس خیسی ای رو پای راستم کردم به خودم که اومدم متوجه شدم تیزی چاقو کف دستم رو حسابی بریده و از کف دستم قطره قطره خون روی پام می ریزه اصلا به مخیله ام هم نمی گنجید که همچین بساطی درست بشه شک نداشتم که تحمل اون همه بلایی که از جانب اون پنج روانی به سر من اومد خیلی آسونتر از همچین شرایط پیچیده و غیر قابل پیش بینی ای بود سعی کردم به خودم مسلط باشم چاقو رو داخل سینک آشپزخونه پرت کردم و از جعبه کمک های اولیه بتادین و باند برداشتم و سَر سَری دستم رو بستم برگشتم تو هال نگاهم به قیافه وحشت زده وحیده که جرات نداشت ویدا رو رهاش کنه تا مبادا کاری دست خودش بده افتاد رفتم جلو ویدا رو ازوحیده جدا کردم بهش آمرانه گفتم تا یک لیوان شربت قند درست بکنه ویدا رو روی کاناپه نشوندم همه تنش می لرزید به همون حالتِ نشسته بغلش کردم تا کمی اروم بشه بعد از اینکه کمی آروم شد ازش خواستم به ماهان تلفن بکنه بعد گوشی تلفن رو از دستش گرفتم و با ماهان حرف زدم بهش گفتم هر چه سریعتر برگرده چون که مشکل حادی پیش اومده در کمتر از یک ساعت خودش رو رسوند از دیدن وضعیت موجود حسابی شوکه و نگران شده بود وحیده با دیدن ماهان خودش رو جمع و جور و تنها با گفتن دو کلمه سلام و خدافظ خونه رو ترک کرد وقتی وحیده رفت به ماهان گفتم ویدا تصمیم داشت به خودش صدمه بزنه من دیگه برم مواظبش باشین به همین توضیح اکتفا کردم و ویدا رو با چهره متعجب و نگران ماهان تنها گذاشتم فقط یه چیز تو ذهنم بود حتما باید با وحیده ملاقات کنم صبح روز بعد توی یک کافه خلوت و دنج در طبقات بالایِ یکی از مراکز تجاری با وحیده قرار گذاشتم هنوز هم تصور اتفاق دیروز منو گیج و سر درگم می کرد و حتی کمی عصبی حسابی تو فکر بودم تا اینکه که متوجه شدم وحیده جلوم نشسته چهره اون هم انگار دگرگون و مضطرب بود کاملا مشخص بود که اون هم توقع هر چیزی رو داشته الا این که خواهرش بخواد جلوی چشمهاش گلوی خودش روپاره کنه برای رد کردن پیش خدمت کافه خیلی سریع دو تا نسکافه سفارش دادم به وحیده خیره شده بودم ببین وحیده اولا اینو بدون که من خیلی دوستت دارم تو این دنیا خیلی کم پیش میاد من یکی رو دوست داشته باشم اصولا از همه متنفرم مگه اینکه خلافش ثابت بشه یادته اون اوایل حالم ازت به هم میخورد اما یه چیزی توی چشمات دیدم یه غم بزرگ و جبران ناپذیر که یه عمر توی چشمای خودم دیده بودم متوجه شدم روزگار کاری باهات کرده که دیگه نه با نصیحت و نه با درد و دل یا هر کوفت دیگه ای قابل جبران نیست ازت خوشم اومد بهت اعتماد کردم حتی ازت کمک خواستم و در عوضش قول دادم که جبران کنم اما اینو بدون علت اصلی کمک خواستن من این بود که برای تو تونستم اظهار ضعف کنم میدونستم که قرار نیست ضعف منو مسخره کنی گاهی فقط یه آدم ضعیف درد یه آدم ضعیف رو میفهمه با چشم خودت دیدی که برای گیر انداختن اون عوضیا چی کشیدم و چه به روزم اومد اما کم نیاوردم و تا تهش رفتم همه اینا رو گفتم که یه وقت فکر نکنی جا زدم یا برای کمک به تو کم آوردم من و پارسا با همه وجودمون سر قولمون هستیم تا لطف هایی که تو در حق ما کردی رو جبران کنیم اما الان برای من یه سوال بزرگ و مهم شکل گرفته وحیده لطفا صادقانه و منطقی جواب منو بده ازت خواهش می کنم به دور از تعصب و کینه جواب منو بده تو مطمئنی همه چیزو منصفانه و درست برای من تعریف کردی مطمئنی ویدا و ماهان باعث و دلیل همه اون اتفاق های تلخ بودن مطمئنی ماهان هماهنگ شده قاپ ویدا رو زده و وادارش کرده که ضربدری رو انجام بده تا تهش زندگیش از هم بپاشه و بعدش تصاحبش کنه وحیده تو مطمئنی ما داریم از طرفِ درست انتقام می گیریم وحیده لطفا سریع جواب نده و فکر کن به حرفهام اصلا به گذشته فکر کن لطفا به ریز اتفاقات که پیش اومده فکر کن همه چی رو دوباره به دقت مرور کن ببین واقعا ویدا استحقاق این همه دشمنی و کینه تو رو داره یا نه چهره وحیده حسابی درهم بود می دونستم اینقدر شعور داره تا فکر نکنه که من جا زدم به میز خیره شده بود و هیچی نمی گفت دستهاش رو که روی میز بود با دستهام گرفتم ازش خواستم تو چشمهام نگاه کنه ترس و تردید رو تو چشماش خوندم میخوام برات یه چیزی رو بگم که تا حالا به هیچ کسی نگفتم یادته به صورت مختصر از مجید و اتفاقایی که بین ما افتاد برات تعریف کردم یادته اون روز تو هشت بهشت یه پسره نوجوون رو دیدم و ازت خواستم که بری اون پسر داییم بود و بعد مدتها می دیدمش اینکه چیا به همدیگه گفتیم و از شرایط هم با خبر شدیم اصلا مهم نیست اما موردی که ازش خواستم مهمه از پسر داییم خواستم که مجید رو برام پیدا کنه و تا این لحظه هنوز موفق نشده می دونی چقدر خوشحالم که هنوز موفق نشده شاید تو دلت بخندی و بگی مگه دیوونم که به یکی ماموریت بدم و خوشحال باشم که موفق نبوده نه اتفاقا نیستم خوشحالم چون هر روز که بیشتر میگذره بیشتر می فهمم مواجه شدن با مجید چقدر سخته رو در رو شدن باهاش کم کم داره برام غیر ممکن میشه باهاش رو به رو بشم و چی بگم از خیانتم بگم از خوابیدنام با حسام بگم از انتخاب پول در برابر عشق واقعیِ اون بگم تو به من بگو چی بگم وحیده چه دلیلی میتونه کثافت کاری های منو توجیه کنه اما یه وقتهایی خودم و منصفانه نگاه می کنم از بالا اونوقته که میتونم به خودم حق بدم که اینقدر عوضی باشم چون اگه قراره من به مجید جواب بدم پس دنیا هم باید به من جواب بده به چه حقی مادرم جلوی چشمای من خودشو سوزوند به چه حقی من تو دامن کینه اکرم و بچه هاش بزرگ شدم و یه روز خوش ندیدم و حسرت حتی یه لحظه عادی بودن به دلم موند به چه حقی حسام بهم نارو زد و بهم تجاوز کرد به چه حقی عاشق پسری شدم که می ترسیدم حقیقت رو بگم که مبادا به خودش صدمه بزنه به چه حقی گیر پارسا افتادم که منو وادار به کثیف ترین کارا کرد تا به هدفش برسه مگه من چه گناهی کرده بودم مگه غیر از اینکه من یه بچه بودم با هزار تا آرزو مثل همۀ دخترای دنیا چرا دنیا این کارو باهام کرد که حالا از هرزه بودنم بخواد شاکی باشه خوب به من نگاه کن وحیده خوب به چشمای یه جنده نگاه کن که تعداد خوابیدن با مردها و پسرها و زنها و دخترها از دستش در رفته به هرزه ای نگاه کن که از دید دنیا و آدمهاش یه تیکه گوشت بیشتر نیست و حقش اینه که بمیره وحیده همچنان سکوت کرده بود و به چشمام خیره شده بود مطمئنم داشت حرفای منو تو ذهنش آنالیز می کرد یه نفس عمیق کشیدم خوب فکراتو بکن وحیده اگه واقعا مطمئنی ویدا اونی هست که تو ذهنت ساختی من سر قولم هستم و تا تهش میرم اما اینو بدون تنها راه انتقام از آدمی که حتی نفس کشیدن هم براش اهمیت ندارن مرگه با این چیزی که من الان می بینم اون زن همین الانش هم یه مرده متحرکه پس کمک میکنم زودتر خودشو بکشه و خلاص شه و اینجوری تو هم ازش انتقامت رو گرفتی اما اگه حتی ذره ای تردید داری برای اون افکارت که ویدا رو دشمن شماره یک و مقصر اصلی همه چی میدونه به من فرصت بده به جفتتون کمک کنم و مقصر اصلی و طرف اصلی انتقام مون رو پیدا کنم الان هیچ جوابی بهم نده برو خوب فکراتو بکن و همه چی رو دوباره بررسی کن هفته دیگه همین موقع با یه اس ام اس انتخابت رو بهم بگو و بدون که هر چی باشه انجام میشه بعد از پایان حرفم دستای وحیده رو به آرومی ول کردم و بلند شدم مشخص بود که افکار مختلف بهش حمله کردن تو همون وضعیت تنهاش گذاشتم و از کافه بیرون رفتم شنبه صبح از خواب بیدار شدم مثل روال کاری همیشه با ماهان رفتم سر کار و بازهم مثل همیشه بین ما سکوت بود اما اینبار وقتی که ماشین رو توی پارکینگ ساختمون شرکت پارک کرد و همینکه خواستم پیاده بشم بدون اینکه به من حتی نگاهی بکنه گفت یه ساعت دیگه بیا دفترم نمیدونم چرا اما با گفتن کلمه چشم دستورش رو پذیرفتم وارد دفترش شدم و در رو بستم ازم خواست که بشینم روی مبل میهمان خودش هم بلند شد و اومد نشست جلوم حس میکردم ماهان روی من نفوذ عجیبی داره بابت همین هر وقت که جلوی ماهان میشستم دست پاچه و مضطرب میشدم و درعین حال از این حالت لذت می بردم بازهم اون حسهای دوگانه لعنتی با صدایی ناخواسته و آروم بهش گفتم بفرمایید در خدمتم به چشمهام زل زده بود و گفت دستت چطوره از سوال ناگهانی اش در مورد دستم هول شدم و به دست بانداژ شده ام نگاه کردم همین صبح بانداژ رو عوض کرده بودم سرم روبالا بردم به چشمهاش نگاه کردم چیز خاصی نیست نگران نباشین با کسی هم در این مورد صحبت کردی اگه منظورتون نامزدمه نه هنوز چیزی بهش نگفتم دستشو کشید روی صورتش نگاهش رو از من برداشت و به میزش خیره شد در همون حالت گفت میتونی یه لطفی بهم بکنی و در این مورد با کسی حرفی نزنی چطور همچین توقعی دارین آقا ماهان موضوع فقط بریده شدن دست من نیست مساله مهم حرفهایی هست که من اون روز شنیدم و هنوزم فهمشون برام سخته من حتی تردید دارم که شماها واقعا کی هستین و آیا واقعا برای کمک به یک همسایه تنها بهش کار دادین یا هدف دیگه ای دارین چطور میتونم همچین موردی رو از نامزدم مخفی کنم صورتش رو دوباره به سمت من برگردوند کمی کلافه به نظر می رسید همچنان با دست روی صورتش می کشید ناگهان گفت من هنوز نمی دونم اون روز دقیقا چی شده و چه حرفهایی رد و بدل وحیده جواب تماس من رو نمیده و ویدا هم روزۀ سکوت گرفته از شما هم نمی پرسم چون نمی خوام خاطرتون مکدر تر از اینی که هست بشه و وارد جریانی بشین که اصلا ربطی بهتون نداره صحبتای ماهان رو قطع کردم و گفتم آقا ماهان خاطِر من مکدر بشه یا نشه مهم نیست اگه نمی دونین اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد من میتونم بهتون بگم نظرتون چیه با این مورد که به دروغ به من و نامزدم گفتین که زوج هستین شروع کنیم معنی حرفای خواهر ویدا که صحبت از بازی و نقشه می کرد و می گفت من هدف خوبی براتون هستم چی بود دقیقا من با بقیه حرفاش کاری ندارم و خودمم خوب میدونم به من ربطی نداره آقا ماهان اما خودتونم قبول دارین که این دو تا مورد بهم ربط داره نه من به ویدا و شما به عنوان یه همسایه دلسوز و مهربون اعتماد کردم به رفت و آمد توی خونتون عادت کردم و بودن اونجا باعث میشد از تنهایی در بیام اما شما با دروغ با من شروع کردین و حالا توقع دارین به نامزدم هیچی از این جریان نگم میشه برای چند ثانیه خودتون رو جای من بذارین چهره ماهان هر لحظه با شنیدن حرفهای من غمگین تر میشد عذاب وجدان همه وجودم رو گرفته بود هر لحظه بیشتر به این مورد ایمان می اوردم که ماهان اونی نیست که وحیده برام ترسیم کرده بوده اما حالا دیگه وارد بازی شده بودم و چاره ای جز این برخورد نداشتم چند لحظه چشمهاش رو بست و دوباره باز کرد و گفت بهت قول شرف میدم که تو هیچ وقت در خطر نبوده و نیستی ولی بدون هر کاری که می کنم برای حفظ یه زن نابود شده اس ازت خواهش میکنم در این مورد و حرفهایی که شنیدی با کسی حرفی نزنی و بهم اعتماد کنی ازت خواهش میکنم دیگه نمی تونستم تحمل کنم داشتم خفه می شدم این دومین باری بود که یه مرد از من خواهش می کرد یاد خواهش کردن مجید افتادم که ازم خواست نرم یاد اون چشمهای گریانش افتادم نفسم داشت بند می امد بغض کردم و نا خواسته اشکهام سرازیر شد بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون سریع به اتاق کارم رفتم در رو از پشت قفل کردم دوست داشتم با همۀ توان فریاد بزنم در مسیر برگشت داخل ماشین به ماهان گفتم به کسی چیزی نمیگم از توی آینه منو نگاه کرد و گفت ممنونم من هم به آینه نگاه کردم و پرسیدم حال ویدا چطوره زخم گلوش چطوره اصلا میتونم بیام ببینمش نگاهش از من به سمت جلو رفت گفت حالش خوب نیست میتونی بیای خودت ببینیش با ماهان وارد خونه شدم ویدا روی کاناپه خوابیده بود رنگش مثل گچ سفید روی گلویِ زخمی اش چسپ زخم پوشونده شده بود در همین حالت خواب هم مشخص بود که در وضعیت روحی خوبی نیست اخماش تو هم بود و چشماش از زیر پلک دو دو میزد ماهان گفت صبح مجبور شدم بهش قرص خواب آور بدم نمی تونستم به حالِ خودش رهاش کنم دستم رو روی صورت ویدا کشیدم اولین بار بود که لمسش می کردم صورتش هم مثل فُرم چهره اش به سردی یخ بود از ماهان خدافظی کردم رفتم خونه و بلافاصله به وان حموم پناه بردم زبونش رو روی کشاله رونم حس میکردم با دو دست رویِ روتختی قرمز رنگ چنگ می زدم نگاهم به بالا خیره مونده بود به سمتِ سقفی قرمز رنگ سهیلا با زبونش یک خطِ خیس رویِ رونم کشید و امتدادش رو به کُسم رسوند بعد خیلی آروم شروع به لیس زدن اطرافش کرد به شیارِ کُسم که رسید شدت لیس زدن رو بیشتر کرد هر چی شدت لیس زدن و برخوردِ زبونش در داخل کُسَم سریع تر میشد بدن من هم به پیچ و تابِ شدید تری می افتاد دست راستش روی شکمم خَزید و مثل یک مار سعی داشت تا به سینه هام برسه دستش رو گرفتم و به سمت سینه هام کشوندم اما اما چرا دستش خیس بود دستش رو از روی شکمم کَندَم و بالا گرفتم دیدم نه تنها کل دستش خونیه بلکه از نوک انگشتهاش هم خون می چکه صورتش رو بی مهابا از بین پاهام برداشت حالا می دیدم که صورتش هم خونی شده اومدم بهش بگم که چی شده سهیلا که صدای خنده چندش آوری رو شنیدم بالافاصله سرم رو که برگردوندم دیدم صدا صدای خنده مادرم هست که رو کاناپه گوشه اتاق نشسته و به من نگاه میکنه سرم رو که برگردوندم توی دست سهیلا همون چاقویی بود که ویدا میخواست خودش رو باهاش بکشه با شدت هر چه تمام تر بلندش کرد تا توی تنم فرو کنه با صدای جیغ از خواب پریدم چند ثانیه طول کشید که متوجه بشم روی کاناپه هستم و هنوز حوله دورمه سرم از شدت درد در حال انفجار بود تحمل این کابوسهای لعنتی هر بار سخت تر از قبل میشد آخر هفته رفتم خونه ی پارسا به اتاق سفید رنگم پناه بردم بلکه بتونم کمی آرامش داشته باشم روی تخت دراز کشیده بودم که پارسا داخل شد کنارم نشست و سریع دست بانداژ شده ام رو در دستش گرفت و گفت چی شده بهش نگاه کردم و گفتم هوس املت کرده بودم این نتیجه اشه تو برام درست میکنی چیز دیگه ای ازم نپرسید با هم به طبقه پایین رفتیم و پارسا مشغول درست کردن املت شد روی صندلی داخل اشپز خونه نشسته بودم و شروع کردم همه جریان روبراش توضیح دادن در این حین هم اُملت حاضر شد وقتی به آرومی مشغول خوردن بودم و پارسا هم به سیگارش پک میزد و حسابی رفته بود تو فکر خط فکرشو هر چی که بود با سوالم پاره کردم چرا داری به وحیده کمک میکنی واقعا به خاطر قولی که دادی هستش یا می ترسی اگه عمل نکنی باهات دشمن بشه و چیزایی که ازمون میدونه رو بر ملا کنه هیچ جوابی به سوالم نداد از جاش بلند شد از یخچال یک شیشه آب به همراه یک لیوان برام آورد نشست سر جاش طبق چیزایی که گفتی ماهان همون آدمی هستش که همه میگن ریگی به کفشش نیست و قاپ کسی روهم نزده ویدا هم که با این توصیفاتی که تو کردی مرده اش برامون ارزشی نداره اگه وحیده هنوزم دنبال انتقام از خواهرشه همین به حال خودش بذاره که زنده بمونه بهتره الان دیگه وقتشه بری سر وقت اون دوتای دیگه و سر از کار اونا در بیاری منو جوری جادو کرده بود که نمی تونستم زندگی بدون خودشو تصور کنم این همه سردی و مرموز بودنش بازم تو عمق علاقه ام بهش تاثیری نداشت شاید از اولش هم همین صفاتش بود که منو به سمتش میکشوند پارسا حالت خوبه من نگرانتم تو از شب عروسی به اینور خیلی عوض شدی مشکلی پیش اومده اگه من کاری کردم بهم بگو من طاقت از دست دادنت رو ندارم میفهمی ندارم نگران نباش همه چی عادیه تو منو از دست نمیدی خیالت راحت از جاش بلند شد و چند تا مورد به کبری گفت و رفت حسابی تو فکر رفته بودم که صدای پیامک گوشیم اومد از وحیده بود و قطعا بلاخره فکراشو کرده بود با کمی دلشوره پیامو باز کردم که فقط شامل دو کلمه میشد کمکم کن درسته فقط دو کلمه بود و در قالب یک متن بود اما یک دنیا غم و ناراحتی و سر درگمی رو پشت این پیام حس کردم پیام وحیده شرایط روحیم رو از اونی که بود بدتر کرد رفتم طبقه بالا کلید اتاق پریسا رو از اتاق خودم برداشتم و واردش شدم لپتاب کنار کامپیوترش بود برش داشتم و رفتم رو تختش نشستم روشنش کردم و روش یاهو مسنجر نصب کردم آی دی و پسوورد پریسا رو از حفظ بودم به تنها کانتکتش که کویر بود پیام دادم نیاز دارم با یه غریبه حرف بزنم چند روز گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد روندِ تکراریِ سرِ کار تنها سرگرمی و دلخوشیم بود حتی به رفت و برگشت مسیر با ماهان با اینکه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نمیشد عادت کرده بودم شب بود و داشتم کتاب پی دی اف هری پاتر رو که از اینترنت دانلود کرده بودم میخوندم از هری خوشم اومده بود چقدر شبیه هم بودیم صدای در اومد وقتی بازش کردم ویدا بود و به نظر از آخرین باری بود که دیده بودمش سر حال تر میرسید سلام میشه بیام تو سلام بفرما تابلو بود که داره سعی میکنه یه لبخند رو لباش باشه اما خیلی موفق نبود همینجوری وسط هال ایستاده بود تا بالاخره بهش گفتم چرا وایستادی خب بگیر بشین یکمی مکث کرد و گفت اومدم باهات حرف بزنم خندم گرفت و گفتم حتما باید وایستاده حرف بزنی نمیشه بشینی برای چند ثانیه یه لبخند واقعی زد و نشست پاهاشو به هم چسبونده بود و مشخص بود از حرفی که میخواد بزنه معذبه دستت چطوره خوبه بابا فقط یادگاریِ جاش مونده منم که کم یادگاری ندارم رو دستم اینم روش من اومدم ازت معذرت خواهی کنم فرشته ببخشید که اون روز اون جوری شد و تو صدمه دیدی از فکر اتفاقی که برای تو افتاد دارم دیوونه میشم بیخیال اینقدر پیچیده اش نکن دعوا بین همه هست حالا اون روز آبجیت انگاری دلش پر بود از شانس تو منم اونجا بودم هر چی بود بخیر گذشت حال خودت چطوره بد نیستم اما ماهان بهم گفت که قبول کردی در این مورد چیزی به کسی نگی ازت ممنونم نمیدونم چجوری باید جبران کنم کاری نکردم که کسی بخواد جبران کنه اینجور که من متوجه شدم ماهان نگران سلامتی تو هستش و برای اینکه فشار بیشتری بهت وارد نشه ازمن خواست که به کسی نگم منم قبول کردم همین در هر صورت فقط یه دعوای خانوادگی بود به من ربطی نداره یه معذرت دیگه هم برای اینکه بهت دروغ گفتم که زن و شوهریم حرفشو قطع کردمو گفتم بیخیال ویدا جان منم حالا اون لحظه جو گرفتتم و شاکی شدم که چرا بهم دروغ گفتی وگرنه به من یا هر کس دیگه ای چه که چه رابطه ای دارین شما دوتا اصلا موضوع مهمی نیست که داری خودتو بخاطرش ناراحت میکنی فقط تنها مشکل اینه که آخرش بهم آش درست کردن یاد ندادی که اصلا و ابدا ازش نمیگذرم گفته باشم دوباره یه لبخند واقعی دیگه زد ظاهرا دیگه حرفی برای گفتن نداشت و سکوت کرد اینبار من شروع کردم به حرف زدن و گفتم چرا از ماهان نمیخوایی که ببردت سر کار اینجوری روحیه ات عوض میشه یکمی من و من کرد و گفت خودمم بهش فکر کردم اما فکر میکنم به هیچ دردی نمیخورم میترسم براش دردسر بشم بیشتر ای بابا این حرفا چیه میزنی آخه چرا اینقدر اعتماد به نفست کمه تو بشر اگه بدونی چه خنگولایی دارن اونجا کار میکنن به عقل ماهان برای استخدام اینا شک میکنی ایندفعه بیشتر از لبخند بود کامل خندید در ادامه گفتم قسمتی که دادن دست من کارش خیلی زیاده من هم ترجمه ها رو باید انجام بدم و هم بایگانی و مرتب کردن نامه ها و فایها بعضی روزا واقعا وقت کم میارم و کلافه میشم نظرت چیه تو بیایی پیش من میتونی حد اقل تو بایگانی و مرتب کردن بهم کمک کنی کاری نداره خودم بهت یاد میدم اینجوری هم من کارم سبک تر میشه و هم تو سرت گرمه بلکه با حضور جنابعالی این آقا ماهان یکمی روحیه بگیره و از این عُنق منکسرگی در بیاد دوباره خندش گرفت و گفت که فکراشو میکنه فرداش خواب آلود رفتم توی پارکینگ تا سوار ماشین ماهان بشم وقتی که نشستم متوجه شدم که ویدا کنار ماهان نشسته بهم سلام کرد خواب از سرم پرید اصلا فکرش رو نمی کردم که با یک بار گفتن حرفم رو قبول کنه منهم از خوشحالی با روحیه و بشاش بهشون سلام کردم برای چند ثانیه چشمهای من و ماهان توی آینه با هم تلاقی شد ماهان گفت حداقلش اینه که دیگه احساس راننده آژانس بودن ندارم من و ویدا جفتمون خندمون گرفت با اشتیاق برای ویدا کارهایی که میتونه بکنه رو توضیح دادم از یک اتاق دیگه براش یه صندلی خوب هم دو دره کردم قرار گذاشتیم یه قهوه ساز هم بیاریم و هر وقت فرصت شد از خودمون حسابی پذیرایی کنیم ویدا همه سعی خودش رو داشت میکرد که روحیه اش رو بالا نگه داره اما همچنان تو حفظ ظاهر افتضاح بود کاملا مشخص بود که از داخل داغونه وسطهای روز بود و باید یه نامه رو با خود ماهان هماهنگ میکردم به همین دلیل وارد دفترش شدم ولی ماهان ازمن خواست درو ببندم روحیه اش خیلی بهتر از روزهای قبل بود به نظرم نه میدونم چجوری باید ازت تشکر کنم و نه اینکه چجوری تونستی راضیش کنی با لبخند بهش گفتم احتمالا ترجیح داده به جای اینکه قرص خواب به خوردش بدن بیاد اینجا لازم به تشکر نیست من فقط یه پیشنهاد ساده بهش دادم که قبول کرد شاید منتظر بود یه غریبه تایید کنه که اگه بیاد سرکار عیبی نداره خیلی کنجکاوم بدونم چه بلایی سرش اومده که تا این حد اعتماد به نفسش کم شده به هر حال ممنون تو باعث شدی بازهم برای نجاتش امیدوار بشم و یه روزنه ای باز بشه برای برگشتش به زندگی شاید یه روز خودش همه چی رو بهت گفت مهم اینه که تو حاضر شدی بهش کمک کنی و من هر جور بخوای اینو جبران میکنم سرنوشت من با سرنوشت این دو خواهر تلاقی پیدا کرده بود و منی که خودم هر روز ضعیف تر و تنها تر میشدم در ظاهرنقش کسی رو بازی میکردم که مثلا داره به دیگران کمک میکنه اما فکر پارسا یه لحظه ولم نمیکرد در کنار پارسا احساس تنهایی عجیبی میکردم انگار فقط یه کالبد خالی کنارت باشه اونجوری بود مثل وقتهایی که برای خودت یه آدم آهنی بخری و باهاش حرف بزنی نکنه ترسیده باشه نکنه فقط برای نشکستن دل من بهم جواب مثبت داد و حالا توش مونده این فکر به طرز غریبی تحقیرآمیز بود هر روز که می گذشت حد اقل در ظاهر شرایط روحی ویدا به نسبت بهتر میشد استعدادش برای کار خیلی خوب بود و خیلی زود با هم هماهنگ شدیم همه مکالمه ها و صحبتامون حتی وقتهایی که داشتیم قهوه می خوردیم در مورد موضوعات کاری بود آخر شب بود و طبق روال شبهای گذشته لپ تاب پریسا رو که با خودم به خونه جدید آورده بودم روشن می کردم تا پیامهای یاهو رو چک کنم بلاخره کویر جوابمو داد و برای فردا شبش قرار گذاشت که حرف بزنیم حالا حس پریسا رو کامل درک می کردم که گاهی وقتا آدم لازم داره با یه غریبه که نه اون منو میشناسه و نه من اونو حرف بزنه اما در عین حال اون دلچرکینی سر جاش بود من باید قادر میبودم با پارسا حرف بزنم نه یه غریبه شاید برای همین عمدا با لپ تاپ پریسا دوست داشتم این کارو انجام بدم کویر با این که قبول کرده بود و بهش ثابت شده بود من پریسا نیستم اما همچنان با طعنه و غیر مستقیم بهم می رسوند که دارم براش داستان میگم برای منم اهمیت نداشت مهم این بود که با هر تفکری که داره اما با حوصله و دقیق نوشته های منو می خوند این رو از سوالهای ریز و نکته سنجی که می پرسید متوجه شده بودم به خودم که اومدم کویر برای من تبدیل شده بود به یه همدم یا شاید حکم همون کشیش مسیحی ها رو داشت که با اعتراف کردن به اشتباهاتم حس سبکی و تخلیه روحی رو به من هدیه می کرد بهمن ماهِ سرد و بی بارشی بود آدم حس می کرد تا مغز استخونش تیر می کشه همه چی در ظاهر عادی و تکراری بود ویدا فقط ظاهرش عوض شده بود اما همچنان همون موجود بی انگیزه و بی روح بود میشه گفت از یک جنازه توی قبر به یک جسد متحرک تبدیل شده بود شاید می خواست اینجوری دل ماهان رو خوش کنه شاید اینجوری بودن باعث میشد کمتر عذاب بکشه هر چی که بود توی چشماش جز نا امیدی و درد چیزی نمی دیدم اوضاع منم همچین بهتر از ویدا نبود پارسا همچنان با من سرد بود و دلیلشم نمیگفت چند بار که خواستم باهاش سکس کنم بهم گفت تمرکز نداره و پشتشو میکرد و می خوابید برای نزدیک شدن به مانی و الهه هنوز هیچ ایده ای نداشتم میشه گفت هیچ تمرکزی برای فکر کردن بهش نداشتم به این روز مرگی و بودن با ویدا عادت کرده بودم از اینهمه فشار داغون بودم یه روز که کارم کمتر بود بازم حسابی به فکر فرو رفته بودم با صدای ویدا به خودم اومدم چی شده فرشته چرا اینقدر تو فکری برگشتم و بهش نگاه کردم کمی متعجب بودم از این که نه تنها برای ویدا مهمه که من تو فکر هستم بلکه حتی عنوانش هم میکنه آخرین باری که حالمو پرسیده بود به خاطر دستم بود که اونم یه جورایی خودشو مقصر می دونست اما حالا داره بهم میگه چی شده یعنی من براش مهم هستم نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم چت کردن با کویر و درد و دل کردن باهاش باعث شده بود احساس کمبود همصحبت نداشته باشم اما از طرفی این سوال حدودا محبت آمیز ویدا به دلم نشست همینجور داشتم نگاش می کردم که گفت همه اش تو فکری فرشته هیچ کسی رو تا حالا ندیدم که اندازه تو بره تو فکر با نامزدت اتفاقی افتاده سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم نمی دونم چرا این کارو کردم همچنان داشت بهم از اون نگاه هایی که نمیشد معنیش رو فهمید می کرد گفت مطمئنی دوسش داری مطمئنی عاشقشی بازم سرمو به علامت تایید تکون دادم یه نفس عمیق کشید و حرفی که میخواست بزنه رو قورت داد دیگه چیزی نگفت و به کارش مشغول شد شب به پارسا زنگ زدم و گفتم که هر چی فکر می کنم راهی برای نزدیک شدن به مانی و الهه پیدا نمی کنم پارسا گفت اینو بسپار به من منتظر باش بهت خبر بدم که چیکار کنی ویدا موقع برگشتن بهم گفته بود که شام برم پیششون اولین بار بود که من رو دعوت می کرد و البته گفته بود اگه نامزدت هم هست با هم بیایین که من هم بهش گفتم که پارسا نیست نکته جالب در مورد هم ماهان و هم ویدا این بود که هیچ کنجکاوی ای در مورد من نداشتن و حتی یک بارم ازم نپرسیدن من کی هستم و از کجا اومدم و چرا تنها زندگی میکنم اینجا بود که لذت زندگی کنار آدمهایی که فضول نیستن و لازم نمیدونن که سر از کار همه در بیارن رو چشیدم و از این روحیه شون خیلی خوشم اومد قبل از اینکه برم خونه شون رفتم بیرون و یه کادو برای ویدا خریدم ماهان در رو برام باز کرد و اولین بار بود که کمی روی خوش در برخوردش داشت کادو رو به ویدا دادم و گفتم این برای اینه که این مدت خیلی بهش زحمت دادم و بابت اینکه سفارش منو کرده و کار برام جور کرده فکر کنم واقعا از این کارم خوشحال شد چون بلاخره یه برق شادی توی چشماش دیدم از اینکه یکی کارشو دیده و قدرشو دونسته چیزی که این اواخر حس میکردم پارسا نمیکنه انگار خرد شدن استخونهام توسط اون پنج تا روانی وظیفه ام بوده و واقعا برای پارسا حکم یک معامله رو داشت بعد از شام ویدا از ماهان خواست که از خاطرات دوران دانشجویی بگه و ماهان هم حسابی سنگ تموم گذاشت و مارو خندوند واقعا تسلطش روی حرف زدن و کلمات عالی بود و آدم نا خواسته میخ شنیدن حرفهاش میشد چند روز گذشت و همچنان خبری از پارسا نبود برای انجام کاری اتاق یکی دیگه از کارمندا بودم در حین صحبت با یکی از همکارها یهو صدای هم همه و پشت سرش صدای احوال پرسی از سالن شرکت بلند شد رفتم بیرون تا ببینیم کی اومده که اینجوری همه باهاش سلام و احوال پرسی میکنن اکثرا دورش حلقه زده بودند و حسابی از دیدنش خوشحال بودن بلاخره دورش که خلوت شد متوجه شدم که یه خانومه پالتو پوست شیکی تنش کرده بود عینک دودیش رو برده بود بالا روی موهاش چهره نسبتا گیرایی داشت و میشه گفت زیبا هم بود از طرفی قیافه ش به شدت برام آشنا بود به سمت راه رو که منتهی میشد به دفتر ماهان قدم زد وقتی از کنار من رد شد بدون اینکه بهش سلام بکنم فقط نگاهش کردم اون هم در حد یک لحظه به من نگاه کرد و از کنارم رد شد وارد اتاقم که شدم از ویدا پرسیدم که این زنه کی بود که تا این حد قیافش برام آشنا بود تو دیدیش ویدا بی تفاوت گفت نه ندیدم اما متوجه شدم که یکی اومد که اکثرا میشناسنش حس کنجکاویم حسابی فعال شده بود از اتاق کناری خانوم موحدی رو صدا زدم و ازش پرسیدم که این خانومه کی بود یه لبخند مغرورانه ای زد انگاری از یه راز مهم خبر داره و گفت خب حق دارین که نشناسین جدید اومدین و اگه قدیمی بودین مگه میشد که نگار خانوم رو نشناسین یه هو توی دلم خالی شد و فهمیدم که چرا قیافه زنه برام آشنا بود قبلا بارها عکسشو دیده بودم خودمو کنترل کردم و گفتم خب این نگار خانوم چیکاره است قبلا اینجا کارمند بوده بازم همون قیافه قبلی رو به خودش گرفت و گفت بله ایشون اینجا کار می کردن اما نه یه کارمند معمولی نگار خانوم دختر آقای مردانی هستن که شریک قبلی پدر آقا ماهان بودن نگار خانوم مسئول بقیه بودن و یه جورایی هماهنگ کننده همه کارمندا خیلی هم دختر مهربون و فهمیده ای هستن و با اینکه اون موقع ها سنشون کم بود اما مدیریت توی خونشون بود کمی مکث کردم داشتم بیشتر به نگار که تازه دیدمش فکر میکردم موحدی تو ادامه گفت البته همه چی این نیستا بهش گفتم خب دیگه چی هست بگو خب صداشو آهسته تر کرد و گفت اون روزا پدر آقا ماهان هنوز زنده بودن و خودشون مدیریت اینجا رو داشتن و آقا ماهان معاون بودن یه جورایی شرکت رو آقا ماهان و نگار خانوم می چرخوندن گفتم خب اینو که شنیده بودم آقا ماهان قبلا معاون بوده اینجا آب دهنشو قورت دادو بازم صداشو آهسته تر کرد و گفت پدراشون شرکای قدیمی بودن و سالها با هم رفت و آمد داشتن و یه جورایی آقا ماهان و نگار خانوم با هم بزرگ شدن و همه می دونستن که عاشق هم هستن و قراره ازدواج کنن نگاهم بی اختیاررفت سمت ویدا که دیگه چهره بی تفاوتی نداشت و با دقت داشت به حرفای موحدی گوش میداد موحدی ادامه داد که بعد ازاینکه بابای آقا ماهان تمام شرکت رو از آقای مردانی خرید بینشون اختلاف افتاد و آقای مردانی فکر کردن که سرشون کلاه رفته به یک سال نکشید که بابای آقا ماهان فوت شدن و برادر بزرگشون شدن همه کاره شرکت آقای مردانی توقع داشت که سهامش برگرده اما برادر آقا ماهان گفتن شما سهمت رو فروختی و دیگه طلبی نداری و یه روز دعوای شدیدی توی همین شرکت بینشون بپا شد این وسط آقا ماهان و نگار خانوم هم گیر افتاده بودن میگن سر همون قضیه نگار خانوم غیبش زد ما دیگه از جزییات خبر نداریم اما از اون موقع دیگه نگار خانوم رو کسی ندیده بود تا امروز موحدی که از گفتن چیزایی که ما نمی دونستیم حسابی خر کیف شده بود با لبخند از اتاق خارج شد و ما رو با کلی فکر تنها گذاشت من به ویدا فکر میکردم و قطعا ویدا به نگار و ماهان می تونستم تو چشمهاش استرس و نگرانی خاصی ببینم بر خلاف آدمی که از نظراتش میشد فهمید که دیگه به عشق و عاشقی اعتقادی نداره و ماهان صرفا براش یه دوست ساده است اما حالا رفته بود تو فکر و نگران بود اما جالب تر خودم بودم در نهایت تعجب و ناباوری نگرانی ویدا به منم سرایت کرد حس کردم که حتی منم براش نگرانم و اگه تا چند وقت پیش طبق نقشه پارسا قرار بود از نگار برای جدایی ماهان از ویدا استفاده کنیم حالا برعکس شده بود و از وجود نگار حس خوبی نداشتم بعد یک ساعت دیگه طاقت نیاوردم و پاشدم چند تا پرونده و نامه رو گرفتم دستم که برم دفتر ماهان و چند تا سوال الکی ازش بپرسم با انگشتم چند تا در زدم و بدون اینکه ماهان بگه بیا تو در و باز کردم و رفتم داخل سلام ببخشید مزاحم شدم این چند تا مورد مهم بود و نمیشد صبر کرد اوکی مشکلی نیست بیارشون پرونده ها رو همراه با نامه ها گذاشتم روی میز و نشستم جلوی نگار وانمود کردم که اصلا حضورش برام اهمیت نداره و نگاهم سمت ماهان بود اما سعی داشتم زیر چشمی نگاهش کنم حسابی زیر نظر داشتمش خانوم نصیری خانوم نصیری فرشته خانوم بله جانم نفهمیدم ماهان از این تو فکر رفتنم لبخند به لبش اومد یا از جانم گفتن من پرونده ها رو گرفت جلوم و گفت پی نویس کردم که چیکار کنی با هر کدوم از دستش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون موقع رفتن متوجه سنگینی نگاه نگار شدم وارد اتاق خودم شدم و دیدم که ویدا همچنان تو فکره و کار نمیکنه وقتی نشستم شروع کرد به نگاه کردنِ من انگار می دونست که من اصلا برای چی رفتم دفتر ماهان و حالا منتظر یه جواب بود یه نفس عمیق کشیدم و گفتم نتونستم چیزی بفهمم نشسته بود روی مبل مهمان وتمام مدتی که من بودم ساکت بودن و حرفی نزدن ویدا که حالا وضعیت چهره و چشمهاش نگران تر شده بود فقط گفت مرسی عصر شد وبالاخره نگار رفت موقع برگشتن وقتی خواستیم سوار ماشین بشیم ویدا پیش من روی صندلی عقب نشست ماهان از این حرکتش تعجب کرد اما من میفهمیدم چرا اینکارو کرده اما هر دو ترجیح دادیم چیزی بهش نگیم بارون قشنگی میومد و ویدا کل مسیر نگاهش به پنجره و خیابون بود وقتی وارد ساختمون شدیم خواستم ازشون خدافظی کنم که ویدا گفت فرشته امشب میشه من مزاحمت بشم یکمی بهش نگاه کردم و بعدش به ماهان و با تردید گفتم خواهش عزیزم تو مراحمی ماهان بهش گفت ویدا اصلا جای نگرانی نیست ویدا بهش توجه نکرد و وارد خونه شد که بره لباس برداره رو به ماهان گفتم شما نگران نباشین من سعی میکنم آرومش کنم ویدا برگشت و بدون اینکه به ماهان توجهی کنه لباس به دست منتظر بود تا درو باز کنم ماهان بهش گفت بین من و نگار دیگه هیچی نیست اون رابطه خیلی وقته که مرده ویدا نه نگاهش کرد نه چیزی گفت من درو باز کردم و همینکه در باز شد سریع رفت داخل از ماهان خدافظی کردم و منم رفتم داخل ویدا لباسش رو عوض کرد یه پتو ازمن گرفت و روی کاناپه رفت بعد پتو رو کامل روی سرش کشید و خوابید یا بهتر بگم که مثلا خوابید می دونستم که الان هر حرفی بی فایده اس تا صبح نه اون درست و حسابی خوابش برد و نه من البته من کویر رو داشتم که براش درد و دل کنم و از شرایطم بگم سر کار بینمون سکوت بود تا اینکه من به حرف اومدم چرا داری اینجوری میکنی مگه نشنیدی ماهان چی گفت به نظر من نمی خوره آدمی باشه که دروغ بگه یا الکی حرفی بزنه اون رابطه هر چی بوده تموم شده ویدا سرش پایین بود و سرش شروع به لرزش خفیفی شبیه اون روز درگیریش با وحیده کرد بعد سرش رو بالا آورد اشک رو توی چشمهای لرزونش می دیدم سعی میکرد خودش رو آروم نشون بده گفت من هیچ حقی ندارم که بخاطرش بجنگم من جایگاهی ندارم که بخوام به ماهان خرده بگیرم یا نگیرم از رو صندلی بلند شدم و رفتم جلوش زانو زدم و دستهاش رو گرفتم بهش گفتم ویدا فکر نمی کنی لازمه با یکی درد و دل کنی و هر چی تو دلت هست بگی من بهت قول میدم حداقل شنونده خوبی باشم و تو هم حداقل کمی سبک بشی بهم نگاه کرد و هچی نگفت منو یاد اون شبی انداخت که از وحیده خواستم داستانشو برام بگه حالا داشتم همون درخواست رو از ویدا میکردم و واقعا کنجکاو بودم از زبون ویدا همه چی رو بشنوم سر تکون داد و با گفتن روش فکر میکنم مشغول کارش شد فهمیدم نمیخواد حرف بزنه بازم مثل دیشب موقع جدا شدن از هم ویدا بهم گفت امشبم میتونم بیام پیشت بهش گفتم آره عزیزم این که پرسیدن نداره به ماهان نگاه کردم سرم و به علامت تایید اینکه همه چی تحت کنترله تکون دادم حالا دلم برای اونم می سوخت وارد خونه که شدیم گوشیم زنگ خورد پارسا پشت خط بود رفتم توی اتاق و بعد یه احوال پرسی ساده خیلی کوتاه و مختصر بهم گفت به وحیده بگو بره رضایت بده تا سعید از زندان آزاد بشه بعدا جزییات رو بهت میگم درخواست پارسا حسابی غافلگیر کننده و عجیب بود یعنی چه نقشه ای تو سرشه برگشتم تو هال ویدا پرسید فرشته مشروب داری بعد از درخواست پارسا حالا این سوال ویدا بود که منو غافلگیر کرد چند لحظه فکر کردم که چه علتی میتونه باعث بشه که این در خواست رو از من بکنه یه هو یادم اومد اون روزی که من و ویدا انبه ها رو توی یخچال جا می دادیم یه شیشه وودکا توی یخچال بود بدون اینکه جوابی بهش بدم رفتم و اون شیشه وودکا رو به همراه دو تا استکان اوردم بعد یه آلبوم از انریکه گذاشتم و چراغها رو کاملا خاموش کردم حالا فقط نور تیر چراغ برق بود که کمی هال رو روشن می کرد یه محیط خلسه آور و رویایی برای دو نفر که زندگیشون کابوسی بیش نبود دو تایی با هم یه شیشه کامل رو خوردیم من یکمی مست شده بودم و شروع کرده بودم به جک گفتن و مسخره بازی کارمندای شرکت رو سوژه می کردم و اداشون رو در می آوردم و با هم می خندیدیم باورم نمیشد که ویدا بلد باشه یا بتونه اینجور بخنده از خنده اشکش دراومده بود نمیدونم چطور شد که کارمند کم آوردم و توی حرفام رسیدم به ماهان و یه جا ادای اونو در آوردم ویدا از اینهم خندش گرفت اما یکدفعه خنده اش تبدیل به گریه شد بدون اینکه ازش بپرسم چیزی گفت میدونی فرشته گاهی آرزو میکنم کاش هیج وقت نمی دیدمش پس بالاخره شروع کرد به حرف زدنِ با گریه و من هم نا خواسته بهمراهش اشک می ریختم ویدا همه چی رو گفت داستان های ضربدری ناخواسته و زندگی پس از ضربردی هر چی هم جلو تر میرفت بیشتر مست میشد و حرفاش احساسی تر ویدا هم مثل وحیده فکر میکرد و خودش رو مقصر همه چی می دونست از فلج شدن باباش تا فلاکت مادر و برادرش از همه مهم تر روی وحیده تاکید داشت ویدا میگفت که آیندۀ وحیده رو نابود کرده انگار داشت بلند بلند فکر میکرد چون میگفت باید از اول همه چی رو به وحیده توضیح میداده تا کار به اونجاها و اون بازی دادنهای الهه و سعید و مانی نکشه جمله آخرش جواب سوال ابتدای شب رو که ازش درباره علت این طرز برخوردش با ماهان پرسیده بودم داد من یه بار برای عشق دست و پا زدم که نتیجه ای جز غرق شدن بیشتر برام نداشت همونجا در حین حرف زدن خوابش برد خیلی وقت بود اینقدر مشروب نخورده بودم و منم حسابی گیج شده بودم تلو تلو خوران براش پتو آوردم و انداختم روش کنارش روی زمین دراز کشدیم و بیهوش شدم صبح با صدای در خونه از خواب پریدم ویدا هنوز خواب بود به سختی خودم رو به در رسوندم ماهان بود که با چهره نگران گفت خوبین با صدای خواب آلود بهش گفتم آره خوبیم شب دیر خوابیدیم ساعت چنده ماهان گفت اوکی بگیرین بخوابین امروز نمیخواد بیایین این جمله ماهان بزرگ ترین هدیه ممکن بود برگشتم و دوباره کنار ویدا خوابیدم حوالی ظهر از خواب بیدار شدیم ویدا گفت که میخواد بره خونه شون دوش بگیره بهش گفتم برمیگردی که ناهار رو با هم بخوریم سوالم بیشتر شبیه یه درخواست خواهش مانند بود یه لبخند محو مهربون زد و گفت باشه میام منم از فرصت استفاده کردم و رفتم حموم حالا کمی سر حال شده بودم و می تونستم حرفای ویدا رو تو ذهنم آنالیز کنم هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر به قربانی شدن ویدا و وحیده و ماهان تو این جریان پی می بردم وحیده یه سری پیش فرضها از ویدا در ضمیر ناخود اگاهش داشته پیش فرضهایی که همگی ناشی از شرایط و جو خونه و برخوردهای بزرگ ترانه و سخت گیرانه ویدا بوده پیش فرضهایی که الهه و مانی و سعید بدقت ازوجودش در ضمیر ناخوداگاه وحیده مطلع بودند ودر جهت پیشبرد نقشه هاشون ازش استفاده کردن پس بیخود نیست که در ذهن وحیده این جمله که همه چیز تقصیر ویدا هست حک شده یه گند بزرگ زندگیهای ایرانی اینکه همه از همدیگه انتظار دارن و حرفهاشونو به هم نمیزنن ویدا هم اشتباه میکنه که از اول بهش چیزی نمیگه و فکر میکرده همه چی تحت کنترلشه فکری که کاملا غلط بوده در اصل هم ویدا و هم وحیده تحت کنترل بازی دقیق و حساب شدۀ الهه بودن و این الهه بوده که اونها رو کنترل می کرده و نهایتا همه چی به تلخ ترین شکل ممکن برای ویدا و وحیده تموم شد و الان هم وحیده به جای اینکه برای باز سازی خودش با ویدا متحد بشه هنوز هم با افکار منفی خودش نسبت به ویدا درگیره از طرفی دیگه ویدا هم خودش رو یه شکست خورده کامل میبینه و هیچ حقی برای خودش قائل نیست حالا همه حقیقت رو می دونم پارسا راست میگفت و نمیشد صرفا روی حرفای وحیده قضاوت کرد مشتاق بودم هر چی زودتر نقشه پارسا برای اون الهه و مانی عوضی رو بدونم و با همه وجودم انجامش بدم ویدا ظهر برگشت و با هم ناهار درست کردیم به عبارتی هم صبحونه و هم ناهار به وضوح رابطه اش با من خوب شده بود عصر وقتی که ماهان از سر کار برگشت ویدا به خونه ماهان برگشت بالاخره فرصت مناسب شد و به وحیده زنگ زدم سر کلاس نبود و میشد باهاش حسابی حرف زد بدون هیچ اظهار نظر و قضاوتی هر چی اتفاق افتاده بود رو در طول نزدیک به دو ساعت براش تعریف کردم اونقدر که دهنم خشک شده بود بازم اجازه ندادم که سریع جواب بده و ازش خواستم بره و خوب به حرفایی که شنیده فکر کنه آخر سر بهش جریان خواسته پارسا رو درباره سعید گفتم که اونم تعجب کرد و گفت این کارو نمیکنه این واکنش برام قابل پیش بینی بود و ازش خواستم اگه میتونه فردا که چهار شنبه هست بیاد تهران تا حضوری ببینمش وحیده رو بردم خونه پارسا و بهش گفتم که پارسا خودش حضوری برات همه چی رو توضیح میده پارسا بعد تموم شدن سیگارش رو به وحیده کرد و گفت اینجور که از فرشته شنیدم برای جدا کردن ماهان از ویدا دچار تردید شدی و البته اون زندگی ای که خواهرت داره به نظرم فرق چندانی با مردن نداره فکر نکنم دلیلی داشته باشه که بخواهییم بیشتر رو ویدا و ماهان تمرکز کنیم فقط می مونه الهه و مانی من یه نقشه برای نزدیک شدن و ضربه زدن بهشون دارم اما برای این نقشه ام به سعید احتیاج دارم اینجور که من متوجه شدم بعد از اینکه سعید به زندان میفته الهه به بهونه گرفتن مهریه همه اموال سعید رو به نام خودش میکنه انگار از سر کارش هم اخراجش کردن الان سعید چیزی برای از دست دادن نداره و آماده است تا هر کاری برای تلافی رودستی که از الهه خورده بکنه فقط نیاز به یه نقشه و صد البته یه حامی داره از طریق وکیلم قرار یه ملاقات حضوری و بدون شنود رو با سعید برات میذارم میری دیدنش و بهش میگی به شرط این رضایت میدی که بیاد بیرون که تلافی همه اینا رو سر الهه در بیاره سعید دوران محکومیت عمومی رو گذرونده و الان اگه رضایت بدی سریع آزاد میشه وقتی هم که اومد بیرون بسپرینش به من تا بعد بهتون بگم چیکار باید بکنیم وحیده متفکرانه اما با تردید به حرفای پارسا گوش داد بعد چند دقیقه فکر کردن به پارسا گفت کی وقت ملاقات میگیری پارسا که یه سیگار دیگه روشن کرده بود بعد از اولین پکی که زد رو به وحیده گفت شنبه به چهره نگران وحیده خیره شد بودم رو به پارسا گفتم منم میتونم باهاش برم پارسا یه نگاه متفکرانه بهم کرد و گفت فکر نکنم مانعی باشه اما از وکیلم می پرسم حال وحیده وقتی که فهمید من تصمیم دارم موقع ملاقات کنارش باشم کمی بهتر شد بعد از تمام شدن کارها وحیده ازمون خداحافظی کرد و رفت بعد یه ساعت من هم حاضر شدم که برم رو به پارسا گفتم منم میرم دیگه امشب با ویدا قرار گذاشتیم یه فیلم ببینیم پارسا که همچنان نگاه متفکرانش روی من بود گفت فکر نمی کنی بیش از حد درگیر این دو تا خواهر شدی از لحن سوالش واز اینکه نمی دونستم پشت این سوال چه هدفی داره خوشم نیومد و مثل خودش سوالش رو بی جواب گذاشتم و از خونه بیرون زدم ویدا برای سومین شب ماهان رو تنها گذاشت و شب به خونه من اومد بازم چراغها رو خاموش کردیم اینبار یه فیلم جنایی و حدودا ترسناک دیدیم بعد فیلم خواستم چراغها رو روشن کنم که ویدا گفت بذار خاموش باشن اگه زحمتی نیست مشروب بیار لطفا علاقه ویدا به خوردن مشروب جالب بود ایندفعه حواسم بود که کمتر بخورم تا مثل دفعه قبل اون همه مست نشم شاید اگه عقلم به اندازۀ ویدا زائل نشه بتونم بفهمم با خودش چند چنده اما با این حال ویدا سعی داشت زیاد بخوره طوری وانمود کردم که مثلا نمیخوام بذارم زیاد بخوره اما بینمون سکوت بود وقتی که احساس کردم تو حال مستی و راستیه دلمو زدم به دریا و یه سوال خاص از ویدا پرسیدم ویدا تو واقعا با ماهان رابطه جنسی نداری حتی یه بار بازم از اون نگاه های خاص و بی معنی کرد و گفت نه حتی یه بارم نه با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم یعنی از اون جریان به این ور حتی یه بارم سکس نداشتی بازم گفت نه حالا خودت هیچی اون ماهان طفلک چه گناهی کرده خب من منعش نکردم که بهم دست نزنه اصلا برام فرقی نداره که دیگه کسی بهم دست بزنه یا نزنه اون خودش کاری باهام نداره خب حق داره والله اگه تو رو بندازن بین شهوتی ترین مردهای دنیا هم با این روحیه و رفتارت ذوقشونو کور میکنی از این حرفم خنده اش گرفت یه گیلاس دیگه مشروب خورد و گفت حالا این همه برای من داری روضه می خونی خودت چی نمی خوره اوضاع خوبی با نامزدت داشته باشی از این حرفش کمی جا خوردم اما تکذیب هم نکردم و گفتم خب آره اوضاع ما هم تعریفی نداره چشماشو تنگ و کمی شیطون گرفت و گفت انگاری هم از این اوضاع اصلا راضی نیستی اینکه ویدا داشت بهم تیکه مینداخت برای یک لحظه عصبیم کرد و گفتم آره راضی نیستم اما چیکار کنم خوبه مثل اون الهه جنده بیام مخ ماهان رو بزنم که خودمو خالی کنم انگار از عصبی شدن من خوشش اومد و گفت خب بزن نوش جونت خوش بگذره بهتون نمی دونم مشروب باعث شده بود یا واقعا تو حالت عادی هم از این رفتارش عصبی می شدم با حرص بهش گفتم چرت نگو ویدا لطفا چرت نگو دیدم اون روز وقتی شنیدی نگار کی بوده چه حالی شدی داری وانمود میکنی که دیگه عشق برات اهمیت نداره و بی تفاوتی مثلا اما تو عاشق ماهانی اگه صرفا برای بی کس بودن پیش ماهان بودی من می فهمیدم برای من فیلم بازی نکن اگه راستشو بخوای حاضرم شرط ببندم از خداته بیاد باهات سکس کنه اما داری با این خواسته ات می جنگی حالا میشد تو نگاه اونم کمی عصبانیت رو دید بلند شد وایستاد و گفت مهم نیست که من چی میخوام یا نمی خوام برای یه جنده مثل من هیچ اهمیتی نداره که چی دوست داره یا نداره منم بلند شدم و جلوش واستادم تو چشماش نگاه کردم و با همه زورم خوابوندم توی گوشش از این سیلی محکمی که خورده بود شوکه شد و با تعجب نگام کرد دومی رو هم محکم تر از اولی زدم جواب بی منطقی بی منطق بودنه خفه شو ویدا فقط خفه شو بس کن این حرفای مسخره رو کل آدمهای این شهر دارن هر گهی که دلشون می خواد میخورن و به تخمشونم نیست 99 درصد مردهای این شهر مثل آب خوردن خیانت میکنن و به بهونه تنوع با هر مدل زن و دختری سکس میکنن کلی از زنای متاهل با هر سن و شرایطی به بهونه های مسخره مثل آب خوردن به شوهرشون خیانت میکنن و تازه خودشونو در ظاهر یک دوشیزه پاک نشون میدن خوب که فکر میکنم راست میگی مقصر همه این اتفاقا توی احمق بودی اگه یک نه قاطع میگفتی به شوهرت یا مثل آدم هم پایِ شوهرت شده بودی و فقط لذت میبردی و میگفتی کون لق انسانیت الان اوضاع خودت و خانواده احمقت این نبود اشک تو چشماش جمع شده بود و با عصبانیت گفت به خانواده من نگو احمق برام مهم نیست که منو زدی اما حق نداری به خانوادم توهین کنی چه فداکار یه تو گوشی دیگه بهش زدم دلم میخواد بهشون توهین کنم هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی فکر میکنی کار تو باعث شده که اون بابای احمقت فلج بشه نخیر اون تفکرات مسخره و تعصبهای مسخره اون رو فلج کرد اون داداش کودنت رو هم همین تعصبا به این روز انداخته اون آبجی احمق تر از خودتم دیدم که برای یه بار خوابیدن خواهرش با یه مرد غیر شوهرش داره چطور باهاش رفتار میکنه آره خانوادگی همتون احمقین وتو از همشون بیشتر از نگاهش مشخص بود که باورش نمیشه که من دارم چش تو چش باهاش این حرفا رو میزنم اشکاش سرازیر شدن و برگشت که بره سمت در دستشو گرفتم و محکم برش گردوندم ویدا اگه دست به دستگیره در بزنی دستتو قلم میکنم این وقت شب موقع قهر کردن نیست بذار صبح بشه و هر جا خواستی گورتو گم کن فقط هر وقت شد و اون کله پوکت اجازه داد به حرفام دقت کن تو جنده نیستی عوضی تو حتی نمی دونی جنده کیه و چیه تو هیچی از این کلمه نمی دونی توفقط یه زن خوشگل و مهربون و دوست داشتنی هستی که یه اشتباه کرده کیه که نکرده باشه مگه تو کف دستتو بو کرده بودی ذاتت یه آدم واقعیه و اگه منم جای ماهان بودم عاشقت می شدم و ازت حمایت می کردم اما مشکل اصلی تو اینه که احمقی بازم میگم خانوادگی احمقین حالا هم بتمرگ همینجا بری سمت در اینقدر میزنمت که گه بالا بیاری فهمیدی نگاه اشکبارهمراه با خشم من باعث شد تا به حرفم گوش بده و به آرومی نشست سر جاش روش و ازم بر گردوند و شروع کرد به زمین نگاه کردن نمی دونم چرا با اینکه این رفتارم به خاطر عصبانتیم بود اما از این مطیع بودنش ته دلم خوشم اومد انگار خودشو مستحق هر بلایی میدونه و اگه تا صبح هم می زدمش چیزی نمیگفت شاید اگه خودش هم نمی تونه خودشو کنترل کنه من بتونم صبح که از خواب بیدار شدم دیدم ویدا هنوز خوابه رفتم یه دوش گرفتم و شروع کردم وسایل صبحونه رو حاضر کردن ویدا با سر و صدای من از خواب بیدار شد فکر میکردم الان بدون سلام و خداحافظی میره خونه خودش اما بهم سلام کرد و رفت دستشویی برگشت و یه راست اومد رو صندلی آشپزخونه نشست و شروع کرد صبحونه خوردن می دونستم عذرخواهی به خاطر دیشب خیلی مسخره است به هر حال اون حرفایی که زدم حرف دلم بود و از نظر من حقیقت داشت پس چرا بخوام الکی معذرت بخوام بهش گفتم سر ظهره و بیرون خونه آفتاب خوبی زده حال داری بریم قدم بزنیم بهم نگاه کرد و گفت بریم حاضر شدیم و رفتیم بیرون نزدیک به یک ساعت و نیم در سکوت کامل قدم زدیم وبعد برگشتیم خونه شنبه صبح با هماهنگی وکیل پارسا که ترتیب یه ملاقات نیم ساعته حضوری و بدون شنود رو با سعید داده بود وارد زندان شدیم مارو بردن به یه اتاق که فقط یه میز با سه تا صندلی داخلش بود من و وحیده نشسته بودیم که سعید رو آوردن اولین بار بود که می دیدمش و دقیقا به همون کراهتی بود که وحیده گفته بود ریشش بلند شده بود و قیافه چندش آوری داشت از قیافش معلوم بود که از دیدن قیافه وحیده متعجب شده مامور سعید رو نشوند روی صندلی و به ما گفت که پشت در وایستاده و از ما خواست که اگه مشکلی پیش اومد خبرش کنیم سعید بیشتر از وحیده داشت منو ورانداز می کرد بعد چند لحظه سکوت وحیده طبق صحبتایی که قبلا باهم تمرین کرده بودم شروع کرد حرف زدن اومدم که رضایت بدم که آزاد بشی اما یه شرط داره سعید چشماشو تنگ کرد و با تردید به وحیده خیره شد و گفت چه شرطی میخوام حق به حق دار برسه و اونی که باعث همه این اتفاقا بوده به حق واقعیش برسه نگاه مردد سعید همچنان ادامه داشت تا اینکه من گفتم منظورش مانی و الهه اس حالا نگاهش برگشت به سمت من و بهم خیره شد من بر خلاف وحیده که هر لحظه بیشتر تحت فشار بود و متوجه شدم که پاهاشو به هم چسبونده تا لرزش شون مشخص نشه خیلی خونسرد با یه لبخند ملیح به سعید خیره شدم قیافه مردد سعید عوض شد و اونم لبخند زد و گفت قبوله لبخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم اوکی پس وقتی آزاد شدی منتظر تماس ما باش و خودت هیچ اقدامی نکن ما حواسمون بهت هست وقتی که از زندان اومدیم بیرون وحیده از من جدا شد و شروع کرد به نفس های عمیق کشیدن رفتم کنارش و با بغل کردنش سعی کردم که آرومش کنم تو چهره اش خیره شدم و متوجه شدم که ترسیده بهش اطمینان دادم دلیلی برای نگرانی نیست و به هر قیمتی که شده هواشو دارم یاد روزی افتادم که بذر فکر انتقام رو توی سر وحیده کاشتم و وسوسه اش کردم که به انتقام فکر کنه برای یک لحظه پیش خودم گفتم نکنه که اشتباه کرده باشم وحیده رو رسوندم به محل قرار با وکیل تا مراحل دادن رضایت رو با هم انجام بدن و خودم رفتم سر کار یک روز گذشت و همش داشتم به ملاقات خودمو وحیده با سعید فکر می کردم و اینکه دقیقا چی تو سر پارسا میگذره از احوال پرسی موحدی فهمیدم که نگار باز اومده شرکت رفتم بیرون و بازم به نگار سلام نکردم ویدا رو دیدم که گوشه سالن وایستاده و با یه حالتی داره نگار رو نگاه میکنه به تندی رفتم سمت ویدا و دستشو گرفتم و کشیدمش تو اتاق میشه یه بارم که شده یه تصمیم درست بگیری فکر میکنی ماهان تا کی میتونه اخلاق گند تو رو تحمل کنه اونم آدمه از آهن نیست بلاخره یه روز کم میاره و اون موقع دیگه پشیمونی فایده نداره برو تو دفترش و به اون زنیکه بفهمون که ماهان صاحب داره تا گورشو گم کنه ویدا مثل بچه ها روشو از من برگردوند و هیچی نگفت و نشست میخواستم بزنم لهش کنم بهش گفتم اوکی درستت میکنم تو انگار حرف حساب سرت نمیشه با حرص از اتاق بیرون اومدم و رفتم به سمت دفتر ماهان ایندفعه اصلا در نزدم و یه هو رفتم داخل ماهان و نگار جفتشون روشون رو برگردوند سمت در با یه حالت نگران به ماهان گفتم آقا ماهان ویدا جون حالش خوب نیست هر چی بهش میگم برو خونه استراحت کن نمیره فکر کنم شما بهش بگی بهتون گوش بده ماهان هم که از حرف من نگران شده بود از جاش بلند شد و اومد سمت من می خواست بره ببینه ویدا چشه با یه لبخند گفتم اینقدرام هم نگران نشین ما خانومها عادت داریم برای عشقمون گاهی وقتا ناز کنیم ویدا جان هم دلش میخواد یکمی برای شما ناز کنه بعد گفتن این جمله زیر چشمی به نگار نگاه کردم و متوجه نگاه خاصش روی خودم شدم با اینحال خودمو زدم به اون راه بهش اهمیت ندادم و همراه ماهان رفتم سمت اتاق خودم و ویدا با چند جمله که بین ماهان و ویدا رد و بدل شد جفتشون فهمیدن که من چیکار کردم رو به ماهان گفتم هر تنبیهی بگین من اعتراضی ندارم و در ضمن هیچ توضیحی هم برای این کارم ندارم ماهان خندش گرفت و گفت من خودم به نگار شرایط فعلی خودم و ویدا رو گفتم پس نیازی به این کار نبود بعد از رفتن ماهان ویدا هیچ عکس العل بدی نشون نداد و این یعنی از کار من بدش نیومده بود خیلی نگذشته بود که بهم گفته شد تا برم دفتر مدیر بعد وارد شدن در و پشت سرم بستم ماهان بهم گفت بشین بهش گفتم نه اینجوری راحت ترم کارتون رو بگین ماهان با لحن جدی تر گفت میگم بشین فرشته اولین بار بود که منو به اسم کوچیک صدا میزد و بازم از اون لحن جدی و خاص خودش استفاده کرد که ته دلمو ناخواسته می لرزوند با گفتن چشم نشستم ویدا چیزی به تو گفته نگرانه اینه که رهاش کنم ویدا همه چیزو به من گفته و من همه گذشته شما رو میدونم دقیقا چیا گفته شما مانی الهه سعید وحیده خودش و اون شب عروسی برادر شما جمله آخرم رو عمدا با شیطنت و لحن خاصی گفتم که بهش برسونم که ویدا حتی از اون شب که مست شده بوده و دوست داشته با شما بخوابه هم بهم گفته ماهان مثل همیشه و موقع های فکر کردن با دست راستش شروع کرد رو صورت و چونه اش کشیدن و گفت ویدا ازت خواست که امروز این کارو کنی از شما بعیده آقا ماهان شما هنوز ویدا رو نشناختین که عرضه این کارا رو نداره میخواستم مطمئن بشم به هر حال باید یه واکنشی ازش دید باشی که این کارو کردی من هیچ واکنشی ندیدم نگرانشم و میترسم شما تنها آدمی هستین که براش مونده از این میترسم که شما رو از دست بده قیافه ماهان از این رفتار و طرز فکر من کمی متعجب شد من مسئول همه اتفاقهایی هستم که برای ویدا افتاد و هر رفتاری هم که بکنه از حمایتش شونه خالی نمی کنم شما هم نمی خواد نگران این موضوع باشی البته از این حسن نیت شما متشکرم و حتما یه روز محبتهایی که به ویدا کردید رو جبران میکنم اینکه ماهان غیر مستقیم بهم رسوند که کار امروزم بچه گانه بوده باعث شد کمی ناراحت بشم البته بهش حق میدادم و واقعا کارم بچه گانه و بدون فکر بود از جام بلند شدم و بهش گفتم معذرت میخوام آقا ماهان قول میدم که دیگه تکرار نشه اومدم که از دفتر برم بیرون که ماهان گفت اون روزی که نگار به خواهش من هیچ توجهی نکرد و رفت برای من تموم شد برگشتی در کار نیست الان هم برای یه مورد کاری با من ملاقات میکنه و هیچ سعی ای که بخواد چیزی رو برگردونه تو رفتارش نمی بینم از اینکه ماهان داشت برای من که در این مورد هیچ کاره بودم توضیح می داد کمی معذب شدم خودم رو لایق دونستن همچین مورد مهمِ احساسی ای نمی دونستم اما از طرفی بازهم ماهان من رو یاد مجید انداخت برگشتم و بهش نگاه کردم یعنی همون لحظه نگار توی وجود شما مُرد و دیگه براتون اهمیتی نداره به عنوان یه انسان معمولی و مثل همه برام ارزش داره اما اون نگاری که توی وجودم بود برای همیشه مُرد صلاح نبود من یه جاده یه طرفه رو ادامه بدم من با اینکار بهش احترام گذاشتم و ازش گذشتم یعنی به همین راحتی آدم به همین راحتی از عشقش بگذره نگفتم که راحت بود من نگار رو تویِ وجودم کُشتم حتی به قیمت کشته شدن نیمه وجود خودم چون باید برای کشتن احساس اون اول احساس خودم و از بین می بردم و تاوانش رو این همه سال دادم و دارم میدم فکر کنم اینقدر باهوش باشی که با چشمای خودت ببینی قطعا ماهان فکر می کرد که دارم به خاطر ویدا این سوالا رو میپرسم اما خودم خوب می دونستم که علت اصلی سوالم چیه یا بهتر بگم کیه به وضوح میشد فهمید که ماهان یه موجود تنها و قسمت مهمی ازش نابود شده و حالا تا حدودی می تونستم درک کنم که چه بلایی سر مجید آوردم هر چی بیشتر از زندگیم میگذره بیشتر ضعیف میشم و تحلیل میرم و خورده شدن ذره ذره روحمو به خوبی حس میکنم موقع برگشت با اینکه توی اسفند بودیم و چیزی به پایان سال نمونده بود اما سوز و سرمای شدیدی میومد از ماهان خواستم تا منو تا خونه پارسا ببره گفتم چند تا تیکه لباسام اینجاست و میخوام برش دارم همیشه با سر و صدا وارد خونه میشدم و سر به سر کبری میگذاشتم اما اینبار بی حوصله بودم و به آرومی وارد خونه شدم توی حیاط چشمم به تاب افتاد روش نشستم و با اینکه اینقدر سرد بود که باسنم یخ زد اما حسش بود که یکمی تو همین سرما تاب بخورم و به حرفای ماهان فکر کنم داشتم به آرومی تاب می خوردم و به جواب ماهان فکر می کردم به مجید فکر می کردم و اینکه چه بلایی سرش آوردم و الان دقیقا کجاست و چی بهش میگذره تو همین حین یه صدا از گوشه حیاط اومد برگشتم و متوجه شدم صدا از سمت زیر بالکنه یه هو کبری از زیر بالکن ظاهر شد خودش رو تکون داد و وارد ساختمون شد منم دیگه بیشتر از این طاقت سرما نداشتم و رفتم داخل با کبری احوال پرسی کردم و بهش گفتم که کجا بودی با همون ایما و اشاره جواب داد که جایی نبوده و داشته آشپزخونه رو تمیز میکرده چشمامو تنگ گردم و گفتم منظورم همین الانه که کجا بودی اینبار کمی دستپاچه شد و گفت همینجا تو آشپزخونه بودم دیگه چیزی بهش نگفتم و رفتم بالا یه دوش گرفتم و بعدش رفتم تو اتاق خودم شب شد و پارسا نیومد کبری هم خداحافظی کرد و رفت ده دقیقه صبر کردم و همینکه مطمئن شدم رفته سریع لباس گرم پوشیدم و رفتم تو حیاط زیر بالکن زیرزمین بود در زیر زمین قفل شده بود هیچ وقت تو زیر زمین اینجا نیومده بودم میشه گفت من هیچ وقت علاقه ای به رفتن تو هیچ زیر زمینی رو نداشتم و ندارم کبری اینجا چه غلطی میکرد که وقتی بهش گفتم کجایی بهم دروغ گفت چرا در اینجا قفله مطمئنم هر چی هست مربوط به پارسا میشه و اگه زنگ بزنم به کلید ساز میفهمه کبری آدمی نیست که کار خاصی انجام بده و بخواد اون رو از کسی مخفی بکنه هر چی هست به پارسا مربوط میشه هر طور شده باید بفهمم که اینجا چه خبره آژانس گرفتم و رفتم خونه موقت فرداش دوباره موقع برگشت از ماهان خواستم منو بیاره خونه پارسا خوب یادمه روزی رو که از کبری کلید اتاق پریسا روگرفتم کلید ها رو از تو یه دسته کلید که داخل یه جیب مخفی زیر دامنش گذاشته بود بهم داد طبق همیشه که باید یه جا رو تمیز کنه مشغول تمیز کردن سرویس بهداشتی پایین بود که صداش زدم گفتم کبری بیا یکمی استراحت کن آخه چقدره کار میکنی تو دستشو گرفتم و نشوندمش روی صندلی آشپزخونه و بهش گفتم خوشگل خانوم خیالت راحت همینکه اینجا هستی حقوقت حلاله عزیزم اینقدر به خودت فشار نیار خانومی بشین که حسابی دلم هوس شربت آلبالوم کرده و میخوام برای جفتمون یه پارچ درست کنم حسابی از تعریفایی که کرده بودم خجالت کشید و رنگش سرخ شد توی پارچ شروع کردم شربت درست کردن تا جایی که میشد غلیظ درستش کردم پارچ رو گرفتم دست چپم و با دست راست شروع کردم به هم زدن خودمو مشغول صحبت با کبری جا زدم و وقتی که اومدم از کنارش رد بشم که برم بشینم جوری وانمود کردم که پارچ از دستم لیز خورده و همه شو خالی کردم روی کبری بعدشم از این کارم شروع کردم ابراز ناراحتی و شرمندگی کبری که به شدت آدم وسواسی ای بود من هم دقیقا از این نقطه ضعفش اطلاع داشتم مشخص بود حسابی ناراحته که همه تنش شربتی و چسپناک شده اما سعی داشت آرومم کنه و بگه عیبی نداره بهش گفتم پاشو پاشو زودتر لباستو دربیار و برو یه دوش بگیر که الان همه تنت چغر شده و هر چی بمونه بدتره هر چی مقاومت کرد بهش گوش ندادم و راهی حمومش کردم خوب می دونستم اصلا بدشم نمیاد که یه دوش بگیره چون اینجوری تا بخواد شب بشه و بره خونه از چسپناکی و کثیفی لباسش سکته میزد وقتی بالاخره قبول کرد تا بره حمام بهترین فرصت بود تا کلید زیرزمین و ازش بدزدم همینکه صدای دوش بلند شد سریع از توی دامنش دسته کلید رو برداشتم و با همون تاپ و شلوارم بدون اینکه لباس گرم تنم کنم دویدم به سمت حیاط و زیر زمین سومین کلید بود که قفل رو باز کرد در رو همون جوری باز شده رهاش کردم و سریع برگشتم خونه و دسته کلید رو گذاشتم سر جاش چون لباسای خودم اندازش نمیشد برای کبری بیژامه و پیرهن پارسا رو آوردم حسابی خنده دار شده بود برای اینکه یه وقت فکر رفتن به زیر زمین رو نکنه تا لحظه رفتن هم جلوی چشمش بودم عصر حدود یه ربع صبر کردم تا مطمئن بشم کبری رفته و بر نمی گرده یه بافت تنم کردم و همین که اومدم که از ساختمون برم بیرون برق رفت لعنت به این شانس حالا چیکار کنم شاید هر لحظه پارسا بیاد و این فرصت رو از دست بدم از طرفی توی تاریکی چطوری برم آخه به بدبختی خودمو قانع کردم که با یه شمع میرم و یه سر میزنم تا بفهمم چه خبره اونجا از توی کابینت آشپزخونه یه شمع و کبریت برداشتم و رفتم بیرون هر پله ای که به سمت در زیر زمین برمی داشتم ترس همه وجودمو بیشتر می گرفت من از هر چی زیرزمینه متنفرم و حالا توی تاریکی باید برم اینجا اونم تنها با دستای لرزون در زیر زمین رو باز کردم و وارد شدم صدای باد زمستونی که توی اسفند ماه هنوز داشت قدرت نمایی میکرد این شرایط لعنتی رو ترسناک تر کرده بود در و بستم و توی تاریکی شمع رو روشن کردم حاضر بودم یه بار دیگه اون شب آخر با اون 5 تا روانی تکرار بشه اما اینجا توی زیر زمین نباشم سعی کردم به خودم مسلط باشم و اون خاطره لعنتی مادر عوضیم رو حداقل تا وقتی که اینجام از خودم دور کنم اما هر چی بیشتر سعی کنی بیشتر غرق میشی بیشتر همه چیز یادت میاد و واضح تر میشه چشامو بستم و به خودم گفتم آروم باش فرشته اون هر چی که هست یه خاطره لعنتی بیشتر نیس آروم باش و با دقت شروع کن گشتن شمع رو گرفتم به سمت طرفی که پر از خرت و پرت بود همین برام شک برانگیر شد مگه میشه کبری جایی باشه و اونجا نا مرتب باشه مگه اینکه این بهم ریختگی عمدی باشه حتی به گوشه سقف دقت کردم تار عنکبوت بسته بود هر چی بیشتر گشتم متوجه بزرگی زیر زمین شدم و اینکه اینجا پر از خرت و پرته و تو روز روشن هم نمیشه چیزی پیدا کرد چه برسه الان که فقط نور یه شمع و یه قسمت کوچیک رو روشن کرده نا امیدانه داشتم یه بار دیگه با چرخوندن شمع به اطراف شانسمو برای دیدن یه چیزِ خاص امتحان میکردم انگار شانس بهم رو کرد بلاخره یه چیزی که توجه منو جلب کنه دیدم یه در کوچیک چوبی قرمز رنگ از شانس مجدد من هیچ قفلی هم روش نبود و به راحتی باز شد برای وارد شدن بهش باید دولا میشدم حس ترس و کنجکاوی در من ادغام شده بود یه اتاق کوچیک بود که با این نور کم نمیشد دقیق همه زوایا شو نگاه کرد اون چیزی که میشد دید یه میز و صندلی یه گاوصندوق و چند تا کارتن بود تنها موردی که به چشمم خورد یه دفترچه روی میز بود بازش کردم و با شمع سعی کردم ببینم چیه متوجه شدم هر چی که هست دست خط پارسا ست و اکثر صفحه هاش پره بیشتر از این توی زیر زمین موندن ریسکِ بزرگی بود هر لحظه احتمال آومدن پارسا بود از طرفی خودمم دیگه بیشتر طاقت موندن تو این زیر زمین لعنتی رو نداشتم سریع اومدم بالا و با سرعت و عجله شروع کردم از صفحه های دفترچه با گوشیم عکس گرفتن از استرس اینکه شاید هر لحظه پارسا برسه داشتم سکته می کردم بلاخره از همه صفحه ها عکس گرفتم و با سرعت و همچنان با ترس برگشتم زیر زمین و دفترچه رو گذاشتم سر جاش موقع بیرون اومدن از زیر زمین قفل روکامل بستم وخودمو سریع به بالا رسوندم و یه نفس راحت کشیدم موقع وارد شدن به ساختمون برقا اومد تو دلم فحش بود که به این شانس گهیم می دادم گوشیمو باز کردم و داشتم عکسای گرفته شده از اون دفترچه رو چک میکردم که یه هو با صدای پارسا به خودم اومدم به به ببین کی اینجاست سلام فرشته خانوم یادی از ما کردی و بلاخره از ویدا جون دل کندی س س سلام دلم برای اتاقم تنگ شده بود خواستم امشب رو اینجا بخوابم تو خوبی گوشیم همچنا روی اون عکسا بود سریع دکمه منو رو زدم که بیاد بیرون و برای اینکه شک نکنه همون حالت که تو دستم بود نگهش داشتم و نبردمش پشتم پارسا با دقت بهم نگاه کرد و گفت چرا سراسیمه ای چیزی شده نه چیزی نشده برقا رفته بود یکمی ترسیده بودم ترس نداره که شمع که روشن کرده بودی به شمعی که کنار عسلی گذاشته بودم نگاه کردم و گفتم آره خب فکر می کردم حالا حالا ها برق نیاد راستی چه خبر از وحیده کارای رضایت به کجا کشید طبق رواله و تا قبل از عید سعید آزاد میشه نمیخوای بگی چی تو سرته به وقتش بهت میگم بهش فکر نکن من برم یه دوش بگیرم بدنم هر کاری میکنم گرم نمیشه بلکه آب گرم از این وضع منو دربیاره توی وان حموم بودم و همه سعی مو داشتم می کردم که آرامش خودمو حفظ کنم حسابی تو فکر بودم که در حموم باز شد پارسا که لخت شده بود وارد شد و اومد توی وان و روبه روی من نشست لبخند اعصاب خرد کنی روی لباش بود از اینکه یه مکان مخفی توی این خونه داشت و من بی خبر بودم عصبی بودم و حس خوبی نداشتم از طرفی هم هیچ قضاوت و اینکه برای چی این مکان مخفیه و چی تو اون دفترچه هست هم نداشتم پای چپش رو گذاشت کنار وان و پای راستش رو گذاشت بین پاهای من با لحن خونسردی بهم گفت از ویدا چه خبر هم زمان هم انگشت شست پاشو کشید به شیار کُسم نمیدونم منظورت از این لحن و این سوالت چیه اما چیزی بین من و ویدا نیست نگران نباش خندش گرفت حسابی خندید و گفت فکر می کنی اگه چیزی بین شما باشه متوجه نمیشم یا فکر می کنی خبر ندارم که چجوری بهش نگاه می کنی همچنان داشت با انگشتِ زبرش روی شیار کُس و چوچولم رو می مالید پارسا از این لحنت خوشم نمیاد من هر فکر و نگاهی هم که بهش دارم اینو بدون که عملی نمیشه اینقدر به احساس من نسبت به این دو خواهر حساس نباش لطفا دوباره خندید و از جاش بلند شد و به روی من نیم خیز شد ایندفعه دستش رو زیر اب کرد و همه کُسمو تو مشتش گرفت بدون توجه ناخونهاش رو توی کُسم فرو کرد تو واقعا فکر می کنی من نگران اینم که تو مبادا با ویدا سکس داشته باشی یا اصلا نگران اینم که با هر کسی دیگه ای سکس داشته باشی به درک که من چی فکر میکنم خاک بر سر من که یادم میره کسی که قراره بشه شوهرم یه بی غیرته به این بی غیرت بودنت افتخار هم میکنی آره خنده اش تبدیل به یه نگاه جدی شد نگاهی که چشمهای خوشگلش رو مرموز تر کرد چهار تا انگشتش رو به آرومی داخل شیار کُسم کرد و لباشو نزدیک لبام آورد و شروع به مکیدن طولانی لبهام کرد بعد از چند ثانیه که به نظرم به اندازه یه عمرمیومد با همون نگاه لعنتیش به چشمهام خیره شد و گفت من غیرتی تر از اونی ام که هر آدمی تو این دنیا بخواد فکرشو بکنه اما غیرت رو تو این چیزا نمی دونم اون روزی میفهمی غیرت واقعی چیه که بفهمم یکی غیر از من تو قلبته خدایا دارم دیوونه میشم این الان یه تهدید بود یا ابراز عشق یا امیدواری این الان چی بود دقیقا آدمی که این همه مدت به من بی تفاوته داره در این حد از دوست داشتن من میگه و علنی منو تهدید میکنه که غیر از اون اگه به کس دیگه وابسته بشم روی واقعی غیرتش رو می بینم با کمی زور دستشو از روی کُسم برداشتم و گفتم الان حسش نیست پارسا شرایط روحیش رو ندارم بازم پوزخند زد و گفت تو هنوز خودتو نمیشناسی فرشته تو هر لحظه و هر جا و تو هر شرایطی آمادگی هر چیزی رو داری شرایط سخت تر آمادگی بیشتر از این لحن و این پوزخندا عصبی شدم و اومدم با حرص از روی خودم پسش بزنم قیافش جدی جدی شد هر دوتا دستمو محکم با یه دستش گرفت و با دست دیگش شروع کرد دوباره ور رفتن با کُسم تو چشام نگاه کرد و گفت میتونم حتی توی آب لیزی ترشحت رو که هر لحظه داره بیشتر میشه رو حس کنم پارسا راست میگفت این حرکت حدودا محکم و خشنی که انجام داد تحریک منو که ازلحظه برخورد انگشتِ زبر شست پاش به کُسم شروع شده بود رو بیشتر کرد بلاخره مقاومتم شکست و بهش گفتم لعنت بهت پارسا لعنت بهت عوضی لبامو بردم سمت لباش و دستمو بردم سمتِِ کیرِصاف شدش لحظه ارضا شدن با همه وجودم بغلش کردمو فشارش دادم و گفتم دوستت دارم کثافت عوضی دوستت دارم بعد حموم با هم رفتیم تو اتاق من مثل اولین سکسمون رفت و برام یه معجون آورد بهم نگاه کرد تا معجونمو بخورم بعدش رو همون تخت یه نفره کنارم خوابید و شروع کرد نوازش موهام دوباره خودمو توی بهشت می دیدم و با آرامش توی بغلش خوابم برد صبح پارسا منو رسوند سر کار قبل از ورودم به وحیده زنگ زدم تا خودم مراحل رضایت و شرایط روحیش رو بپرسم رضایت داده بود و مشخص بود که هنوز نگرانه ازش پرسیدم در مورد ویدا تصمیمت چیه منو پیچوند و خداحافظی کرد این یعنی تو تردیده از این حالت خوشحال شدم و قطعا امیدوار شدم که بشه بین این دو تا آبجی صلح بر قرار کرد با ویدا هم به گرمی احوال پرسی کردم اما همه حواسم به گوشیم بود که زودتر بتونم عکسایی که گرفتم رو بخونم تو اولین فرصت که ویدا رو فرستادم پیش ماهان سریع رفتم تو گوشیم و با عکس اول شروع کردم مردی حدودا سی و پنج ساله با ابروانی سفید و شکمی فربه در حالی که مشخص بود چند روزی از آخرین اصلاح صورتش می گذره وارد کافه شد و درگوشه کافه پشت میز گردِ چوبی نشست در حالی که با چشمانِ هیز و روشن زیر چشمی مردم اطراف و داخل کافه را دید میزد به مطالب مهمی فکر میکرد صدای آرام پیانو داخل کافه برایش خوش آیند نبود این را از روی اخم بی حوصله ای که کرده بود می شد تشخیص داد بعد از چند دقیقه در حالی که مشخصا به مطلب مهمی فکر میکرد مشغول پاره کردن بسته شکر رو به رویش شد ولی ناگهان مثل اینکه مطلبی تازه به ذهنش رسیده باشد ابروانش را با حالت تعجب باز کرد و محطاتانه به دور و بر خیره شد در میان همهمه کافه مرد رندانه بدنبال تطبیق یک صدا با صورت افراد دور و برش بود فردی که به صورت واضح در آن نزدیکی فارسی صحبت میکرد اما این جملات و معانیِ پُشت آنها نبود که برای مَرد جذاب بود بلکه چیزی که بیشتر از هر چیز او را به خود جذب کرده بود تداعی تصاویر برخی صحنه های رعشه آور و تُن صدایی بود که می شنید خاطراتی آشنا و به شدت محرک مَرد احتیاط اولیه رو کنار گذاشت و در حالی که وانمود می کرد از خواب رفتن پاهایش شکایت داره ایستاد سری به اطراف چرخاند و با چشمهای با نفوذش به سرعت نگاهی به تمامی افراد حاضر در کافه کرد تا اینکه نگاهش بر روی چهره مردی کوتاه قد و بی تفاوت که در کنار پنجره کافه مشغول صحبت با موبایلش بود ماسید انتظارش برآورده نشده بود اما نمیدونست چرا خنده پوچی کرد دکمه سوم پیراهنش را هم باز کرد و دوباره روی صندلی اش نشست و مشغول ور رفتن با بسته متلاشی شده شکر کرد با قطع شدن صدا و پس از مکثی کوتاه ایستاد و پس از اطمینان از حضور مرد به سمت میزش رفت به یک باره مرد مرموز 35 ساله در قامت یک جنتلمن واقعی شروع به معرفی خودش کرد معرفی که خیلی زود به یک گپ دوستانه دو هم وطن که به یکباره یکدیگر را در یک عصر بهاریِ دلگیر یافته بودند مبدل شد حرفها از جنس همه حرفهای ایرانیان خارج از وطن تلفیقی از چُس ناله های روشنفکر مابانه و بحثهای سیاسی پوچ ولی آنچه در ذهن مرد 35 ساله می گذشت چیزی فراتر از این حرفهای پیش پا افتاده بود تُن صدای مرد جوانِ خسته که خودش را دانشجوی دکترا در یکی از دانشگاههای معتبر کُلن معرفی کرده بود بیش از هر چیز برای مرد حاوی لذتی شیرین و مرموز بود با اینکه مرد جوان اسم اصلی خودش را مستقیما ذکر کرده بود اما مرد 35 ساله تعمدا ترجیح می داد او را استاد صدا بزند استاد هم وقتی متوجه شد که ظاهرا مرد حاضر به بکار بردن نام اصلی او نیست با یک خنده از سر تسلیم چَشم رئیس ی گفت و از ان دقیقه به بعد مرد 35 ساله را رئیس خطاب کرد در پایان اولین ملاقات رئیس دست زمخت و پُر مویش را به سمت استاد دراز کرد و متقابلا دستان کَم مو و کمی لطیف استاد را در دست گرفت در حالی که باچشمان نافذش که حالا اثرات قرمزی مختصری هم درشون دیده میشد به چشمان خسته استاد زل زد و به طور کاملا نامتعارف و برای چند لحظه فشار دردناکی به دستان استاد وارد کرد حتی برای یک ناظر خارجیِ ناوارد هم تغییر صورت استاد امری بدیهی بود اما فقط رئیس بود که شُل شدن ناخودآگاه عضلات صورت و از همه مهمتر تمنایِ لذتِ ناشی از درد را در صورت استاد برای لحظه ای هم که شده رصد کرد سه ماه از اولین دیدار آن دو گذشته بود لذت پنهانی که تُن صدای استاد در اعماق وجود رئیس ایجاد می کرد باعث شده بود تا رئیس در برخی موارد مثلا بعد از شنیدن التماسهای یک زن جوان بعد از کشیده شدن ناخن ها یا ناله های گُنگ و خفه ولی دردناک یک دختر دانشجو زیر چسپی که به روی دهانش زده شده هوس شنیدن صدای استاد رو بکنه و به بهانه احوال پرسی به استاد تلفن بزنه احوال پرسی هایی که بی شک در آشنایی بیشتر ان دو از یکدیگر و در نتیجه در تعمیل روابط آنها نقش بسزایی داشت استاد از داشتن دوست ثروتمند و متنفذی مثل رئیس که شاید روزی در پیدا کردن کاری آبرومند به او کمک کنه خوشحال بود و رئیس از آشنایی با یک همصحبت که احتمال میداد علایق مشترک فراوانی داشته باشن حِس خوبی داشت بعد از سه ماه درست زمانی که رئیس برای ملاقاتی کاری به کُلن رفته بود استاد را این بار نه در یک کافه گم نام بلکه در یکی از رستورانهای بسیار شیک کُلن به خرج رئیس دعوت کرد رئیس کت مشکی بسیار گران قیمت به همراه دستمال گردنی سرمه ای و پیراهنی که تا دکمه سومش باز بود و موهای به هم فر خورده رئیس از آن بیرون زده بود پوشیده بود و استاد که کاملا ساده تر به نظر میرسید کُت معمولی سرمه ای به تن داشت در ابتدای ملاقات هردو با نوشیدن و شاید بتوان گفت مَزه مَزه کردن گیلاس شامپاین روی میزو قبل ان با بسلامتی گفتن یخ حرف زدن را شکستند حرفها طبق روال همه محافل ایرانیان از مباحث سیاسی روز شروع شد ولی آنچه بیش از دفعه اول نمود داشت منحرف شدن بحث به سمت ضایع شدن حقوق زندانیان به طورعام و زندانیان سیاسی به صورت خاص بود گفتگویی که کاملا زیر پوستی هم برای رئیس و هم برای استاد بدون هیچ دلیلی شیرین تر از مثلا بحث درباره سایر مسایل سیاسی بود میانه گفتگو با نوشیدن تقریبا تمامِ گیلاسِ شامپاین ادامه داده شد پیشخدمتهای رستوران که انگار از راه دور منتظر نوشیده شدن کامل گیلاس شامپاین بودند به سرعت وارد عمل شدند و گیلاسها را دوباره از شامپاین اعلی پر کردند و به این صورت رئیس و استاد به بحث شیرین وضع زندانها و زندانیان ادامه دادند گیلاس دوم که به پایان رسید رئیس و استاد گرم تر از پیش به گفتگو ادامه میدادند حتی استاد مانعی برای دادن یکسری اطلاعات شخصی مثل مجرد بودن تاریخ تولد مکان زندگی و ازهمه مهمتر دلشوره برای یافتن شغلی با درآمد کافی به رئیس نمی دید رئیس هم همانند یک جنتلمن واقعی با عبارات کلی سعی در دلداری دادن به استاد می کرد حتی یک بار به صورت مستقیم به او گفت که استاد با وجود داشتن دوستی مثل رئیس شاید حتی نیازی به کار کردن هم نداشته باشد ادعایی که استاد آن را به حساب مستی رئیس گذاشت تمام اینها زمینه لازم برای بیان یک خاطره از جانب رئیس را هموار کرد ظاهرا دراواخر جنگ دختر خواهر رئیس که از هواداران یکی از گروههای مسلح مخالف رژیم بود در اطراف دانشگاه تهران توسط گشتی های اطلاعات سپاه بازداشت و به زندان موقت برده میشود البته رئیس هرگز خواهری نداشته که بخواهد دختر خواهری داشته باشد چیزی که استاد از ان بی خبر بود با گفتن این مقدمه رئیس استاد را به نوشیدن جام چهارم شامپاین دعوت کرد دعوتی که با بیان جمله خوب بعدش چی شد استاد بی سرانجام ماند رئیس با چشمان نافذش که بر اثر نوشیدن گیلاسهای متعدد شامپاین سُرخ سُرخ شده بود به استاد خیره شد قیافه غمگین و حزن آلودی به خود گرفت و لحظه ای بعد صورت خودش را به سمت استاد نزدیک کرد در حقیقت رئیس از دیدن قیافه در مانده در ابهامِ استاد لذت فراوانی میبرد و به هر نحوی میخواست استاد را تا جایی که می تواند در ان حالت نگه بدارد اینبار هم بخت یار رئیس بود چرا که پیشخدمتها در همان لحظه که استاد در تَب دانستن سرنوشت دختر خواهر رئیس میسوخت ظرف بزرگ حاوی مرغ بریانی را به سر میز آوردند اوردن ظرف مرغ بریان و سایر تدارکات شام دقایقی به طول انجامید در تمام طول این دقایق رئیس غیر مستقیم به صورت استاد که آرام آرام لذت و اشتیاق دانستن سرنوشت دختر خواهر رئیس از صورتش نقش بر می بست نگاه میکرد با رفتن پیش خدمتها و با گفتن ارام نوش جان و درست هنگاهی که استاد اولین تکه مرغ بریانی را در دهانش گذاشت رئیس با قیافه ای حزن آلود رو به استاد خبر تجاوز به دختر خواهراش را در زندان اعلام کرد و برای چندین دقیقه با آب و تاب بلاهایی را که در زندان بر سر دختر رفته بود برای استاد تعریف کرد حتی به این نکته هم اشاره کرد که ظاهرا تجاوز دلیل شرعی داشته چرا که دختر خواهر بیست و یک ساله استاد باکره بوده و اعدام دختر باکره در شرع جایز نیست پس یکی از زندان بانها قبول مسولیت کرده و به اصطلاح دختر را به صیغه خودش در اورده و بعد از پاره کردن بکارت دختر او را در اختیار جوخه اعدام گذاشته همه این جملات در میان چشمانِ از یک سو محزون و از سوی دیگر کنجکاو و چموش استاد بیان میشد رئیس در آخر چنگال و کارد را به گوشه ای گذاشت و کمی به سمت استاد خم شد و در حالی که بسیار سعی میکرد لحن محکم و ساکتی داشته باشد جمله کلیدی ای را به استاد گفت ظاهرا وقتی جنازه دخترک نگون بخت به خانواده تحویل داده شده بود چیزی که همه خانواده ها استحقاق آن را نداشتند و همین متنفذ بودن رئیس را به رخ می کشید تمام پُشت و روی پاهایش تمام کشاله ران و حتی کف پایش پُر بوده از کوفتگی های سیاه رنگِ به شدت درد ناک رئیس حتی در روایت ماجرا دقیقتر شد و ازتصور درد و ناله های دخترک در هنگام کتک خوردن و احیانا مالیدن پماد ضد کوفگی بر روی سیاهی ها ی کوفتگی ظاهرا برای رد گم کردن گفت جملات و کلمات یکی پس از دیگری از دهان رئیس خارج میشد و استاد همچنان لقمه اول بریانی را در دهان نگاه داشته بود و با چشمهانی پُر تمنا به سخنان رئیس گوش میداد شاید اگر هر کس دیگری غیر از رئیس چنین عبارات و ماجرا هایی را تعریف میکرد استاد با بی میلی تمام و با غروری که همیشه به خاطرش معروف بود دست از صحبت کردن می کشید و راه خودش را می رفت ولی نحوه بیان و تاکیدات رئیس آنقدر خاص بود که حتی آلتِ استاد را هم به وجد آورده بود چیزی که رئیس به روشنی از چهرۀ گل انداختۀ استاد میخوند استاد حتی دیگر از بریدن تکه های گوشت بریانی توسط رئیس هم لذت خاصی می برد اون شب با نوشیدن چندین گیلاس شامپاین به پایان رسید در روزهای آخر اقامت رئیس در کلن بار دیگر ان دو یکدیگر را ملاقات کردند اما نه در کافه و نه در رستوران بلکه در منزل فعلی رئیس به گفته رئیس خانه متعلق به یکی از ده ها خانه یکی از دوستان تاجرش بود که در ان زمان برای کاری به نیویورک رفته بود البته به گفته رئیس اگر بیژن به نیویورک هم نمی رفت باز هم این خانه در اختیارش قرار میگرفت خانه ای دو طبقه آجری با معماری عصر ویکتوریا داخل خانه یک پله به سمت زیر زمین می رفت و ادامه پله چوبی به سمت طبقه دوم کل کف طبقه اول پوشیده از چوب قرمز مایل به قهوه ای بود شومینه سنگی نسبتا بزرگی که می توان گفت تنها منبع گرمایش منزل قدیمی بود در اتاق پذیرایی قرار داشت دور شومینه را میلهای راحتی سفید رنگی پوشانده بود رنگ مبلها کاملا با رنگ پرده پذیرایی هماهنگ شده بود با ورود استاد به منزل رئیس یک راست او را به اتاق پذیرایی برد و طبق معمول گیلاس روی میز را پر از شرابی قرمز کرد استاد به یاد نداشت که در عمرش تا این اندازه شراب و شامپاین و کلا الکل خورده باشد ولی ظاهرا این رسم رئیس بود که از میهمانانش با مشروبات الکلی پذیرایی بکنه فضای داخل منزل و نور داخل که به خاص و اسرار امیز بودن اتاق افزوده بود احساس گرما و راحتی به رئیس میداد انگار نه انگار که برای بار اول در منزل فردی غریبه و با فردی که فقط سه ماه از اشنایی آنها می گذرد تنها نشسته است دوستی آنها دوستی که نه زیرا استاد همواره نسبت به رئیس حس احترام بیشتری حس میکرد و حالا بعد از سه ماه این حس عمیق تر شده بود باز هم صحبت با اتفاقات روز سیاسی شروع شد در این حین نگاه استاد به تابلو ها و مجسمه های عجیب داخل منزل لیز می خورد یکی از تابلو ها از دیگری عجیبتر بود چند سگ مشغول ورق بازی با هم بودند یکی از آنها از همه آرام تر به صندلی تکیه داده بود و دیگران ظاهرا بر حسب کارتهای خود شاد مضطرب و یا عصبی بودند نور اتاقی که در انها سگها مشغول بازی بودند به شدت با نور اتاق پذیرایی همخوانی داشت رئیس با دیدن چشمان کنجکاو استاد بحث سیاسی اش را قطع کرد و در ادامه گفت بلوف شجاعانه متعلق به کاسیوس کولیج 1903 استاد توضیحات رئیس را شنید و ناخود آگاه چشمانش به سمت تابلو های دیگر رفت چند تابلو آنطرف تر باز هم چند سگ اینبار در یک فضای دیگر مشغول ورق بازی بودند رئیس باز هم با دیدن کنجکاوی استاد گفت همشون ماله کولیج هست اوایل قرن بیستم استاد سرش را به سمت رئیس برگرداند لبخندی زد و از رئیس تشکر کرد ظاهرا بنا به توضیحات استاد صاحب اصلی خانه علاقه زیادی به جمع آوری تابلو و اشیاء هنری داشته چرا که در پشت رئیس هم تابلوی عجیب دیگری قرار داشت که تقریبا تمام پشت رئیس را گرفته بود انحراف چشم استاد به سمت تابلو رئیس را به خنده اورد نیم خیز به عقب بر گشت و در همان حال گفت زندگی جاسوسها اثر ویکتور استروفسکی مامور سابق موساد هنرمند امروزی تابلورنگی بود در تابلوصورت زنها و مردهایی اسرار آمیز مشغول ورق بازی بودند صورت تمام افراد با کلاه هایی که به سر داشتند پوشیده شده بود زنها رانهایی کشیده و لخت و تاپهایی باز و سکسی داشتند گویی برای اغفال مردهای صحنه خود را آرایش کرده بودند اما مردها به صورت جنتلمن هایی با کت و شلوار مشکی و خاکستری ورق به دست رو به رو یا در کنار یک زن نشسته بودند صحنه ها برای استاد لذت نرم وحریری شکلی را بوجود اورده بود گویی دوست داشت در یکی از آن صحنه ها جای یکی از مردها می بود اتاق آرام آرام برای استاد بیشتر شناخته میشد در بدو ورود هیچ کدام از اشیاءِ اتاق به چشمش نیامده بود ولی در ان لحظه هر شیئی برایش معنا دار شده بود رئیس با دیدن استاد و علاقه اش به دید زدن اثار هنری منزل بلند شد و از استاد دعوت کرد تا به اتاق نهار خوری بروند ظاهرا در آن اتاق چیزهای بیشتری که باب میل استاد بودند وجود داشت استاد دعوت رئیس را پذیرفت و قدم زنان و پس از عبور از یک راهروی دراز به نهار خوری رسیدند با روشن شدن چراغ نهار خوری استاد انچه که میدید را باور نمیکرد بهت زده به اطراف خیره شده بود نگاهش از یک تابلوی نفیس آب رنگ که درآن دو نفرمشغول شکنجه دادن زنی از طریق داغ کردن و بستن گیره های اهنیِ شبیه تله موش به سینه هایش بودند به تابلو شکنجه دیگری که در اون مرد و زنی جوان به تخت بسته شده و ناخن هاشان توسط زن و مردی دیگر با صورت پوشیده کنده میشد میلغزید اتاق پر بود از تابلو های نفیس با همین موضوعات شکنجه داغ کردن بریدن خون استاد به نظر میرسید برای دقایقی وجود رئیس را فراموش کرده بود چرا که همچون کودکی هیجان زده از تابلویی به تابلو دیگر میپرید رئیس هم که راضی به نظر میرسید تمام رفتار او را زیر نظر داشت بعد وقتی زمان را مناسب دید به کنار استاد شروع به تعریف از تابلو ها و توضیح جزئیات نمود ببین اینجا میبینی دهنش رو پر مویِ سر کردن و با پارچه بستنش میبینی چقدر قشنگ بازی با واژنش رو نشون داده یا اون یکی چقدر قشنگ و طبیعی زجر کشیدن اون مرد رو وقتی زنها تمام تنش رو با سوزن زخمی کردن و نشون میده خوبی اینها اینه که همه جوره هست زن و مرد هم نداره لذت میبری استاد بدون معطلی گویی فراموش کرده بود تنها سه ماه از آشنایی آن دو میگذرد سر تایید تکون داد و به سمت تابلو دیگری رفت تابلویی که دو کشیش را که به حالت رسمی و مودبانه کتاب مقدس به دست ایستاده بودند و و بسته شدن زنی لخت را به روی دایره ای خار دار و دوار نظاره میکردند استاد با وجد خاصی گفت میبینید چقدر زیبا و شیک ایستادند اصلا چی میتونه این تصویر زیبا رو توصیف کنه رئیس سری تکان داد و با تُن صدایی محکم ولی آرام گفت مگر خودت تجربش کنی جمله ای که استاد شنید اما زمان لازم بود تا معنای آن را درک کند دقایقی بعد زنگ در به صدا در امد و فردی مودبانه دو جعه پیتزای بزرگ به رئیس داد و رفت رئیس بابت غذای حاضر آن شب از استاد عذر خواهی کرد ولی قول داد جبران کند در حین غذا خوردن دو طرف ترجیح دادند بیشتر از این در باره تابلو ها صحبت نکنند و بحث سیاسی ابتدایی را پی بگیرند در پایان درست زمانی که استاد آخرین تکه از پیتزایش را در دهان گذاشت زنگ در به صدا در آمد استاد با دهانی پُر و چهره ای مضطرب به رئیس خیره شد رئیس بدون توجه به استاد به ساعت خودش نگاهی کرد و زیر لب چیزی گفت و بعد باز هم بدون توجه به استاد از پشت میز به سمت درب ورودی حرکت کرد استاد تکه پیتزای داخل دهانش را به سرعت فرو داد به خیال خودش رئیس دوستی را برای بعد از شام دعوت کرده و چون شام آن دو بدلیل کنجکاوی بیش از حد استاد بابت دیدن تابلو ها بیش از پیش طول کشیده مهمان رئیس که احتمالا یک آلمانی است و المانی ها بسیار وقت شناس هستند سر ساعت مقرر به سر قرار آمده و رئیس هم بابت آماده نبودن کمی شرمنده خواهد شد استاد در این افکار بود وذره ذره با این افکار احساس شرمندگیِ در او شدت می گرفت سعی کرد با مرتب کردن هر چند سَر سَریِ میز حس شرمندگی اش را کمی کاهش دهد تلاشی که بی ثمر بود با بلند تر شدن صدای قَرِچ و قوروچ چوب کف زمین استاد ناخود اگاه نگاهش به سمت راهرو کج شد رئیس را به همراه دختر جوانی حدودا بیست و دو سه ساله که موهای بلوند و لَخت زیبایش را به گونه ای بسیار با سلیقه دسته کرده و آنها را به روی شانه های سمت راستش انداخته بود دید زیبایی دختر با تاپ لخت نیمه عریانِ نارنجی و پاهای کشیده و خوش تراشش که بر روی ران سمت چپ اثری از یک تاتوی ظریف دیده میشد شرمندگی را برای لحظه ای هر چند کوتاه در روان استاد به فراموشی سپرد ولی حسِ مرموز خجالت به همان سرعت که از سر استاد پریده بود به همان سرعت با بالا رفتن دست دخترک به نشان سلام دوباره بر دل و روان استاد پاشیده شد رئیس با لحنی جدی برای استاد توضیح داد که دخترک تانیا نام دارد و اهل اوکراین است و به جز روسی زبان دیگری صحبت نمی کند بعد در حالی که ظاهرا فکر میکرد تمام توضیحات لازم را داده است با دخترک به سمت پله های چوبی حرکت کرد رئیس قبل از قدم گذاشتن به روی پله با صدایی رسا و رسمی رو به استاد گفت هر وقت غذات تموم شد بیا پایین در طول سه ماه گذشته رئیس هرگز به استاد به صورت آمرانه دستوری نداده بود و این باعث بیشتر شدن دلشوره استاد شد با ناپدید شدن رئیس سَدِ سوالات بی پایان در ذهن استاد شکست و روانش را بیش از پیش مضطرب و آشفته کرد اما هر بار که شدت اضطراب به حد غیر قابل تحمل می رسید جرقه ای به صورت کاملا غیر منتظره و غیر ارادی شعله ای در روان استاد روشن میکرد و زیبایی از صورت دخترک را در ذهنش به تصویر می کشید تا برای چند باری هر چند کوتاه دل شوره بی دلیلش را آرام کند بار اول چشمهای سبزِ روشنِ دخترک با گونه های برجسته و استخوانی اش بار دوم گردن لاغر قلمی اش که با کُرکهای بور و احتمالا نرم پوشیده شده بود و بار سوم خط صاف و باریکی که بر اثر خنده ای مصنوعی به روی گونه هایش پدیدار شده بود و اگر ترکیب چشمها و گونه ها را کنار آن میگذاشتی چهره ای دلفریب و تا حدی شیطانی و در یک کلام تحریک کننده ای بوجود می آورد استاد وقتی به خودش امد چند دقیقه از رفتن رئیس و دخترک گذشته بود استاد تاخیربیشتر را جایز ندانست حس کنجکاویش به شدت تحریک شده بود مابقی ظرفهای غذا را با بی دقتی به روی پیشخوان آشپز خانه گذاشت و به سرعت از طریق پله های چوبی به سمت زیر زمین خانه رفت برای لحظه ای این سوال برایش مطرح شد که اگر استاد در این خانه میهمان است چرا باید یک میهمان غریبه دیگر را به زیر زمین خانه که طبعا و احتمالا برای یک میهمان آماده نشده ببرد وقتی به پاگرد زیر زمین رسید با دست راست درب چوبی سفیدی را باز کرد با باز شدن در هُرم گرمای زیر زمین به صورت نسیمی گرم به صورتش بر خورد کرد لابه لای این نسیم بوی موکت نو به همراه کمی بوی چسپ موکت به مشام می رسید بعد از طی یک راهرو کوتاه که توسط دیواره های مصنوعی چوبی از دیگر فضای زیر زمین مجزا شده بود و توسط نورِ سفید ضعیفی روشن شده بود به درب قرمزرنگی رسید این بار جرات باز کردن درب را نداشت با دست به روی در چند ضربه زد بلافاصله از پشت دررئیس با صدایی بلند که بیشتر شبیه نعره بود به او اجازه ورود داد با شنیدن صدای نعره استاد کاملا روحیه خود را باخت و عرق سردی به روی تنش نشست حس کنجکاوی بی مانندی مانند بختک روحش را آزار میداد و هر چه بیشتر او را میان دو میل متضاد گیر می انداخت از طرفی توان درک علت رفتار رئیس و میهمان اسرار آمیزش را نداشت و به فراری محترمانه فکر میکرد و از طرف دیگر باید حس کنجکاوی اش را ارضا میکرد طبق معمول حس کنجکاوی پیروز شد درب را محتاطانه باز کرد باز شدن تدریجی در ذره ذره تصویری هولناک رادر مقابل دیده گانش قرار میداد تصویری که با کامل شدنش هر چه بیشتر او را در بهت و حیرت بی مانندی فرو می برد بدون اینکه توان پرسشی داشته باشد کِششی مرموز او را وادار به ورود به داخل اتاق کرد دخترکِ اوکراینیِ لخت در حالی که دهانش با دهن بندِ توپی شکلِ قرمز پر شده بود به صورتِ یک صلیب به تکه چوبی بسته و توسط چنگکی از سقف آویزان شده بود بر روی زمین مچ پاهای دخترک هم به میله ای آهنی بسته بودند چیزی که باعث میشد تا پاهای دخترک اجبارا با فاصله ای به اندازه یک قدم بزرگ از هم فاصله داشته باشند فاصله ای که واژن دخترکِ لخت را در برابر دستهای حریص رئیس بی دفاع میکرد ناگهان در ذهن استاد چیزی اعلام خطری برق آسا کرد و به او دستور داد تا با تمام توان از آن مکان و خانه خارج شود سرزنشی عمیق خطر ورود پلیس و تبعات آن را در سرتاسر قوه تصمیم گیری اش پمپاژ میکرد ولی درهمان لحظه حس دیگری از جنسِ نوعی لذتِ ناب و اسرار آمیز او را مبهوت اتفاقات مقابل چشمانش می نمود چشمان سبزدخترک با دهن بندی قرمز در دهان و رگهایِ برجسته شده پسته ای رنگِ گردن در برابر دستهای استاد که ارام و با دقت فراوان واژنش را با ولع میمالید خمار و خمار تر میشد با شدت گرفتن مالش رئیس قطرات اب دهان دخترک از لب دهان به روی توپیِ دهن بند سرازیر میشد رئیس نگاهی سرد به استاد کرد و گفت بهت گفتم که خودت تجربش کنی لذتش بینهایت میشه با گفتن این حرف رئیس ضربه ای محکم به واژن دخترک زد چیزی که چشمهای سبزش را که کاملا خمار و متمایل به بسته شدن بود دوباره باز و هوشیار کرد ضربه دومِ رئیس به کشاله ران دخترک بود ضربات کشیده بعدی بدون توجه به حضور استاد به تک تک نقاط بدن دخترک زده میشد استاد با دهانی کاملا خشک و صورتی مبهوت حرکات رئیس را دنبال می کرد سرمای بدنش به گرمایی پر شهوت مبدل شده بود آلتش با هر ضربه رئیس سفت تر میشد با دیدن رانهای صیقلی و قرمز شده در اثر ضربات رئیس عنان اختیار از دست داد و به دخترک نزدیک شد رئیس که از نزدیک تر شدن استاد به دخترک به ظاهر شاد تر شده بود چند قدم به عقب رفت و جا را برای استاد باز تر کرد استاد با ترس و لرز درحالی که به چشمان دخترک خیره شده بود دستش را به ران سمت چپ دخترک زد از نرمی و لطافت رانها کمی یکه خورد تا به حال در تمام عمرش به زنی به این زیبایی دست نزده بود دندانهایش در تَبِ تمنای گاز گرفتن ران دخترک با عصبیت به هم ساییده می شدند افکارو تصاویر مالیخولیایی عجیبی به سرعت از ذهنش عبور میکرد دست راست استاد آرام بر روی رانها و سپس شکم دخترک کشیده شد ناگهان استاد انگشت اشاره اش را به روی ران درست بر روی مکان قرمز شده از ضربات رئیس کشید و سعی کرد آن مکان های قرمز شده را با فشاری متوسط بمالد در حین مالش زیر چشمی صورت دخترک را زیر نظر داشت وقتی تغییری در چهره دخترک ندید خشمی بی دلیل در دلش قوت گرفت دل را به دریا زد مشتش را گره کرد یک قدم به عقب رفت نگاهی به رئیس انداخت با دیدن لبخند رضایت رئیس با مشت محکم به ران دخترک زد ضربه اول دخترک را شوکه کرد ضربه دوم به گفتن عباراتی نا مفهوم از زیر دهان بند منجر شد ضربه سوم جیغ دختر را از زیر دهان بند باعث شد دخترک به خودش می پیچید تقلای دخترک باعث چرخش دختر به دور خود شد حالا علاوه بر آب دهان که همچنان به روی دهن بند می ماسید آب اشک چشم هم از گوشه چشمانِ سبزدخترک بر روی گونه های گُل انداخته اش سُر می خورد کبودی های بنفش رنگی به تدریج بر روی ران چپ دخترک ایجاد شده بود مکانی که استاد علاقه به مالیدن آنها داشت پس بار دیگر انگشت اشاره اش را به جای کبود شده رساند در حالی که اثری از دلشوره و اضطراب ثانیه های اول در دلش وجود نداشت به چشم دخترک زل زد وشروع به مالیدن روی کبودی ها کرد دخترک درد میکشید این را از فرم چشمها و سرد شدن تنش می شد فهمید دردی که تولید کننده لذتی ناب و ناشناس در اعماق روان استاد می شد تا صبح دندانها ناخنها پنجه ها و آلت استاد و رئیس از خمیر مایه تن و روان دخترک لذتها و کامهایی بی شماری گرفتند و سپس به خوابی عمیق فرو رفتند با صدای ویدا که از پیش ماهان برگشته بود به خودم اومدم دیگه نشد ادامه رو بخونم ویدا داشت چند تا مورد کاری رو بهم توضیح می داد اما همه فکر من توی یاداشت های پارسا بود پارسا همیشه رزومه داشت از کسایی که قراره باهاشون سر و کار داشته باشه همه چیز رو دقیق و با لحن نوشتاری ای شبیه داستان می نوشت توی این دفتر چه هم گذشته دقیق این پنج نفر رو نوشته بود هیچی از حرفای ویدا نفهمیدم چند لحظه بعد با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و دیدم که پارسا ست 8 9 82 8 8 8 1 8 9 9 81 8 1 8 4 8 9 87 3 ادامه نوشته شیوا ایول عقاب

Date: August 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *