تقدیر یک فرشته ۳

0 views
0%

8 9 82 8 8 8 1 8 9 9 81 8 1 8 4 8 9 87 2 قسمت قبل ویدا در حالیکه سعی داشت خودشو آروم نشون بده ازم پرسید پارسا چی گفت بهت گفت خودمو برای یه سفر تفریحی تو ایام عید آماده کنم به چشمای درشت و خوشگل ویدا خیره شدم دیدن این چشما به دلیلی که نمی تونم دقیق انگشت روش بذارم برام آرامش بخش بود از اول بچگی رو چشمها خیلی دقیق بودم چشمها و برق توشون میگفت الان قراره کتک بیاد یا اگرم برقی نداشتن یعنی همه چیز قرار بود خوب باشه منظورم از خوب کتک نخوردن بود همیشه چشمای آدما برام مهمه چون خطرناکترین بخش وجود اطرافیانم بوده یا برعکس آرامش بخش ترین بخش تو صورت هر کسی اولین چیزی که توجهم رو جلب میکنه چشماشه خوشگلی و زشتیشون نیست برق داخلشونه چون اون برق لعنتی هر چی تو روح و فکرت باشه رو نشون میده مثل الان که مظلومیت و معصومیت خاصی تو چشمای ویدا می دیدم که با یه ذره شیطنت خاص و دوست داشتنی ترکیب شده بود البته خودش سعی در کنترل این شیطنت داشت اما چرا چی گیرش میاد از دروغ گفتن به خودش و کنترل احساساتی که طبیعی هستن روزۀ انسانیت گرفته تو و ماهان چی عید میخوایین چیکار کنین ما هیچی برنامه ای نداریم ماهان باید به خانوادش سر بزنه و میخواد وقتشو با اونا بگذرونه البته خیلی هم بد نمیشه چون منم تو خونه راحت ترم نظرت چیه به آبجیت بگی عید بیاد پیشت فکر نکنم وجود من اونو اذیت میکنه وحیده از من متنفره و نمی تونه تحملم کنه فکر کنم همو نبینیم برای جفتمون بهتره البته بیشتر برای اون ویدا تا حالا چقدر سعی در ارتباط بر قرار کردن با وحیده داشتی یعنی شده همه راه ها رو امتحان کنی تو نمی تونی تا آخر عمرت اینجوری زندگی کنی باید رابطه ات رو با خانوادت درست کنی درسته دیگه هیچی مثل قبل نمیشه اما تو بهشون نیاز داری و شاید اونا هم به تو هر فکر و عقیده ای که داشته باشن اما نهایتا یه آدم هستن و دلشون از سنگ نیست به نظر من از وحیده شروع کن هر چی هم گفت غلط کرده کم نیار به نظر من به همه آدما میشه نفوذ کرد و هیچی غیر ممکن نیست ویدا حسابی رفت تو فکر باید حواسمو جمع میکردم ویدا زن به شدت دهن بینی بود و به سرعت تحت تاثیر قرار میگرفت حالا خوبه من خودم آدم خبیثی نیستم و فکرای بدی براش ندارم وگرنه نمی دونم چرا ویدا رو که میبینم یاد یه گوسفند قربونی میوفتم که چاقو رو گرفته به سمش و به همه تعارف میکنه از دیدن ویدا و این صحنه گاهی خیلی حرص میخورم و لَجَم در میاد اونقدر که خودم میخوام چاقو رو بگیرم و سرشو ببرم ویدا بعد از چند دقیقه سکوت گفت نمی دونم چیکار کنم فرشته هر چی فکر میکنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه فکر میکنی خودم این وضعیت رو دوست دارم فکر میکنی خودم خسته نشدم هر روز صبح بیدار میشم به امید یک روز بهتر اما باز می بینم که همه چی سر جاشه و هیچ فرقی نکرده تنها آرزوم اینه که شب بخوابم و دیگه روز رو نبینم حداقل اینجوری تموم میشه این کابوس لعنتی ویدا ببین من روانشناس نیستم حتی تا حدودی هم فکر میکنم روانی ام اما اما به نظرم بزرگترین مشکل تو اینه که هنوز خودتو مقصر میدونی و فکر میکنی مستحق این شرایطی چه خبرته خیله خوب قبول دارم اشتباه کردی خریت کردی اما از اینهمه عذاب دادن خودت چی قراره دستتو بگیره اشتباه کردی و تا الان هم تاوانش رو دادی اما فکر میکنی کسی به تخمشه نه اون آدمایی که بهت خیانت کردن احتمالا الان دارن تو خوشی و بدون عذاب وجدان زندگی میکنن اما تو داری الکی الکی خودتو نابود میکنی خدا ازشون نگذره ای خاک تو اون سرت کنم ویدا که فکر میکنی خدا و پیغمبر قراره انتقامتو بگیرن فرشته بس کن لطفا میدونم که داری سعی خودتو میکنی که به من کمک کنی اما هیچ راه کمکی به من نیست چه خسته شده باشم چه نشده باشم این شرایط اسحقاق واقعی منه باشه هر چی تو بگی ادامه این بحث با یه گوسفند بی فایده اس راستی امشب حال داری با هم فیلم ببینیم البته خونه شما چون این فیلمه رو از موحدی گرفتم و حسابی ازش تعریف کرد میخوام تو تلوزیون شما که بزرگ تره ببینم آره حالشو دارم امشب بیا خونه ما تو راه برگشت ویدا به ماهان گفت که من امشب خونه اشون هستم ماهان هم گفت برای اینکه مزاحم نباشه خونه نمی مونه و میره خونه برادرش تو مسیر برگشت ذهنم تمام مدت بی اختیار میرفت سمت یادداشت های پارسا نوشته هاشو تصور می کردم و حالا داشتم متوجه میشدم که اون محفل عجیب و غریب چجوری شکل گرفته و شروعش با دوستی رئیس و استاد بوده راستی یعنی با چه شگردی پارسا اینا رو از زیر زبونشون بیرون کشیده اون هم اینقدر با جزییات شاید اگه خیلی وقت پیش این موارد و جریانا رو می دیدیم هیچ درکی ازشون نمیداشتم اما هر چند الان هم درک درستی از خوندن این مطالب ندارم اما چیزی که نمیفهمم اینه که چرا حالا اینقدر راحت دارم باهاش کنار میام شاید چون دست نوشته های پارساس و به خاطر همونه که احساس خطر نمیکنم این اواخر اون قدر احساسات عجیب و غریب توی منو پر کرده که حتی حس میکنم تو اون زیر زمین می تونستم هم جای استاد باشم و هم جای اون دختر اکراینی چرا خوندن این دست نوشته ها حس عجیب و خاصی توی من به وجود آورده حسی که نه میتونم بگم از بودنش راضیم و نه میتونم بگم ناراضی فقط میدونم که اون محفل از آزار و شکنجه دخترا لذت می بردن و منم نسبت بهش بی تفاوتم اگه قبلنها بود خودمو جر میدادم که ازشون متنفر باشم انتقام بگیرم از اینکه به اون دخترا ظلم کردن نوشته ها میگفتن که این آدمها از بازی دادن و در اختیار گرفتن روح و جسمشون لذت می بردن شاید وقتی همه چیز کنترل شده باشه و بدونی چیکار میکنی یا چی قراره سرت بیاد همچین تجربه ای اونقدرها هم ترسناک نیست یاد لحظه ای افتادم که ناهید با زدن من و دیدن ضعفم چه برق لذتی تو چشماش درخشید مهران با زجر دادن من و شنیدن التماس های من چه لذتی تو تن صداش نشسته بود سهیلا که هر بار خودمو جلوش ضعیف جلوه میدادم چطور به وجد میومد آدما هر چیزی رو هم که فراموش کنن احساساتشون رو فراموش نمی کنن درسته که علایق و سلیقه های این آدمای خاص برام عجیب و غیر قابل درک بود اما اینو خوب یادمه که بعضی وقتا از نقشی که برای سهیلا بازی می کردم خارج میشدم و از اون وضعیتم حس خوبی داشتم یه حسی که گاهی وقتا از حس تحریک جنسی هم قوی تر بود و حتی ارضا شدن جنسیم به اون حس بستگی داشت نمیدونم شایدم اشتباه میکنم شاید لذتی که از بودن با سهیلا میبردم فقط به خاطر این بود که بی نهایت بهم محبت می کرد بارها شده آدمایی که ازشون خوشم میاد و برام جذاب هستن با جدی شدنشون و آمرانه برخورد کردشنون حس لذت خاصی رو درونم شکل میدن حتی برعکسش هم برام پیش اومده اون شبی که وحیده طبق نقشه باید جلوی من لخت میشد و من مثلا باید اذیتش میکردم که نازنین بفهمه و بره راپورتمونو بده اون لحظه وحیده داشت زجر میکشید و یاد اون بازی ای که از الهه خورد افتاد و اشک تو چشماش جمع شد من هم واقعا از دیدنش تو این حالت ناراحت و حتی عصبی شدم اما چند ماه بعدش تصور و تکرار اون لحظه برام حس خاصی رو القا میکرد اینکه رفتم جلوش و دستمو گذاشتم رو کُسش و ازم خواهش کرد که دستمو بردارم مطمئن تر از اینکه بدونم اسمم چیه میدونم که آلت تناسلی یه هم جنس برام جذابیتی نداره اما بعدها فکر به اون ضعف وحیده برام حس خاص و تعریف نشده ای به وجود می آورد حسی که با زدن تو گوش ویدا دوباره تجربه اش کردم حالا با خوندن شروع دوستی رئیس و استاد هم دقیقا همون حس درونم فعال شد من چم شده آخه یعنی همه آدما اینجور احساسات رو دارن و مخفی میکنن یا فقط بعضیا اینجورین یعنی منم از اینکه باهام خشن و محکم برخورد بشه خوشم میاد یا از اینکه به دیگران مسلط باشم و ضعفشون رو کنترل کنم لذت میبرم اصلا چرا به ویدا پیشنهاد فیلم دیدن دادم خودم خوب میدونم علاقه خاصی به دیدن فیلم ندارم این همه احساسات ضد و نقیض داخلم داره منو از هم می پاشونه از لحظه ورودم به خونه شون حواسم تمام مدت به ویدا بود نشستم رو کاناپه و ویدا رفت داخل اتاق و لباسشو عوض کرد یه تاپ ساده سرمه ای و یه شلوار سفید خشایاری که اصلا به اون تاپ نمی اومد هم تنش کرد نمیدونم این ستی که کرده بود چرا لجمو در میاورد داشت می رفت سمت آشپزخونه که بهش گفتم مگه این تاپ شلوارک ست نداره داره چطور دپرسی درست اشتباه کردی اونم فدای سرت مثل آدم که دیگه میتونی بگردی الاغ جون آراسته بودن و درست لباس پوشیدن هم از کلت پریده همینجور وایستاده بود و منو نگاه می کرد کمی اخم کردم و تن صدامو جدی بهش گفتم چرا اونجوری نگاه میکنی میگم مثل آدم که بلدی لباس بپوشی چند ثانیه شبیه این بچه های لجباز به چشمام خیره شد برگشت تو اتاق وقتی اومد تو هال ست شلوارک همون تاپ پاش بود یه شلوارک کوتاه بالای زانو رفت تو آشپزخونه و یکمی بود و برگشت هر چی فکر میکنم به فکرم نمیرسه چی درست کنم ناهار هم که درست حسابی نخوردیم شب گشنمون میشه چیکار کنیم زنگ می زنیم از بیرون برامون غذا بیارن نمی خواد به مغزت فشار بیاری به وضوح می تونستم حس کنم که از این نوع ادبیات و رفتار من خوشش نمیاد اما هیچ مقاومتی هم نمیتونه بکنه حس میکنم هر چی بیشتر میرم جلو کنترل ویدا راحت تره برای فرار از نگاه های من به جای اینکه جلوم بشینه اومد کنارم و روشو برگردوند سمت زمین هم خندم گرفته بود و هم از این وضعیت خوشم اومده بود با یه لحن ملایم ادامه دادم نمیخوای به مهمونت بگی لباس راحتی بپوشه ببخشید حواسم نبود اگه حال نداری بری خونه لباس بیاری لباس هست بهت بدم چند روزه تنبلیم شده لباسامو بشورم از لباسای خودت بهم بده راستی اصلا میخوام برم دوش بگیرم مشکلی نیست اینجا برم حموم نه چه مشکلی راحت باش پس میشه برام لباس زیر هم بیاری باشه تو برو میارم وایستادم و جلوی ویدا شروع کردم مانتوم رو در آوردن بعدش تیشرتمو درآوردم وقتی دستم رفت سمت دکمه های شلوارم متوجه نگاه متعجبش شدم بازم با لحن ملایم بهش گفتم خب اینا رو ببرم تو حموم نم میگیرن اما منظورم در اصل چیز دیگه ای بود ویدا عین خودم بود منه چند سال پیش تیریپ گوسفند حالا با یه شرت و سوتین جلوش بودم و شروع کردم با خونسردی لباسام رو تا کردن گذاشتمشون روی کاناپه و رفتم تو حموم یکمی دوش گرفتم و صداش زدم ویدا میشه بیایی پشتم رو لیف بکشی خیلی میخواره گفت باشه و بعد چند لحظه اومد وقتی منو لخت لخت دید جا خورد لیف و کف دار کرده بودم وبه سمتش گرفتم که بگیره وا چته یه جوری رفتار میکنی که دارم شک میکنم نکنه مرد باشی زن لخت ندیدی تا حالا هر چی من دارم تو هم داری دیگه تعجب واسه چی یا نکنه من شاخی چیزی اضافه دارم نمیدونم پشتمو کردم و دستامو تکیه دادم به دیوار خیلی آروم شروع کرد پشتمو کشیدن به شلی یه جنازه جون نداری حتی می تونستم تغییر صدای تنفسش هم بشنوم که بازم از این لحن من داره حرص میخوره سعی خودشو کرد که محکم تر بکشه و بعدش هم رفت احتمال میدادم تنها دلیلی که منو تحمل میکنه اینه که خانواده اش تنهاش گذاشتن و اینکه تحقیرهای منو یه حساب تنبیهی که لیاقتشو داره میذاره خندم گرفته بود یه بار از طریق وحیده به نقطه جوش رسونده بودمش ایندفعه می خواستم از یه راه دیگه ببینم کی به نقطه جوش میرسه از طرفی از این بازی که حس میکنم توش کنترل کننده ویدا هستم لذت غیر قابل وصفی منو پر میکنه شام خوردیم و فیلمی که از یکی از موحدی گرفته بودم رو شروع کردیم به دیدن نیم ساعت هم ازش نگذشت که فهمیدم سر کاریم و فیلم مزخرفیه تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم خاک بر سرش با این فیلم پیشنهاد دادنش چند دقیقه سکوت تا اینکه ویدا گفت فرشته فقط گفت فرشته و بقیه حرفشو قورت داد حرفتو بزن سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت فکر نمی کنی که رفتارت با من اصلا مودبانه نیست جدیدا خیلی داری بد با من حرف میزنی بعد تموم شدن حرفش با پوزخند جواب دادم مگه برای تو فرقی هم میکنه که چه رفتاری باهات بشه تو که چیزی برای از دست دادن نداری حالا بفرما بشین و بتمرگ چه فرقی برات میکنه فرشته دوستیمون سرجاش اینکه دوست داری به من کمک کنی رو میدونم و ازت ممنونم اما منم آدمم لطفا مثل آدم با من رفتار کن اولا کی به تو گفت ما با هم دوستیم در ثانی من یه گوسفند بیشتر جلوی خودم نمی بینم گوسفند حرف دهنتو بفهم خانوم اوه اوه چه غیرتی سیب زمینی و اینهمه رگ مثلا غیرت داری تو پس چرا هر بار اون جوری که لیاقتته باهات حرف میزنم به حرفم گوش میدی چرا همون لحظه جلوم وا نمیستی چون میخوام حرمت ها بینمون حفظ بشه نه بابا چه باحالی تو رفتم جلوش دو زانو نشستم و هر دو تا دستمو گذاشتم روی رون پاهاش آروم شروع کردم به مالش روناش و دستمو بردم زیر شلوارکش به چشماش خیره شدم و گفتم تو دوست داری یکی باهات اینجوری رفتار کنه تو خودتو مستحق این رفتار می دونی تو خودتو تبدیل به یه گوسفند کردی و قربونی شدن رو لازم میدونی برای خودت کسی که اینجوری خودشو ببازه لیاقتش همینه ویدا خانوم توی چشماش مخلوطی از عصبانیت و تسلیم می دیدم با عجز گفت تو کی هستی فرشته انگشتای هر دو تا دستم رو رسونده بودم به زیر شلوارکش یه چنگ حدودا محکم از اون قسمت از رونش که نرم ترین جاش بود زدم ایستادم و به سمتش نیم خیز شدم صورتمو نزدیک ترین حالت ممکن به صورتش گرفتم من یه آدمم ویدا بهت قول میدم آدم ترین آدمی هستم که حتی تو کل عمرت دیدی و قراره ببینی یکی که با خودش تعارف نداره سرش شروع کرد به یه رعشه خفیف و با صدای لرزون گفت داری دردم میاری فرشته دستاتو بردار فشار انگشتامو روی رون پاش بیشتر کردم و اهمیت ندادم گفتم خودت دلت میخواد اگه دلت نمیخواست محکم جلوی من می ایستادی حالا تو چشام نگاه کن و بگو بهترین خاطره ات با سعید و الهه چیه با توام میگم بهترین خاطره ات چیه من هیچ خاطره خوبی باهاشون نداشتم ولم کن فرشته میگم ولم کن تو میگی ولم کن اما این تن صدات داره میگه ادامه بده خواهش میکنم شنیدن خواهش میکنم با این تن صدای لرزون ته دل منم لرزوند و همون حس لعنتی که حالا فهمیدم دوسش دارم فعال شد لبامو به آرومی بردم نزدیک گوشش اتفاقا به نظر من داری خوب فکر کن ویدا یه خاطره هست که بهترینه یا شاید تنها خاطره ایه که بهش فکر میکنی و حتی لذت میبری درست همون روزی که سعید با کمک الهه بهت تجاوز کرد و بعدش هم مانی و وحیده تا می تونستن تحقیرت کردن به نظرم همون شیرین ترین خاطره عمرته چون خوب می دونی که بهترین مجازات گندایی که زدی همون بلایی بود که سرت اومد مطمئنم از هر چی پشیمون باشی از اون تجاوز پشیمون نیستی چون مستحقش بودی حالا تو چشمام نگاه کن و بگو که مستحقش بودی سرمو برگردوندم عقب و با خونسردی و در حالی که پوزخند رو لبام بود تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت ایندفعه با همه زورم ناخونامو فشار دادم تو گوشت روناش یه هو صورتمو خشن و جدی گرفتم و گفتم دارم بهت میگم حقت بود یا نه یه بار دیگه دوبار سوالمو بپرسم جرت میدم نفسش نا منظم شده بود شبیه آدمایی که ترسیدن نفس می کشید باعث میشد سینه هاش بالا و پایین بشن سرشو به علامت تایید حرفم تکون داد با لحن خشن تر بهش گفتم مگه لالی که سرتو تکون میدی آره حقم بود راحت شدی پوزخند پیروز مندانه ای زدم من راحتم گلم من با خودم راحتم تو به فکر خودت باش صداش به ضعیفی صدای یه موش بود که جیر جیر میکرد آره دوسش دارم چند ثانیه با چشمایی که دیگه کامل تسلیم شده بود بهم نگاه کرد من هم همینجوری با عصبانیت به چشماش چند دقیقه ای نگاه کردم و بلاخره دستامو برداشتم و ازش جدا شدم برگشتم و نگام به آینه قدی گوشه هال افتاد و خودمو توش دیدم برای یه لحظه به خودم اومدم فرشته داری چیکار میکنی خودمو به شکل یه هیولا میدیدم که از بازی کردن با قربانیش داره لذت میبره از ترس اینکه باز از کنترل خارج بشم و نکنه بهش صدمه بزنم از تو کیفم کلید رو برداشتم و سریع رفتم خونه خودم تنها راه فرار از این وضعیت یه دوش آب سرد بود نزن تو رو خدا نزن خواهش میکنم بس کن بهت التماس میکنم بس کن هر چی میگم فایده نداره و استاد بی رحمانه با اون چوب داره میکوبه به کف پاهام دیگه نمی تونم تحمل کنم این درد لعنتی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم متوجه حضور یکی بالا سر خودم شدم آره رئیسه یه انبر دست دستشه و میبره سمت انگشتام داره میخنده و حسابی سرحاله سردی فلز انبر دست رو روی انگشتام حس کردم نه نه نه بازم با صدای جیغ از خواب بیدار شدم سریع اومدم گوشیم رو بردارم که ساعتو چک کنم اما متوجه شدم کیفم خونه ویدا جا مونده فاک همه چی به سرعت یادم اومد قلبم تند تند میزد و حسابی عرق کردم من چه جوری با اون وقاحت اون حرفها رو بهش زدم به انگشت کج شده ام نگاه کردم و اون شب لعنتی و اون درد لعنتی دوباره یادم اومد با اینکه نمی دونستم چطوری باهاش روبه رو بشم اما وسایلمو لازم داشتم بعد خوردن یه لیوان آب رفتم در خونه ویدا و در زدم بعد چند دقیقه ویدا در و باز کرد با چشمای قرمز شده که مشخص بود اصلا نخوابیده نکته جالبش این بود که بهم سلام کرد اونم مودبانه رفتم نشستم رو کاناپه و به ویدا که حالا جلوم وایستاده بود و انگار متوجه حال خرابم بود گفتم شلوارکت رو در بیار با تردید بهم نگاه کرد سرش داد زدم مگه بهت نگفتم از این به بعد فقط یه بار همه چیزو میگم اون شلوارک لعنتی رو در میاری یا بیام همراه خودت جرش بدم هیچی نگفت و بعد چند ثانیه مکث به آرومی شلوارکشو در آورد جای کبوی و زخمی بالای رون پاش بدتر از تصوری بود که داشتم از دست خودم عصبانی شدم از این گوسفند بی اراده هم لجم اومده بود میخواستم با همه وجودم جیغ بزنم بلند شدم و با عصبانیت شروع کردم جمع کردن لباسام و کیفم ویدا شلوارکشو پاش کرد و گفت لباس زیرتو شستم خشک شد برات میارم هیچی بهش نگفتم و رفتم سمت در که گفت به ماهان نمیگم برگشتم و چند لحظه نگاش کردم برام مهم نیست میخوای بگو نمیخوای نگو فکر میکنی واسه ام مهمه از خونه ویدا زدم بیرون و حاضر شدم و رفتم خونه پارسا به اتاق سفیدم پناه بردم نگاه آخری که به اون چشمای معصوم کردم از ذهنم بیرون نمی رفت نا خواسته اشک از چشمام سرازیر شد و به خواب رفتم نمی دونم چند ساعت بعد بیدار شدم اما همچنان دوست داشتم تو اتاق خودم باشم انگار اینجا یه انرژی ای داشت که یادم مینداخت که من یه آدمم یه آدم با تمام ضعفهاش و نقاط قوتش همین جور رو تخت دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم و شروع کردم خوندن ادامه یادداشت های پارسا طبق روال همیشه حدود ساعت ده صبح رئیس با یه شلوار لی و پیراهنی که سه چهار تا دکمه بالاش باز بود از بالای دریاچه پارک ملت قدم زنان پایین اومد از وقتی که دست استاد رو تو یه دانشگاه خوب بند کرده بود بیشتر همدیگه رو می دیدند و رئیس هم بیشتر از گذشته وقت داشت تا به پارک مورد علاقه اش سر بزنه هنوز صبح بود و گهگاهی یه سری زن و مرد با گرم کن مشغول ورزش و دویدن بودن تا اینکه رئیس از دور مردی رو دید که با لباس غیر ورزشی دنبال یه دختر میدوه دخترک گهگاهی زیگزاگی روی چمنها میدوید و مرد هم دنبالش هر دو از رو به رو هر لحظه به رئیس نزدیکتر میشدن تا اینکه دخترک که قیافه ای عصبی داشت با سرعت از کنار رئیس رد شد پشت سرش مرد میانسال که دیگه رمق دویدن نداشت نفس نفس زنان در چند قدمی رئیس ایستاد صورتش قرمز و حسابی خیس عرق بود دو سه تا فحش آبدار به دخترک داد و همونجا روی یه نیمکت نشست بعد چند دقیقه احوال پرسی رئیس متوجه شد که چند هفته قبل اون دختره با کمک یه دوستش از اون مرد که اسمش محسن بوده یه دزدی حسابی کردن و اون بدبخت هم چندین روزه توی این پارک دنبال دختره و دوستش می گرده تا بالاخره پیداشون کرده ولی از شانس بد محسن دختره سریعتر می فهمه و در میره رئیس خیلی کنجکاو شده بود تا بیشتر از این ماجرا بدونه اگر اظهارات مرد درست بوده باشه باید یکراست پیش پلیس میرفت اگه اینکارو نکرده حتما یه جای قضیه میلنگه رئیس احساس کرد مرد اونقدر درمونده هست که کمک نیاز داشته باشه پس اظهار همدردی و تعارف برای کمک از طرف رئیس اونقدر محترمانه و با زیرکی انجام شد که سریع جواب داد و محسن به رئیس از سر ناچاری اصل ماجرا رو تعریف کرد محسن یه پارچه فروش تو بازاره چند هفته قبل وقتی زنش برای زیارت میره مشهد فرصت مناسبی بوده تا بعد مدتها یه دلی از عزا در بیاره برای مرد متاهلی که دنبال یه زن برای فقط یکی دو شب می گرده و حاضرم نیست پول زیادی برای رسیدن به آرزوهاش صرف کنه بهترین گزینه تور کردن دخترهای فراری بود که نه کسی رو دارن تا بعدا براش شر بشن و نه توی گروهی هستن که بعدا حق و حساب ازش بخوان از همه مهمتر اگر شانسش میزد می تونست یه دختر فراری باکره تور کنه و بدون کاندوم به جونش بیافته بالاخره روز موعود رسید و محسن بعد از رسوندن زنش به راه آهن یک راست به سمت پارک ملت راه افتاد اونجا دور ترین نقطۀ ممکنه به خونشون بود جایی که احتمال دیده شدن توسط یه آشنا تقریبا صفر میشد و قبلا توی صفحه حوادث روزنامه خونده بود خیلی از دختر فراری ها میرن اونجا ولی از شانس بدش با اینکه سه چهار ساعت کل پارک رو گز کرد حتی یه مورد خوب هم پیدا نشد همه یا جنده هایی بودن که واسه تیغ زدن بالاشهری ها قیمتهای نجومی داشتن یا دوست پسر دوست دختر بودن که به قصد عشق و حال تو پارک قدم میزدن ساعت از هشت گذشته بود که محسن دست از پا دراز تر رفت اونور خیابون ولیعصر و یه معجون سفارش داد اولین قلپ رو که خورد یه دختر بی آرایش با یه کوله پشتی مدرسه جلوی چشمش سبز شد دخترک بلاتکلیف دور خودش می چرخید برای اون ساعت شب دیدن چنین دختری اونم درست کنار پاساژ صفوی خیلی عجیب بود محسن سعی کرد توجه دختر رو به خودش جلب نکنه ولی دائما زیر چشمی دختره رو بر انداز می کرد گونه های برجسته و چشمهای بادمی با ابروی پهن و مشکی و از همه مهمتر بدن تو پُر دختره حسابی برای محسن خوش آیند و تحریک کننده بود دل و به دریا زد و یه نقشه کشید در حالی که وانمود می کرد با موبایل صحبت میکنه سمت دخترک رفت بعد با یه تنه زدن به دختر نصف معجونش رو روی مانتو دخترک خالی کرد صورت بهت زده و معذرت خواهی های بلند بلند محسن دو تا مامور نیروی انتظامی رو از جلوی پاساژ به سمت اونها کشوند اگه زبون بازی و چاخانهای محسن و همراهی دخترک نبود حتما کارشون اون شب به کلانتری میکشید ولی با همه این حرفها محسن تونسته بود با یه تیر هم از شر مامورها خلاص بشه و هم دختره رو بکشونه توی ماشینش دخترک خودش رو گلی معرفی کرد وتوی ماشین سکوت کرد ماشین محسن هنوز ده متر از جای پارک دور نشده بود و توی ترافیک کوچه منتهی به خیابون ولیعصر متوقف بود که صدای ضربه های دست یک نفر به روی شیشه ماشین محسن و گلی رو به خودش اورد محسن شیشه و پایین کشید و چهره در هم یه دختر دیگه رو دید گلی خانوم می پیچونی رفقا رو دیگه نه صورت گلی پر لبخند شده بود و با هیجان گفت نه ناهید جون بیا بالا محسن از رفقاست داریم میریم مهمونی بپر بالا ناهید هم در میون چهره شگفت زده محسن سوار ماشین شد حالا محسن مطمئن شده بود با یه تیر سه تا نشون زده رئیس با اشتیاق فراون به حرفهای محسن گوش می کرد محسن ادامه داد که توی ماشین با ناهید و گلی کلی حرف زده و آشنا شده ظاهرا ناهید چندین سال از گلی بزرگتر بود هر دو چند ماه قبل از خونشون فرار کرده بودن و توی خیابونها با گدایی و فروش مواد زندگی میکردن قبل از رسیدن به خونه محسن دو تا چادر که از زنش توی ماشین مونده بوده رو بهشون داده تا سرشون کنن اینطوری هیچ کس شک نمیکرده که اون دو تا کی هستن وقتی اونها بداخل خونه رسیدن ناهید و گلی به بهانه آماده شدن توی دستشویی رفتن و با یه آرایش غلیظ بیرون اومدن محسن برای رئیس از لحظه ای گفت که گلی با یه تاپ نیمه باز نارنجی که تا بالای زانوش رو پوشونده بوده به طرفش اومده و اون رو به روی مبل هل داده و بعد در حالی که روی زانوی محسن نشسته شروع به مکیدن لبهاش کرده تازه بعد از کمی ور رفتن محسن متوجه شده که گلی شُرتی به پاهاش نداره و از اون لحظه به بعد با دستهای هیزش شروع به ور رفتن با گلی میکنه توی همون لحظات ناهید که بعد از شروع به کار گلی و محسن به اشپزخونه رفته بوده سر میرسه و در کمال تعجب سه تا لیوان شربت آلبالو روی میز میذاره محسن در حالی که گلی هنوز روی پاهاش نشسته بوده کل لیوان رو سر میکشه و به بوس کردن سینه و لب گلی مشغول میشه و دیگه چیزی یادش نمیاد وقتی به هوش میاد میبینه تمام خونه بهم ریخته تمام طلاهای زنش دزدیده شده اونوقته که متوجه فریبی که خورده میشه و سه هفته تمام برای بدام انداختن اون دو تا دختر توی پارک ملت کشیک میده و از شانس بدش اونها از دستش در میرن رئیس با دقت به تمام حرفهای محسن گوش میداد بعد از کمی دلداری از محسن خداحافظی کرد چند روز بعد رئیس با یه شلوار جین آبی و یه پیراهن مرتب روی یکی از نیمکتهای پارک مشغول ور رفتن با موبایلش بود چند روز میشد که برای چند ساعت بی حرکت روی نیمکتی که برای اخرین بار ناهید رو در کنارش دیده بود به انتظار مینشست توصیفات محسن از اون دو تا دخترغوغایی توی دل رئیس بپا کرده بود دخترها معلوم بود که همۀ خصوصیات لازم برای درگیرشدن تو یه بازی کثیف رو داشتند پس صبر برای اونها جزئی از بازی به حساب میومد بالاخره در همون روزی که رئیس مشغول ور رفتن با موبایلش بود از زیر چشم متوجه دختری بدون ارایش تو پُر با ابرو هایی پهن و کشیده شد که بی هدف از دور به سمت نیمکت می اومد اون دختر همه خصوصیاتی رو که محسن درباره گلی گفته بود رو داشت رئیس خودش رو مستاصل وانمود کرد و درست زمانی که دختر به کنار نیمکت رسید سرش رو بالا گرفت و درحالی که به دخترک خیره شده بود آهی کشید بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل دخترک بشه موبایلش رو به دخترک نشون داد و ازش کمک خواست با نزدیک تر شدن دخترک رئیس به طوری که دخترک کاملا متوجه بشه چشمان هیزش رو به سمت سینه و گردن دخترک فرو برد و بعد با تغییر لحن شروع به تعریف از دخترک کرد فقط چند دقیقه نیاز بود تا دخترک که خودش رو گلی معرفی کرده بود رئیس رو یک طعمه ساده و راحت الحلقوم ببینه و اون رو به سمت مخفیگاه ناهید در یه گوشه دیگه پارک بکشونه همه چیز به خوبی پیش میرفت و گلی و ناهید به فکر اجرای نقشه همیشگیشون روی رئیس بودند وقتی هر سه به خونه رئیس رسیدند طبق روال همیشگی گلی و ناهید به داخل دستشویی رفتند و بعد از آرایش بیرون اومدند اون روز گلی یه تاپ صورتی تا زانو پوشیده بود و خودش رو به رئیس رسوند و شروع به مکیدن لبهای اون کرد بعد از چند دقیقه ناهید با سه تا لیوان نوشابه به هال اومد و خنده کنون به رئیس گفت که چیز بهتری پیدا نکرده رئیس که منتظر چنین لحظه ای بود گلی رو به کنار هل داد و درمیون تعجب ناهید و گلی به سمت اشپزخونه رفت بعد بلند بلند به اونها خبر داد که دنبال یه ویسکی خوب میگرده تا اینجای کار نقشه ناهید و گلی حسابی بهم خورده بود ولی چاره ای نداشتند و باید منتظر موقعیت بهتری میشدند درست وقتی که رئیس با یک شیشه ویسکی از اشپزخونه بیرون اومد در هال باز شد و مرد حدودا سی و پنج ساله در حالی که یه اسلحه تو دستش بود وارد هال شد رئیس از دیدن اون مرد نه تنها متعجب نشد بلکه خیلی هم ریلکس و آروم روی مبل کنار گلی نشست بعد با لحن خشنی از ناهید و گلی خواست که نوشابه ها رو تا ته بخورند وقتی هیچ کدوم از اونها کاری رو که رئیس از انها خواسته بود انجام ندادند رئیس موهای گلی رو از پشت با خشونت گرفت و به سمت لیوان نوشابه برد استاد هم اسلحه اش رو به سمت شقیقه ناهید برد و لیوان نوشابه رو جلوی دهن ناهید گرفت گلی و ناهید چاره ای جز نوشیدن نوشابه ها نداشتند چند دقیقه بعد هر دوشون به خواب رفته بودند وقتی گلی چشماش رو باز کرد همه جا رو تار میدید سعی کرد با دستش چشمهاش رو بماله که متوجه شد دستهاش به جایی بسته شدن و توان تکون دادن اونها رو نداره وقتی آروم آروم هوشیاریش رو بدست اورد احساس کرد به روی یک تخت بسته شده پاهاش درد شدیدی میکردند خودش رو تکونی داد و دید که پاهاش محکم به میله های پایینی تخت بسته شدن و روی مچ های پا هم چند وزنه سنگین بسته شده از روی درد مچ دستش هم می تونست حدس بزنه مدت طولانیه که توی این حالت قرار داشته هر تکونی که به خودش میداد درد مفاصلش بیشتر میشد به نظر بهترین کار تقلا نکردن بود چند دقیقه هشیار توی این حالت بود که در اتاق باز شد و در مقابل چشمان وحشت زدۀ دخترک مرد میان سالی که گلی به خیال خودش تو پارک اغفال کرده بود بهش نزدیک شد رئیس سر تا پایِ تن لخت گلی رو نگاه کرد و از زیر گلو تا کشاله رونش رو با نوک انگشتش لمس کرد و گفت ناهید بی خودی ازت تعریف نمیکرد با گفتن این جمله رئیس شروع به زدن چند سیلی به صورت گلی کرد و بلافاصله نوک سینه های گلی رو محکم بین دو انگشتش گرفت و فشار داد گلی وحشتزده فریاد میزد و کمک میخواست رئیس با دیدن فریادهای گلی یک سطل آهنی سنگین رو روی سرش قرار داد و دسته های سطل رو هم به گردن گلی بست اینطوری هم تمام صدای فریادهای گلی تو گوش خودش میرفت و هم وزن سطل رو گردنش فشار زیادی می اورد رئیس ادامه داد که میدونستم میتونم به ناهید اطمینان بکنم خوب میدونه کی رو تور کنه برامون بعد از گفتن این حرف رئیس به نوک سینه های گلی گیره هایی آهنی بست و با شلاقی چرمی شروع به زدن ضربه های محکم به شکم و رونهای تمیز و بی موی گلی کرد صدای فریادهای خفیف گلی از داخل سطل به صورت اکو به گوش میرسید و رئیس بدون توجه به اونها بعد از شلاق شروع به ور رفتن با باسن و کُس گلی شد چند متر اونورتر توی اتاق بغلی که کاملا با موکت عایق بندی شده بود و هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد ناهید چند دقیقه ای بود که به هوش اومده بود وسعی میکرد با تقلای زیاد دست خودش رو از طنابی که با اون به کناره تخت بسته شده بود نجات بده در این حین در اتاق باز شد و استاد در حالی که یک کیف چرمی بدستش بود وارد اتاق شد کنار ناهید اومد و خیلی مودبانه حال ناهید رو پرسید ناهید با عصبانیت به صورت استاد تف کرد و با بی ادبی گفت ولم کن مادر جنده ولم کن استاد با نهایت ادب و احترام به صورت ناهید دستی کشید ناهید به شدت تقلا می کرد و به استاد فحش میداد گلی خانوم نگفته بود که شما اینقدر عصبی هستید ارام بگیرید یه کم دوست من بعد هم با دست راستش روی دهن ناهید رو گرفت و شروع به مکیدن نوک سینه های درشت و قرمز شده ناهید کرد با بیشتر شدن تقلای ناهید فشار دست استاد روی دهن ناهید هم بیشترمیشد بعد از برجسته شدن سینه های ناهید استاد بی توجه به فحشها و فریادهای ناهید در کیف چرمی رو باز کردو از توی اون یه دهن بند و یه سرنگ پراز یه ماده سفید رنگ و یه مشمای سیاه لوله شده بیرون اورد می گم بازم کن پفیوز بازم کن استاد دهن بند رو به دور دهن ناهید بست و سرنگ رو برداشت و سوزن رو اطراف کس ناهید فرو کرد و در میون جیغهای پر از درد ناهید زمزمه کرد افرین خانوم محترم این یکی کارش برجسته کردنه من چیزهای برجسته رو خیلی دوست دارم باید از دوستتون تشکر کنم که شما رو به ما با یه قیمت مناسبی فروخت درد شدیدی تمام تن ناهید رو طوری در بر گرفته بود که ناهید آرزوی مرگ میکرد بعد استاد اون مشمای لوله شده رو باز کرد ناهید برای چند لحظه بهت زده به چاقو ها و گیره های جراحی داخل مُشَما خیره شده بود حالا دیگه به جز وحشت هیچ احساس دیگه ای نداشت استاد یکی از چاقو ها رو برداشت و به سمت کس ناهید رفت در اتاق بغلی رئیس مشغول مالیدن کبودی های تن گلی بود که استاد وارد اتاق شد و از رئیس خواست برای چند لحظه بیرون بره بعد با اشتیاق زیاد اون چیزی رو که از ناهید دیده بود برای رئیس تعریف کرد چند دقیقه بعد رئیس وارد اتاق ناهید شد و یه پارچ آب سرد روی صورتش ریخت بعد با یه لحن آمرانه گفت دختر نترسی هستی خوشم اومد میخوام یه فرصت بهت بدم یه فرصت برای آزادیت یا پیروز میشی که در اون صورت آزادی یا شکست میخوری و نمی تونی که در اون صورت کاری رو که با یه بازنده می کنم باهات انجام میدم فقط بدون یک بار این فرصت و بهت میدم که از دست کسی که تورو به این وضع رسوند خلاص بشی اونوقته که آزادی داخل هال رئیس پشت یه میز درست کنار گلی که یه تیشرت ساده سفید تنش بود نشسته بود جلوی هر دوشون یه ظرف میوه بود اما گلی که انگار تو این دنیا نبود مسخ و بی هدف به رو به رو خیره شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد ولی رئیس خیلی جدی داشت مبحثش رو ادامه میداد در پشتی باز شد و ناهید که لخت بود درحالی که تلاش میکرد صدایی تولید نکنه وارد اتاق شد پاورچین پاورچین به گلی نزدیک میشد وقتی درست یه قدم با گلی فاصله داشت سیم سفید بی رنگی رو به دور مچ دست خودش بست و در یه چشم به هم زدن اون رو به دور گردن گلی انداخت و شروع به کشیدنش از دو طرف کرد همونطور که داشت سیم رو میکشید نگاهش به دو تا از انگشتهای بی ناخن خودش افتاد و درد بی حدی و حسابی که حس میکرد باعث میشد که نتونه تمام توانش رو استفاده کنه اما تنها چیزی که میخواست رفتن از این شکنجه گاه بود گلی که توسط داروی بیحسی ای که استاد بهش تزریق کرده بود توان تکون خوردن نداشت مثل یه تیکه گوشت شده بود ولی با اینحال رئیس برای اینکه ناهید متوجه بی حس بودن گلی نشه دو دست گلی رو محکم گرفته بود وقتی رنگ صورت گلی به تیرگی زد ناهید سیم رو از روی گردن گلی باز کرد و با تردید به رئیس گفت تموم شد حالا میذاری برم رئیس هم با لبخندی از سر رضایت به ناهید گفت تموم شد میتونی بری اما به حرفهام فکر کن هفت روز بعد وقتی رئیس روی یکی از نیمکتهای پارک ملت مشغول ور رفتن با موبایلش بود زیر چشمی ناهید رو دید که به طرفش میاد وانمود کرد که اون روندیده ولی چند لحظه بعد ناهید کنار رئیس نشست و گفت پیشنهادت و قبول دارم رئیس در حالیکه داشت بلند میشد گفت به محفل خوش امدی صبح شنبه خودم رفتم سر کار آخرین شنبه سال بود وارد اتاق شدم ویدا که سرش به مرتب کردن پرونده ها گرم بود سرشو چرخوند سلام جوابشو به سردی دادم و نشستم و شروع کردم نامه های تازه رو ترجمه کردن بعد دو ساعت چند تا نامه رو برداشتم که ببرم پیش ماهان و خودمو آماده این کردم که الان بهم بگه ویدا چشه نه جوابی داشتم که بهش بدم نه برام مهم بود وارد اتاق ماهان که شدم بر خلاف تصورم با احوال پرسی گرمش مواجه شدم بعد پی نویس نامه ها و وقتی که خواستم برم بهم گفت ازت ممنونم فرشته ویدا برام تعریف کرد که چه شب خوبی رو با هم گذروندین بعد اون جریانا هیچ وقت اینجوری سرحال ندیده بودمش واقعا ازت ممنونم تو برای ما یه فرشته آسمونی بودی از حرفای ماهان تعجب کرده بودم و سعی کردم به خودم مسلط باشم آب دهنمو قورت دادم و گفتم خواهش میکنم به منم خیلی خوش گذشت وجود ویدا هم برای من یه کمک بزرگه وارد اتاق که شدم ویدا برای جفتمون قهوه درست کرده بود فنجون قهوه من رو گذاشت جلوم و گفت بیا بخور امروز خیلی کارت زیاد بود خسته شدی بعدش هم مشغول کارش شد همچنان چهره ام در وضعیت تعجب بود و بهش گفتم اگه وقت استراحته پس خودتم استراحت کن از کارش دست کشید و فنجون قهوه شو گرفت دستش و شروع کرد زمین رو نگاه کردن بهش گفتم به من نگاه کن ویدا سرشو بلند کرد و به چشمام خیره شد هر چی بیشتر میگذشت بیشتر معتاد دیدن این چشمها میشدم اگه تو چشمای وحیده یه درصدی از خودمو می دیدم اما تو چشمای ویدا همه خودمو می دیدم یه نیرویی جلوی منو میگرفت از اینکه بپرسم که چرا به ماهان دروغ گفتی ترجیح میدادم اینو نپرسم و خودم جوابی که دوست دارم رو براش در نظر بگیرم نمی دونم چند دقیقه همینجوری به هم خیره شده بودیم که با صدای موحدی به خودمون اومدیم ویدا مثل آدمایی که انگار داشته یه کار ناجور انجام میداده هول شد و خودشو جمع و جور کرد اما من با خونسردی رومو کردم سمت موحدی در موردی که صحبت کاری بود جوابشو دادم عصر شد و موقع رفتن من و ویدا همیشه آخرین نفر همراه ماهان از شرکت خارج می شدیم تو راهروی شرکت داشتیم قدم میزدیم که ماهان کارش تموم بشه و بیاد که بریم حسابی تو فکر بودم و به آرومی ویدا رو صداش زدم اومد جلوم و جواب داد بله با اینکه شرایط روحی با ثباتی نداشتم سعی کردم محکم باشم و بهش گفتم زنگ میزنی وحیده و ازش میخوایی که این عید رو با هم بگذرونین هر چی گفت هیچی نمیگی و تحمل میکنی مثل آدم دنبال یه راه جدید که تا حالا تو کل عمرت امحتانش نکردی برای نزدیک شدن بهش انتخاب می کنی اومد یه چیزی بگه که حرفشو تو گلوش خفه کردمو گفتم همینی که گفتم رو انجام میدی ویدا تو همین حین ماهان از پشت سر ویدا اومد چهره گرفته و درهم ویدا یه هو خندون شد و روشو کرد سمت ماهان و گفت خسته نباشی عزیز تو راه برگشت هیچ دلیل منطقی ای برای این رفتار ویدا پیدا نکردم حرکاتش و رفتارش برام غیر منتظره بود مگه کدوم رفتار آدمای این دنیا منطقیه که من دارم دنبال منطق توی رفتار ویدا میگردم از همه بدتر خودم کدوم احساس و رفتار من منطق داره و عادیه که بخوام نگران عجیب شدن رفتار بقیه آدما باشم به ماهان گفتم آخر هفته قراره با نامزدم برای تعطیلی عید بریم سفر و اگه میشه این چند روز رو نیام سر کار که برای سفر حاضر بشم نامه های مهم رو امروز کاراشو کردیم و عیبی نداره خوش بگذره بهتون دوباره رفتم تو فکر که ویدا پرسید ماهان ناراحت نمیشی اگه امشب برم پیش فرشته آخه اگه بره خیلی روز میشه که نمی بینیم همو ماهان گفت این چه حرفیه ویدا هر کاری که راحتی انجام بده خودم متوجه چهره متعجب و گیجم شدم و از صندلی عقب ماشین که نشسته بودم خیره شده بودم به نیم رخ ویدا که با لبخند داشت جلوش رو نگاه میکرد دوباره روشو برگردوند سمت ماهان و گفت میخوام برای عید از وحیده بخوام که بیاد پیشم میخوام بازم سعی مو بکنم اگرم بگه نمیاد با طناب دست و پاهاشو میبندم و میارمش ایندفعه ماهان بود که با تعجب بهش نگاه کرد و گفت مطمئنی ویدا با اعتماد به نفس گفت نگران نباش میدونم چیکار دارم میکنم تو راه از ماهان خواستم جلوی یه داروخونه نگه داره و رفتم یه پماد مخصوص زخم و کبودی گرفتم حوسم کرده بود امشب مثل قدیما شام سالاد خالی بخورم به ویدا هم گفتم و اونم موافقت کرد بعد درست کردن سالاد برگشتم تو هال و در سکوت خوردیم ویدا گفت مشروب داری فرشته مشغول جمع کردن ظرفا بودم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم دارم اما نمیارم ظرفا رو گذاشتم تو سینک و برگشتم بهش گفتم پاشو شلوارتو دربیار ایندفعه بدون اینکه بخوام دوباره و با عصبانیت بگم پاشد و شلوارشو درآورد اما یه چیزی با دفعۀ قبل فرق داشت نگاهش یه جوری بود ازش خواستم بشینه رو کاناپه رفتم پماد رو آوردم پاهاشو از هم باز کردم که زخم و کبودی بالای رون پاش در دسترس تر باشه هنوز از دست خودم عصبانی بودم که چطوری دلم اومده اینجوری بهش صدمه بزنم پوس سفیدش باعث میشد این کبودی بیش از حد عادی خودشو نشون بده و ناجور به نظر برسه بعد از اینکه قشنگ چرب کردم از جام بلند شدم و رفتم تو بالکن که یه هوایی بخورم بعد چند دقیقه متوجه شدم ویدا اومده پشت سرمه و دیدم که شلوار پاش کرده احمق جون اینجوری اومدی دید داره به بقیه بالکنا با من درست حرف بزن فرشته حق نداری هر چی از دهنت در بیاد بهم بگی اگه ناراحتی اینجا چه غلطی می کنی تویی که با حرف من شلوارتو در آوردی بهتره زر شلوارمو در آوردم چون اگه از حدت پیشروی میکردی میکشتمت دروغ یه بار دیگه اینکارو بکنی میبینی چی میشه فرشته خب همین الان بگو چی میشه گوسفند جون چنان سیلی محکمی زد تو گوشم که برق از سرم پرید بهت زده بهش نگاه کردم می تونستم با یه سیلی محکم ترجوابشو بدم اما ترجیح دادم هیچ عکس العملی نداشته باشم با یه نفس عمیق از کنارش رد شدم رفتم دراز کشیدم اونقدر متعجب بودم که تصمیم گرفتم کاری نکنم پارسا طبق قرارمون سر ساعتی که گفته بود اومد خونه پرسیدم بلاخره میگی کجا قراره بریم مسافرت و چند روز هستیم باید بدونم چه وسایلی جمع کنم خیلی خونسرد نشست و یه سیگار روشن کرد میریم ترکیه برای چی ترکیه عید تو آنتالیا هوا عالیه حسابی خوش میگذره هتل رزو شده و بلیط گرفته شده همه چی آماده اس چهار روز دیگه راه میفتیم چی تو سرت میگذره پارسا بهت نمیاد اهل گردش باشی اونم ناگهانی یه پک دیگه از اون سیگار لعنتی زد و لبخند محو همیشگی من چطور هر بار از این روحیه اش میخوام دیوونه بشم اما از طرفی ته دلم عاشق این ژست و مرموز بودنشم چیز خاصی نیس دارم به قولم عمل میکنم الهه و مانی بر حسب اتفاق اونا هم برای عید دارن میرن ترکیه جالب اینکه همون شهری رو انتخاب کردن که ما قراره بریم اما جالب تر اینکه دقیقا همون هتل و دقیقا کنار اتاق ما این به نظرت جالب نیست معجزه است نه خفه شو پارسا چطوری ردشونو گرفتی پک بعدیشو زد و جوابی به این سوالم نداد پاشو رو پاش عوض کرد امیدوارم حالا بدونی چه وسایلی جمع کنی نقشه ات چیه پارسا دقیقا اونجا باید چیکار کنیم نظرت چیه با هم مسابقه بدیم هر کی زودتر موفق شد تا کجا باید پیش بریم تا هر جا لازم شد پارسا از من بدترین از اینا رو خواسته بود و سرم آورده بود اما نمی دونم حالا چرا از این لحنش بدم اومد یا بهتره بگم ترسیدم شاید چون قراره زنش بشم شاید چون این مدت خیلی عوض شدم هر علتی داره نمی دونم اما حسابی جا خوردم با حرص بهش گفتم میفهمی داری چی میگی پک آخر رو زد و سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کرد گفت چیه میترسی ببازی از تو بعیده نا خواسته کوسن رو کاناپه رو برداشتم و سمتش پرتاب کردم خیلی عوضی ای پارسا خیلی کثافتی تا کی قراره من نقش جندۀ تو بازی کنم این سری به خاطر من نیست به خاطر وحیده است یا شایدم ویدا یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم جمله آخرش درست بود و این انتخاب خودم بود بهش گفتم اینجور که من متوجه شدم الهه خیلی زرنگه به همین راحتی نمیشه بهشون نزدیک شد فکر نمیکنی زیادی دست کم گرفتیشون اگه دست کم گرفته بودم خیلی جاهای دیگه رو میشد تعیین کرد برای اولین ملاقات و خیلی زودتر این همه راه رو برای اینکار انتخاب نمی کردم ما اونجا اونا رو نمیشناسیم برای تفریح رفتیم و بر حسب اتفاق یک همسایه ایرانی داریم قطعا اونا هم همین حالت رو دارن و قراره یه زوج ایرانی پولدار و در عین حال با کلاس و مهم تر از هم خوشگل و خوش تیپ ببینن در ضمن الهه مشکل تو نیست مشکل منه و طرف حساب تو هم مانیه نگران مانی باش که البته قبول کن هدف راحت تریه اما چون من شطرنج باز بهتریم بهت آوانس میدم راستی اونجا چون ایران نیست یه مزیت دیگه داره که دستت بازه لازم نیست بهم بگی اونجا برای جنده نشون دادن خودم دستم باز تره آشغال با عصبانیت رفتم بالا تو اتاق خودم دوست داشتم اون لحظه کله پارسا رو بکنم اما خوب می دونستم که هر بلایی سرم بیاره منو بیشتر غرق پیچیدگی و خاص بودن خودش میکنه شاید چون از به چالش کشیده شدن خوشم می اومد از اولشم تمام زندگیم فقط یه چالش بزرگ بوده رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم این آخرین باره فرشته این آخرین باره بعد از این همه چی عوض میشه حتی اسم و فامیلیت یه آدم جدید میشی تمرکز کن به خاطر وحیده به خاطر ویدا به خاطر خودت که از هر چی آدمی مثل الهه متنفره تمرکز کن که این آخری رو درست انجام بدی تو میتونی فرشته اولین سفر خارج از ایرانم بود همین که خلبان گفت از خاک ایران خارج شدیم اولین کاری کردم این بود که شالمو برداشتم به نظرم تنها مزیت این سفر همین بود که دیگه مجبور نبودم گونی سرم کنم البته دور و برم رو که نگاه کردم ملت فقط به روسری و شال درآوردن قناعت نکرده بودن کم مونده بود لخت بشن والا پارسا سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشاشو بسته بود می دونستم خواب نیست و ازش پرسیدم نقش سعید این وسط چیه تو همون حالت گفت به وقتش میگم یه دختره که ردیف کناری ما بود تا خود مسیر رو مخم بود از بس که به پارسا نگاه کرد و کم مونده بود رسما فریاد بزنه بیا منو بکن چند بار با حرص و عصبانیت نگاش کردم بعد یادم اومد باید بدتر از اینو تحمل کنم حالا یاد درد و دلای ویدا افتادم و فهمیدم چرا با اون غم و حسرت از دزدیده شدن عشقش جلوی چشمش گفت اما الهه هر چقدر هم که قوی باشه من ویدا نیستم برگ برندۀ من اینه که هنوز ندیده ازش متنفرم و با همه وجودم میخوام سر به تنش نباشه بلاخره رسیدیم و مستقیم رفتیم هتل طبق برنامه ریزی پارسا چند ساعت بعد از اونا می رسیدیم کار جالب تری که پارسا کرده بود این بود که با مشخصات دوستش که معتبر بود هتل رو رزو کرده بود و درست چند لحظه قبل از ورودمون دوستش زنگ میزنه و کنسل میکنه و درست همون موقع ما میرسیم و اتاق رو به عنوان کنسلی میدن به ما ده تا الهه هم با هم مخلوط کنیم بازم شک نمیکنه که این ملاقات برنامه ریزی شده است یه همسایه ایرانی که از شانس یه اتاق کنسلی گیرش اومده پارسا راست میگفت و قطعا اون همیشه شطرنج بازی بود حرفه ای تر از من اولین جایی که رفتم حموم بود و یک ساعت تمام تو وان بودم و فقط تمرکز کردم اینقدر از نظر ذهنی خودمو آماده کردم که حتی از لحظه خارج شدن از حموم با پارسا هم رفتارم عوض شد و یه آدم دیگه شدم چیزی به وقت شام نمونده بود و طبق قرار باید شروع می کردیم پارسا یه کت و شلوار مشکی و یک پیراهن یاسی تنش کرده بود حتی برای منی که این همه مدت می دیدمش هم جذاب و دیدنی شده بود من یه پیراهن ساتن قرمز که تا بالای زانوم بود تنم کردم و موهام رو خودم مدل دار بستم و یه آرایش ملایم و یه رژ غلیظ قرمز زدم خوب می دونستم رنگ قرمز روی یک زن بیشترین جذابیت رو برای هر مردی ایجاد میکنه درست طبق پیش بینی پارسا اونا هم آماده شده بودن برای شام و همین که صدای در اتاقشون اومد پارسا گوشی به دست در و باز کرد و رفت بیرون نگران نباش علی جان امروز روز شانسمون بود اولین هتلی که اومدیم یه اتاق کنسلی داشت و گرفتیم خب حالا وقت نشد اتاق رزو کنیم چون یه هویی شد اومدنمون حالا هم که اتاق گیرمون اومده چرا داری غر میزنی حال فرشته هم خوبه نگران نباش به جای این الکی حرص خوردنا حواست به شرکت باشه فعلا بای علی بود بازم طفلک چقدر حرص خورد چی میشد یکمی باهاش بهتر حرف میزدی دلواپسه خب راست میگی تند حرف زدم علی کارش درسته بعدا از دلش در میارم اگه نبود که با خیال راحت همه چی رو بهش نمی سپردم و یه هویی نمی اومدیم پارسا اصلا از تصمیمش برای این تماس الکی به من نگفته بود و هر چی بینمون گذشت یه پاس کاری بدون برنامه ریزی بود و اینو بهم فهموند که این جور پاس کاریا بازم هست و باید حواسم باشه پشتمو کردم و دیدم یه آقای خوشتیپ و خوشگل که چشماش حدودا شبیه چشمای روشن پارسا بود جلوم وایستاده و کنارش یه خانوم حدودا سبزه که اونم آرایش ملایمی داره و یه تیشرت آبی رنگ و یه شلوار جین مشکی تنشه وایستاده اندازه موهاش مثل من تا شونه هاش بود اما یه مدل دیگه بسته بودشون من و پارسا قشنگ راه رو بسته بودیم و مثلا حواسمون رفته بود به تماس تلفنی علی خیالی چهره خودمو خجالت زده کردم و با صدای حدودا نازک و به شدت مودبانه به انگلیسی گفتم عه ببخشید ما راهو بستیم پارسا بیا اینور مرده که قطعا مانی بود لبخندی زد و به فارسی گفت خواهش میکنم مشکلی نیست عه شما هم ایرانی هستین چون چشماتون روشنه گفتم حتما خارجی هستین رنگ چشم دلیل بر ملیت نیست شوهر خودتونم که رنگ چشماشون روشنه شما درست میگین حق با شماس رفتیم کنار و هر دوشون رد شدن الهه هم لبخند ملیحی روی لباش نشست و با سر تکون دادن از کنارم رد شد مثلا با صدای آروم که اونا نشنون و در عین حال جوری که مطمئن بشم که شنیدن به پارسا گفتم پارسا چه جالب ایرانی بودنا اینجا باید حواسمونو جمع کنیم انگار یه وقت از اون حرفهای همیشگیت نزن زشت میشه تو رو خدا مراعات کن مگه بده آدم به زنش بگه میخواد باهاش چیکار کنه تو باز به من دستور دادی یادت نیست اوندفعه عه زشته پارسا خجالت میکشم ما هم پشت سرشون رفتیم رستوران هتل و چون میز های دو نفره کنار هم بود میشد به راحتی رو به روی اونا نشست که قشنگ در معرض دید هم باشیم وحیده برامون قیافه هاشون رو دقیق شرح داده بود اما حالا برای اولین بار بود که می دیدمشون متوجه خوشگلی مانی شدم و وقتی که با اون سعید کریه مقایسه کردم دلیلی اینکه الهه سریع مانی رو بر زده رو متوجه شدم طبق روال و حالت عادی هر ایرانی ای که تو مکانای عمومی اطرافیانش رو نگاه میکنه چندین بار نگاه های ما با الهه و مانی تلاقی پیدا کرد یه شام سبک سفارش داده بودیم و بعد از تموم شدن پارسا توی جام خیلی شیکی که جلوم بود شامپاین ریخت و بعدش برای خودش ریخت موقع خوردن جام هامون رو به آرومی به هم زدیم و پارسا متوجه نگاه مانی شد و جامشو سمتش گرفت یه تکون از راه دور براش داد به معنی به سلامتی مانی که حسابی از این حرکت پارسا خوشش اومده بود با تکون سرش از پارسا تشکر کرد من و الهه جفتمون نظاره گر این کانتکت مردونه بودیم مردا همیشه و در همه جا آمادگی رفاقت در صدم ثانیه رو دارن و حالا قطعا تو یه کشور غریب کشش دو هم وطن به هم بیشتره و پارسا به خوبی از این جریان استفاده کرد به خودمون اومدیم موقع برگشتن پارسا و مانی داشتن همراه هم قدم میزدن و با هم صحبت میکردن من و الهه کنار هم اما در سکوت کامل بودیم و قطعا تصمیم نداشتم که من جمله اول رو بگم بلاخره الهه سکوت رو شکست از دست این آقایون منم فقط به علامت تایید سرمو تکون دادم دوباره چند لحظه بعد گفت خیلی خوش شانس بودین که تو این شلوغی اتاق کنسلی گیرتون اومده اونم تو این هتل که ما از یه ماه قبل رزو کرده بودیم لحنمو کمی ناراحت گرفتم و بهش گفتم خب ما قرار نبود بیاییم مسافرت چون اصلا فکرشو نمی کردیم که شرایط کاری شوهرم اجازه بده که بیاییم اما یه هو شرایطش جور شد و دقیقه نودی دوست پارسا که تو آژانس هوایی کار میکنه برامون دو تا بلیط جور کرد و اومدیم و واقعا خوش شانس بودیم که یه اتاق کنسلی گیرمون اومد وگرنه نمی دونم میخواستیم چیکار کنیم الهه که با هر جمله لحنش مهربون تر میشد گفت اگه اینجا هم اتاق گیرتون نمی اومد بلاخره یه جا گیرتون میومد بهش فکر نکن مهم اینه که الان اینجا هستین چجوریش مهم نیست حالا که همه چی جور شده باز کن سگرمه هاتو مثلا سعی کردم لحنمو ناراحت نگیرم و بهش گفتم حق با شماس باشه راست میگی مهم اینه که هر چقدر هم که بی برنامه اومدیم اما الان اینجاییم آره دقیقا مردا همه شون بی برنامه ان مگر برای یه مورد کم کم عادت میکنی تازه ازدواج کردین درسته خب میشه گفت هنوز کاملا زن و شوهر نیستیم یه ساله عقدیم و هنوز عروسی نکردیم پس بگو همونه آتیش شوهرت تنده خب پس زن و شوهرین دیگه مبارک باشه عزیزم خیلی به هم میایین و ایشالله خوشبخت بشین وارد اتاق که شدیم پارسا کتش رو در اورد و رفت نشست رو مبل تک نفره یه سیگار روشن کرد و شروع کرد کشیدن داشتم لباسامو عوض می کردم که گفت دیدی کمتر از دو ساعت بعد تاپ شلوار گرم کن راحتی تنم کردم و گفتم اگه داری با ویدا و ماهان مقایسه میکنی خودت خوب میدونی اینا اصلا قابل مقایسه با اونا نیستن در ضمن لازم نیست هی به من تاکید کنی که باهوش تر از منی خودم هم اینو خوب میدونم تنها پتویی که رو تخت دو نفره بود رو برداشتم و رفتم رو مبل سه نفره خودمو مچاله کردم و پتو رو انداختم روی خودم صبح پارسا بیدارم کرد پاشو چقدر میخوابی اومدیم بگردیما نه اینکه بگیری بخوابی به سختی بلند شدم و تا اومدم کامل بیدار بشم و حاضر بشم یک ساعتی طول کشید هوا معتدل و خوب بود بهتر از اونکه انتظارشو داشتم با اینحال یه سوییشرت صورتی پر رنگ همراه یه شلوارک چسبون صورتی که تا زانو بود پوشیدم مدل موهامو یه جور دیگه نسبت به شب قبل درست کرده بودم پارسا داشت موهاشو جلوی آینه مرتب میکرد که در اتاق رو زدن من نزدیک تر بودم و رفتم باز کردم مانی بود که گفت شما حاضرین با اینکه برام غیر منتظره بود اما خودمو از تک و تا ننداختم بله بله دیگه حاضریم الان میاییم یه لبخند زد و گفت به پارسا جان بگین ما پایین تو لابی منتظریم پس رفتم جلوی آینه که خودمو چک کنم سرمو تکون دادم و به تمسخر گفتم پارسا جان پارسا یه لبخند مغرور آمیز زد و پرسید عطرم چطوره خیلی جدی نگاش کردم و جوابشو ندادم رفتم سمت چمدون و هنذفری گوشیم رو برداشتم مانی هم مثل پارسا تیپ اسپورت زده بود الهه یه شلوار جین طرح دار رنگ روشن با یه بلوز آستین کوتاه سبز روشن پوشیده بود که به رنگش پوستش خیلی میومد الهه رو به پارسا گفت ببخشید مزاحم شما شدیم من به مانی گفتم که درست نیست و شاید بخوایین خودتون با هم دوتایی بگذرونین اما پارسا گفت نه اصلا مزاحمت نیست من برای مسائل کاری زیاد توی این شهر اومدم و همه جاشو دقیق بلدم و خودم به مانی جان پیشنهاد دادم که با هم بریم گردش و باعث افتخارمونه بعضی جاها کنار پارسا بودم و بعضی جاها آقایون با هم بودن و من و الهه با هم ظهر حسابی از گردش و قدم زدن خسته شده بودیم و رفتیم یه رستوران که هم غذا بخوریم و هم یه استراحتی کنیم با هم سر یه میز 4 نفره نشستیم پارسا می خواست تا غذا حاضر بشه بره و یه نخ سیگار تو محوطه بکشه و مانی هم باهاش رفت هندزفری مو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم آهنگ گوش دادن الهه هم سرشو کرد تو گوشیش و بعد چند دقیقه متوجه شدم میخواد یه چیزی بگه هنذفری رو از گوشم برداشتم که بشنونم چی میگه فرشته جان حس میکنم دوست داشتی خودتون دوتایی بیایین گردش و تو عمل انجام شده قرار گرفتی به هر حال حق داری دوتایی اومدین که حسابی خلوت کنین نه اینجوری نیست از بودن با شما ناراحت نیستم و تازه خیلی هم خوشحالم که اینجا با شما و آقا مانی آشنا شدم از این تصمیم های یه هویی پارسا ناراحتم که بدون هماهنگی من میگیره خب چی میشد اگه به من میگفت من که عاشق مسافرتم و از خدام بود اما بهم حق بده یه هویی صبح فهمیدم تصمیمش رو اصلا ازم نپرسید میفهمم عزیزم حق داری آقا پارسا باید بهت میگفت حتما حواسش نبوده ناراحت نباش خوشگل خانوم معلومه دوستت داره مرسی از این همه مهربونیتون الهه خانوم اما من دیگه به این رفتاراش عادت کردم مهم نیست عصر رفتیم ساحل و سوار قایق شدیم منظره غروب و هوای عالی بازم ترجیح دادم آهنگ گوش بدم به منظره زیبای آب نگاه کردم و سعی کردم برای چند لحظه فراموش کنم که چرا اینجام همین شرایط و موزیک غمگین باعث شد ناخواسته چند قطره اشک از چشمام بیاد دست الهه رو روی پام حس کردم که خودش یکی از گوشی هام رو از گوشم برداشت و گفت عزیزم داری گریه میکنی آب دهنمو قورت دادم و اشکامو پاک کردم همینجوری یه هویی دلم گرفت مهم نیست پارسا گوشه قایق تکیه داده بود و بهم نگاه میکرد با همون چشمای خیسم نگاش کردم و اونم هیچی نگفت مانی و الهه تابلو تو وضعیت معذبی بودن به خاطر رفتار من مانی گفت نظرتون چیه فردا پارسا جان و فرشته خانوم دوتایی برن بگردن و حسابی خلوت کنن خیلی سریع سرمو چرخوندم سمت مانی و با لحن جدی گفتم اگه شما مشکلی ندارین فردا هم باهم باشیم ما نیازی به خلوت نداریم بعدشم دوباره با اخم به پارسا نگاه کردم و اونم همچنان خیلی خونسرد داشت منو نگاه میکرد تو دلم مطمئن بودم پارسا پیش بینی این رفتار و حرکت منو نمیکرد درسته که از من باهوش تری اما خودت از من اینی که هستمو ساختی اگه این یه مسابقه است خوب میدونم چجوری ازت ببرم حالا مانی و الهه مطمئن شدن که مشکل من اونا نیست و در اصل با نامزدم مشکل دارم شروع کردن به هم نگاه های معنی دار کردن جالب اینجاست که هر چی بیشتر می گذشت نگاه های مانی رو بیشتر روی خودم حس میکردم روی بدنم و پاهام اینم از مزیت های آنتالیا بودن بود که بتونی با یه شلوارک تنگ و چسب بگردی موقع برگشتن قایق هم رومو از همه شون برگردوندم و میخواستم همچنان از دیدن این منظره لذت ببرم خیلی سعی خودمو کردم که پوزخند نزنم وارد هتل که شدیم به الهه گفتم من خسته ام و برای شام نمیام ازش عذر خواهی کردم و از مانی هم خدافظی کردم و بدون نگاه به پارسا کلید اتاق رو ازش گرفتم و ازشون جدا شدم بعد چند دقیقه پارسا اومد تو اتاق می دونستم که اول یه سیگار میکشه و بعد لباسشو عوض میکنه پاکت سیگارشو گرفت دستش که ازش سیگار برداره رفتم جلوش سیگاری رو که میخواست برداره رو من برداشتم فندک هم ازش گرفتم و رفتم نشستم رو مبل تک نفره پام و انداختم رو پام و سیگار رو روشن کردم همینجوری منو نگاه می کرد و بلاخره یه لبخند زد بایدم بخندی به جای یکی دارم جفتشون رو میگیرم هدف تو هم مال خودمه پارسا کامل خندش گرفت و سرشو به نشونۀ رضایت تکون داد اونم یه سیگار روشن کرد و رفت نشست رو مبل رو به روم و مشغول نگاه کردن من شد وقت شام شد و موقع رفتن بهش با پوزخند گفتم خوش بگذره خوب می دونستم که گاهی وقتا نبودن تاثیرش از بودن بیشتره رو تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد فرداش پارسا باهاشون قرار گذاشته بود که ظهر ناهار رو توی هتل بخوریم و بعدش بزنیم بیرون برای ناهار همون پیراهن ساتن قرمز رو تنم کردم بازم سر یه میز 4 نفره نشسته بودیم که پارسا از تو جیب کتش یه جعبه در آورد و گفت تقدیم به خوشگل ترین زن دنیا که هر مردی از نداشتنش باید حسرت بخوره حسابی هنگ کردم و پیش بینی این حرکت پارسا رو نمی کردم جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم یک گردنبند آویز برلیان بود اینقدر زیبا بود که برای چند ثانیه محو تماشاش شدم به خودم اومدم دیدم که الهه گفت به به چه سلیقه ای آفرین به این سلیقه تون آقا پارسا مبارک باشه فرشته جون پارسا یه حرکت جدید کرده بود و الان بازی دست اون بود خودمو کنترل کردم و گفتم پارسا خیلی قشنگه بعد ناهار آقایون ازمون جدا شدن الهه بهم گفت اینقدر تو خودت نباش خانومی حالا هم که برات یه گردنبد قشنگ خریده مشخصه حسابی هم گرون قیمته آره خیلی گرون قیمته مردا عادت دارن همه چی رو با پول ماست مالی کنن الهی قربونت برم عزیزم دوست ندارم حالا که اومدی مسافرت اینقدر ناراحت باشی شما خیلی مهربونی خوش بحال آقا مانی اینم از شانس بدتون بود که با ما آشنا شدین من همش موج منفی میدم میدونم گلم حتما یه جای دلت گرفته که اینجوری از دستش ناراحتی اگه هر کمکی از من ساخته اس بگو همین که هستین و مجبور نیستیم تنهایی باهم بگذرونیم بهترین کمکه روز دوم هم با هم گذروندیم و روز سوم جدا بودیم شبش توی رستوران هتل همو دیدیم که صحبت از استخر شد قرار شد فرداش بریم استخر یه مایو دو تیکه بفنش بادمجونی تنم کرده بودم با اینکه مجموعه استخر مختلط بود اما رخت کنش جدا بود الهه یه مایو یه تیکه زرد کمرنگ تنش کرده بود متوجه نگاه من روی خودش شد و گفت مایوت خیلی خوش رنگه بهت میاد پارسا مجبورم کرد بپوشمش خیلی بازه زشت نمیشه اینجا ترکیه اس دختر جون آزادیه این امل بازیا مال ایرانه قوی و محکم باش و از آزادیت لذت ببر حالا این مایوی من رنگش خوبه یه مشکی هم دارم اینو بپوشم یا اونو همین خیلی هم خوش رنگه همینو بپوشین به نظرم وقتی داشتیم وارد محیط استخر می شدیم مثلا وانمود کردم که یه ذره دارم خجالت میکشم به مردا ملحق شدیم و نگاه مانی رو خیلی سریع روی رون پاهام و جلوم حس کردم الهه که متوجه کمی خجالت من شده بود گفت تا حالا استخر مختلط نیومده بودی نه اولین بارمه البته هیچی اولین بارمه البته چی یکی از دوستای پارسا تو خونشون جکوزی داره و خب چند باری اونجا میشه گفت مختلط رفتیم اما اینجوری تو جمعیت اولین بارمه از نگاه پارسا کاملا مشخص بود که فهمیده نقشه ی من چیه نقش یه دختر مظلوم که یه سری مشکلات خاص و نهان با نامزدش داره و حالا علنی داره میگه که به خواست شوهرش در یک جکوزی مختلط حضور داشته به پیشنهاد پارسا رفتیم که از وسایل بازی محیط استخر استفاده کنیم یه سرسره بلند داشت و چند تا سرسره مارپیچ و از همین چیزای سرگرمی کم کم یخ خودمو باز کردم و مثل بقیه شروع کردم بازی کردن و خندیدن تو یکی از حوضچه ها چند نفر داشتن با یه توپ بزرگ بازی می کردن و ما هم بهشون ملحق شدیم ما یه تیم شدیم و اونا یه تیم و مثلا واترپلو بازی کردیم چند تا گل بهمون زدن و شروع کردن مسخره کردنمون درسته ترکی حرف میزدن اما مشخص بود دارن مسخره میکنن پارسا بهمون گفت که جمع بشیم و شبیه این تیم هایی که قراره یه مسابقه جدی بدن حلقه زدیم یه سمت من الهه بود و یه سمت دیگه ام مانی دست جفتشون از دو سمت رو شونه هام بود حتی برای یک لحظه پای مانی با پام تماس پیدا کرد پارسا گفت دارن مسخره مون میکنن بچه ها بیاین جدی بگیریم تا حالشون گرفته بشه مانی تو دروازه رو بگیر فرشته توسریع و فرزی تو برو جلو من و الهه هم وسط رو داریم نمیدونم چرا برای چند لحظه جوگیر شدیم و واقعا جدی گرفتیم بازی رو پارسا راست میگفت و من بین اونا که هیکلی بودن وول میخوردم و راحت حرکت میکردم توپ رو زودتر میگرفتم و گلش میکردم بلاخره کلی بهشون گل زدیم و حالا ما شروع کردیم مسخره بازی و کری خوندن حسابی کم اوردن و غر زنان رفتن همه شون الهه پیشنهاد کرد که بریم استخر عمیق و یکمی شنا کنیم من گفتم آخه من بلد نیستم پارسا گفت خب تو قسمت کم عمقش باش ما یکمی شنا کنیم میاییم پیشت مانی گفت راستش منم زیاد شنا وارد نیستم و پیش فرشته وایمیستم که تنها نباشه من و مانی رفتیم قسمت کم عمق من کامل داخل آب نرفتم لبه استخر نشستم و فقط پاهامو گذاشتم تو آب پاهامو عمدا به هم چسبونده بودم و به آرومی تکون میدادم مانی رفت تو آب و جلوی من وایستاده بود طوری وانمود کردم که از بودنش معذبم و میخوام از سر خودم بازش کنم شما هم برید شنا کنین من همینجا هستم مشکلی نیست من درست و حسابی شنا بلد نیستم اتفاقا بهونه خوبی بود و اصلا حسش نبود امروز خیلی تحرک داشتیم من که حسابی خسته شدم ارزششو داشت بردیم بچه پر رو هارو خیلی حال داد آره واقعا جدی شده بود انگار جام جهانیه تو مدتی که با مانی حرف میزدم چندین و چند بار نگاهش رو به سمت رونای به هم چسبیده ام حس کردم تصمیم گرفتم که کامل برم داخل آب و یکمی تو آب راه برم عمدا موقع رفتن تو آب تعادلمو به هم زدم که انگار پام لیز خورده مانی سریع خودشو بهم رسوند و میشه گفت تقریبا برای گرفتنم باید بغلم میکرد برای چند لحظه و برای حفظ تعادلم دستمو انداختم دور گردنش آخ ببخشید حواسم نبود پام لیز خورد خواهش میکنم خوش شانس بودی من بودما وگرنه سوژۀ خنده میشدی با این حرفش یه لبخند رو لبام نشوندم و بهش گفتم اگه حال دارین یکمی تو آب قدم بزنیم ماهیچه پاهام گرفته اینجا فکر کنم اتاق ماساژ داره اگه ماهیچه پات گرفته بریم اونجا عه چه جالب نمی دونستم پس بریم چون پارسا حالا حالاها دست از شنا بر نمیداره الهه هم همینطور مانی راست میگفت و یه سالن بود مخصوص ماساژ حتی می تونستی تعیین کنی که مرد ماساژ بده یا زن یکمی شروع کردم لنگ زدن که واقعا پام درد میکنه با یه خانوم که مسئول اون قسمت بود به لاتین حرف زدم و ازم پرسید که ماساژور مرد میخوایی یا زن رو به مانی کردم میگه ماساژور مرد یا زن خب دستای مرد قوی تره و فکر کنم بهتر باشه اینجور که مشخصه بدجور پات گرفته آخه مرد اینا کارشون همینه نگران نباش نکنه پارسا مشکلی داره نه بابا به پارسا بود که هیچی باشه بهش میگم مرد اتاقای ماساژ از هم جدا بود مانی همراه من وارد اتاق شد و رو صندلی نشست به ماساژور که یه مرد هیکلی بود با دستای بزرگ بهش توضیح دادم که ماهیچه های رون پام گرفته مرد ازم پرسید که بودن مانی اینجا ایراد نداره منم به مانی گفتم چی میگه و ازش خواستم بره بیرون مانی معلوم بود که خیلی تو ذوقش خورده اما خودشو از تک و تا ننداخت وقتی مانی رفت مرد ازم خواست دمر بخوابم به آرومی دمر خوابیدم اینطوری بهتر بود باید به مانی نشون میدادم که از بودنش و نگاهاش معذبم ماساژور واقعا دستای قوی و هنرمندی داشت و با اینکه اصلا مشکلی نداشتم اما حسابی بهم چسبید مخصوصا که مانی هم بیرون بود و کنف بعد تموم شدن کارش از جام بلند شدم و برگشتم پیش مانی کمی باهام سرسنگین بود اما خودمو زدم به اون راه لابد انتظار داشت جلوش لخت بشم اونم منی که آفتاب مهتاب رومو ندیده بود داشتم تو دلم از خنده ریسه میرفتم موقع برگشتن به سمت استخر عمیق با یه لحن ملیح و نازک از مانی به خاطر پیشنهادش تشکر کردم همون موقع هم پارسا و الهه پیداشون شد رو بهشون گفتم خوش گذشت الهه گفت وای حسابی اما ببخشید شما حتما حوصلتون سر رفته اتفاقا به ما هم حسابی خوش گذشت به پیشنهاد آقا مانی رفتیم سالن ماساژ پارسا گفت نامردا تنها تنها ما هم میریم خطاب به پارسا خیلی آمرانه گفتم نخیرم پارسا دارم می میرم از گشنگی بسه دیگه بریم و با حمایت مانی از پیشنهادم از اونجا زدیم بیرون سه روز دیگه گذشت و تقریبا میشه گفت همش با هم بودیم پارسا که از اولشم خیلی اجتماعی جلو رفته بود اما من فقط اونقدری یخم باز شده بودم که گوشه گیری نکنم با الهه و مانی تا حدودی صمیمی شده بودم و حتی گاهی شوخی هم می کردم فقط پرواز ما از اونا نصف روز جلو تر بود و باید تو هتل از هم خدافظی میکردیم موقع خدافظی مانی گفت شمارمو دادم پارسا جان و امیدوارم این آخرین دیدارمون نباشه چون به من و الهه که خیلی خیلی خوش گذشت با کمی سردی و بی میلی جواب دادم انشالله ببینیم چی میشه چرا که نه خوشحال میشیم در خدمتتون باشیم اما پارسا گفت چی چیو انشالله بابا ما تازه همو پیدا کردیم یه نگاه عصبی به پارسا انداختم که چرا دوباره سر خود تصمیم گرفته و اضافه کردم والله ما که از بودن با الهه خانوم و آقا مانی سیر نمیشیم اما یه وقت دیدی نمیخوان رفت و آمد داشته باشن پارسا جان الهه انگار معنی حرف منو کاملا فهمیده بود که به خاطر تصمیمای خود سرانه پارساست که لج کردم و نمیخوام دیگه ببینمشون برای اولین بار تو تمام این سفر با صداقت گفت دروغ چرا فرشته جان من که بهترین عید عمرمو گذروندم و حیفه که این آخرین دیدارمون باشه امیدوارم افتخار آشنایی بیشتر با شما رو داشته باشیم الهه جون میبینین که نظر من که انگار اصلا مهم نیست اونی که باید تصمیم بگیره انگار از قبل گرفته بلاخره با سردی کاملا مشهود من از هم خدافظی کردیم و حرکت کردیم به سمت فرودگاه 8 9 82 8 8 8 1 8 9 9 81 8 1 8 4 8 9 87 4 ادامه نوشته شیوا شادی عقاب

Date: August 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *