قسمت قبل وقتی وارد خونه شدم و مانتوم رو در آوردم فهمیدم پارسا نرسیده میخواد بره بیرون رفتم جلوش وایستادم و گفتم نمیخوای یکمی استراحت کنی اصلا بیا با هم بریم حموم یه دوش بگیریم خسته نیستم جایی کار دارم و به سرعت از کنارم رد شد و رفت همینجور وایستاده بودم و خیره به در هال شدم این چند روز توی ترکیه پارسا حتی یکبار هم دست به من نزد الانم که ازش میخوام بریم حموم اینجور بی تفاوت رد میشه دوران نامزدیمون شده مثل زندگی پیرزنها و پیرمردها از همونا که ۵۰ ساله با همن نمیدونم شایدم واقعا خسته نبود و کار واجبی داشت اما من خیلی خسته ام خسته راه نیستم از این همه نقش بازی کردن خسته ام از این همه انرژی گذاشتن برای یه آدم دیگه بودن خسته ام گاهی وقتا یادم میره که اصلا خود اورجینالم چه شکلیه یا واقعا چه آدمی هستم دروغ نیست اگه بگم گاهی میترسم شروع کردم وسایل رو جمع جور کردن و بعدش رفتم حموم یه کم وقت به مرتب کردن و شستن وسایل سفر گذروندم و در اصل وقت کشی کردم اما بالاخره شب شد و از شدت بیکاری حسابی حوصلم سر رفت دلم میخواست تو خونه موقت باشم یا شایدم دلم برای ویدا تنگ شده بود حاضر شدم و آژانس گرفتم نمیدونم چرا حتی قبل از وارد شدن به خونه خودم زنگ خونه ویدا رو زدم اما کسی در رو باز نکرد انگار امشب قراره تنها باشم رفتم خونه خودم و بدون اینکه لباس عوض کنم رو کاناپه دراز کشیدم دلم بغل شدن میخواست دلم یه عالمه بوسه میخواست دلم یه دست گرم میخواست که همه تنمو لمس کنه یکی که مطمئن باشم خودشه پارسا چشامو بستم و دستمو بردم سمت دکمه های شلوار جینم دکمه هاشو باز کردم و دستمو بردم داخل شرتم تماس دست حدودا یخم با شیار کسم ته دلمو لرزوند نا خواسته لبامو به هم فشار میدادم و انگشتام رو به آرومی از پایین شیار کسم تا چوچولم می کشیدم اولین سکسم با پارسا رو تصور کردم اما کافی نبود بیشتر از این میخوام اولین سکسی که منو سپردن دست اون 4 تا رو تصور کردم اینم نه سکس با سهیلا رو تصور کردم اما اینم فایده نداره همینجور دارم می چرخم یه خاطره لمس شدنی نیاز دارم یاد اولین خود ارضاییم افتادم یاد حسام عوضی افتادم یاد اون چکی که تو صورتم زد و موهام رو کشید و کشوندم گوشه اون اتاق کثیف لعنتی افتادم یاد التماسا و خواهشام افتادم یاد اولین تماس یه کیر با بدنم افتادم و لمس اون یه تیکه گوشت سفت به وضوح توی ذهنمه با سرعت داشتم انگشتمو به چوچولم میکشیدم صدای آه و نالم بلند شده بود همچنان با چشمای بسته داشتم لبامو به هم فشار میدادم یه هو صدای در منو به خودم آورد سریع دکمه های شلوارم رو بستم و خودمو جمع و جور کردم در و که باز کردم دیدم ویدا با یه چهره خندون جلوم وایستاده با دستاش منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد سلام عزیزم عیدت مبارک دلم برات تنگ شده بود عید تو هم مبارک دل منم برات تنگ شده بود ببخشید خارج از کشور بودیم و نشد که بهت پیام تبریک بدم بیخیال حدس زدم سفر خارج باشی البته من بهت پیام دادم که انگار بهت نرسیده ویدا ازم جدا شد و قبل از اینکه تصویر وحیده رو ببینم صدای سلام کردنش رو شنیدم یه لحظه با تعجب نگاش کردم و اومدم بهش بگم که عوضی تو کی عینکی شدی اما یادم اومد که ویدا اینجاست به به سلام وحیده خانوم عیدتون مبارک خوب هستین سلام مرسی عید شما هم مبارک دیدن این صحنه و چهره شاداب و خندون ویدا برام به شدت غیر منتظره بود چهره وحیده درسته که شاداب نبود اما دیگه خبری از اون چشمای پر از کینه هم نبود با صدای ویدا به خودم اومدم فرشته جون از کفشات فهمیدم که اومدی نمیدونی چقدر خوشحال شدم اگه کاری نداری و تنهایی امشب بیا پیش من و وحیده یکمی خسته ام اما خب باشه شما برین من لباس عوض کنم و میام وارد خونه شون که شدم با خوشحالی به ویدا گفتم بیشتر از خودت دلم برای دستپختت تنگ شده ویدا اتفاقا میخوام حالا که هستی یه جشن سه نفره بگیریم نظرت چیه یه کیک حسابی درست کنیم و با قهوه بزنیم تو رگ فکر کنم فقط یه احمق به تمام معنا این پیشنهاد رو رد میکنه پس من برم یه لحظه شیر و آرد بگیرم و برمی گردم یه آهنگ لایت براتون میذارم تا با هم یکمی گپ بزنین من برگشتم ویدا داشت مانتوش رو تنش میکرد که وحیده گفت فرشته خانوم تا ویدا نرفته یه چیزی بگم خنده رو لبای چهره خندون ویدا برای یه لحظ خشک شد و خیره شد به وحیده که چی میخواد بگه منم حدودا نگران بودم که الان وحیده مثل اون سری بکنه راستش چیزه میخوام بابت اون سری ازتون معذرت بخوام شرایط روحی خوبی نداشتم عصبی بودم و متوجه نبودم دارم چی میگم و چیکار میکنم ویدا برام از همه لطفا و محبتایی که بهش کردین گفته نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم نگاه حدودا متعجبم بیشتر از اینکه روی وحیده باشه روی ویدا بود اگه بگم انتظار همچین برخوردی رو داشتم دروغه اما خودمو کنترل کردم و گفتم بیخیال وحیده جون بحث و دعوا بین همه هست ابله اون آدمیه که این دعوا ها رو جدی بگیره و بخواد فکر خاصی کنه من هم امشب نیومدم که دورۀ عذرخواهی برای هم بذاریم بیخیالش ویدا که حالا خیالش راحت شد دوباره لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه رفت که آرد و شیر بگیره من و وحیده چند ثانیه به هم خیره شدیم مطمئن شدیم که ویدا رفته حدودا دویدیم سمت هم و حسابی همو فشار دادیم کثافت تو کی عینکی شدی چقدر بهت میاد خیلی خوشگل شدی عوضی همین قبل از عید تو هم خوشگل تر شدی چه خبرا ویدا میگفت با پارسا رفتی مسافرت خوش گذشت بله حسابی خوش گذشت اونم با الهه جون و مانی جون چشمای وحیده گرد شد و با تعجب پرسید چی الهه و مانی آره اما الان وقتش نیست سر فرصت با هم یه گردش دو نفری حسابی میریم و برات تعریف میکنم فقط همین رو بدون خیلی خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم توی تورمون افتادن وای فرشته خیلی کنجکاوم بدونم بینتون چی گذشته یعنی واقعا میتونی همون بلایی رو سر اون عوضیا بیاری که سر من آوردن سر تو یا سر جفتتون اگه فکر میکنی تو عرض چند روز ما شدیم بهترین خواهرای دنیا در اشتباهی فقط تصمیم گرفتم دیگه کاری به کارش نداشته باشم همین یعنی دوسش نداری یعنی دلت براش نسوخته یعنی ته دلت یه حسی بهت نمیگه که میخوای بهش کمک کنی یعنی من خرم خفه شو فرشته نیشتم ببند راستی پارسا کجاست برام مهم نیست کجاست حداقل امشب ویدا برگشت و بهترین کیکی که تا حالا دیدم رو درست کرد بازم منو با رفتارش سورپرایز کرد و ازم خواست مشروب بیارم حتی به وحیده هم تعارف کرد البته ایندفعه حواسش بود زیاد نخوره هم خودش و هم وحیده تا نزدیک ساعت سه صبح فقط دلقک بازی درآوردیم و خندیدم یه شب رویایی بود قطعا یکی از بهترین شبای عمرم اما خبر نداشتم چه طوفانی در راهه و شاید این شب به معنای واقعی تا آخر عمرم قراره یه رویا باقی بمونه حدود دو هفته گذشت طبق روال این چند وقت با ماهان و ویدا میرفتم سر کار و همون روزای عادی نمی تونم بگم ویدا عوض شده اما حداقل داشت همه سعی شو میکرد و این برام خیلی مهم بود همون یه ذره چراغ سبز وحیده باعث شده بود که ویدا دوباره به زندگی امیدوار بشه حتی بهم گفت قراره یه بار که وحید نباشه با هماهنگی وحیده یواشکی بره و پدرشو ببینه برای همون منم رفتارمو با ویدا تا حدودی عوض کردم و دیگه مثل قبل تو فیسش نمی رفتم دیدن ویدا و وحیده در کنار هم حس انسان بودن رو یادم مینداخت شایدم یه حسرت حسرت خانواده داشتن خوب که فکر میکنم دیگه دلیلی برای موندن تو این خونه یا حتی سر کار رفتن تو شرکت ماهان وجود نداشت اما نمی خوام و نمی تونم از این محیط جدا بشم در ثانی به این دوری ها از پارسا عادت کردم حتی ترجیح میدم کمی ازش دور باشم تا شاید کمتر جذب اون پیچیدگی و عجیب بودنش بشم تو مسیر برگشت از سر کار بودیم ماهان و ویدا با هم مشغول صحبت بودن اینقدر تو فکر بودم که متوجه موضوع صحبتشون نبودم اما با صدای پیامک گوشیم به خودم اومدم پارسا بود که نوشته بود آخر هفته برم خونه پس بلاخره وقت مرحله بعدی بود دو هفته وقت خوبی بود که حسابی بهمون فکر کنن و بیشتر مشتاق بشن برای دیدن ما نیم رخ چهرۀ به ظاهر بشاش ویدا رو نگاه کردم نمی دونم چقدر داشت انرژی صرف این ظاهر میکرد اما اینو مطمئن بودم داخل اون چیزی از بین رفته که هیچ وقت مثل اولش نمیشه مثل من که با سوختن مادرم تو بچگیم بکارت روحم رو از دست دادم و شدم این داشتم میرفتم سر وقت شوهر سابق دوستم و میخواستم پوستشو بکنم کسی که پشتش دوستمو خالی کرده بود و به این روز انداخته بودش وارد خونه که شدم پارسا با همون ژست همیشگی نشسته بود و مشغول فکر کردن بود منو که دید لبخند زد سلام چطوری خوبم تو هم که انگار خیلی خوبی لازم نیست بپرسم سری به ما نمیزنی حسابی سرت گرمه پیش ویدا جون بهم گفتی بیام اینجا که تیکه بندازی دوستای جدیدمون حسابی دلشون برامون تنگ شده قرار شده همو ببینیم کجا کی گفتم هر چی همسر عزیزم بگه هر چی شما بگی فرشته خانوم چند ثانیه ای بهش نگاه کردم داشتم فکر میکردم که کجا ببینیمشون به پارسای لعنتی هم فکر میکردم که چطور باز منو مسخ خودش کرده به نظرم بریم خونشون اوکی پس آماده شو که امشب قراره بریم میدونی الان دوست دارم بیام او لبای خندونت رو روی دهنت جر بدم تو که هماهنگ کردی چرا منو سر کار میذاری من دقیقا همونی رو هماهنگ کردم که نقشه تو بود اگه یه چیز دیگه میگفتم چی مثلا قرار بیرون رفتن یا اومدن اینجا فعلا که دقیقا همونی رو گفتی که من مطمئن بودم یه نفس عمیق کشیدم چیزی برای عصبانیت وجود نداشت پارسا منو بهتر از خودم می شناخت تو مشت پارسا بودنم هم چیز عجیبی نبود رفتم تو اتاق پریسا و همه لباسای مجلسیش رو ریختم رو تخت با بی حوصلگی داشتم لباسا رو چک میکردم که یه دونه اش حسابی برام آشنا اومد یه بلوز گیپور آستین کوتاه که ترکیبی از مشکی و قرمز پر رنگ بود همراه یه دامن ست خودش که تا زانو بود اینو من یه جا دیدم آره یه جا دیدم سریع رفتم کامپیوتر پریسا رو روشن کردم رفتم تو عکسا و یه فولدر برای جشن تولد پریسا که این لباس رو ارغوان پوشیده بود خونۀ الهه اینا طرفای شهران بود یه آپارتمان خیلی شیک و البته بزرگ با احوال پرسی و استقبال گرم الهه و مانی وارد خونه شدیم منم سعی کردم برخورد خیلی ضد حالی برای ورود نداشته باشم و حدودا با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و حتی با الهه روبوسی هم کردم وارد هال که شدیم از الهه خواستم یه جا رو بهم نشون بده که لباس عوض کنم الهه منو برد به اتاق خواب خودشون برام جالب بود که برای یه لباس عوض کردن منو اینجا آورده خودش یه ساپورت سبز براق و یه تیشرت چسبون سفید پوشیده بود تیشرت و شلوارمو در اوردم زیرش یه شرت و سوتین مشکی توری پوشیده بودم کاملا ست بود با لباسی که قرار بود تنم کنم موهام رو دقیقا مثل موهای ارغوان تو عکس درست کرده بودم موهای صاف شده و فرق از کنار و یه گل سر ریز قرمز خودمو توی آینه نگاه کردم و یه لحظه هیچ دلیلی برای کاری که داشتم می کردم پیدا نکردم اما برام مهم هم نبود برگشتم تو هال و الهه حسابی از لباسم تعریف کرد و ازم خواست برم کنارش بشینم مثلا کمی خجالت کشیدم و رفتم پیشش نشستم بعد چند لحظه صورتمو چرخوندم به سمت پارسا و سنگینی نگاه متفکرانه اش رو روی خودم حس کردم رو کردم به الهه و گفتم این لباس سلیقه پارسا ست خیلی خیلی این لباسو دوست داره آقا پارسا خیلی خوش سلیقه ان از انتخاب خودت مشخصه که چقدر خوش سلیقه اس بقیه شب به پذیرایی و صحبت درباره سفرمون به ترکیه گذشت و مرور خاطرات اکثرشو تو فکر بودم و تو جمع نبودم مانی گفت فرشته خانوم خیلی تو فکرین اومدم جواب بدم که پارسا پرید وسط حرفم و گفت امروز از من شطرنج باخته برای همین تو فکره فکر میکرد میبره اما باخت عه فرشته خانوم شطرنج بلده منم بلدما حریف میطلبم رومو کردم سمت مانی و گفتم شرایطون عادلانه نبود وگرنه می بردمش مانی از جاش بلند شد و رفت از این تخته نردا که یه طرفش صفحه شطرنجه آورد همراه مهره هاش رو به مانی گفتم اینجا خیلی گرمه یکی از اتاقا خنکه بیا بریم اونجا همراهش رفتم تو یه اتاق راست میگفت این اتاق خنک بود چون باید رو زمین میشستم مجبور بودم دامن مو کمی بدم بالا و بعدش بشینم مثلا به حالت معذب این کارو کردم و بعد نشستم ازم پرسید که سفید یا سیاه که بهش گفتم سیاه سعی داشت با کری خوندن و شوخی مثلا یخ منو باز کنه خب قبلش باید شرط ببنیدم بدون شرط فایده نداره که خب ببندیم من که مشکلی ندارم ببازم هم از جیب پارسا میره نگاه خاصی بهم کرد و گفت نخیر اینجوری هم فایده نداره یه شرط که خودت بدی خب شما تعیین کن هر چی دوست داری من چیزی به فکرم نمیرسه حالا یه دست بازی کنیم بعدا بهت میگم چه شرطی با چند تا حرکت اولش معلوم شد که از اونایی هستش که شطرنج رو گاراژی یاد گرفته و فقط با چهار تا گاگول مثل خودش بازی کرده بهش رحم نکردم و بازی به حرکت 15 هم نرسید اینجوری حریف میطلبیدی آقا مانی ماشالله خیلی پررویی باورم نمیشه اینقدر شطرنجت خوب باشه مگه خانوما هم میتونن اینقدر خوب بازی کنن آقای محترم ما چندین استاد بزرگ خانوم داریم تو شطرنج یا از اخبار بی خبری یا از اون مردایی هستی که خانوما رو آدم حساب نمیکنه نه اصلا اینجوری نیست اتفاقا من برای خانوما خیلی ارزش قائلم و برام مهمن فکر کنم دیگه نخوای بازی کنیم یا بخوای شرط ببندی عقل سالم میگه با بانوی باهوشی مثل شما دیگه بازی نکنم میخوای برگردیم تو هال نه اونجا گرمه از خنکی اینجا خوشم اومد یه سوال ازتون بپرسم بفرمایین تو مسافرت انگار خیلی از ما خوشت نیومد چرا اتفاقا بدم نیومد راستش من عاشق مسافرت های دست جمعی ام پس چرا موقع خدافظی اینقدر تلخ بودی فکر کنم مشخص بود که چرا اعصابم خورده ربطی به شما نداشت آره خب متوجه شدم حدودا اما میخواستم مطمئن بشم آخه می دونی تو ایران آدمای با فرهنگ و با شعوری مثل شما خیلی کمیابه اینجا اکثرا امل و دهاتی هستن ما که خیلی از شما خوشمون اومد و کم پیدا میشه مثل شما ها قبول دارم تو ایران کم میشه با یکی راحت بود البته بعضی ها هم از راحتی زیاد خودشونو خفه کردن مثلا کیا هیچی همینجوری گفتم بگذریم مکامله منو مانی رو همین موضوع فرهنگی ادامه داشت نگاهش هر لحظه به رونای پام که لخت بود بیشتر میشد من خودمو به منگلی زدم و به ظاهر غرق بحث شده بودم مانی مشخص بود دیگه حوصله این بحث رو نداره بلاخره خط بحث رو عوض کرد راستی کجای مسافرت بیشتر از همه بهت خوش گذشت چطور مگه همینجوری پرسیدم به نظر خودم همه چیز خوب بود اما همیشه بعضی لحظه ها بهتره و خاص تر آها اگه اینطوره پس برای من اون روز که تو ساحل با قایق گشتیم خیلی دوست داشتنی بود برای من روزی که رفتیم استخر خب مشخصه برای آقایون بایدم استخر اونجا بهتر باشه نباشه جای تعجب داره نه نه از اون لحاظ که میگی نه فکر نکن چون حالا مختلط بود میگم بهترین خاطره ام بود پس چی به خاطر چی میگی بهترین بود کمی مکث کرد و مردد بود که چیزی که تو ذهنشه رو بگه یا نه بعد کمی کلنجار رفتن با خودش گفت هیچی اصلا همینجوری یه چیزی گفتم بگذریم از من تقلب میکنی حالا بعدا بهت میگم الان فعلا زوده بلاخره برگشتیم تو هال و متوجه شدم که پارسا و الهه حسابی گرم صحبت بودن پارسا که تازه سیگارشو خاموش کرده بود بهم گفت خب چی شد شیری یا روباه امروز روز من نیست پارسا به مانی هم باختم مانی گفت شکسته نفسی میکنه بازیش عالیه فکر نمی کردم اینقدر بازیش خوب باشه به هر حال بازیم خوب یا بد بهت باختم مانی متوجه شد که من اصرار دارم به این دروغم و دیگه چیزی نگفت یه ساعت دیگه نشستیم و آخر شب شد کلی تعارف کردن که بمونیم اما با اصرار من رفتیم وارد اتاقم شدم و رفتم تو گوشیم که قسمت آخر یادداشت های پارسا رو بخونم مثل تمام پنج شنبه ها استاد با یه دست کت و شلوار و کیف مشکی از درِ آهنی ضلع غربی وارد دانشگاه شد برای رسیدن به دانشکدۀ روان شناسی طبق معمول باید از رو به روی دانشکده زبان رد می شد همه چی خیلی عادی بود اونقدر عادی که استاد حتی متوجه نشد کِی رو به روی دانشکدۀ زبان رسیده صدای دعوای غیر عادی از یه گوشۀ دانشکده زبان توجه استاد رو به خودش جلب کرد چیزی از دعوا دیده نمیشد ولی صدای دعوا با دورتر شدن استاد از درِ اصلی دانشکده بلند تر میشد حالا کاملا واضح بود که دو تا دختر دارن با هم دعوا میکنن و فحش های رکیک میدن استاد اصولا علاقه به دخالت کردن تو هیچ دعوایی رو نداشت راهش رو به سمت دانشکده روانشناسی ادامه داد تا اینکه بعدِ عبور از دیوار کُنج دانشکدۀ زبان یکهو خودش رو در چند متری دو تا دخترِ مشغول دعوا دید یکی از دخترها که جثۀ قوی تری نسبت به اون یکی دیگه داشت یه دختر لاغر و قد بلند دیگه ای رو کنار دیوار گیر انداخته بود و با مشت به کمر و پهلوش میزد با رد شدن استاد از فاصله چند متری اونها دختری که مشغول کتک زدن بود با تعجب سرش رو به سمت استاد بر گردوند و نگاهش چند ثانیه با نگاه استاد گره خورد استاد سرش رو که بر گردوند یه صدای آخ بلند شنید و یه هو همه چی ساکت شد همون نگاه چند ثانیه به دختر مهاجم حس خاصی به استاد داد تصور در اختیار داشتن این اندام با این بدن تو پر صورت کشیده و سینه های برجسته و بزرگ زجه زدن و التماس کردنش با همه اینها استاد به نظرش می اومد که چهره این دختر آشناست اون روز هر چی چی فکر کرد یادش نیومد صبح جمعه دکتر جمشید بهش تلفن کرد تا یه قرار پیاده روی باهم بزارن استاد ناگهان یادش اومد اون دختره روکجا دیده بوده یادش اومد چند هفته قبل وقتی بعد دانشگاه یه سر رفته بود مطب دکتر جمشید اون دختر رو با یه مرد جوون توی اتاق دکتر دیده بود بعد رفتنشون دکتر با هیجان درباره اونها با استاد حرف زده بود و به استاد گفته بود که اونها یه کیس خاص هستند که تا به حال تو عمر کاریش به این صورت ندیده اون روز استاد خیلی به حرف دکتر جمشید توجهی نکرده بود اما بعد از دیدن اون دختر توی دانشگاه حالا خیلی دلش میخواست راجع بهش بیشتر بدونه همون روز توی قدم زدن خیلی غیر مستقیم از جمشید در بارشون پرسید ظاهرا اسم دختره سهیلاست و اون مرد جوون مهران شوهرش بوده که کمتر از دو سال قبل با هم ازدواج کردن از نظر دکتر اونا یه کیس خاص هستن با اینکه ادعا میکنن همدیگر و دوست دارن و حاضر نیستن از هم جدا بشن ولی در طول دو سال گذشته هرگز با هم سکس نداشتن این دغدغه بعلاوه مسائل دیگه هر دوشون رو نگران و آشفته کرده بود حالا استاد مطمئن شده بود که واقعا یه کیس خوب به تورش خورده با اصرار زیاد از جمشید خواست تا اونها رو بهش معرفی کنه و استاد کار روان درمانی رو ادامه بده جمشید که از خداش بود از شر این دو تا راحت بشه سریع قبول کرد و تمام پرونده و اطلاعات اونها رو همون عصر به استاد داد یه شبانه روز طول کشید تا استاد تمام پرونده سهیلا و مهران رو مطالعه بکنه علت اولیه مراجعه اونها به دکتر همونطوری که جمشید گفته بود رابطه جنسی سرد سهیلا و مهران اما چیزی که استاد میخواست بدونه اینه که این رابطۀ سرد تا چه حدی تاثیرات مخربش رو گذاشته برای این کار لازم داشت از نزدیک با این زوج حرف بزنه بالاخره روز موعود رسید سهیلا و مهران به مطب استاد مراجعه کردن جلسه اول به توضیحات کلی گذشت تو جلسه دوم بود که سهیلا و مهران همۀ چیزهایی رو که قبلا استاد توی پروندشون خونده بود رو دوباره تکرار کردن مشکل جنسی حس بیهودگی یکنواختی همه چیز ودر نتیجه کلافگی داعمی سهیلا استاد پیشنهاد کرد تو جلسه سوم هر کدوم تنها و مجزا به مطب بیان قرارها هم با اشاره استاد به منشیش آخر وقت مطب و توی یه روز نبود روزی که سهیلا تنها به مطب اومد کاملا مشخص بود کلافه و عصبیه و حوصله حرف زدن هم نداره استاد حرفش رو خیلی حرفه ای شروع کرد خانوم سالاری شک نداشته باشین که من میخوام به شما کمک کنم اما برای اینکه بتونم کمکتون کنم باید با کمک خود شما به ناخودآگاهتون برسم و این فقط یه راه داره اونم اینه که شما خیلی راحت و بدون پرده هر چی به ذهنتون میاد بیان کنید بدون ترس بدون اینکه فکر کنید حرفی که میزنید اخلاقی هست یا نه به من بر می خوره یا نه همه چی رو باید بریزید بیرون اولش سخته ولی کم کم درست میشه من رو محرم رازهاتون بدونید تمام حرفهای شما بین خودمون خواهد موند سهیلا به استاد نگاه کرد با تکون دادن سرش علامت رضایت داد استاد نور اتاق رو کمتر کرد و سهیلا خواست چشمهاش رو ببنده و از هر جا که دلش میخواد شروع بکنه سهیلا چند ثانیه مکث کرد وبعد شروع کرد از اول آشناییش با مهران گفتن از اینکه کجا همدیگه رو دیدن و کجا قرار ازدواج گذاشتن به نظر مرور این خاطرات گهگاهی سهیلا رو احساساتی میکرد ولی هر بار به خودش مسلط میشد و ادامه میداد تا رسید به روز ازدواجشون و اینجا بود که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیر گریه طوری که احساس نفس تنگی میکرد استاد از منشیش خواست که برای سهیلا آب بیاره و خودش هم اتاق رو ترک کرد سهیلا بعد از خوردن آب همینطور که دو دستش رو دور سرش گرفته بود دستهای گرم منشی رو حس کرد که با ارامش سرش رو نوازش می کرد تازه متوجه بوی عطر تند نینا ریچی منشی شده بود وحشتزده به سمت منشی برگشت و نگاهش کرد انگار با نگاهش بپرسه اینجا چه خبره اما نگاه زن یه جور آرامش و اطمینان خاطر رو بهش القا می کرد حس اینکه کسی قرار نیست چیزی بدونه اما سهیلا از حرکت منشی بهت زده شده بود سریع یه فکری به سرش زد یه نگرانی نگرانی از اینکه نکنه اینجا دوربینی در حال ضبط باشه یا فکر اخاذی هر چی که بود سهیلا منشی رو کنار زد و بدون گفتن هیچ کلمه ای از مطب بیرون رفت شب سهیلا تو اتاق خوابش خوابیده بود و داشت به چیزهایی که کمی قبل تجربه کرده بود فکر میکرد به مهران هم حرفی نزد شاید چون منشی سهیلا رو با نوازشهای استادانش مسخ کرده بود و لذت خاص و عجیبی رو تو وجودش بیدار کرده بود شاید اگه ترس از اخاذی و عدم اطمینان نبود احتمالا سهیلا فقط دلش میخواست این نوازشها ادامه پیدا کنه استاد تو اتاقش داشت پروندۀ سهیلا رو بررسی میکرد حالا دیگه چراغ سبز رو به سهیلا نشون داده بود و اگه محاسباتش درست در می اومد سهیلا باید دوباره برمیگشت به نظر استاد ناهید زهرشو کاملا به وجود سهیلا ریخته بود حالا دیگه فقط باید صبر میکرد تا اینجا هنرمندی خودش بود و بقیه رو به شانس و اقبال سپرد حدس استاد درست بود سه روز بعد سهیلا تماس گرفت باهم قرار ملاقاتی توی مطب استاد گذاشتن سهیلا اما حرفی از اتفاقی که بین خودش و ناهید افتاده بود نزد استاد با تظاهر به ندونستن مثل دفعه قبل استاد از سهیلا خواست تا بدون هیچ ترسی حرفهاش رو از روز عروسی ادامه بده سهیلا چشمهاش رو بست یه کم حس گرفت سعی کرد تصاویر و اتفاقات روز عروسی رو به خاطر بیاره از مراسم عروسی هیچ چیزی ازارش نمیداد تا اینکه خاطرات اخر عروسی به یادش اومد و پشت سرش دو باره سر و کله اون حس نفرت انگیز پیدا شد همه رفته بودن اون مونده بود و مهران هر دو توی تخت خواب رفتن سهیلا خودش رو توی بغل مهران برد اونروزها نمی فهمید اما الان حتی خودش هم می دونست که اونوقتها هیچ احساس هیجانی از اینکه کنار مرد زندگیش خوابیده نداشت حداقل نه مثل زنهای دیگه رفتار مهران باعث سرخوردگی سهیلا شده بود اینکه اونشب هردو بدون هیچ عشق بازی یا حتی لمس تن همدیگه خوابیدن فقط حس حقارت رو تو سهیلا بیدار میکرد مرور این خاطره باز هم بغض سهیلا رو ترکوند وشروع به گریه کرد سرش رو توی دستهاش گرفته بود و گریه میکرد تا اینکه باز هم بوی عطر نینا ریچی به مشامش خورد و پشت اون یه دست گرم سرش رو نوازش میکرد اینبار وقتی سهیلا به خودش اومد تسلیم شده بود چهار ماه بعد از اولین قرار ملاقات سهیلا بارها نه تنها از طریق دستهای کارکشته ناهید بلکه با شلاق زدنهای استاد و ناهید طعم یه لذت ناب و خاص رو چشیده بود که هرگز در طول زندگی تجربه نکرده بود دیگه نه احساس کلافگی میکرد و نه عصبی بود و نه حتی از نداشتن رابطه با مهران ناراحت بود علاوه بر تمام اینها درطول این چهار ماه سهیلا به اندازه تمام عمر نسبت به خودش شناخت پیدا کرده بود مهران هم مثل سهیلا تونسته بود حس لذت مرموزی رو که بهش نیاز داشت تجربه بکنه حالا حتی با مشاوره های استاد تصمیم گرفته بودن به زندگی مشترکشون هم ادامه بدن یه روز وقتی با مهران توی مطب نشسته بود یه مرد میان سال با چشمهای پر جذبه وارد اتاق شد استاد و ناهید به احترام رئیس ایستادند و باهاش دست دادند رئیس با یه نگاه پر از ارامش و اقتدار به سهیلا و مهران نگاه کرد نگاه رئیس هر دوی اونها رو یه کم ترسونده بود رئیس سکوتش و شکست و به اونها گفت به خانواده خوش اومدید چندین سال بعد توی محوطه دانشگاه سهیلا و استاد مشغول قدم زدن بودن چند روزی بود که سهیلا یه ایمیل از یه ناشناس گرفته بود و بعد از کمی تحقیق حالا میخواست یه چیز مهم و جذابی رو به استاد بگه وقتی خوب به حیاط دنج پشت دانشکده زبان نزدیک شدن سهیلا رو به استاد گفت می بینیشون همیشه باهمن مثل دو تا عاشق یکیشون سبزه است و یکی دیگه سفید هر کسی تو این دنیا یه نقطه ضعف داره مگه نه نقطه ضعف این دو تارو یکی از اسمون بهم رسوند از همین حالا بال بال زدن اون دو تا کفتر رو توی تورم می بینم چند ماهی گذشت رفت و آمد های ما با الهه و مانی بیشتر شد تو این دیدارها به بهونه های مختلف پارسا و الهه با هم تنها می شدن و من و مانی هم با هم همچنان نقش خودمو به عنوان یه دختر منگل ادامه میدادم و اینکه با پارسا مشکلاتی دارم که نمی خوام ازش صحبت کنم نه من از پیشرفتم به پارسا میگفتم و نه اون به من انگار بینمون یه رقابته خوب می دونستم آدمایی که خائن باشن و به نفر قبلیشون خیانت کرده باشن به راحتی به نفر بعدی هم خیانت میکنن و من و پارسا به صورت موازی داریم قاپ جفتشون رو میزنیم و هر چقدر هم که هماهنگ باشن بلاخره این اتحاد بینشون میشکنه شاید اونا با هم متحد تر از من و پارسا بودن و به هم میگفتن که تا کجا پیش رفتن اما من با دونه ریختن برای مانی با حوصله دنبال شکاف بودم یه شکاف بین این دو تا عوضی تا اتحادشون رو بشکونم نگاه های هیز الهه به پارسا هر سری بیشتر از سری قبل میشد و اذیتم میکرد مانی هم بیکار نبود و به وضوح سعی داشت مخ منو بزنه اما همچنان بهش راه نداده بودم من دنبال چیز دیگه ای بودم و کم کم وقت اجراش بود یه شب که خونه ما بودن الهه رفت تو حیاط که تاب بازی کنه و به این بهونه پارسا همراهش رفت یعنی حشر اینقدر یه آدمو عوض میکنه رفتارهای لوس و ننر و بچه گونۀ الهه وقتی میخواست به بهانه های مختلف با پارسا تنها بشه واقعا گاهی مسخره بود طوری میرفت رو اعصابم که میخواستم یه چیز سنگین بر دارم و بکوبم تو مغزش لازم نبود نقش بازی کنم اونشب متفکر تر از همیشه بودم چون الهه بیش از حد خودشو گه کرده بود وقتی با مانی تنها شدم پرسید چیزی شده فرشته با شامتم که فقط بازی کردی مانی جان تو دوستات کسی هست که وکیل باشه آره چطور مشکلی داری مشکل که نه یه موردی هست میخوام ازش مطمئن بشم چه موردی بگو شاید خودمون بتونیم حلش کنیم از جام بلند شدم و آروم بهش گفتم همراه من بیا یه ساپورت مشکی پام بود موقع بالا رفتن از پله ها عمدا آروم رفتم که صحنه جلوشو واضح تر و دقیق تر ببینه بردمش تو اتاق خودم و ازش خواستم بشینه رو صندلی کامپیوترم مثلا حواسم بود کسی نفهمه و یواشکی خم شدم و به حالت سجده از زیر تخت سند خونه و اون وکالت رو درش آوردم عمدا موقع خم شدن لفتش دادم تا برجستگی باسنم و فرورفتگی دور کمرم رو ببینه یه برگه گذاشتم جلوش میخوام مطمئن بشم این وکالت واقعیه یکمی سند و وکالت رو نگاه کرد و گفت این که سند یه خونه اس و این هم وکالت تام به تو برای هر کاری که دلت میخواد باهاش بکنی این سند همین خونه اس و این وکالت رو پارسا بهم داده میخوام مطمئن بشم که واقعیه دنیای بدی شده میدونی یعنی بهش اعتماد نداری اعتماد که چرا دارم اما میخوام خیالم راحت بشه از قدیم میگن در خونه اتو قفل کن تا همسایه ات دزد نشه همسایه به شوهر عقدیت حس همسایه رو داری از الان منظورمو میفهمی مانی دوره زمونۀ بدیه به کسی نمیشه اطمینان کرد مانی سر تکون داد خب اگه میخوای مطمئن بشی از طریق این وکالت خونه رو به نام خودت کن اما جالبه که اصرار به این داری که واقعیه یا نه من و الهه این حرفا رو با هم نداریم اگه واقعا باهاش این حرفا رو نداری برو همه چیزو به نامش کن اتفاقا همه چی به نام الهه است ما چند سال پیش جفتمون هر چی داشتیم فروختیم و اون خونه و یه سالن برای مزون لباس خریدیم هر دوتاش هم به نام الهه است دوست ندارم آیه یاس بخونم اما یه درصد هم فکر کن به اینکه آدما یه روز عوض میشن و اون آدم قبلی نیستن من که نمیخوام مثل تو فکر کنم من میخوام مطمئن بشم هر جور راحتی فرشته جان من بهت کمک میکنم این سند رو به نام خودت بزنی خوشحالم که بتونم برات یه کاری بکنم فقط خواهشا بین خودمون بمونه مانی حتی به الهه هم هیچی نگو میترسم پارسا از زیر زبونش حرف بکشه تو حرف کشیدن استاده لا مصب خیالت راحت این بین خودمون دو تاس فقط پس اگه اجازه بدی شماره موبایلم رو بهت بدم که با هم بتونیم هماهنگ بشیم این شد شروع یه رابطه جدید و خاص بین من و مانی اگه الهه موفق شده بود تو رو از ویدا بگیره پس من هم میتونم تو رو از الهه بگیرم چون تو یه عوضی ای برام مهم نیست که پارسا داره چیکار میکنه و با الهه تا کجا پیش رفته چند روز گذشت و به مانی زنگ زدم سلام مانی خوبی سلام ممنون تو چطوری خوبم مرسی زنگ زدم بپرسم برای جریان اون سند چیکار کردی اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم یکی رو پیدا کردم که اینکاره اس هم میتونه مدارک رو چک کنه و هم میتونه کار انتقال سند رو انجام بده برای پس فردا صبح باهاش قرار بذارم خوبه آره خوبه آدرس رو برام پیامک کن وقتی سوار ماشین مانی شدم خودمو تا میتونستم غمگین گرفتم البته لازم نبود نقش بازی کنم یاد روزی افتادم که از ته دل برای سهیلا گریه کردم و با همه وجودم بهش گفتم خسته شدم با اولین سوال مانی که گفت چی شده زدم زیر گریه و گفتم خسته شدم مانی کم آوردم گریه نکن بیا این دستمال کاغذی رو بگیر قربونت برم بلاخره بهش اجازه دادم پیشروی کنه و پاچه اشو نگرفتم وقتش بود که بیشتر از اینا بهش اجازه بدم با هم وارد یه دفتر اسناد رسمی شدیم خودمو جمع و جور کردم سند و وکالت رو دادم دست مانی اونم داد به یه آقا و حسابی باهاش احوال پرسی کرد طرف با دقت خوند و چک کرد و گفت همه چی درسته و شما میتونی از طریق این وکالت سند رو به نام خودت بزنی شناسنامه و کارت ملی که همراهتونه بله همراهمه حدود یک ساعتی طول کشید و سند کامل به نام من خورد مانی تعارف کرد که هزینه سند رو حساب کنه اما نذاشتم و خودم حساب کردم از دفتر زدیم بیرون خب مبارکه عزیز نمیخوای شیرینی شو بدی واقعا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم مانی من خودم اصلا این کارای اداری رو بلد نبودم و فکرشو نمیکردم به این سرعت سند به نام من بخوره شیرینی هم رو چشمم ناهار مهمون من با هم رفتیم یه رستوران شیک همچنان تو فکر بودم فرشته اگه فکر میکنی حرف زدن آرومت میکنه با من صحبت کن چی بگم مانی از ذلت و خواری بگم از اینکه همیشه با من مثل یه کالا برخورد بشه بگم چطور مگه فرشته چی شده که اینجوری میگی چند قطره اشک ریختم و گفتم دیگه نمی تونم پارسا رو تحمل کنم دیگه تحمل کاراش رو ندارم دیگه تحمل سو استفاده هاشو ندارم مگه باهات چیکار میکنه که اینو میگی گریه نکن فرشته حرف بزن میترسم بگم ولش کن فراموش کن اصلا یه هو دستمو گرفت و خیلی جدی گفت من به هیچ کس نمیگم فرشته حرفتو بزن اینقدر تو خودت نریز شاید تونستم کمک کنم تو چهره ام تردید و دو دلی بود برای حرفی که میخواستم بزنم کمی با خودم کلنجار رفتم پارسا از من برای اهدافش استفاده میکنه چه استفاده ای چه هدفی از یه زن چه استفاده ای میشه کرد مردا چه هدفی جز پول و ثروت دارن یعنی چی فرشته میشه واضح تر بگی من مجبورم خیلی رابطه ها رو داشته باشم به خاطر اینکه دوستای پارسا هستن و براش مفیدن یعنی ازت میخواد با دوستاش بخوابی جوابی بهش ندادم و اشک ریزون به پنجره رستوران خیره شدم بعد چند دقیقه برگشتم و گفتم از من میشنوی دست زنتو بگیر و از زندگی پارسا برو بیرون فرار کن تو خیلی خوش شانسی که الهه با همه وجودش عاشقته وگرنه شک نکن هر زن دیگه ای بود تا الان پارسا مخشو میزد پارسا مخشو بزنه برای چی مگه نگفتی مزون لباس داره مزون لباس این روزا خیلی درامد داره مگه میشه پارسا یه جا بوی پول به مشامش برسه و هیچ کاری نکنه سیرمونی نداره که البته تو لازم نیست نگران باشی الهه زن وفادار و خوبیه من هیچی جز عشق از پارسا نخواستم اما چیزی جز کثافت بهم هدیه نداد اون خونه هم دست مزد هرزگیمه و صد برابرش رو دراورده با الهه صحبت کن و از زندگیمون برین بیرون و خودتون رو نجات بدین مانی حسابی رفت تو فکر نمی دونم دقیقا داشت به چی فکر میکرد اما هر چی بود بهم ثابت شد فکرش رو بهم ریختم منو رسوند خونه و لحظه خدافظی بازم دستمو گرفت و تو نگاهش موجی از ترس و تردید بود طی چند روز آینده به نظر میرسید که کنجکاوی مانی درباره من و زندگیم بیشتر شده پیام هایی که بهم میداد زیاد شدن اصرار داشت هم منو بیشتر بشناسه و هم پارسا رو بعضی از پیاماشو با یک متن عاشقانه جواب میدادم داشتم طعم واقعی عشق رو بهش می چشوندم از اون عشقا که برای رسیدن بهش باید قربانی بدی و مفت نمیشه بهش رسید پارسا دقیقا داشت چیکار میکرد با الهه نمی دونم اما هر چی بود ترکیبش با صحبتای من مانی رو حسابی به هم ریخته بود و حتی میتونم بگم کمی ترسونده بودش مکالمه ها و ملاقات های من و مانی هر روز بیشتر و بیشتر میشد شرکت ماهان رو به کل گذاشته بودم کنار و حتی مدتی بود پامو تو اون خونه موقت نمی ذاشتم حتی تماسای ویدا و ماهان رو جواب نمی دادم بلاخره واژه ها بین ما کاملا احساسی شد عشقم گلم عزیزم و با همه وجودم سعی در ابراز عشق بهش داشتم و همچنان از وجود پارسا به صورت غیر مستقیم می ترسوندمش و وجود مانی رو تنها وضعیت امن زندگیم ترسیم کردم نکته مهم تر این بود که مانی عطش رسیدن به من رو داشته باشه الهه با عرضه خودش مخ مانی رو زده بود اما من برعکس با تشنه نگه داشتنش بلاخره یه روز مانی طاقت نیاورد و گفت فرشته آرزومه که یه بار لمست کنم رابطه ما پاکه و فقط موقعی میتونی منو لمس کنی که کاملا صاحبم باشی این جوابی بود که به صورت های مختلف از من می شنید وارد زمستون شده بودیم و مانی کاملا تو مشت من بود و آماده ضربه آخر مانی بهم خبر داد که حتما باید منو ببینه وقتی دیدمش حسابی پکر بود و تو فکر هیچی نمی گفت و چند بار که بهش گفتم چی شده جواب نداد بعد از کلی دور زدن بهش گفتم برو خونه ما پارسا نیست کبری هم تا الان دیگه رفته ماشین وارد حیاط شد بارش بارون شدید تر از قبل شده بود چند دقیقه همینجور ساکن و ساکت تو ماشین نشسته بودیم برام قابل حدس بود که مانی چشه این یعنی پارسا یه کارایی کرده و مانی متوجه اش شده یا بهتر بگم متوجه الهه عوضی شده برای یه کسی مثل مانی شاید خوابیدن زنش با دیگران موضوعی نباشه که نگرانش کنه حتما به موضوع دیگه ای شک کرده یا شاید مطمئن شده اومد که از ماشین پیاده بشه دستشو گرفتم و نذاشتم گوشیم زنگ خورد اما اصلا اهمیت ندادم تو چشمای ناراحتش نگاه کردم بدون گفتن هیچ حرفی هم زمان که زل زده بودم به چشماش دستمو به آرومی گذاشتم رو کیرش حالت تعجب هم به چشماش اضافه شد تو این نه ماه قطعا رسیدن جنسی به من براش یه رویای محال شده بود و حالا دست منو روی کیرش میدید از رو شلوار به آرومی مالشش دادم کیرش خیلی زود بزرگ شد کمربند و دکمه های شلوار کتونش رو به آرومی باز کردم دستمو مستقیم بردم زیر شرتش و کیرشو لمس کردم با یه نفس عمیق کل چشماش رو شهوت گرفت همچنان به چشماش زل زده بودم و کیرشو با دستم مالش میدادم با اینکه کیرش مثل سنگ سفت شده بود اما یه حالت دل دل زدن داشت که هماهنگ با نفس نا منظمش بود از حرکات دستم فهمید که میخوام شلوار و شرتشو پایین بکشم چون تو حالت نشسته بود باید خودش کمک میداد که داد بازم چند دقیقه بهش نگاه کردم و کیرشو مالیدم سرمو بردم سمت کیرش و خیلی آروم سرشو گذاشتم بین لبام هم زمان دستم هم زیر بیضه هاش بود و داشت مالش شون میداد هر لحظه لبامو محکم تر فشار میدادم روی کیرش و آروم آروم کیرشو بیشتر فرو میکردم تو دهنم بعد چند دقیقه ریتم مو سریع تر کردم و به ظاهر در نهایت حرص و شهوت شروع کردم به ساک زدن حالا از زبونم هم استفاده میکردم و به تناوب روی سر کیرش و اطراف کیرش میکشیدم و دوباره شروع میکردم فرو کردنش تو دهنم صدای ساک زدن من که انگار دارم یه بستنی رو با اشتها لیس میزنم یا انگار دارم یه شوکولات بزرگ رو می خورم از صدای بارون بیشتر بود همچنان ریتم مو تند کردم که متوجه دستای مانی روی سرم شدم که شالمو زد کنار و دستشو گذاشت روی سرم و فشار میداد سمت کیرش صدای ناله مانی به صدای دلچسب ساک زدن من اضافه شد فکر کنم ده دقیقه ای طول کشید و بلاخره طاقت نیاورد و آبش اومد سعی کردم نذارم حتی یه قطره اش بریزه آبش رو که با هر حرکت کیرش به بیرون پرت میشد مستقیم قورت میدادم و با دهنم مثل دستگاه مکش کیرش و میک میزدم چون آخرش ناخواسته عق زدم و مجبور شدم کیرشو از دهنم بیرون بیارم چند قطره اش ریخت رو صورتم و کنار لبم مانی بی حال شده بود و تکیه داد به صندلی من برگشتم و سرجام نشستم البته همچنان داشتم کیر بعد ارضا شدنش رو مالش میدادم بعد چند دقیقه حالش بهتر شد و شروع کرد شلوارشو پاش کردن و مرتب کردن همچنان هیچی بین ما گفته نشد در حین اینکه مانی داشت شلوارش رو مرتب میکرد گوشیمو نگاه کردم و دیدم کسی که زنگ زده بود حسین بود بعدش هم یه پیام فرستاده بود که مجید رو پیدا کردم ریموت در رو زدم و به مانی گفتم زود باش برو پارسا داره میاد وارد ساختمون شدم وسط هال به حالت دو زانو نشستم رو زمین با همه وجودم مخلوطی از جیغ و نعره زدم یعنی همین الان باید اون پیام لعنتی می رسید که مجید پیدا شده همین الان که هنوز آب اون کثافت گوشه لبمه یعنی یه وقت دیگه نمیشد مثل آدمای درمونده با صدای بلند گریه کردم بعد مدتها برای خودم آرزوی مرگ کردم حتی دیگه دوست نداشتم به وان حموم پناه ببرم اصلا دوست نداشتم به هیچ جایی پناه ببرم صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم خونه موقت درست موقعی که ماهان و ویدا میخواستن برن سر کار ماهان که در خونه رو باز کرد جلوش سبز شدم نذاشتم صحبت کنه و گفتم ببخشید چند مدت بدون خبر غیبم زد من دیگه نمیتونم بیام سر کار چی شده فرشته اتفاقی افتاده نه اتفاقی نیفتاده نمی دونم چطور از این همه محبت و صداقت شما تشکر کنم ویدا در حالی که داشت شال روی سرش رو مرتب میکرد از پشت اومد و گفت سلام فرشته معلومه کجایی دختر دلمون هزار راه رفت ببخشید ویدا جان به آقا ماهان هم گفتم من دیگه نیمتونم بیام سر کار امروز هم از اینجا اسباب کشی میکنم گفتم زودتر بیام که ازتون خدافظی کنم یعنی چی چه بی خبر و یه هویی دیگه پیش اومد عزیزم این چند وقت پیش شما بهترین روزا رو داشتم خیلی اذیت تون کردم و حسابی بهتون زحمت دادم دیگه نذاشتم هیچ کدومشون حرفی بزنه بغض توی گلوم داشت خفم می کرد ازشون خدافظی کردم و وارد خونه شدم دیگه چیزی به متلاشی شدنم نمونده دیگه کم آوردم دیگه ظرفیت شو ندارم بازی و خودفروشی تا کی برای چی یه ماشین با چند تا کارگر گرفتم و خونه رو خالی کردم کلید رو تحویل بنگاه دادم و گفتم شوهرم برای تسویه حساب میاد ویدا تمام مدت بهم زنگ میزد و پیام میداد بلاخره شب بهش جواب دادم فرشته چرا گوشیتو جواب نمیدی چت شده تو آخه برای چی اینقدر یه هویی رفتی و تصمیم گرفتی که دیگه سر کار نیایی هیچی نشده ویدا میخوام تو حال خودم باشم الانم اومدم خونه پارسا و دیگه به اون خونه نیازی نبود من چطوری میتونم کمک کنم کمکی نیست که صبر کن یادمه گفتی رانندگی بلدی آره آره چطور حال داری با هم یه مسافرت چند روزه بریم ماهان اجازه میده آره ماهان طفلک که مشکلی نداره کجا میخوای بری تو اوکی کن بهت خبر میدم صحبتم با ویدا که تموم شد مانی زنگ زد سلام عزیزم خوبی پارسا اونشب کی اومد یه کم بعد تو اومد خوب شد دیدم گوشیمو تو چطوری اون شب خیلی حالت بد بود آره حسابی داغون بودم البته تو سورپرایزم کردی عزیز نمی دونم چطوری تشکر کنم من کاری نکردم خواستم اینجوری بهت بگم که کنارتم کنار مردی که بهم برای اولین بار توی عمرم طعم امنیت و عشق رو چشونده دوست داری بگی چی شده بود لازمه باهات مفصل حرف بزنم فرشته دلم خیلی پره دلم خیلی گرفته بهت نیاز دارم فرشته فردا صبح یه جا قرار بذار همو ببینیم رو به روی هم بودیم و من منتظر که مانی شروع کنه به حرف زدن به نظرم کلافه و سر در گم بود فرشته نمی دونم چقدر از حرفایی که میخوام بزنمو درک میکنی نمیدونم بعد شنیدنش چی دربارم فکر میکنی اما دیگه نمی تونم تحمل کنم دیگه نمی تونم با دروغ زندگی کنم میخوام حرف دلمو بزنم تو تنها کسی هستی که می تونم براش صحبت کنم راحت باش مانی بهت قول میدم من آدمی نیستم که کسی رو قضاوت کنم بگو و خودتو از این شرایط خلاص کن از وقتی اینجوری شدی دارم دیوونه میشم و طاقت اینجوری دیدنت رو ندارم گلم یه آهی کشید و گفت من قبل از الهه یه زن دیگه داشتم یه زندگی داشتم بعد از جدایی از اون با الهه ازدواج کردم خب اینه که اینقدر نگرانش بودی این همه آدم از همدیگه طلاق میگیرن حتما به تفاهم نرسیدین خب صرفا بحث تفاهم نبود مسائل دیگه ای پیش اومد نمی دونم بگم یا نه میترسم تو رو هم از دست بدم فرشته دارم بهت میگم راحت باش مانی منم غیر تو کسی رو ندارم رابطه من با اون عوضی پارسا فقط دو تا اسمه تو شناسنامه حس میکنم به زن قبلیم خیانت کردم فرشته در حقش بدی کردم درسته که یه آدم روان پریش و حتی گاها خطرناک بود اما حس میکنم اسیر توطعه های الهه شدم فریب بازی هاش رو خوردم میشه کامل و واضح بگی جریان چی بوده مانی من هر چی که باشه تو رو قضاوت نمیکنم راحت همه حرفتو بزن همه چی از روزی شروع شد که بعد چند سال قطع رابطه یکی از دوستای دوران دانشجوییم رو دیدم به اسم سعید مانی شروع کرد جریان رو گفتن تو همه موارد خودشو مبرا از هر گونه اشتباهی دونست و مستقیم گفت که گول الهه رو خورده و حتی چند مورد رو که ویدا گفته بود رو نگفت چون کاملا به ضررش بود ویدا رو یه روانی توصیف کرد و غیر قابل کنترل به نوعی حقیقت رو گفت اما جوری که انگار خودش بی گناه بوده اگه بیشتر نمی دونستم حتما گولشو میخوردم انگار تو و پارسا با ورودتون به زندگی ما خواستین بهم تلنگر بزنین که به چه آدمی اعتماد کردم به اصرار الهه من خونه مو فروختم و اونم خونه و زمینی که از شوهرش به عنوان مهریه گرفته بود فروخت با هم یه خونه جدید و یه سالن برای مزون لباس خریدیم قرار شد دختر خاله من که خیاطه به عنوان شریک کاری با فرشته اون سالن رو بچرخونن منه ساده هم موافقت کردم که همه چی به نام الهه باشه چون خودمو بهش مدیون می دونستم و اونو عامل نجات از زندگی قبلیم چند روز قبل از اینکه تو بهم درمورد پارسا هشدار بدی متوجه شدم الهه دختر خالم رو از کار انداخته بیرون و با نفر جدید شریک شده بدون هماهنگی با من بعد از اخطار تو تحقیق کردم و فهمیدم نفری که باهاش شریک شده از دوستای پارسا هستش با الهه سر این مورد بحثم شد و گفت لازم نبوده به من چیزی بگه و شریک جدیدش خیلی به روز تر و بهتره هر چی گذشت بیشتر به صحت حرفات پی بردم بیشتر متوجه مخفی کاری های الهه شدم فهمیدم پارسا دقیقا به همون بیشرفی که تو میگی هستش دیگه طاقت نیاوردم و از الهه خواستم رابطه رو با پارسا قطع کنه اما محکم جلوم وایستاد که اینکارو نمیکنه و برای پیشرفت کارش بهش نیاز داره عصبانی شدم و گفتم من شریک تو هستم و حقمه تو تصمیم گیری نقش داشته باشم اونم در جواب گفت تو شریک نیستی یه خونه فروختی و حالا هم خونه رو برای خودت بردار باورم نمیشد که دارم اینو از الهه میشنوم خب مشخصه اون سالن چندین و چند برابر خونه ارزش داره و از توش میشه ده تا خونه خرید حالا بعد این همه مدت منو شریک ندونست و گفت تو هیچ کاره ای مثل صدقه خونه رو بهم تعارف زد من فریب خوردم فرشته اگه پارسا آدم شیادیه الهه هم دست کمی ازش نداره اون به راحتی به شوهر قبلیش خیانت کرد و همه اموالشو بالا کشید پس میتونه با منم همین کارو بکنه حسابی از حرفای مانی تو فکر رفتم با همه وجودم میخواستم سرشو از تنش جدا کنم کثافت عوضی داشت خودشو مظلوم و بی گناه جلوه میداد انگار که من نمی دونم برای چی با من و پارسا دوست شدن انگار خبر ندارم که چه چیز ما جذبشون کرد و برامون چه نقشه هایی با همون الهه جونش داشتن آره ما طعمه خوبی بودیم برای یه محفل شهوت و کثافت کاریتون اما حالا هویت واقعی همو شناختین حالا وقت امتحان عشقه که آدمایی خائنی مثل شما توش مردودن مشخصه که الهه بهت اعتماد نداره چطور به مرد بی ثباتی که اون بلا رو سر زن قبلیش آورده اعتماد کنه اونم زنی مثل ویدا که هنوز وقتی که از عشقش به شوهرش میگه جیگرش آتیش میگیره زنی که دیگه یه روح سرزنده توی چشماش نیست اتفاقا الهه خیلی زرنگه و باهوشه که به توی کثافت اعتماد نکرده مشخصه که گزینه بهتر رو انتخاب میکنه کارش همینه هدفش همینه الهه تو شماها با ثبات ترینه و تکلیفش با خودش روشنه آدمی که برای خودش و اهداف خودش زندگی میکنه حسابی غرق این فکرا بودم که جمله آخر مانی منو به شدت متعجب کرد اون شب بارونی که اونهمه حالم بد بود یه نامه به دستم رسیده بود یه نامه از طرف وحیده که خواهر زنم میشد توی نامه از عواقب شیادی الهه گفت و بلایی که سر خودش و خانوادش اومده تو بدترین موقع ممکن این نامه به دستم رسید بیشتر و بیشتر و هویت واقعی الهه پی بردم دهن پارسا سرویس قرار نبود پا تو کفش من کنه سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم مانی از شنیدن این همه اتفاق تو شوکم بهم حق بده نتونم به راحتی هضم کنم این همه اتفاق پیچیده رو شاید حق با تو باشه و تو آدم بدی نباشی اما برای هضم این چیزایی که گفتی به زمان نیاز دارم تصمیم دارم چند روز برم مسافرت به دیدن داییم که خیلی تو بچگیم بهم کمک کرده سعی میکنم حرفاتو تو ذهنم مرور کنم و درک کنم که چه اتفاقی افتاده فرشته تو حق داری هر قضاوتی درباره من بکنی و حتی بگی این آخرین ملاقات ما باشه اما باور کن من بی تقصیر بودم اگه ویدا زن محکمی بود و اون مشکلات روحی و روانی رو نداشت کار به اینجاها نمی کشید الهه از طریق مشکلات روانی شدید ویدا موفق شد بهمون نفوذ کنه و منو جذب عشق دروغیش کنه من فقط تو رو دارم فرشته تو اولین فرصت بعد از جدایی از مانی زنگ زدم به پارسا خیلی نامردی اینجوری گفتی مسابقه به چه حقی پا تو کفش من کردی چرا تقلب کردی و از وحیده استفاده کردی علیک سلام چه عجب یه زنگی به ما زدی من باید طلبکار باشم که شبانه روز توی اون خونه درندشت تک و تنهام دست پیش گرفتی پس نیفتی بده بهت کمک کردم فکر کنم تاثیر هم داشته مانی رو انداختم کامل تو بغلت از وحیده یه کمک کوچولو خواستم و تقلب نبود فقط ازش خواستم در این مورد به تو چیزی نگه چون نقشه به هم میریزه و تمرکزت برای کارت از بین میره پارسا تو خیلی من دارم چند روز با ویدا میرم مسافرت میخوام حال و هوای جفتمون عوض بشه خوش بگذره اونم با ویدا جون خدافظ کل مسیر بارندگی بود و بعضی جاها برف و بوران ویدا راننده مسلطی بود و مشکلی نداشتیم جایی که داشتیم می رفتیم قطعا خیلی سرد تر از تهران بود کردستان جایی که حسین موفق شده بود رد مجید رو بزنه از طریق برادرش که بعد این چند سال بلاخره مجید باهاش تماس گرفته بوده یک روستای دور افتاده از یکی از شهرستان های محروم کردستان جایی که یه گروه داوطلب مشغول ساختن پل برای مکان های صعب العبور بودن نمی دونم مجید از کی با این گروه بوده و کجاها رفته و چه روزگاری رو گذرونده اما حداقل الان از جاش مطمئن شده بودم حسین تاکید کرد که همیشه در حال حرکت هستن و هر لحظه ممکنه جابه جا بشن و مجید دوباره غیب بشه پس برای همین فرصتی نبود و اگه دست دست میکردم بازم گم میشد به ویدا گفتم قراره یک دوست قدیمی رو ببینم دیگه بیشتر نپرسید سر شب بود که وارد شهر شدیم یه شهر کوچیک و کاملا مشخص بود که چقدر محرومه هوای به شدت سرد که باعث شد جفتمون پالتو زخیم تنمون کنیم ویدا یه جا نگه داشت و من رفتم داخل یه سوپر مارکت یه آقای مسن که لباس محلی تنش بود منو با تعجب نگاه کرد سلام ببخشید میشه بگین هتل کجای شهره سلام دخترم این شهر یه هتل بیشتر نداره که البته بیشتر مسافر خونه اس شاید شما خوشتون نیاد با لهجه کردی حرف میزد متوجه نگاهش به تیپ و اندامم شدم مشخص بود که فهمیده از کجا اومدم مهم نیست آقا چه خوشمون بیاد چه نیاد چاره ای نیست ازش آدرس گرفتم و برگشتم تو ماشین متوجه نگاه چند تا مرد دیگه شدم که با لباس محلی بودن و من و ماشین رو ورانداز میکردن با ویدا رفتیم به همون هتلی که واقعا فقط اسم هتل رو یدک می کشید یه خانم مسئولش بود و اونم با لهجه کردی کمی بازجویی مون کرد و یه اتاق دو تخته بهمون داد وارد اتاق که شدیم از ویدا معذرت خواستم برای آوردنش به همچین جایی خودمم فکر نمی کردم تا این حد بی امکانات باشه نکته بدتر اینکه یه بخاری نفتی بود برای گرم کردن اتاق رفتم و از اون خانوم پرسیدم مگه اینجا گاز نداره که با پوزخند جوابمو داد این پوزخند یه دنیا حرف بود و دیگه چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاق به ویدا گفتم این بخاری نفتی تا صبح مارو میکشه از بوش دارم دیوونه میشم ویدا هم هم نظر من بود و قرار شد خاموش کنیم بماند که به سختی خاموش کردیم و بعدش متوجه شدیم داریم فریز میشیم همو نگاه کردیم که چیکار کنیم دقیقا ویدا گفت تختا رو به هم می چسبونیم و کنار هم میخوابیم اینجوری گرم تره چراغ رو خاموش کردیم بدون اینکه لباس عوض کنیم فقط پالتو هامونو درآوردیم پتوهامونو یکی کردیم و رفتیم زیرش صورتامون رو به روی هم بود ویدا پتو رو کشید روی سرمون که نفسای جفتمون باعث گرم تر شدن بشه چشمام به تاریکی عادت کرد و متوجه شدم ویدا هنوز بیداره اوضاع با ماهان چطوره دارم سعی خودمو میکنم تا کی میتونی اینجوری پیش بری تا کی انرژی داری برای حفظ ظاهرت نمی دونم هر چی هست بهتر از به قول تو گوسفند بودنه راستی ازت بابت اون تو گوشی معذرت میخوام مهم نیست گذشته اما من از اینکه بهت صدمه زدم معذرت نمیخوام مهم نیست حقم بود میشه همو بغل کنیم دارم یخ میزنم کامل همو بغل کردیم یه چیزی اونور تر از خیلی وقت پیش بود که کسی منو بغل نکرده بود با هم سکس دارین یعنی بلاخره اومد سر وقتت اون تا عقد نکنیم بهم دست نمیزنه به این چیزا اعتقاد نداره اما نمی دونم چرا اصرار داره ما هم خیلی وقته سکس نداشتیم حداقل از عید به این ور مطمئنم کسی بغلم نکرده با پارسا به بن بست رسیدی نمی دونم سکوت کردیم و بعد چند دقیقه به خاطر بغل کردن همدیگه حدودا گرم شدیم و خوابمون برد صبح به خاطر سرما از خواب بیدار شدیم حسابی گشنمه مون بود و تنها صبحونه اونجا پنیر محلی و تخم مرغ بود حدس میزدم چون عادت نداریم از پنیر محلی خوشمون نیاد دوتا تخم مرغ گفتم که درست کنه اون خانومه اونجا همه کاره بود کل مدتی که من و ویدا مثل بید می لرزیدیم و صبحونه می خوردیم بهمون خیره شده بود چند لقمه خوردم که فقط جلوی ضعفم گرفته بشه رفتم سمت خانومه و یه آدرس گذاشتم جلوش چشاشو تنگ کرد و با دقت نگاهش کرد رفتن به اینجا خیلی سخته خودتون نمی تونین برین چجوری میتونیم بریم من این همه راه اومدم باید حتما برم به این آدرس یه نفس عمیقی کشید و رفت سمت گوشی تلفن به یکی زنگ زد و به کردی یه چیزایی گفت بعدشم رو به من گفت پسرش رو راضی کرده که مارو ببره به این آدرس یه پسر نوجوون حسابی از اینکه تو ماشین پیش دو تا خانوم هست معذب بود و خجالت میکشید هر چی جلوتر رفتیم جاده بی کیفیت تر و پر از دست انداز شد یه جاهایی خاکی بود و بلاخره یه جا پسره گفت که باید نگه داریم و بقیه شو پیاده بریم من و ویدا مردد بودیم که بهش اعتماد کنیم یا نه بهمون گفت نگران نباشین اینجا امنه و خطری نداره و جای ماشین هم امنه ده دقیقه بیشتر پیاده روی نیست شروع کردیم راه رفتن و چون ما آروم تر از پسره می رفتیم بعد بیست دقیقه رسیدیم به روستایی که توی آدرس بود از پسره تشکر کردم و خواستم بهش پول بدم که اصلا نگرفت و راهشو گرفت و برگشت وارد روستا شدیم و به چند تا پیر مرد و پیر زن رسیدیم که اصلا بلد نبودن فارسی حرف بزنن و زبون همو نمی فهمیدیم بلاخره یه آقای حدودا جوون فارسی بلد بود و بهش نشونی اون گروه و مجید رو دادم با خوشحالی گفت که می شناستشون و ازمون خواست که بریم دنبالش دقیقا مارو برد به اون سمت روستا که یه مدرسه بود گفت یه اتاق تو مدرسه هست که همینجا زندگی میکنن با استرس وارد حیاط مدرسه شدم و در اتاقی که نشونمون داد رو زدم یه پسر جوون که از لهجه اش مشخص بود بومی اینجا نیست در رو باز کرد سلام ببخشید با مجید کار داشتم کمی با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت مجید تا ظهر پیداش نمیشه رفتن سر پروژه خب منتظر می مونیم تا بیاد تو این سرما که نمیشه وایستاد بیایین تو من دارم به بچه ها درس میدم شما هم یه گوشه بشینین تا مجید بیاد به ویدا گفتم چیکار کنیم ویدا گفت خوب که فکر کنی تا الان همش ریسک بوده و بی ملاحظه به همه اعتماد کردیم اینم روش اینو گفت و رفت داخل اتاق پسره تعجبش از حرف ویدا بیشتر شد اما هیچی نگفت منم پشت سر ویدا وارد اتاق شدم یه اتاق با وسایل ساده و صرفا ضروری سه تا دختر و پسر بچه نشسته بودن و کتاب جلوشون بود خیلی مودب به من و ویدا سلام کردن ما هم بهشون سلام کردیم و یه گوشه نشستیم بخاری اینجا هم نفتی بود اما مثل بخاری توی هتل بو نمیداد پسره شروع کرد ادامه درس رو دادن یکی از شاگردا یه دختر بچه با چشمای آبی قشنگی بود متوجه نگاه من شد و صورت سفید و نازش از خجالت سرخ شد کاملا حواسش از درس خارج شد و همش زیر چشمی به من نگاه میکرد بلاخره یه نگاه کامل کرد و یه لبخند قشنگ زد چقدر این لبخند به اون لباس محلی حدودا کهنه میومد دلنشین و واقعی بود حسابی تو بحر دخترک بودم که با صدای ویدا به خودم اومدم مجید کیه نگاهم همچنان به دخترک بود انگار منو طلسم کرده باشه و نتونم جای دیگه رو نگاه کنم به همون حالت به ویدا گفتم یه دیوونه ای مثل ماهان که فکر کنم باعث اینجا بودنش من باشم احتمالا باعث هر چی بدبختی داشته من باشم نه احتمالا نه حتما میخوای ببینیش چی بهش بگی نمی دونم هنوز نمی دونم درس بچه ها تموم شد و رفتن نگاه من تا لحظه آخر به دخترک بود اون پسره که برامون چایی درست کرده بود و جلومون گذاشت بعدش برای اینکه ما راحت باشیم از اتاق رفت بیرون نمی دونم چرا خوابم گرفت و دوست داشتم بخوابم اصلا نمی دونم چرا تو این اتاق اینقدر احساس راحتی میکنم رفتم روی نمد جلوی بخاری دراز کشیدم و خودمو مچاله کردم خیلی زود خوابم برد با صدای ویدا بیدار شدم که گفت فرشته فرشته پاشو صدای ماشین میاد فکر کنم اومدن مثل سقوط به یه دره بی انتها بود از خواب پریدم و سریع نشستم متوجه شدم که کلی عرق کردم حالم خوب نبود و احساس سرگیجه داشتم یک دقیقه طول کشید که به خودم بیام پاشدم و بدون اینکه پالتو تنم کنم رفتم به سمت در یه نیسان بود که وارد حیاط شد رفت گوشه حیاط مدرسه و نگه داشت 3 تا پسره پشت نیسان بودن و اومدن پایین هر کدومشون که متوجه من میشد با تعجب نگام میکرد اما همونجا بودن و مشغول پایین آوردن وسائل شدن یه نفر دیگه در ماشین از سمت کنار راننده رو باز کرد و پیاده شد اینم مجید نبود چند قدم برداشتم به سمت ماشین تا اینکه بلاخره در سمت راننده باز شد حالا همه وجودمو استرس و ترس گرفته بود حالا داشتم از خودم سوال می کردم که دقیقا اینجا چه غلطی میکنم یه مرد که قطعا ظاهرش چند سال از سنش بیشتر میزد از ماشین پیاده شد یه کلاه پشمی محلی سرش بود همون صورت خشن و جدی اما خیلی خیلی مردونه تر داشت دستکش هاشو در می آورد چند قدم دیگه برداشتم به سمتش همه شون از کاری که می کردن متوقف شدن و منو نگاه کردن همینجور به سمتش قدم بر می داشتم تا اینکه بلاخره وایستادم سرشو آورد بالا و منو دید مثل یک مجسمه بی حرکت موند نه پلک میزد و نه حرفی میزد اینقدر این وضعیت تابلو بود که همه شون فهمیدن که ما همو میشناسیم یا حتی شاید فهمیدن این فقط یه شناختن عادی نیست هیچ انرژی ای برای اشک نریختن نداشتم مجید خیلی عوض نشده بود صورتش دلمو میلرزوند مثل همون سالها مثل سالهای بیگناهی و پاکی که اونقدرها هم پاک نبودن اما مجید برام مظهر تلاش بود مظهر تلاش برای پاک بودن و پاک موندن احساسی که الان داشتم زمین تا آسمون با پارسا فرق میکرد با پارسا کنترل داشتم یه کنترل خبیثانه کنترلی که یه سگ داره وقتی صاحبش طناب قلاده اشو کمی شل میکنه اما با مجید رهایی محض بود مثل یه فرشته با بالهای قوی که میتونه بپره میتونه بره آزاده مجید آزادی محضه مثل وقتهایی که میخوای بمیری و بری و مدتهاست تو بستر بیماری بودی و احساس میکنی که گناهانت تا حدودی بخشیده شده شایدم فقط یه امید واهیه اما دیدن مجید دلمو خوش کرد به بخشش به تزکیه مثل وقتایی که ویدا عصبی و مضطرب میشد سر منم به لرزش افتاد و قطرات اشک بود که به گونه هام سرازیر شدن چون همه اون چیزایی که تو تصورم بود و فکر میکردم که چه بلایی سر مجید آوردم رو داشتم با چشم خودم میدیدم مردی رو جلوی خودم می دیدم که اینقدر شکسته شده که اصلا به یک جوون نمی خوره نمی دونم چند دقیقه به هم خیره شدیم متوجه ویدا شدم که از پشت بازوهامو گرفت بیا بریم تو فرشته اینجا یخ میزنی حدودا منو با زور برگردوند سمت اتاق منو برد و نشوند روی نمد جلوی بخاری خودش پالتوشو برداشت و رفت بیرون نمی دونم چقدر گذشت اما صدای باز شدن در رو شنیدم جوری به نگاه کردن به بخاری طلسم شدم که برنگشتم ببینم کیه اومد کنار بخاری و کتری و قوری رو برداشت و بعدش دیدم یه لیوان چایی جلومه مهدی گفت چایی برات ریخته اما نخوردی این چایی محلیه بخور تا گرم بشی متوجه شدم رفت گوشه اتاق نشست روی بغچه رخت خوابشون سرم ناخواسته به سمتش چرخید دوباره بهم خیره شده بودیم بخور فرشته این همه راه تو سرما اومدی اینو نخوری مریض میشی دوباره سرم به لرزش افتاد و با شدت بیشتری اشک می ریختم تو دلم گفتم کاش هر حرف دیگه ای میزدی غیر از این بیا منو بزن بیا اینقدر بزن تا بمیرم بیا عدالت رو درباره ام اجرا کن عوضی میگی این چایی لعنتی رو بخورم تا مریض نشم یعنی هنوزم نگرانمی هنوزم مثل اون روزا که برام چایی میریختی برام چایی می ریزی با دستای لرزون لیوان چایی رو برداشتم اومدم که نزدیک لبم ببرم که همه چی سیاه شد با صدای ویدا به هوش اومدم سرم رو پاش بود و چهره شو به سختی می تونستم ببینم اما صداشو حدودا متوجه میشدم فشارش افتاده چیز خاصی نیست نگران نباشین داره به هوش میاد بهم یه لیوان آب قند داد که بعد خوردنش حالم کمی بهتر شد و اومدم بشینم که ویدا نذاشت همه شون با نگاه های نگران بالا سرم بودن مجید کنار ویدا و نزدیک تر از همه به من بود بهش نگاه کردمو گفتم من همیشه دردسرم دردسر الکی هیچ مرگیم نیست بزرگ شدی دیگه دختر مثل بچه ها حرف نزن هیچ فرقی نکردی یه ناهار حاضری خوردیم و می تونم بگم بهترین ناهار عمرم بود دوستای مجید میزدن و آواز می خوندن تو یه همچین شرایط سختی داوطلب شده بودن و اینقدر هم روحیه داشتن حتی منو ویدا هم وادار به خنده کردن بعد ناهار حالم خیلی بهتر شد و از مجید خواستم اگه سختش نیست بریم بیرون قدم بزنیم پالتومو تنم کردم و با هم رفتیم بیرون از حیاط مدرسه خارج شدیم و منو برد به سمت کوهستان که دقیقا چسبیده به روستا بود یا شاید خود روستا تو دل این کوهستان بود من شروع کردم به حرف زدن نمیخوای تعریف کنی این همه سال کجا بودی یه هو غیبت زد مطمئنی من اول غیبم زد حق داری از من متنفر باشی هنوزم جای دیگران فکر میکنی و نظر میدی و تصمیم میگیری نمیخوای از من بپرسی این سالا کجا بودم و چیکار کردم نظرت چیه اصلا در مورد این چند سال حرف نزنیم باشه هر چی تو بگی خیلی خوشحالم که دیدمت دیگه امیدی به پیدا کردنت نداشتم منم حسابی غافلگیر شدم اما خوشحالم از دیدنت نزدیک به دو ساعت مثل دو تا دوست و فقط یه مکالمه ساده بینمون رد و بدل شد و بلاخره برگشتیم نه اون از گذشته صحبتی کرد و نه من به وضوح دوست نداشت صحبت از گذشته ها بشه اما می تونستم تو چشماش بخونم که چقدر تو فکر رفته موقع خدافظی خواستم ازش شماره تماس بگیرم که متوجه شدم اصلا گوشی نداره شماره خودمو بهش دادم و بهش گفتم اگه دوست داشت باهام در تماس باشه تو مسیر برگشت همه فکر و ذکرم مجید بود نمی دونم با اینکارم چه حالی براش درست کردم یعنی حال و روزشو بدتر کردم هر چی بود بهم نشون نداد و حداقل در ظاهر هنوز همون مجید مهربون گذشته بود بعد رسیدن به تهران حدودا یک روز کامل خوابیدم وقتش بود پرونده مانی عوضی رو ببندم و کارشو برای همیشه یه سره کنم می دونستم که پارسا از طریق حرفایی که الهه درباره روابطش و اتفاقا با مانی میزنه در جریان نقشه من هست همون جور که من در جریان کارای اون بودم از طریق حرفای مانی یه متن کاملا مثبت و عاشقانه برای مانی نوشتم به این معنی که اصلا نظرم درباره اش عوض نشده و به نظر منم اون تقصیری نداشته و اون زن روانیش و الهه شیاد باعث همه این اتفاقا شدن و با سو استفاده از عشق پاک تو به کارای کثیفشون رسیدن دوباره به مدت یک ماه تمام بین منو مانی پیامای شدیدا احساسی رد و بدل شد ده ماه از آشنایی مون می گذشت و کمتر یک سال موفق شدم اینقدر اعتمادشو به خودم جلب کنم که با خیال راحت بهش پیشنهاد جدایی از همسرامون و ازدواج بدم با جمله آخرم تیر خلاص رو بهش زدم حقتو و سهمتو از الهه بگیر و منم این خونه رو میفروشم هر کاسبی و کاری که دلت خواست بزن و هر چی هم بود به نام خودت بزن میخوام همه چی مو به پات بریزم تا فرق عشق واقعی با سو استفاده های اون الهه شیاد رو بفهمی بعد چند روز که همو ملاقات کردیم بهم جواب مثبت داد و اینقدر خوشحال بود که در پوست خودش نمی گنجید داشت حالم از این آدم بی ثبات و سست عنصر به هم می خورد با همه وجودم دوست داشتم زودتر له شدنش رو ببینم وقتش بود به پارسا از شرایط بگم و دیگه برام برد و باخت مهم نبود انگار مانی قبل از جواب مثبت به من از الهه درخواست جدایی کرده بود و مطالبه حقش الهه خانوم عاشق پیشه که حالا به خیال خودش یه ماهی بزرگ تر توی تورش افتاده بود بدون ذره ای مخالفت قبول میکنه و خونه رو میفروشه و سهم مانی رو میده جالب اینجاست همه پول خونه رو بهش نمیده دقیقا همون سهمی که اول گذاشته رو میندازه جلوش از مانی خواسته بودم که باید ازش طلاق بگیره تا با خیال راحت من از پارسا طلاق بگیرم به مانی گفتم پارسا دیگه کارش با من تموم شده و منتظر اشاره منه برای طلاق طبق پیش بینی و برنامه اوایل اسفند ماه از هم طلاق گرفتن روز موعود فرا رسید پارسا ازم خواسته بود که از مانی بخوام بیاد به یه آدرس تا بریم خونه رو بفروشیم توی راه پلیس جلوی مانی رو میگیره و ماشین رو میگرده چندین کیلو مواد مخدر توی ماشین پیدا میکنن طبق گزارشات یک ناشناس مانی کارش پخش مواد مخدره حتی بعد از گشتن خونه پدرش هم متوجه این موضوع میشن چون اونجا هم کلی مواد پیدا میکنن مانی مجبور میشه حقیقت رو بگه که اون روز با من قرار داشته و اصلا تو این برنامه ها نیست و قرار بوده با من شراکت کنه و بعدش هم ازدواج پلیس منو احضار میکنه و بازپرس ازم میخواد که صحبتای مانی رو تایید کنم جلوی بازپرس رومو کردم سمت مانی و گفتم به خدا من اصلا متوجه صحبتای این آقا نمیشم ما با ایشون و همسرشون در یک سفر تفریحی خارج آشنا شدیم و به واسطه اون آشنایی چند باری با هم رفت و آمد کردیم من متوجه رفتارای عجیب ایشون شدم و از شوهرم خواستم که رابطه رو قطع کنه حالا برای چی اصرار دارن که من باهاشون در تماس بودم نمی دونم مانی بهت زده منو نگاه کرد هنوز متوجه اتفاقی که براش افتاده نشد و فکر کرد چون ترسیدم دارم تکذیب میکنم همه چیزو به بازپرس گفت حاج آقا این خانوم ترسیده نگرانه که به ایشونم تهمت بزنین گوشی من که ازم گرفتن رو چک کنین این همه مدت من با ایشون در تماس بودم و پیامکا و سابقه تماسا هست منم بدون اینکه به مانی نگاه کنم گوشیمو از کیفم درآورد و گذاشتم رو میز بازپرس حاج آقا این گوشی و خط من که به نام خودمه سال هاست دارم ازش استفاده میکنم لطفا بدین دقیق چک کنن این همه دروغ این آقا رو درک نمی کنم چون مانی به نوعی گفته بود که من همدستش هستم بازپرس دستور استعلام و پیگیری خط من و مانی رو داد من با خیال راحت نشسته بودم و می دونستم که اون خطی که با مانی در تماس بودم یه خط بدون صاحب بود و صرفا برای مانی گرفته بودمش هیچ جایی از پیاما اسم و مشخصات خودمو نگفته بودم و هیچ ردی از من تو پیاما و تماسا نبود دوباره رو کردم به بازرپرس و گفتم حاج آقا گفتن این حرفا درست نیست اما این آقا آدم درستی نیست و به شدت مرد هیز و خیانت کاریه برای همین به شوهرم گفتم که باهاشون به هم بزنیم پارسا همراه وکیلش رسید و همه حرفای منو تایید کرد بازپرس که حسابی از دست مانی عصبانی شد دستور بازداشت رو صادر کرد نگاه بهت زده مانی به من نشون از این میداد که هنوز متوجه اتفاقی که براش افتاده نیست همون اول میشد این کارو با جفتشون کرد اما چه فایده چه ارزشی داشت اگه که طعم واقعی خیانت و نامردی ای که در حق ویدا کردن رو بهشون نچشونیم بهشون روی کثافت و بی ثباتشون رو نشون ندیم و کاری نکنیم که پشت همو خالی کنن ما یه دوست معمولی برای مانی و الهه بودیم و غیر از این هیچی نبودیم بلاخره وقتش بود مانی بفهمه از کجا خورده مانی رو دست بند زنان داشتن می بردن و همچنان شوکه بود بازپرس از ما خواست که بریم و گفت دیگه با ما کاری نداره و حتی چند تا نصیحت درباره انتخاب دوست سالم برامون کرد که با تایید حرفاش و تشکر ازش خدافظی کردیم مانی همچنان با دست بند توی راه رو بود که ببرنش بازداشتگاه یواشکی از پارسا خواستم سر سربازی رو که کنارشه رو برای چند ثانیه گرم کنه پارسا رفت سمت سرباز و ازش یه خودکار خواست که یه موردی رو یادداشت کنه همون چند ثانیه بس بود که برم نزدیک مانی و همراه یه پوزخند بگم که راستی یادم رفته بود بگم وحیده خیلی سلام رسوند مانی جان پارسا جان عزیزم بیا بریم امشب جشن تولد ژینوسه ها عجله کن گل پسر چهره مانی چنان دیدنی شده بود که دوست داشتم حالا حالا وایستم و نگاش کنم شبیه آدمایی که تصادف کردن و چنان گیج شدن که نمی دونن دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده آخرین نگاه رو همراه با پوزخند بهش زدم و رومو ازش برگردوندم واقعا هم جشن تولد ژینوس بود و حسابی وقت شادی و رقص پارسا رو کشوندم توی یکی از اتاقا و بهش گفتم بیا دوتایی مشروب بخوریم کنارش نشستم و گفتم احتمال داره مانی از الهه بخواد بیاد کمکش بخواد هم دیگه الهه ای نیست که بخواد بره کمکش چیکارش کردی نکنه مثل اون 5 تا میخوای روزه سکوت بگیری در موردش من کاریش نکردم فکر کنم غیب شدنش به آزاد شدن شوهرش بی ربط نباشه احتمالا از همسایه ها هم که بپرسن سعید رو چند وقت اخیر دور و بر خونه الهه زیاد دیدن حتی الهه خودش نگران سعید بود و با خانوادش مطرح کرده بود که سعید دورا دور هواش رو داره بگو پس سعید رو برای این میخواستی چجوری سعید رو وسوسه کردی که همکاری کنه من وسوسه نکردم وحیده این کارو کرد بهش پیشنهاد داد که آزادش میکنه به شرطی که انتقام بگیره من فقط راهو نشونش دادم اگه هم سعید گیر بیفته به کسی ربطی نداره نه مدرکی داره که ثابت کنه که انگیزه اش چی بوده و نه سندی برای اینکه بگه کی و چجوری راهنماییش کرده اون فقط دنبال اهداف خودش بود لازم بود قبل از هر اقدام سرمایه از دست رفته اش هم بهش برگرده به لطف تو و فشار مانی برای فروش خونه موفق شدم الهه رو قانع کنم که برای خرید یه سالن مزون بهتر و شیک تر توی ترکیه اونجا رو بفروشه فقط لازم بود بهش بگم حتما به دلار و به صورت نقد معامله رو انجام بده حدس من اینه که همون عصر روز معامله الهه گم شده بازم تو بردی همیشه یه قدم جلوتری همیشه یه نقشه داری و من همون کاری رو کردم که تو لازم داشتی هر 4 تاشون رو به نوعی گیر انداختی و از بین بردی به نظرت الهه و مانی الان چه حسی دارن اصلا دوست ندارم جاشون باشم و فکر کنم که چه حسی دارن مخصوصا در مورد الهه طبق قولت باید اسم و فامیل منو عوض کنی و عروسی کنیم اما هنوزم نمی دونم چرا بازم حاضرم با آدمی که نزدیک به یک ساله بهم دست هم نزده عروسی کنم چون بدون من نمی تونی زندگی کنی منم سر قولم هستم همیشه سر قولام بودم و خواهم بود اون شب و تو همون اتاق و در حالی که همه همچنان مشغول جشن تولد بودن من و پارسا با هم سکس کردیم چند روز گذشت و بلاخره احساس آرامش می کردم آزاد شدن از این همه نقش و بازی باید وحیده رو حضوری می دیدم و بهش همه چی رو توضیح می دادم شاید یه روز خودش تصمیم می گرفت و به ویدا میگفت که چیکار کرده و چطور حق اونا رو گذاشته کف دستشون با ژینوس از خرید عید برمیگشتیم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود و رد تماس زدم چندین بار زنگ خورد و با یه لحن جدی بلاخره جواب دادم بله صدای پشت خط معلوم نبود زنه یا مرد انگار از طریق دستگاهی دستکاری شده باشه منو یاد این فیلمهای گروگانگیری مینداخت و باعث میشد به شدت بترسم فرشته خانوم بله خودمم شما من همونی ام که مدت هاست دنبال شما هستم البته خیلی وقته شما رو پیدا کردم و بلاخره وقتش بود که باهاتون تماس بگیرم واقعا داشتم زهره ترک میشدم اما احتمال دادم یکی میخواد منو سر کار بذاره مطمئن بودم که طرف آشناس فقط کرم کون داره و میخواد اذیت کنه باید نشونش میدادم که ازش نمی ترسم آفرین حالا که منو پیدا کردی برو مرحله بعد چی کار کنم الان اصلا کی هستی که داری دنبالم میگردی فعلا مهم نیست که من کی هستم فکر کنم این سوال رو از شخص دیگه ای باید بپرسید ببین من حوصله این مسخره بازیا رو دیگه ندارم یا مثل آدم حرف بزن یا قطع میکنم و بعدشم شماره تو بلاک شما قبل از اینکه منو بشناسید باید پارسا رو بشناسید میدونم خیلی سریعتر از این حرفها قراره به صحت حرفهای من پی ببرید اما امیدوارم خیلی دیر نشده باشه اصلا شما کی هستین شما فرض کنید یه دوستم که نگران دوستشه فقط خیلی مراقب باشید بی صبرانه منتظر تماستون هستم مراقب باشید برو بابا دیوونه گوشی رو قطع کردم و درجا شماره شو بلاک کردم رو به ژینوس گفتم مزاحم بود اما نمیدونم چرا شب موقع خواب حرفای یارو مثل خوره به جونم افتاد مخصوصا صداش که با دستگاه عوض شده بود چه دلیلی داشت این کارو بکنه اینقدر جدی و محکم بود که هر چی می گذشت علیرغم تلاشم تاثیر حرفاش روی من بیشتر از اونی بود که فکرشو میکردم یعنی چی باید پارسا رو بشناسم حتما یکی از آشناهای پارسا بود که با پارسا یه خرده حسابی چیزی داره تنها بودم یعنی کی با پارسا همچین دشمنی داره که بخواد زندگیشو به هم بریزه نکنه الهه باشه نه اون امکان نداره گفت همونیه که چند ساله داره دنبالم میگرده با صدای گوشیم وحشت زده از جام پریدم یه شماره ناشناس دیگه بود بله بازم همون صدای دستکاری شده کار درستی نکردی منو بلاک کردی فرشته من فقط میخوام کمکت کنم حواستو خیلی جمع کن برای من پیدا کردن تو کاری نداره اما پیشنهاد میکنم به جای لجبازیهای بچه گونه حواستو جمع کنی گوشی رو قطع کرد موهای تنم سیخ شده بود چون کلمات انگلیسی و بدون کوچکترین لهجۀ فارسی ادا شدن خدایا این کی می تونست باشه نکنه یکی از بچه های دانشگاهه اما از لهجه انگلیسی حرف زدنش حدس زدم هر کی هست انگلیسی رو تو خارج یاد گرفته ادامه نوشته شیوا ایول عقاب
0 views
Date: August 5, 2019