تقدیر یک فرشته ۶ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل بعد از مدتها صفحه شطرنجم رو پهن کرده بودم و بعد از چیدن مهره ها بهشون خیره شدم سیاه سفید یه رنگ دیگه به نظرم کم بود چرا همیشه سیاه و سفید به مهره های مورد علاقه ام یعنی رنگ سیاهشون دقت کردم چرا من همیشه سیاه رو انتخاب میکنم سیاه بودن یعنی یه حرکت عقب بودن تو دنیای سر استادا همین یه حرکت یعنی یک فرصت سرنوشت ساز یعنی برد یعنی باخت یعنی فشار بهترین شروع بازی هایی که از پارسا یاد گرفتم همه شون دفاعی و فقط با مهره سیاه قابل اجرا هستن فکرشو که میکنم من تو شروع بازی های سفید همیشه افتضاحم و هیچ وقت هم نخواستم که خوب بشم شاید چون احتیاجی نداشتم که بهتر بشم شاید پارسا اینطوری یادم داده بود و منم یاد گرفته بودم یادمه اون روزایی که از بی پناهی و بیچارگی شطرنج و یادگیریش شده بود امید زندگیم فقط میخواستم یه اتفاق جدید بیفته تو زندگیم اما دقت نکردم که بردۀ این اتفاق جدید شدم یادمه یه بار جلوی پارسا مهرۀ سفید رو انتخاب کردم و از همون اول سراسر هجوم و حمله بودم اما آخرش بر خلاف تصور و اطمینانم از برد باختم اون آخرین بازی شطرنج من بود و دیگه بازی نکردم بازی رو همون شب نوشتم و چندین و چند بار آنالیزش کردم چندین و چند بار تو ذهنم بازیش کردم هر چی حساب میکردم من قطعا برنده اون بازی می بودم اگه فقط کمی حواسم جمع بود جناح شاه پارسا رو کامل نابود کرده بودم چیزی براش نذاشته بودم و فقط کافی بود قبل از حمله نهایی یک حرکت برای استحکام جناح شاه خودم انجام بدم فقط یک حرکت اونم روندن یک پیاده یک پیاده بس بود که من رو برنده اون بازی کنه اون یه بازی بود اما حالا بحث زندگیه دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم یا به عبارتی دیگه جرات تکرار اون اشتباه رو ندارم یک بار برای همیشه تکلیفم رو با چالش رو به روم حل میکنم نه دوست دارم فرار کنم و نه دوست دارم بی مهابا حمله کنم باید سنجیده و خونسرد باشم باید اون فرشته واقعی رو که این همه سال ساخته شده رو فعال کنم و بشم یک رباط بی قلب که مثل ساعت دقیق و سنجیده است همه چی رو به سادگی باید مرور کنم اگه پارسا بازی رو پیچیده اش کرده من باید ساده اش کنم بذار دانسته هامو یه مروری بکنم اولین و مهم ترین مورد اینه که فهمیدم پارسا خود کویر هستش این یعنی طبق طرح دقیقی که چیده بود من بلاخره به اون لپ تاپ قرمز می رسیدم و بعدش هم با کویر ارتباط بر قرار می کردم نهایتا قرار بود به این نتیجه برسم که پریسا و ارغوان کشته شدن قتل ارغوان و پریسا دلیل موجهی بود برای همه بلاهایی که سرم اومد و ریسک بزرگی که با جون و دل برای نفوذ به اون پنج یا به قول معروف روانی و قاتل کردم یه دلیل خوب و احساسی همیشه ارزش جنگیدن رو داره اما با اینحال نمیشه منکر این شد که پریسا و ارغوان اسیر سهیلا شدن اما تو طرح و نقشه پارسا چه دلیلی داشت که من رو به این مسیر از تفکر در مورد پریسا و ارغوان برسونه برای اینکه دلم براش بسوزه یا شاید برای اینکه منو با خودش همدلیل و همجهت کنه ارغوان هیچ وقت عاشق پارسا نبوده که هیچ تازه عاشق خواهرش بوده یعنی پارسا بعد از مردن اونا این رو فهمیده یا از قبل می دونسته زمان بندیشو دقیق نمیتونم تو سرم در بیارم حالا می مونه مسئلۀ چت با کویر که همون پارسا بوده و هست از این قضیه خیلی عصبانیم درسته من رفتم سراغ آیدی کویر اما این دلیل نمیشه که پارسا بخواد منو سر کار بذاره احساس میکنم به خلوتم تجاوز شده بیشتر هم از خودم عصبیم که چرا اجازۀ این تجاوز رو بهش دادم به غیر از تماس اون ناشناس لعنتی که اصلا دوست نداشتم در موردش با کویر هم حرف بزنم همه حرفای دلم رو بهش می گفتم حالا هر چی مهم اینه که پارسا الان میدونه که من وارد محل مخفیش شدم و دفترچه روی میز رو دیدم و خوندم برای همین سری بعد همه چی توی گاوصندوق بود از همونجا هم فهمیده بود که من مجید رو پیدا کردم تمام مدت دقیق منو زیر نظر داشته اما حالا اون نمی دونه که من به محتویات گاوصندوق دست پیدا کردم منطق میگه قطع ارتباط با کویر که از ترس گرفته بودم اشتباست این یعنی اتفاقی افتاده و مشخص میشه که من یه چیزایی فهمیدم من باید همچنان با کویر در ارتباط باشم و باهاش حرف بزنم باید بازی رو از اول شروع کنم برای این کار باید بیشتر از اون گاو صندوق سر از کارای پارسا در بیارم پارسا فکر و خیالی داره اما چی اون دفترچه یادداشت که قطعا از صحبتا یا اعترافای اون پنج نفر نوشته شده این مورد رو تایید میکنه که به احتمال زیاد هنوز زنده ان اگه کسی این بلا رو سر خواهر و نامزد من می آورد و گیرم می افتاد زنده زنده پوستشو میکندم اینکه پارسا اینها رو زنده نگه داشته یعنی یه خیالالتی داره تنها شانس فعلیم اعتماد کردن به این احتماله و باید امیدوار باشم یه جوری اونا رو پیدا کنم باید یاد بگیرم با چشمای بسته شطرنج بازی کنم تا کامل عادت کنم به در نظر گرفتن همه جوانب مهم نیست که این یه مبارزه نا عادلانه اس مهم اینه که من یه مبارزم از روزی که یادم میاد یه مبارز بودم سر شب بود و من چهار زانو روی کاناپه نشسته بودم صفحه شطرنج هم جلوم باز بود و با چشمای بسته داشتم بعضی ترکیب های ساده رو با مهره های سفیده تمرین می کردم متوجه ورود پارسا شدم قبل از هر چیزی بوی تنش بود که به مشامم رسید و هر لحظه نزدیک تر شدنش به خودم رو حس کردم موهای پشتم سیخ شده بود اما باید تمرکز میکردم اگه پارسا میفهمید من میترسم حتما شستش خبر دار میشد میتونی با نرم افزار هم تمرین کنی از طریق صدا راست میگی یادم نبود میتونی برام نصبش کنی میدونی که من حوصله نرم افزار نصب کردن ندارم حالا چی شده بعد از این همه مدت یاد شطرنج افتادی اونم با چشمای بسته حوصلم سر رفته میخوام تمرین کنم وقتی رو فرم اومدم میخوام برم هیات بازی کنم و از این روزای تکراری خلاص شم از ویدا و وحیده چه خبر بعد از این سوالش چشم بندم رو برداشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم شروع کردم صفحه شطرنج رو جمع کردن دقیقا منظورشو فهمیدم اما خودمو زدم به اون راه فعلا که خدا رو شکر رابطه اشون خوبه منظور من رابطه خودشون نبود من علم غیب ندارم که بدونم دقیقا منظورت چی بود اگه منظورت من و ویدا هستیم که ما هم با هم خوبیم خدا رو شکر چقدر خدا رو شکر میکنی تو پارسا امشب هوس شام بیرون کردم از ژینوس هم آدرس یه رستوران خیلی خوب گرفتم منو میبری بر خلاف انتظارم پارسا هیچ مخالفتی نکرد و رفتیم رستوران مورد نظر یه غذای دریایی سفارش دادم و تا تهش با اشتها خوردم میشه گفت چند روز گذشته یه جورایی هیچی نخورده بودم و حسابی گشنه ام بود متوجه نگاه پارسا شدم که چطور داره غذا خوردن من رو نگاه میکنه نگاهی که به شدت خاصه نگاهی که فقط یه عاشق واقعی به معشوقه اش داره غذام که تموم شد رو بهش گفتم با الهه سکس هم داشتی منظورت چیه منظورم دقیقا همین سوالی هست که کردم الهه رو کردیش یا نه معلوم بود از سوالم غافلگیر نشده اما سکوت کرد و لبخند ساده ای رو لباش اومد دستمال کاغذی رو برداشتم که دور لبم رو تمیز کنم و در همین حالت خیلی خبری اعلام کردم من برای مانی ساک زدم تو خونه خودمون الان دوست داری چی بشنوی به هر حال یه قراری بود که گذاشته بودیم مهم نیست که چی دوست دارم بشنوم حسودیم نمیشه فقط کنجکاوم هیچ سکسی در کار نبود راستی یه شب هم توی مسافرت ویدا رو بغلش کردم کیر پیش منه اونوقت زنمه که زنهای ملتو خفت میکنه بی عرضگی تا چه حد خودت شروع کردی و همش از من و ویدا میپرسی من هم فقط جوابتو دادم اگه جرات دونستنشو نداری چرا میپرسی فقط بغلش کردی آره دوست داشتی بیشتر پیش بری به چشماش خیره شدم می تونستم تو اعماق چشماش کمی نگرانی رو ببینم یا حتی شاید کمی ترس تا الان نقطه قوت پارسا خونسرد بودنش بود شاید بهتر باشه برای شروع بازیم این خونسردی رو بشکنم باید مطمئن بشم که نقطه ضعفش خودم هستم گیریم دوست داشتم مشکلی داری در هر صورت کوزه ایم که خودت پرش کردی گلم از قدیم هم چی میگن پارسا آه ناامیدی کشید و گفت از کوزه برون همی طراود که در اوست شبش به کویر پیام دادم و جریان شام و بیرون رفتن با پارسا رو تعریف کردم و حتی گفتم اون جمله ای که درباره ویدا گفتم کاملا حقیقت داشت و از ته دلم بود با این کارم داشتم ریسک بزرگی می کردم چند روز گذشت و حسابی داشتم با نرم افزاری که پارسا برام گرفته بود تمرین شطرنج با چشمای بسته می کردم اینجوری بازی خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو میکردم متوجه صدای زنگ گوشیم شدم و چشم بدنم رو برداشتم و دیدم که ویداست سلام سلام میخوام باهات صحبت کنم فرشته میام پیشت ویدا جلوم نشسته بود و مشخص بود شرایط روحی خوبی نداره شنیدن حقیقت باعث شده بود دوباره به هم بریزه الانم به وضوح میخواست یه چیزی بگه اما نمی تونست با اینحال حدس زدن چیزی که میخواست بدونه اونقدرها هم سخت نبود میخوای بدونی مانی دقیقا چی شده بهم نگاه کرد و فقط سرش رو به علامت تایید تکون داد راستشو بخوای چیز خاصی نیست جز اینکه مانی خیلی عوضی تر و تو هم خیلی خر تر از اونی بودی که فکرش رو می کردم همین وحیده گفت احتمالا اعدام بشه یا حداقل حبس ابد میخوره به نظرم در برابر فلج شدن بابات همینم کمه بقیه بلاهایی که سر خودت و خانوادت اومد رو نمیگم تازه تو یعنی میخواستی با منم مثل همین کارو کنی یه چیزی تو همین مایه ها چرا پشیمون شدی چون باهات بیشتر آشنا شدم و فهمیدم آدم خوبی هستی تو این دنیایی که اکثرا حیوون تشریف دارن آدم کم پیدا میشه قدر خودتو بدون چون از معدود آدمای خوب این خراب شده ای تا چندین ساعت باهاش حرف زدم صادقانه و بدون عذاب وجدان بهش یاد آوری کردم که اگه باز بره تو فاز ناراحتی های گذشته وحیده رو دوباره از دست میده و دیگه شانسی برای برگشتن به خانوادش نداره وقتی که داشتم از خونه اش میرفتم متوجه نگاه محبت آمیزش شدم ازم بابت اومدن تشکر کرد این یعنی منو باور کرده و پذیرفته حتی بهتر از قبل از خونه ویدا که زدم بیرون یه تاکسی دربست گرفتم وارد مغازه شدم داوود حسابی مشغول و سرگرم کار بود و بعد از اینکه سلام کردم سرش رو آورد بالا لبخندی از سر خوشحالی زد و گفت به به خوشگل خانوما چی شد یاد ما کردی به سیا گفتم بهت خوش گذشته چه اعتماد به نفسی هم دارین ماشالله با اون هستۀ خرما باید جفتتون رو ببینم بهش برخورده بود اما انگار از جندۀ مجانی هم نمی تونست بگذره هر چند نتونست حرص صداشو قایم کنه خانومی همین دور و برا یه قدمی بزنی تا کمتر از یه ساعت دیگه بستم و دربست در اختیار شمام حدود یه ساعت اون اطراف قدم زدم تا اینکه بلاخره مغازه رو بست سوار ماشینش شدم و متوجه شدم که داریم میریم به سمت خونه اش برام مهم نبود که کجا داریم میریم فقط خواستم مطمئن بشم که سیا هم هست یا نه که گفت یه چی میگی آبجیا مگه میشه اسم شما بیاد و داش سیا نباشه مثلا با استقبال گرم سیا وارد خونه شدم داشت چرت و پرت میگفت و لوس بازی در میاورد که متوجه شد من منتظرم تا خفه شه و من حرف بزنم یه کار دیگه ازتون میخوام میخوام که شوهرمو تعقیب کنین و تمام وقت حواستون بهش باشه هر جا میره و هر کاری که میکنه تمام آدرس هایی که میره رو میخوام دوباره شروع کردن به هم نگاه کردن و داوود گفت آبجی چه اصراری داری سر از کار این بیچاره در بیاری بذار به حال خودش باشه باور کن همه این روزا این ریختین اینقده سخت نگیر لازم نکرده منو نصیحت کنی شما پولتونو بگیرین جفتشون ساکت شدن و باز همون نگاه هیز لعنتی از پوزخند سیا معلوم بود که چی تو سرشه نیازی نبود که خودشون چیزی بگن هر چی که خواستین بگیرین فقط کاری که گفتم رو درست انجام بدین سیا لبخد پیروز مندانه ای زد و دستاشو به حالت آغوش باز کرد و گفت پس معامله تمومه برای چند لحظه به فرش کثیف وسط هال نگاه کردم با همه انرژیم تمرکز کردم از جام بلند شدم و رفتم تو بغل سیا قبل از اینکه اون کاری کنه خودم شروع کردم از اون لب و دهن کثافتش لب گرفتن چند روز از زیر نظر گرفته شدن پارسا توسط این دو تا یابو علفی میگذشت اما هنوز خبری از سیا نشده بود وحیده باهام تماس گرفت و خواست که ببینه منو همون مجتمع همیشگی باهاش قرار گذاشتم وقتی اومد خیلی تابلو قیافه اش کنجکاو بود این جمله رو از کجا آوردی فرشته حداقل اینو دیگه بهم بگو مثل جریان اون دفتر خاطرات نپیچون نامرد من از جایی نیاوردم اما یه ناشناس پای تلفن بهم اینو گفت حالا اخطاره یا چی نمیدونم گفتم شاید تو ازش سر در بیاری حسابی رفت تو فکر و مشخص بود که داره یه چیزایی رو تو ذهنش آنالیز میکنه چشماشو تنگ کرد و گفت اخطار در مورد کیه نمیدونم فرقی میکنه مگه اگه چیزی به نظرت رسیده بگو راستش یه احتمال میدم فرشته اما یعنی باید دقیقا بدونم این جمله رو اون یارو چه وقتی از مکالمه بهت گفته نمیخوام حدس و گمانم اشتباه باشه بذار درست بهت کمک کنم تو دیگه اون فرشته قدیم نیستی هر روز داغون تر از قبل میشی چه بلایی داره سرت میاد یا بهتر بگم چه بلایی دارن به سرت میارن حرف بزن فرشته و من هم براش تعریف کردم از وحیده که جدا شدم گیج و سر در گم بودم یعنی تا چه حد همچین فرضیه ای می تونست درست باشه دوباره رفتم رو شماره ناشناس دکمه سبز رو زدم چند تا بوق خورد اما بر نداشت بیا خودش که میخواد مثل کک میوفته تو تنبون آدم به ما که میرسه بیکار بودم و تصمیم گرفتم تا برقراری تماس احتمالی اون ناشناس تو یه پارک بشینم و از شوک حرفهای وحیده در بیام اینطوری هر کی منو میدید میفهمید یه خبراییه حداقل اینجوری قبل از خونه رفتن می تونستم خودمو جمع و جور کنم تو خودم بودم که حدودا یه ساعت بعد زنگ زد با همون صدای مخوف و عجیب به این صدا اصلا عادت نمیکنم و هر بار هم رو مخ تر میشه برام شنیدنش سلام دوست قدیمی ما دوست هم نیستیم ما خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی با هم دوستیم منتظر تماست بودم و مشخصه که یه چیزایی رو فهمیدی معنی اون جمله آخرت چی بود افتخار میکنم به داشتن همچین دوست باهوشی آفرین ببین نه اعصاب دارم نه حال و حوصله یه کاری نکن هر چی از دهنم در میاد بهت بگم دوستی یه طرفه امون تموم شه یه کلمه بگو اون جمله لعنتی ربطی به شناختن پارسا داشت یا نه اگه آره تو کی هستی و از کجا میدونی اسمش رو بذار یه سرنخ یا یه فرصت طلایی مهم نیست من کی ام مهم اینه که تو یه قدم به فهمیدن شرایطی که توش هستی نزدیک تر شدی وقتشه تصمیم بگیری تا دیر نشده وقتشه برای همیشه از اون زندگی بیرون بیایی و خودتو آزاد کنی این تصمیمی هستش که خودت باید بگیری این موش و گربه بازیها واسه چیه اگه اونقدری که ادعا میکنی من برات مهمم چرا رک و پوست کنده واقعیتو بهم نمیگی چون برای هر دومون خطرناکه وقت زیادی نداریم برای همینم مثل معماهای هری پاتر وقتمو تلف میکنی لابد از کجا میدونی اصلا که من همین الان گوشی رو قطع نمیکنم و فرار نمیکنم برم یه جایی گم و گور بشم ای کاش اونقدر عاقل بودی که اینکارو بکنی اما هر روز یک معمای تازه هر معمایی هم عجیب تر و غیر قابل پیش بینی تر از قبلی هیپنوتیزم تیتراژ پایانی فیلم شده بودم وحیده بر مبنای حدس و گمانش تاکید کرده بود این فیلم رو ببینم حالا واضح تر متوجه حرفاش میشدم یا بهتر بگم حالا درک میکردم که پارسا دقیقا کیه یا بهتر بگم دقیقا چیه یاد روزی افتادم که براش اسم سامان رو انتخاب کردم لازم بود برای تعریف از گذشته زندگیم از اسم اصلیش استفاده نکنم چقدر به اسم سامان حس بهتری داشتم احساس امنیت و سامان داشتن یه جور عشق واقعی نسبت به این اسم داشتم انگار تو ضمیر ناخود آگاهم هم همیشه فرق غریبی بین پارسا و سامان بود حالا باید چیکار کنم به حرف اون ناشناس اعتماد کنم بذارم و برم اگه واقعا با همچین پدیده پیچیده ای طرف باشم چه کاری از دستم ساخته اس حتی با وجود دونستن این مورد همچنان کلی سوال بی جواب مونده نمی تونم بازم فرار کنم نمی تونم با یه عمر سوال تو ذهنم زندگی کنم من باید از همه چی مطمئن بشم اون ناشناس حق داشت من اونقدر ها هم عاقل نیستم انگار و این یعنی این غریبه خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو میکنم منو میشناسه یا زیر نظر داشته این غریبۀ آشنا کیه حدود یک ماه گذشت تا بلاخره سیا بهم زنگ زد طبق معمول قبل از تحویل دادن محموله باید می رفتم خونه اشون با هر بار رفتن تو اون خونه و اینکه خودمو در اختیارشون میذاشتم یک بخش از وجودم می مرد اما دیگه برام مهم نبود حالا که همه چیز برام مجهول بود و همه میخواستن با طرح معما منو راهنمایی کنن من تصمیم گرفته بودم خودمو هم از صورت هم از مخرج ساده کنم معامله با سیا و داوود خیلی هم بد نبود حداقل مطمئن بودم قطعا فقط به عنوان یه کالا بهم نگاه میکنن نقش دست مزد رو براشون دارم خیلی ساده با اون همه زرنگی و خلاف کار بودنشون پیچیده نبودن تکلیفشون روشن بود و اتفاقا به نظرم خیلی هم آدمای ساده ای بودن معلوم بود چی میخواستن از فکر و خیال بیرون اومدم وقتی سیا منو کشید روی خودش و بهم فهموند که بشینم روی کیرش وقتی کاری رو که میخواست کردم دستاش رو گذاشت زیر باسنم و منو بالا و پایین برد تا به قول خودش هم زمان با کردن من لرزش سینه هام رو قشنگ ببینه اون به من نگاه میکرد و من به اون برای چند لحظه متوقف شد و از پوزخندم تعجب کرد و نتونست براش معنی ای پیدا کنه دوباره شروع کرد منو بالا و پایین کردن یعنی فقط سه ثانیه وقت گذاشت برای فکر کردن به یه مورد غیر عادی همش سه ثانیه اونم بدون نتیجه بیخیالش شد و به کارش ادامه داد بعد از اینکه آب داوود تو دهنم خالی شد رفتم حموم و ایندفعه سریع لباس نپوشیدم حوله رو انداختم زمین و نشستم روش منتظر شدم که اطلاعاتی که میخوام رو بهم بدن مهم ترین و اصلی ترین بخش اطلاعاتی که از پارسا گیر آورده بودن یه آدرس بود آدرس یه ویلا توی داوودیه اما هر چی فکر کردم به نظرم آشنا نیومد نمی دونم چقدر قدم زدم فقط اینقدر میدونم که وقتی ایستادم دیگه نای راه رفتن نداشتم حس و حالم خیلی شبیه اون روزی بود که از خستگی سر از اون پارک درآوردم و قدم گذاشتن تو اون پارک و آشنایی با پارسا سرنوشت و زندگیم رو عوض کرد یه حسی بهم میگفت که اون خونه یعنی خطر یعنی یه سرنوشت نا معلوم یعنی این یکی رو جرات نکردم روش اسم بذارم اما بدترین حسی بود که تا الان تجربه کرده بودم ترس تنها چیزیه که آدم هیچ وقت بهش عادت نمیکنه اما با وجودش کنار میاد چه بخواد چه نخواد روی نیمکت نشسته بودم که ناشناس دوباره بهم زنگ زد لحن صداش جدی تر از سری های قبل بود خیلی جدی تر بالاخره تصمیمت چیه فرشته به شما ربطی نداره که تصمیم من چیه دلیلی برای گفتن تصمیمم به یه غریبه نمی بینم پس اینطور که پیداست تصمیمی رو که ازش میترسیدم گرفتی پس بدون که در خطری از این جمله اش عصبی شدم و با همه زورم سرش داد زدم به درک که تو خطرم دیگه هم به من زنگ نزن من نگرانتم دوس اگه ادعا میکنی که دوست منی و نگرانی خودتو نشون بده و مثل آدمای بزدل خودتو قایم نکن خونسرد باش فرشته لطفا تصمیم احساسی نگیر من خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی میتونم کمک کنم من به کمک یه روح نیاز ندارم دیگه هم به من زنگ نزن گوشی رو قطع کردم و قبل از خاموش کردنش و خورد کردنش و دور انداختنش یه پیام به وحیده دادم جلوی در ویلا بودم و بعد از زنگ زدن به دوربین اف اف خیره شدم در باز شد همه تنم داشت میلرزید اما سعی کردم به خودم مسلط باشم یه باغ بود که ویلای انتهای باغ از همون در ورودی مشخص بود با قدم های آهسته شروع کردم به سمت ویلا حرکت کردن نمی دونم قراره چه بلایی سرم بیاد اما هر چی که هست حداقل تکلیف من و پارسا برای همیشه با هم روشن میشه از ظاهر ویلا و درهای چوبی و طرح خاصی که داشت مشخص بود بنای قدیمیه اما چقدر قدیمی نمیدونم در اصلی که بزرگ تر از همه بود باز بود و وارد ساختمون شدم یک خونه مجلل با وسایل قدیمی مثل فیلمهای قدیمی گرامافون و هیچوقت از آهنگهایی که تو تلویزیون از گرامافون پخش میشد خوشم نیومده بود مخصوصا اون قرچ قرچ و خر خر بعد از تموم شدن آهنگ معلوم بود همچنان زندگی در این خونه در جریانه و همه چی تمیز و مرتب بود حتی رو طاقچه و کنار شمع دونی های عتیقه چند تا قاب عکس بود یکشون انگار یه عکس خانوادگی بود یه آقا و خانوم چادری و دو تا دختر بچه که بینشون وایستاده بودن همه اشون می خندیدن یه عکس دیگه همون اقا اما نه به اون جوونی که کنارش یه پسر و یه دختر بچه وایستاده بود با کمی دقت میشد فهمید این پسر و دختر پارسا و پریسا هستن این مرد هر کی که هست پدرشون نیست با صدای پارسا از پشت سرم قبض روح شدم پدر بزرگمه پدرِ مادرم خدایا با سرعت برگشتم و پارسا رو دیدم که تو چند قدمی من وایستاده یه تیشرت قرمز و یه شلوار جین آبی دستاش تو جیب شلوارش بودن و خیلی خونسرد داشت منو نگاه می کرد پس احتمالا اینجا خونه پدر بزرگته احتمالا نه قطعا نمیخوای بهم تعارف کنی بشینم بدون اینکه پارسا چیزی بهم بگه قاب عکس جوونی های پدربزرگ و مادر بزرگش که همراه دو تا دختر بودن رو برداشتم نشستم روی مبل طرح چوب قدیمی که کاملا به دکور این خونه میومد رو به پارسا گفتم این دو تا دختر کی هستن معنی نگاهش رو نمی فهمیدم اما هنوز اعتماد به نفس داشتم ظاهرم کاملا آروم و خونسرد بود به همون خونسردی پارسا سمت راستیه مادرمه سمت چپیه خالمه تنها بچه های پدر بزرگم پس این خانوم مادر آیدا ست آره نمیشینی با کمی مکث رفت رو به روم نشست جفتمون بهم خیره شده بودیم بیشتر شبیه یه دوئل بود تا شطرنج من این بازی رو نمی بازم حتی اگه بازم سرنوشت مجبورم کرده باشه مهره سیاه باشم ایندفعه دیگه نمی بازم چیزی که میخواستم احتمالا تو این خونه بود اون حیوونا رو اینجا نگهشون میداری آره چرا هنوز زنده ان نگاهش جدی شد دستش رفت سمت پاکت سیگارش و مطمئنم لرزش خفیفی رو توی دستاش دیدم سیگارش رو روشن کرد و گفت دلیلی نمیبینم توضیحی بدم حالا اگه فضولیهات تموم شده میتونی بری تازه اومدم کجا برم میخوام ببینمشون دلم برای سهیلا جون تنگ شده فرشته برو از اینجا برو خونه خودت اینجا رو فراموش کن من نیومدم که به این زودی برم تا همه چی مشخص نشه از اینجا نمیرم همه اینا کار خودت بود نه از کون سوزی از عقده از حسادت خواهرت با دوست دخترشو کشتی سکوت کرد و چیزی نگفت همچنان میشد لرزش سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود رو دید الان وقت حمله اس وقت بی رحم شدنه با فشار دادن روی نقاط ضعفش میدونی من و ویدا کجا رفته بودیم رفته بودم مجیدو پیداش کنم رفتم و دیدمش حسابی غافلگیر شد میدونی همیشه دوست داشتم بغلش کنم تو بغل مجید بودن بهم ثابت کرد که این همه مدت چقدر تو آغوش تو وقت تلف کردم به چه جراتی تو مجید تو رفتی مجید یعنی تو نمیدونستی لابد منم پشت گوشم مخملی لرزش سیگار اینقدر بود که خاکسترش ریخت رو دستش چشماش کم کم داشت قرمز میشد شبیه اون روزی که تو آشپزخونه بهش گفتم ارغوان و پریسا امکان داره هرزه باشن پامو به آرومی گذاشتم رو این یکی پام و با پوزخند بهش گفتم احتمالا هم ارغوان این مورد رو فهمیده که تو لیاقت دوست داشته شدن رو نداری اصلا چرا میگم احتمالا اگه ارغوان اینجا بود بهش تبریک میگفتم که به خوبی تو رو شناخته و انتخاب درست رو انجام داده حالا لرزش به سرش و مخصوصا چشمای قرمز شده اش هم رسیده بود چشماش دو دو میزد چند دقیقه به صورت عصبانیش لبخند زدم و از جام بلند شدم و مانتوم رو درآوردم خب نظرت چیه با هم یه شام حسابی تو این خونه بخوریم حس و حال خوبی داره بعدشم هم میریم ملاقاتی سهیلا جون آشپزخونه کجاست چرا داری اینجوری نگام میکنی داشتم وانمود میکردم که دنبال آشپزخونه میگردم که پارسا جلوم سبز شد چشماش کاسه خون بود و عصبانی تر از هر وقتی که دیده بودمش مانتوی من تو دستش بود بپوش و از این جا برو من تا اونا رو نبینم از اینجا نمیرم فرشته دارم بهت میگم برو وگرنه وگرنه چی بگو راحت باش وگرنه چیکارم میکنی مگه کاری هست که تا حالا باهام نکرده باشی برای کنجکاوی هم که شده دوست دارم بدونم دیگه چه بلایی ممکنه سرم بیاد چی در مورد من فکر کردی فکر کردی آخرش هویت واقعی تو رو نمیشناسم بازوم رو محکم گرفت و محکم هولم داد طوریکه خوردم زمین با عصبانیتی که ته دلم رو لرزوند سرم نعره زد این چرت و پرتا رو تموم کن و از اینجا برو من تا نفهمم اینجا چه خبره هیچ جایی نمیرم فهمیدی میخوایی هر بلایی سرم بیاری بیار اما تا حقیقت رو نفهمم هیچ جایی نمیرم بدون که اونقدرام که فکر میکنی زرنگ نیستی یه ناشناس به من در مورد اعتماد به تو بهم اخطار داد یعنی یکی خبر داره که تو چه جنایتی کردی البته حدس میزنم اینم یکی از بازیهای خودته روانی چند قدم سمت من برداشت و متوقف شد اول فکر کردم به خاطر شنیدن اسم ناشناس متوقف شده اما از خط نگاهش که دیگه به سمت من نبود و داشت پشت سرم رو نگاه می کرد متوجه شدم که عامل دیگه ای باعث متوقف شدنش شده صدای زنونه و حدودا خشنی که تا حالا نشنیده بودم آمرانه گفت ولش کن پارسا تو دیگه اینجا کارت تمومه برو خونه سرمو برگردوندم چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم باورم نمی شد که این کبری ست و داره حرف میزنه و چنین قیافه جدی و محکمی داره حتی لباس پوشیدنش هم تغییر کرده بود دیگه اون لباسای مسخره و دهاتی تنش نیست با مانتوی چرم و شلوار مشکی و موهایی که حالا خیلی مرتبه و حتی کمی آرایش که بهش خیلی می اومد آب دهنم رو قورت دادم و از جام بلند شدم اون بازویی رو که پارسا خیلی محکم گرفته بود شروع کردم به مالش دادنش بی حرکت خشکم زده بود با همه توانم سعی داشتم لرزش درونم به بدنم سرایت نکنه پارسا با عصبانیت به من و کبری خیره شده بود و بعد از چند دقیقه مکث در چوبی ورودی رو محکم پشت سرش بست و رفت کبری که قیافش شبیه آدمای برنده بود اما لبخندی به لب نداشت اشاره کرد بشینم با پاهای لرزون رفتم سمت جایی که اشاره کرده بود و تقریبا ولو شدم کبری هم اومد و جلوم نشست بهش نگاه می کردم اما نمیخواستم خودمو از تک و تا بندازم الان توقع داری شگفت زده بشم نه قیافه ات میگه چقدر شگفت زده شدی پس برات دست بزنم که تونستی نقش یه لال رو خوب بازی کنی اینهمه وقت کبری نگاه سرد و بی روحی داشت مثل یک آدم پخته و با تجربه نگاه می کرد و اصلا تحت تاثیر حرفای من قرار نگرفت بعد چند دقیقه نگاه کردن بلاخره به حرف اومد چشمات خیلی شبیه شه سالها به عکسش خیره شدم و اولین باری که دیدمت چشمای اونو دیدم حرفهات ذره ای برام اهمیت نداره کبری کبری خانوم اولا هر کوفتی که هستی باش واسه ام مهم نیست برام مهم لبخند سرد و بی روحی رو لباش نشست و کاملا تکیه داد به مبل برای چند لحظه مقایسه اش کردم با اون کبری ای که همیشه می شناختم درسته تو ظاهر سعی داشتم بی اهمیت جلوه بدم چیزی رو که می بینم اما هر لحظه بیشتر ترس و استرس همه وجودم رو می گرفت اینکه این چند سال کبری اونی نبوده که من می شناختم و دقیقا بیخ گوشم بود یعنی کبری همون اشرفه اگه به تک تک آدمای دور و بر پارسا شک می کردم امکان نداشت هزار سال به کبری شک کنم کبری تو ذهن من یه خدمتکار وفادار به پارسا و خانوادش بود همیشه تو ذهنم آدم ساده دل و صافی بود که برای یه لقمه نون حلال داره زحمت می کشه هر چند الان هم دقیقا نمی فهمیدم نقش کبری یا اشرف یا هر کوفتی که هست تو این قضیه چیه اما حالا با این هیبت جلوم نشسته و معلوم نیست تو این بازی پیچیده چه نقشی داره برای من مهم تر از هر چیزی اینه که بدونم نقش پارسا تو این همه جنایت چی بوده جنایت هر کسی می تونه یه اسمی براش بذاره یعنی یعنی فرشته خانوم تو هیچی نمی دونی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی هیچی نمی دونی کبری برای دیدن اثر حرفهاش به من خیره شده بود بعد از چند لحظه ادامه داد اما من بهت قول میدم که حقایق خیلی مهم تر و جذاب تر از به قول تو جنایت پارسا وجود داره اینکه پارسا عامل این همه جنایت هست یا نه اصلا اهمیت نداره مهم ترین مورد اینکه که اون چیزی که میخواستم درست سر موقع پیداش شد یا مثل آدم بهم میگی یا همین الان میرم یه راست پیش پلیس و به قمیت دستگیر شدن خودمم که شده همه حقیقت رو میگم تو دختر خیلی باهوشی هستی فرشته تو باهوش ترین بودی و هستی بین همه شون فکر کردی اون غریبه برای چی بهت اخطار داد کنجکاو نیستی که بشناسیش این کیه که مثلا سعی داره بهت کمک کنه اون غریبه خودتی میخواستی منو بکشونی اینجا از جام بلند شدم و مانتوم رو پوشیدم و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم رفتم به سمت در درو که باز کردم یکی جلوم بود یه مرد حدودا هیکلی خوب که دقت کردم سعید بود چهره اش قابل تحمل تر از وقتی بود که توی زندان دیده بودمش اما همچنان کریه و حال به هم زن قبل از اینکه فرصت کنم عکس العملی نشون بدم با کف دو تا دستاش محکم کوبید تو سینه ام پام گرفت به چهارچوب در و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و با کمرم خوردم زمین نفسم بند اومده بود همونطوری که سعی بیهوده میکردم از رو زمین بلند بشم سعید رو دیدم که اومد تو و در ورودی رو بست سلام فرشته خانوم سعید اومد و دو زانو نشست کنار سرم و دستش رو گذاشت جلوی دهنم با اون یکی دستش هم پشت سرم رو گرفته بود و داشت میخوابوند روی زمین همونطور که تقلا میکردم نگاهم افتاد به سرنگی که تو دست کبری بود فرو رفتن سوزن تو گردنمو باورم نمیشد بیشتر مثل یه خواب وحشتناک بود تا واقعیت آخرین چیزی که حس کردم درد مرگبار و فلج کننده ای بود که از فرو رفتن سوزن تو گردنم ایجاد شد اون لحظه وحشت زده فقط به یه چیز فکر میکردم نکنه اشتباه کرده باشم وقتی چشمامو باز کردم سرگیجه داشتم همه جا تار بود بدنم در عین بی حسی بود اما احساس سنگینی داشتم انگار هرچند لحظه یکبار یکی منو میبرد بالای ابرها و ولم میکرد پایین حس میکردم یه کیسۀ سنگین شن و ماسه ام که شن و ماسۀ وجودم داره میاد تو حلقم تو چشمام و توی گوشهامم زنگ میزد چند دقیقه طول کشید که بتونم چشمامو پیدا کنم و ببینم خواستم چشمامو بمالم که متوجه شدم دستام از پشت بسته شده پاهام هم به دستام بسته شده بودن به شکم رو زمین افتاده بودم سرمو خیلی آهسته چرخوندم و با خنکی آب دهنم که جاری شده بود کمی به خودم اومدم متوجه شدم هنوز تو ویلا م پاهای یکی اومد جلوی نگاهم کفشای کتونی سفید و کهنه نگاهم به سختی از گوشۀ چشمم رفت بالا سعید بالای سرم بود و لبخند میزد بیدار شدی عزیزم میخوام بشینم لط سعید دستاشو انداخت روی دنده هام و بالا تنۀ منو کمی کشید بالا بعد هم با اون یکی دستش طناب پاهامو و گرفت و منو تو هوا برد تا مبل زانوهامو گذاشت روی مبل و همونطوری که پشت گردنمو گرفته بود طنابی رو که دست و پاهامو به هم وصل میکرد رو با چاقوی ضامن دارش برید کارش که تموم شد منو برگردوند که درست روی مبل بشینم بعد هم لپمو یه بوس ریز کرد و گفت جوووننن تا حالا بیهوش نشده بودم به هوش اومدن حس لعنتی بدی داشت اما بدتر از همه اثر دارویی بود که بهم زده بودن و نمی دونستم چیه چشمام حرکات دورانی و گیجشون رو تمام مدت تکرار میکردن و سرم می افتاد انگار خوابم میبرد اما دوباره میپریدم نه به خاطر دارو بلکه به خاطر ترس و خطری که حس میکردم سرم گیج میرفت و تا حدودی هم حالت تهوع داشتم سعید دو زانو جلوم نشست و با اون لبخند حال به هم زن تر از قیافه اش داشت با دقت نگاهم می کرد حدس اینکه اینجا چه غلطی میکنه کار سختی نبود قلاده انداختن دور گردن سعید اصلا کار سختی نبود و بعید میدونم نقشش تو این بازی و اینجا غیر از یه سگ نگهبان باشه زبونم به اندازۀ کله ام شده بود و تو دهنم نمیچرخید سگ نگه بان بو دن چ حس سی دا شروع کرد بلند خندیدن خوشم اومد دختر سرسختی هستی می دونی من عاشق دخترای سرسختم با الا هه چ نگران الهه نباش تو حسابی بهش خوش گذشت راستی براش تعریف کردم که چطوری ریدی تو زندگی جدیدش فکر کردم خوشش میاد اما نمی دونم چرا اسم تو که میومد خیلی عصبانی میشد دوباره شروع کرد با صدای بلند خندیدن ترجیح دادم انرژیم رو صرف صحبت با این عوضی نکنم دوست نداشتم جلوی سعید از خودم ضعف نشون بدم حتی اگه به خاطر دارو باشه چشامو بستم وسرمو از پشت تکیه دادم به پشتی مبل و منتظر شدم بعد حدود یه ساعت با صدای در چشام رو باز کردم کبری بود که وارد شد و با سرش به سعید اشاره کرد که بره اومد نشست رو مبل رو به روم و همچنان همون نگاه همون نگاه سرد و معنی نشده اومدم بهش چیزی بگم که دوباره صدای باز شدن در اومد مقاومتم برای تعجب نکردن شکست مقاومتم برای قوی بودن ظاهرم شکست و نا خواسته چشام از تعجب و وحشت گرد شد ترس و استرس به توان هزار شده بود و تمام وجودم رو پر کرده بود امیر وارد شد و یک راست رفت سمت کبری جلوش زانو زد و دستش رو بوسید پشت سرش آیدا وارد شد و اونم همین کارو کرد پشت سرش وکیل همیشگی پارسا وارد شد و اونم دست کبری رو بوسید آخرین نفری که وارد شد ژینوس بود که با لبخند همیشگی اما نه یه لبخندی که شبیه آدمای لوده باشه بلکه یه لبخند محکم و مصمم جلوی کبری دو زانو نشست و بعد از بوسیدن دستش سرش رو گذاشت روی پاش و کبری شروع کرد نوازش موهاش به جز ژینوس که همونجا پایین پای کبری نشست هر کدومشون یه گوشه ای نشستن نمی دونستم که الان دقیقا کدومشون رو باید نگاه کنم نمی دونستم الان باید به چی فکر کنم اینجا چه خبره این یعنی چی این صحنه ای که می دیدم یعنی چی ژینوس سرش رو آورد بالا و به صورت کبری نگاه کرد و با صدای بغض کرده گفت میبینی مامان این همه سال سختی کشیدی این همه سال تحمل کردی خودتو به خاطر ما فدا کردی حالا دیگه وقتشه دیگه وقتشه که نتیجه این هم سال سختی رو ببینی کبری نگاه محبت آمیزی به ژینوس کرد اما صورتش همچنان سرد و بی روح بود امیر اومد سمت ژینوس و گفت پاشو سارا الان وقت ناراحتی نیست الان وقت شادیه الان سمیه هم کنار ماست و خوشحاله ژینوس یا به قول امیر سارا بلند شد وایستاد و اشکاش رو پاک کرد اومد سمت من و با قورت دادن آب دهنش دوباره همون لبخند رو روی لباش نشوند مثل همیشه شبیه آدمای لوده شد و سرش رو خم کرد کنارم نشست و با دو تا دستش بازوهام رو گرفت و چرخوند سمت خودش چطوری فرشته جونم قربونت برم الهی چرا قیافت اینجوری شده بخند مگه نشنیدی امیر چی گفت الان وقت خنده و شادیه حس کردم که دیگه کم آوردم حس کردم که دیگه دارم منفجر میشم نا خواسته اشک از چشمام سرازیر شد و حالا این من بودم که سرم داشت می لرزید با ترس و بغض لعنتی ای که داشت گلوم رو خفه می کرد گفتم ش ش شماها کی هستین اینجا چ چ چه خبره اینجا چ چ چه خبره مگه من چه گناهی کردم کبری بی تفاوت شونه بالا انداخت و رو بهم گفت منم هیچ گناهی نکرده بودم دوست داری برات یه داستان تعریف کنم یه داستان قدیمی کمی مکث کرد و جوری که انگار واقعا داره یه داستان تعریف میکنه شروع کرد اون وقتها زیاد به آسمون نگاه می کردم هیچ ستاره ای توش نبود شاید این همه دود و کثیفی باعث شده بود هیچ ستاره ای دیده نشه این همه کثافت باعث شده بود که هیچی دیده نشه مطمئن بودم که چیزی به مردنم نمونده و شاید این بهترین اتفاقی بود که میشد برام بیفته مردن و خلاص شدن خلاص شدن از بدبختی و بی آبرویی خلاص شدن از این فلاکت و این درد از این گناه گناه من این بود که فقط یه زن بودم که برای سیر کردن بچه هام و خرج درمان مریضی دختر کوچیکم دست فروشی می کردم سه تا بچه تو خونۀ تنها برادرم خونه که چه عرض کنم چهار تا دیوار و یه سقف برادرم تنها حامی ما بعد از مردن شوهرم بود به خاطر برگشت خوردن چک و بدهی افتاده بود زندان چاره ای جز کار کردن نداشتم باید هر جور شده خرج درمان سمیه رو تهیه می کردم درسته شرایطم سخت بود اما همچنان امیدوار بودم که بتونم خودم و بچه هام و حتی برادرم رو از این شرایط سخت نجات بدم توی سرما و گرما می رفتم دست فروشی و به همون چندرغازی که در می اوردم دلم خوش بود به همون لقمۀ نون و آبی که می خوردیم راضی بودم نه از کسی طلب داشتم و نه از کسی شکایت ولی سرنوشت یه جورِ دیگه نوشته شده بود و من رو سر راه یه حیوون واقعی قرار داد یه مرد یه مردی که چهره صورتش تو روحم حک شده یه روز که بعد از پونزده ساعت گوشه خیابون بودن و دوزار درآمد از کوچه پس کوچه های خلوت مولوی میرفتم سمت خونه به بهونه آدرس پرسیدن کنارم پارک کرد از درد کمر ایستادم یه برگه نشونم داد تا چشمم به کاغذ افتاد و داشتم می خوندمش یه بوی تندی اومد نفهمیدم چی شد وقتی به هوش اومدم هیچ لباسی تنم نبود ترس و وحشت همه وجودم رو گرفته بود اون آدم روانی یه مرد میانسال بود با موهای بلند دوست ندارم دقیق بگم که چه بلاهایی سرم آورد و چه شکنجه هایی منو داد تو روزهای اول چندین و چند بار به وحشیانه ترین شکل ممکن بهم تجاوز کرد کارایی با من کرد که حتی تصورشم هم برای خیلیا غیر ممکنه اما یکی از کارهاشو به طرز غریبی یادم نگه داشتم چون انگار خیلی ازش لذت میبرد وقتی که دستامو به هم می بست و با نخ و سوزن پوستمو به هم میدوخت یه حالتی انگار بخیه میکرد پاهامو هم همینطور بارها بارها شاید اولین باری که اومد طرفم از ترس برای خودم التماس کردم اما هر چی که گذشت فقط به خاطر بچه هام و مخصوصا سمیه که از همه کوچیکتر و مریض بود التماس کردم زجه زدم و خواهش کردم قسمش دادم و التماس کردم که بذاره برم که بچه هام غیر از من کسی رو ندارن و اگه بذاره برم به هیچ کسی چیزی نمیگم اصلا مگه من کی رو داشتم که بخوام چیزی بهش بگم اما زجه هام نه تنها فایده نداشت بلکه لذت اون روانی رو بیشتر هم میکرد یه زن تنها و بی کس تو چنگال یه حیوون وحشی زجر و شکنجه و تجاوز یه طرف و تحمل دوری بچه هام و فکر اینکه الان در چه حالی هستن یه طرف توی حرفاش متوجه شدم که قرار نیست زنده از اونجا بیرون برم هیچ راهی و هیچ امیدی نبود هر روز ضعیفتر میشدم و روحم ساییده تر میشد روزا منو توی یه اتاق بی پنجره زندانی می کرد و شبا میشدم یه ابزار سرگرمی بی پناه یه شب بعد اینکه دو بار بهم تجاوز کرده بود و ناخن دو تا از انگشتهای پام رو کشیده بود حسابی مست کرد همینطوری که مثل یه دستمال کاغذی گوشه اتاق به یه تیکه میله بسته شده بودم و پاهاش رو روی کمرم گذاشته بود تلفن رو برداشت و با اون آدم همیشگی یه تماس گرفت من بی جون و بی حال ولو شده بودم از صدای مکالمه متوجه شدم که با اون ور خط داره درباره من صحبت میکنه و با چه لذتی داره از شکنجه دادن من حرف می زنه گوشی رو گذاشت روی آیفون و متوجه شدم که اون ور خط یک زنه که از تن صداش مشخصه اونم مسته و شرایط نرمالی نداره خب عزیزم چه سفارشی داری بگو تا برات پخش زنده انجامش بدم دوست دارم صدای جیغشو بشنوم دوست دارم زجه زدنش رو بشنوم با ناخنهاش یه وشگون محکم از روی یکی از زخمای تازه ام گرفت توی همون حال بد جیغ بلندی زدم صدای خنده های اون زن رو میشنیدم که خوشش اومده بود کمه این زجه بیشتر میخوام یه چیزی که از اعماق جگر باشه مثل زنی که داره میزاد نگو که نمیتونی رئیس از روی مبل بلند شد و من رو روی زمین قل داد و با ابزاری که توی اتاق دم دست داشت من رو به بدترین و درد آورد ترین نحوی که می تونست شکنجه دادن من فقط زجه میزدم و خواهش میکردم اون زن که به خواسته اش رسیده بود پای تلفن قهقهه میزد و رئیس رو بیشتر به شکنجه من تحریک میکرد مطمئن شدم که این یه تفریحه برای اینا و ازش لذت می برن اما یه لحظه امیدوار شدم که این یکی پای تلفن زنه و شاید دلش به رحم بیاد شاید اگه بدونه من حتی حاضرم با پای خودم هفته ای یک بار پیششون بیام و قول بدم به هیچ کس هیچی نگم بزاره که برم یه زن بدبخت و تنها مثل من که تهدیدی برای هیچ کس نیست تمام انرژیم و جمع کردم و گفتم خانوم تو رو خدا بهش بگین منو آزاد کنه من سه تا بچه دارم خانوم دختر کوچیکم مریضه و به من نیاز داره به غیر از من کسی رو نداره خواهش میکنم بهش بگین بذاره من برم قول میدم بازم هر جا شما بگین بیام قول میدم به هیچ کس هیچی نگم این دهنم رو گل میگیرم وای عزیزم نگفته بودی بچه داری ای وای الان نگران بچه ای چقدر ناراحت شدم برای یه لحظه خوشحال شدم از اینکه فهمیده من بچه دارم دلش به رحم اومده اما یه هو لحن صداش خشن و ترسناک شد و گفت زجه هات شبیه کسی نبود که نگران باشه باید بهتر زجه بزنی می فهمی بعدشم به درک که نگران بچه تی اصلا نظرت چیه که ادرس بدی رئیس همشون رو بیاره مگه نگفتی بد بختی پس چرا میخوای زنده بمونن بگم رئیس بیارتشون اینجا شنیدن زجه خانوادگی حالش بیشتره مخصوصا اون کوچیکه که مریضه مگه نه رئیس این رو گفت و دوتایی زدن زیر خنده اون مرد در حین خندین از کنار مبل یه کفش خاصی پوشید نمیتونستم درست ببینم یه کفش نوک تیز که وقتی اولین ضربش به تنم خورد فهمیدم خیلی هم سفته اون مرد شروع کرد به لگد زدن بی ملاحظه به من حس می کردم تنم از عرق و خون خیس شده اونقدر زد که دیگه توانی برای التماس و خواهش نداشتم گلوم از بس زجه و نعره زده بودم زخمی شده بود صدای خس خس نفس کشیدنم دل خودم رو به رحم میآورد همه چی تموم بود و مطمئن بودم که زنده از اینجا بیرون نمیرم اینقدر زد تا دیگه خسته شد و رفت نشست همچنان داشت با اون زن حرف میزد جات خیلی خالیه اشرف نیستی ببینی به چه روزی افتاده واقعا جام خالیه دوست داشتم الان اونجا باشم دوست داشتم الان ایران باشم به خاطر اون عوضی آواره اینجا شدم اونم من اشرف محتشم دختر عباس محتشم حاجی بزرگ بازار تهران الان حقم بود که اونجا باشم و با چشم خودم زجه زدنای این جنده رو ببینم اگه بودم می دونستم چیکارش کنم این جنده های بی ارزش و باید خورد کرد اصلا تمام زنها رو باید خورد کرد حالا میخوای چیکارش کنی کارم باهاش تمومه مخصوصا اینکه حرفم زیاد میزنه حیف که داره میمیره وگرنه زبونش رو با انبر میکشیدم و مینداختم جلو سگم می برمش اطراف تو بیابون ولش میکنم سگها و گرگها بقیش و پاره کنن اینطوری شرشم کمتره نفهمیدم چجوری منو سوار ماشین کرد و کجا برد به هوش که اومدم متوجه شدم شبه و هر چی دور برم رو که نگاه میکنم خاکه و خاشاک نه دستامو و نه پاهامو می تونستم تکون بدم حتی دیگه قطره اشکی هم برام نمونده بود که بخوام برای آخرین لحظات گریه کنم چشام رو بستم و دوست داشتم با مردنم زودتر این عذاب لعنتی تموم بشه به هوش که اومدم سقف سفید بالا سرم باعث شد که فکر کنم اینجا برزخه اما با اولین پرستاری که اومد بالا سرم و به دکتر گفت که من به هوش اومدم فهمیدم که نمردم فقط یه معجزه میتونه زنی رو که چنیدن روز بدون وقفه شکنجه شده و چندین شکستگی تو بدنش داره و همه جاش خون ریزی میکنه رو تا صبح زنده نگه داره معجزه بعدی اینکه یه گروه مهندس بخوان درست همون روز اون مکان درو افتاده رو بررسی کنن برای احداث کارخونه یکیشون که بعد دو روز اومد به ملاقاتم بهم گفت خانوم شما خیلی خوش شانسی شش ماهه من قراره آقایون نقشه بردار و مهندس رو جمع کنم و بیارم اونجا رو ببینن اما هر بار جور نشد تا اینکه اون روز صبح موفق شدم به جمع کردنشون و تازه اگه وسواس نقشه بردار نبود که میخواست همه جا رو دقیق وارسی کنه شما پیدا نمیشدی از صحبتای طعنه آمیز پرستارا مشخص بود که فکر می کردن من از اون زنای تن فروش بودم که حالا گیر یه مشت آدم افتادم که بهم پول ندادن و بعد کتک زدن منو انداختن اونجا به مامور گفتم کسایی که منو دزدیدن رو ندیدم و صورتشون رو پوشونده بودن و هیچی ازشون یادم نیست مامور ازم خواست تو اولین فرصت که حالم خوب شد برم شکایت تنظیم کنم تنها چیزی که ازشون خواستم این بود که بذارن برم خونه و به بچه هام سر بزنم بعد 5 روز موفق شدم با همون دست و قفسه سینه گچ گرفته همراه با سرگیجه شدید از جام بلند شم و لباس کناریم رو بردارم و از بیمارستان فرار کنم وارد خونه که شدم امیر و سارا داشتن گریه می کردن سمیه دیگه نفس نمی کشید صورت کبود شده دختر دو سالم که تازه شیرین بازی هاش شروع شده بود و اینکه حالا دیگه نفس نمیکشه و زنده نیست امیر و سارا هم برای خواهرشون گریه می کردن و هم به اوضاع داغون من صورت کبود و بدن داغون امیر گریه کنان می گفت که کجا بودی مامان کجا بودی که سمیه این چند وقت فقط گریه کرد تو رو میخواست اما نبودی کجا بودی مامان چه بلایی سرت اومده نمی دونم چرا هیچ اشکی برای سمیه نریختم آخرین قطره اشک من توی اون خونه و برای التماس کردن ریخته شده بود و دیگه اشکی برای ریختن وجود نداشت بعد خاک کردن غریبانه سمیه چندین هفته تموم گوشه اون اتاق نشستم و هیچ حرفی نمی زدم دوست نداشتم هیچ حرفی بزنم دوست داشتم لال باشم مسخره است ولی همش به یاد حرف اون مرد میافتادم که میخواست زبونم رو بکشه شاید اگر میکشید الان راحت تر بودم آخرین لبخند سمیه عزیزم که با اون چهره معصوم و دوست داشتنی و در عین حال مریضش به من زد توی ذهنم هک شده بود حتی سمیه دو ساله هم دوست داشت با لبخند به من انگیزه و امید بده اما اما امیر می رفت بیرون و با تمیز کردن شیشه های ماشین سر چهار راه ها یه لقمه نون میاورد خونه همه چی برام تموم شده بود دوست داشتم من و این دو تا بچه هم بمیریم و خلاص شیم داداشم هنوز زندان بود حتی وسوسه شدم که با مرگ موش خودم و دو تا بچه هام رو بکشم اما یه شب که تا صبح بیدار بودم و همه چی رو دقیق و دقیق مرور کردم یه جرقه تو ذهنم زده شد اون زن مست پای تلفن اسم و فامیلش و حتی اسم پدرش رو گفت صحبت از بازار تهران کرد این یعنی من الکی زنده نموندم من باید زنده می موندم تا انتقام خون دخترم رو بگیرم انتقام تن آش و لاش شدم رو بگیرم روح و غرورم رو دوباره زنده کنم یه نور امیدی دوباره تو دلم پاشیده شد خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم حاجی رو پیداش کردم آدم اخمو و در همی بود انگار اونم درگیره یه چیزیه اما برام مهم نبود که درگیر چیه دیگه هیچ کس برام مهم نبود باید یه جوری خودمو بهش می چسبوندم با اینکه کمر درد داشتم شروع کردم توی بازار حمالی کردن بار جا به جا کردن اونقدر تکیده شده بودم که حتی عمله های بازار هم مزاحمم نمیشدن ظهرا بعد اذان وقتی حاجی میرفت سمت مسجد سعی می کردم از جلوی حاجی رد بشم خودم خوب می دونستم زن زشت و تکیده ای هستم و از طریق ناز و عشوه نمی تونم به کسی نزدیک بشم چندین بار به بهانه های مختلف جلوی حاجی رفتم تا خودم و نشونش بدم مطمئن بودم بارها من و دیده و میدونه همین حوالی کار می کنم رو این حساب یه روز خودمو جلوی حجره حاجی به زمین زدم و حالم حسابی بد شد حاجی دلش رحم اومد و شاگردش برام اب قند آورد معلوم بود منو یادشه نقشه ام گرفت و حاجی دلش به رحم اومده بود فرداش که بازم تو راه مسجد جلوش سبز شدم با مهربانی منو صدا زد و در حالی که سرش رو به زمین بود باهام احوال پرسی کرد ازم پرسید کجا کار میکنم و خونه ام کجاست وقتی مطمئن شد واقعا نیازمند هستم بهم پیشنهاد خدمتکاری تو خونش رو داد البته ازم خواست تا یه معرف هم بیارم در نقش یه لال بهش فهموندم معرف ندارم و غریبم نمی دونم چی شد ولی پیشنهادش رو پس نگرفت شدم یه خدمتکار لال نیازمند دل تو دلم نبود موفق شدم بلاخره وارد خونه کسی بشم که من رو یه قدم به رسیدن به اون زن و مرد نزدیک تر میکنه اون زمان هیچ نقشه ای نداشتم که بعدش قراره چیکار کنم فقط همین رو می دونستم که الان اینجام و باید صبور باشم و اول ببینم چه خبره و بعد تصمیم بگیرم که چیکار کنم همون روزهای اول فهمیدم زن حاجی مرده و خودش هم شرایط جسمی و روحی خوبی نداره خونه حاجی علی رغم مال و اعتبار زیادش اصلا برو و بیا نداشت به غیر از یکی از دختراش که بهش سر میزد ولی یه چیزی بیشتر از همه برام عجیب بود توی اون خونه بزرگ و با یه پیرمرد نسبتا افسرده یه دختر دوازده ساله زندگی می کرد دختری غمگین و تودار به اسم آیدا از صحبتهای همسایه ها بو بردم که هیچ کدوم از بچه های حاجی نمردن پس این دختر ماله کیه جز اشرف خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کردم طعمه به دام من افتاده بود اما یه جای کار می لنگید یه حسی بهم میگفت اینجا یه خبرایی هست و این شرایط عادی نیست بر خلاف اشرف که می دونستم خارجه دختر دیگه حاجی به اسم آمنه که شوهر پولداری داشت زیاد به خونه حاجی رفت و آمد می کرد آمنه یه پسر هم سن آیدا به اسم پارسا و یه دختر کوچیکتر به اسم پریسا داشت من همچنان یه کلفت لال بودم که آروم آروم قابل اطمینان هم میشد اطمینانی که بهم کمک می کرد بهتر و دقیق تر زیر نظرشون داشته باشم هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودم حال آیدا اصلا خوب نبود نه رابطش با حاجی و خاله اش خوب بود و نه حال و روز روحیش اصلا شبیه یه دختر دوازده ساله عادی نبود به زودی متوجه شدم که آیدا شبا میره پشت ساختمون و گریه میکنه آیدا برام خیلی مهم بود اون نزدیکترین نفر به اشرف بود پس نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم بالاخره یه شب دلمو زدم به دریا و باهاش حرف زدم اولش خیلی تعجب کرد که من لال نیستم اما بهش گفتم هر کسی یه رازی تو زندگیش داره و چون به نظرم دختر خوبی و قابل اطمینانی اومده بهش اطمینان کردم تا با هم رازها مون رو رد و بدل کنیم حرفم خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم روی آیدا اثر گذاشت با محبت و توجه و حوصله به سمت خودم کشوندمش و از زیر زبونش همه اتفاقای گذشته تو این خونه رو کشیدم درسته که بچه بود اما از همه چی خبر داشت ریز و دقیق هر جا دلش میخواست فال گوش وای میستاد و همه حرفای مخفی و مهم رو می شنید اینکه مادرش با نوکر خونه ریخته رو هم و به پدرش خیانت کرده اینکه برای حفظ آبرو فرستادنش خارج و بعدش پدرش هم رهاش کرده و رفته پی زندگیش اینکه مادرش اصلا دوستش نداره و حتما دلش با همون بچه ایه که نتیجه خیانتشه خیلی سخت نبود تا متوجه بشم که آیدا تو کل این دوازده سال هیچ محبتی از سمت مادرش ندیده و اون زن روانی حتی به بچه خودش هم رحم نکرده نیمۀ دیگه اون زن رو فقط من دیده بودم اوایل به چشم یه طعمه به آیدا نگاه می کردم اما حالا معنی دیگه ای برام داشت مادرش حتی یه زنگ هم بهش نمیزد و این دختر رو تو این شرایط تنها گذاشته بود حدود یک سال فقط و فقط به آیدا نزدیک شدم مطمئن شدم که آیدا میتونه بهترین متحد من باشه آیدا در عین حال به شدت دختر باهوشی بود و حس تنفرش از خواهر حروم زادش هر روز بیشتر از قبل میشد من تبدیل شده بودم به مونس و هم دم تنهایی هاش و شنونده درد و دلاش باید آیدا رو تست می کردم که تا چه حد میتونم روش تاثیر بذارم یه بار ازش پرسیدم دوست داره تلافی این کاری که باهاش شده رو بکنه یا نه بدون مکث و خیلی مصمم سرش رو به علامت تایید تکون داد آیدا با پشت گوش وایستادنها فهمیده بود که خواهر حروم زاده اش پیش زن اون نوکر هست البته زن اون نوکر از هیچ چیزی اطلاع نداره و فکر میکنه اون دختر یه بچه سر راهیه که شوهرش تو مسجد پیدا کرده بدبخت حتی خبر نداره که برای شوهرش پاپوش درست کردن تا این بی آبرویی برای همیشه مهر و موم بشه بهش گفتم نظرت چیه که بهش زنگ بزنی و حقیقت رو بگی تا اونم بدونه که داره بچه حروم زاده شوهرش رو بزرگ میکنه فرداش خودم پای تلفن وایستاده بودم که آیدا به زینب همه ماجرا رو گفت همیشه برای رسیدن به هر هدفی خواسته یا ناخواسته باید قربانی داد وقتی که از صحبتای توی خونه متوجه شدم که زینب تحمل و ظرفیت فهمیدن حقیقت رو نداشته و خودش رو آتیش زده خیلی ناراحت شدم و حتی نزدیک بود بر خلاف قولی که به خودم دادم اشک بریزم اما این تقدیر بود که زینب فدا بشه من عامل مرگ تلخ زینب نبودم اشرف مسئول خودکشی زینب بود و بلاخره روزی میرسه که تاوانش رو بده از صحبتا و فال گوش وایستادن های آیدا متوجه شدم که دختر اشرف بعد از خودکشی زینب فرستاده شده پیش برادر زینب آمنه که نگران آبروی خانواده بود کلا رابطه با خانواده زینب رو به بهانه این که زینب یه زن بدکاره بوده و باعث آبرو ریزی حاجی میشه قطع کرد با منت زیاد یه پول درشتی به برادرش داد که اون بچه رو ببره برادر زینب هم که در برابر یه بهتان بزرگ به خواهرش شکسته شده بود خودش رو مدیون آقا منشی خانواده آمنه میدید بچه رو بدون اینکه بدونه پدرش کیه برداشت و رفت اینجوری شد که اون دختر رفت پیش به اصطلاح دایی خودش که بزرگ بشه آمنه با هماهنگی حاجی تصمیم دیگه ای هم گرفت و اینکه به اشرف گفتن که دخترش توی اون آتش سوزی ای که زینب توی زیر زمین راه انداخته مرده خیلی طبیعی بود که از اول اشرف به دنبال این باشه که دخترش رو پس بگیره و ببره پیش خودش اما حالا با این داستان ساختگی مطمئنا نا امید میشه و فکر میکنه که دخترش مرده و قیدش رو میزنه و آبرو و اعتبار خانواده اصیل حاجی همچنان حفظ میشه هر چی جلو تر میرفتم همه چی پیچیده تر می شد یه خانواده به ظاهر آبرو دار و مومن اما در باطن پاره پاره هر کدومشون به تنهایی یه شیطان پست واقعی با ظاهری موجه اما درونی پر از لجن و کثافت که برای حفظ آبرو و اعتبارشون دست به هر کاری میزدن نکته مهم تر و جالب تر این بود که بلاخره نقطه ضعف اشرف رو پیدا کردم دختری به اسم فرشته دختری که فکر میکنه مرده درست تو روزایی که داشتم فکر میکردم که چطوری میتونم این خانواده رو از درون متلاشی کنم و بلاخره اشرف رو گیر بندازم و از طریق اشرف اون عوضی روانی رو به سزای کارش برسونم یه اتفاق خوب افتاد یه اتفاقی که میشه گفت یه هدیه بزرگ بود و جرقه یک طرح و نقشه بزرگ آیدا که یه جورایی به محبت و توجه من معتاد شده بود و سعی میکرد دل من و با خبر چینی بدست بیاره متوجه شده بود که برای پارسا پسر آمنه مشکلی پیش اومده که بخاطر اون مشکل آمنه پسرش رو دائما دکتر میبره از دکتر مغز تا گوش ولی این اواخر به توصیه یکی از دکتر ها پارسا رو پیش یه دکتر روان شناس بردن و اون روانشناس یه سری تشخیص هایی داده که باید از اونها مطمئن بشه خیلی کنجکاو شده بودم پارسا رو هر وقت که آمنه میومد خونه حاجی می دیدم تنها چیزی که ازش با اون دیدارهای جسته و گریخته فهمیده بودم این بود که پارسا هر بار یه جوره حتی آیدا هم حرف من و تایید می کرد یه حسی بهم می گفت این چند حالت بودن پارسا ربطی به دکتر بردنهاش داره چیزی که بالاخره آیدا تایید کرد پارسا دچار یه بیماری خاص به اسم اختلال دو قطبی بود یه شب وقتی همه اطلاعاتی رو که تا اون روز بدست اورده بودم کنار هم گذاشتم یه چیزی به سرم زد یه نقشه یه چیزی که برای اولین بار آرومم کرد این بیماری یه هدیه بود به من که با کمکش می تونستم پارسا رو در اختیار خودم بگیرم تا بتونم کنترلش کنم اما مانع بزرگ آمنه بود که مثل یه مادر مدبر و مصمم میخواست پسرش رو درمان بکنه نمی تونستم بزارم بهترین هدیه ام رو ازم بگیره مخصوصا وقتی که فهمیدم آمنه بازم برای همون روحیه محافظه کاری از بیماری پارسا رو به هیچ کسی نگفته و فقط خودش ازش اطلاع داره پس دست به کار شدم یه روزی که آمنه برای دیدن پدرش اومده بود طبق معمول تو اشپزخونه رفت و برای خودش یه چایی ریخت وقتی برای کاری از اشپزخونه بیرون رفت دو تا قرص برنج توی چاییش ریختم مطمئنم که حتی خود آمنه هم متوجه نشد که کی مسمومش کرده قربانی بعدی لازم بود به هر حال این خانواده باید از داخل و بی سر و صدا متلاشی میشد و من از آمنه شروع کردم به نظرم بین همه آدمهایی که به اون خونه رفت و امد می کردن آمنه از همه زرنگ تر و باهوش تر بود اگه آمنه نبود راز کثافت کاری اشرف خیلی زود تر از اینها خانواده رو متلاشی می کرد پس قطعا بودنش مانع بزرگی برای ادامه راهم بود بعد از مرگ آمنه دیگه لازم نبود فقط به انتقام فکر کنم انتقام یه هدف والا و اصلی بود اما حالا می تونستم حتی به تصاحب این اموال و هر چی که دارن فکر کنم فقط کافیه موفق بشم پسری که بیماری دو شخصتیه داره رو کنترل کنم و با هر شخصیتش اون جور که دوست دارم بازی کنم و همه شون رو به کمکش کم کم حذف کنم اگه دنیا عرضه پاک کردن این همه چرک و کثافت رو نداره من با دستای خودم پاکش می کنم هدیه دومم هم رسید حاجی تو اوج افسردگی و ناراحتی و در حالی که من هر روز به پارسا نزدیکتر میشدم مرد من به اصرار پارسا و آیدا که به شدت به خودم وابستشون کرده بودم خدمتکار خونه پارسا شدم تو اون سالها اونقدر رولم رو به عنوان یه کلفت معتمد و دست پاک خوب بازی کرده بودم که پدر پارسا هم بهم اعتماد کامل داشت تو اولین قدم امیر رو بدون اینکه کسی بفهمه پسره منه وارد زندگی پارسا کردم با شناختی که از پارسا داشتم خیلی کار سختی نبود تا امیر به بهترین دوست پارسا تبدیل بشه سارا هم به اسم ژینوس و از طریق ایدا وارد حلقه دوستان پارسا شد یواش یواش اون خونه پر می شد از مهره هایی که اونها رو به دقت اطراف پارسا چیده بودم هر کدوم با دیدی که داشتند یه جور اطلاعات برام میاوردن اطلاعاتی که توی برداشتن قدمهای بعدی خیلی کمک میکرد خوب که فکر کردم دیدم که برای اجرا شدن بهتر نقشه هام و بالا کشیدن قانونی و بی سر و صدای مال این خانواده به یه وکیل نیاز داشتم یه وکیل که اولا مورد اعتماد پارسا باشه و در ثانی مَحرم و کاملا تو مشت باشه هیچ کس خارج از خانواده خودم این خصوصیات رو نمی تونست داشته باشه اینجا بود که هدیه سومم از راه رسید پول لازم برای بیرون اوردن برادرم از زندان جور شد و برادرم بعد چند سال از زندان بیرون اومد وقتی زندگی جدید من رو دید و فهمید تمام پول بدهیش رو خودم جور کردم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نسبت به من ارادت پیدا کرد اون تنها کسی بود که می تونست جای خالی اون وکیل رو توی نقشه من پر بکنه پس بارها تشویقش کردم که بره حقوق بخونه و هر جورکه شده وکیل بشه می دونستم که راه طولانی بود ولی هر چی بود نه به اندازه کینه من قوی بود و نه به اندازه نقشه من طولانی انگار یه خون تازه تو رگهام به جریان افتاده بود روزگار هم دائما بخاطر صبر و تدبیری که کرده بودم برام هدیه میفرستاد بالاخره برادرم حقوق قبول شد و افتاد تو مسیری که می خواستم چند سال گذشت آیدا کاملا به سمت من کشیده شده بود انگار من مادرش بودم هیچ کس به اندازه من روش نفوذ نداشت من موفق شده بودم خشم و نفرت عمیقی رو تو ذهنش بکارم نفرتی عجیب از مادر و حتی خانواده مادرش نفرتی دوست داشتنی که باعث قوی تر شدن و مکار تر شدنش شده بود جای تعجب هم نداشت که امیر هم بهترین و قابل اعتماد ترین دوست پارسا شده بود و از همه طرف تو مشتم بود همه چی طبق روال پیش میرفت و تنها مشکل این بود که هنوز هیچ دسترسی ای به اشرف نداشتم آیدا که یه دخترِ جوان و مسلط به خودش شده بود چندین بار پیش مادرش رفت و هر بار به خاطر رفتار های بی تفاوت مادرش شکست خورده و افسرده بر میگشت هر بار از آیدا می خواستم که جزییات زندگی مادرش رو برام بگه جوری که با اطلاعات آیدا حس می کردم از تمام زیر و بم زندگی اشرف اطلاع دارم تا اینکه بلاخره آیدا تو آخرین سفری که به آلمان داشت اون چیزی رو که سالها دنبالش بودم رو دید آیدا مردی رو در خونه اشرف دیده بود که از ظاهرش برای آیدا گفته بودم و منتظر بودم که پیداش بشه از آیدا خواستم که هر اطلاعاتی که میتونه از اون مرد یا هر کسی که باهاش در ایران رابطه داره گیر بیاره آیدا هم متوجه مکالمات خاص و عجیب اون مرد و اشرف میشه و بیشتر مادر شیطان صفتش رو میشناسه بلاخره یک سر نخ گیر میاره و متوجه چند تماس خاص و مشکوک اون مرد به ایران میشه و وقتی که اون مرد توی اتاق خواب مشغول سکس با مادرش بوده و حسابی غرق خوشی و لذت بودن و یادشون رفته بوده که تو این خونه یه دختر جوان هم هست آیدا از گوشی تلفنِ اون مرد اون شماره مشکوک رو که بیشترین تماس رو باهاش داشته بر میداره آیدا موفق شد نقطه ضعف بزرگ اون مرد رو پیدا کنه آیدا فهمید که اون مرد به تنهایی اون کثافت کاری و بازی های روانی رو انجام نمیده و با اشرف صحبت از یک محفل و یک گروه می کرده نکته جالب تر و مهم تر اینکه فهمید اشرف ایده پرداز و الهام بخش اون مرد بوده و هست اما از جزییات افراد محفل خبری نداره و اونا هم خبری از اشرف ندارن حتی اون مرد توی صحبتاش اسمی از طعمه هاش نمیاره و صرفا از بلاهایی که سرشون می آوردن حرف میزده آیدا برای رسیدن به اشرف بهترین سرباز من بود اما فقط یک اشتباه نا خواسته مرتکب شد بعد از شنیدن مخفیانه حرفای مادرش و اون مرد بلاخره کاسه صبرش لبریز شد و کنترل اعصابش رو از دست داد و بعد از وارد شدن به اتاق شروع کرد به مادرش و اون مرد ناسزا گفتن بعدش هم با سرعت خودشو به ایران رسوند و به اولین جایی که پناه برد آغوش من بود به راحتی از طریق اون شماره شخصی به اسم سهیلا رو پیدا کردیم برادرم و امیر مسئول مراقبت دورادور سهیلا شدن و البته همچنان فرشته رو زیر نظر داشتن درسته که اشتباه آیدا باعث شد اشرف غیب بشه و حتی دیگه به دختر خودش هم اعتماد نکنه اما از نظر من آیدا دیگه دخترِ اون زن نبود و غیر از من کسی رو نداشت حالا نقشه و آینده مثل روزِ روشن جلویِ چشمانِ من بود پارسا کاملا از هر طرف تحت کنترل من بود وقتش بود از خیانت خواهرش با خبر بشه و اون روی غیر قابل کنترلش رو نشون بده هم من و هم آیدا چند وقتی بود که متوجه نگاه های خاص پریسا و ارغوان به هم شده بودیم من که به همهِ خونه رفت و آمد داشتم و حسم می گفت می تونم یه آتوی ناب از اینها بدست بیارم و به کمکش شخصیت غیر قابل کنترل پارسا رو فعال کنم بالاخره به دفترچه خاطرات ارغوان دست پیدا کردم و با کمک آیدا اون رو خوندیم و معنی کردیم دیگه مطمئن شده بودم که رابطه ای بین اون دوتا هست همه چیز برای ضربه اساسی به پارسا آماده بود کلید فعال کردن شخصیت مرموز و بی رحم پارسا نشون دادن خیانتِ عشقش و خواهرش بود از طرف دیگه آیدا و ژینوس خیلی زیرکانه موفق شدن غیر مستقیم تو ذهن پریسا بندازن که کدوم رشته و کدوم دانشگاه بره می دونستیم که هرجا پریسا بره ارغوان هم دنبالشه همینطور هم شد اونها رو به جایی کشوندیم که سهیلا با اون چشم تیز و حیله گرش بدنبال تور کردن طعمه های بی دردسر برای اون محفل شیطانی بود اجرای بقیه نقشه کار ساده ای بود بعد از رفتن و مستقر شدن پریسا و ارغوان فقط کافی بود شاخکهای سهیلا رو تحریک کرد و اون رو به سمت اونها کشوند بچه ها ایمیل سهیلا رو پیدا کردن و بهش اطلاع دادن که دو تا از دانشجوهای تازه واردت که خانواده هاشون هم توی اون شهر نیستن لز هستن اینطوری سهیلا قطعا پریسا و ارغوان رو تور میکرد و در اختیار اون محفل میزاشت فکرش رو بکن دو نفر از اعضای خانواده توسط فانتزی های یه عضو دیگه خانواده نابود میشه و مدارکی باقی می مونه که تا ابد میشه باهاشون کل خانواده رو لجن مال کرد همه چی به خوبی داشت پیش می رفت یک طرح بزرگ و دقیق و دراز مدت همونطور که پیش بینی می کردم سهیلا به راحتی هر دو اونها رو گول زد و در اختیار اون محفل شیطانی قرار داد و وقتی تاریخ مصرفشون برای محفل تموم شده بود مثل بقیه طعمه ها حذفشون کرد اما کار به اینجا ختم نمیشد می دونستم که پارسا بعد از مطلع شدن از این اتفاق به حدی خشمگین و عصبی میشه که هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه پس برای کنترل خشمش و انداختنش به مسیری که می خواستم نیاز به یه صحنه سازی بود باید به پارسا القا می کردم که علی رغم همه شواهدی که پلیس بعد کشته شدن اونها مبنی بر رابطه احساسی شدید ارغوان و پریسا پیدا کرده بود اشتباهه و اونچیزی که حقیقت داره فکر همیشگی پارساست که فکر می کرد ارغوان عاشقش هست و خواهرش پاک ترین دختر دنیاست اونوقت میشد پارسا رو به گرفتن یه انتقام سخت از مسببین این فاجعه تحریک کرد بعد از ورود پلیس به صحنه قتل پریسا و ارغوان طبق پیش بینی لپ تاپ پریسا توسط کسایی که کشته بودنش پاک سازی شده بود و چیزی داخلش نبود دفترچه خاطرات هم که باب میل اونا بود و چه بهتر که پلیس بفهمه که این دو تا دختر لز هستن هر چند که برای پلیس چرت و پرتای یه دختر جوون بی معنی و بی اهمیت بود و اصلا موفق به معنیش هم نشدن پارسایی که فکر می کرد ارغوان عاشقش هست و خواهرش پاک ترین دختر دنیا صحبتای پلیس مبنی بر رابطه خاص این دو تا دختر رو باور نکرد روزی که وسایل جفتشون رو تحویل دادن برای القای اون چیزی که می خواستیم لازم بود دفترچه خاطرات رو عوض کنیم و بهش ثابت کنیم که درست فکر میکنه آیدا هم که رمز ایمیل پریسا رو با یه کلک ساده دزدیده بود بعد حذف اون دوتا وارد ایمیلش شد و خاطرات پریسا رو که داخل ایمیل خودش و برای خودش نوشته بود برداشت و کل سابقه ایمیل رو هم پاک کرد همونطوری که پیش بینی می کردم پارسا به یه موجود خطرناک انتقام جو تبدیل شده بود حالا هم دو تا عضو خانواده اون طور که می خواستم حذف شده بودن و هم با کمک خاطرات پریسا اطلاعاتم از اون محفل بیشتر شده بود وقت گیر انداختن اونها اینبار توسط یه عضو دیگه از خانواده رسیده بود باید به پارسا در مورد وجود دختر خاله حروم زاده عزیزش می گفتیم و اینکه از طریق اون میتونه انتقام خواهرش وعشقش رو بگیره من فقط راه و مسیر رو به پارسا نشون دادم و این هوش سرشار خودش بود که همه چی رو پیش برد پارسا بود که تصمیم گرفت با فشار به فرشته اون رو مجبور به فرار از اون خونه بکنه اینکه از طریق یه ناشناس به دوست حسام پول خوبی داد که اینقدر تو گوشش بخونه تا جرات کنه و به دختر عمه اش تجاوز کنه با یه صحنه سازی دقیق و منظم فرشته رو که حسابی له و لورده بود در ظاهر تصادفی تو مسیر خودش قرار داد در روزی که فرشته از محلهِ زندگیش بیرون اومد و خسته و بی هدف راه میرفت و طبق مسیر پیاده روی ای که داشت قابل پیش بینی بود که به یه پارک ختم میشه پارسا با هماهنگی امیر که فرشته رو تعقیب میکرد به بهانه اینکه با پدر از همه جا بی خبرش کمی خلوت کنه و شطرنج بازی کنه سریع خودش رو به پارک رسوند فقط کافی بود امیر به عنوان یک نا شناس از فرشته محل کتابخانه در پارکی که اون نزدیکی بود رو بپرسه فرشته از ناراحتی حتی سرش رو هم بالا نیاورد و فقط تو ذهنش وارد شد که نزدیکی اینجا یه پارک وجود داره واسه یه دختر خسته و داغون که کلی راه رفته چی بهتره از یه پارک تا توش بشینه و استراحت کنه با این ظاهر سازی پارسا فرشته رو توی تور خودش انداخت پارسا وقتی که به مانعی به اسم مجید بر خورد کرد سعی کرد اون رو غیر مستقیم و با کمک یه نفر دیگه حذف کنه کی بهتر از حسام کتک خوردن حسام جلوی چشمهای فرشته که در واقع یه هدیه به فرشته بود به اسم مجید تموم شد و باعث شد اون دو تا به جون هم بیافتن و همدیگر رو خنثی کنن چیزی که فرشته رو بیش از پیش توی تور پارسا انداخت حالا این پارسا بود که فرشته رو به مسیری که من میخواستم هدایت کرد و اون جور که لازم بود کنترلش کرد پارسایی که فکر می کرد ارغوان عاشقشه حسابی مصمم و محکم به دنبال انتقام خون ارغوان و خواهرش بود اما بازم به یه مانع برخورد کردم و این بود که پارسا در این مسیر به فرشته وابسته شد و حتی متوجه شدم که بهش احساس پیدا کرده طبق همین احساس و حتی میشه گفت تعهد بود که پارسا اصرار داشت تا به قولی که به فرشته در باره وحیده داده عمل کنه چیزی که به من زمان میداد تا شاید اشرف خودش رو تو این فاصله نشون بده از طرفی ازدواج پارسا و فرشته رو هم عقب مینداخت بعد از گیر انداختن رئیس موفق شدیم یه شماره تماس از اشرف گیر بیاریم و با یک پیام که دخترت زنده اس سعی کردیم که از لونه بکشیمش بیرون اشرف سعی کرد از طریق یه رابط فرشته رو پیدا کنه که موفق نشد و جالب تر بعد از اینکه به فرشته گفتیم کسی دنبالته کاملا بی تفاوت از کنارش رد شد و هیج علاقه به شناختن انسان های گذشته در زندگیش نداشت و حتی تو صحبتاش با کویر یا به عبارتی آیدا هیچ اشاره ای به این موضوع نمی کرد پارسا هر بار که از اون پنج روانی بازجویی می کرد بیشتر دچار افسردگی درونی و عصبانیت میشد و فقط فرشته بود که آرومش میکرد باید راهی پیدا می کردم که این پیمان رو از بین ببرم و فرشته همون دختر خاله حروم زاده بی ارزش ابتدایی بشه برای پارسا پارسا باید بوی خیانت رو از سمت فرشته استشمام کنه بهترین راه خود فرشته بود و اینکه بهش ثابت بشه که پارسا عامل اصلی نابودی پریسا و ارغوانه باید گیج و بی اعتمادش می کردیم آیدا از طریق آی دی کویر که بعد از مرگ پریسا و ارغوان ساخته بود در جریان همه حالات روحی فرشته قرار داشت به راحتی موفق شدم فرشته رو به زیر زمین بکشونم و با یه ضربه محکم دچار ترس و دلهره اش بکنم آی دی کویر که به عبارتی حکم تایید دیگه ای برای بیگناه کشته شدن پریسا و ارغوان توی ذهن پارسا بود حالا به اسم جنایت پارسا تموم میشه و مدرک دیگه ای بر علیه اش در آینده گذاشتن اثر انگشت پارسای مرده روی کیبورد اون لپ تاپ که عین لپ تاپ خواهرشه کار سختی نیست من مطمئن بودم که اشرف بلاخره خودش میاد ایران و می خواد مستقیم به دخترش کمک کنه و حتی حدس میزدم که شاید باهاش ارتباط هم برقرار کرده باشه اما فرشته چیزی ازش نگه چون اصلا براش اهمیت نداره حالا با تحت فشار قرار گرفتن و دیدن اسناد و مدارک داخل زیر زمین اون فشار لازم بهش وارد میشد و بازم اون کاری رو میکرد که من میخواستم هم فشار آوردن به پارسا و طبق پیش بینی حساس شدن و سعی در حل معما و دونستن حقیقت پارسا هم از طریق فشاری که خود فرشته بهش میاره یقین میکنه به خیانتش و اینکه مثل ارغوان کس دیگه رو دوست داره و اینجوری بازم موفق میشم اون روی دیگه شو فعال کنم و نهاتیا با دست خودش فرشته رو از بین می بره نهایتا طبق همه مدارک و بر ملا شدن این مکان همه چی به گردن پارسا ست که البته قبل از رسیدن پلیس خودکشی خواهد کرد البته قبل از مردن فرشته و با در اختیار داشتن اون پنج تا روانی آماده سکانس پایانی و فقط منتظر حضور اشرف هستم اشرف قراره همون قدر که از زجه زدن من و التماسم لذت برد و برای بچه هام آرزوی مرگ کرد از زجه زدن دختری که دوستش داره لذت ببره اونم توسط همون روانیا و در حضور اصلی ترین مهره من که اتفاقا دختر خودشه در نهایت با حذف پارسا می تونم همه اموال این خانواده رو به بچه هام برسونم و به حق واقعیشون برسن و با آرامش از این دنیا خداحافظی کنم همه اشون به من خیره شده بودن چشما و صورت من از اشک خیس شده بود جوری که همه شون رو تار می دیدم سر لرزونم رو بین همه شون می چرخوندم و داشتم چیزایی که می شنیدم رو هضم میکردم چه حرفی می تونم بزنم چه فکری می تونم بکنم سرنوشتی که ثانیه به ثانیه اش برام دیکته شده بود من چه نقشی تو این سرنوشت داشتم دقیقا چه کسی رو باید مقصر بدونم زنی که یه عمر در کابوس من در حال سوختن بود مادر من نبود و حالا بعد از این همه سال معنی اون نگاهش رو قبل از مرگ می فهمیدم لحظه آخر مرگش داشت به دختری نگاه می کرد که سند و مدرک خیانت شوهرش و یه دروغ بزرگ بود پدری که همیشه ازش متنفر بودم که چرا من رو ول کرده حالا فهمیدم که اصلا وجود نداشت و بعد از به دنیا اومدن من مرده بوده منی که باعث رسوایی خیانتش و در نهایت باعث مرگش شدم به هر حال حرف حسام درست بود و من نهایتا دختر یه زن هرزه بودم لیاقت دختر یه زن هرزه و یه بچه حروم زاده چی میتونه باشه غیر از یه تیکه گوشت بودن اما مادر واقعی من فقط یه هرزه نبود یه موجود سادیسمی و روانی بود که باعث شکل گیری و عملی شدن فانتزی ها و رویاهای کثیف یه عده آدم بود برای سرگرمی و لذت خودش آدمایی که الان جلوم بودن قربانی کثافت کاری های اشرف بودن حتی یه لحظه هم نمی تونم ازشون متنفر باشم برای این همه بازی و بلایی که سرم آوردن کبری یه اثر هنری خلق کرده بود از طریق خود اشرف خانوادش رو ازش گرفت و نابود کرد از طریق دختری که مثلا ثمره عشق واقعیش بود به اون عوضیا رسید و هر بلایی که دلش خواست سر این دختر تو این مسیر آورد یه برنامه ریزی دقیق و حساب شده یه بازی بی نقص شاید اگه دستام باز بود و می تونستم منم مثل زینب خودم رو آتیش می زدم ظرفیت دونستن حقیقت خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردم مطمئن بودم این خونه جواب همه ابهامات و سوال های من رو میده اما حالا تحملش رو نداشتم و قلبم از قفسه سینه ام میخواست بیاد بیرون آیدا چند تا دستمال کاغذی برداشت و اومد سمت من نگاه بی تفاوت و سردی داشت کنارم نشست و شروع کرد اشکام رو پاک کردن گریه نکن آبجی گلم با سرنوشتت رو به رو شو و باهاش کنار بیا مثل من البته تا اینجا عالی بودی و درست طبق پیش بینی کبری موفق شدی پارسا رو برای فعال شدن اون روی دیگه اش آماده کنی البته یکمی زودتر از موعد رسیدی به این خونه که باید به چند تا سوال من جواب بدی اول اینکه به کسی هم از آدرس اینجا گفتی یا نه بهش خیره شده بودم همیشه فکر می کردم بهترین دوست و حامی پارسا ست اما حالا داشت من رو بازجویی می کرد که با خیال راحت بتونن منو سلاخی کنن سرمو به علامت منفی تکون دادم کمی با شک و تردید نگاهم کرد و گفت اون ناشناس چند وقته که باهات در تماسه میخواستم جوابش رو بدم اما سخت بود دیدن این همه بی رحمی تو چهره کسی که دوستش داشتم سخت بود کسی که حالا متوجه شدم خواهرمه و تازه روی واقعیش رو داشتم می دیدم تو این جمع فقط پارسا نبود که دو تا شخصیت داشت که تازه اینم ناخواسته بود همه آدمایی که اینجا بودن برای من حکم همون دو شخصیته بودن رو داشتن که حالا داشتم روی دیگه شون رو میدیدم آیدا همچنان با همون نگاه بی رحم و جدی منتظر جواب من بود به سختی و با صدای لرزون سعی کردم که جوابش رو بدم همش چند روزه که با من در تماسه قطعا خود اشرفه در موردت تحقیق کرده و متوجه شده که پیش پارسا هستی و خواسته بهت اخطار بده امیدوار بودم که بعد از تماسی که دقیقا بعد از غیب شدن اون دوست روانیش باهاش گرفته شد و بهش رسونده شد که دخترش زنده اس بره و برای همیشه گورش رو گم کنه اما انگار خیلی خیلی دختر عزیزش رو دوست داره خب حق هم داره تو دختر عشق واقعیش هستی گوشیت کجاست فرشته به جوابایی که دادی اعتماد ندارم هیچی بهش نگفتم و همچنان با چشمای خیسم داشتم نگاش می کردم وقتی دید سکوت کردم دستش رو برد سمت شلوارم و جیبامو گشت بعدش نگاهش رفت سمت کیفم و از داخلش گوشی رو برداشت رمز ورودی گوشی رو ازم پرسید که با کمی مکث بهش گفتم با دقت تمام شروع کرد گوشی رو چک و وارسی کردن بعد یه ربع رو به کبری گفت راست میگه چند بار بیشتر باهاش در تماس نبوده و هر بار هم تماس از طرف اون بوده و از همین چهار روز پیش هم شروع شده به وحیده و ویدا هم چیزی نگفته چون انگاری ویدا جون فهمیده که فرشته خانوم دقیقا برای چی باهاش دوست شده بوده و از این پیاما مشخصه که حسابی از خجالتش در اومده البته وحیده جون هم حسابی از دستش شاکیه از پیامای وحیده مشخصه که انگاری عذاب وجدان فرشته رو خفه کرده و خودش به ویدا همه چی رو گفته اینم از دو تا دوست عزیزت کار ما رو برای حذفشون راحت کردی سعید دوباره برگشت و رو به کبری گفت خانوم از جاهای مخفی ای که گفتین همه اطراف رو دقیق چک کردم هیچ کس دنبالش نیست امیر رو به سعید گفت هر یه ساعت یه بار برو و چک کن باید مطمئن بشیم بگیر کامل بگردش سعید با همون لبخند مسخره روی صورت کریهش به سمتم نزدیک شد با دست چپش بازوی من رو گرفت و مجبورم کرد که بایستم با دست راستش از تو جیبش بازم چاقوی ضامن دارشو درآورد و تو نزدیکی چشمام ضامنش رو زد تو دلم بهش گفتم تو چقدر احمقی که فکر میکنی تو این شرایط من از زدن ضامن یه چاقو جلوی صورتم می ترسم چاقو برد سمت یقه مانتوم هر چی لباس تنم بود با همون چاقو تو تنم پاره کرد و کامل لختم کرد دقیق لباسام رو چک کرد و گشت تا می تونست به این بهونه همه جامو لمس کرد و چشماش غرق شهوت شده بود بعد از گشتن کیفم رو به کبری کرد و گفت پاکه پاکه خانوم کبری به علامت تایید سرش رو تکون داد با دستش اشاره کرد به سمت در سعید جلوم زانو زد و طنابی که پام باهاش بسته شده بود رو پاره کرد و بدون اینکه دستم رو باز کنه بازوم رو گرفت و داشت می بردم به سمت در ژینوس جلوم سبز شد و دستش رو برد پشت سرم و کلیپسم رو باز کرد و گفت این که دیگه به دردت نمیخوره خیلی خوش رنگه عزیزم یه امشب رو ازت قرض بگیرم موهام از هم باز شد و پخش شد روی شونه هام سعید با هولی که به دستم داد من رو به سمت در کشوند و از ساختمون خارج شدیم متوجه شدم که داره من رو میبره به سمت زیر زمین وقتی که چراغای زیر زمین رو روشن کرد متوجه شدم که خیلی بزرگه و یه جورایی شبیه یه خونه اس و میخوره که چندین بخش داشته باشه دیواراش از آجرای قدیمی بود که تا حالا اینجوری ندیده بودم یه اتاق بود که درش آهنی بود و کنارش یه اتاق دیگه که درش چوبی بود در چوبی رو باز کرد و من رو پرت کرد داخل با اینکه پاهام آزاد بودن اما چون دستام از پشت بسته شده بودن و از قبل هم سرگیجه داشتم خوردم زمین زمین سیمانی و سرد و سفت باعث شد دردم بیاد و پوستم حسابی زخمی بشه به غیر از یه لامپ هیچی تو اتاق نبود و خالی خالی بود خودش وارد شد و دیدم که داره لباساش رو در میاره انگار که رسیدن به من جز معامله بوده و با سرعت هر چی بیشتر لباساش رو درآورد و لخت شد شروع کرد چرت و پرت گفتن و خیلی خوشحال بود که اون دختری رو که اون روز توی ملاقات زندان اون جور مغرورانه و خونسرد بهش نگاه می کرده رو حالا در اختیار داره و هر کاری که دلش میخواد میتونه باهاش بکنه اما صحبتای سعید مثل وز وز مگس بود و همچنان من تو شوک حقیقت در مورد خودم بودم حتی نفهمیدم کی تلمبه زدنش رو شروع کرد و فقط چون دستم زیرم بود و تو وضعیت بدی که داشت از درد کتفام به خودم اومدم مثل آدمایی که انگار اولین باره که به یه زن لخت میرسن موقع تلمبه زدن تو کسم همه جای تنم رو با دستاش چنگ میزد و سینه هام رو با چنان ولعی می خورد که همه جاش خیس شده بود وقتی که دید با حرف زدن من هیچ عکس العملی ندارم کمی عصبی شد و منو برگردوند متوجه شدم که میخواد چیکار کنه به لطف سیا تو چند وقت گذشته کونم حسابی به دادن عادت کرده بود و اصلا برام مهم نبود که داره با همه زورش میکنه تا منو به درد بیاره همینجور داشت زر میزد تا بلاخره یه چیزی گفت که من رو عصبی کرد شنیدم میونه خوبی با ویدا جون داشتی از زیر من خوابیدناش برات تعریف کرده از جر خوردناش گفته شبا مثل سگای ولگرد گریه می کرد به گمون اینکه من خوابم اما عاشق صدای گریه اش بودم مگه میشد بخوابم و از دست بدم همچین صدای دلنوازی رو این که مثل یه سگ بکنمش و حالا مثل یه سگ گریه بکنه و زوزه بکشه اما تو دختر خوبی هستی و من حسابی هواتو دارم تو منو به الهه عزیزم رسوندی و کاری باهاش کردم که موقع مردن حسابی خوشحال بود راستی الهه جون هم تو همچین شرایطی نفس آخرش رو کشید دوست داشتم هم زمان با یه سکس عاشقانه گلوش رو ببرم کبری خانوم بهم قول داده هر وقت که وقتش شد به آروزی دیرینه ام برسم و بلاخره وحیده جون رو به سیخ بکشم حیف که تو اون موقع زنده نیستی و باید تنهایی گریه کردن و التماس کردنش برای جونش رو بشنوم و ببینم با این صحبتاش خونم به جوش اومد و نا خواسته شروع کردم بهش فحش دادن و تقلا کردن بلاخره موفق شد من رو عصبی کنه و حالا با لذت بیشتری میکرد تا اینکه آبش اومد لحظه بلند شدن موهامو تو مشتش گرفت و صورتم رو چرخوند سمت صورت خودش بهت قول میدم وحیده جونت رو جوری بکنمش که مثل سگ زوزه بکشه و لحظه ای که دارم گلوش رو میبرم شاد ترین لحظه زندگیش باشه بعد از رفتنش در رو بست و چراغ رو خاموش کرد از صحبتایی که در مورد ویدا و وحیده کرد خونم به جوش اومده بود و عصبی شده بودم تصور اینکه وحیده گیر سعید بیفته داشت دیوونم میکرد هر لحظه ترس و استرسم بیشتر میشد فکر کنم بعد از حدود دو ساعت چراغ روشن شد امیر همراه یه میز چرخ دار وارد اتاق شد شبیه میز های چرخ دار توی بیمارستان بود دقت کردم و روش یه سری تجهیزات بود که مطمئن شدم تجهیزات پزشکیه یکمی باهاشون ور رفت و بعد از چسبوندن چند تا چیز دایره شکل روی سینه ام متوجه شدم که برای ضربان قلب هستش و داره تستش میکنه اینا چیه امیر میخوایین باهام چیکار کنین این برای اینه که مطمئن بشیم زیر شکنجه زنده بمونی البته ما قرار نیست کاری کنیم بلایی به سر اون پنج نفر اومده که حاضرن برای زودتر مردن و خلاص شدن زحمت شکنجه دادن تو رو بکشن البته فعلا منتظر اشرف هستیم تا با اومدن اون شروع کنیم کبری با گوشی خودت باهاش تماس گرفت در کمال خونسردی کارش رو انجام داد و بعد از تست کردن تجهیزات از جاش بلند شد و رفت البته قبل از بستن در گفت شنیدم تو همین اتاق به دنیا اومدی همینجا هم قراره که از دنیا بری هر لحظه استرس و ترس بیشتر همه وجودم رو می گرفت و عصبی تر می شدم هر چقدر سعی کردم موفق نشدم که دستم رو باز کنم از تقلا کردن خسته شدم و خوابیدم رو زمین خودم رو مچاله کردم و سعی کردم با بستن چشمام تمرکز کنم چند ساعت گذشت از سکوت محض و صدای جیر جیرکا معلوم بود که نصفه شبه از سر درد وحشتناکی که داشتم حتی یه لحظه هم خوابم نبرد بدون اینکه چراغ روشن بشه در باز شد و یکی اومد نزدیکم فرشته فرشته بیداری سرم رو برگردوندم مجید بود هیچ حرفی برای گفتن نداشتم همه چیزو به صورت یه نامه بهش گفته بودم دستم رو باز کرد و کمک کرد که بتونم وایستم از اتاق که خارج شدیم نور بیرون اتاق چشمم رو اذیت کرد و همین باعث شد به خودم نگاه کنم و متوجه بشم که با چه وضعیتی الان جلوی مجید هستم باورم نمیشد که هنوز حس خجالت درونم وجود داره حدس زدم که بعد از بیرون بردنت از ساختمون آورده باشنت توی زیر زمین فقط این در لعنتی موقع باز شدن صدای بدی داد باید زودتر بریم به در اصلی زیر زمین نزدیک شدیم که در باز شد و سعید بی مهابا به سمت مجید حمله کرد حسابی با هم گلاویز شدن و درسته که مجید مرد قوی ای بود اما سعید گنده بک و اونم قوی بود من مونده بودم که باید چیکار کنم و از ترس داشتم سکته می کردم اونم وقتی که سعید چاقوش رو درآورد و سعی کرد چاقو رو فرو کنه توی شکم مجید مجید دستی از سعید رو که چاقو رو در اختیار داشت گرفت و با کوبیدن چند بارش به دیوار چاقو رو از دستش پرت کرد روی زمین اما تو همین فاصله سعید سر مجید رو محکم کوبید به دیوار و بعد از انداختنش روی زمین افتاد روش و شروع کرد گلوش رو فشار دادن و خفه کردن مجید تحمل هر چیزی رو اگه داشتم تحمل این یکی رو نداشتم نفهمیدم کی چاقو رو برداشتم و با همه زورم فرو کردم تو گردن سعید سعید با همون ضربه اول مجید رو ول کرد و برگشت سمت من مثل یه موجود کاملا روانی شروع کردم پشت هم چاقو رو توی گردنش فرو کردن اینقدر که همه تنم غرق خون شد و مجید مچ دستم رو گرفت و با تعجب گفت بس کن فرشته یه لحظه به خودم اومدم و دستام شروع کرد به لرزیدن و حالا انگار فهمیدم که چیکار کردم همه تنم شروع کرد به لرزیدن مجید دستم رو گرفت و گفت وقت نیست فرشته تا فرصت هست باید بریم یه جورایی می دوید و منم مجبور بودم پشت سرش بدوم اما همچنان تو بهت و شوک اتفاقی که افتاده بود بودم در ویلا رو باز کرد و تو چند متری ما یه ماشین پارک بود که بعد از سوار شدن متوجه شدم که ماشین ماهانه و خودش پشت فرمونه مجید ازم خواست بخوابم کف صندلی ماشین کاملا لخت بودم و همه تنم غرق خون بود پاهام رو تو شکمم جمع کردم و هر چی بیشتر می گذشت بیشتر متوجه عمق کاری که کرده بودم میشدم همه تنم به رعشه افتاده بود قبل از اینکه من رو ببرن داخل خونه ماهان رفت و برام یه چادر آورد که بتونم از ماشین پیاده شم وارد خونه ماهان که شدیم ویدا و وحیده با صورتای سفید و مثل گچ شده من رو نگاه کردن ویدا به خودش یه سیلی محکم زد و گفت خاک بر سرم چه بلایی سرش آوردن مجید بهش گفت خون خودش نیست اتفاقی براش نیفتاده ویدا گریه کنان دست من رو گرفت و بردم به سمت حموم وحیده هم مثل ابر بهار گریه می کرد و دیگه دلش نیومد بدن لرزون من رو نگاه کنه تو کل مدتی که ویدا من رو میشست شبیه یه مجسمه به سرامیک سفید کف حموم خیره شده بودم و باورم نمیشد که با دستای خودم یه آدم رو کشتم ویدا خشکم کرد و حتی نفهمیدم چجوری لباس تنم کرد وارد هال شدیم و من و نشوند روی کاناپه گوشی موبایلش رو برداشت و به اون ناشناس که حالا می دونستیم کیه زنگ زد و گفت اشرف خانوم فرشته الان پیش ماست آدرسی که داده بودین درست بود فکر نکنم بتونه باهاتون حرف بزنه اجازه بدین حالش بهتر بشه قیافه هر چهار تاشون حسابی در هم و تو فکر بود وحیده که همچنان داشت اشک میریخت اومد کنارم و سرشو گذاشت رو شونه هام انگار همه شون دلشون برام سوخته بود همه شون فهمیده بودن که شنیدن این همه حقیقت تلخ در مورد گذشته و اینکه آدم بفهمه کل زندگیش یه سناریو از پیش تعیین شده بوده چه ضربه بزرگیه چند لحظه به چهره متفکر ماهان و بعدش به قیافه نگران مجید خیره شدم حس آرامش و امنیت واقعی تو چشمای مجید بود حس یه آزادی مطلق به سختی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق خواب ویدا و روی تخت دراز کشیدم وقت ترکیدن بود و دیگه نتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم گریه ای که بیشتر شبیه زجه بود یا شایدم فریاد یه فریاد غمگین و غریبانه انگار همه شون فهمیده بودن که نباید وارد اتاق بشن و باید بذارن به حال خودم باشم و با همه وجودم فقط فریاد بزنم نفهمیدم کی خوابم برد وقتی که بیدار شدم همچنان سرم درد می کرد و گیج میزد هوا روشن بود و متوجه شدم که ساعت هشت صبحه مجید روی کاناپه خوابیده بود ویدا و وحیده گوشه هال خوب که دقت کردم دستای هم رو موقع خواب گرفته بودن ماهان تو آشپزخونه بود که به آرومی بهم گفت برم پیشش صندلی رو برام کنار زد که بشینم روش و بعدش برام یه چایی عسل درست کرد و گذاشت جلوم خودش هم نشست و خط نگاهش به سمت میز بود بهش نگاه کردم و گفتم چرا حاضر شدی که بهم کمک کنی سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد می تونستم توی نگاهش ذره ای محبت و دل سوزی رو حس کنم فکر می کردم بگه که چون ویدا بهش اصرار کرده حاضر به کمک شده اما گفت تو لیاقتش رو داشتی و بیشتر از تو اون مرد لیاقتش رو داشت به خاطر ضعف مجبور بودم چند لقمه ای صبحونه بخورم ماهان هم دیگه سکوت کرد و خط نگاهش مجددا رفت سمت میز بقیه کم کم بیدار شدن حالت همه شبیه طوفان زده ها بود که حالا صبح آرامش بعد طوفانه مجید گیج تر از همه رو کاناپه نشسته بود و حسابی تو فکر بود ویدا و وحیده در سکوت مشغول جمع و جور کردن و مرتب کردن خونه شدن رفتم رو کاناپه جلوی مجید نشستم انگار همه شون متوجه شدن که میخوام با مجید حرف بزنم ماهان به بهونه چک کردن اطراف خونه رفت بیرون ویدا و وحیده هم رفتن داخل اتاق خواب نمی دونستم چطوری باید شروع کنم درسته که توی نامه خلاصه جریان رو گفته بودم و از مجید کمک خواسته بودم اما نوشتن خیلی راحت تر از حرف زدنه دستام رو بین پاهام گذاشته بودم و به هم فشارشون می دادم و چند بار آب دهن قورت دادم سعی کردم به خودم مسلط باشم نمیخوای سوال پیچم کنی بیشتر بدونی کثافتی که جلوت نشسته رو بیشتر بشناسی سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد تنها چشمایی تو دنیا بود که هیچ پیچیدگی ای نداشت صاف و ساده مشخص بود که چقدر سر در گم و غمگینه شاید همون قدر که من هر لحظه فشار بیشتری برای کشتن سعید بهم وارد میشه به اونم برای دیدن این صحنه فشار وارد شده و نمی تونه هضمش کنه من از دنیای پاک و قشنگی که داشت یه دفعه وارد دنیای کثیف و پیچیده خودم کردمش احتمال این رو میدادم که ماهان نخواد بهم کمک کنه و به یه مرد مورد اطمینان نیاز داشتم حالا که این قیافه سردرگم و غمگین رو می دیدم از تصمیمم پشیمون بودم شاید حقم بود هر بلایی که تو ذهن کبری بود سرم بیارن شاید حق اشرف بود که اینجوری کمی سزای اعمالش رو ببینه شاید حقم بود تو اتاقی که به دنیا اومدم مثل یه حیوون بمیرم مگه من چه ارزشی دارم در برابر دل دریایی مجید نگاهم می کرد و هچی نمی گفت دیگه توانی برای کنترل اعصابم وجود نداشت با همه زوم سرش جیغ زدم د حرف بزن مجید یه چیزی بگو داری دیوونم میکنی به آدم خائنی که کل زندگی رو به گه کشیده یه چیزی بگو اشک تو چشماش جمع شد و چشماش به لرزش افتادن انگار اونم مقاومتی برای مخفی کردن بغضش نداشت انگار اونم اینقدر شکسته بود که دیگه جایی برای ترمیم نداشت چی بگم فرشته توقع داری چی بگم از روزی که دوستات نامه تو رو بهم رسوندن و این چند روز که باهام صحبتایی در مورد گذشته تو کردن تو شوکم فرشته این چند روز خیلی بیشتر از این چند سال داغون شدم همیشه فکر می کردم که تصمیم درستی گرفتی بعد از صحبتای حسام بهت حق دادم که برای همیشه از اون خراب شده لعنتی فرار کنی از نظر من تو هیچ وقت خائن نبودی و نیستی فرشته من الان جلوی خودم یه خائن کثافت نمی بینم من نیومدم اینجا که ازت طلب داشته باشم برعکس اومدم که ازت معذرت بخوام دختری که روی سکوی جلوی خونه دیدمش و به زندگی سخت من رنگ و بو داد انگیزه داد هدف داد اما من نفهمیدم که چه بلایی داره به سرش میاد جلوی چشمام بود و من فکر میکردم که میشناسمش و از همه رنج ها و درداش خبر دارم اما ندیدم که جلوی چشمم چطور داره ذره ذره نابود میشه تو خائن نیستی فرشته تو کثافت نیستی فرشته تو یه آدمی مثل همه آدمای این دنیا تو هیچ کدوم از اتفاقایی که افتاده مقصر نیستی این دنیای لعنتی مقصره فرشته من مقصرم که گذاشتم رفتم و به تصمیمت اعتماد کردم و فکر کردم مسیر خوشبختی تو همون آدم توی پارکه می دونی دیشب دیدن تو توی اون وضعیت با من چیکار کرد همیشه فکر میکردم وقتی که برگشتم مکانیکی و صندلی خالی رو دیدم یه بخشی از من مرد اما این دیشب بود که همه روحم تیکه تیکه شد و مرد من حق نداشتم برم و تو رو به حال خودت بذارم معذرت میخوام فرشته این منم که بهت خیانت کردم بغض مجید کاملا تبدیل به گریه شده بود میخواستم منفجر بشم میخواستم تا هر چقدر که جون تو تنمه جیغ بزنم و خودمو تیکه تیکه کنم اومدم حرف بزنم که مجید نذاشت هیچی نگو فرشته خواهش میکنم هیچی نگو از جام بلند شدم هق هق گریه اَمونم رو بریده بود رفتم کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش سرم رو جایی گذاشتم که رویای گذشته من بود دستش رو روی سرم حس کردم که به آرومی نوازشم می کرد خدایا اگه هستی من رو همینجا خلاص کن تو آغوش مجید خلاصم کن و تموم کن این کابوس لعنتی رو شب همگی سر میز شام بودیم که وحیده ازم پرسید برنامه ات چیه فرشته نقشه بعدی چیه فعلا هر کاری میکنم پارسا رو پیدا نمی کنم گوشیش خاموشه فکر کنم کار اشرفه وقتی که از تصمیمت با خبر شد گفت که با پارسا تماس میگیره و بهش میگه که چه مشکلی داره و چه خطری بزرگی برای فرشته است بره بمیره اون اشرف بزدل روانی اونم مثل ماها از هیچی خبر نداشته فرشته وقتی که فهمیده تو پیش پارسا هستی شک کرده انگار تو همه این مدت تنها کسی بوده که از بیماری پارسا خبر داشته و بعد از فهمیدن جریان پریسا و ارغوان و بعدش هم گم شدن رئیس و با خبر شدن از وجود تو توسط ایدا مطئمن شده که تو به همه اینا ربط داری و ترجیح داده به عنوان یه ناشناس بهت کمک کنه تا اینکه مستقیم بهت بگه کی هست و اوضاع رو برات خطرناک تر کنه اونم برای تو که تا حقیقت رو نمی فهمیدی بیخیال نمیشدی دیگه هیچ کدوم از فکراش و معادلاتش برام مهم نیست وحیده اگه یک درصد هم صحبتای کبری در مورد اشرف درست باشه منم ترجیح میدم که بره به درک اگه بازم تماس گرفت همین رو بهش بگین با کبری میخوای چیکار کنی برای همیشه تکلیفم رو باهاش روشن میکنم اگه تو چند روز آینده پارسا پیداش نشد خودم مستقیم باهاش حرف میزنم اگه پارسا پیداش نشد چی میخوای بگردی پیداش کنی کاری با روی بدش که خودش هم ازش خبر نداشت و حتی یادش نیست که چه کارایی باهاش کرده ندارم اما همون روی خوبش هم کم بلا سرت نیاورد حتی ماهان خونسرد هم بعد شنیدن این سوال بهم نگاه کرد که چه جوابی میدم مجید سرش پایین بود و دستی که قاشق رو داشت به سمت دهنش می برد متوقف شد حتی نگاه پر استرس ویدا رو می تونستم حس کنم چطور میتونم بهشون بگم که با وجود همه اینا هنوزم نگران پارسا هستم و دوستش دارم چطور می تونم از این احساس لعنتی که هیچ دلیل و منطقی نداره خودمو خلاص کنم بعد چند دقیقه سکوت بدون اینکه به کسی نگاه کنم گفتم دلیلی برای اینکه دنبالش بگردم ندارم شاید لازم باشه یه مدت گم بشه و به خودش و گذشته فکر کنه وحیده خیلی زیرکانه موفق شد اون چیزی رو که میخواست در حضور مجید از دهن من بکشه بیرون و خودش خوب می دونست که ته دل من چی داره میگذره رو کرد به مجید و گفت شما چی آقا مجید بعد تموم شدن این جریان میخوای بذاری بری من دیگه جایی نمیرم مگه با فرشته نظر خودش هم اصلا مهم نیست در این مورد با نگاه جدی رو به مجید اومدم حرف بزنم که باز نذاشت بسه فرشته تصمیای احساسی در مورد همدیگه بسه قضاوت کردن همدیگه بسه هر چی با پارسا تماس گرفتم گوشیش خاموش بود و از طرفی دیگه بیشتر از این نمیشد صبر کرد و وقت تعیین تکلیف با کبری بود هر چهار تاییشون تصمیم گرفتن که همراه من بیان و اصرار من بر اینکه میخوام تنها باشم فایده نداشت توی خونه خودم قرار گذاشتیم درونم غوغا بود اما با همه وجودم ظاهر خودمو حفظ کردم و می دونستم که فعلا باید قوی باشم کبری وسط نشسته بود و بقیه اطرافش قیافه اش هنوز مصمم و قاطع بود همچنان خودش رو برنده می دونست به هر حال همه مدارک علیه من و پارسا بود البته از نظر خودش نگاه همه شون مغرور و پر از اعتماد به نفس بود درسته که همین چند شب پیش من اسیر اونا بودم و همه چی حاکی از سرانجام نقشه اونا داشت اما تک تک لحظات اون شب لازم بود تا اینکه من بتونم حالا جلوشون بشینم و حالا نوبت من باشه که ضربه خودم رو وارد کنم به وحیده اشاره کردم که همه چی رو براشون بگه از اینکه با کمک سیا یه گوشی عین گوشی خودم تهیه کردم و از طریق یکی از دوستاش که هکر بود موفق شدم هر پیام و سابقه تماس با هر تاریخی که دلم میخواد رو توی این گوشی بریزم این یعنی خیالتون راحت من تنهام تیر خلاص رو وحیده با دادن لپ تاپ پریسا به دست کبری زد وقتی که داشتن فیلم کل اتفاقای اون شب رو می دیدن حسابی قیافه هاشون دیدنی و جالب شده بود کی میخواست بفهمه که من به محض ورود به ویلا و موقع نگاه کردن به قاب های عکس موفق شدم دوربین مخفی ای که بازم سیا برام جور کرده بود رو توی شمعدونی کار بذارم تصاویر کل اتفاقا و صحبتای اون شب مستقیم برای وحیده فرستاده میشد قیافه کبری بلاخره از اون وضعیت خونسرد در اومد و بیشتر شبیه یه آدم عصبانی شد این همه سال زحمت و صبر در کمتر از یک ساعت به باد رفته بود البته از نظر من یک ساعت نبود نتیجه کل عمر بر باد رفته من بود به چشماش خیره شدم و حقش بود که اونم بدونه چجوری به اینجا رسیدیم همه انرژیم رو جمع کردم که محکم باشم تعجب می کنم از این همه تعجب کردن شما از چی تعجب می کنین اتفاق خاصی نیفتاده من فقط درسایی که یادم داده بودین رو به خوبی پس دادم من فقط یه شاگرد خوب بودم همه چی تا روزی که من رو توی زیر زمین کشوندین طبق نقشه شما پیش رفت و من یه بازیچه خوب تو دست کویر یا آیدا جون بودم اما همون تماس ناشناسی که اینقدر منتظرش بودین تبدیل شد به فرصت و برگ برنده من اخطاری که در مورد پارسا داد و فهمیدم که پارسا یه بیمار روانیه بعد از اینکه خیلی خوب در مورد بیماری پارسا تحقیق کردم مطمئن شدم که پارسا امکان نداره که بتونه این مورد رو از کسی مخفی کنه و همونجور که یه ناشناس از بیماریش خبر داره مگه میشه اطرافیانش یا حداقل یکی از اطرافیانش از این شرایط بی خبر باشن چرا نخوام به این مورد شک کنم ولو اینکه اصلا پارسا تو این مسیر تنها باشه اشرف ثابت کرد که به همون مکاری و حیله گری ای هست که شما گفتین و با گفتن مریضی پارسا من رو وادار به فکر و مرور غیر محتمل ترین احتمالات کرد چطور می تونم بفهمم که کی پشت پرده است و چطور میشه که خودش رو نشون بده بلاخره تعجب نکنین خودتون یادم دادین خودتون هنرپیشه درجه یک بودن رو یادم دادین من همچنان مشغول بازی خوردن بودم اما با این فرق که بهش آگاهی داشتم مثل همون فرشته قابل پیش بینی عمل کردم و با ادامه چت با کویر برای اینکه مثلا شک نکنه بهتون اجازه دادم که فکر کنین همچنان براتون قابل پیش بینی هستم شما نفهمیدین که من از بیماری روانی پارسا با خبرم و کبری جون با افتخار و موقع تعریف داستان قشنگش فکر کرد خودش اولین بار این راز رو داره بهم میگه و حتی خبر نداشت که آمنه به تنها ترین خواهرش بیماری پسرش رو گفته بوده فقط فکر کردین وارد زیر زمین شدم و فکر کردم که پارسا عامل این همه اتفاقاته البته این قسمت که از بیماری پارسا با خبر شدم رو باید مدیون اشرف باشم و البته حرکت مناسب و دقیق خودم باید خودمو با پای خودم تسلیم آدم یا آدمای پشت پرده می کردم به بهونه اینکه با پارسا صحبت کنم اونم تو یه مکان مخفی و جایی که فقط یه بار حق داشتم پامو توش بذارم شانسم رو امتحان کردم و طبق احتمالی که دادم بلاخره آدم پشت پرده خودش رو نشون داد ویدا که به نظر شما دیگه دوست من نبود چندین روز پیش رفت پیش مجید و ازش کمک خواست و نامه من رو بهش رسوند وحیده بعد از ورود من به ویلا با شماره ناشناس تماس گرفت و گفت اگه واقعا فرشته برات مهمه بدون که الان در خطره و هر کسی که هستی باید بلاخره خودتو نشون بدی بزرگ ترین اشتباه شما این بود که فکر کردین اشرف رو کاملا میشناسین و اینکه من کاملا تنهام یا شاید بزرگ ترین اشتباه شما این بود که مغرورانه فکر می کردین من رو کاملا میشناسین نیازی به توضیح بیشتر نیست و بعد از حرفای من بهتر می تونین به اشتباهات خودتون پی ببرین حالا هم معامله شفافه کمتر از 48 ساعت همه تون از این شهر میرین اون پنج نفر و جسد سعید نباید دیگه تو اون ویلا باشه و هر بلایی که میخوایین سرشون بیارین برام مهم نیست هر کسی که اینجا کنار من نشسته این فیلم رو داره و اگه بو ببره که جاده خاکی زدین این فیلم درجا روی میز بازپرسه اون وقت میتونی آینده درخشانی که برای بچه هات در نظر گرفتی رو توی زندان برآوردش کنی اونم خانوادگی و دسته جمعی از جام بلند شدم و آخرین نگاه رو به چشمای عصبانی کبری کردم و لحظه خارج شدن از خونه حالا نعره عصبانیت اون بود که تو خونه پخش شد چندین روز گذشت و هر چی به گوشی پارسا تماس گرفتم ازش خبری نبود اشرف اصرار داشت با من صحبت کنه اما هیچ دلیلی برای صحبت باهاش نداشتم و به ویدا گفتم بهش بگه بره به درک متاسفانه حدسم درست بود و پارسا گم شده بود هیچ ردی ازش نبود توی بنگاه بودم و معامله فروش خونه رو تموم کردم بقیه اسناد و مدارک که به نام پارسا بود و از وکیلش گرفت بودم رو دادم به ماهان که اگه یه روزی پیداش شد بهش بده اما خونه خودم رو فروختم و خوب می دونستم که دیگه وقت رفتنه کبری این همه سال صبر نکرده که حالا به این راحتی پا پس بکشه با بودنم جون بقیه رو تو خطر مینداختم من اینقدر از همه شون مدرک جمع کرده بودم که خیالم راحت باشه که جرات نمیکنن طرف ویدا یا وحیده برن اما احتمال اینکه بخوان باز من رو غافلگیر کنن خیلی زیاد بود آخرین نگاه رو به خونه کردم و با چند قطره اشک از خونه اومدم بیرون مجید بر خلاف اصرارم که دوست نداشتم پیشم بمونه دم در منتظر بود شاید داشت به رویای دور دستهاش که دلش می خواست با من بره جایی که هیچ کسی مارو نشناسه می رسید واقعا هم همین طور بود و تصمیم داشتم جایی برم که تا آخر عمرم یه ناشناس باقی بمونم وارد ماشین که شدم یه مردی با یه صدای خیلی محزون دکلمه می کرد من دلم سخت گرفته است از این میهمان خانه ی مهمان کُشِ روزَش تاریک که به جان هم نشناخته انداخته اند چند تن خواب آلود چند تن نا هموار چند تن نا هشیار زرد ها بیهوده قرمز نشدند قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده به دیوار صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست گرته روشنیِ مُردۀ برفی همه کارش آشوب بر سر شیشۀ هر پنجره بگرفته قرار من دلم سخت گرفته است از این میهمان خانه ی مهمان کُشِ روزَش تاریک که به جان هم نشناخته انداخته اند چند تن خواب آلود چند تن نا هموار چند تن نا هشیار پایان نوشته شیوا ایول عقاب

Date: July 30, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *