این داستان رو من با اجازه مهدی یکی از دوستانی که تازه باهم آشنا شدیم میزارم تا تلخی یک زندگی و عواقبی که سکس محارم در پی داشته برای مهدی رو منتقل کنم تاشاید با خوندن این داستان اونهایی که فانتزی محارم دارند کمی به عواقب کار فکر کنند و امید به این که این کار قبیح رو از فکر و ذهنشون دور کنند اما بریم سراغ داستان اینکه چی شد من با مهدی آشنا شدم و چطور باهم صمیمی شدیم که داستان زندگیش رو برام تعریف کرد رو به عنوان مقدمه توضیح بدم سال ۸۳ پدر من سکته مغزی کرد و یک لخته خون توی سرش بود که حاضر نشد جراحی کنه و دکتر گفت عواقب بدی قطعا در انتظارته و احتمال مردنت زیاده اون موقع ۶۹ سالش بود کوه غرور و خدای لج باز ها بود و حرف هیچ کسی رو هم قبول نمیکرد باید در کنار فیزیوتراپی بابت لمسی پاش داروهایی که برای ازبین بردن لخته خون بود رو میخورد اون موقع من ۲۱ سال بیشتر نداشتم و دانشجو بودم که مجبور شدم بخاطر تک پسر و بچه آخر خونه بودن ۲ ترم از دانشگاه مرخصی بگیرم من یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که حدودا ۱۶ سال اختلاف سنی داریم و بخاطر کارش که سرممیزی مالیاتی هست و مادام در حال ماموریت هست و از طرفی هم ۲ تا بچه داره و حساسیت کاریش نمیتونست وقت بگذاره برای پدرمون گذشت بعد حدود ۵ ماه از آب درمانی و فیزیوتراپی دوباره پدرم سرپا شد ولی هنوز تو تکلم دچار اختلال بود و به طرز عجیبی پرخاش گر شده بود من با دکترش صحبت کردم برام توضیح داد که توی آخرین نوار مغزیش امواج غیر طبیعی وجود داشته و مغز بخاطر سکته ضعیف شده و اگر با برطرف شدن اون لکه این امواج حذف بشن و تحت مراقبت قرار بگیره احتمال اینکه دچار اختلالات بیشتر بشه کمتره گذشت حدود یک سال داشت میشد و بالاخره مجاب شد که جراحی کنه و عمل هم خوب سپری شد و تا حدودی خیال من راحت بود و میتونستم برگردم دانشگاه و این ۳ ترم مونده رو هم بگذرونم تا کارشناسی لعنتی رو بگیرم مدرکی که هیچ ارزشی نداشت برام چون واقعا خروجی مثبتی تو بازار کاری نمیدیدم این حرف من رو بچه هایی که ای تی خوندن خوب درک میکنن دانشگاه من تموم شد و خوشحال از اینکه پدرم هم مشکلی نداره و بهتر از همیشه هست مشغول کار و زندگی شدم ۶ سالی گذشت که دوباره حال پدرم بهم ریخت و اون امواج غیر طبیعی دوباره و با شدت بیشتری برگشته بودند بعد از کلی دوندگی مشخص شد که دچار پیر مغزی شده و آب میان بافتی سلول های مغز در حال کاهش هستن و به مرور بخش های درگیر از کار میفتن و در آخر روان پریش میشه و مشاهیرش رو از دست میده که عاقبت همین هم شد و ۳ سال بعد این اتفاق براش افتاد اما من دلم نمیومد تو خونه نگهش ندارم و بگذارمش آسایشگاه و بستری بشه و خودم ازش مراقبت میکردم بعد حدود ۹ سال و خراب شدن بازار کار و نداشتن رضایت از وضعیت و اینکه آدمی بودم که تشنه درس خوندن و یاد گرفتن و ایجاد تغییر و رسیدن به اهدافی که تو ذهنم می پروروندم باعث شد کنکور ارشد شرکت کنم و با کلی درس خوندن و تست و آزمون آزمایشی رتبه زیر ۴۰۰ بیارم و دانشگاه امیرکبیر تهران رشته تجارت الکترونیک قبول بشم شروع دانشگاه من به نوعی باعث شد که غفلت کنم یک روز دانشگاه بودم که از بیمارستان زنگ زدند بهم که دو نفر رو آوردن اینجا که به علت مسمویت با گاز تو وضعیت خوبی نیستند و شماره شما رو به عنوان پسرشون تو گوشی برداشتیم و تماس گرفتیم که خودتون رو سریع برسونید نفهمیدم چطور رانندگی کردم که نیم ساعت نشد رسیدم کرج و رفتم بیمارستان بعد از رفع خطر و بهبودی حال پدر و مادرم که حدود ۵ روزی طول کشید متوجه شدم پدرم رفته گاز رو باز کرده و کتری گذاشته تا چای درست کنه ولی گاز رو روشن نکرده و همین باعث مسمومیت گازی شده بود پدرم رو به ناچار با تصمیمی که من و شوهر خواهر و خواهرم گرفتیم بستری آسایشگاه کردیم مهدی توی همون آسایشگاه بود و من به مرور با رفت و آمدهام و سر زدن های پیوسته به پدرم با مهدی دوست شدم و این دوستی هر بار پر رنگ و پر رنگ تر میشد که موجب صمیمت بین ما شده بود از مهدی براتون بیشتر بگم پسری با قد و اندامی متوسط و ورزیده و پر و صورتی بود که جای زخم چاقویی مورب که از زیر چشم چپش شروع و تا نزدیکی خط ریش صورتش ادامه پیدا کرده بود هم باز نمیتونست از زیبایی چهره مهدی کم کنه به عنوان بیمار بستری شده بود و نزدیک یک دهه تو آسایشگاه بود و با وجود بهبودیش ولی بخاطر جایی نداشتن و علاقه قلبی خودش برای کمک کردن مونده بود و هربار میخواستن این پسر رو مرخص کنند از روی عمد برنامه ای میریخت و اجرا میکرد که مجبور به نگهداریش میشدن یک روز که رفته بودم آسایشگاه دقیقا مصادف با دعوای مهدی و دیوونه بازی هاش برای موندن بود که باعث جلب توجهم شد بعد از ملاقات با پدرم که دیگه حتی قادر به شناختن من نبود خیلی دمق و غمگین اومدم بیرون و یه نخ سیگار در آوردم از پاکتم که روشن کنم دیدم دستی از پشت زد روی شونم و صدایی دو رگه و مخملی گفت داداش اینجا سیگار غدغنه وقتی برگشتم دیدم مهدی هست یهو از حال خودم خارج شدم و جا خوردم که گفت نترس من دیوونه نیستم این هم شوی امروز من بود که اینجا نگهم دارن گفت طالبم باهم سیگار بکشیم و حرف بزنیم تا از این حال و هوا دربیای رفتیم پشت ساختمان دوم انتهای باغ آسایشگاه جایی که کسی رد نمیشد و دوربینی هم نداشت سیگار روشن کردیم و مشغول کشیدن بودیم و از وضعیت بد پدرم گفتم پدری که دیگه ۸۰ سالش شده بود و به قول مهدی هم عمرش رو کرده و هم از زندگیش لذتش رو برده و آخر پیری درد و رنجیه که آدم ها دچار میشن تا به واسطه اون دلیلی برای مردن داشته باشن با صحبت هاش حسابی من رو آروم کرد ولی حین صحبت باهاش متوجه تیغ زدگی های مکرر روی مچ دستش شدم نگاهم رو فهمید و گفت داستانم خیلی طولانیه و امروز موقعیت خوبی نیست برات تعریف کنم تو خودت الان بخاطر پدرت تو شوکی باز هم همدیگه رو میبینیم خداحافظی کردیم و رفتم و هفته بعد این بار به عشق مهدی و کنجکاوی ذهنم رفتم و پدرم رو هم دیدم که روی تخت دست و پاهاش رو بسته بودن تا به خودش آسیب نزنه و سرش پر از بخیه بود که مهدی برام تعریف کرد با سر محکم میزد تو دیوار و اون بوده که کنترلش کرده اما دستان زندگی مهدی رو از زبان خودش نقل میکنم پدرم یک مهندس متالوژی نابغه بود و اوایل جنگ تونست یک قطعه مهم لاجستیکی رو برای صنایع دفاع تولید کنه و اون جرقه ای بزرگ توی زندگی مون ایجاد کرد و باعث شد وضع مالی مون هر روز بهتر بشه تا اینکه بعد از جنگ و سال ۷۱ پدرم کارگاه خودش رو زد و کارگاه به مرور تبدیل به کارخونه شد و ما از یک آپارتمان توی ونک به ویلایی توی نیاوران رسیدیم و زندگی بهتر از این نمیشد روی خوش به ما نشون بده ولی همیشه عمر خوشی ها کوتاهه پدرم از یه آدم با کلی نبوغ به یک پولدار خوش گذرون تبدیل شد کوکائین میکشید مشروب میخورد و اعتیاد به الکل پیدا کرد و در کنارش قمار رو شروع کرد ما طی یک سال همه چی رو از دست دادیم پول کارخونه ماشین خونه همه چیز پای میز قمار به باخت و فنا رفته بود و قمار آخر پدرم سر خواهر ۱۸ سالم مریم بود که تازه نامزد کرده بود وقتی اون حروم زاده در نبود پدرم اومده بود خونه که خواهرم رو به زور با خودش ببره مادرم کتک خورده بود ازش و برای دفاع از دختر و ناموسش با تفنگ شکاری پری که روی دیوار پذیرایی آویزون بود به اون حرومی شلیک کرده بود و مرتکب قتل شده بود مادرم رو بازداشت کردن و ۸ ماه زندان بود تا حکم نهایی رو دادن و با کلی پولی که داییم بخاطر وکیل داده بود بالاخره تبرئه شد و آزاد شد و همون روز اول سرپرستی ما رو از پدرم صلب کردن و بخاطر قمار و فساد اخلاقی و اعتیاد به الکل بازداشت شد با این اتفاق هایی که پیش اومد نامزدی خواهرم بهم خورد و مریم دچار افسردگی شدید شده بود که یک روز که از دبیرستان اومده بودم خونه دیدم داره قرص میخوره که مانعش شدم و بهش آب و ریکا دادم تا بالا آورد قرص ها رو و به زن داییم که طبقه پایین خونشون رو بهمون داده بود خبر دادم زن داییم اصلا دوست نداشت ما مزاحمش بشیم و با اکراه کاری برامون میکرد و خیلی احساس ننگینی میکردیم و اون روزها حقارت و خفت سختی رو میکشیدیم بعد از بهتر شدن حال مریم باهاش صحبت کردم که چرا قرص خوردی که برام تعریف کرد امین نامزد سابقش مخشو زده و توی دوران نامزدی شون پردش رو زده و ازش میگه عکس داره و هر بار تهدیدم میکنه و مجبورم میکنه که باهاش سکس کنم و دو ماهه که پریود نشدم و باردارم و یه حروم زاده تو شکمم ازش دارم بوسیدمش و دلداریش دادم و نوازشش کردم و تو ذهنم نقشه میکشیدم چطوری مادر امین رو بگام که پام گیر نباشه به هر طوری بود یکی رو پیدا کردیم که بچه رو قبل روح گرفتن سقط کنه برامون تا مریم از این فشار و عذاب روحی راحت بشه مامان یه قلک داشت برای روز مبادا کنار گذاشته بود موقعی که برگرده برای اجاره یه خونه نقلی از اون استفاده کنیم و امانت دست داییم بود من بدجوری پول لازم داشتم و مجبور شدم ۳ تا از اون سکه های بهار آزادی رو کش برم برای خرج برنامه انتقامم از امین طی این مدت هم با کلی آدم لات و گنده لوتی رفیق شده بودم که وقتی جریان انتقام ناموسی رو مطرح کردم بهشون عجیب پایه شدن تا خواهر ناموس امین رو بگاییم امین آدم هوس بازی بود و برای تله گذاشتن حامد یک فکر خوبی به سرش زد گفت من یه زن صیقه ای عجیر میکنم که بیاد روی امین کار کنه و به بهانه سکس بیاردش به مکان مون و اون موقع هست که موش به تله میفته صادق که بچه منیریه بود گفت من یه خونه جور میکنم برای یک روز و انقدری اوکی هست طرفم که حتی اگه اون بچه کونی مکان رو هم یادش بمونه کسی اثری از ما پیدا نمیکنه همه چی جور بود واسه انتقام گرفتن امین روز موعود به تله افتاد و وقتی اومد تو مکان ۸ نفری گرفتنش و به جرم تجاوز به خواهرمون تا جایی که جا داشت کتکش زدن و بعد تک تک بهش تجاوز کردن و صادق به رفیقاش گفته بود امروز کون بالاشهری مفت داریم و هرکی میکنه پاشه بیاد مادر امین گاییده شد و بیش از ۱۸ نفر کردنش و ازش عکس و فیلم گرفتن که نتونه جیک بزنه آخرین نفری که ترتیب امین رو داد خودم بودم حسابی جر خورده بود و آش و لاش شده بود سوراخش پاره شده بود و قشنگ خون و آب کیر قاطی ازش بیرون میزد رقبت نکردم بکنمش تنها کاری که کردم چاقو رو کردم تو کونش و به اندازه سوراخی که جر خورده بود جرش دادم و یه بسته پنبه رو فرو کردم داخلش و جمعش کردیم از خونه بردیمش بیرون و یه جای پرت بردیم انداختیمش و برگشتم خونه و جریان رو برای مریم تعریف کردم و باعث شدم بعد از ۵ ماه بخنده و اون حس انتقام و بغض توی دلش فروکش کنه امین تو محله سابقمون شهره شد و پدرش هر کاری کرد نتونست شکایتش رو پیش ببره و امین شد لکه ننگ خانواده که آخر پدرش برای ندیدنش فرستادش آلمان زندگی کنه بعد از ماجرای انتقام مریم و من خیلی صمیمی شدیم و توی اون نیم طبقه ۴۰ متری که اتاقی نداشت ما کنار هم بودیم و شب ها توی هال میخوابیدیم تابستون بود و هوا گرم شده بود من بدون عرقگیر و فقط با یه شلوارک میخوابیدم و مریم هم لباسش تاپ و دامن بود و خیلی شبها میامد برای آرامش گرفتن و راحت خوابیدن من رو بغل میکرد بوسیدن های ما شروع شد کم کم و از بوسه به لمس کردن بدن هم و بعد هم آغوشی و سکس رسیدیم و من براش همه کاری تو سکس میکردم تا اوج لذت رو تجربه کنه و با دیدن عشق و لذت اون من هم لذت میبردم این سه ماه گذشت و مادرمون آزاد شد و با برگشتنش زندگیمون رنگ و بوی تازه ای گرفته بود من معافیت کفالت گرفتم و از دغدغه خدمت رها شدم و با مادرم کار میکردیم و یک خونه نقلی اجاره کرده بودیم و همه چی رو باهم از نو میساختیم با برگشتن مادرم من و مریم فرصت به سختی گیر میاوردیم تا باهم بخوابیم و سکس کنیم و هر دومون تو کف بودیم تا اون روز کذایی که من مسموم شدم بخاطر خوردن کنسرو سر کارم و حالم بد بود که صاحب کارم زود مرخصم کرد و یه ماشین گرفت برام و من رو فرستاد خونه یکم مریم آبلیمو داد خوردم و پشتم رو مالید و گلاب به روت بالا آوردم و سبک شدم و کم کم احساس کردم حالم بهتر شده مریم من رو برد توی حمام و زیر دوش آب سرد من رو شست و اومدیم بیرون متوجه زمان نبودیم و هر دو لخت با حوله پیچیده دورمون روی کاناپه وسط هال به جون هم افتاده بودیم و حسابی غرق شهوت شدیم و به کل یادمون رفته بود که هر لحظه ممکنه مادرمون برگرده با صدای همزمان یا خدا و چرخش در به خودمون اومدیم که دیدیم مادرمون تو چارچوب در خشکش زده و دستش روی قلبشه و صحنه سکس من و مریم رو میبینه چند لحظه بعد بی حال افتاد زمین و وسایل خرید توی دستش رها شدن وسط خونه ما توی بد وضعی بودیم و نمیدونستیم چیکار باید بکنیم و تنها کاری که کردیم زنگ زدیم اورژانس و خونه رو جمع کردیم و حاضر شدیم و مادرم رو رسوندیم بیمارستان سکته قلبی کرده بود ولی خوشبختانه خفیف بود و خطر رد شده بود و ده روز بعد مرخص شد و آوردیمش خونه تو بهت اون صحنه مونده بود و دچار شوک عصبی شده بود تا وقتی که فوت کرد طی این یک ماه دیگه با من و مریم حرف نزد و حتی نگاهمون هم نمیکرد و مرگش بد داغی روی دلمون گذاشت مریم طاقت نیاورد من و خودش رو مستحق مرگ میدونست و پاک هر دو داغون شده بودیم زندگی دوباره لبخندش رو از ما دزدید و تباهی جایگزین لحظه هامون شد دیگه هیچ چیزی تسکینمون نمیداد و هر دو افسردگی شدیدی گرفتیم طوری شد که مریم مرگ موش خریده بود توی غذا ریخت و اون شب شام آخر رو کنارش خوردم مریم و من راهی بیمارستان شدیم و متاسفانه خواهر نازنینم دوام نیاورد و مرد و آخر خودش رو از ننگ زندگی و بند فشار و سختی خلاص کرد اما من سگ جون تر از این حرفها بودم و روزگار بدجور دلش میخواست من بمونم و تا جایی که جا داره تقاص پس بدم از بیمارستان که دیگه بخاطر خودکشی پای پلیس وسط کشیده شد من تحت درمان قرار گرفتم و نقش بازی میکردم تا از شر مشاوره کذایی خلاص بشم و دو سال تحت نظر روانپزشک قوه قضائیه بودم و بعد دیدم نمیتونم به زندگی عادی برگردم و جایی برای من نبود خواب و بیداریم مرگ مریم و مادرم جلوی چشمام بود تصمیم گرفتم من هم تموم کنم به نظر خودم تحمل جهنم اون دنیا راحت تر از جهنم این دنیام بود رگ هام رو با تیغ زدم هر رگم رو هم افقی و هم عمودی بریدم که ۴ طرفه پاره بشه که مطمئن بشم از مرگم ولی نمیدونم چطور شد چشم باز کردم دیدم زندم هنوز و توی بیمارستانم و دختر داییم کنارمه ازش بخاطر مانع مرگم شدن متفر بودم و هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم من با دو بار سابقه خودکشی منتقل شدم به آسایشگاه و تحت برق درمانی قرارم دادن و کلی قرص بهم میدادن این هم نوع دیگه ای از مردن بود برام مردنی دنباله دار و تحت عذاب و رنج زیاد شش سال گذشت تا دکتر بصیرت به این مرکز منتقل شد باعث شد من بهتر و بهتر بشم اما حرف نمیزدم حتی یک کلمه یاد فیلم افتادم که پسره میگفت من دیگه انسان نیستم دیگه حرف نمیزنم میخوام درست مثل پرنده ها باشم دقیقا مثل همون رفتار میکردم و حرف نمیزدم و هیچ کدوم از فامیل هام رو هم تقاضای ملاقاتشون رو قبول نمیکردم با اومدن دکتر خوب شدم و با رفتنش از این مرکز دوباره یه حالت جنون بهم دست داد و دچار یک فوبیای زندگی اجتماعی شدم و اون بیرون جایی هم برای من نیست دیگه ۳۷ سالمه و هیچی برای ادامه دادن ندارم جز اینکه اینجا بمونم و دلخوش و سرگرم باشم به کمک کردن به این بندگان خدایی که میبینی و این دنیای انتخاب شده منه و قراره یک روز همین جا بمیرم ببخشید داستان اروتیکی نبود و کمی طولانی شد دلم نیومد چیزی رو از قلم بندازم امیدوارم کاستی های نگارشی رو بر من ببخشید مرسی از اینکه وقت گذاشتین برای تک تکتون آرزوی سلامتی دارم ارادتمند شما هاوش
0 views
Date: November 26, 2018