تله ۲

0 views
0%

قسمت قبل 2 این داستان یک فانتزیست آدم باشید 2 آقای دکتر خانوم دکتر ساغر هستند وصل کنم بله حتما خودم گفتم زنگ بزنن الو سلام خانوم دکتر خوبید بله خداروشکر من هم خوبم خانوم دکتر غرض از مزاحمت این بود که این تامین کننده دارو و تجهیزات برای من اخیرا یه داروی بی حسی اورده که گفتم شاید به درد شما هم بخوره البته شما قبلا با ایشون هم کار کردید اسمشون آقا کیومرث هست خواستم ببینم اگر مایل باشید به ایشون بگم فردا پنچ شنبه بیاد مطب شما نمونه نشونتون بده من خیلی راضی هستم ممنونم خانوم دکتر بله بله ممنونم بهش می گم پس جسارتا منشیتون هم فردا هستند دیگه چون ممکنه بسته سنگین باشه نیاز به کمک داشته باشن بسیارم عالی ممنونم حداحافظ خیلی خوب شد منشی جدیدش رو بدجوری دوست دارم اسمش سحره خانوم دکتر ساغر خیلی سنش بالاست شاید حدود هفتاد سالش باشه منشی قبلیش یه زن هم سن خودش بود که دیگه کار نمیکنه این منشی جدیدش رو چند وقت قبل دیدم و دلم رفت واسش از اون تیپهاست که چشم درشت دارن و اونقدر پوستشون سفیده که تمام رگهاشون از زیر پوست معلومه بد جور میخوامش مخصوصا اینکه کیومرث هم هست باسنش رو که نگو مدت زیادیه باسن به این خوشگلی ندیده بودم ای وای مرتیکه کثافت از نظر اون مرد باسن منم خوشگل بود این رو خودم شنیدم که زیر لب گفت ازم تعریف کرد نمیدونم چرا یه لحظه فکر کردم غلومی هست ولی دست غلومی به این زبری نبود اون مرد دستش رو توی شرتم کرد تحمل کردم چون اگه فریاد میزدم هیچ توجیهی برای بیدار بودنم نبود جز اینکه آب پرتغالم رو نخورده باشم اونوقت داداش شهریار پوستم رو می کند ولی اوضاع یواش یواش فرق داشت می کرد یادم به حرفهای خانوم گودرزی توی اتاق مشاوره می افتاد که می گفت اون عضو بدن مردها و پسرها خیلی مهمه نباید گذاشت کسی بهش دست بزنه گناه داره میریم تو جهنم ولی اون مرده داشت با من بازی میکرد نفهمیدم چی شد که یه هو صوتم رو برگردوند طرف خودش اون چیزی که میدیدم اونقدر ترسناک بود که مغز کوچولوم دستور نعره داد به دهنم ولی دست اون مرد سریع تر بود تا چشمان بازم رو دید به سرعت دستشرو گذشت جلوی دهنم و سنگینیش رو داد روی تنم چشمام اروم اروم بهتر قیافش رو میدیدند دیگه مطمعن شدم که اون مرد آقای محمودی معلم مشاورمون بود که از دیدن چشم باز من سراسیمه دنبال راه حل می گشت دستش رو دراز کرد و جورابم رو از پام در اورد کاملا روم نشسته بود به زور دوتا جورابم رو توی دهنم چپوند و بعد با دست باز جلوی دهنم رو گرفت با اون زوری که داشت بغلم کرد و به سمت دستشویی برد چراغ دستشویی به جز چراغ اتاق داداش شهریار تنها جایی بود که روشن بود از توی اتاق داداش شهریار صداهای عجیبی میومد از ناله خفه بگیر با صدای ضربه ولی برای من توی اون حالت اصلا اهمیتی نداشت حس اینکه اقای محمودی شبونه توی خونه ما داره با من ور میره اشکم رو در میاورد وقتی وارد توالت شدیم در رو بست و از جیبش یه چاقوی تیز در آورد تو چشمام زل زد و گفت اگر کوچکترین صدا ازت در بیاد همین جا می کشمت اونقدر ترسیده بودم که فکر هیچ ماجراحویی تو سرم نبود با تکون دادن سر تایید کردم لحنش ملایمتر شده بود دستش رو از روی دهنم برداشت و آروم داخل شرتم برد و شروع به بازی باهام کرد بعد انگار یادش به چیزی افتاده بود دوباره لحنش رو عوض کرد و زل زد به چشمهام من بچه باز نیستم می فهمی چون تو بچه نیستی بعد لبخند استهزا آمیزی زد و گفت شنیدم محتلم هم شدی عرق سرد توی صورتم نشست یخ کردم در بهت فرو رفته بودم اونقدر که لرزش تنم رو حس میکردم ولی این یه راز بود بین من و خانوم گودرزی چطور ممکنه محمودی ازش خبر داره آقای دکتر آقای کیومرث هستند وقت دارید وصل کنم بله حتما خانوم سلام کیومرث جان ببخشید صدام گرفته یه کم خسته هستم به نظرم دارم سرما می خورم گوش کن اره اره درست شد فردا ساعت چهار برو مطب اره منشی هم هست مثل همیشه افرین مراقب خودت باش خیلی خستم خیلی مرور خاطرات ذره ذره خوردم می کنه روز بعد اون شب با هزار کلک خواستم مدرسه نرم و لی داداش شهریار که خیلی اونروز صبح اوقات تلخ بود به زور من و مدرسه برد از دیدن همه دوستام خجالت میکشیدم انگار همه گناه عالم یکباره به دوش من گذاشته شده چشمم به صورت خانوم گودرزی افتاد دلم میخواست بزنمش هنوز هم باورم نمیشد راز من رو با محمودی گفته باشه همون اول صبح محمودی با نرم خویی من خواست و بردم توی همون اتاق مشاوره سرم رو پایین گرفته بودم یکهو لحنش رو عوض کرد گفت صدات دربیاد میکشمت خودتم میدونی برام راحته جنازت رو هم کسی پیدا نمیکنه حرفهاش اونقدر برای یه بچه یازده ساله سنگین بود که بازم ناخود آگاه گریم گرفت خیلی بی پناه شده بودم حتی با شاهرخ هم نمی تونستم حرف بزنم سر زنگ دینی و قران خانوم گودرزی از آخرت گفت از اینکه عمل صالح بهترین توشه افراد برای آخرته نمیدونم چرا بازم بعد کلاس خواستم باهاش حرف بزنم حس می کردم میتونم بهش اطمینان بکنم یه چیزی تو وجودم می گفت این زنه خوبیه ولی آخه چه زن خوبی وقتی راز من و به محمودی گفته بوده بازم یه چیزی تو درونم می گفت راز تورو خانوم گودرزی به محمودی نگفته بالاخره قبول کردم و همه چیز رو بهش گفتم سیمین خانوم ببین من نمیتونم بمونم مطب حالم بده میتونی به مریضهای ساعت 2 به بعد بگی من میرم خونه استراحت اصلا تمرکز ندارم حالم بده قرص بخورم که بخوابم لامصب این کابوسها از سرم نمیره عجب روزی بود بازم بد کتک خوردم اینبار بعد مدرسه توی خرابه نزدیک خونه بازم غلومی بود افتاد به جونم اینبار حتی با یه چاره آجر زد به کمرم از پنجه هایی که روی تنم کشیده بود خون میومد و حسابی میسوخت بازم مثل دفعه قبل دستش رو تو شرتم کرد وبا اون دستها حریصش تخمم و فشار داد ولی کارش ایندفعه تمام نشده بود همینطور که میزد شلوارم رو هم از پام در اورد روی تخت سینم نشست و روی آلتم تف کرد گریه می کردم وقتی تف کرد از روم بلند شد و فرار کرد هنوز هم اون پیشونی عجیب و غریبش توی ذهنم مونده یکی از همسایه ها سر رسید و بلندم کرد ازم شماره تلفن خونه رو خواست و اینکه مادرم کجاست توی اون حال و احوال فقط گریه می کردم بالاخره اون همسایه شماره مدرسه رو گرفت و من رو برد دم در مدرسه آقای محمودی از اون زن تشکر کرد و بعد با فحش و ناسزا من و وارد اتاق پرورشی کرد مطعن بودم قراره بلایی سرم بیاره توی اتاق پرورشی با اون لباسهای خاکی خانوم گودرزی وارد شد و با پنبه و ضد عفونی کننده زخمهام رو پوشوند داعما می گفت پسر جون تو چرا اینقدر دعوا میکنی پدر و مادرت چه گناهی کردن زبونم نمی چرخید که بگم تازه اگرم می چرخید کی باورش میشد وقتی زخمهام رو ضد عفونی کرد و روشون چسب زد یک هو دیدم محمودی و غلومی وارد اتاق مشاوره شدن ناخود آگاه از جام بلند شدم که خانوم گودرزی نشوندتم همه چی برعکس شده بود انگار من غلومی رو زدم و من شرارت کردم محمودی اصلا به حرفم گوش نمی داد تا بالاخره غلومی رو راهی کرد و یه نامه گذاشت زیر درستم این و بده مادرت نمیدونم این چندمین بار بود بهش گفته بودم مادرم خونه نیست ولی یه جورایی سادیسم داشت آخرش قرار شد نامه رو بدم به داداشم گریه امونم رو بریده بود البته اگه قول بدی پسر خوبی باشی ممکنه بهت ارفاق کنم تو اون لحظه و اون همه فشار حتی کلمه ارفاق هم ارام کننده بود با نگاهم بهش بله گفتم بلند شد و سرش رو از اتاق بیرون کرد همه چیز رو پایید و بعد در اتاق رو بست و قفل کرد شلوارت رو بکش پایین ناخود آگاه از جام بلند شدم عقب عقب به سمت در رفتم دیدی نمیشه رو قولت حساب کرد این نامه رو بده به داداشت تا پروندت رو بزارم زیر بقلت تازه اگر بفهمه شلوار غلومی رو هم پایین کشیدی خوب کتکت میزنه دنیاروی سرم خراب شده بود فریاد میزدم من نبودم غلومی بود داد میزدم اون کثافت بود محمودی بر و بر بهم نگاه می کرد وقتی خوب فریادهام تمام شد با لحنی که مخصوصا می خواست لج من رو در بیاره گفت نامه رو به داداشت بده نمی فهمیدم چکار کردم فقط یکهو دیدم شلوارم رو جلوش پایین کشیدم با اون چشمهای هیزش دست به روی ته ریشش کشید و به طرفم اومد خم شد و با دستش با آلتم زد آینده خوبی داره مطمعنم بعد دستش رو به زیر تخمهام کشید و اونهارو بو کرد حس توامان عصبانیت و خجالت باعث میشد فقط بلرزم از این به بعد باید هفته ای یک بار بعد مدرسه جلوم بکشی پایین فهمیدی حالا این نامه رو بده به داداشت هاج و واج مونده بودم هم شلوارم و پایین کشیده بودم و هم نامه رو باید به داداشم میدادم حس علامت سوال خشمگینی که توی سرم بود رو خوند و گفت بار اول این شانس رو بهت دادم که بکشی پایین الان فایده نداره دفعه دیگه وقتی بهت گفتم بکش پایین باید بی چون و چرا بکشی فهمیدی حالا برو گم شو اون روز فقط بغض بود و بغض بود خشم پنج شنبه بعد از ظهرهستش دیشب با اونهمه کابوس نتونستم خوب بخوابم همش شبه اون روزها داعما توی سرمه کیومرث مسیج داده که وارد مطب دکتر ساغر شده همه چیز اماده است باید تمام این اضطراب رو آروم بکنم کیومرث و سحر رو میبینم که دارن از اسانسور بیرون میان چقدر خوشگله وای که صورتش دیوونم می کنه خیلی به خودش رسیده این دختر فکر می کنم قراره شب بره پارتی دختری به این زیبایی اگه شب جمعه رو زمین بمونه تعجب داره کیومرث هم که مثل همیشه شبیه تاجرهای پولدار لباس می پوشه عالیه دارن هر دوشون میرن طرف انباری یواش یواش دارن میان روی فرکانسم صداشون و مبهم میشنوم این نقشه شراره بود که همیشه یه میکروفن باید توی لباس باشه تا همه بفهمن مکالمات رو اینطوری همه چیز امن تره خیلی کلکه این شراره فکر همه چیز و میکنه خنده های سحر رو دوست دارم وقتی یه دختر بیست ساله اینطور میخنده یعنی داره پالس میده صدا بهتر داره میشه کیومرث خوب زبونی میریزه افرین سحر خانوم شما همیشه تا این ساعت کار میکنید معمولا اره دکتر ساغر این ساعت هم مریض دارن منم باید بمونم دیگه خلاصه سعادتیه امروز در خدمت شمام سعادت ماست قربان این بسته های داروی بیحسی خیلی خوب هستند توی این سه چهار ماه کلی فروختم دکتر ساغر هم که اخیرا رفتن تو کار عصب کشی به اینا خیلی نیاز دارن بله درسته حالا بریم انبار دو سه تا بسته خوبش رو بهتون بدم به من بدید نه خوب شمامعمولا باید بدید نه موافقم توی انباری آفرین کیومرث تمامه کار بجنب پسر اره خوب انباری هم خوبه بسته ها هم اونجاست ولی سحر خانوم قبلش بریم یه چیزی از توی ماشین بر دارم بکارمون میاد اخه قبل اینکه بدم بهتون اون بسته ها رو البته باید ایمنی رو رعایت کنیم نه صد در صد مهمه اول ایمنی بعد کار دیر نمیشه معلومه که بکار میاد بدو بیا بدو چه شیرین زبونیه این دختر بجنبین نمیتونم نمیتونم تمرکز کنم همیشه به این مرحله که میرسه حرف تو سرم نمی اد میرم تو یه سکوت درونی دیالوگ درونیم خاموش میشه خاموش میشه دارن میان آخ جون کیومرث و سحر به سمت سه ماشینی که در گوشه پارکین پارک کرده بودند حرکت کردند یک بی ام و سیاه در کنار یک پژو سفید و یک ون فولکس قدیمی در کنار هم پارک کرده بودند کیومرث و سحر در کنار بی ام و سیاه ایستادند کیومرث کلید رو از جیبش در آورد و روی دکمه در کلیک کرد درهای بی ام و به یک صدای خفیفی باز شدند همه چیز در عرض دو ثانیه اتفاق افتاد درب ون کنار بی ام و باز شد و دستی به سرعت دستمال سفیدی رو جلوی دهن سحر گرفت کیومرث بلافاصله دستهای سحر رو گرفت و هر دو سحر رو که سراسیمه تقلا میکرد به داخل ون کشیدند و در ون به سرعت بسته شد عالی بود پسر طبق نقشه فقط گندش در نیاد شهروز می دونی جرم ادم دزدی و تجاوز چیه تو چرا اینقدر بز دل شدی اون دفعه که اومده بودی تو لونه از این بلبل زبونی ها نمی کردی نمی ترسیدی نه آره نمی ترسیدی چون یکی دیگه همه کارارو کرده بود شهروز منظورم این نیست این منشی دکتر ساغره نه یه دختر فراری میفهمی نگران نباش اون با من دکتر شهروز شادکام دیگه فکر کنم میتونه یه پیرزن هفتاد ساله رو خر کنه ببین مساله خر کردن نیست چرا متوجه نیستی ش ش ش ساکت باش و لذت ببر بیهوش شده شهروز نگاهی به صورت بیهوش شده سحر انداخت با زبونش روی گونه های سحر کشید و گردنش رو بو کرد لامصب چه عطری زده اصلا از روز اول که دیدمش تو مطب شیفتش شدم باورت نمیشه معطل نکن شلوارش رو در بیار تا من لباسش و بکنم شهروز اینجا شوخی میکنی پس کجا ببرمش لونه الان نه عزیزم نه اونجا بعدا تو مثکه حس زیبایی شناسیت رو از دست دادی ندیدی سرخپوستها بعد شکار سریع جیگر طعمه رو میکنن و داغ داغ میخورن از اونها هم ابله تری شهروز اگه یکی از اینجا رد بشه که بدبختیم نگران نباش نگاه کن دیواره های این ون و چیکار کردم همه دور و موکت زدم صدا بیرون نمیره این ون و از کجا اوردی اخه دزدیه من ندزدیدمش از دزد خریدم یه تومن تو دیگه کی هستی همینه پول من و نمی دی میری جنده خونه سیار می خری کارت و بکن شلوارش رو بکن شهروز شروع به بوس کردن گردن سحر کرد به ارومی دکمه های مانتوی سحر رو در اورد سحر زیر مانتو فقط یک تی شرت سبز رنگ پوشیده بود بعد روی سینه های کوچک و نقلی سحر دست کشید ببن واست سوتین هم نپوشیده شیطون جدی عجیب نیست یه کم واسه چی عجیب باشه منشیه دیگه کارشه خوب شلوار و در بیار بجنب چی بگم به تو شهروز به طور کامل مانتو سحر رو در اورد و بعد تی شرتش رو از تنش بیرون اورد و به یه گوشه انداخت و با ولع مشغول لیس زدن و بوسیدن تن سحر کرد در این فاصله کیومرث هم شلوار جین سحر رو از پاش بیرون اورده بود تن گرم و لطیف یک دختر بیست ساله کیومرث رو هم به وسوسه انداخته بود منتظر چی هستی شروع کن سرت و بزار لای پاهاش و بو بکش بوی زندگی میده بوی لذت بجنب والا من میاما شهروز شلوار خوش رو هم در اورد و به گوشه ای پرت کرد کاری که کیومرث با اکراه انجام داد هنوز هر دو شرت به پاشون بود دیدن آلت قلمبه شهروز برای کیومرث ناخوشایند بود هیچ وقت حتی زمانی که هر دو در لونه بودند جلوی هم لخت نشده بودند شهروز به دیواره ون تکیه داده بود و تن سحر رو بین پاهاش گذاشته بود و با سر و گردن و سینه های سحر ور می رفت هر از گاهی دستهای زیبای سحر رو با دقت بر انداز می کرد و انگشت اشاره اش رو توی دهن می گذاشت و میک میزد کیومرث هم مشغول ور رفتن با واژن و رونهای سحر شده بود حالا کی به هوش میاد بعدش چیکار میکنی میریم لونه کارت و بکن اره یه سورپرایز برات دارم فعلا بخورش و لیسش بزن دقایقی گذشت وشهروز از بازی با گردن و سینه سحر سیر شد باسن سحر رو به سمت بالا گرفت و با دوست قوی خودش رونهای سحر رو به صورت قاعم روی زمین قرار داد خوب واژنش ماله تو امروز هوس باسن کردم تا دارم کارم و می کنم بزار تو دهنش و حال کن شهروز منتظر چیزی نشد تفی به روی باسن سحر زد و با انگشتش شروع به باز کردن سوراخ کرد وقتی خیالش راحت شد ارام ارام آلتش رو روی مقعد قرار داد و ارام ارام و با لذت فرو کرد کیومرث هم که دیگه اثری از ترس اولیه تو چهرش نبود التش رو توی دهن سحر فرو کرده بود ضربه سر الت کیومرث داخل لپ کاملا مشخص بود شهروز با فشار محکم التش رو کاملا در مقعد سحر فرو کرده بود به یک تکان جانانه شروع به تلمبه زدن کرد کیومرث هرگز قیافه دکتر شهروز رو در حال تلمبه زدن ندیده بود قیافه ای مصمم کریه و بی رحم شدت و سرعت تلمبه زدنها به حدی بود که جای پنچه های شهروز روی باسن سحر زخمهای نیمه عمیقی ایجاد کرده بود و قطرات خون از روی باسن سحر به پایین می چکید دقایقی بعد صدای خفه ای از دهن شهروز بیرون اومد که نشون می داد آبش رو به داخل باسن ریخته بعد از دوسه تا تلمبه شهروز التش رو از توی مقعد بیرون آورد و اون رو روی باسن پاک کرد خوب عالی بود حالا نوبت تو هستش بجنب که کار داریم تن سحر رو جابه جا کردند شهروز دو پای سحر رو با دستهاش باز کرده بود و پشت اون رو به خودش تکیه داده بود کیومرث شرت خودش رو در اورد الت بزرگ شده اش رو به سمت واژن سحر برد وکلاهکش رو روی اون مالوند آفرین بکن توش لذت ببر این بهترین لذت زندگیه کیومرث که مبهوت وسوسه های شهروز و تن زیبای سحر شده بود بدون مقدمه سر آلتش رو توی واژن فرو کرد میبینی دختر هم نیست من موندم این کیسها رو کدوم رندی زود تر از ما شکار می کنه کیومرث بی توجه به حرف شهروز ارام ارام شروع به تلمبه زدن کرد خوب چشمهات رو ببند من و نگاه نکن احمق خوبه ببند به لطافت رونهاش فکر کن دستت رو بیار روی سینش شهروز مثل یک رهبر ارکستر کیومرث رو هیپنوتیزم کرده بود چرا که کیومرث هر چه که از دهان شهروز بیرون میومد رو اجرا می کرد نفس نفس زدنهای کیومرث نشون میداد به شدت داره لذت میبره چشمهاش بسته بود و دستهاش کاملا روی دوسینه سحر بود و التش مشغول جر داد سحر شهروز چشمهاش رو بست بعد از ارضا شدن میتونست دوباره دیالوگ درونی خودش رو بشنوه دوباره درهای خاطره ها به روش باز شده بود انتقام انتقام انتقام چقدر شیرینه انتقام با قدرت بعد اون افتضاح که روحم و خورد کرد تو اون سن و سال تصمصم گرفتم انتقام بگیرم یه یار می خواستم و بهترینش شاهرخ بود عین یه رفیق همه حرفهام رو گوش کرد بغضم رو خرید درکم کرد رفیق یعنی این اول از همه باید از غلومی انتقام می گرفتم انتقام ارامش میده به ادم میدونستیم چطورگولش بزنیم غلومی عاشق شکلات مارس بود شاهرخ بهش گفته بود که تو حیاط پشتی یه جعبه مارس پیدا کرده غلومی اونقدر خرفت بود که باور کنه وقتی مطمعن شدم از دید همه دوره با چوب زدم تو کمرش با شاهرخ اونقدر زدیمش که نمی تونست تکون بخوره آدم شدی غلومی ادم شدی چرا من و زدی هنوز صداش تو گوشمه شهروز شهروز نزن به خدا من نبودم خانوم گودرزی گفت اگه بزنمت خدا توبم رو قبول میکنه آخه می دونی چیه غلومی رو هیچ وقت اونطوری ندیده بودم اون غول بیابونی زمخت مثل یه بچه گریه می کرد شهروز من دارم میمیرم من از اونجام یه اب سفیدی بیرون میاد من به زودی میمیرم خانوم گودرزی بهم گفت بیام بزنمت چون گفت تو پسر بی خدایی هستی شهروز ببخشید من دارم میمیرم من و ببخش تو اون خشم دنیا دور سرم چرخید باورم نمیشد همه تصاور توی سرم می چرخیدند یک نفرت بزرگ توی سرم شکل گرفت حالا مطمعن بودم راز محتلم شدنم رو خانوم گودرزی به محمودی گفته دلم می خواست پدرش رو در بیارم توی اون حال دست غلومی رو گرفتم و کمکش کردم یه غصه بزرگی تو دلم بود اون شب بازم داداش شهریار بهم آب پرتغال داد و منم باز اون و ریختم توی گلدون دلم میخواست باهاش حرف میزدم دلم میخواست همه چیز رو بهش می گفتم ولی اون هم مثل بابا هیچ وقت فرصت نداشت چشمهام رو بسته بودم اون خانومه دوباره اومد و دوباره مثل همیشه باداداش شهریار رفت توی اتاق وسط شب باز هم اون زن در ورودی رو باز کرد دیگه میدونستم کی قراره وارد خونه بشه محمودی هم میدونست که من بیهوش نیستم قدم به قدم اومد کنار مبل و اروم با دستش تکونم داد و با صدایی شبیه پچ پچ گفت منم صدات در نیاد چرا غلومی رو زدی پوستت رو می کنم بعد اروم دستش رو کرد توی شرتم ومثل همیشه شروع کرد با التم ور رفتم صدای ناله و اه داداش شهریار و اون خانومه رو میفهمیدم محمودی پچ پچ کنون بهم گفت می دونی داداشت داره چیکار میکنه الان حق داری ندونی من دارم تورو آماده می کنم برای اون کار من هیچ آسیبی بهت نمی خواستم برسونم فقط دوست داستم آلتت رو بمالم تا بیدارش کنم تا بتونی مثل داداشت زندگی بکنی ولی همه برنامه ها رو خودت بهم ریختی مجبورم کردی حالا باید ادبت کنم تا دفعه دیگه فضولی بیجا نکنی فقط اگر صدات در بیاد سرت رو میبرم محمودی پیراهنم رو بالا داد و صورت زبرش رو به شکمم مالوند از ترس داشتم میلرزیدم با حرکت صورتش روی شکمم از خودم بد میاومد سرش رو به سمت التم برد وبا انگشت اشاره دست راستش رو توی مقعدم کرد نفهمیدم چی شد فقط میدونم که درست از روی میز کنار مبل چاقوی تیز میوه خوری رو برداشت و محکم توی گردن محمودی فرو کرد برای یک لحظه شدت فوران خون رو روی صورتم حس کردم محمودی نعره ای زد خودم رو از دستش بیرون اوردم و از ترس به گوشه اتاق فرار کردم محمودی جلوم داشت جون میداد اون زن به سرعت از اتاق بیرون اومد و چراقها رو روشن کرد بهت دیدن جون دادن محمودی و دیدن چهره خانوم گودرزی نفسم رو بند اورد داداش شهریار از توی اتاق فریاد میزد چی شده چی شده بیا من و باز کن ناخود آگاه به سمت اتاق داداش شهریار دویدم لخت لخت بود خانم گودرزی دستهاش رو با دست بند به تخت بسته بود یه عالمه وسیله اهنی و پلاستیکی اونجا بود داداش شهریار نعره میزد بیا بازم کن تو چرا لختی محمودی داشت جون میداد محمودی داشت جون میداد کیومرث مشغول اخرین تلمبه زدنهاشه کاملا مشخصه خوب خودش رو سیر داره میکنه این دختره سحر مثل یه اهوی جوان میمونه تمیز و خوشمزه چهره کیومرث رو خوب میتونم ببینم الانه که ابش رو بریزه توی واژن این آههایی که میزنه همش نشون میده اخر کارشه اخر یه سکس حسابی و بعدش ارامش و سیری تمام شد این اه اخری که زد نشون داد اب رو خالی کرده سست شدن تنش رو کاملا حس میکنم شونه هاش میلرزه زانوش خم تر شده چروک روی صورتش باز شد مطمعنم ارضا شده و آبش رو ریخته توی واژن سحر اینها هم تلمبه های اخره وقتی اب ادم میاد و الت یواش یواش کوچیک میشه اون تلمبه های اخرهر کدوم حکم یه سکس رو داره بس که لذت بخشه آرامش رو تو صورتش کیومرث میبینم درست برعکس داداش شهریار اونم بایستی احتمالا وقتی التش توی واژن خانوم گودرزی می بود یه همچین قیافه ای میداشت نمی دونم شایدم اصلا هنوز کار به این مراحل نرسیده بود نمیدونم فقط میدونم تو همون حال وقتی قیافه عصبانی و ترسیده داداش شهریار رو دیدم که با داد ازم پرسید چی شده با گریه و زاری داد میزدم دست کرد تو شرتم به خدا من کاری نکردم همون موقعها بود که گودرزی بدون توجه به من سراسیمه وارد اتاق شد کاملا ترسیده بود اولین بار بود یه زن لخت رو میدیدم اونم زنی رو که هر روز با چادر بهمون درس دین و قران میداد گودرزی به سرعت دستهای داداش رو که صورتش از خشم قرمز شده بود رو باز کرد صدای ناله های محمودی کمتر و خفیف تر شده بود داداش شهریار مثل دیوانه ها به سمت محمودی رفت تازه دیدم که قبل از ضربه محمودی دکمه شلوارش رو هم باز کرده بوده و لابد فکرهای دیگه داشته برام دیدن اون صحنه اونقدر برای فهم اتفاقات افتاده کافی بود که دادش شهریار دیگه از هیچ کس نپرسید چی شده فقط با خشم چاقورواز گردن محمودی بیرون اوردن و دوباره محکم توی گردنش زد ضربه اونقدر بود که قطرات خون به تمام پرده اتاق و دیوارها پاشید تمام تنم یک باره سکوت شد انگار هیچ زبانی بلد نبودم هیچ دیالوگی توی سرم نمی اومد تا اون تصویر و اون ترس و اون حالت رو با کلمات بیان کنم درست مثل همین الان از ترس غش کردم کیومرث در حال لذت بردن بود آخرین تلمبه هاش رو هم توی واژن سحر فرو میکرد و اروم اروم التش خشکیده میشد توی همین حال و روز بود که ناگهان ضربه محکم و به تبع اون درد شدیدی رو در گردنش احساس کرد ناخود اگاه چشمانش رو باز کرد دو چشم خبیث و بی رحم شهروز رو در جلو خودش میدید دستهاش رو از روی سینه سحر به ارامی به روی گردنش برد نمی تونست اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنه گرمای خون رو روی گردن و تنش حس میکرد وجود خون رو زمانی باور کرد که دودستش کاملا قرمز شده بود حتی توان حرف زدن یا فریاد کشیدن رو نداشت شهروز چاقوی تیزی رو که در گردن کیومرث کرده بود ارام ارام بیرون میکشید با بیرون اومدن چاقو خون هم با شدت بیشتری به بیرون می جهید به سرعت تمام دیواره های اطراف سینه و رونهای سحر و حتی صورت شهروز پر شده بود از رد خون دکتر شهروزوقتی به طور کامل چاقورو از گردن کیومرث بیرون کشید لحظه ای مکث کرد و به صورت متعجب کیومرث که با یک دنیا سوال خس خس می کرد خیره شد بعد مثل دیوانه ها چاقورو با بیرحمی به تمام نقاط تن کیومرث فرو میکرد شانه ها سینه گردن و حتی رونهای کیومرث از ضربات چاقوی شهروز در امان نبودند در کمتر از دو دقیقه کف ون به وان خون تبدیل شده بود صدای خس خس کیومرث که در کوشه ون مچاله شده بود هر از گاهی به گوش میرسید شهروز وقتی از مردن کیومرث مطمعن شد با خونسردی تمام از کیف اویزان شده یک پیراهن و شلوار و کفش نو که خونی نبودند برداشت و اونها رو پوشید بعد تمام لباسهای خودش رو توی کیف گذاشت و از ون خارج شد ادامه نوشته عقاب

Date: March 7, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *