تله ۳

0 views
0%

8 9 84 9 87 2 قسمت قبل 1 این داستان یک فانتزیست لطفا آدم باشید 2 موسیقی پس زمینه پیشنهادی این قسمت 1 سحر با صدای زنگ موبایلش ارام ارام چشمهاش و باز کرد درد مقعد و واژن اولین خوش امد گویی رو بهش گفتندد صدای زنگ موبایل بی وقفه به گوش میرسید سحر نمی دونست چه اتفاقی براش افتاده فقط یادش بود که با کیومرث به پارکینگ رفتند و بعد ناگهان از پشت سریه نفر دستمالی جلوی دهنش گرفته و اون رو به داخل ون کشیده مرور این واقعه ترس رو به تمام وجودش تزریق کرد با یک حرکت ناگهانی بلند شد تن لخت خودش اونقدر براش هراس و ترس ایجاد نکرد که دیدن جنازه خون الود کیومرث و رد خونهای دلمه بسته روی تنش و دیواره های ون صدای موبایل و دیدن تصاویروحشت ناک سحر رو به بهت و حیرتی برده بود که توان فریاد و درک اتفاقی که افتاده رو از او سلب می کرد تنها کاری که ناخودآگاه انجام داد فشار دادن رو دکمه سبز موبایلش بود الو الو سحر سحر کجایی چی شده الو و وو سحر سحر چی شده کجایی نمی دونم اشک از چشمان سحر سرازیر شد هر قطره اشکی با خونهای دلمه بسته روی صورتش قاطی میشد مدتی بعد کل صورت سحر قرمز شده بود سحر جان نگرانتم بگو کجایی و چی شده نمی دونم نمی دونم خون همه جا خونه چی میگی بگو چی شده گریه سحر و حق حقش بیشتر میشد ببین خوب گوش کن تا ندونم چی شده نمی تونم کاری برات بکنم چشمات رو ببند چشمات رو ببند تمرکز کن بگو چی شده سحر چشمان پر اشکش رو بست و در حالی که دستهاش دور سرش بودند گفت کشوندمش توی پارکینگ همه چی خوب بود و طبق نقشه وسط راه گفت یه چیزی از ماشینش بیاره رفتیم کنار ماشینش که یهو یکی از پشت جلو دهنم و گرفت ومن و کشوند تو یه ون دیگه چیزی نمیدونم ای وای بیشرف کثافت حروم زاده رو دست زد بهمون اخه نقشه مارو از کجا میدونست ولی ولی ولی چی ولی این مهم نبود اصلا چی داری میگی کشتنش یکی کشتتش چی کیرو چی می گی نمی دونم نمی دونم گریه سحر بیشتر شد زار زار گریه می کرد کیومرث اره اره کیومرث جنازش اینجاست وای خدای من خدای من سحر اینجا پر خونه من خونی ام من یه کثافتم من یه قاتلم قرار نبود اینطور بشه سحر گوش کن به من گوش کن من یه قاتلم یه کثافت هیچی نگو چشمات رو ببند به حرفم گوش کن من کمکت می کنم درستش می کنیم قول می دم من و قبول داری نمیدونم قول بهت میدم به حرفم گوش کن تو یه دختر قوی هستی و این چیزها نمی تونه از پا بندازتت خوب گوش کن ما با هم این رو شورع کردیم و با هم تمامش می کنیم باشه نمی دونم نمیدونم حالا اول از همه اگر لختی لباست رو بپوش مهم نیست خونی یا نه فقط بپوشش باشه بعد باید ببینی سویچ ماشین رو میتونی پیدا کنی یا نه اصلا بیرون نیا اصلا نترس فقط بیرون نیا نمی دونم گریه شدید سحر و صحنه هایی که در اون ون می دید او رو دچار حمله عصبی شدید کرده بود گوش کن به من راهی نداری اگر بری بیرون می گیرنت دوربین اسانسور ثبت کرده با کیومرث رفتی پایین و بعد الان کنار جنازش نشستی تنها قصاصت میکنن می فهمی قصاصت می کنن من یه کثافتم گوش کن سحر خوب به من گوش کن لباست رو بپوش همین الان فهمیدی فهمیدی باشه سحرموبایل رو روی تاقچه داخل ون گذاشت و از میون اون وان خون شلوار و مانتوش رو که از قضا در انتهای ون انداخته شده بود و کمتر خونی شده بودند رو پوشید موبایل روبرداشت صدای خانوم دکتر اونقدر گرم و پر آرامش بود که باعث میشد سحر کور سوی امیدی در سرش تصور بکنه پوشیدم آفرین خوب حالا بگرد کلید رو پیدا کن من مطمعنم اونجاست از جیب کیومرث شروع کن سحر بدون هیچ حرفی موبایل رو روی تاقچه روی دیواره ون گذاشت و در گوشه و کنار به دنبال کلید میگشت اصلا نمی تونست طرف جنازه کیومرث بره اونقدر میترسید که حتی حاضر نبود به او نگاه کنه پیدا نکردم همه جا رو گشتی جیب کیومرث چی نمیدونم خوب گوش کن سحر یا می تونی بترسی و صبر کنی تا قصاصت کنن یا می تونی به حرفم گوش بدی و نجات پیدا کنی تو دختر قوی هستی برو و توی جیب کیومرث رو بگرد سحر با بی میلی و ترس به سمت جنازه رفت چشمانش رو بسته بود و دستش رو به سمت جنازه دراز کرده بود افکار خنده داری به سرش میزد می ترسید کیومرث نمرده باشه و یک دفعه دستش رو بگیره میترسید یک نفر در ون رو باز کنه و اون رو با این وضع ببینه از مرگ می ترسید در این افکار بود که دستش انبوه خونهای لزج و دلمه بسته رو رد کرد و به جیب کیومرث رسید لمس کردن کلید گرمای امیدی بود در وسط یک یخبندان با قدرت بیشتری کلید رو از جیب کیومرث بیرون اورد و موبایل رو برداشت پیداش کردم آفرین دخترم آفرین ومیدونستم تو می تونی حالا کاری که میگم رو بکن روسریت رو خوب بپوشون تا میتونی صورتت رو پاک کن ولی مهم نیست الان شبه و خیابونها هم خیلی شلوغ نیست در پارکینگ اتوماته پس نیازی نیست بازش کنی از ساختمون که بیرون اومدی برو به سمت میدون هفت تیر مطمعنم بلدی چطور بری بنداز تو اتوبان مدرس و ادامه بده بیشتر از نیم ساعت طول نیمیکشه خودم بهت زنگ می زنم و می گم بعدش کجا بیای فقط نترس خیلی عادی باش هیچی نمیشه نمیدونم میدونی اینقدر نگو نمیدونم حالا تا هستم برو استارت بزن سحر از صحبتهای اون زن قوه گرفته بود و پشت رل ماشین رفت و استارت زد با اینکه رانندگی رو خوب بلد بود اما اولین بار بود که پشت ون نشسته بود اما چاره ای نداشت تنها راه فرار پیشنهاد اون زن بود از پارکینگ با احتیاط بیرون اومد تا میدان هفت تیر راه زیادی نبود و بعد به سرعت وارد بزرگراه مدرس شد همه چیز بیرون از ون عادی به نظر میرسید بیست دقیقه بعد از حرکت صدای موبایل در اومد سحر سراسیمه جواب داد کجایی الان تو مدرس هستم خوبه بپیچ توی بزرگراه صدر و ادامه بده همینجوری ادامه بده تابلو می نی سیتی روبگیر بازم باهات زنگ میزنم باشه قوی باش دختر تو میتونی من مطمعنم سحر به رانندگی ادامه داد با تلفنهای بعدی و ادرس دهی های اون خانوم سحر وارد جاده ای دو بانده و تاریک در دل کوه شد به قول اون خانوم اسم قدیم جاده گردنه قوچک بوده جاده ای پر پیچ و خلوت بالاخره سحر در یکی از پیچهای که اون زن گفته بود توقف کرد از دور نور چراق یک ماشین بنز رو دید صدای موبایل فرصت هر کاری رو ازش گرفت عالیه دختر من و می بینی چراغ زدم بهت همونجا بشین تا بیام پیشت از دور سحر قامت زنی میانسال بلند قد رو میدید که مانتو یک دست کرم تنش بود و با وقار از ماشین بنز پیاده شد عرض جاده رو طی کرد وبه سمت سحر می اومد سحر با دیدن زن قوت مضاعف گرفته بود از ماشین پیاده شد و خودش رو در آغوش زن انداخت زن هم با میل و رغبت فراوان سحر رو در اغوش گرفت و دستهاش رو رو پشت سحر می کشید می دونستم میتونی میدونستم دختر قوی هستی سحر در بقل زن فقط زجه میزد زن با دستکشی سیاه چرمی موهای دم اسبی سحر رو که از زیر روسری بیرون زده بود به کناری داد گردن سفید سحرکه اثار کبودی مک زدنهای وحشیانه کیومرث روشون مشخص بود از زیر روسری خودنمایی میکرد نگران نباش عزیزم درستش می کنیم نگران نباش آرامش عمیقی وجود سحر رو گرفته بود انگار نه انگار بهش تجاوز شده بود و چندین ساعت در کنار یک جنازه حبس شده بود زجه های اولیه جای خودش رو به هق هق های ارام و نجوا گونه داده بود ناگهان از کناره ون شبحی خود رو به پشت ون رسوند و بعد ارام ارام از پشت ون بیرون امد شبح زیر نور چراقهای کنار جاده تبدیل به یک مرد میانسال شده بود که با روسری سیاه دور صورت خودش رو پوشونده بود و پاورچین پاورچین از پشت ون به سمت سحر حرکت می کرد زن با نگاه منتظری به مرد خیره شده بود در حالی که سحر رو توی بقلش فشار میداد چشمکی به مرد زد درچشم بهم زدن مرد به سرعت سرنگ تیزی رو در گردن سحر فرو کرد سرنگ ماده بی رنگی رو به درون گردن سحر تزریق کرد واکنش ناشی از سوزش ناگهان گردن سحر رواز اغوش گرم زن بیرون اورد چشمهای تار سحر تنها موفق به دیدن شبح مردی تنومد شد که انتظار بیهوشی کامل سحر رو میکشید انتظاری که خیلی به درازا نکشید و سحر مثل یک برگ زرد پاییزی به زمین افتاد مرد در برابر پوزخند تمسخر آمیز زن به سرعت سحر رو از زمین بلند کرد و پشن رل گذاشت دستهای مرد که با دستکش چرمی پوشیده شده بودند ماشین رو استارت زد و ترمز دستی ماشین رو پایین داد در یک چشم به هم زدن ماشین ون به همراه سحر و جنازه کیمورث سرعت گرفت و به داخل دره افتاد زن و مرد به سرعت به سمت ماشین بنز حرکت کردند و از محل دور شدند عجب صبح زیبایی هر کی میگه انتقام شیرینه راست گفته اونم از کسانی که یادشون یک عمر ذهن و فکرم رو مثل خوره می خود امروز با اینکه تو همون فصل نکبتی هستیم ولی خیلی خوشحالم نقشه رو دقیق اجرا کردیم بدون اینکه مو لادرزش بره روح محمودی کثیف امروز پسرش رو تحویل میگیره سه سال بود منتظر امروز بودم روزی که تمام عقده های جمع شدم رو توی گردن پسر محمودی خالی کردم چقدر اروم ترم خیلی مدیون شراره هستم خیلی کمکم کرد توی این سه سال خیلی ارامم کرد یادمه توی سومین دیدارمون بود اولین بار بود بعد وقت اداری توی مطبش دعوتم کرده بود یادمه بهم یه اب پرتقال داد لامصب مثل این که میتونست فکرم رو بخونه بی مقدمه وقتی تردیدم رو دید ازم سوال کرد چیه خاطره بد داری ازش میدونم که لرزش شونم رو هم دید و میدونستم که از چشمهاش نمیشه چیزی رو پنهون کرد براش تعریف کردم یه اب پرتقال ساده زندگیم رو به باد داد بهش گفتم که اگر اون اب پرتغال لعنتی رو می خوردم و می خوابیدم درسته محمودی انگولگم می کرد درسته حتی ممکن بود بهم تجاوز بکنه ولی الان داداش شهریار زنده بود و شاید این همه خاطراتی که مثل آوار هر از گاهی رو سرم میریزه رو نمی داشتم یادمه اهی کشید و داستانش رو برام تعریف کرد نمیدونم بخاط اروم کردن من داستان رو ساخته بود یا واقعا براش اتفاق افتاده برام مهم هم نیست مهم این بود که رابطم رو باهاش عمیقتر میکرد با همون لحن جدی و چشمهای شیطونش تعریف کرد که توی سیزده سالگی بعد مراسم عروسی عموش وقتی که یه لباس تور سفید پوشیده بوده و مثل تمام هم سن و سالهاش بدو بدو میکرده یکی از فامیلهای عروس یه لیوان اب پرتغال بهش داده و تنها چیزی که یادشه چیغ مادرش بوده و تخت بیمارستان باز حد اقل اون مرد کار خودش رو خوب انجام داده بوده حد اقل هیچ تصویری از هیچی تو سر شراره باقی نگذاشته ولی من چی همه چیز رو با چشمهای خودم دیدم تو جلسه بعدی بود که شراره با همون لحن همیشگیش بهم گفت که باید انتقام بگیرم و فقط انتقامه که میتونه ارامم بکنه یه مدت طول کشید بتونم حرف شراره رو قبول بکنم اولش ترسیده بودم میترسیدم نکنه سرنوشتم مثل شهریار بشه قصاص ولی اروم اروم شراره بهم قبولوند که این کار لازمه درست مثل بازی هام با منشی ها درست مثل همونکاری که با بیتا و نازنین کردم که اگر نمیکردم امروز کارم به تیمارستان کشیده بود این بازی هارو دوست دارم این انتقامها و تفریحهای شیرین بهم انرژی زندگی میده مثلا اگر الان بازی با سیمین نبود چکار میخواستم بکنم باید میرفتم روزی سه بار توی توالت خود ارضایی میکردم نه نه من اهلش نیستم شراره درست متوجه شده بود من یه گرگم یه گرگ نر گرگ نر فرار نمی کنه وامیسته و میدره فرار کار شغالهای پست هست که کارشون زوزه کردن و فراره یه گرگ میجنگه و حقش رو میگیره روزی که تصمیم نهاییم رو گرفتم برای اولین بار شراره اجازه داد ببوسمش یعنی اجازه که نه خودش صورتش رو نزدیک اورد و ناخواگاه لبم رو لبش رفت تنم اتیش گرفت هر کس دیگه بود میخوابوندمش و میکردمش ولی حسی که به شراره داشتم این اجازه رو بهم نمیداد اونم یه گرگ بود یه گرگ هم سرنوشت و زخم خورده از همون روز با کمکش دنبال رد خانواده محمودی رو گرفتیم چند ماه گذشت فهمیدیم پسرش تو بازاره و یه کاسب جز هست اینجا بود که براش یه نقشه ریختیم خوب ازش اطلاعات در اوردیم شاهرخ بهش نزدیک شد یکی دو ماه روش کار کرد و وسوسش کرد شغلش رو عوض کنه کار سختی نبود مشتری که من باشم حی و حاضر بود جنس هم میشد جور کرد خودم رو به خریت میزدم و جنس ها رو ازش گرون می خریدم اونم به خیالش من یه دکتر خرپول هستم که می تونه همه جوره بکنه تو پاچم خوب براش دونه ریختیم و اونم مثل یه کفتر ابله دنبال دونه ها راه افتاد به پیشنهاد شراره وقتی خوب بهش نزدیک شدیم کشوندیمش تو لونه از همه منشی های من تودو سال گذشته بهش یه نفعی رسید از رقصیدن و لب گرفتن تا کردن و شکنجه و تجاوز شده بود یکی از ماها خوب خصوصیاتش رو شناختیم تو سکس خوب میشه ادمهارو شناخت طمع قصاوت بزدلی همه و همه توی سکس لخت و عور بیرون میریزه واقعیت این بود که جونش برام فقط مهم نبود باید همه چیزش رو میگرفتیم باید به خاک سیاه مینشوندیمش هی چه بیشتر بهتر پس بازم تحریکش کردم اینبار واسطه شد تا ویلای یکی از فامیلهاشون رو بهم بفروشه میدونستم میخواد کلی سود بکنه روش همینم بود که باعث شد بیافته تو دام دعوا رو بردم تو خونش عاصیش کردم جلوی طلبکاراش کوچیکش کردم مثل باباش که من و عاصی و کوچیک کرد نقشه این بود که علاوه بر جونش مالشم باید بالا میکشیدم که کشیدم همیشه شراره یه حرف خوبی میزنه میگه همیشه بهترین راه شکار اینه که با قواعد بازی خود طعمه ها بازی کنی و اخر سر با قوانین خودشون از راه بدرشون کنی با دست یکی دیگه اونوقته که میتونی بشینی و تماشا کنی و لذت ببری سحر رو هم همینطوری شکار کردیم شراره کلی تعقیبش کرد و دید سر و گوشش میجنبه کسی هم که سر و گوشش می جنبه راحت میشه وسوسش کرد رو این حساب کشوندش تو مطب خودش و یه چک پنج میلیونی بهش داد ادمهایی مثل سحر رو خوب میشه خرید از بس که طمع کارن ازش خیلی صریح خواسته بود کیومرث رو بکشونه تو انباری بهش گفته بود قرار نیست کاری صورت بگیره فقط قصد تلکه کردن کیومرثه وقتی وارد انباری شدن چند نفر میریزن توی انباری و کیومرث رو به قصد بردن به کلانتری به جرم رابطه نامشروع میترسونن اونوقته که کیومرث باید سر کیسه رو شل کنه با این داستانها شراره حسابی سحر رو وسوسه کرده بود بدبخت نمیدونست کیومرث به قصد دزدیدنش اومده تو مطب خیلی خوشحالم خیلی انتقام محمودی رو از پسرش گرفتم شراره راست میگه ما توی یک فاضلاب زندگی می کنیم این و توی اخرین تصاویری که از اون سالهای دور یادمه میبینم صحنه دادگاههای مختلفی بود که میرفتیم و پیشنهاداتی که وکیلها و قاضی ها و مامورین به مادرم میدادن داداش شهریار قصاص شد به جرم کشتن اون حروم زاده ولی خانوم گودرزی که طراح همه این کثافت کاریا بود همه چیز رو انکار کرد با بیشرفی تمام گفت که داداش شهریار فریبش داده تو همون دوران دادگاه با اون زبونش مخ یکی از دادیارهارو زد و شد صیغش اونم کمکش کرد و با پارتی بازی سه سال حبس براش بریدن که حتی یه روزم تو زندون نموند همه سه سال رو براش خریدن من موندم و شاهرخ با یه دنیا کینه البته محمودی درست پیشبینی کرده بود التم اینده خوبی داشته و داره سیمین داره یواش یواش آماده میشه برای مرحله بعد رابطمون خیلی خوب شده خودش میدونه کی چایی بیاره کی قهوه کی بیشتر بمونه کی عشوه بریزه البته هنوز به اون مرحله نرسیدیم که فیزیکی بشیم ولی برای یک ماه پیشرفته خوبیه بیتا دو ماه طول کشید برسه به این مرحله تا وقتی این فصل پاییز لعنتی تمام بشه و اوار خاطرات هم ولم کنن سیمین هم اماده میشه برای لونه اونوقته که توی زمستون کنار شومینه داغ یه تن داغ رو میکنم و لذت میبرم چهار روزه از شاهرخ خبری نیست دارم نگرانش میشم سابقه نداشته چهار روز ازش بیخبر باشم همیشه هر جا که میرفت خبر میداد شاهرخ دوست و یار شفیقم فقط تو بودی بعد داداش شهریار از گذشتم نگهش داشتم فقط تو بودی ولم نکردی فقط تو بودی تو فشار های درسی که مادرم سرم میاورد کنارم بودی دلم به بازی با تو خوش بود شاید اگر نبودی یه روز پاییزی خودم رو میکشتم کاشکی خواهر ابلهم جواب رد بهت نمیداد می دونم خواهرم مساله نبود مادرم علاقه نداشت اون بود که زور کرد و پاهاش رو توی یک کفش که دخترم رو به پسر یه ارتشی نمیدم وقتی جواب رد قطعی رو شنیدی تو هم مثل من شکستی راستی چرا نسل ما سرنوشتش این جوره چرا همش درده همش غصه است همش شکسته دکتر جان بفرمایید چایی دستت درد نکنه سیمین خانوم عزیز مرسی ببینم راستی چقدر داروی بیحس کننده داریم فکر کنم دو جعبه دیگه می خواید به آقا کیومرث تلفن کنم سفارش بدم آره اگر زحمتی نیست چشم زنگت رو بزن الان کیومرث پیش باباشه جنازش رو نمیدونم شاید هنوز ته دره است شایدم زیر خاکه نمیدونم هر چی هست لذت فرو کردن اون چاقو تو گردنش رو فراموش نمی کنم آقای دکتر آقای دکتر آقا کیومرث چی شده کیومرث چی شده خانوم متاسفم چی شده سیمین جان اتفاقی افتاده متاسفم خدای من باورم نمیشه به منم می گی چی شده الان با منشی دفترشون صحبت کردم متاسفاته آقا کیومرث به قتل رسیدن قتل چی داری میگی منشیش رو برام بگیر بالاخره همه فهمیدن یه سرهنگی هم از آگاهی باهام تماس گرفت سوالات معمولی می کرد دکتر ساغر هم پاش گیره ولی کسی شاهرخ رو پیدا نکرده نمی دونم این پسره باز کجا رفته دلم بد جوری شور میزنه موبایلش خاموشه دیروز یه سر خونش رفتم چراقها خاموش بود سرایدار هم میگفت مدتیه ندیدتش دارم نگران میشم این فصل لعنتی تمومی نداره سیمین خیلی متاثرشده و من شکل صورت متاثر رو دوست دارم ادم متاثر زود تحت تاثر قرار میگیره درست مثل سیمین که داشت گریه می کرد فرصت رو مناسب دیدم و بقلش کردم اونم اونقدر متاثر بود که توی بقلم گریه کرد نرمی سینش رو دوست دارم به زودی نوک سینش رو میمکم کناریه شومینه داغ بعد از چند دقیقه گریه از طرف سیمین و مالوندن سیمین از طرف من اونچه سرهنگ اگاهی برام گفته بود رو تعریف کردم همون نقشه ای بود که ما کشیده بودیم سرهنگ گفت که ظاهرا از قبل و با یه نقشه قبلی کیومرث میره سراغ سحر و توی پارکینگ میندازتش توی ماشین و بهش تجاوز میکنه سحر هم هین تجاوز بایک وسیله ای که احتمالا چاقوبوده به تن کیومرث میزنه و میکشتش این رو از روی زخمها و زمان کشته شدن کیومرث فهمیدن اجساد قابل کالبد شکافی نبودن چون ظاهرا ون وقتی به ته دره میره اتیش میگیره و بخشی از هر دو جنازه میسوزه ولی اونچه پلیس مطعمنه اینه که اولا به سحر تجاوز شده دوما سحر کیومرث رو کشته و سوما سحر موقع دانندگی حال عادی نداشته واقعا هم نداشته این رو میدونم چون قبل از انداختنشون توی دره خودم تو گردنش هرویین تزریق کرده بودم البته چند تا تلفن هم توی این فاصله به سحر شده که همشون از شهرستان بوده این هم اندر مزایای استفاده از موبایلهای منشی های سابقم وقتی حرفم تموم شد سیمین هاج و واج بهم خیره شده بود و باورش نمیشد کیومرث چنین کاری کرده باشه توی شوک بود ادمهای توی شوک رو دوست دارم چیزی برای پنهان کردن ندارن اگرم داشته یاشن میشه ازشون دزدید آدم تحت شوک آسب پذیره و آماده است واسه بازی خوردن حالت الان سیمین درست مثل بیتاست انگار یه عمر ازش گذشته روزی که آگهی داده بودم برای استخدام منشی منشی قبلیم ازم حامله شده بود نمی دونم دقیقا از من حامله شده بود یا شاهرخ هیچ وقتم برام مهم نبوده چون بچه ای قرار نبوده و نیست که بدنیا بیاد بعد از کلی دعوا و مرافع و تهدید بالاخره بردمش کلینیک دکتر سعید از دوستهای دوران دانشگاهم بود خودش و زنش کلینیک جراحی های سر پایی دارن همونجا منشیم سقط جنین کرد و بعد از یه چند روزی فرستادمش شهرش تبریز روزی که بیتا برای اولین بار اومد توی مطب برای مصاحبه پریشونیش رو حس کردم از بقیه مضطرب تر بود با چند تا سوال بهمش ریختم اونقدر که بلند شد تا از در بیرون بره با چند تا حرف امیدوار کننده رایش رو زدم و نگهش داشتم دختر سبزه ای بود با سینه های متوسط از نظر قیافه چندان مناسب نبود ولی بوی ترس و اضطرابش مستم میکرد دختر چهارم و مجرد یه خانواده کارمند بود بعد استخدام یه هفته بیشتر طول نکشید تا ازش سوال کردم چرا ازدواج نکرده با شرم و حیا بهم گفت که میترسه خودم و زدم به اون راه و پرسیدم یعنی وقتی با دوست پسراتی نمی ترسی سرخ شد و گفت هرگز دوست پسر نداشته پیش خودم گفتم وقتی تو لونه چکت کردم میفهمی من و نمیتونی خر بکنی ولی واقعا هرگز دوست پسر نداشت وقتی دستاش رو به بالای تخت بسته بودم و با سینه هاش ور میرفتم همون موقع که شاهرخ آلتش رو با بیرحمی تمام فرو کرد توش رد لکه های خون و دور واژنش دیدم آره بیتا به من دروغ نگفته بود واقعا دوست پسر نداشته ولی می ترسید از رابطه داشتن میترسید اونقدر می ترسید که فرصت نکرد ببینه چطوری جذبش کردم و اطمینانش و جلب کردم اونقدر بهش نزدیک شدم که متوجه نشد که یک مرد هستم متوجه نشد که میخوام شکارش بکنم اون هم مثل خیلی از منشی هام تشنه بود تشنه محبت و صحبت منم سیرابش کردم با محبت و صحبت در اضاش تنش رووقتی که از ترس مردهای دیگه میلرزید ازش دزدیدم فکر نمی کنم هیچ وقت فهمید که همه چیز از اول یه بازی بوده اونقدر کودن بود که نفهمه روی حساب همین کودنیش بود که واسه به راه اوردنش نه نیازی به زور بود نه بیهوش کردن نه بی حسی تنها دردسرش گرفتن آتو ازش بود که اونم با فیلم و عکس و کمی خشونت حل شد اخرسر هم به همون راحتی که اومد به همون راحتی هم یه روز صبح استعفا داد و رفت جریان گم شدن شاهرخ رو به شراره هم گفتم اون هم نگران شده هر چی زنگ می زنیم کسی گوشی رو برنمیداره میترسم بلایی سرش اومده باشه ادم کله خریه همین کله خریش هم نقطه ضعفشه میشی راحت تحریکش کرد و ازش استفاده کرد خیلی نگرانم باید برم مطب شراره باید کاری بکنیم این فصل لعنتی کی تموم میشه فصل دوم شراره شراره همین الان شهروز تلفن کرد از صداش فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشه خیلی طول نکشید که بهم گفت چهار روزه از شاهرخ خبری نیست می گفت هر چقدر بهش تلفن می کنه جواب نمیده حتی میگفت سرایدارش هم مدتیه شاهرخ رو ندیده این دوتا مثل دوتا برادر خونی هستند درست مثل فاطمه و زهرا دو تا دوست دوتا هم دم دو تا هم سرنوشت خوب یادم میاد اواخر پاییز بود یه دختر رنگ و رو پریده با یه مانتو روسری رنگ و رورفته رو یه خانومی که وضع ظاهریش دست کمی از اون دختر نداشت اورد مطب من اسمش فاطمه بود کاملا مشخص بود که افسرده است اون زن که مادر فاطمه بود کمی از اوضاع و احوالش برام گفت هیچ مشکلی از نظرش تو زندگی دختر نبود اوضاع مالی معمولی خانواده ای متوسط پدری مهربان و دلسوز حتی به قول مادرش هیچ فشاری هم از جانب کسی روش وارد نشده بوده از مادرش خواستم از اتاق بره بیرون و با خود فاطمه صحبت کردم میگفت احساس پوچی میکنه هیچ هیجانی در زندگی نداره هیچ امیدی نداره همه چیز انگار یه خط صاف بی شیبه که با یه آهنگ ممتد داره میگذره بهش اطمینان دادم که حرفهاش بین خودمون می مونه اما همونطور که انتظار داشتم بهم اطمینان نکرد و حرفشو نزد چرند و پرند بود که تحویلم داد فکر کرده بود با بچه طرفه یه چیزی این وسط با عقلم جور در نمی اومد این دختره یه مرگش بود چیزی که فکر میکرد داره ازم قایم میکنه برام آشکارتر از این حرفها بود اینکه میگفت احساس پوچی میکنه دروغ محض بود کسی که احساس پوچی کنه از تن صداش معلومه جمله ها کوتاهن و خسته جمله های فاطمه بیش از حد توش احساس بود جلسه دوم تنها اومد با همون مانتو روسری رنگ و رو رفته بیشتر باهاش خودمونی شدم نه شکست عشقی رو تجربه کرده بود نه فشار پدر و مادر نه فشار مذهبی نه فشار اقتصادی حتی از زیر زبونش کشیدم که سکس رو هم تو سن بیست و سه سالگی تجربه نکرده نمیفهمیدم چرا تمارض میکنه جلسه سوم برای اولین بار تن صداش و حرفهاش با هم مَچ شدن داشت از زهرا حرف میزد حس کردم به ارتباطی باید بین فاطمه و زهرا باشه ارتباطی که کشفش برام می تونست در تغییر وضعیت روحی فاطمه مفید باشه ولی قبلش باید یک مطلبی رو میفهمیدم از چند حالت خارج نبود یا دختره لزبین بود یا یه چیزی مثل یه راز این دو تا رو به هم مرتبط میکرد برای جلسه چهارم ازش خواستم به عنوان اخرین مریض ساعت هفت و نیم بیاد بهش گفتم که یه داروی ضد افسردگی جدید برام اومده و اگه بخواد میتونم یه دونه بهش بزنم به جاش یه آمفتامین بهش تزریق کردم وقتی دارو شروع به اثر کردن کرد بردمش اتاق پشتی مطب و ازش خواستم تمام لباسهاش رو در بیاره کاملا های شده بود این رو از چهره بر افروخته و چشمهای باز غیر طبیعیش میفهمیدم دستهاش رو با دستبندهایی که دورش پنبه ای بود بستم مقاومتی نکرد ازش خواستم پاهاش رو باز بکنه واژنش پر از مو بود بوی عرق میداد دوربین فیلمبرداری مخفی رو که درست روبه روی تخت تعبیه کرده بودم رو به کار انداختم حالا می تونستم تمامی حالات صورت و چشم فاطمه رو بعدا مطالعه بکنم دستم رو روی کشاله رونش کشیدم سردی دستم باعث شد با ترس نگاهم بکنه چیزی بهم نگفت مثل یه بازجو تن صدام عوض شد و بازخواستش مشخص که تو دپرسی بله خانوم دکتر معلومه که دروغ میگی مثل سگ نه به خدا پس چرا تو چشام نگاه نمیکنی چیزی نگفت ارام دستم رواز بین موهای دور واژنش به سمت لبه بیرونی واژنتش بردم و خیلی ملایم ماساژش دادم با پرخاش بهم گفت چیکار داری می کنی بی توجه بهش ادامه دادم مادر نزاییده کسی رو که بتونه منو گول بزنه دستم رووارد لبه داخلی کردم رطوبت اطراف واژن رو کاملا حس میکردم صداش رو بلند کرد و گفت چه غلطی می کنی زنکه جنده رفتم بالا سرش و یه سیلی همچین زدم تو صورتش که برق از چشماش پرید آمرانه گفتم اینجا رییس منم جنده تویی فهمیدی دستهاش رو با سرسختی و وحشیانه تکون داد و پاهاش رو بست دستم رو از روی واژنش بیرون کشیدم و با فشار و سختی زیاد گردنش رو داخل یه گیره بزرگ محکم و ثابت رو به روی دوربین نگه داشتم یه دهن بند توپی هم توی دهنش کردم مرحله سخت کار باز نگه داشتن پاهاش بود که اون هم با دو تا گیره اهنی حل شد چهره بر افروخته و عصبیش رو دوست داشتم اون دختر به ظاهر افسرده قابلیت های زیادی داشت کار اصلیم رو شروع کردم در گوشش با تن تحریک کننده ای گفتم الان زهرا میاد برای لحظه ای سکوتش رو دیدم کاملا مشخصی بود که نسبت به این اسم حساسیت داره ولی بعد از چند ثانیه مکث باز هم به تقلا کردن ادامه داد زهرا الان میاد تا با هات یه سکس حسابی داشته باشه این جمله من هیچ اثری روی فاطمه نداشت زهرا میاد واژنت رو بخوره زهرا میاد سینه هات رو میک بزنه وای که زهرا میاد و لیست میزنه دوست پسر زهرا میاد آلتش رو فرو می کنه توی واژنت و پارت می کنه انگار هیچ کدوم از جملات من روی مغز فاطمه کوچکترین اثری نداشت ولی میدونستم حتما باید یه رابطه ای بین زهرا و فاطمه باشه یه چیزی از نوع یه رابطه یه تحریک یه حس کلمات و جملات دیگه ای رو شروع کردم ولی واکنش فاطمه نسبت به اونها فرقی با هم نداشت و هر لحظه عصبی ترش میکرد در بین جملاتم یک هو چیزی به ذهنم رسید در گوشش با حالتی محکم گفتم زهرا دستور داده بود بدزدمت و الان میاد تا شکنجت بده فاطمه برای لحظه ای چشم در چشم من انداخت چشمهاش چیزی رو می طلبید فرم صورتش از حالت یک انسان عاصی و دردمند به صورت یک انسان راضی در اومد این رو در تمام لحظات ثبت شدش میتونستم ببینم همش نقشه زهرا بود که بکشونتت اینجا و شکنجت بده من دوست زهرا هستم تو الان تو دام مایی عضلات رون پای فاطمه که زیر دست راستم بود با شنیدن این جملات نرم تر و ازادتر میشد دگه از اون انقباض عضلانی اولیه خبری نبود عضله گردن فاطمه هم اروم اروم نرم میشد فکر کردم راز رابطه وشایدم فانتزی ایندو نفر برام فاش شده هیچ وقت احساس رضایتی رو که اون لجظه کردم رو فراموش نمیکنم یه کیسه روی سر فاطمه کشیدم و وانمود کردم که زهرا وارد اتاق شده با برخورد اولین ضربه خط کش اهنی به روی رون پاهاش تنش از خوشی می لرزید بلند تکرارمیکردم زهرا جان افرین که گفتی فاطمه رو بدزدیم و شکنجه بدیم با کف دستم محکم به روی سینه هاش میزدم و با دست دیگم روی واژنش رو می لرزوندم صدای اه و لذتش رو از زیر دهن بند کاملا می شنیدم بعد از بیست دقیقه جیغ ارومی زیر کیسه کشید و احساس کردم از خوشی لخت و شل شده ساعت نه شب شده بود به مادر فاطمه زنگ زدم و بهش گفتم فاطمه خوبه و پیش منه کار تراپی طول کشیده مادر بیچارش با ترس ازم حالش رو پرسید یه جوری دست به سرش کردم باید زهرا رو پیدا می کردم 8 9 84 9 87 4 ادامه نوشته عقاب

Date: February 28, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *