تله ۵ و پایانی

0 views
0%

8 9 84 9 87 4 قسمت قبل فصل چهارم تله از اسمان برف میبارد برفی که نوید بخش پایان پاییز است فصل خاطره ها و البته فصل شمردن جوجه ها همیشه این فصل برای شهروز فصل مرور خاطره هاست مرور خاطراتی نه چندان خوش ایند امسال این فصل برای شهروز فصل بستن پرونده یک انتقام هم بود پسر محمودی کیومرث رو با کمک دوستانش نابود کرد تا بلکه انتقام بیست سال قبلش رو از آقای محمودی ناظم بگیره و اگر نبود کمک دوستانش هیچ وقت نمی تونست این کار رو به سرانجام برسونه گم شدن شاهرخ برای چهار پنج روز ذهن شهروز رو درگیر خودش کرده بود ولی دیشب وقتی شاهرخ با قیافه خسته و دردناک زنگ منزل شهروز رو زد احساسات دیگه ای توی قلب شهروز خونه کرده بود شهروز از توضیحات و فرضیات شاهرخ شوکه شده بود براش غیر قابل باور بود که شراره اینطور به شاهرخ نارو زده باشه هم شراره و هم شاهرخ نزدیکترین دوستانش بودن و هرگز نمیتونست یکی رو بر دیگری ارجحیت بده باید کاری میکرد حتی اگر اون خونهای تزریقی الوده به ایدز هم نمی بود چیزی از زشتی و خباثت حرکت شراره کم نمی کرد فریب دادن یک هم قبیله در ذهن شهروز جرم بزرگی بود جرمی نابخشودنی اما به نظر شهروز این موضوع مساله ای داخلی بود که باید مثل یک گرگ درست و حسابی حلش کرد هر دو اونها می دونستن که شراره زرنگتر از اونی هست که دم به تله بده گول زدن شراره تقریبا غیر ممکن بود بعلاوه اونها اونقدر وقت نداشتند تا نقشه ای برای فریب دادن شراره بریزن و اجراش بکنن باید سریع و ضربتی عمل می کردن بیتا و نازنین حتما رها کردن شاهرخ در اطراف شهر رو به اطلاع شراره رسونده بودن حدس پناه بردن شاهرخ به خونه شهروز هم کار سختی نبود اصلا هم بعید نبود شراره کسی رو اجیر کرده باشه تا شاهرخ رو همه جا تعقیب بکنه ولی شانس اونها این بود که شراره احتمالا نمی دونست که شاهرخ مکالمه بیتا و نازنین رو شنیده پس از نظر شراره شاهرخ هنوز هم از نقشه او مطلع نیست و این دقیقا نقطه ضعف شراره بود شهروز تلفن رو برداشت و به شراره تلفن کرد الو شراره سلام چی شده این وقت شب شاهرخ شاهرخ پیدا شده الان اومده خونه من پسره خر تا الان کجا رفته بود مردک نباید اطلاع میداد نه شراره نه اینطور نیست دزدیده بودنش چی می گی دزدیده بودنش کی نازنین و بیتا شراره مکث کوتاهی کرد و گفت مزخرف نگو شهروز یعنی این خرس گنده از پس اون دوتا کوچولو بر نمیاد گولش زدن میتونی خودت رو برسونی اینجا به کمک و تخصصت احتیاج دارم شاهرخ توی حال روحی بدیه الان خیلی خوب خودم رو میرسونم همه چیزبه خوبی پیش رفت یک ساعت و نیم بعد شراره زنگ منزل شهروز رو زد با دیدن قیافه داغون شاهرخ کمی حس ترحمش گل کرده بود وبا مهربانی با شاهرخ حرف زد در تن صدای شراره اثری از تن صدای یک عاشق نبود همه چیز اماده اجرای نقشه بود شهروز و شاهرخ میتونستن روی قدرت بدنی خودشون بر علیه شراره حساب بکنن چیزی که کمی خارج از مرامشون بود در حالی که شراره مشغول حرف زدن با شاهرخ بود ناگهان شهروز مثل یک گرگ گرسنه از پشت دستمالی رو جلوی دهن و بینی شراره گرفت قبل از هر گونه عکس العملی شاهرخ با خشونت تمام دست شراره رو گرفت و پاهاش رو بین پاهای خودش قفل کرد هیچ کدوم از اون دو نفر تا به حال شراره رو در اون حال ندیده بودن عذاب وجدان تمام وجود شهروز رو گرفته بود کسی که مثل یک دوست صمیمی همدم و کمک بحال او بود و در تمامی سختی های چند وقت اخیر با او بود حالا توسط او برای بازجویی بی هوش میشد عملی که اصلا خوشایند شهروز نبود دلش میخواست تمام این ماجرا ها سو تفاهم باشه و باز هم اون سه نفر دوستان صمیمی هم بشن و با هم توی محفل روحشون رو ازاد بکنن ولی چه میشد کرد که بحث شاهرخ در میون بود دقایقی شهروز تن شراره رو توی یک پتو پیچید و هر دو اون رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادند شب طولانی در پیش بود در زیر زمین خانه ای قدیمی شهروز و شاهرخ شراره رو لخت کردند و به یک صندلی بستن شهروز توان اونچیزی رو که شاهرخ در سرش می پروروند نداشت در گوشه ای روی یک صندلی نشست و ترجیح میداد نظاره گرباشه ولی شاهرخ عصبی تر از اون بود که بتونه پابند اصول باشه مثل یک گرگ زخم خورده از رفیق سطل اب سردی رو روی تن لخت شراره خالی کرد شراره با لرز تکانی به خودش داد سیلی شاهرخ او رو بیشتر بیدار کرد شراره چشمان رو ارام باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت شهروز در گوشه ای بیروح نشسته و نظاره گر بود و شاهرخ با صورتی بر افروخته به صورت شراره زل زده بود ازت سوال می پرسم درست جواب بده همه چیز رو می دونم تو اون جنده ها رو اجیر کرده بودی تا من رو بدزدن درسته شراره کاملا متوجه شده بود که شاهرخ و شهروز از نقشه اش با خبر شدن جایی برای حاشا نبود و میدونست که سزای خائن چیه ولی اونها فقط بخشی از ماجرا رو می دونستن بخش اصلی ماجرا رو شراره میدونست با خودش عهد کرده بود مگر به قیمت گزاف داستان رو لو نده پس به سکوتش ادامه داد شاهرخ عصبی تر از اون بود که بتونه سکوت شراره رو تحمل بکنه با نعره ای بلند سیلی محکمی به صورت شراره زد اونقدر میزنمت تا به حرف بیای شاهرخ کمربندش رو در اورد و از طرف سگک کمربند شروع به ضربه زدن به تن شراره کرد هوای سرد فشم در ابتداری زمستان و تن خیس شراره ضربه های کمربند چرمی رو غیر قابل تحمل می کرد اما همه اینها در برابر اون راز قیمتی نداشت شاهرخ سرخ شده بود از خراشهای تن شراره خون کم رمغی بیرون میریخت شهروز چشمانش رو بسته بود و هنوز هم به اصل ماجرا مردد بود شاهرخ از جیب کاپشنش فندکی رو بیرون اورد چشمان شهروز به فندک شاهرخ افتاد چه غلطی می کنی به تو ربطی نداره همش تقصیر تو بود تو این جنده رو اوردی تو جمعمون بنداز کنار اون فندک رو توبازداری اشتباه میکنی شهروز به طرف شاهرخ حرکت کرد و با حالت عامرانه از او خواست فندک رو کنار بزاره ولی شاهرخ اونقدر عصبی بود که روی حرکاتش هیچ کنترلی نداشت به سمت شراره رفت فندک رو روشن کرد و اون رو به سمت سینه شراره برد اما قبل از اینکه شعله به سینه های شراره برسد ضربه محکم شهروز شاهرخ رو به روی زمین پرت کرد ثانیه ای بعد اون دو مثل دو بچه گرگ عصبی همدیگر رو روی زمین میکشیدند شهروز در وضعیت بهتری قرار داشت وتونسته بود روی سینه شاهرخ بشینه در همون حال یک مشت محکم به صورت شاهرخ زد شاهرخ تقلا می کرد مشت دوم محکم تر از اولی بود تقلای شاهرخ کمتر میشد و با مشت سوم قطرات خون به زمین اطراف پاشید ولش کن کشتیش می گم همه چیز رو میگم ولش کن خواهش می کنم شهروز ولش کن شهروز با نگاه متعجب به شراره خیره شد و از روی شاهرخ بلند شد ثانیه ای بعد شاهرخ با صورتی خون الود خودش رو به طرفی کشوند ظاهراشراره آزار رسیدن به عشقش رو اونقدر سخت میدونست که در ازای اون رازش رو برای اون دو نفر رو کنه من شراره هستم شراره گودرزی خواهر کوچکتره شهره گودرزی عصبانیت شاهرخ و شهروز با شنیدن نام گودرزی به بهت و حیرت تبدیل شد سکوت در تمام اتاق حکم فرما شد انگار روز قیامت شده و قراره همه رازها برملابشه من شراره هستم شراره گودرزی بیست ساله میشناسمتون تعجب کردید نه اره درسته بایدم تعجب بکنید خواهرم رو خوب باید یادتون باشه مخصوصا تو شهروز سرنوشتم ناخودآگاه با شماها گره خورد ولی با یه تفاوت هر روز که شماها بزرگتر میشدید من حقیر تر میشدم هر روز که شادی توی خونتون بود من پر از نفرت میشدم می فهمی حقارت چیه حقارت اینه که توی خونه شوهر خواهرت زندگی بکنی اونم نه هر شوهر خواهری یه مرتیکه پست که هر وقت بوست بکنه بدونی به چه نیتی این کار رو می کنه وقتی زل بزنه تو چشمهات و از خوشمزگی نون زیر کباب بگه و بعدش با وقاحت بگه نون زیر کباب خواهر زنه چندشم میشه از اون دوران چندشم میشه از لمس کردن تن یه زن توسط یه مرد و برام درده درد برام تداعی شبهایی هست که خواهرم زیر تن اون بیشرف پست ناله میکرد و مثلا ارضا میشد میدونید وظیفه من چی بود بعد سکس اون دوتا باید تن لخت و عرق کرده اون بیشرف رو با دستهای کوچیکم ماساژ میدادم و براشون چایی میاوردم و خرما فقط اون کثافت اینطور نبود همه اطرافیانشم اینطور بودن شراره رو به چشمان بهت زده شهروز کرد و گفت یادته بهت گفتم توی عروسی عموم چه بلایی سرم اومد دروغ نگفته بودم تنها دورغش این بود که اون عروسی عموم نبود بلکه عروسی برادر اون مرتکه پست بود واونی هم که اون بلارو سرم اورد فامیل عروس نبود بلکه خود بیشرفش بود و چیزی هم که بهت نگفته بودم این بود که اون اب پرتغال فقط بیحسم کرد دیدم چطور لختم کرد ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم دیدم سینه های کوچکم رو با ولع مک میزد نمیفهمیدم چکار داره میکنه فقط ترسیده بودم ولی توان حرف زدن نداشتم اون بیشرف وقتی التش رو بین پاهام گذاشت اونقدر توی وجودم زار زدم که تمام درونم شکست میفهمی شکست اشک از چشمان شراره سرازیر شده بود شهروز با دلرحمی تمام به سمت شراره رفت و بدون گفتن کلامی دستهای شراره رو که با چسپ محکم بسته شده بود باز کرد شراره مچ دستش به هم مالوند و بدون نگاه کردن به چشمهای شهروز ادامه داد میدونی زندگی توی اندرونی یه ادم سرشناس مذهبی برای یه بچه دوازده ساله چطوریه میدونی چه عفریته هایی دور و برم بودن نه نمیتونی بفهمی میدونی یه کسی توی مهمونی نشونت بکنه یعنی چی باور کن نمیتونی بفهمی مفهوم این جمله رو که باکره هست انشالله دیگه یعنی چی میدونی وقتی همه چیز یه زن رو توی زندگی عادی ازش میگیری و پرتش میکنی بین هم نوعان و همسرنوشتهای خودش تا با هم سر غر و فر و تجملات با هم رقابت بکنن یه هیولاهایی متولد میشن که توی درونشون فقط تنگ نظری و مکر و خباثت وجود داره جلوی هم خودشون رو مهربان ترین ادمها و رفیق ترین رفیق ها جا میزنن و پشت سر هم با هر مکر و حیله ای ریشه هم رو میزنن همه این خباثتها هم با اصول مذهبی قابل توجیهه حتی دست زدن مادر شوهر خواهرم به واژن و سینه هام توی حمام به بهانه یاد دادن غسل ولی زندگی توی اون محیط اونقدر بهم رندی داده بود که بفهمم اون زن داره تن من رو برای بچه خواهرش تست میکنه که مبادا وقتی زن یکی از اون مردها شدم شب توی رختخواب نتونم حال لازم رو بهش بدم می فهمی این یعنی چی یعنی ای دختر دوازده سیزده ساله تو وظیفه ای نداری جز دادن و خفه شدن در ازاش برات طلا و جواهر و تجملات خریده میشه تا حال کنی و خوش باشی و پز بدی به همسن و سالهات شاهرخ با صورتی خونین به شراره خیره شده بود انگار توی یک نمایشنامه گیر کرده بود نه توان باور کردن اونچه شراره می گفت رو داشت و نه میتونست اتفاقی که براش افتاده رو باور کنه فقط سعی می کرد بشنوه شهروز هم با حالتی پر از بهت و حیرت به شراره خیره شده بود از همون زمان همونطور که از محیطم مکر و حیله گری و خباثت رو یاد می گرفتم حسی اروم اروم در من متولد میشد یک نفرت یک نفرت بی صدا یک نفرتی که از قیافه ظاهریم قابل تشخیص نبود خوب یاد گرفته بودم چطور پنهانش کنم و عوضش با چرب زبونی و خنده و خوش برخوردی آدمهای اطرافم رو گول بزنم اینطوری میتونستم نفرتم رو مثل یک جنین با خودم حمل بکنم و از شیره چونم تغذیش بکنم تا خوب رشد بکنه و آماده بشه نفرت ارثیه من بود و انتقام واجب ولی اصل اولی که توی اون حرم سرا یاد گرفته بودم این بود که هیچ کاری رو نباید مستقیم انجام بدم همه چیز باید توسط دیگری انجام بشه توسط یک الت دست یک کسی که یا ندونه داره چکار میکنه و یا نتونه در برابر خواستت مقاومت بکنه به اندازه موهای سرم الت دست زنهای فامیل اون پست فطرت شدم شراره اشکهای صورتش رو پاک کرد و با حالی پر از تمسخر گفت یه بار یادمه چهارده سالم بود یکی از دخترهای فامیل رو که تقوا و نماز و قران خوندنش همیشه تو چشمم بود بهم یه سی دی داد تا کپیش کنم بهم گفت مطلب درسیه و ازم خواست سریع براش کپی کنم منم توی اون عوالم بچگی فکر کردم دارم کار خیر انجام میدم ولی حس کنجکاویم کار درستم داد وفایلهای توی سی دی رو دیدم برام ترس ناک بود برای اولین بار می دیدم یک سری زن هماغوش یکسری زن دیگه هستن از تعجب عرق کرده بودم سی دی رو براش کپی کردم و توی عالم بچگی امر به معروفش کردم که این فیلمها وعکسها بد هست و گناه داره و باعث تیره شدن قلب میشه اون شب کتک بدی خوردم و کامپیوترم رو هم ازم گرفتن کتکی که حتی دلیلش رو هم نمی دونستم البته فقط یک روز زمان لازم بود تا دلیلش رو بفهمم ظاهرا خواهر کوچیک ریحانه همون دختری که براش سی دی رو کپی کرده بودم به دروغ به مادر شوهر خواهرم گفته بود شراره فیلم بد و غیر اخلاقی نگاه میکنه و علاوه بر اینها کامپیوترش شده عامل فساد میدونستم اون دختر کوچکتر از اونیه که بتونه چنین دروغی بگه برام روشن بود ریحانه در ازای یک ابنبات تحریکش کرده بوده که اینکار رو بکنه تا به من بفهمونه رازش رو به کسی نگم فردای اون روز چهره مهربان و مظلوم ریحانه که بخاطر از دست دادن کامپیوترم باهام ابراز هم دردی می کرد چندش اور بود من رو کنار کامپیوترش نشوند و ازم خواست چند تا سی دی دیگه براش رایت کنم وقتی خوب مطمعن شد قرار نیست چغلیش رو پیش مادرش بکنم همه چیز یکباره ردیف شد خواهر کوچیک ریجانه کتک مفصلی بخاطر دروغی که گفته بود خورد و مادر شوهر خواهرم کامپیوتر رو بهم برگردوند ریجانه فقط شانزده سالش بود ولی به اندازه یک زن چهل ساله مکار بود وقتی توی قران نوشته خدا مکار هست چرا بندگان خدا به طبعیت از خدا مکار نباید باشن تازه توی شریعت هم اومده که چرم دستور دهنده قتل قصاص نیست و اون کسی که فعل قتل رو انجام داده باید قصاص بشه پس چه بهتر که بقیه کارها رو بکنن و اونی که چاقو رو زده قصاص بشه درست مثل شهروز شراره در حالی که باز هم گریه کردنش رو آغاز کرده بود رو به شهروز کرد و گفت اصل اول رو بهت گفتم ولی اصل دوم مهمتره اصل دوم اینه که قفل هر کسی با یک کلید خاص باز میشه و مهم بدست اوردن اون کلیده همونطور که شوهر خواهرم رو با درس خوندن و کار خیر گول زدم و کاری کردم اجازه بده برم دانشگاه و درس بخونم ادم خسته ای مثل تو رو هم با محبت و تشنه نگه داشتنت گول زدم نتیجش حتی بهتر از شوهر خواهرم بود اون هیچ وقت بهم اطمینان نکرد اصلاتو دنیایی که اون توش زندگی می کرد اطمینان معنا نداشت همه گرگ بودن یه سری گرگهای در ظاهر خندان و دست به خیر ولی تو به من اطمینان کردی قفلت که باز شد هیچ دری تو درونت بسته نبود من هم با حوصله به همه اتاقهاش سر زدم وقت زیاد داشتم چون مهم کیفیت انتقام بود تمام عادات و خلق و خوت رو سبک و سنگین کردم گذاشتم روایتت رو از قضیه شهریار و خواهرم روبرام بگی تا با طعم دهن خودت اروم و خزنده تخم انتقام رو تو دلت بکارم و این کار رو کردم بدونه اینکه بدونی داری نقشه من رو اجرا میکنی پیش خودت فکر میکردی میخوای از عامل قتل داداشت انتقام بگیری اونقدر ذهنت رو اشفته کرده بودم که متوجه نبودی اگر انتقامی هم در کار باشه این پسر محمودی هست که باید از تو و خانوادت انتقام بگیره و نه تو چرا که این داداش تو بود که پدر اون رو کشت ولی ذهنت پر شده بود از من از فکر من از نفرتی که بیست سال رشدش داده بودم من به قصاص برادرت کاری نداشتم حتی به تجاوز به توهم کاری نداشتم برای من تغییر سرنوشت خواهرم مهم بود که از نظرم عاملش محمودی بود پس همه مهره های نقشه من بودن شهروز که حس میکرد بی نهایت تحقیر شده نگاهی به شاهرخ کرد و بعد با قیافه ای عصبی به شراره گفت بعدشم شاهرخ رو وارد بازی کردی تا کیومرث رو فریب بده بعدشم اون دختر بدبخت رو طعمه قرار دادی تا کیومرث بیافته توش و اخر سر هم هر دوشون رو با کمک من نابود کردی همه کارهارو هم من انجام دادم کیومرث رو من کشتم دختره رو من بیهوش کردم ماشین رو من ته دره فرستادم خدای من فکر میکردم بعد از عمری یه دوست پیدا کردم یه کسی که بشه بجز کردن به چیزدیگه ای هم باهاش فکر کرد یه کسی که وقتی باهاش حرف میزنی ارومت کنه چطور تونستی چطور دلت اومد چیکارم کردی که حتی میل کردنت رو هم نداشتم شراره خنده مسخره امیزی کرد و گفت اره یک جنایت کامل و بی نقصی بود شهروز تو به هر چی که می خواستی میرسیدی هر زنی رو که می خواستی می کردی حتی میدزدیدی تحقیر میکردی و بعد که دلت رو زد ولشون می کردی تو با سیری سیر نمیشدی من تشنت کردم من آب شوری بودم که هر چقدر بیشتر باهام می گشتی تشنه تر میشدی تمنا رو توی چشمات میدیدم تمنای تشنه شدن همین حس بود که کشوندت به خشونت بیشتر با منشی هات ادم تشنه وقتی به اب میرسه بهش رحم نمیکنه من این خشونتت رو میخواستم بدون اون نمیتونستی چاقو رواونطور تو تن کیومرث فرو کنی تعجب شهروز هر لحظه بیشتر میشد تو از کجا میدونی من چطور کیومرث رو کشتم شراره لبخند تلخی زد و گفت یه کم فکر کن کی بهت فروشنده ون رو معرفی کرد من حتی صدات رو هم ضبط کردم تا یه وقت دست از پا خطا نکنی این جنایت باید برای همیشه مخفی میموند و تو تنها شاهد بودی قبول کن که نمیتونستم ولت کنم ولی نشد نتونستم شراره رو به شاهرخ کرد و اهی کشید و گفت یه ایرادی بوجود اومد یه حس غریب یه چیزی که توی این زندگی سگی تا حالا تجربش نکرده بودم و جنین تازه شاهرخ روزی که دیدمت به هم ریختم چهرت رو انگار سالها میشناختم نگاهت زبونم رو قفل میکرد ولی بهش توجهی نکردم این حس هم مثل جنین نفرت اروم اروم در درونم رشد کرد اول انکارش کردم بعد خواستم بکشمش موفق نشدم بسته به جونم بود خواستم بهش بی تفاوت بشم ارومم نمیزاشت بالاخره قبولش کردم صاحب دوتا بچه شده بودم یکی نفرتم و اخری عشقم شاهرخ عاشقت شده بودم شراره توان حرف زدن نداشت و هق هق گریه می کرد شهروز با شنیدن حرفهای شراره بی اختیار گفت تو یک حیوون کثیفی همینجا میسوزونمت کاش میتونستی بسوزونیم و تمام بشم هر دو فرزندانم هم با خودم میسوختند ولی نمی تونی هنوز جاهای پاهام تو ذهن و روانت هست هنوزم میتونم با حرف کاری کنم که بری دو سه بار خودت رو ارضا کنی کلماتی رو که بهش حساسی میدونم خودم ساختمشون وقتی بیتا رو بسته بودی و وحشیانه میکردی همون کلمات رو بکار میبردی پس تقلای بیجا نکن تو بدون من التت راست هم نمیشه شاهرخ که تا اون موقع ساکت بود رو به شراره کرد و گفت چرا چرا اون بلاروسرم اوردی اشک امانش رو برید و ساکت شد شراره ادامه داد بهم خیانت کردی هیچ می دونستی تو اولین کسی بودی که با اراده خودم باهاش خوابیدم تنم رو در اختیارت گذاشتم احمق برای اولین بار کلید قفل تنم رو بدستت دادم وقتی اون دست مردونت رو روی تنم میزاشتی و با زبونت واژنم رو نوازش می کردی هر چی می خواستی میتونستم بهت بگم تمام روانم مشتاقت بودن در بسته ای برات وجود نداشت ولی نفهمیدی فکر کردی منم یکی مثل بقیه هستم که بکنیم و ولم کنی اونقدر سیر بودی که نفهمیدی پیش خودم می گفتم هرگز بهم خیانت نمی کنی چون خیانت ماله دروغ گوهاست ماله ریا کاراست ماله توجیه کننده هاست ولی من هیچ کدوم از اینا نبودم دلیلی برای خیانت بهم نداشتی ولی چه کنم یه چیزی تو دلم میگفت که باید امتحانت کنم تینا توی اون مهمونی بهترین وسیله بود شب قبلش نا نیمه شب من و میکردی تمام توانت رو ازت گرفتم تا هیچ جای تردید برام نمونه اونقدر سیرت کرده بودم که توقع داشتم حتی جوابش رو هم ندی اونقدر سیرت کرده بودم که سراغ یه فست فود ساده نری ولی تو توی احمق تر از اون بودی که بفهمی همه چیز برام خراب شده بود برای بار دوم شکسته شدم این بار کاری تر از بار اول بود بار اول درکی از تجاوز نداشتم ولی این بار با تمام وجودم حسش کردم حالا فقط انتقام بودم توی همون دوران با بیتا و نازنین آشنا شده بودم دو تا بیچاره محصول تربیت اخلاق گرای این مملکت اونقدر ساده بودن که راحت تا عمق روانشون نفوذ کرد و اونچه در ناخودآگاهشون داشتند رو پرورش دادم بهترین کیس بودند برای انتقام یک انتقام پر کیفیت باید برای همیشه استرس رو به تمام همخوابگی هات تزریق میکردم چی بهتر از ایدز شاهرخ با ندامت رو به شراره کرد و گفت ولی اینطورها هم نیست شراره تو رو دوست داشتم اصلا مثل بقیه نبودی ولی دلم شکار میخواست اون حس هیجان نزدیک شدن به طعمه و کشوندنش به تله نمیدونم شاید این بیماری روحی من هست ولی گاهی اوقات رضالت و خباثت شیرینه اینکه توی یک مهمونی بری و مخ یه دختر رو بزنی و بکنیش و بعد ولش کنی میدونم اخلاقی نیست میدونم نامردیه ولی شیرینه تو رو دوست داشتم و دارم تو شده بودی مثل یک همسر همیشه در دسترس همیشه اماده من شکار میخواستم من به تو خیانت نکردم تینا برای من یه بازی بود نه یک عشق یه تیکه گوشت بود تا هرکاری میخوام باهاش بکنم شراره چشمان قرمزش رو رو به شاهرخ کرد و گفت مثل خواهرم حرف میزنی اونم معتقد بود همه مردها طعمه هستن و باید شکارشون کرد با همین تفکر من و بزرگ کرد با همین تفکر عاشق شدن و مفهوم وفاداری رو در من از بین برد ولی شاهرخ من بعد از دیدن تو دلم شکار نمیخواست حتی دلم نیومد به بهترین دوستت صدمه بزنم تنها شاهد اون جنایت رو زنده نگه داشتم بخاطر تو والابا یه نقشه تمیز میتونستم توی نوشیدنیش سیانور بریزم و وانمود بکنم حودکشی کرده شراره شروع به هق هق گریه کرد در میون گریه هاش می گفت شاهرخ من هنوزم عاشقتم شاهرخ با عصبانیت گفت دروغه نکنه عشقت رو با ویروس ایدز ابراز می کنی شراره خنده ای کرد نه اینطور نیست گوش کن اون روز بدون اینکه به نازنین بگم محتوی سرنگ رو جابه جا کردم تو ایدز نداری شاهرخ فقط یه مقدار خون بهت تزریق شده فقط میخواستم تا ابد آشفته باشی ولی ولی حالا می تونی با خیال راحت به کردنت ادامه بدی شاهرخ انگار اب سردی روش ریخته شده باشه گفت دورغ می گی شراره دورغ می گی اینم یه بازیه که ولت کنیم ولی کور خوندی شاهرخ به سمت شراره رفت با وزن خودش اون رو روی زمین به صورت دراز کشت خوابوند و زیپ شلوارش رو پایین کشید چهره شراره باز شد چشمانش برقی زد با دودست صورت شاهرخ رو گرفت و بوسید الت شاهرخ بزرگ شده بود اون رو دور واژن شراره قرار داد اگر ایدز داشته باشم با هم ایدز خواهیم گرفت اگر راست گفته باشی که کردن حق مسلم همه است می دونی چند وقت بود منتظر این لحظه بودم عزیزم شهروز صورتش رو به سمت دیگری کرده بود و به تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود فکر میکرد که با صدای شراره به خودش اومد تو چرا اونجایی نمیری پیش سیمین شهروزکه انگار خیالش از بابت شراره و شاهرخ راحت شده بود مسیر بعدیش رو فهمید بدون بر گردوندن صورتش به سمت شراره و شاهرخ ورد حالی که در همون لحظات اولیه صدای ناله های شراره و شاهرخ بلند شده بود از اتاق خارج شد با خودش فکر میکرد اگر در جامعه ای زندگی می کرد که درش عشق محترم شمرده میشد ممکن بود شهره به شهریار میرسید والان شهروز عمو شده بود و در ارامش به جشن تولد بچه های برادرش فکر می کرد شاید اونوقت شراره هم در محیطی بهتر بزرگ میشد و روانش تهی از هر گونه مکر و خباثت میشد شاید اگر همه این اتفاقات نمی افتاد شهروز هم برای علاثه خاص جنسی خودش شریکی مناسب پیدا میکرد و نمی خواست به فکر فریب و خر کردن منشی هاش بیافته ولی همه اینها قابل تحقق نبود سیر وقایع و اتفاقاتش در دست او نبود اما این رو قاطعانه می دونست که شاهرخ و شراره هم قبیله هاش هستند و گرگی که از قبیله دور بمونه از گرسنگی میمیره دو سه ساعت بعد صدای ناله در خبر از برگشت شهروز به خونه ویلایی رو میداد با باز شدن در ماشین صدای قهقهه شهروز و سیمین که خیلی خودمونی شده بودند به گوش میرسید شهروز نتیجه چند ماه کارش رو میخواست درو بکنه صدایی از اتاق شراره و شاهرخ نمیاومد شهروز مطمعن بود که اونها بعد از یک سکس داغ و بعد از پشت سر گذاشتن یه روز بسیار سخت و نفس گیراحتمالا تو بغل هم به خواب رفتن و الان نوبت اونه که لذت ببره شهروز سیمین رو به اتاق کوچکی که یه تخت دو نفره و یه صندلی لهستانی قدیمی تنها اشیا توش بودند برد بدون رد و بدل شدن گفتگویی سیمین رو در بغل گرفت و لبهاش رو به ارامی روی لبهای سیمین برد و نرم شروع به مکیدن اونها کرد دستهاش هم به داخل مانتوی سیمین خزیده بودند و تنش رو نوازش میکردند برای لحظه ای سیمین لبهاش رو از لبان شهروز دور کرد و در برابر نگاه متعجب شهروز مکثی کرد ورو بهش گفت تو این خونه شراب داری اقای ریسس نگو نداری که باورم نمیشه حالا چی شده وسط کار یادت به شراب افتاده میخوام مزه دهنت رو وقتی بو و عطر و مزه شراب میده بخورم ای شیطون نگفته بودی اینقدر واردی شهروز از اتاق خارج شد و دقایقی بعد با دو جام شراب به اتاق برگشت یکی از اونها رو پر کرد و به دست سیمین داد راستی نمی خوای که بچه دار بشیم از اون لحاظ برو بیار تنبلی نکن شهروز زیر لب غر غر کرد و از اتاق خارح شد وقتی وارد اتاق شد سیمین کاملا لخت روی تخت در حالی که گیلاس شراب بدستش بود درازکشیده بود شهروز بسته های کاندوم رو به کناره تخت گذاشت و در حالی که کاملا میل به یک سکس داغ در وجودش شعله ور شده بود پیراهن و شلوارش رو در اورد و به سمت سیمین رفت نوش شهروز چند قلپ از جام شراب نوشید اینبار این سیمین بود که به روی شهروز افتاد و در حالی که دستهای شهروز رو زیر زانو هاش قرار داده بود و با دودستش تن شهروز رو نوازش میکرد لبانش رو به گردن شهروز رسوند وبا بوسه های ریز و سریع شهروز رو به اوج برد صدای ناله های شهوت ناک شهروز هر لجظه بلند تر و بلند تر میشد تا اینکه ناگهان شهروز با ضربه محکمی سیمین رو از روی خودش به کناری پرت کرد و سراسیمه در حالی که به خودش میپیچید و با دوستش دور گردنش رو گرفته بود به این طرف و اونطرف می پرید قفط چند ثانیه لازم بود تا حرکتهای تند شهروز در گوشه اتاق به لرزشهای خفیف و ترحم امیزی تبدیل بشه که اونهم ارام ارام جای خودش رو به سکوتی مرگ بار در اتاق داد سیمین با احتیاط خودش رو به سمت شهروز رسوند و نبضش رو گرفت هیچ علامت حیاتی در شهروز دیده نمیشد سیمین ارام از اتاق خارج شد هنوز چند قدمی طی نکرده بود که صدای شهراره میخ کوبش کرد تموم شد سیمین به عقب برگشت خنده شیطنت امیزی به شراره تحویل داد اره اسونتر از اونی بود که فکر میکردم خوب شد پیامتون رو سریع دریافت کردم سمی که داده بودید ر و ریختم تو شرابش فکرشم نمیکرد باورم نمیشه یه گرگی مثل شهروز به این راحتی گول بخوره آفرین دختر خوب یه گرگ هم ممکنه فریب یه بره رو بخوره ولی مهم اینه نزاشتی بازیت بده دستش و قطع کردی و انتقام بازی با احساساتت رو ازش گرفتی سیمین و شراره به اتاق برگشتند و به جنازه شهروز که در گوشه اتاق افتاده بود خیره شدند همه چیز خیلی تمیزه و منطقی اول شاهرخ رو کشته و بعدش بر اثر خوردن شراب تقلبی مسموم شده و مرده کلی هم شواهد برای این کار هست تازه پلیسها وقتی به اتاق کامپیوتر برسن تمام عکس منشی ها رو هم پیدا میکنن خودم دم دست گذاشتمشون اونوقته که واسه دو تا مرده کلی شاکی پیدا میشه همه چیز طبق نقشه تمام شد آره عزیزم حالا بیا بریم تا دوستهای جدیدت رو بهت معرفی کنم سیمین و شراره بعد از جمع کردن وسایلشون و از بین بردن تمام اثر انگشتها از خونه خارج شدند شراره پیش خودش فکر میکرد اگر شاهرخ و شهروز به اصل اولی که زندگی به شراره یاد داده بود عمل میکردند و انتقام از شراره رو غیر مستقیم توسط یک الت دست یا یک کسی که یا ندونه داره چکار میکنه و یا نتونه در برابر خواستشون مقاومت بکنه انجام میدادن هیچ وقت به این سرنوشت دچار نمیشدن گویی که شراره یاد گرفته بود از خودش هیچ ردی به جا نزاره پایان نوشته عقاب

Date: February 13, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *